#لبخند_های_پشت_خاکریز 😄😂
👤بین ما یکی بود که چهرهی سیاهی داشت اسمش عزیز بود. توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب.
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش. با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😅http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 🤭
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت : بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 😶
پرستار از راه رسید و گفت : عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! 😳
رفتیم کنار تختش..
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
👤با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ ☹️🙄
یهو همه زدیم زیر خنده 😅😁
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد!
👤عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
👤 وقتی ترکش به پام خورد، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند.
توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر.
سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت میکشمت. 😱
چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره میزدم و کمک میخواستم ، کسی نمیاومد.
اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم. 😕😭
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😁
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
👤عزیز ناله کنان گفت : کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات میفرستادند.
دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم.
این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین.😅
دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 😂😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! میکشمت!!! 😱
👤عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه، جان مادرتون منو نجات بدین 😂😂😂
📚منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک"
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سی_و_یکم_دالان_بهشت_🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خانم جون در حالی كه مرتب می گفت : مباركه ، مباركه . ایشاالله صد سال دیگه هر دو تون عمر با عزت بكنین. اضافه كرد آفرین به این شوهر . و بعد رو به من پرسید : راستی مادر به سلامتی چند سالت شد؟!
امیر مهلت نداد و فوری گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال دیگه باید به حالش گریست!
خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قدیم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهایی كه تا اون سن ، شوهر نداشتن ، این كه دیگه شوهر داره!
امیر خندان با چشم هایی سرشار از شیطنت گفت: پس باید دعایش رو به جون محمد كنیم كه خدا زد پس كله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گریه نجات داد.
همین كه براق شدم جوابش را بدهم مادر میانه را گرفت و با شوخی و خنده های همه قضیه فیصله پیدا كرد.
چقدر غروب آن روز احساس شادی و غرور می كردم. در كنار خانواده مهربانم و در حالی كه دلم به عشق محمد و وجودش در كنارم گرم بود ، برای اولین بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخی های امیر و خوشحالی همه ، شادی را چند برابر می كرد. این اولین جشن تولدم بود كه برای همیشه در ذهنم به خاطره ای شیرین و ماندگار تبدیل شد.
یادم است ، آن شب هوا خیلی سرد بود. برف ریزی می بارید و من خوشحال از این كه فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و حیاط را كه پوشیده از برف می شد نگاه می كردم . منتظر محمد بودم كه رفته بود خانه شان سری بزند . وقتی آمد او هم بی صدا كنارم ایستاد ، در حالی كه دستش را دور شانه ام حلقه می كرد ، بازویم را گرفت و ساكت به حیاط خیره شد .
چند دقیقه كه گذشت پرسید : مهناز ، یادته اون هفته بهت گفتم یك دلیل رو باید همون روز بهت بگم ؟!
برگشتم و پرسان توی چشم هایش نگاه كردم تا ببینم منظورش چیست باز قصد شوخی داره یا نه.
از نگاه كنجكاو و مرددم خنده اش گرفت . خم شد پیشانی ام را بوسید و گفت : وقتی چشم هات این جوری كمین می كنن مچمو بگیرن ، نمی دونی چقدر صورتت دوست داشتنی می شه . نترس نمی خوام سر به سرت بگذارم . فقط می خواستم بگم ، دلیلش این بود كه دوست داشتم روز تولدت پیش خودم باشی این حق رو نداشتم ؟!
دستش را به طرف من كه هنوز با تردید نگاهش می كردم دراز كرد و گفت: حالا اینم برای تشكر هم از این كه به خاطر من مهمونی نرفتی هم به خاطر درس هایت كه خوب خوندی و از همه مهم تر برای این كه خانم خوشگل من ، هفده ساله شده.
مبهوت نگاهش می كردم. بعضی وقت ها دوست نداشتم بگویم ، دلم می خواست فریاد بزنم كه ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسی . با عجله در جعبه كوچكی را كه توی دستم گذاشته بود باز كردم. داخلش یك گردنبند با زنجیر بلند نقره ای رنگ بود. یك قلب كه از دو طرف به یك زنجیر با ساختی ظریف وصل بود. روی قلب پر از كنده كارهای ظریف و ریز بود كه در مقابل نور تلا لویی خیره كننده داشت و به نظر پر از نگین می آمد.
ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بیندازم ، پرسید : نمی خوای تویش رو ببینی؟
با تعجب پرسیدم : توی چی رو ؟!
طرف راست پایین انحنای قلب را فشار داد و من در كمال ناباوری دیدم درش باز شد و دو تا قلب كنار هم قرار گرفت ، در حالی كه بینشان یك صفحه بسیار ظریف بود كه با مفتولی نازك از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل این كه وسط آن دو تا قلب ، یك صفحه كاغذ باریك باشد.
روی آن با خطی خوش نوشته بود :
مرا عهدیست با ماهی ، كه آن ماه آن من باشد
مرا قولیست با جانان ، كه جانان جان من باشد
از آن همه زیبایی و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بی اختیار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه كردم. هیجان زده بودم ، دلم می خواست گردنبند را به همه نشان دهم.
با عجله گفتم : برم به مامان این ها نشون بدم ، بیام.
با لبخند بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چی ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا
ولی من ، بی قرار اصرار كردم : نه هنوز خواب نیستن زود..
حرفم را برید و همان طور خندان و در حالی كه سعی می كرد نگهم دارد ، گفت : عزیز دلم تا فردا این گردنبند فرار نمی كنه ، نه مادر این ها.
بعد دستش را جلو آورد و در آن رابست . در كه بسته می شد باید از نزدیك خیلی دقت می كردی تا شیار بین دو قلب را ببینی.
در ضمن می خواستم بگم ، اینو به هر كس نشون می دی ، درش را نمی خواد باز كنی ، باشه؟
چرا؟
برای این كه چیزی كه تویش نوشته مربوط به توست نه كس دیگه و من دوست دارم غیر از من و تو كسی ازش خبر نداشته باشه. عیبی داره؟!
سرم را تكان دادم چشم غرایی گفتم و دوباره مثل بچه ها از گردنش آویختم و بوسیدمش. چه شب قشنگی بود . آسمان برفی آن شب زمستانی برای من به قشنگی یك صبح آفتابی تابستان گرم بود و وجودم پر از گرمای عشقی كه زندگی ام را پر كرده بود.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع استhttp://e
🔆💠🔅💠﷽💠
🔅
✅حالت صحیح خوابیدن
✍بهترین حالات خوابیدن به شرح زیر است:
اگر شام سنگین میل فرمودید، به سمت چپ بخوابید. ( در روایات خواب تجار و سلاطین است که شب را با شکم پر می خوابند. ) که این حالت باعث هضم بهتر غذا می شود.
اگر شام غذا به اندازه معمولی میل کردید، ( که این صحیح است. ) به سمت راست بخوابید که این حالت، خواب مومنان است.
اگر قصد دارید زمان کوتاهی را بخوابید یا می خواهید با ایجاد صدا سریع از خواب بیدار بشوید ( مثلا نگهبان هستید یا خوف قضا شدن نماز صبح یا ... دارید. ) به پشت بخوابید. ( صورت به سمت آسمان باشد. )
⚠️ اما دقت کنید:
بدترین حالت خواب، خوابیدن به رو یا
همان خوابیدن دَمَر است.
🔅💠🔅http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
#کمی_لبخند😉
جوانی وارد سوپر مارکت شد و مشغول خرید بود که متوجه کسی شد که سایه به سایه تعقیبش میکنه رو برگرداند زن مسنی را دید که زل زده وی را نگاه می کرد
🔸️جوان پرسید:
مادر چیزی شده که مرا اینطور دنبال میکنی؟
🔹️خانم با اشک گفت:
تو شبیه پسر مرحومم هستی وقتی مرا مادر صدا زدی خاطرات پسرم را تجدید کردی😓
🔸️جوان گفت:
خانم این روزگار است و سنت حیات، یکی میره یکی میاد شما هم خودتو ناراحت نکن.
زنه در حال رفتن بود که از جوان درخواست کرد دوباره وی را مادر صدا کند. جوان صدا زد مادر مادر و با صدای بلند صدا زد مااااااادر .
زن رو برگرداند وخدا حافظی کرد و رفت جوان خرید را تمام کرد و رفت صندوق حساب کند صندوق دار گفت:
280هزار تومان
🔸️جوان گفت : اشتباه نمی کنی😱
🔹️ صندوقدار گفت:
30هزار تومان حساب شما و250هزار تومان حساب مادرتان که گفت پسرم حساب میکند😂😂
جوان از آن به بعد حتی مادرش را عمه صدا میزند😐
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#لبخند_های_پشت_خاکریز 😄😂
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👤بین ما یکی بود که چهرهی سیاهی داشت اسمش عزیز بود. توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب.
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش. با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😅
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 🤭
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت : بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 😶
پرستار از راه رسید و گفت : عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! 😳
رفتیم کنار تختش..
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
👤با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ ☹️🙄
یهو همه زدیم زیر خنده 😅😁
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد!
👤عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
👤 وقتی ترکش به پام خورد، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند.
توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر.
سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت میکشمت. 😱
چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره میزدم و کمک میخواستم ، کسی نمیاومد.
اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم. 😕😭
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😁
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
👤عزیز ناله کنان گفت : کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات میفرستادند.
دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم.
این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین.😅
دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 😂😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! میکشمت!!! 😱
👤عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه، جان مادرتون منو نجات بدین 😂😂😂
📚منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک"
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅پر خوری عامل بیماری
✍در روایت آمده است :
مَن قَلَ طَعَامُهُ قَلَّت آلَامُه
کسی که غذایش کم باشد،
درد های او کم تر است.
📚منبع: عیون الحکم، لیثی، ص۴۵۵
🍏 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅بعد از خوردن ماهی نخوابید!
✍هنگامی که ماهی خوردید نخوابید، مگر اینکه بعدش چند خرما یا عسل بخورید، وگرنه خطر ابتلا به ضعف اعصاب، شکم درد، سردرد و حتی فلج شدن وجود دارد
امام صادق(ع): هرکس در حالی که ماهی خورده بخوابد، و بعد از آن، چند خرما یا عسل نخورده باشد، تا صبح عِرق فلج شدن بر او میزند.
📚الکافی ج۶ ص۳۲۳
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴چرا بعضی چیزها حرام شده اند؟
✍امام رضا علیه السلام می فرمایند:
خداوند تبارك و تعالى هيچ خوردنى و نوشيدنى را حلال نكرده است، مگر آن كه در آن سود و صلاحى بوده و هيچ خوردنى و نوشيدنى را حرام ننموده، مگر آن كه در آن زيان و نابودى و فسادى بوده است، پس هر چيز سودمندى نيرو بخش جسم، كه باعث تقويت بدن است حلال شده است و هر چيزى كه قواى جسمانى را از بين ببرد و يا موجب مرگ شود، حرام است.
📚 مستدرك الوسائل، ج ۱۶، ص ۳۳۳، ح ۲
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅آب به آب شدن
✍ یکی دیگر از ضرب المثل هایی که همچنان جایگاه خود را در زبان عامیانه مردم حفظ کرده است، ضرب المثل فلانی آب به آب شده، است.
این ضرب المثل یکی از نکات مهم و ریز تغذیه ای در مسافرت را مورد دقت و تامل نظر قرار داده است و آن این که با توجه به این که افراد هر منطقه به مزاج آب همان منطقه عادت می کنند و در صورتی که به مسافرت بروند، مزاج آب آن منطقه با آب محل سکونتشان متفاوت است، ممکن است این امر باعث ایجاد مشکلاتی برای مسافرین گردد، که به اصطلاح به آن “آب به آب شدن” می گویند یعنی وقتی می گویند فلانی آب به آب شده است منظور آن است که به علت مسافرت و تغییر آب دچار بیماری شده است.
💥در این خصوص توصیه می شود اگر قصد سفر به یک منطقه دیگر را دارید برای جلوگیری از آب به آب شدن و بروز بیماری، مقداری از آب محل خود را همراه ببرید و در چند روز اول سفر با آب منطقه ای که مسافرت کرده اید، مخلوط نموده و از آن آب بنوشید.
🔅
💠🔅http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
🎨 رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون
✍یکی از ضرب المثل هایی که در بین عموم رایج است و با طب سنتی در ارتباط است ضرب المثل “رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون” می باشد. از نظر طب سنتی، پوست آیینه ای از کیفیاتی است که در کل بدن حاکم است و نشان دهنده مزاج آدم هاست و هر کدام از اختلالاتی که در یکی از ارگان های بدنمان ایجاد می شود، می تواند در ظاهر و پوست فرد هم منعکس می شود. رنگ پوست و زبان، ارتباطات دقیقی با وضعیت کبدی و وضعیت هضم های چهارگانه بدن دارد. البته در این ضرب المثل علاوه بر پوست، کل رخساره را بیان می کند. بین حالات چشم و زبان و تغییرات عضلات رخسار یک فرد، ارتباطات خیلی محکمی با کیفیات درونی او برقرار است.
رنگ پوست و نوع طبع نیز با هم مرتبط هستند، افراد با طبیعت گرم و تر، معمولاً پوست سرخ و سفید و گلگونی دارند و افراد با طبع گرم و خشک، پوستی با رنگ گندمگون متمایل به زردی داشته و صاحبان مزاج سرد و خشک، تیرگی خاصی در پوستشان وجود دارد و پوستشان شفاف نیست، افراد با طبیعت سرد و تر نیز عموماً پوست سفید و روشن دارند. حالات عضلات صورت نیز ارتباط نزدیکی با اعراض نفسانی و احوال روحی و روانی ما دارند. افراد شاد، معمولاً چهره های خندان و گلگون تر و ابروی گشاده دارند. افراد غمگین و افسرده معمولاً سگرمه توهم، ابروهای درهم و نگاه رو به پایین دارند و گوشه های لبانشان عمدتاً آویزان است.
🌸 این حالات عضلات و اعضای صورت، نه تنها یک ارتباط خیلی قوی با احوال جسمانی ما دارند، لکه با حالات روحی ما نیز مرتبط هستند که در ضرب المثل این حالات تحت عنوان “سر درون” بیان شده است.
📚سایت دکتر روازاده
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
ناصر:
♦️پیر مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد.
پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم...
مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهرهای نورانی دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیئتی داشته باشد.!!
در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.
مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند در مغازه بنشینند.
با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟!!
خانم جوان با تعجب گفت کدام شیخ ؟حال شما خوب است!!؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند.
شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود.
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد.
شیخ به زرگر گفت من چیزی از تو نمیخواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود .
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد .
شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند...
بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد.
افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند.
افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و اینبار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جارو زدند.
نتیجه قصه:هر چهار سال انتخابات تکرار می شود 🤔😁
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
✅ضررهای مسواک پلاستیکی
✍یکی از عوامل خرابی دندان ها استفاده از مسواک های پلاستیکی است، مسواک پلاستیکی احتیاج به خمیر دندان دارد و میکروب خیلی زود نسبت به خمیر دندان مقاوم می شود و خود مسواک پلاستیکی هم سازگاری با دهان و دندان ندارد و قابلیت تجمع میکروب در آن زیاد است.
آمار روزافزون مشکلات لثه و دندان ها شاهدی بر صحت ادعای فوق است. مسواک های رایج امروزی مینای دندان را هم از بین می برد.
برای تمیز نمودن دندان های خود از چوب اراک استفاده نموده که هم مسواک است و هم خمیر دندان و هم مورد سفارش معصومین علیهم السلام و تحقیقات علمی هم این مطلب را تایید نموده است.
📚سایت دکتر روازده
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅