#قسمت_هشتاد_و_یک_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
که فاجعه اي به عظمت بدبختی یک عمر یا دست کم جوانی ام را باعث شد.
خود به خود یاد لحظه تبریک گفتن خسرو و نگاه تحسین آمیزش و محمد که با ناراحتی مرا توي
ماشین هول داده بود، افتادم.
صداي فاطمه خانم و ثریا که چایی تعارفم می کردن مرا به خود آورد و مجبور شدم، علی رغم
طوفان درونم، آرام کنارشان بنشینم. محمد را می دیدم که گرم گفتگو با جواد و آقا رضاست و بیش
تر حرص می خوردم. یعنی اصلا ناراحت نیست؟! بالاخره آقا رضا گفت حرکت کنیم و برویم همان
جایی که می گفت اسمش آب پري است، غذا بخوریم.
همه به طرف ماشین ها راه افتادند. محمد همان طور که با جواد همقدم بود، سوئیچ را به طرف امیر پرت کرد و گفت: امیر، من با جواد می آم. تو ماشین ما رو بیار و رفت.
همین کارش بود که ذهن از خشم و حسادت کور شده مرا نابینا تر کرد و لجبازي را مثل هیزمی زیر
آتش قلبم شعله ورتر از قبل. از طرفی جلوي ثریا و فاطمه خانم و بقیه احساس خجالت و سرافکندگی کردم و حالم بیش از پیش خراب شد. امیر که فهمیده بود موضوع از چه قرار است، بی حرف و سخن سوار شد و راه افتادیم. دوران این کلام توي سرم که – فکر می کنی دوست دارم ثریا را بینم – با تلخی آخرین رفتارش جلوي دیگران، قلبم پاره پاره می کرد. بی اعتنایی اش و در عین حال حس تحقیر جلوي دیگران، تا عمق وجودم را زخمی کرده بود. به خودم می پیچیدم و درد می کشیدم، دردي نا گفتنی، دردي که تا آن روز توي عمرم حس نکرده بودم. دو نیروي عظیم توي وجودم سر بر داشته بود و مرا له می کرد.
قلبی عاشق و زخمی که از بی اعتنایی و خشم رنج می برد و حس انتقامجویی که شعله کینه را در وجودم شعله ور می کرد.
دیگر چیزي از جاده نمی دیدم و معده ام چنان می سوخت که حال تهوع به من دست می داد. وقتی امیر هم با ملایمت شروع به صحبت و نصیحت کرد و پس حرف هایش هم، غیر مستقیم، حمایت از محمد بود و محکوم کردن رفتارهاي من، طاقتم بیش تر از قبل طاق شد. احساس بی پناهی و مظلومیت می کردم و خنجر تیزي که به قلبم نیش می زد، دنیا را به چشمم تیره و تار می کرد.
سرزنش هاي امیر، حالم را از آن که بود خراب تر کرد. به خاطر خرد شدن غرورم جلوي دیگران، به
خاطر دردي که می کشیدم و به خاطر بی اعتنایی اش، دلم می خواست تلافی کنم و نمی دانستم چهطوري؟!
نفسم بالا نمی آمد که حتی کلمه اي در جواب امیر حرف بزنم و هر چه بیش تر فکر می کردم، حالم
بدتر می شد. پیچ و خم هاي مداوم جاده و سرعت ماشین حالم را بدتر کرد، حس کردم حالم دارد به هم می خورد. با دست به امیر اشاره کردم که ماشین را نگه دارد و همان طور که جلوي دهانم را با دست هایم گرفته بودم از ماشین با قدم هاي تند دور شدم، از ماشین امیر و آقا رضا هم که پشت سرمان بود گذشتم و با عجله خودم را به گوشه جاده که پر از نی هاي بلند بود رساندم. دلم به هم می خورد، ولی بالا نمی آوردم. فاطمه خانم و امیر و محمد داشتند نزدیک می شدند که با دست اشاره کردم نیایند. محمد اما آمد.
دستش را روي شانه ام گذاشت و خم شد و با ناراحتی گفت: لازمه، اعصاب من و جسم خودت رو داغون کنی و به این روز بیفتی؟!
همیشه وقتی حالم بد می شد از او فقط توجه و نگرانی و ناز و نوازش می دیدم و حالا این برخوردش برایم سنگین بود. با خود گفتم تازه طلبکار هم هست. دستش را پس زدم و از جایم بلند شدم و رویم را برگرداندم. فقط صداي نفس هایش را می شنیدم و به نظرم آمد او هم هنوز عصبانی است.
با صداي فاطمه خانم مجبور شدم باز به آن سمت برگردم.
فاطمه خانم در حالی که لیوانی آب قند دستش بود، نزدیک شد و پرسید:
مهناز جان، بهتر شدي؟! شاید گرما زده شدي. محمد، آخر یک دکتر درست و حسابی براي این
ناراحتی مهناز نرفتین، نه؟!
نگاهم به چشم هاي عصبانی اش افتاد. دلم می خواست خفه اش کنم.
گفت: چرا، می گن نباید عصبی بشه، همین.
حالا مگه عصبی شده؟ هان، آره مهناز؟ چیزي شده؟ محمد، اگه می دونی حالش خوب نیست، می خواي برگردیم؟ یا شماها برگردین؟!
نمی دونم، ببین خودش چی می گه؟!
فاطمه خانم وانمود می کرد خیلی تعجب کرده، ولی می دانستم که از رفتارهاي ما تا حالا حتما فهمیده که بین ما شکر آب است.
گفت: ا، چرا من بپرسم؟ مگه با هم قهرین؟!
محمد جوابی نداد و زمین را نگاه کرد. فاطمه خانم این بار از من پرسید:
آره مهناز؟! قهرین؟! این اوقات تلخ هر دوتون هم براي همینه، نه؟!
من هم مجبور شدم سرم را زیر بیندازم و سکوت کنم، حرفی براي زدن نداشتم.
فاطمه خانم با لحنی دوستانه گفت:
خجالت بکشین. تقصیر ماهاست که گذاشتیم این همه وقت نامزد بمونین، شماها اگه عروسی کرده
بودین، الان یک بچه هم داشتین. معلومه دیگه نامزد بازي زیادي باعث می شه خوشی بزنه زیر دل آدم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
#قسمت_هشتاد_و_دو_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dپ
صداي آقا رضا حرفش را قطع کرد که می گفت: محمد، بچه ها می گن همین جا ناهار بخوریم و
حرکت کنیم، چطوره؟ !
محمد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: براي ما فرقی نمی کنه، بیام کمک؟
فاطمه خانم با خنده گفت: لازم نکرده، شما اول کمک خودتون بکنین بعد بیایین و در حالی که
انگشتش را به تهدید رو به محمد تکان می داد گفت: مگه من پام به تهرون نرسه، چون برایت یک آشی می پزم یک وجب روغن روش باشه، حالا می بینی.
بعد خندان دور شد. محمد ساکت و سرد کنارم نشست و چند دقیقه بعد پرسید:
بهتر شدي؟!
یک کم.
قرص هایت رو نیاوردي؟
نه.
صداي خنده بلند خسرو که داشت چوب جمع می کرد و نزدیک ما شده بود، باعث شد هر دو یکه
بخوریم .
خسرو با لحنی کنایه آمیز گفت: ببخشید مزاحم شدم.
هم محمد حتی به خودش زحمت نداد، کلمه اي در جوابش بگوید و در حالی که رویش را به
طرف من می کرد، زیر لب فقط گفت مردك مزخرف و به من که از رفتارش ماتم برده بود
گفت: اگه حالت بهتره، پاشو بریم.
از جا بلند شد و با طعنه و لحنی تلخ گفت: دستتو نمی گیرم که حالت دوباره به هم نخوره!
دوباره خون به مغزم هجوم آورد. براي اولین بار دلم می خواست خفه اش کنم و فریاد زنان بپرسم چرا با من این طوري رفتار می کنی؟ از نگاهم نمی دانم چه خواند که با زهر خندي تلخ گفت: اگه ممکنه بقیه این بازي رو بگذار براي خونه، جلوي این ها دیگه بیش تر از این ادامه نده، کافیه. راه افتاد و من هم به ناچار راه افتادم و سعی کردم غصه و خشم و عذابی را که می کشیدم با قدم هاي محکمی که به زمین می گذاشتم، زیر پا له کنم، ولی نمی شد. ثریا با مهربانی جلو آمد و پرسید حالت بهتره یا نه؟ دوست نداشتم حتی نگاهش کنم یا جوابش را بدهم و فقط به تکان دادن سرم اکتفا کردم.
گوشه پتویی که پهن کرده بودند نشستم و زانو هایم را در بغل گرفتم و به بقیه نگاه کردم. محمد
داشت به آقا رضا و امیر کمک می کرد که سعی داشتند اجاقی براي گرم کردن غذا درست کنند و
منتظر چوبی بودند که قرار بود دجوا و خسرو بیاورند.
امیر داد زد: جواد، خسرو، پس این چوب چی شد؟!
چند دقیقه بعد سر وکله خسرو و جواد پیدا شد. خسرو همان طور که یک بغل چوب روي دست
هایش بود و یک دسته گل وحشی خیلی قشنگ هم روي چوب ها گذاشته بود، داشت نزدیک می
شد.
ثریا گفت: چه گل هاي قشنگی، از کجا کندي؟
خسرو با دست پایین جاده را نشان داد و گفت: اون پایین، قشنگه؟!
من همان طور که چانه ام روي زانوهایم بود، بیخودي گفتم: خیلی.
خسرو فوري گل ها را دو دسته کرد دسته اي را تعارف ثریا کرد و دسته اي دیگر را به من داد و در
جواب امتناع من گفت: قابل شما را اصلا نداره.
یک آن چشمم به محمد افتاد که با نگاهی سرشار از نفرت به خسرو نگاه می کرد و من بی شعور
براي این که حرصش بدهم، غلیظ تر از آن که باید از خسرو تشکر کردم.
با خود گفتم بگذار بفهمد من چه کشیده ام تا بعد از این نگوید این فکرها احمقانه است.خدایا چقدر
نفهم و کودن بودم که درك نمی کردم حس حسادت زنانه کجا و غیرت و تعصب مردانه کجا؟!
لجبازي همیشه تنها سلاح آدم هایی است که منطق و حرف حساب سرشان نمی شود و من نمی فهمیدم که استفاده از این سلاح آن هم توي زندگی زناشویی و در مورد مسئله اي این قدر حساس و اساسی، تا چه اندازه می تواند مهلک و ویران کننده باشد. نادانسته خودم را لگد مال می کردم و زیر سوال می بردم و تصویر ذهنی محمد را از خودم مخدوش می کردم تا به او بفهمانم که شکی که کرده درست است. آري، من با ذهنی کور و اعمالی احمقانه نادانسته به او ثابت می کردم در انتخابم اشتباه کرده .
این بود که هر چه او را در عذاب و مشوش می دیدم، فکر می کردم با تحریک حس حسادتش دارم موفق می شوم. براي همین در رفتار زشتم پافشاري کردم. به حرف هاي بی مزه خسرو توجه نشان می دادم و می خندیدم، در حالی که شاید به نصف بیش تر حرف هایش اصلا گوش نمی کردم. چون
فقط چشمم به خسرو بود، تمام حواسم متوجه خود محمد بود، ولی در نهایت آنچه دیده می شد، ظاهر رفتار ناشایست من بود، نه افکار و درون وجودم. ثریا، برخلاف من، مدام سعی می کرد با جواب هایی که به خسرو می داد، او را از رو ببرد و شاید به همین علت هم بود که خسرو بیش تر روی صحبتش به طرف من بود. می فهمیدم که محمد چقدر عصبی شده، ولی به روي خودم نمی آوردم. می خواستم حس کند حسادت چقدر دردناك است تا دیگر این قدر راحت نگوید به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم و پیش خودم فکر می کردم دارم برنده می شوم . غافل از این که این بردن عین باختن بود و خبر نداشتم.
بالاخره وقت حرکت رسید. محمد برگشت توي ماشین خودمان و من خوشحال از این که با هم تنها شده بودیم،
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
میگن هیچ کارخدا بی حکمت نیست
حتی گرفتاری که برات بوجودمیاد
میگیدنه،بخونید👇🏻👇🏻
⭕️ تنها مسافر خوششانس پرواز تهران-اوکراین که بود؟/ خلافی خودرو جان مسافر پرواز تهران – اوکراین را نجات داد
رییس پلیس راهنمایی و رانندگی شهرستان سوادکوه:
🔹ماموران پلیس راه سوادکوه عصر دیروز در حوالی شهر زیراب، یک دستگاه خودروی سواری را به علت سرعت بالا توقیف کردند و پس از بررسی، متوجه خلافی بالای این ماشین شدند.
🔹صاحب این خودرو که اهل استان گلستان بود برای رسیدن به پرواز تهران- کی یف با سرعت زیاد در حال حرکت بود که ماموران پلیس راهور او را متوقف کردند.
🔹این مسافر خط پرواز تهران – اوکراین که به علت توقیف خودرو و نرسیدن به پروازش ناراحت بود امروز پس از اطلاع از سقوط این هواپیما و کشته شدن همه سرنشینان آن هواپیما، از نجات جان خود خوشحال شد و در تماس تلفنی با ماموران پلیس راه، از آنها به خاطر نجات جانش تقدیر و تشکر کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در حسرت گذشته ماندن،
چيزی جز از دست دادن امروز نيست؛
تو فقط يكبار هجده ساله خواهی بود..
يكبار سی ساله..
يكبار چهل ساله..
و يكبار هفتاد ساله..
در هر سنی كه هستی،
روزهایی بی نظير را تجربه می كنی، چرا كه مثل روزهای ديگر، فقط يكبار تكرار خواهد شد.
هر روز از عمر تو زيباست و لذتهای خودش را دارد،
به شرط آنكه زندگی كردن را بلد باشی...
امروز را زیبا زندگی کن
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند
پیرزنی از انجا رد میشد
ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است!
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت !
چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید. فشااااااااااار !!!
و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟
بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد
کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟
معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت !
اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت . دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد.
ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!!
از شایعه بترسید !
در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید !
اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
🌟🌿🌟🌿🌟
🌿🌟🌿
🌟کلمه الله،کلمه ای شفا دهنده
روان شناس غیر مسلمان هلندی:
✅کلمه "الله" بیماران را درمان می کند.
پرفسور وان هوون متخصص روان شناسی از کشف تأثیر مثبت ذکر نام جلاله خداوند و قرائت قرآن کریم
در سلامتی انسان خبر داد.
به گزارش " شیعه نیوز " این دانشمند هلندی خبر فوق را پس از تحقیقات مستمری
اعلام کرد که سه سال به طول انجامیده است.
👌بررسی های وی نشان می دهد که قرائت منظم قرآن کریم از انسان در مقابل تمام مشکلات روانی دفاع می کند
و نیز نقش مهمی در معالجه بیماری های روانی ایفا می کند
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
💖آرامش وشادی الهی💖
سلام صبح همگی بخیر و شادی 🌸🌺
دوستان سحرخیز🤚
🌟🌿🌟http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌿🌟🌿🌟
*🌋 هفت ﻋﺪﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺩﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﮐﺮﺩ؟! 🌋*
ﻋﺪﺩ ۷ ﺍﺳﺖ *
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﻋﺪﺩ ۷ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻪ ﻣَﻌانی ایی ﺍﺳﺖ !!!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﮑﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ،
ﮐﻪ ﻋﺪﺩ *۷*ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻃﺒﻘﺎﺕ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎﺳﺖ*
تعدﺍﺩ ﺍﯾﺎﻡ ﻫﻔﺘﻪ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﻋﺠﺎﯾﺐ ﺩﻧﯿﺎ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﻃﻮﺍﻑ ﺩﻭﺭ ﮐﻌﺒﻪ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﺳﻌﯽ ﺑﺒﻦ ﺻﻔﺎ ﻭ ﻣﺮﻭﻩ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﻧﻘﺎﻁ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﺁﯾﺎﺕ ﺳﻮﺭﻩ ﻓﺎﺗﺤﻪ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
۷ ﻋﺪﺩ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ*
ﻣﻌﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
۷ ﻧﻮﻉ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﺻﻠﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ*
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﺪﺍﺭﻫﺎﯼ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯽ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﻧﻮﺭهای ﻣﺮﺋﯽ ۷ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ*
ﺍﺷﻌﻪ ﻧﻮﺭ ﻏﯿﺮ ﻣﺮﺋﯽ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﺗﮑﺒﯿﺮ ﺩﻭ ﻋﯿﺪ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻗﺎﺭﻩ ﺧﺎﮐﯽ ۷ ﺗﺎﺳﺖ*
ﺑﺎﺧﺸﻮﻉ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :*
ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻﺍﻟﻠﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ*
ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺍﺯ ۷ ﮐﻠﻤﻪ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﺪﻩ*
ﺍللهم ﺻﻞ ﻋﻠﯽ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻝ ﻣﺤﻤﺪ*
اتفاقأ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻫﻢ ﺍﺯ ۷ ﮐﻠﻤﻪ ﺗﺸﮑﯿﻞ شده*
حالا بفرست بر محمد و آل محمد صلوات*
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹عقبه کئود 🌹
آیت الله بهجت"ره":
🌌 در #قیامت گردنه ای هست
که کسی حقی از مردم بر گردنش باشد،
نمی تواند ازآن بگذرد؛
یا باید از حسناتش به کسی که حق او را پایمال کرده، بدهد
یا...
بالاخره تا مردم در آنجا از همدیگر راضی نشوند،
نمی تواننداز آنجا بگذرند.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔸داستان کوتاه
🔹روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناسی سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من با روش خودم این مرد را بکشم. همه قبول کردند.
🔹سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد. سپس روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب میریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال میکرد رگ دستش زده شده و به زودی میمیرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت.
🔹مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمیکشد...او مرده بود
ولی با تیغ؟؟
با دار؟؟
خیر...او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود
🔸از این به بعد اگه بیماری و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی، تلقین مثبت هم داریم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
رسم است وقتی بزرگی یا مسئول مملکتی رخت سفررا میپوشد و میرود به یادش دسته گلی را بر میز و صندلی او مینهند
عجبا هرچه میگردیم دفتر کار سردار سلیمانی را نمییابیم میز و صندلی اورا نمییابیم
خدایا دسته گلهایمان را کجا ببریم
کجا بگذاریم
راستی دوستان؛ شما هیچ عکسی از سردار دارید که پشت میزی نشسته باشد
شما هیچ عکسی از سردار سلیمانی دارید که مردم پشت دفتر کارش منتظر باشند
تا گلهایمان را آنجا ببریم
بله یادمان می آید عمده محل کارش پشت خاکریزها بود
ودفترکارش سنگری بود که از چند گونی خاک پرشده بود
دلها بسوزد به حال دسته گلهایی که حسرت نشستن برصندلی حاج قاسم به دلشان ماند ولی عطرشان دنیاگیرشد
ای مرد بزرگ عزتت وغرورمان ریشه در پشت خاکریز نشینی و سنگر نشینی تودارد
💐راهت ادامه دارد💐
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
چونکه گل رفت وگلستان شدخراب!
بوی گل راازکه جوییم ؟ازگلاب!
امروزدرمعیت خانم دکتردستجردی،خانم دکترحجازی(همسرسردارذوالقدر)و خواهرم خانم فاطمه زعفرانی(معاون جمنا)مشرف شدیم منزل شهیدسرداردلها،سردار سلیمانی!
و بیشتر حس کردم که چراتااین حدعظمت؟!
منزلی در شهرک شهیددقایقی(ازشهرکهای سپاه پاسداران!)
خانه ای بغایت ساده وپاک...
همسری بسیارشایسته ودرخورولایق همراهی و همسری والامرتبه ای چون سردار سلیمانی!
فرزندانی (۳دخترو۲پسر)هریک نشانگرتربیت حسینی وزینبی!
زینب اما بی تاب ترازهمه!
دختری ۲۲ساله که تاب تحمل دوری پدررانداشت!
زیراطبق گفته های خودومادرارجمندش همیشه همراه پدربوده،حتی مدت۵سال در سوریه!
و چه پدری که دخترش راباخودبه مناطق جنگی میبرد!آدم بی اختیاریادکربلامیفتاد!
دختری مسلط به چندزبان،ازجمله عربی،فرانسه،انگلیسی و...
همسرسردارذوالقدرتعریف میکرد که وقتی زینب خانم ۲ساله بودسفری به کرمان داشتیم،وسردارسلیمانی به محض اطلاع مارادعوت کردندوعجیب بود که می دیدم زینب ۲ساله لحظه ای از پدرش جدانمیشدوحالااین زینب۲۲ساله و اینچنین بیتاب !
خانمی گفت زینب جان !من فقط یک پسرداشتم که شهیدشد،اون پسرکوچیکی که تونمازگل میده به پدرت نوه منه!همه فرزندان شهدادوباره یتیم شدند!
حالا چه کنیم؟!
(بااین کلام ودیدن اون مادرشهیدصدای گریه وناله به آسمان رسید !)
یکدفه زینب خانم لحنش عوض شد!گفت خودم هستم!خودم همه جا هستم ومیام !به خونه همه شهداسرمیزنم و...
خلاصه قیامتی بودازابهت و اشک و صلابت و اشک ویادگاریهاواشک و...
جای همه دوستان خالی!
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d