eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷به رسم ادبـــــــ🍃 روز خود را با به تو آغاز می‌کنم ☀️روزم بــه نـام تـــو مــــــــ❤️ــــــــادر 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشاء کنيد پای اين طومار را امضاء کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ ‌ 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚 امشب در مغازه‌ای مواد غذایی می‌خریدم که جوانی سی‌وچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه نشان داد. گفت: قیمت این کارت پارک، ۱۰ تومن است، من ۹ تومن می‌فروشم. صاحب مغازه گفت من متأسفانه ماشین ندارم که این کارت به دردم بخورد. جوان بیچاره بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم: چرا می‌خواهی این کارت را بفروشی؟ با دست به داروخانۀ نزدیک مغازه اشاره کرد و گفت: می‌خواهم برای بچه‌ام شیرخشک بخرم. من چون نمی‌توانستم به حرف او اعتماد کنم، گفتم: جسارت نیست که من برای شما مقداری شیرخشک بخرم؟ گفت: دستتان درد نکند. با هم رفتیم داخل داروخانه و یک کارتن شیرخشک خریدیم. بیرون که آمدیم، من توقع داشتم که او را خوشحال ببینم، ولی موقع خداحافظی، وقتی چشمش به چشمم افتاد، بغضش ترکید. چنان گریه‌ای کرد که من هم... کارتن شیرخشک را از دستش گرفتم که راحت‌تر گریه کند. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و زار زار گریه کرد. آرام‌تر که شد، با هم به گوشه‌ای رفتیم. گفتم چرا گریه می‌کنی جوان؟ بریده‌بریده و با صدایی که می‌لرزید، گفت: دانشجوی فنی بودم ولی نتوانستم ادامه بدهم. مدتی سرایدار یک‌ آپارتمان در بالای شهر قم بودم که بعد از مدتی گفتند به سرایدار نیاز نداریم. حدود هفت ماه است که در یک گارگاه تولیدی کار می‌کنم. چند ماه پیش، کارگاه ورشکست شد و حقوق ندادند. در این چند ماه از هر کس که می‌شناختم قرض کردم. الان باید شیرخشک می‌خریدم و جز این کارت پارک که مال من هم نیست، چیزی برای فروختن نداشتم. گفتم: خرج‌های دیگر را چه می‌کنی؟ گفت: مدتی است که مهمان پدرخانمم هستیم. امشب که خانمم گفت برو شیرخشک بخر، نتوانستم بگویم پول ندارم. مقداری وسایل خانه و فرش دارم که فردا می‌فروشم. گفتم: شیرخشک بچه‌ات با من. هر وقت لازم شد به این شماره زنگ بزن. قبول نکرد. گفتم: شماره را حفظ کن شاید لازم بشود. گفت باشد؛ ولی می‌دانم که به خاطر نسپرد. تشکر کرد و رفت. وقتی گریه می‌کرد، چند بار گفت: لعنت بر من! لعنت بر من! انگار دیگر نفرین دیگران هم دلش را آرام نمی‌کرد... ➖آری ما در همچین مملکتی زندگی میکنیم مسئولین به دادجوونهابرسید http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🌿🌺🌿🌺
روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی! همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد. مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن مطالب کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 # ادرس کانال_👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‌‌‌‌‌‌
👌 ✍ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳـﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧــــﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ ﻣﺮﺩ گفت: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟـــﯿﻦ ﻧﻔــﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣــﻦ ﺍﺳﺖ.. ﻣﺮﺩ:ﺧﻮﺏ ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸــﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ! ﻣﺮﮒ: ﺣﺘﻤﺎ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗــــﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. 🔻مرﮒ ﻗـﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓــﺮﻭ ﺭﻓﺖ ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝِ ﻟﯿﺴﺖ ﺣـــﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ‌ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍﺍﺯ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ! 👌ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳــﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐــﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﻫــﺮﮔﺰ ﺗﻐــــﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!! 👈ڪلاغ وطــوطی هـــر دو زشت آفریده شدند طوطی اعتراض ڪرد و زیــبا شد اما ڪلاغ راضی بود به امــروز طــوطی در قفس است و ڪلاغ آزاد!! پشت هر حادثه‌ای است که شاید هــرگز متـــوجه نشـــوی! { } http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🎀🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌺✍ کسی که تنها به عقلش اعتماد کند، گمراه میشود کسی که تنها به مالش اعتماد کند، کم می آورد کسی که تنها به منصبش اعتماد کند، خوار میشود کسیکه تنها به مردم اعتماد کند، خسته می شود امّا کسی که تنها بر خدا اعتماد کند؛ نه گمراه میشود نه کم می آورد نه خوار میشود و نه خسته ميشود 🌺با خدا باش پادشاهی کن🌺 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🎀🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ظهر یکی از روز های گرم ماه رمضان منصور حلاج از کنار خرابه ای که جذامی ها در آن بودند میگذشت جذامی ها در حال خوردن غذا بودند! غذا که چه ! ته دیگ ها و پس مانده های مردم بود. یکی از آنها به منصور گفت: بفرما ناهار منصور گفت: مزاحم نیستم؟ گفتند نه و منصور با آنها مشغول غذا خوردن شد چند لقمه ای خورد... جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ی ما نمی نشینند و از ما می ترسند. حلاج گفت: آنها روزه اند و سپس بلند شد تشکر کرد و رفت. در راه دست به آسمان برد و گفت خدایا روزه ام را قبول کن ! یکی از دوستانش او را دید و گفت ولی من دیدم تو با جذامی ها داشتنی غذا میخوردی؟! حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم ، روزه شکستیم ولی دل نشکستیم. هزار بار پیاده طوافِ کعبه کنی قبول حق نشود گر دلی بیازاری ... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✏️منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می‌آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می‌کرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی‌تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود، باتری‌اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر! از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت: «خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته!» موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد: «اگر این یکی بود همان دفعه‌ی اول سقط شده بود. این یکی اما سگ جان است!» دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد. گفتم: «توی زندگی هم همین کار را می‌کنیم، همیشه مراقب آدم‌های حساس زندگی‌مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، نکند ناراحت شود نکند بربخورد و‌.‌‌‌... اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می‌رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است! حرفمان، رفتارمان، حرکت‌مان چه خطی می‌اندازد روی دلش...» چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل شکسته را محکم توی مشتش فشار می‌دهد... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 💎 پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت.حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور! http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕 داستان کوتاه بعد از "حمله عربها به ایران" خط در ایران عربی گردید و زبان عربی در بسیاری نقاط جای "زبان پهلوی" و شاخه های گوناگون آن را گرفت. با این حال نتوانست زبان و فرهنگ ملی وقومی ایرانیان را ریشه کن کند. در دوره ی حکومتهای طاهریان، صفاریان و سامانیان در خراسان، این سلسله های ایرانی، زبان و خط عربی را در امور دیوانی و حکومتی جایگزین خط و زبان فارسی کردند و بسیاری از بزرگان ادب خراسان نیز "زبان عربی" را آموختند و به کار بردند. اما اهالی خراسان که به "فرهنگ و ادب پارسی" علاقه و دل بستگی فراوان داشتند درباره ی هر ایرانی که عربی می نوشت و با به عربی سخن می گفت به کنایه می گفتند: «از بیخ عرب شده است » * یعنی عرق و حمیت ایرانی و ایرانی نژاد بودن خود راکه مثل روز، روشن و آشکار است انکار می کند و یکسره عرب شده است. * http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚫️ ۱۳ نکته متفاوت درباره شهادت http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 1. حاج قاسم در ساعاتی شهید شد که عرفا به شب جمعه شناخته می شود. شب جمعه بر طبق روایات، در بین حزب اللهی‌ها به شب زیارتی امام حسین مشهور است، پس حاج قاسم در شب زیارتی امام حسین(ع) شهید شد. 2. حاج قاسم در سرزمینی شهید شد که مشهد اباعبدالله الحسین است. حاج قاسم در عراق و در فاصله چندساعته با حرم سیدالشهدا(ع) به شهادت رسید. 3. حاج قاسم در ساعاتی شهید شد که زمان ورود به سحرگاه جمعه را نشان می دهد. جمعه در بین شیعیان روز ظهور و انتظار برای پایان غیبت حضرت حجت است. پس حاج قاسم در روز منتظران ظهور شهید شد. 4. حاج قاسم چه در شب جمعه و چه در صبح جمعه شهید شد را اگر کنار بگذاریم؛ او در حال تلاش شبانه روزی و بی وقفه برای آماده سازی قیام منتقمان اباعبدالله الحسین و زمینه سازی ظهور مهدی موعود شهید شد. 5. عکس ها نشان می دهد که حاج قاسم مثل خود ارباب و علمدارش اباالفضل العباس از دنیا رفته و احتمال زیاد این حاجت او از خدا بوده که دیشب مستجاب شد. 6. حاج قاسم در حکم مالک اشتر بود. در وصف مالک گفته اند در غیبت مولا همان کاری را میکرد که امیرالمومنین می خواست. بلاتشبیه نگاه اقا هم به حاج قاسم همین بود، پیام تسلیت خوب گویاست. 7. آقا پیام تبریک و تسلیت شهادت حاج قاسم را خطاب به یک ملت صادر کرد. «ملت عزیز ایران! سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد.». یعنی حاج قاسم متعلق به یک ملت بود و یک شخصیت ملی بود. 8. حاج قاسم مدافع ولایت بود و در ایام فاطمیه به شهادت رسید. اولین مدافع ولایت هم فاطمه زهرا(س) بود، پس حاج قاسم نتیجه اقتدایش به صدیقه طاهره را دریافت کرد. 9. شاید حاج قاسم رزق شهادتش را دو روز پیش و در شب میلاد عقیله بنی هاشم از زینب کبری گرفته و یا به عبارات بهتر زمانش را جلوتر انداخته است، چرا که «شهید زنده» بود. 10. حاج قاسم را مزدوران داعشی‌ نکشتند؛ یعنی نتوانستند بکشند. خود آمریکا برای حذف فیزیکی او دست به کار شد و چه افتخاری برای حاج قاسم بالاتر از اینکه پس از انجام موفقیت آمیز هزاران ماموریت سخت و در نظر غیرممکن، شقی‌ترین انسان‌ها تو را راهی بهشت کنند و دروازه جهنم را به روی خودشان باز کنند. 11. حاج قاسم در زمان حیات دنیوی‌اش تا توانست برای نابودی شر تمامی مستکبران از جان مایه گذاشت. اما شهادتش راه را برای دوستانش گشود که با خیال راحت و صریحا شر اسرائیل و آمریکا را کم کنند. 12. حاج قاسم از امروز روحش آزادتر شد و دیگر بدون آن قیدوبند دنیوی جبهه مقاومت را کمک می کند. اما شاید امروز حاج قاسم توانست چشمان خسته اش را پس از چهل سال روی هم بگذارد و شاید امروز در کنار ارواح شهیدانی که به استقبالش آمدند آرام می خندد و فکر چهره کودکان، همسران، مادران و پدران شهدای مدافع حرمی که دائما به آنها سرکشی می‌کرد، دیگر او را اذیت نمی‌کند. 13. حاج قاسم به زودی به این دنیا بازخواهد گشت، این بار همراه با حجت بن الحسن(عج) و تمامی آن رفقا و شهدایی که در لحظه شهادتش از او استقبال کردند... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 هدایت شورای امنیت ملی به ریاست امام خامنه ای 🔸 خبر کوتاه است: «آیت‌الله خامنه‌ای برای اولین بار ریاست جلسه اضطراری شورای امنیت نظام را بر عهده گرفت. این جلسهٔ اضطراری بعد از خبر شهادت قاسم سلیمانی انجام می‌شود» 🔴 ۲ پالس توسط رهبری انقلاب صادر شده است؛ 🔹 ۱- نگذاشه است روحانی ریاست را بر عهده بگیرد چون او را بسیار بی‌عرضه‌تر از آن می‌داند که بخواهد کاری در مقابل بکند! 🔹 ۲- این پالس را مستقیم به کاخ سفید و پنتاگون ارسال کرده است که منطقه برای آمریکایی‌ها، آتش خواهد گرفت! 🔜 رهبری انقلاب در زمان شهادت صیاد شیرازی در دوران خاتمی هم چنین کرده بودند!! که پادگان اشرف بر سرشان ویران شد! اما حالا اینبار بسیار عظیم‌تر خواهد بود! پ.ن : در دولت های دو سپهبد شهید داده ایم ... لعنت بر http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴حاج حسین یکتا: حاج قاسم پارسال فاطمیه گفت فاطمیه سال دیگه من نیستم 🔹یکی از دوستان حاج قاسم امروز صبح می‌گفت: حاج قاسم تو مراسم فاطمیه به ما گفت سال بعد مراسم فاطمیه با امسال فرق داره! 🔹گفتیم چه فرقی داره حاج قاسم؟ گفت مراسم فاطمیه سال بعد من نیستم..." http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🔴حجت‌الاسلام باقری امام جمعه اسالم با پوشش متفاوت و سلاح به دوش در نماز جمعه امروز: 🔹پدیده ترامپ بی شک یکی از نشانه‌های ظهور امام زمان (عج) است. 🔹خود ترامپ هم نمی داند با این اقدامات احمقانه ،چه خدمتی به اسلام و محور مقاومت می کند و آمریکا و اسرائیل را به سمت نابودی پیش می برد. 🔹هر کس از امروز در کشور حرفی از صحبت و مذاکره با آمریکا بزند و یا با آمریکا و واسطه های آنها بر سر یک میز بنشیند، در هر لباس ، مقام ، شغل و کسوتی که باشد ذره ای شرف ندارد. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر: دوستان گرامی، سلام و درود بر شما در روزهایی که همه دنیا از بزرگی و عزت و قدرت ایمان و اراده یک "ابر مرد" تکان خورده است، و بر دلهای سست عنصران جهان، از ترس و بزدلی لرزه افتاده، از اینکه چنین قهرمان آزاده ای را از دست دادیم، سراسر وجودمان را غم و اندوهی جانسوز فرا گرفته است. با اینکه شاید شناخت نسبتا کمی نسبت به ایشان و منش بزرگوارانه و مشی درست و الهی شان در طی سالهای زندگی داشتم، ولی همواره در ذهنم سمبلی از شجاعت، غیرت، تیزهوشی و درایت، تدبیر و توکل، دفاع از حق و ایستادگی برابر ظلم، اولویت دادن خدا بر خود، و اطاعت از امامش بودند. از روزی که خبر شهادت رو شنیدم، انگار در قلبم یک حفره خالی ایجاد شده که جاذبه ایشون، اون تکه رو با خودش برده. یه احساسی دارم که خودم هم نمی تونم بیانش کنم. ولی حسی هست که انگار داره هشدار می ده که: "بیدار شو"، "بیدار شو"، "وقت کمه". نمی دونم چرا همین الان دلم خواست که این حس رو با شما دوستان خوبم در میون بذارم. شاید چون مدتی هست که می بینم دوستان عزیزی دارم که هر روز برای برداشتن 1 قدم برای ظهور امام دوازدهم، حضرت مهدی(عج)، تلاش می کنن و در کنار هم هستن. الهی شکر! امروز روز سختی برای ماست. گریه خواهیم کرد، فریاد خواهیم زد، غصه خواهیم خورد، اشک خواهیم ریخت، وداع خواهیم کرد، ولی "سرافراز" خواهیم ماند. در کنار هم برای ظهور مهدی صاحب عصر و زمان، برای آمدن اماممان، قیام خواهیم کرد. این شهادت ها، رشادت ها، دلاوری ها، اتحادها، همه برای زمینه سازی ظهور (عج) است. سرافراز بمان سردارم؛ جاوید بمان سرباز وطنم؛ ما در خط تو هستیم تا انقلاب مهدی
✍ تقدیم به روح پر فتوح سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی: وهمرزمانش 🔹سردار باخبری با مردم شهر چه ڪردی؟! با خبری ڪه با رفتنت عجب داغی بر دلمان گذاشتی؟! همه جا صحبت از توست، صحبت از مردانگی هایت، صحبت از پهلوانی هایت، نگو ڪه این همه خاطره شد! نگو ڪه دیگر نیستی! 🔹سردار من، سردار دل ها، بلند شو، بلند شو و ڪمر راست ڪن پهلوان، بخدا ڪمرمان شڪست بعد رفتنت. تو علمدار این حماسه ای، علم بر زمین مگذار، این گونه این سپاه را به خدا مسپار. رخت بستی و یڪ جهان را رخت عزا به تن ڪردی. 🔹 اصلا بگو دلت آمد؟! دلت آمد این گونه بروی؟! این قدر بی خبر، چون ستاره ای ڪه در دل شب های ظلمانی سوخت و خاموش شد، همان شبی ڪه خواب بودیم و تو مثل همیشه بیدار. تو سایه سرمان بودی، مایه آرامشمان. شهادت حقت بود سردار، اما شهادتت حقمان نبود. و بی گمان حق ستاندنی است. 🔹این سینه ها پر از فریادند، پر از بغض، پر از ڪینه. ببین! همه ی شهر را سر به راه ڪرده ای سردار، مرحبا بر اقتدارت ڪه هنوز هم با اشاره ای ملتی را به خط میڪنی. مرحبا بر تو ڪه عجب فتح الفتوحی ڪرده ای، به همه سینه ها ریشه دوانده ای، بی شڪ تو فاتح قلب هایی، سردار دل هایی... 🔹هنوز هم رفتنت را باورنڪرده ایم، یقینا تو زنده تر از همیشه با مایی. رفتی ڪه خروشی به پا ڪنی، رفتی ڪه راه را پیدا ڪنیم. به تمام سرسپردگی هایت قسم سردار از پای نخواهیم نشست. تو زین پس آرام بخواب، می دانم خسته ای، می دانم رها شدی از بار سنگین پاسداری از یڪ ملت، فقط سلاممان را به مولایمان حسین برسان و بگو دست علمدارت ڪه بر زمین افتاد چه حالی بودی؟! با ما نیز چنین ڪردند تو را به عباست قسم بی علمدار رهایمان نڪن. اڪنون بخواب سردارم ڪه ما بیدار شده ایم. ادامه ی راه را به ما بسپار ذوالفقار علی راهت پر رهرو فاتح قلب ها ۹۸/۱۰/۱۵- هانیه ملایجردی http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 ⛳️🇮🇷⛳️🇮🇷⛳️ 🇮🇷⛳️🇮🇷⛳️ ⛳️🇮🇷⛳️ 🇮🇷⛳️ ⛳️ 🌷دشمنِ پست بداند که مسلمان هستیم ، از تبار علی(ع) و میثم و سلمان هستیم . 🌷عهد بستیم که تسلیم شیاطین نشویم ، تا نفس هست همه بر سر پیمان هستیم . 🌷با دفاع از حرم آل علی(ع) در واقع ، حامی میهن خود، خادم ایران هستیم . 🌷بیشمارند در این عرصه سلیمانی ها ، پس بدانید در این خاک فراوان هستیم . 🌷چند سالی است که با کلّ قوا منتظرِ ، یک خطا از طرف دشمنِ نادان هستیم . 🌷راه قدس از حرمِ کرب و بلا می گذرد ، فکر ملحق شدن قدس به تهران هستیم ه 🇮🇷http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
عاقبت بخیری یعنی پسری روستایی بدون تحصیلات دانشگاهی به جایی برسه که منجی چند کشور باشد جهان رو بترساند داعش را واژگون کند راه اربعین و کربلا رو امن کنه زندگی سوریه ای ها رو سر و سامان بده نشان ذوالفقار علی بگیره بچه های خوب تربیت کنه از امکانات دولتی به نفع خودش و خانواده ش استفاده نکنه و بعد به آرزوش که شهادت بود برسه جسدش بره کربلا و نجف و کاظمین باعث بیدار خواب آلودهای عراق بشه و قیامتی در تشییع جنازه اش بوجود بیاد در کشورش بعد از کلی ناامیدی و اختلاف ، اتحاد و همبستگی بوجود بیاره جسدش از خاک خون آلود خوزستان ، به مشهد و قم بره نمازش را ولی فقیه بخونه (درهر شهری نمازی جداگانه براش خونده شد ) و آخر سر بره در کنار پدر و مادرش و با این همه عظمت و شهرت بگه رو قبرم بنویسیدسرباز قاسم سلیمانی بدون هیچ بارگاهی و لقبی و ...! این فرد قطعا شب اول قبرش را در آغوش قمر بنی هاشم خواهدبود😭♥️ خوش به سعادتت سردار...🕊🥀 دمی با جسم خسته ات استراحت کن که ظهور نزدیک است! خیلی زود باید برگردی و سرباز امام زمان شوی برای ما دعا کن که نمیدانیم چه هستیم و چه کنیم و کجا باشیم!😭 اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا ...🤲 سلام.ظهرتون بخیر🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دکتر «مکسبی» از آن دسته از استادان دانشگاه کالیفرنیا بود که هیچ دانشجویی نمی‌توانست سر امتحانش تقلب کند یا اینکه سر او کلاه بگذارد. یک روز چهار دانشجو برای تفریح راهی یکی از تفریحگاه‌های جنگلی در ۱۵۰ کیلومتری کالیفرنیا شدند. دانشجویان که می‌دانستند استادشان از سفر آن‌ها خبر دارد، قصد داشتند ضمن تفریح، خود را برای امتحان روز دوشنبه نیز آماده کنند، اما در تعطیلات آخر هفته آن‌قدر به ۴ دانشجو خوش گذشت که نتوانستند درس بخوانند، به همین دلیل یک روز دیرتر برگشتند و سپس سه روز حسابی درس خواندند و نقشه‌ای کشیدند تا دکتر از آن‌ها دوباره امتحان بگیرد. روز چهارشنبه آن‌ها به سراغ دکتر رفتند و گفتند: «استاد ما حسابی درس خوانده بودیم، اما در راه برگشت لاستیک ماشینمان پنچر شد و زاپاس هم پنچر بود، سه روز منتظر ماندیم تا ماشینی از راه رسید و کمکمان کرد و پنچری لاستیک را گرفتیم و حالا هم این‌جا هستیم. آیا شما به ما فرصت تجدید امتحان را می‌دهید؟» دکتر مکسبی فکری کرد و تقاضای آن‌ها را پذیرفت، سپس هر کدام را داخل یک اتاق نشاند و برگه‌های امتحان را جلوی‌شان گذاشت. روی برگه‌ها فقط یک سؤال نوشته بود: «کدام لاستیک ماشینتان پنچر شده بود؟»😉😊 اینجوری دروغگو غافلگیر میکنن😂 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد.. وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم، پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد او را طلبید با زور به خانه اش برد طعامش داد و ناغافل او را به قتل رسانید و پیش همسرش خوابانید، قبیله زن چون این ماجرا شنیدند گفتند کارخوبی کردی که آنها را در این حال به قتل رساندی ... آن مردی که مورد مشورت بود رفت درب منزل مرد ساده لوح گفت: نصیحت مرا گوش کردی گفت: آری گفت: جوان را بیاور ببینم چگونه است؟ تاسر جوان را دید به سرش کوبید وای این جوان که فرزند من است آنچه بر ما میرسد آن هم ز ماست. (مولوی). از مکافـات عمل غافـل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو (مولانا ) مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
❤️✍برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش👌😊 1_ کار سختی که تو داری : *آرزوی هر بیکاری است . 2_ فرزند لجبازی که تو داری: *آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشوند 3_ خانه ی کوچکی که تو داری: *آرزوی هر کرایه نشینی است .. . 4_ و دارایی کم تو: *آرزوی هر قرض داری است 5_ سلامتی تو: *آرزوی هر مریضی است . گناهکارانند 6_ لبخند تو: *آرزوی هر مصیبت دیده ای است 7_ پوشیده ماندن گناهانت: *آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است می گویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمی دادیم 8- *حتی گناه نکردنت آرزوی بعضی از گناهکاران است ، می گویند ای کاش ما هم میتوانستیم دست از گناه برداریم ... *و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !! *بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن* 🌺❤️خدایا شکرت 🙏 http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2 آن قدر باخودم کلنجار رفتم و توي فکر غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که ماشین ایستاد کنار جاده نزدیک سد بودیم آقا رضا و امیر دم ماشین آمده بودند و با محمد صحبت می کردندحرف سر این بود که امیر می خواست کمی استراحت کنند،ولی آقا رضا و محمد ترجیح می دادند تا جایی که اسمش کجور بود یکسره بروند آن طور که آقا رضا می گفت راه کجور از مرزن آباد می گذشت که حدود دو ساعت دیگر با ما فاصله داشت بالاخره هم حرف آقا رضا و محمد شد. خسرو داشت از ماشین پیاده می شد که محمد باز به امیر گفت: بدو رفیقت داره پیاده می شه و خودش فوري راه افتاد باز سکوت بود و اخم هاي درهم او و دل گرفته من اواسط مرداد ماه بود و هوا گرم از تشنگی مجبور شدم حرف بزنم. من تشنمه یک جا وایسا آب بخورم. در افکارم غوطه می خوردم که صداي خش خش برگ ها را شنیدم ، از خوشحالی نزدیک بود ، فریاد بزنم. مطمئن بودم که محمد است، ولی خوشحالی ام چند لحظه بیش تر نپایید. مهناز، براي چی خرجتو سوا کردي؟! امیر بود. انگار یک سطل آب سرد رویم ریختند، وا رفته گفتم: هیچی، دارم تماشا می کنم. مگه اون جا دیوار کشیدن؟! هیچ نگفتم ، بغضی تلخ گلویم را گرفته بود. امیر در حالی که نزدیک تر شده بود، پرسید: مهناز، اوقات شما دو تا براي چی تلخه؟! درست نیست این ها مهمونامونن. بعد به شوخی اضافه کرد: در ضمن همین قدر که محمد فهمیده سرش کلاه رفته، لازم نیست که خواهرش این هام بفهمن، لازمه؟! حوصله شوخی نداشتم. با بی حوصلگی گفتم: چیزي نشده، گفتم که دارم تماشا می کنم. خودتو لوس نکن، پس این قیافه سرکه هفت ساله چیه به خودت گرفتی؟! بیا بریم. دستم را گرفت. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: نمی آم، تو برو. من خودم بعدا می آم. بیا بریم پیش شوهرت، زن بدون شوهرش نمی ره تماشا!!! به روي خودم نیاوردم و باز پشت به او تا نزدیکی سراشیبی رفتم. امیر یکدفعه در حالی که بازوهایم را از پشت سر گرفت، هولم داد. وحشتزده و عصبانی گفتم: نکن امیر، می ترسم. ا ، جون امیر؟! راست می گی؟! و دوباره هولم داد. چشم هایم را بسته بودم و در حالی که می خواستم به روي خودم نیاورم، ساکت شدم. امیر دوباره پرسید: می آي یا نه؟ نه. نه؟! خیله خب. کمی بیش تر هولم داد و من حس کردم دیگر کاملا لبه دره ام، جرئت این که چشمم را باز کنم نداشتم، با التماس دوباره گفتم: امیر ، تو رو خدا ولم کن. یا اخم هایت رو باز می کنی و می آي یا مجازات!!! هر چه سعی می کردم به طرف عقب برگردم، دست هاي امیر مثل گیره آهنی نگهم داشته بود و با هر تکانی که به من می داد، بند دلم پاره می شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دفعه آخره، می آي یا نه؟! چشم هایم را محکم به هم فشار می دادم و از وحشت دست و پایم کرخ شده بود. می دانستم که محکم نگهم داشته، ولی با این همه، از ترس داشتم می مردم. بعضی وقت ها، از این همه ترسو بودن خودم، حالم به هم می خورد . با لحنی چاپلوسانه و ملتمس گفتم: امیر، خواهش می کنم. من از بلندي می ترسم. خودتو لوس نکن. من محمد نیستم. یک تکان محکم دست هایش باعث شد، بی اختیار جیغ بزنم. امیر فوري فریاد زد: چیزي نشده، داریم شوخی می کنیم. ولی محمد با قدم هاي تند نزدیک شد و پرسید: چی شده، امیر؟! صدایش را شنیدم ولی جرئت نداشتم چشم هایم را باز کنم. امیر گفت: هیچی، دارم مجازاتش می کنم! محمد جدي پرسید: حالا چرا این جوري؟ امیر با خنده گفت: مگه رنگش رو نمی بینی، واسه این که تنهاست مجازات این جا، اینه. دوباره محکم تکانم داد که باعث شد جیغ بلند دیگري بزنم. محمد کمرم را گرفت و مرا از روي سنگی که امیر به زور رویش نگهم داشته بود، عقب کشید و من وا رفته افتادم توي بغلش. امیر همان طور که می رفت، گفت: پس خودت مجازاتش کن. بی چاره، یکخورده عرضه داشته باش، هی نازش رو می کشی که این قدر لوس شده دیگه. بعد خندان دور شد. از جایم تکان نخوردم. همان طور که به او تکیه داده بودم، ایستادم. گرماي تنش بعد از مدت طولانی، چقدر شیرین بود. دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی بازویم را گرفت، برم گرداند به سمت خودش و توي چشم هایم نگاه کرد. نگاهش خسته و رنجیده بود. از هیجان و سرما، دندان هایم به هم می خورد و تحمل نگاه ناراحتش را نداشتم. وقتی آن طور نگاهم می کرد، انگارکسی قلبم را می فشرد و از غصه نفسم بند می آمد. دوباره به خودش نزدیکم کرد و پرسید: سردته؟ یا ترسیدي؟ ! هر دو. سرم روي سینه اش بود و او در حالی که سرش را خم کرده بود، چانه اش روي موهایم بود و آرام نزدیک گوشم حرف می زد. انگار از سفري دور برگشته بود. دلم می خواست ساعت ها همان طور توي آغوشش بمانم، بلکه رنج چند روز و چند ساعت گذشته را فراموش کنم. http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2 در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد. در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر... و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی... در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد. و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند. عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت. و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند، در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند. مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟ آنها کی هستند؟ گفت: فرزندانم هستند گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست. همانگونه که می کاری درو خواهی کرد به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن، چون تو به مادرت اهانت کردی، و این جزای کارهای خودت هست، و زن با تدبیر به فرزندانش گفت: کمکش کنید برای خدا هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتار می کردید.. http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2 همان طور آرام پرسید: خوب حالا می گی چی شده؟ تو چرا چند وقته عوض شدي؟ خودت می دونی چقدر فرق کردي؟ حرفی براي زدن نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ بگویم که حسادت دارد خفه ام می کند؟ التماس کنم که دور دوست هایش و کوه و جلسه و.... را خط بکشد؟! یا اسم جواد و ثریا را دیگر نیاورد؟ ! یا اصلا به خاطر رفتارهاي خودش طلبکار شوم؟! واي که اگر به جاي خفقان گرفتن واقعیت را گفته بودم چقدر اوضاع فرق می کرد. چند لحظه صبر کرد و بعد آرام از من جدا شد توي چشم هایش که با حسرت نگاهش می کردم خیره شد و ... یکدفعه مثل کسانی که کلافه شده اند به من تپش کرد چند قدم دور شد و در حالی که سرش راتکان می داد و با دست پیشانی و شقیقه اش را لمس می کرد، دوباره برگشت و به طرفم آمد و با ناراحتی گفت: مهناز من دیگه دارم خسته می شم این بداخلاقی هاي تو که اصلا ازشون سر در نمی آرم، این سکوتت و این رفتارها.... مهناز من از رویا شروع کردم نمی خوام مثل این جاده به کویر برسم حس این که ممکنه اشتباه کرده باشم داره منو بی چاره می کنه می فهمی؟ اشک توي چشم هایم حلقه زد و درمانده گفتم: همه ش مقصر منم؟! تقصیر همه چیز گردن منه؟ آره؟ در حالی که از حرص انگار کلمات را می جوید و ادا می کرد گفت: نه، اصلا مقصر منم، خوبه؟ ولی براي چی؟ مشکل کجاست؟ حرف سر چیه؟! من نمی دونم، تو روشنم کن! مثل بچه هاي لجباز دندان هایم را به هم فشار دادم و گفتم: من بگم؟ تو که به قول خودت از چشم هام تا ته وجودمو می خونی، حالا چرا من باید بگم؟ ! چرا می پرسی؟ ! یکدفعه بر افروخته شد. نه، این یک موردو نمی فهم، می خوام تو بگی. نمی تونم. چرا؟ تندي و تیزي لحنش آزارم می داد و آرامش را از من می گرفت، عصبی گفتم: نمی دونم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌از کوره در رفت، با عصبانیت گفت: چرا ، می دونی، خوب هم می دونی، منتها این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی. حرصم گرفت، اگر می دانست، پس دنبال چی بود؟ چرا می پرسید؟ با پرخاش گفتم: آره، راست می گی بچگانه س، اصلا همه چیز من همین طوره. چرا می گی بچگانه؟! بگو، راحت بگو، احمقانه. مگه این چیزي نیست که فکر می کنی؟! یکهو انگار بهتش زد. مبهوت و خیره به من، روي تخته سنگی نشست و در حالی که آرنج هایش رابه زانو هایش تکیه می داد، به موهایش چنگ زد، ولی چند لحظه بعد یکدفعه تحملش تمام شد و باصدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت: آره، دلیلی را که نشه گفت، یا بچگانه س یا احمقانه. بعد با پوزخندي تلخ ادامه داد: و شاید هم هر دو. تو فکرت این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی. طوري حرف می زد که معلوم بود به زحمت صدایش را پایین نگه می دارد تا بتواند عصبانیت و حرص و پرخاشی را که تا آن موقع از او ندیده بودم، کنترل کند. رگهاي گردنش متورم شده بود و صورتش قرمز. رویم را برگرداندم، نمی توانستم این طور رفتار و حرف زدنش را تحمل کنم. محکم و گزنده گفت: صبر کن، وایسا برایت بگم. تمام این مسخره بازي ها، به خاطر وجود جواد و ثریاست نیست؟! و به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم؟! انگار به من برق وصل کردند. گفت: ثریا، نه جواد. پس تمام این مدت می دانست و به روي خودش نمی آورد. خون توي مغزم می جوشید و دندان هایم از حرص به هم می خورد و رعشه اي از غضب و عصبانیت استخوان هایم را می لرزاند. آشفته و برافروخته برگشتم و چشم در چشم دوختم. دهانم را باز کردم که حرفی بزنم، ولی نتوانستم. خشم و بغض و حرص، مثل آتش وجودم را می سوزاند، دلم می خواست قدرت داشتم چنان فریادي بزنم که گوش هردویمان را کر کند. از ناتوانی و رنج، پایم را به زمین کوبیدم، پشتم را به او کردم و راه افتادم. او نه دنبالم آمد و نه صدایم زد. گیج و خرد قدم برمی داشتم و مدام این حرفش مثل پتک توي سرم می خورد – دوست دارم ثریا را ببینم – پس یعنی تمام این مدت همه چیز را می دانسته؟ درد مرا می فهمیده و به روي خودش نمی آورده؟! انگار جلوي چشم هایم را بخار گرفته بود. تمام خون تنم به شقیقه هایم فشار می آورد و سرم داشت می ترکید. توي این حالت اصلا نفهمیدم که به بقیه نزدیک شدم. صداي خسرو که گفت -: به به ، لیلی آمد. خانم، پس مجنون کجاست؟ - انگار مرا از برزخ بیرون کشید و تا خواستم خودم را جمع و جور کنم و حرفی بزنم، آقا رضا قبل از من گفت: آهاي آقا خسرو، چشمم روشن، برادر زن منو می گی، مجنون؟! خسرو همان طور که دور می شد با صداي بلند گفت: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌واالله یک همچین لیلی، مجنون شدن هم داره.... محمد که داشت می آمد، نگاهی تحقیرآمیز و پر از نفرت به خسرو کرد و از کنارش گذشت و به سمت امیر و جواد رفت. همین یک لحظه و یک نگاه، ناخودآگاه باعث جرقه فکري مسموم و احمقانه در ذهن من شد http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نامپ نویسنده ولینک بلامانع ا
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2 سردار عزیز شهادتت مبارک🖤 به ولله انتقام میگیریم و اسراءیل و آمریکا رو با خاک یکسان میکنیم. با این حرکت گور خودشون رو کندن. امام خمینی(ره) فرمود بکشید ما را که ملت بیدارتر می شود، و این بیداری توی ملت ایران و عراق با شهادت شما مصداق زیادی پیدا می کنه و کار آمریکا و اسراءیل یکسره میشه. شاید شما نَفس زکیه ی قبل از ظهور نباشی، اما حتما خون پاک و مظلومت سالها ظهور حضرت صاحب ارواحنا فداه رو جلو انداخته... آی مرد، آی محبوب دلها، آی امید رهبرم!! چقد زود رهبرت رو تنها گذاشتی مالک آقا گفته بودن انشالله عاقبت شهادت، اما نه حالا... سلام ما رو به حضرت ارباب برسون... رجعت شما هنگام ظهور حضرت زیباست... من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ایستاده‏اند؛ بعضى پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضى دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلى در عهد و پیمان خود ندادند. ❣اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج❣ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
♨️📛اقای ظریف حواست را جمع کن !! عراقچی وتخت روانچی وهرچه غرب پرست در این کشور داریم صالحی وجهانگیری گوش باز کنید وبشنوید 📣 این صدای جوانان انقلابی یک کشور است 📣این صدای سینه چاک های دلسوخته یک ملت است نه هیجانی است و نه از داغ فراق یاران که اتمام حجه است واتمام صبری اندیشمندانه. بخدا!! بخدا قسم اگر حتی یک بار فقط یکبار از دولت_خائن ودولتمردان بی عرضه اش بالاخص انان که در این سیاهه نام بردیم اسمی از بیاورند آن روز وهفته هفته اخر حیات منحوسشان خواهد بود بخدایی که جانمان در قبضه اش است!! زین پس هیچ ابایی نداریم از اینکه بااقدام انقلابی هرمسولی که دم از مذاکره بزند را از صحنه تصمیم گیری دولت وکشور محو کنیم. بنازم بخون پاکت ای سردار که برجام نافرجام دولت ساده اندیشان وسست ایمانان" ووادادگان غرب پرست را در هم شکستی. (قسمتی از بیانیه جوانان انقلابی موسوم به فداییان انقلاب که در فضای مجازی در حال انتشار است)