eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
26.7هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: عباس و محیا پشت در اتاق بی هدف قدم میزدند که دکتر از اتاق بیرون آمد، محیا به دنبالش راه افتاد و سوالاتی پرسید که عباس مفهومشان را نمی فهمید اما جواب دکتر طوری بود که محیا بیش از قبل ناراحت به نظر می رسید. بعد از دقایقی، رقیه از اتاق بیرون آمد و محیا با شتاب خودش را به او رساند، عباس هم جلو آمد. محیا که احساس می کرد رنگ مادرش برافروخته شده آهسته گفت: ننه مرضیه چی گفت بهتون؟! الان خوبه؟! رقیه همانطور که نگاهش را از عباس می دزدید آهسته کنار گوش محیا گفت: می تونی الان با مهدی تماس بگیری؟ محیا با تعجب گفت: مهدی برای چی؟! رقیه صدایش را پایین تر آورد و شروع به گفتن چیزی در گوش محیا کرد. هر چه که رقیه بیشتر حرف میزد چهرهٔ محیا بازتر میشد و عباس با تعجب به آنها چشم دوخته بود. محیا سری تکان داد و همانطور که نگاهی از زیر چشم به عباس می کرد گفت: برای اینکه اقدس خانم مزاحم مهدی نشه، مهدی محل کارش را تغییر داده و الان توی سپاه کار می کنه، بزار الان بهش زنگ میزنم که اوامر شما و ننه مرضیه را اجرا کنه و خودم هم با رئیس بخش هماهنگی می کنم که راحتتون بزارن البته باید مدت زمانش کم باشه و با زدن این حرف به سمت ایستگاه پرستاری رفت تا به مهدی زنگ بزند. رقیه که انگار شوک روی شوک به او وارد شده بود، مثل انسان های منگ روی نیمکت نشست، اصلا باورش نمیشد ننه مرضیه حالش به این وخامت باشه و از اون بدتر،برایش باور پذیر نبود که یک روزی بخواد توی بیمارستان مراسم عقد خودش را برپا کند، رقیه تصمیم گرفته بود که ننه مرضیه را به آخرین آرزویش برساند و قبل از اینکه بخواد بلایی سر ننه مرضیه بیاد، او شاهد عقد پسرش عباس با رقیه باشد. رقیه غرق در عالم افکار خودش بود که با صدای محیا به خود آمد: مامان! به مهدی گفتم، انگار خودش سرش خیلی شلوغ بود، از تصمیمتون بی نهایت خوشحال شد و قرار شد،هماهنگی کنه و تا یکی دوساعت دیگه عاقد را بفرستن بیمارستان و الانم شما اینجا نشین، من که بیمارستان هستم، شما با آقا عباس برین خونه، مدارک شناسایی تون را بیارید تا.... رقیه که با شنیدن این حرفا، انگار دختر هجده ساله است، مثل لبو سرخ و سفید شد و نگذاشت محیا حرفش را تموم کنه و گفت: باشه دخترم، تو رو خدا حواست به ننه مرضیه باشه، ما زود میریم و برمیگردیم و با زدن این حرف از جا بلند شد و چادرش را روی سرش جلو کشید و با قدم های آرام به طرف عباس که روبه رویش ایستاده بود و گویا حس کرده بود حادثه ای بزرگ در زندگی اش در شرف انجام است، رفت. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: رقیه و عباس به سمت خانه حرکت کردند و محیا داخل اتاق شد، ننه مرضیه در حالیکه رنگ پریده به نظر می رسید روی تخت افتاده بود و با ورود محیا، انگار که هوشیارتر از قبل شده بود خیلی بی جان با انگشتش اشاره کرد تا جلو برود. محیا جلو رفت،ننه مرضیه خواست که ماسک اکسیژنش را محیا از روی صورتش بردارد تا راحت تر صحبت کند. محیا که می دانست نباید چنین کند اما اصرار ننه مرضیه او را مجبور به این کار کرد. ننه مرضیه با صدایی ضعیف شروع به سخن گفتن کرد و محیا سرش را پایین آورد و گوشش را به دهان او چسپانید تا حرفهایش را بهتر متوجه شود. ننه مرضیه از محیا خواست که برای عباس هم دختری مهربان باشد، همانطور که برای رقیه است و سپس از او خواست اگر امکان دارد در بهشت امام رضا دفن شود، جایی که نزدیک امام غریب باشد و سخنان ننه مرضیه ادامه داشت که نفسش به شماره افتاد. محیا ماسک را روی دهان و بینی ننه مرضیه قرار داد و همانطور که نمودار تنفس و نبض او را نگاه می کرد گفت: ننه جان، به خودتون فشار نیارید، این حرفها چی هست که میزنید، شما طوریتون نیست که و در این هنگام پرستار بخش وارد اتاق شد و به طرف یکی از بیمارانی که در آنجا بستری بود رفت، محیا که قوانین این اتاق را خوب می دانست، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ننه مرضیه، طاقت بیار تا چند دقیقه دیگه ،مامانم و عباس میان و با زدن این حرف اتاق را ترک کرد و زیر لب تکرار کرد: به راستی که انسان به امید زنده است و ننه مرضیه هم تا امید به انجام کاری دارد، زنده خواهد بود تا به مقصود برسد. دقایق به سرعت می گذشت، عباس و رقیه به بیمارستان رسیدند و همه منتظر آمدن عاقد بودند، حالا تمام بخش از دکتر و پرستار گرفته تا همراهان بعضی مریض ها، می دانستند که قرار است در آن اتاق چه اتفاقی بیافتد. بالاخره عاقد هم رسید، همان آقایی که عقد محیا و مهدی را خوانده بود، گویا قرار بود در زندگی مادرش هم او نوازندهٔ نی عشق و رسیدن باشد. اتاق اندکی شلوغ شد، فقط عباس و رقیه و عاقد با چند پزشک جوان، حضور داشتند و جلوی در هم محیا ایستاده بود. ننه مرضیه چشمان بی فروغش را باز کرده بود و لبخندی کمرنگ روی لب نشانده بود، وقت تنگ بود، عاقد همانطور که ایستاده بود شروع به خواندن خطبه عقد کرد عروس خانم که اینک در لباس سبز و زیبای عربی میدرخشید، چادرش را جلو کشید و با صدایی لرزان بله را گفت که تقه ای به در خورد. محیا در را باز کرد، پشت در، زینب همان دوست پرستارش بود، زینب آهسته سر در گوش محیا برد و چیزی گفت که باعث شد، محیا با اشاره دستش از مادرش رقیه اجازه بگیرد و بیرون برود. رقیه که لحظات پر از التهابی را می گذارند، برایش سوال بود که محیا در این زمان مهم، کجا رفت؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16 "هیجان های مضر" 💢 هر یک از ما باید سعی کنیم از هر هیجان کاذب و مضری دوری کنیم. ⭕️ هر هیجانی که میخواد بهتون برسه یه نگاهی بهش بکنید 😒⁉️ ببینید اگه این هیجان براتون ضرر داره بهش اجازه ندید پاشو بذاره توی زندگیتون!❌ ⭕️ بهش بگو تو غلط میکنی بخوای آرامش زندگی منو ازم بگیری.😒 🔻🎶🎵🔻مثلا موسیقی های تند یکی از مهم ترین عوامل از بین بردن آرامش آدم هست. هیجان مضر و خطرناکی به آدم میده! بذارش کنار... 🔵 اگه کسی خواست مسخرت کنه و بگه تو اُملی که موسیقی گوش نمیدی ✔️ بهش بگو اتفاقا من خیلی برای خودم و اطرافیانم "شخصیت قائل هستم" که نمیخوام آرامششون رو از بین ببرم برای من آرامش انسان ها خیلی اهمیت داره... شما چطور؟!☺️😊 💗 در مسیر آرامش قدم بذارید... 🌷 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸خدایا 🩷سرآغاز صبحم را 🌸با یاد و نام تو میگشایم 🩷پنجره های قلبم 🌸را خالصانه و عاشقانه 🩷بسویت باز میکنم 🌸تانسیم رحمتت به آن بوزد 🩷ناپاکیهای آنرا بزداید 🌸نوری از محبت 🩷و عشق تو 🌸به قلبم به ارمغان بیاورد 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🩷 الــهـــی بــه امــیــد تـــو نیایش صبحگاهی تا خدا بنده نواز است به خلقـــش چـــه نيـاز می كشـــم نـــاز یکـی تـا به همــه نـــــاز كنـم در پناه  پُر مـهر خــــدا باشیـد🌸🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احـساس صورتـــ🌸ـــی: 🍃🌸سلام صبحتون بخیر 🍃🌸شنبه تون شـاد 🍃🌸قلب تون مملو از 🍃🌸مهر و بخشش 🍃🌸زندگی تون مالامال از 🍃🌸عشق و شادی 🍃🌸زیبـایی و امیـد 🍃🌸و آرامش و نیک بختی 🍃🌸اول هفته تون پر از بهترینها زندگی شیرین ست 🌸🍂 مثل شیرینی یک روز قشنگ زندگی زیبـاست مثل زیبـایی یک غنچه باز🌸🍂 زندگی تک تک این ثانیه هاست زندگی چرخش این عقربه هاست صبح زیبای پاییزیتون دل انگیز و شـاد🌸🍂 دراین صبح پاییزی سرای قلب خود را پاک کن سینه از بهر محبت چاک کن شاد باش و دیگران را شاد کن باغ دل با نام حق آباد کن ســ😍✋ـــلام صبحتون بخیر و شـادی قلبتون مملو از عـشق زندگیتون سرشار از نیکبختی                                        1403/7/21 سلام روز قشنگ پاییزیتون بخیر🎋🌸 در اولیـن روز از شـروع هفته   بهترین ها را براتون آرزومندم🎋🌺 الهی حـال دلـتـون خــوب رزق و روزی تـون افـزون  🎋🌸 ودنیا به کامتون باشه🎋🌺 شنبه تـون زیـبـا 🎋🌸   🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ماچه میدونیم کسانی رو که امروز می ببینیم با چه حالی سرپا هستن.... پس یا مهربون باشیم یا "ساکت"💙 روزتون به مهر🌱 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦜 هر صبح گنجشکی لب ایوان خانه سر می دهد آوازهایی شادمانه جان مایه‌ی آواز او آزادی اوست آزادی او چهره ساز شادی اوست پرواز، آواز، آواز، پرواز بر شاخه‌ها، بر بام‌ها، تا دور دست  بی‌کرانه هر صبح او می سراید تا فضای صبحدم را هر لحظه رنگین‌تر کند با هر ترانه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
تـو فرمانده لحظات زندگیت هستی و ثانیه‌ها مامورند تـا این‌که خوشبخت ‌بودن و حس خـوب را کاملا به تـو برسانند پس شروع‌کن که خوشبختی جـایش همین‌جـاست، کنارِ تو 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
وقتی عزت نفس داری  کينه نمی‌ورزی،  همه را به یک اندازه دوست داری،  خجالت نمیکشی،  خود را باور داری،  خشمگین نمی‌شوی  و همیشه مهربان هستی  انسان صاحب عزت نفس  حرص نمی‌خورد،  همه چيز را کافی می داند،  حسد نمی‌ورزد و خود را لايق می‌داند  عزت نفس باعث می شود  برای بزرگداشت خود احتياج به  تحقير ديگران نداشته باشید.  زيرا خوب می‌دانید‌ که  هر انسان تحفه الهی است  انسان صاحب عزت نفس  همه را دوست خواهد داشت،  و به همه مهر خواهد ورزيد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399