eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
آوینی چه زیبا گفت : فحش‌ اگر بدهند آزادی بیان‌ است جواب‌ اگر بدهی بی فرهنگی است! سوالی اگر بکنند آزاد اندیشند سوال‌ اگر بکنی تفتیش عقاید! تهمت اگر بزنند در جستجوی حقیقتند جواب‌ اگر‌ بدهی دروغگویی! مسخره ات بکنند انتقاد است جواب اگر بدهی بی جنبه ای! اگر تهدیدت کنند دفاع‌ کرده اند اگر از عقایدت دفاع‌ کنی خشونت طلبی! آری حزب‌ اللهی بودن‌ را‌ با‌ همه تراژدی هایش‌دوست دارم. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‌📣 ◀️ اگر شیعیان ما در راه وفای به عهدی که بر دوش دارند، میشدند، هرگز برکت ملاقات با ما، از آنها به تأخیر نمی‌افتاد و سعادت دیدار ما به سرعت نصیب آنها میگشت. "نامه‌ی امام زمان عج به شیخ مفید" ▫️حاج قاسم، همه‌ی جهان منتقم تو خواهند بود... این جمله دل را می‌لرزاند مگر میشود منتقم موعود باشی و همه‌ی جهان برایت سوگوار نشوند... ▪️بغض و کینه این روزها در گلوهایمان رسوب کرده... دل شکسته ایم و از زخمی که بر جانِمان زدند... ▫️قرار و عهدمان این بود که باشیم و نه ... حالا حاج قاسم سلیمانی خود را به اثبات تمام دنیا رساند... ▪️این حزن و اشک بر چشم‌ها عادی نیست. این تجلّی حُزن صاحب‌الزمان در شهادت حاج قاسم سلیمانیست... مگر میشود سرباز برود و فرمانده محزون نباشد؟ ▫️بیایید یکبار دیگر پیام حضرت مهدی به شیخ مفید را بخوانیم با بغض چشم، دلی شکسته و نفسی خسته... ▪️اگر شیعیان ما بودند سعادت دیدار ما به سرعت نصیبشان میشد... ▫️آآآآآآآآه ، حال که این خون، همه ی مردم را کرده، حیف است برای ظهور منتقم موعود نکنیم و این فرصت را از دست بدهیم... 🔺این جمعیت و این دل‌های شکسته جغرافیای را به چالش کشیده اند... 🔹 حالا یکی از بهترین اعمال برای ادامه راه حاج قاسم آگاه نمودنِ همه‌ی مردم جهت دعا برای تعجیل فرج در این شب و روزها و آماده نگهداشتن خود برای سربازی در رکاب امام زمان عجل الله فرجه است... ◀️◀️◀️▪️این بغض و اشک ها اگر شود، شاید خدا ادامه ی غیبت را بر ما ببخشد... 👌 لطفا تا میتوانید در تمام گروه ها و کانال ها و شبکه‌های مجازی مختلف و به دوستان، آشنایان و... مردم را دعوت به دعای فراوان برای ظهور کنید و این پیام را ارسال نمایید و دهید. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هشتاد_و_پنج_دالان_بهشت 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d هر لحظه منتظر بودم که
. 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d و اشک ریختم و به خدا التماس کردم که برش گرداند. چقدر دروغ برای مادر و پدرم وامیر سر هم کردم و به چه مصیبتی ظاهرم را جلوی دیگران حفظ می کردم تا کسی از غوغای درونم، سر در نیاورد. به چه بدبختی از زیر جواب دادن به سوال های مکرر امیر شانه خالی کردم و وقتی گفت: محمد برای چه یکدفعه رفته مشهد؟! در حالی که قلبم هری فرو ریخت و شوکه شدم، از جواب دادن طفره رفتم. حالم چنان خراب بود که با تمام تلاش و کوششم در پنهان کردن وخامت حالم، همه متوجه شده بودند که اتفاقی افتاده و من بی چاره و مستاصل فقط خودم را از دید دیگران پنهان می کردم و از جلوی چشم های کنجکاو آقا جون و مادرم و نگاه های شماتت بار امیر فرار می کردم. چقدر بدبخت بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم؟! خدایا، توی این دنیا زجری دردناک تر از روحی که دارد پاره پاره می شود و نمی تواند دم برآورد، هست؟ چنانرنجی از درون می بردم که قابل وصف نیست. دیوانه وار قلبم سر به سینه می کوفت و منغیر از اشک و ندامت پناهگاهی نداشتم، درد و وحشت وجودم را در خودش غرق می کرد. بهاحدی نمی توانستم راز دلم را بگویم، رنج می کشیدم و انتظار تا آن روز که خوب آن روز صبح را به یا دارم. وقتی از خواب بیدار شدم، مادر با تعجب و حیرت و نگرانی و نگاهی پر از سوال پرسید: مهناز، چطور محمد از راه رسیده نیومده این جا؟ نفسم بند آمد و پرسیدم: مگه اومده؟! آره صبح به امیر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند. نفس بریده پرسیدم: کجا؟ کی؟ نمی دونم، نفهمیدم. مهناز طوري شده؟! حرفتون شده؟! خبري شده که تو به ما نمی گی؟! رو برگرداندم و دور شدم، فقط گفتم: نه. و چشم هاي پرسان مادر را گذاشتم و فرار کردم توي اتاقم و دیگر بیرون نیامدم. مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، دست به دست می مالیدم و نمی دانستم چه کنم؟ بارها خواستم گوشی را بردارم و تلفن بزنم، ولی می ترسیدم. توي مردابی سرگردانی دست و پا می زدم که آمد. صداي سلام و روبوسی اش را که با مادر شنیدم، می خواستم پرواز کنم، از شادي فریاد بزنم و صورتش را غرق بوسه کنم، ولی در حالی ضربان قلبم چند برابر شده بود. پاهایم هم انگار یخ زده بود. می ترسیدم. از روبرو شدن با او می ترسیدم. توي جنگ با خودم بودم که چه کار کنم، چطور رفتارکنم که آمد. وارد شد و در را بست و من تقریبا از حال رفته روي تخت برجا ماندم. سرش پایین بود و من انگار همه وجودم نگاه بود. چقدر لاغر شده بود، داشتم در دل از خدا براي برگشتنش تشکر می کردم و با خودم عهد می کردم که دیگر آدم بشوم، این ده روز براي تنبیه شدنم کافی بود، دیگر براي یک روز هم حاضر نبودم از دستش بدهم. توي این افکار بودم و خیره به او، درجا خشکم زده بود. آن جا بود، نزدیک من و من قدرت نداشتم صدایش کنم. بعد از آن همه رنج، آن همه انتظار حالا برگشته بود، ولی سرد و سخت. محمد نبود. سکوت مثل دیوار سنگی بین ما حایل بود. و من انگار مسخ شده بودم، جرئت کوچک ترین حرکتی را نداشتم. آرزویم بود صدایم بزند، رویش را برگرداند تا چشم هایش را ببینم. اي خدا، اگر صدایم می زد.... وجودم فریاد می زد. محمد! ولی لب هایم انگار مهر شده بود و او ساکت بود. خدایا چرا ساکت است؟ دست هایش را توي موهایش کرده بود و انگار که با کف دست هایش شقیقه هایش را فشار بدهد. سرش را محکم نگه داشته بود. کنار پنجره و پشت به من ایستاده بود. بی صدا و آرام. نمی دانم چقدر گذشت. چند دقیقه یا چند لحظه که براي من بی نهایت طولانی و شکنجه آور بود، یکدفعه صدایش را صاف کرد و برگشت. این بار سمت میز، قابی را که از اصفهان آورده بود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌برداشت و برگشت و چند لحظه بعد با یک پوزخند تلخ، انداختش روي میز و بعد بدون این که به من نگاه کند، گفت: زیاد وقت ندارم. خلاصه می گم... فکر کردم نه صدایش آرامش و طنین همیشگی را دارد نه قدم هایش استواري و شتاب قبل را. صدایش لرزشی خفیف داشت ولی نه از خشم، غمگینی صدایش قلبم را پاره پاره می کرد. خیلی فکر کردم. البته چند وقت بود که فکر می کردم، ولی ده روز پیش... ساکت شد. نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه ادامه داد: ما به درد هم نمی خوریم... و من خوشحالم که هنوز اتفاقی نیفتاده و تو راحت می تونی آزاد بشی و بري دنبال زندگیت... نفسم بند آمد. خون توي تنم ایستاد، یخ زدم و دیگر مثل مرده توان هیچ عکس العملی را نداشتم. او هم چند لحظه مکث کرد. دست هایش را مشت کرد، مثل کسی که درد می کشد، رویش را به سمت پنچره کرد و بعد خیلی تند و سریع گفت: من می رم. به احترام مادر و آقا جون به همه می گم تو نخواستی و نظرت عوض شده تو هم همین رو بگو. رویش را برگرداند و بدون این که نگاهی به من بکند که انگار روح داشت از بدنم خارج می شد، 📚نویسنده: نازی صفوی کپی با ذکر منبع بلامانع است http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مردى در برابر "لقمان" ايستاد و به وى گفت: تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟ "لقمان جواب داد: آرى." او گفت: پس تو همان "چوپان سياهى؟!" لقمان گفت: سياهى ام كه واضح است، چه چيزى "باعث شگفتى" تو درباره من شده است؟ آن مرد گفت: "ازدحام مردم" در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و "قبول كردن" "گفته هاى تو..." لقمان گفت: ""اگر كارهايى كه به تو مى گويم، انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.!"" گفت: چه كارى؟! لقمان گفت: * فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. * ◇اين؛ آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى...◇ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چه اتفاقی در بدنتون می افته اگر روزی دو تا دونه میخک بخورید؟ 🤔 - میخک از لخته شدن خون جلوگیری میکنه - قند خون شما رو میاره پایین - سیستم ایمنی بدنتون قوی میشه در نتیجه مرتب سرما نمیخورید - به شدت به هضم غذا کمک میکنه - درد دندون رو از بین میبره - نفس تون بوی خوبی خواهد داد - غنی از آنتی اکسیدانه - به داشتن کبد سالم کمک میکنه - به کاهش درد و التهاب و سردرد کمک میکنه - برای مفاصل عالیه http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔲🔲🔲 تاثیر دروغ بر جامعه بیش از آن است که تصور می‌شود. گاهی دروغ فردی‌ست، اثرش بهمان اندازه‌ای که ارتعاش دارد خواهد بود؛ اما دروغ در مدیریت اجتماعی به معنای تخریب بنیان‌های جامعه‌ست. دروغ اگر به سیستم تبدیل شود که دیگر آن سیستم از درون به تضعیف و تخریب خود خواهد پرداخت! 🔲🔲🔲 آیات قرآنی درباره دروغ و دروغگویی 🔲سوره نحل آیه 115 : و مگوئید آنچه را که وصف می کند آن را زبان های شما به دروغ در احکام خدا که این حلال است و این حرام چنین می گویید و توصیف می کنید بر خلاف واقع تا افتراء بزنید بر خدا دروغ را آن کسانی که افتراء می زنند به خدا دروغ را رستگار نمی شوند. 🔲سوره نحل آیه 116 : برخورداری کمی است در دنیا دروغ گویان را و برای ایشان عذابی دردناک است در آخرت.   🔲سوره زمر آیه 2 : آگاه باشید مردم که برای خداست دین خالص نه دین مخلوط با غیر خدا آن کسانی که گرفتند سوای خدا دوستانی برای پرستش گویندT نمی پرستم این ها را مگر برای آنکه نزدیک گردانند این بت ها ما را به خدا. نزدیکی کامل البته خدا حکم می کند میانه ایشان در آن چه اختلاف می کنند در دین خود ، خدا راه نمی نماید کسی را که او دروغگو و ناسپاس است.  🔲 سوره  نور آیه 7: دروغگو مستحق لعنت و سزاوار خشم پروردگار عالم است.   🔲🔲🔲روایات و احادیث مختلف درباره دروغ و دروغگویی 🔲 نشان منافق سه چیز است: سخن به دروغ بگوید . از وعده تخلف کند . در امانت خیانت نماید . «نهج الفصاحه ص 156 ، ح 7» http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از هیتلر پرسیدند پست ترین آدما کیستند. گفت پست و خبیس ترین انسانها کسانی هستند که در تصرف کشورشان با من که بیگانه بودم همکاری کردند چون وطن حیثیت مادر را دارد و آنها زمینه سازی کردند تا من حتئ بر مادرشان مسلط شوم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لعنت بروطن فروشان،لعنت بیشمار
به نام خدا صبح عزیزان بخیر نکته : ♻️سه عامل مهم درقانون جذب قدردانی و شکرگزاری ایمان به دریافت خواسته ها شادی وخنده یکی ازنکته های قانون جذب درزندگی این است که به نکته های مثبت دیگران هم توجه کنیم تاآن ویژگی هاهم به زندگی ماواردشود وقتی چیزی رادر زندگی میخوای جذب کنی حواست باشدکه رفتارت باگفتارت تضادنداشته باشد. بایدنسبت به پول حس خوبی داشته باشیدتا ثروت لازم راکسب کنیدوازبکاربردن جملات منفی نسبت به پول خودداری کنید. شکرگزاری بهترین راهیست که میتوانیدبه خواسته هایتان برسید. برای رسیدن به خواسته هایت بایداحساس کنی به آن رسیده ای وآن رادریافت کرده ای. 🌺http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‍ 🌹جملاتی زیباازامیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام.......باهم زمزمه کینم 🤲🌹 🌷1. مردم را با لقب صدا نکنید. ❣2. روزانه از خدا معذرت خواهی کنید. 🌷3. خدا را همیشه ناظر خود ببینید. ❣4. لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید. 🌷5. بدون تحقیق قضاوت نکنید. ❣6. اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود. 🌷7. صدقه دهید، چشم به جیب مردم ندوزید. ❣8. شجاع باشید، مرگ یکبار به سراغتان می‌آید. ❣9. سعی کنید بعد از خود، نام نیک بجای بگذارید. 🌷10. دین را زیاد سخت نگیرید. ❣11. با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید. 🌷12. انتقاد پذیر باشید. ❣13. مکار و حیله گر نباشید. ❣14. حامی مستضعفان باشید. 🌷15. اگر می‌دانید کسی به شما وام نمی‌دهد، از او تقاضا نکنید. ❣16. نیکوکار بمیرید. 🌷17. خود را نماینده خدا در امر دین بدانید. ❣18. فحّاش نباشید. 🌷19. بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید. ❣20. رحم دل باشید. 🌷21. با قرآن آشنا شوید. ❣22. تا می‌توانید به دنبال حل گره مردم باشید. 🌷23- گریه نکردن از سختی دل است. ❣24- سختی دل از گناه زیاد است. 🌷25- گناه زیاد از آرزوهای زیاد است. ❣26- آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است. 🌷27- فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست. ❣28- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست. 📚 نهج البلاغه امیرمؤمنان علیه السلام 🌺 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚 ♥داستانی فوق العاده برای کسانی که همه چیز رو بد میبینند♥ در فولكلور آلمان، قصه آموزنده ای هست: مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه میرود و مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند، پچ پچ میكند. آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میكند. پائولو کوئیلو میگوید: «همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم» ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚منبع ؛مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📕 📚داستانی جالب در مورد چگونگی پیدایش و رواج یافتن جهل و خرافات در میان مردم ✍در معبدی گربه ای زندگی می کرد که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد. استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد. این روال سال ها ادامه داشت و کم کم یکی از اصول آن مذهب شد! سال ها بعد استاد بزرگ درگذشت و البته گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند! سال ها گذشت و توسط استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشته شد با عنوان "اهمیت بستن گربه هنگام عبادت!!!" جهالت تا به کجا🤔 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺️‏همیشه می‌گفتم : چقدراحمق بود رفاعه ، می‌دانست شمر امام حسین ر اکشته و به خون شمر هم تشنه بود اما با او برعلیه مختارهم‌ پیمان شد. 🔹️امروز که هم‌ صدایی بعضیا رو با ترامپ دیدم، فهمیدم تا دنیا دنیاست شمر و خولی و رفاعة و مختار وجود داره. 🔸️برای ما شمر و خولی‌ها مشخص شده ، حواسمان باشد رفاعه نباشیم. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔸 امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند. 🔸 قبل از اینکه بخواهید از مزه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلا چیزی برای خوردن ندارد. 🔸 امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته. 🔸 قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی، به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد. 🔸 پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند. 🔸 و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و ازد آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید. 🔶 زندگی، یک نعمت است؛ با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید... دکتر_الهی_قمشه‌‌ای http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ❇️همیشه مهربان باش 🔰روزی حکیمی به فرزندش گفت : «از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوست نداری و از آنان بدت می‌آید پیاز قرار بده» روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و حکیم گفت: «هر جا که می‌روی این کیسه را با خود حمل کن» 🔸 فرزندش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت می‌کند. 🔹حکیم پاسخ داد : «این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری. این کینه، قلب و دلت را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد. ✅پس کینه کسی به دل راه نده، همیشه مهربان باش پر از مهربانی بمان حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت را نداند... این ذات و سرشت توست ڪه مهربان باشی... تو خدایی داری که به جای همه برایت جبران میکند... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣داستانی بسیار آموزنده و دردناک قسمت 1 😔😔😔😔😔😔 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💢 🌼🍃غسالی گفت ، وقتی که جوانی را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس های او را از بدن خارج کنیم اما از بس که لباس های تنگ و اندامی بود نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی لباس هایش را برش داده و شروع به غسل کردن او شویم. 🌼🍃اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم بوی بسیار بدی و تهوع آوری که حال هر انسانی را به هم میزد تمام اتاق را فرا گرفت . 🌼🍃ما برای اینکه راحت تر او را غسل بدیم مجبور شدیم که به دستمال های خود عطر زده و جلوی بینی گرفته و او را غسل بدیم اما هر کاری کردیم نتوانستیم این بوی بد را دفع کنیم. 🌼🍃مجبور شدیم میت را ده بار غسل دادیم اما هر بار که او را غسل میدادیم بوی بد اون ، نه تنها کم نميشد بلکه هر بار از بار دیگر شدیدتر میشد. 🌼🍃آخر مجبور شدم تمام عطرهایی که موجود بود را بر سر مرده خالی کنم تا حداقل بویش کمتر شود اما فایده ای نداشت. 🌼🍃یکی از خویشاوندان مرده در بیرون از اتاق که چند تن از دیگر خویشاوندان این مرده بودند سروصدا میکردند. 🌼🍃که این دیگر چه غسالی است که مرده میشوید در حالی که خودش آدمی سیگاری است و بو میدهد. 🌼🍃وقتی که من از اتاق بیرون آمدم سر و صدايش بیشتر شده من هم دستش را گرفته و او را به اتاق بردم تا متوجه بوی بد میت خود شوند . 🌼🍃وقتی که او را داخل اتاق بردم یک لحظه هم طاقت نیاورده و زود بیرون آمد تا اینکه از من معذرت خواهی کرد و گفت:اجازه بدین برم تا به همه ی مردم بگم که بوی بد بوی مرده بوده نه چیز دیگر اما من به او اجازه ندادم و گفتم که من چندین سال است که غسالم، و تا به حال آبروی هیچ کس را نبرده ام ، این بار هم اجازه این کار را نه به خود و نه به کس دیگری نمیدهم. 🌼🍃پس از کفن کردن نوبت به قرائت نماز جماعت جنازه رسید ، یکی از نزدیکان مرده آمد و گفت:نماز جنازه را داخل مسجد میخوانیم اما من گفتم:نمیتوانی همین کاری بکنیم چون جنازه بوی بسیار بدی میدهد و این بی احترامی به مسجد است. 🌼🍃اما آنها قبول نمیکردند تا اینکه من گفتم برویم از امام جماعت بپرسیم او بین ما قضاوت خواهد کرد. 🌼🍃ما از امام جماعت پرسیدیم او هم با من هم نظر بود. تا اینکه وقت نماز جنازه رسید اما به علت اینکه جنازه بوی بسیار بدی میدهد کسی حاضر نشد نماز برای آن جنازه بخوانند. 🌼🍃من به زور چند نفر که حدودا به پنج نفر رسید جمع کرده و نماز جنازه را خواندیم . 🌼🍃پس از خواندن نماز جنازه ، من به داخل قبر رفتم. تا کارهای دفن میت را انجام دهم. وقتی اورا داخل قبر کردیم به چیز عجیبی برخورد کردیم 😳😱سبحان الله ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🎀 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍂🍂🍂🍂🍂🍂http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ❣داستانی بسیار آموزنده و دردناک 😔😔😔😔😔😔 قسمت ۲ 💢جزاي بي نماز ادامه داستان👇👇 🌼🍃وقتی ما سر او را به سمت قبله میکردیم به یک بار متوجه میشدم که پاهای او به طرف قبله شده و سرش طرف دیگر یعنی جای سر و پاهای او عوض میشد 🌼🍃من چندین بار این کار را تکرار کردم اما هر بار که این کار را میکردم ، دوباره همان اتفاق می افتاد. ( یعنی سرش خلاف جهت قبله میشد و پاهایش به طرف قبله می رفت ) 🌼🍃 برادر میت از دیدن این حالت برادرش حالش به هم می خورد و غش میکند من هم حالم زیاد خوب نبود. نتیجه گرفتم که باید به یک عالم بزرگ زنگ بزنم تا ماجرا را به برایش تعریف کرده تا مرا راهنمایی کند. 🌼🍃وقتی که به ایشان تماس گرفتم و همه ی اتفاق های عجیبی که روی داده بود رو تعریف کردم ، آن عالم بزرگوار به خاطر کارهایی که من انجام داده بودم عصبانی شده و گفت:ای شیخ میخواهی چکار کنی میخواهی نعوذ بالله با خدا بجنگی ؟ 🌼🍃وقتی که مرده در حالتی که بو میداد تو باید او را سه بار می شستی و اگر باز هم آن بو نرفت تو حق نداشتی که او را ده بار غسل بدهی چون خداوند با این کارش ميخواست او را مایه عبرت دیگران قرار دهد. 🌼🍃وقتی کسی نمیخواست بر او نماز جنازه بخواند تو حق نداشتی بزور مردم را وادار به خواندن نماز جنازه کنی، شاید این امر خداوند بوده است. 🌼🍃و الان هم که حکم خداوند است که او این گونه در قبر باشد تو حق نداری بیشتر از این دخالت کنی چون فایده ای ندارد پس او را همان گونه که است بر رویش خاک بریز منم هم همین کار را کردم. 🌼🍃 پس از اتمام خاکسپاری من پیش برادرش رفته و به او گفتم که مگر برادرت چه گناهی انجام داده که اینگونه غضب خدا را بر انگیخته برادرش اول نمیخواست چیزی بگوید 🌼🍃ولی در اخر گفت که برادر در زندگی هیچ گاه نماز نخوانده بود و صورتش را در مقابل پروردگارش ب زمین نزده وحتی برای نمازهای عید و جمعه حاضر نمیشد 😔بله دوستان این از جزای بی نمازی پس وعده کنیم که هرگز نمازمونو ترک نکنیم ❣نشر بده شاید یکی از همین داستان عبرت گرفت و توبه کرد و توسبب خیر شدی. پایان http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🎀 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با تمام قدرتی که داشتم صدا نکردم، ضجه زدم ‌‌‌‌محمد؟! یک آن مکث کرد، ولی بعد خیلی سریع گفت: خداحافظ. انگار نفس توي سینه ام قطع شد. پاهایم به راستی مثل دو تا وزنه سنگی سرد و سخت بود و قدرت نداشت و محمد از سنگ سخت تر، حتی یک لحظه هم مکث نکرد. در را به هم زد و رفت و انگار روح مرا به زنجیر درد کشید و با خودش برد. حس و حال حرکت از من سلب شده بود. ضربه چنان کاري و قوي و بی خبر بود که گنگ و لال شده بود. مبهوت مثل یک چوب سوخته بی هوش و منگ خیره به درمانده بودم. نه، این ممکن نبود. غیر ممکن بود. یعنی محمد دیگر مرا نمی خواست؟! یعنی براي همیشه رفته بود؟! دیگر برنمی گشت؟! من خواب نمی دیدم؟ ! حال خفگی به من دست داده بود، مثل این که مسافتی طولانی دویده باشم، نفس نفس می زدم و قلبم از شدت تلاطم مثل این بود که به قفسه سینه ام می خورد. حس کردم در حال مرگم. شاید معناي دقیق خفقان را من آن روز با تک تک سلول هایم حس کردم. نمی دانم چقدر توي گرداب دست و پا زدم، یک ربع؟ یک ؟ساعت دو ساعت؟ واقعا نمی دانم. همین قدر می دانم که با فریاد هاي رعد آساي امیر بود که از قعر جهنم و گرداب رنج به زمان حال برگشتم. این کجاس؟! شماها نتونستین ، من آدمش می کنم! برو کنار مادر! فریاد می کشید و به سمت بالا می آمد و من خشکیده و رنجور بدون هیچ عکس العملی منتظر ماندم. دیگر بدتر از آنچه برسر من آمده بود مگر چیز دیگري امکان داشت که که پیش بیاید؟ در اتاق با شدت باز شد. امیر خروشان و غران در حالی که مادر و علی سعی داشتند جلویش را بگیرند به سمت من می آمد. از کوره در رفته بود. مثل سیلی پر جوش و خروش به طرفم میآمد . مادر و علی هراسان و وحشت زده و گیج بودند، برعکس من که مات و خونسرد نگاه می کردم. این تنها باري بود که توي خانه ما صداي فریاد و بگو و مگو به گوش رسید و براي اولین و آخرین بار، صداي امیر بر سر من بلند شد و شاید اگر مادر و علی مانع نشده بودند، دستش هم بلند می شد. و تنها باري هم که امیر را آن طور اختیار از کف داده و بی قرار و از خشم کف بر لب آورده دیدم، همان روز بود. حقیقت این بود که از دست دادن محمد براي خانواده من و خصوصا امیر به همان اندازه خود من، مصبیت بود و غیر قابل تحمل. فریاد هایش انگار شیشه ها را می لرزاند، در جواب خواهش ها و پرسش هاي مادر به جاي جواب می غرید: آن روز که هی به شما گفتم حواستون به رفتار این باشه، براي همچین وقتی بود. هی من گفتم و شما نشنیدین. حالا خوب شد؟! مادر هاج و واج و درمانده مرتب می پرسید: مگه چی شده؟! چرا درست حرف نمی زنی؟! امیر دوباره فریاد زنان گفت: چرا من بگم؟! از خودش بپرسین، از این که این قدر ما رو آدم حساب نمی کنه که سرشو تکون بده. از این که انگار اصلا ما رو نمی بینه؟! مادر پرسان و درمانده به سمت من برگشت و من در حالی که تمام وجودم درد بود، باز ساکت و صامت برجا ماندم. امیر سکوتم را پاي بی حرمتی می گذاشت، در صورتی که من حرفی براي زدن نداشتم. چه می گفتم؟! که او مرا نخواست؟! حس می کردم که محمد امیر را دیده و از او خداحافظی کرده و لابد گفته که من او را نخواسته ام که امیر این طور جوش آورده است. من که راه پس و پیش نداشتم، جز سکوت چه کار می توانستم بکنم؟ امیر همچنان فریاد می زد. امیر خوش اخلاق و مودب و خوشرو، چنان اختیار از دست داده بود که اگر هر زمانی غیر از آن موقع بود، پا به فرار می گذاشتم. ولی آن موقع انگار همه وجودم کرخ شده بود، هیچ حسی نداشتم، براي همین مثل مرده بی حس و حال و خونسرد نگاهشان می کردم و فریاد هاي امیر را گوش می کردم که می گفت: مادر من، این قدر نگو ساکت. این قدر نگو آروم باش. آخه این چه حقی داشت بدون مشورت، بدون اجازه شما، بگه نمی خواد زندگی کنه؟ بگه پشیمون شده؟ بگه اشتباه کرده؟! مادر بهت زده یکدفعه دست از امیر کشید و به سمت من نگاه کرد و در حالی که انگار پاهایش سست شد، لبه تخت تقریبا ولو شد و پرسید: نمی خواد زندگی کنه؟ انگار به مفهوم حرف ها پی نبرده باشد، دوباره حرف هاي امیر را تکرار می کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌امیر گفت: بله ، آخه پدر نداشت؟ مادر نداشت؟ بزرگ تر نداشت؟ صاف و ساده برگشته گفته نمی خوام! اون روز که هی به خنده و شوخی به زبون بی زبونی به خودش گفتم این راه و رسم زندگی نیست، گوش نکرد. به شما گفتم بهش بگین، نگفتین. بفرمایین اینم حاصلش! حالا خوب شد؟ مادر که انگار به زور حرف می زد، گفت: مادر جون، حالام این یه حرفی زده، بیجا ،کرده مگه زندگی شوخیه؟! مگه رخت تنه؟! این بگه من نمی خوام و تمام؟! دو سال پسره، شب و روز این جا بوده، جواب مردم رو چی بدیم؟! این ها عقد کرده ان؟! مگه به این راحتیه؟! این یک غلطی کرده، اونم عصبانیه، یکخورده http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک ب
لا مانع است
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d امیر پرخاش کنان حرف مادر را قطع کرد و گفت: ،هه به همین خیال باشین، اگه شما محمد رو هنوز نشناختین، من خوب می شناسمش، محمد هیچ حرفی رو بیخود نمی زنه، وقتی هم زد، دیگه تمومه، فکرهایش رو کرده، تصمیمش رو هم گرفته، خاطرتون جمع. بابا قضیه این ها مال یک روز و یک ساعت نیست، آخه شما چرا حرف منو نمی فهمین؟! باز چشمش به من افتاد و به طرفم هجوم آورد. آن روز در کمال تعجب دیدم دلم می خواهد کتک بخورم، دلم می خواهد یک جوري خودم را مظلوم و قابل دلسوزي ببینم و براي خودم دل بسوزانم، تا بلکه درد کتک و احساس مظلومیت از عذابم کم کند. ولی مادر و علی دوباره نگذاشتند. مادرم همچنان سعی داشت قضیه را یک اختلاف ساده بداند و همین امیر را بیش تر از کوره در می برد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌آخه مادر من، هی نگو ساکت، تا کی می خواي با سکوت و مدارا زندگی کنی؟! سعی کن بفهمی، قضیه یک چیزي بالاتر از سوءتفاهم و جر و بحث است که محمد قید همه چیز را زده؟! که تا این گفته نمی خوام، گفته، باشه. با این حرفش یکدفعه اشک به چشمم هجوم آورد. به یاد آوردم که او بود که قید مرا زد، و این واقعیت تازه انگار توي ذهنم معنا پیدا می کرد و عظمت مصیبتی را که پیش آمده بود، باور می کردم. امیر در حالی که رگ هاي گردنش از غیظ متورم بود، گفت: آره آبغوره بگیر، این قدر گریه کن که چشم هات کور بشه، بدبخت. حالا کو تا بفهمی چی به سرت اومده ، گریه هات حالا بعد از اینه. هر چه مادر با بی حالی امیر را دعوت به آرامش می کرد، آتش غضبش شعله ور تر می شد. براي چی باید ساکت باشم؟! با همین ملاحظه هاي بیخودیتون، شلوس کردین، بدبختش کردین، بابا بسه دیگه، همه مثل شما حوصله ندارن ناز این تحفه رو بکشن، یک مسافرت دو سه روزه ما با این ها رفتیم. شما که نبودین عزیز دردونه تون رو ببینین. زن من نبود، خواهرم بود. دلم می خواست خفه ش کنم، واي به حال اون بدبخت. هر دفعه ما با این ها رفتیم بیرون، شما که نبودین ببینین چه اداها که از خودش در نمی آره؟ چقدر بهتون تذکر دادم؟! هی گفتین دخالت نکن، چیزي نگو، درست می شه. حالا درست شد؟! خیالتون راحت شد؟! مادر من، محمد چند وقت بود که ناراحت بود. توي همین چند ماهی که من بدبخت هی به شما اخطار کردم و شما انگار با این تحفه رودروایسی داشتین یک تو، بهش نگفتین. حالا تازه حرف هاي من مال رفتارهاي بیرون و توي جمعش و با غریبه ها بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دیگه توي خونه و بین خودشون ، خدا عالمه که چه غلطی کرده؟ خلاصه این که می گن خلایق هر چه لایق، راست می گن. حالا بگرد یکی لنگه خودت پیدا کن. تازه خانم ناراضی هم بودن!!! فرمودن پشیمون شدن . بی چاره فکر می کنی کی این وسط ضرر کرد؟! اون که راحت شد، جونش رو برداشت و رفت، خلاص. این تویی که بدبخت شدي و نمی فهمی. یکدفعه مثل این که دوباره جوش بیاورد، پرخاش کنان و با شدتی بیش تر رو به من فریاد زد: بشین فکر کن ببین به چی می نازي؟ آخه به چی می نازي که من نمی فهمم؟ به فهم و کمالت؟! به تحصیلات بالایت؟! به علم و معرفتت؟! به فهم و شعور اجتماعیت؟! به آداب دانی ات؟! به چی؟! چرا لالی؟! بگو دیگه، بگو، به این چشم و ابرویت، که بدبختت کرد و به این پدر و مادري که لوس و نازپرورده و عزیز دردونه ت کردن، د بگو، حرف بزن! ولی این جاش رو دیگه نخونده بودي که چشم و ابرو با کله پوك و احمق به درد زیر گل می خوره، نه؟! فریاد اعتراض آمیز مادر بلند شد و من زار زنان سر روي زانویم گذاشتم. به تلخی گریه می کردم و در دل به درستی حرف هاي امیر فکر می کردم . امیر در جواب اعتراض مادر گفت: نترسین، عزیز دردونه تون با این حرف ها نمی میره. فکر می کنین این کاري که این کرد غیر از خاك به سر خودش ریختن چی بود؟ من محمد رو از خودم بهتر می شناسم ، جون به لبش رسیده، راه دیگه اي پیش رو ندیده که با این حرف خانم، گذاشت و رفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌فقط اینو بدونین با همین دلسوزي هاي بیخودیتون، با همین هیچی نگو، هیچی نگوهاتون، کار به این جا کشید. این که احمق تیشه به ریشه خودش زد، شمام نشستین و نگاه کردین، حالا اینم حاصلش. بعد همان طور که به سمت در می رفت، دوباره کوبنده و غران گفت: اینم یادتون باشه توي این خاکی که این به سر خودش ریخت، شماهام مقصرین، همین. بعد در را محکم به هم زد و رفت. مادر زار می زد و مستاصل و درمانده مرتب گریه کنان، پشت دست هایش می زد و از من سوال می کرد و من حرفی نداشتم بزنم. تنها در جواب مادر که پرسید: آره مهناز، تو گفتی نمی خواي؟ سرم را تکان دادم. مادر در حالی که لبش را گاز می گرفت، اشکریزان پرسید: یعنی چی ؟ آخه چرا؟ مگه می شه؟! مردم چی؟! جواب آقا جونت رو چی می دي؟! مگه شوخیه دو سال شب و روز من فقط توانستم حرف خود محمد را تکرار کنم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع
ناصر: ناصر: ما را تمام خلق شناسند با حسین ما نوکریم و حضرت فرمانروا حسین ناز طبیب و منت مرهم کجا کشی؟ وقتی که هست تربت پاکش دوا حسین با هر طپش ز سینه ما می رسد به گوش ای پادشاه تشنه لب کربلا حسین منت خدای عزّوجل را که لحظه ای ما را به حال خویش نکرده رها حسین در روز حشر سینه زنان ناله می کنیم شور و نشور می کند آنجا به پا حسین نوکر کنار سفره ارباب دل خوش است شکر خدا که گشته خریدار ما حسین : در شهر به دیوانگی، انگشت نماییم رسوای جهان ساخت، تمنای تو ما را صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين سلام عليكم و رحمة الله... صبحتون بخير... روزتون معطر بنام علیرضا_نظری_رودسری و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آدمی است دیگر... یک کاسه‌ای دارد به نام کاسه محبت که بر خلاف کاسه صبرش باید هر چند وقت یک بار پر شود. مدام از قصد کارهایی میکند، که از طرف کسی محبتی، دلگرمی، دلخوشی ببیند، حالا طرف چه آشنا باشد چه غریبه. مثلا می‌گوید کاش میشد بمیرم که با هر بار شنیدن جمله خدا نکند دلش گرم این شود که هنوز در این دنیا کسانی هستند که بودن او برایشان مهم باشد و رفتن او غم انگیز... آدمی بدون محبت می‌شکند آدمی بدون محبت میمیرد خدا کند کاسه محبت هر کسی مدام پر شود و کاسه صبرش خالی باشد. 😍 مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 🔘داستان کوتاه http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d "حواسمان به مهمترین داشته‌هایمان باشد..." روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد. آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: " این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد، به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد!! " مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد.! به این ترتیب هر کسی یک گردو بر می‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد." او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است!! و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند... خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است... "بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود." "چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید." بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.! * بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را از دست ندهیم.! *http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
هر كجا مى رويد، شخصيت خودتان را حفظ كنيد. برخى افراد مى گويند: "هر كارى دلمان بخواهد، ميكنيم..كسى ما را نميشناسد..!" پس شخصيت تان چه؟! آيا براى "من" تان ارزشى قائل نيستيد كه در غربت رفتيد، دست به هر كارى بزنيد و بگوييد كسى ما را نمي شناسد؟! وجودِ هر كسى به شخصيتش برميگردد پس لطفاً كارى نكنيد كه فكر كنيم، "بى وجود" هستيد...! 🍃🌸 تغییر نکنیم... که آدما از‌ما خوششون بیاد تغییر کنیم... که خودمون حس بهتری داشته باشیم‌ 🍃🌸 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d