eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
➖♦️♦️➖ ➖زن جوانی پیش مادر خود رفت و از مشکلات زندگی خود برای او گفت❗️ اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است‼️ ➖مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت تا بجوشد🧐 سپس توی اولی هویج ریخت❗️ در دومی تخم مرغ❗️ و در سومی دانه های قهوه ❗️ بعد از بیست دقیقه که آب کاملا جوشیده بود گاز ها را خاموش کرد و اول هویج ها را در ظرفی گذاشت. سپس تخم مرغ ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه ها را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید: چه میبینی⁉️ او پاسخ داد: هویج، تخم مرغ و قهوه‼️ مادر از او خواست هویج ها را لمس کند و بگوید که چگونه اند❓ او این کار را کرد و گفت: نرمند❗️ بعد از او خواست تخم مرغ ها را بشکند، بعد از آن که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست قهوه ها را بچشد‼️ دختر از مادرش پرسید: مفهوم این ها چیست⁉️ مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده اند، آب جوشان♨️ اما هر کدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.❗️ هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد❗️ تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته ی بیرونی از مایع درونی آن محافظت می کرد، وقتی در آب جوش قرار می گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد❗️ دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند👌 مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی❓ وقتی شرایط بد و سختی پیش می آید تو چگونه عمل می کنی❓ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی❓ به این فکر کن که من چه هستم❓ آیا من هویج هستم که به نظر محکم می آیم، اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم❓ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت و در نتیجه مشکلات محکم می شود❓ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد❓ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و دلپذیری را آزاد کرد.👌 👈اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بد تر می شوند تو بهتر می شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر می دهی👌 ✔️پس ، مثل دانه های قهوه باش . ... https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کاری کردیم پشت سرمون حرف زدن هر شکلی هم شدیم پشتمون حرف زدن خودمونی شدیم…… گفتن جلفه سر سنگین شدیم…….گفتن مغروره تا خندیدیم……. گفتن سبکه تا اخم کردیم……. گفتن خودشو میگیره ساده شدیم……. گفتن احمقه تحویل نگرفتیم……. گفتن خود شیفته س خاکی شدیم….. گفتن داره آمار میده حرف زدن و جوابشونو دادیم گفتن دیدی حق با ماست لجش گرفته حرف زدن و جوابشونو ندادیم گفتن دیدی حق با ماست لال شده هر جور شدیم این جماعت بیکار یه چیزی گفتن این مردم هیچ وقت احترام گذاشتن به عقاید همو یاد نمیگیرن پس برای خودت زندگی کن.. 🌺🌿🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌍 شهید یوسف قربانی شهیدی که دردنیا هیچکس را نداشت و برای آب نامه‌ می‌نوشت 🔹محل تولد: زنجان تاریخ تولد: ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ نام عملیات: کربلای۵ منطقه عملیاتی: شلمچه 🔹در ۶ ماهگی پدر، در ۶ سالگی مادر و در ۸ سالگی مادربزرگش و برادرش را در تصادف از دست داد؛ زمانی هم که شهید شد، غریبانه دفنش کردند 🔹چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از هم‌رزمان خبرنگارش از او پرسید: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داد: غواص یعنی مرغابی امام زمان (عج) 🔹 نامه برای آب... هم‌رزم یوسف می‌گوید: هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد! با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. 🔹یک روز گفتم یوسف جان برای کی نامه می‌نویسی؟ نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ 🔹دست مرا گرفت، قدم‌زنان کنار ساحل اروند بُرد، نامه را از جیبش درآورد، و داخل آب انداخت! چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم، کسی را ندارم که 🔻به یادش همین الان، در گروه‌ها ارسال کنیم تا سیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهر این شهید عزیز هدیه شود https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫هرکسی در جستجوی دانش است 🌿💫اجر او تا منزلش در زایش است 🌸💫او قدم هایش در راه خداست 🌿💫علم نافع مایه ی آرامش است 🌸💫13 آبــــــــان 🌿💫روز دانـــــش آمــــوز، 🌸💫روز مبارزه با استکبارجهانی، 🌿💫بر همه دانش آموزان 🌸💫و هـمـه دوسـتـداران 🌿💫سرزمینم ایران مبارک باد💐 🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو مرد جوان حدود سی ساله وارد ویلا شدند ، به سمت لیلی آمدند و به من نگاهی کردند چی شده خانم ؟! از دیروز تا الان زیاد سر حال نبود؛کمی ضعف داشت و سرگیجه البته فشارش هم مایین بود یکی از آن دو مرد جوان کنار لیلی نسشت و دستگاه ضربان قلب و فشارش را گرفت حمله ی عصبی به شده در این مدت از چیزی ناراحت شده است ؟! نگاهی به محتشم کردم و در حالی گره ابروهایم را باز می کردم پاسخ دادم بله مامور اورژانس گفت باید بیرینش بیمارستان حالش خوب نیست بعد از ویلا خارج شد و به سمت آمبولانس حرکت برانکارد را از داخل ماشین بیرون آورد من به لیلی کمک کردن روی تخت بخوابد نگاهی به مامور اورژانس کردم چند دقیقه صبر کنید کیفم را بیاورم درحالی که با عجله از پله ها بالا می رفتم به آقا جمشید گفتم من میروم بیمارستان مشخص نیست کی برگردم شما با بچه ها به تفریح خودتون برسید آقا جمشید نکاهی به همه کرد من امروز برمی گردم هرکسی میاد وسایلش را جمع کند تا برویم ؟! بعد از سوار شدن در آمبولانس اضطرابم بیشتر شد در ذهنم حرف آقا جمشیدرا مرور می کردم من امروز برمی گردم .... پس تکیلف من و لیلی چه می شد ؟! نکاهی به مامور اورژانس ممکن هست چند روز بستری شود ؟! بله امکان دارد یک ربع بعد بهدبیمارستان رسیدیم از ماشین پیاده شدم لیلی درحالی که روی تخت تکان می خورد از ماشین پیاده اش کردند وارد راهروی اورژانس شدیم ؛فضایی شلوغ مملو از جمعیت ، مردم مدام در حال رفت و آند بودند نیم ساعتی کارهای پذیریش لیلی طول کشید و لیلی بی جاان روی تخت دراز کشیده بود بعد از نیم ساعت ناررا به بخش بستری موقت بردند و مشغول تزریق دارو به او شدند رنگ لیلی به حالت اول برگشت لیلی جونم بهتری زیر لب زمزمه کرد بدنیستم چرا این طور شد ؟! آدام باش اتفاقی نیفتاده پریتار دوباره کنار لیلی آمد و از خال پرسید بعد به ایستگاه پرستاری برگشت ------------------------------------ 4ساعت بعد...... لیلی در حالی که تقلا می کرد از روی تخت بلند شود دکتر بالای سر او آمد خانم پاکزاد نیاز هست شما جند روزی مهمان باشید نیاز هست چند آزمایش از شما گرفته شود لیلی آهی کشید به خانواده چه بگویم مکثی کردم و بعد جرقه ای در ذهنم ایجاد شد آقا جمشید که قرار هست برگرد لیلی هم که ... تنها راه تماس با خانواده ی آن هست از بخش بیرون آمدم شماره ی مادر لیلی را صفحه ی مخاطبین جستوجو کردم تماس برقرار شد ... نویسنده : تمنا🐚🌸🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
سلام خانم جلالی خوب هستین ؟ سلام عزیزم بله مرسی سفر چطور پیش می رود ؟! بد نیست لحن صدایم کمی تغییر کرده بود دیگر شور و نشاط ابتدا ی صحبت را نداشت راستش ... چی شده روشنک جان اتفاقی افتاده است ؟! نیاز هست شما و پدر لیلی تشریف بیاورید شمال شمال برای چی ؟! خوب می دانید لیلی کمی حالش خوب نیست بدون آن که صحبت خود را ادامه بدهم پرستار فردی را در بلند گوی بیمارستان صدا کرد ؛ صدا فضای بیمارستان پر کرد مادر لیلی که حسابی نگران شده بود از پشت خط با صدای بلند داد زد الان کجا هستید این صدا ها چیست ؟ لیلی حالش بد شد و آوردمیش بیمارستان دکتر تشخیص داده است حنله ی عصبی و ضعف جسمانی است باید چند روزی در بیمارستان بستری شود و تحت نطر باشد ،آقا جمشید را هم خودتان بهتر می شناسید بله می دانم 40 سال شناخت کافی نسبت به او دارم قصد برگشت به اصفهان دارد من و لیلی .... سکوت کردم این بار مامان لیلی ادامه داد ما امروز راه می افتیم و نیمه شب می رسیم مراقب لیلی باش بعد از قطع تماس به سمت لیلی رفتم لیلی حوصله زیادی نداشت نگاهش معطوف به به قطرات سرم بود، مرا که دید با لحنی جدی با چه کسی صحبت می کردی ؟! لیلی جان تو باید استراحت کنی به چیزی فکر نکن روشنک چرا حرفی به من نمی زنی اتفاقی افتاده است ؟! نه عزیزم خیالت راحت باشد پس ... حرف لیلی را قطع کردم از این به بعد لیلی خانم باید دختر خوبی باشد و به دیگر کار های بچه گانه نکند لیلی لبخندی زد و بعد زیر لب گفت دیوانه 😂 4 ساعت بعد .... ------------------------------------ خانمی که کادر درمان بود ،به سمت تخت لیلی آمد در حالی که مانتوی شیری رنگی پوشیده بود و یک جفت دستکش ملاستکی در دست داشت در حال درست کردن مقعنه ی مشکی خودش بود؛ تخت لیلی را هل دادو به سمت راهرو برود بعد از سوار شدن من در آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم لیلی در بخش خانم ها بستری شد خانم جوان یک دست لباس بیمارستان که داخل پلاستیک بود و با یک جفت دمپایی سفید رنگ به لیلی داد فضای اتاق بزرگ با چند تخت که روی آن تعدادی بیمار با ست ها مختلف در حال استراحت بودند روی صندلی کنار تخت لیلی نسشتم و به فکر فرو رفتم نویسنده: تمنا 🌸🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی روی لب محیا نشست و دست به محافظ آهنی کنار تخت گرفت و خودش را بالا کشید. سوزشی شدید کل وجودش را گرفت، محیا بی توجه به آن، متکا را پشت سرش کمی جابه جا کرد و به آن تکیه داد و خیره به در شد. درباز شد و قامت ابومعروف با چهرهٔ کریهش در حالیکه که کودکی روی دستش داشت وارد اتاق شد. محیا اوفی کرد و زیر لب به ابومعروف لعنت فرستاد و ابو معروف با پشت پا در را بست، قیافه او در این لباس که شلوار لی آبی رنگ با پیرهن سفید بود از همیشه خنده دار تر شده بود، انگار ابو معروف می خواست خود را به زور لباس هایش جوان نشان دهد. ابو معروف همانطور که کودک را در آغوش داشت جلو آمد، محیا به طرفش خیز برداشت و دستش را برای گرفتن نوزاد دراز کرد. ابو معروف قدمی به عقب گذاشت و گفت: تا حرفهایم را نشنوی و همین الان جواب واضحی به من ندهی هرگز نمی گذارم دستت به این بچه برسد... محیا دندانی بهم سایید و گفت: تا آنجا که می دانم مسلمانی، گرچه مذهبت با من فرق می کند اما خدا و پیامبرمان یکی ست، تو را به خدای احد و واحد قسم میدهم دست از سرم بردار، چرا نمی فهمی نه من متعلق به تو هستم و نه این کودک... ابو معروف به میان حرف محیا دوید و گفت: خدا اراده کرده هم تو مال من شوی و هم این کودک و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: دو پیشنهاد برایت دارم، هر کدام را که پذیرفتی نامردم اگر قبول نکنم. اول پیشنهاد دوم را می گویم، من میدانستم که تو زن مؤمنه ای هستی و حتما عِده نگه میداری، چون ترتیب طلاقت را خودم دادم و با به دنیا آمدن این بچه عده ات تمام شد.. محیا به میان حرف ابو معروف پرید و گفت: اما ان طلاق یک طلاق اجباری... ابو معروف صدایش را بلندتر کرد و گفت: نمی خواهم حرفهایت را بشنوم اول تو بشنو، من آدم سخاوتمندی هستم، البته برای تو اینگونه هست، یک شیء بسیار با ارزش را در ازای راحتی تو و این بچه و تحصیل تو در بهترین دانشگاه طب و آینده این کودک معامله کرده ام، تو میتوانی گل سر سبد خانهٔ ابو معروف شوی، خودت و پسرت در ناز و نعمت روزگار بگذرانید و دل من هم به زندگی باشما خوش باشد.. محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من چگونه می توانم زیر سایه مردی که قاتل پدرم هست زندگی کنم؟! ابو معروف قهقهٔ بلندی زد و گفت: عمویت هم همدست من بود پس به قبیله ات هم پشت کن و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: این رسم روزگار است، دست تقدیر تو را سر راه من و مرا سر راه تو قرار داده اگر می خواهی پسرت را مانند پدرت نکشم پس درست تصمیم بگیر محیا از شنیدن این تهدید آشکارا یکه ای خورد و ساکت شد و ابو معروف ادامه داد: اگر این پیشنهاد را پذیرفتی که همین جا عقدت می کنم و زندگی رؤیایی برایت می سازم و هر گز پای تو نه به عراق و نه به ایران می رسد همه فکر می کنند مرده ای در حالیکه بهترین زندگی را داری، اما اگر به میل خودت قبول نکنی، به زور تو را به عقد خودم در میاورم و بعد این بچه را نابود می کنم، چنان می کنم که داغش برای همیشه بر دلت بماند. حالا سریع به من بگو چه می کنی؟! محیا که از لحن ترسناک ابو معروف وحشت کرده بود و در همین حین صدای گریه کودک بلند شد، بغض گلویش را قورت داد و اشک گوشه چشمش را با دست گرفت و دستانش را به سمت ابومعروف دراز کرد و گفت: بچه ام را بده! ابو معروف خنده بلندی کرد و گفت: این یعنی پیشنهاد دوم را پذیرفتی! و کودک را به سمت محیا داد و گفت: بگیر معروف را پسر گلم را، او قرار است نام پدرش ابو معروف را زنده کند محیا نوزاد را گرفت آهسته گفت: از اتاق بیرون برو بگذار راحت باشم. ابومعروف که کبکش خروس می خواند دست روی چشمش گذاشت و گفت: چشم ملکهٔ من! هر چه بگویی انجام می دهم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. گریه نوزار بیشتر شده بود، محیا دستی به گونه پسرک کشید و گفت: کیسان کوچولوی من! من نام تو را کیسان میگذارم چرا که پدرت مهدی دوست داشت نام پسرش قهرمانی باشد که عشق حسین به دل داشت و ساکن عراق بود. «پایان فصل اول» 📝ط:حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399