eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 درطول روز به اتفاقات خوب وهر آنچه که به آن علاقه مند هستید،فکر کنید و در موردش صحبت کنید،تا هر آنچه را که دوست دارید، به سمت خود بکشانید. ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 https://eitaa.com/matalbamozande1399
♥️🍃 هر چیزی که ذهن خود را به آن مشغول سازید در زندگی واقعیت پیدا می‌کند. هر چیزی که روی آن تمرکز کنید و مرتبا‍ً به آن فکر کنید، در زندگی واقعی شکل می‌گیرد و گسترش پیدا می‌کند. بنابراین باید فکر خود را بر چیزهایی متمرکز کنید که در زندگی واقعا طالب آن هستید! ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 https://eitaa.com/matalbamozande1399
♥️🍃 درون آدمها را در زمان عصبانیت بشناس حرفهایی که آذمها در زمان عصیانیت به شما میزنند واقعی ترین نظر آنها در مورد شماست... ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 ایمان دارم که لازمه ی موفقیت ، شاد بودن است... پس تمام تلاشم را برای شاد بودن میکنم... زیرا ناراحتی همانند سنگی بزرگ در سر راه موفقیت های من است... ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 https://eitaa.com/matalbamozande1399
♥️🍃 علت آن که باید به خودتان عشق بورزید این است که در غیر این صورت نمی توانید احساس خوبی داشته باشید. وقتی در مورد خودتان احساس بدی داشته باشید، همه خوبی ها و عشق ها را که کائنات برای شما دارد، به روی خود مسدود می کنید ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 https://eitaa.com/matalbamozande1399
♥️🍃 خداوند می فرماید هر کس ما را هر طور نگاه کند ما همانطور با او رفتار میکنیم الهی قمشه ای ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 https://eitaa.com/matalbamozande1399
Ashvan-Sheyda-320.mp3
8.53M
اشوان • شیدا ♥ ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 ❤️🕊 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 روز جمعه این هفت آیه را نوشته و سر درب ورودی منزل خود بیاویزد،طولی نکشد که کاری خوب پیدا نماید این از مجربات میباشد ✨(آیات۵۰ تا ۵۶ سوره یوسف )✨ 🌙بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم🌙 ✨وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جَاءهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّکَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ (۵۰) ✨قَالَ مَا خَطْبُکُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ یُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلّهِ ماعَلِمْنَا عَلَیْهِ مِن سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَاْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (۵۱) ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ (۵۲)‏ وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ (۵۳) وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مِکِینٌ أَمِینٌ (۵۴) قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَآئِنِ الأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (۵۵) وَکَذَلِکَ مَکَّنِّا لِیُوسُفَ فِی الأَرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاء وَلاَ نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۵۶) 📚قرآن کریم 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذڪری که امام على (علیه السلام) به ڪسانی که قصد ازدواج دارند یاد می‌دهند؟ 🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
*👌حکایت خیلی ارزنده💎* *رﻭﺯی ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ* *ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ بادام!* *ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ صلی الله* *علیه وسلم ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،* *ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ* *ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ بادام ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ بادام* *ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ* *ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ* *ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ* *ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ* *ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ* *ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ بادام ها ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ* *ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ ...* *ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ* *ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ ..!* *ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ :* *ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ* *ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ،* *ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ بادام ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !!!* *رﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :* *ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ بادام ها ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟* *بادام ﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ،* *ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ* *ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ* *واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ* *ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ ...* *" 💔ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭا نشکنیم...!* 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و چهل و هشت میان دوراهی سختی مانده بود.اگر همان طور که گفته بودند با ماندن او جان عده ای به خطر می افتاد چه؟لباسهایش را عوض کرد و با گذاشتن چادر روی سرش مستاصل و نگران از اتاق تعویض لباس بیرون آمد.چه میشد اگر قید همه چیز را میزد ودست شوهرش را میگرفت و از اینجا فرار میکردند؟ با همین نیت دوباره با نگاهی به اطراف قدم هایش را سمت اتاق ارمیا برداشت، دیگر نمیتوانست از مردش دور بماند.الکی که نبود در بیمارستان ،در یک مکان عمومی بتوانند کاری کنند ،میتوانستند؟ با لرزش خفیفی که به جانش افتاده بود یک پیچ مانده به اتاق ازدور قامت آشنایی دلش را استوار کرد.قامت عزیزی که میتوانست در پناه امن او بدون ترس جلو برود، با لبخندی که زیر ماسک پیدا نبود، بااشک شوقی که از چشم هایش میچکید ، زیباترین تضاد در او ایجاد شده بود.قدم هایش را تند تربرداشت که ناگهان دستی از پشت دهانش را گرفت و تن ظریفش را اسیر کرد. _هیسسسس، کجا؟میخایم بریم مهمونی صدای مردی از کنار گوشش که گرمای نفسش حالش را بد تر میکرد باعث تقلای بیشترش شد.قامت هادی که بی خبر از وجود اوبود از مقابل چشم هایش بی رحمانه دورشدو همزمان بویی که در بینی اش پیچید رفته رفته پلک هایش را سنگین کرد و دیگر چیزی نفهمید. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و چهل و نه احساس درد در ناحیه ی مچ دست،کمی سوزش زیر شکمش،تنگی نفسی که انگار چیزی راه تنفس را برایش بسته بود، چشم های سنگینش را وادار به گشودن نمود. اولین نگاهش روی هیبت مردی که به فاصله ی چند قدم روبه رویش روی صندلی نشسته بود ثابت ماند.خود را برای برخاستن تکان داد که دستهای بسته اش و پاهایی که به صندلی بسته شده بودمانع برخاستنش شد. _خودت بگو باید با تو چکار کنم؟چرا من حریف شما نمیشم؟ تاری دیدش کنار رفت وچشم هایش صاحب صدا را تایید کرد بیژن بود.آنچه که نباید اتفاق افتاده بود.اما چگونه؟ از کجا فهمیده بودند او کجاست؟ سیاوش گفته بود بیرون منتظر میماند تا او بازگردد.چطور از جلوی دیدگان آنها اورا برده بودند؟انگارلب دریا رفته بود و تشنه بازگشته بود. نگاهش را قبل از نزدیک شدن او در اتاق چرخاند. همان اتاق قبلی بود. _با اینکه یه لشکر آدم زیر دست دارم و مثل سگ ازم میترسن، اما من نه حریف زینب شدم ، نه دخترای زینب ، ولی ایندفه فرق میکنه آخرین نسخه ی زینب،بخوامم دیگه نمیتونم بهت رحم کنم،باید بگی کی فراریت داده؟باید بگی کی خم گوشم داره زیر آبی میره و دخترای منو فراری میده؟ وگرنه من میدونم چه جوری به حرفت بیارم. چادری به سر نداشت اما لباسهایش مرتب بود، کم کم موقعیتش را درک میکرد و با جمع شدن حواسش آرام آرام ترس و وحشت سراسر وجودش را غالب شد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و پنجاه _دستامو.....باز کن.....بذارمن...برم نزدیک آمد وروی پنجه ی پا روبه رویش نشست و با لبخند کجی گفت _باشه....میذارم بری ولی.....باید بگی تو این مدت کجا بودی و کی فراریت داد؟ داریوشو کی کشت؟ نمیتوانست سیاوش را لو دهد.چرا که حتما اورا میکشت.آنوقت چه کسی میتوانست مقابل این پست فطرت بایستد؟ ازطرفی آدمی نبود که خوبی کسی را نادیده بگیرد و باعث مرگ کسی شود.پس هرگز این سوالها را جواب نمیداد. _نمیشناختمش،حتی نمیدونم کجا بودم، چون منو زندانی کرده بود، حالا بذار برم _تو فکر کردی من احمقم،اشکال نداره، منم از بازی خوشم میاد سپس با صدای بلند فریاد زد _ هاشمممم دیری نگذشت که مرد تاس و بد قیافه ای داخل شد _بله آقا _بگو ناهیدو بیارن مرد تاس چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت _امشب یه مهمونی داریم، امیدوارم خوشت بیاد https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و پنجاه نیم ساعتی بود که تنها بود.احساس تشنگی و گرسنگی باعث ضعفش شده بود.کسی در اتاق نبود و او همچنان به صندلی بسته شده بود.نگران بود که خدایی ناکرده بلایی سر طفل معصومش بیاید.کاش دستهایش باز بود و با گذاشتن آن روی شکمش به جنین چند ماهه اش آرامش میداد. در همین افکار بود که در با شدت باز شد و قامت تاس هاشم نام، با لبخند کریهی در آستانه ی آن هویدا شد. جلو آمد و با نزدیک شدن به صندلی اش لرزی به جانش افتاد _خدایا کمکم کن، مثل دفعه ی قبل که به دادم رسیدی این بارم کمکم کن، بچم، حیثیتم از بین نره. دستهایش جلو آمد که تا آنجا که میتوانست خود را عقب کشید _نترس ، فعلا اجازه نداریم باهات کاری داشته باشیم، حالا ببینیم تا بعد با گفتن این حرف خنده ی صدا داری کرد و شروع کرد به باز کردن پاهاو دست های او _فعلا باید برای مهمونی امشب حاضر بشی،فکر کنم مهمونی خوبی در پیش داریم. دست هایش که از بند طناب آزادشد، تازه فهمید علت درد آن چه بوده است.مچ دستهایش را مالید و از جایش بر خاست که با سرگیجه ای دوباره نشست و تکیه به صندلی داد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و پنجاه و یک به سالن نسبتا بزرگی که دفعه ی پیش آن را ندیده بود آورده شده بود. موسیقی ملایم در حال پخش بودو میز ناهار توسط چند خدمتکار زن در حال چیدن بود. روی مبل تک نفره نشسته بود و مرد تاس با یک صندلی اختلاف مواظبش بود تا از روی آن جم نخورد. با این حال چشم هایش در گردش بود تا شاید موقعیتی مناسب برایش فراهم شود و بتواند از این جهنم فرار کند.یکی از خدمه ها به هاشم نزدیک شد و گفت _ببخشید ناهید اومده، کجا بفرستمش؟ نگاهش را به او داد وبا پوزخند تهوع آوری جواب داد _ببرش تو یکی از اتاقای بالا تا وقتش برسه با نگاه دوباره اش به اوجهت نگاهش را عوض کرد و باز بااضطراب به اطراف چشم دوخت.کاش چادری بر سر داشت تا اینقدر معذب نبود.نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش میباشد اما خوشحال بود برای آخرین بار ارمیا را دیده بود.هرچند تصویر صورت بیمار و خسته اش،دلش را چنگ میزد و تیره ی بینی اش را برای اشک ریختن میسوزاند. با باز شدن در سالن که بیشتر حواسش به آن سمت بود، بیژن در حالی که چند نفر پشت سرش بود وارد شد وباعث شد هاشم از جایش برخیزد.خوب که نگاه کرد با دیدن فردی که نگاه نگرانش را شکار کرداو هم ایستاد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و پنجاه و دو سیاوش اینجا چه میکرد؟با پای خودش به دهان شیر آمده بود؟ دو مرد دیگر هم که قد و قامتی مانند داریوش داشتند دوطرف بیژن حاضر باش قدم بر میداشتند.لابد جانشین داریوش بودند و آن کسی که در ماشین به دست او کشته شده بود. مشخص بود که سیاوش سعی داشت خود را نسبت به او بی تفاوت نشان دهد که بعد ازاولین نگاه،نگاهش را از او میدزدید.قصد بیژن نامعلوم بود و بوهای خوبی از این ضیافت به مشامش نمی رسید. بیژن با نشستن پشت میز ناهار خوری با لبخند رو به سیاوش گفت _بیا بشین پسرم، امشب علاوه بر مهمونی نمایشم داریم سپس رو به او گفت _بیا بشین، باید تا آخر مهمونی جون داشته باشی سیاوش سمت راست بیژن نشست و نگاهش را به او دادوهمزمان با اشاره ی سرسمت او پرسید _این کیه بابا؟جدیدِ؟ بیژن بدون اینکه جواب سیاوش را بدهد گفت https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و پنجاه و سه _هاشم، کمک کن بیاد سر میز با این فرمان، هاشم یک قدم فاصله را با او پرکرد و قصد گرفتن بازویش را داشت که با عقب کشیدن دستش نهیب زد _خودم میام قدم هایش را سمت میز برداشت و با کشیدن صندلی به عقب، قسمت انتهایی میز بزرگ قرار گرفت با نشستن او بیژن با اشتها شروع کرد به خوردن غذا وبه جز صدای قاشق و چنگال دیگر صدایی بر نخاست.نگاهش به بشقاب بود و با دلی که پر از اضطراب بود سعی داشت لرزش دست هایش را پنهان کند.با اینکه دل ضعفه داشت اما چیزی از گلویش پایین نمیرفت و با بشقابی که خدمه برایش پر کرده بودند بازی میکرد. _بخور دختر زینب بیژن خنده ای کرد و ادامه داد _چی میگین شما؟آهان،نمک نداره،ماهم اگه نمک و نون کسیو بخوریم، حرمت اونو نگه میداریم و به صاحبش خیانت نمیکنیم مگه نه سیاوش؟ دلش با این حرف به دلشوره افتاد.نکند او فهمیده بود که سیاوش به او خیانت کرده است که با کنایه سخن میگفت https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و پنجاه و چهار نگاه سیاوش اما خونسرد بود و جواب دا‌د _بابا برای چی منو این همه راه کشوندی اینجا؟ فقط برای اینکه با این دختر ناهار بخورم؟ با گفتن این حرف دست از غذا خوردن کشید و ادامه داد _بابت ناهار ممنون،اگه کار مهمی نداری من برم؟ _عجله نکن پسر، این دختر میخاد یه حرفایی بزنه بیژن این را گفت و دوباره شروع کرد با ولع غذا خوردن، تا بلاخره سیر شد و از غذا خوردن دست کشید. _هاشم بگو بیان میزو جمع کنند هاشم چشمی گفت و به سمت خدمه ای که حتما آشپزخانه بودند حرکت کرد.بیژن از جایش بلند شد و سمت مبل های راحتی قدم برداشت و غولهای محافظش نیز با او راه افتادند _بیاین اینجا سیاوش نگاه نا محسوسی به او انداخت و نفهمید در چهره ی او چه دید که با تمام محافظه کاری اش نگاهش طولانی تر و نگران شد، اما ناچار سمت بیژن راه افتاد و کنارش جای گرفت. به سختی با ضعفی که به پاهایش مستولی شده بود روی مبل تک نفره ی روبه روی سیاوش نشست. _میدونم حامله ای! سرش به ضرب بالا آمد و اخم هایش در هم شد.بیژن کمی خم شد و آرنجش را تکیه به زانو داد و گفت https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و پنجاه و پنج _بهت گفته بودم ازت چی میخام،گفتم باید اسم کسی که این مدت پیشش بودی رو بهم بگی، وگرنه بلدم چه جوری به حرفت بیارم معده اش به غلیان افتاده بود و احساس بدی درونش شروع به آزارش کرده بود.سرش پایین بود و بدون اینکه به او نگاه کند جواب داد _منم گفتم نمیدونم واونارو نمیشناختم،تا صبح قیامتم منو نگه داری همین جوابو از من میشنوی _میدونی الان تو یکی از اتاقای بالا همه چیز فراهمه تا بچتو ازت بگیرم،ناهید یه پزشک زنانه که مخصوص این کار اومده اینجا، اگه حرف نزنی بچتو سق.ط میکنی و میفرستمت جایی که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی سرش را بالا آورد و با وحشت از جایش بلند شد و گفت _تو چه جور آدمی هستی؟من نمیذارم کسی آسیبی به بچم برسونه، این بچه هم خون شماست،چه طور میتونی این کار پست رو انجام بدی؟ _به راحتی آب خوردن ،سیاوش میدونی این دختر برای چی جرات کرده با من اینجور صحبت کنه؟چون نقطه ضعفه منو فهمیده، فهمیده نمیتونم بهش آسیبی برسونم ، اما من تورو بدون بچه میخام، پس مطمئن باش چه حرف بزنی یانه این کارو انجام میدم، خیالت راحت، هیچ دردی احساس نمیکنی ،اما قبلش باید یه نمایش کوچولو ببینی. نگاهش را به هاشم داد و ادامه داد _بگو بیارنش https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و پنجاه و شش _من نباید بدونم اینجا چه خبره؟ سیاوش پرسیده بود و بیژن با همان خونسردی ذاتی که داشت جواب داد _گفتم که عجول نباش، پس این همه سال از من چی یاد گرفتی؟من تورو مثل پسر نداشتم بزرگ کردم و دوست داشتم، متاسفانه المیرا تنها بچه ی منه، از هر زنی خواستم صاحب یه پسر بشم،یا بچش نمیشد ،یا مرده به دنیا می اومد.برای همین من تورومثل جانشین خودم تربیت کردم، همه چیز در اختیارت قرار دادم تا کم و کسری نداشته باشی _میدونم، منم به شما بابا میگم و بابت این همه سال ازت ممنونم، ولی احساس میکنم دیگه مثل سابق به من اعتماد نداری بیژن دست به شانه ی سیاوش گذاشت و گفت _من حتی بعضی از اوقات به خودمم بی اعتمادم پسرجان، وگرنه این همه ضعف و گذشت در برابر این دختر از من بعیده نگاهش را خریدارانه به هانیه دادو ادامه داد _من بلاخره به نیمه ای که سالها حسرت وصالشو داشتم میرسم، این چشم ها تا ابد مال من میشه، شنیدم ارمیا وضعیت خوبی نداره، برخلاف بقیه در برابر تو صبورم،صبر میکنم تا با دل و شرعی که برات مهمه برای من بشی، زینبم اگه به من مهلت میداد بهش ثابت میکردم میتونه چقدر عاشقم بشه https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و پنجاه و هفت برای سخنان وقیحانه ی او جوابی در خور بیشرمی اش نداشت.پس دندان روی جگر گذاشت تا حتی زهر کلامش را حرام او نکند. نگاهش به دست های سیاوش افتاد که بر خلاف ظاهرآرامش،از حرص و عصبانیت آنرا مشت کرده و پشت مبل پنهان کرده بود اما با صدای آرامی گفت _ مثل اینکه این زن شوهر داره، تا حالا ندیده بودم به زنای متاهل چشم داشته باشی نگاه بیژن از حالت آرام در آمد وبا غضب روبه سیاوش گفت _این فرق داره، اگه حق من نبود پس چرا سرنوشت هی دخترای زینبو سر راه من قرار میده؟چون خود خدا هم میدونه سهم منو نداده!حالا برای جبران یه نسخه عین همون موقع های زینب برام فرستاده،تو این دنیااین یکیو بهم بدهکاره دلش میخاست آن مشت های گره کرده ی سیاوش با قدرت هر چه تمام بر دهانش کوبیده شود.حالش هر لحظه بدتر میشد و سخنان مشمئز کننده ی بیژن آن را تشدید میکرد.ناگهان دلش بالا آمد چند عق نسبتا شدیدی از دهانش خارج شد و چون معده اش خالی بود چیزی بالا نیامد. اما همان انگار ته مانده ی توانش را تحلیل برده بود که سست شد و دست هایش کنارش افتاد. _انگار حالش خوب نیست، فکر کنم غذا هم نخورد.بگو یه چیز شیرین براش بیارن https://eitaa.com/matalbamozande1399