eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 به‌هم رحم کنیم، تا خدا به‌ما رحم کند معروف است كه خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند ! موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد ! مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی علت را از خدا پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند ! من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟ «به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه» چه بسا خدا مارو دربلاهای گوناگون قرار داده و راه دفع این بلاهارو در رحم کردن به همدیگه‌ گذاشته. سیل زده‌های سیستان رو دریابیم....بخصوص در این ایام که اغلب خبرهای رسانه‌ها درباره مسائل دیگر است سیل 💠:http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حکایت_شب پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید،،، دوستی، از او پرسید: این همه دردچیست که از آن رنجوری،،؟؟ پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،، دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،، دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری، هم دارم که آنرا حبس کرده ام شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا درقفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم،، مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا،، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم،، اما حقیقت تلخ و دردناکیست،، آن دو، باز چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم،، آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند، آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم، آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند، شیر، قلب من است که باوی همیشه درنبردم که مبادا، کارهای شروری از وی سرزند، و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد، این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده! 🌺̅̅م̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ت̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ق̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ی̅̅ـ̅̅ـ̅̅ان🌺 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چای ترش بسیار خاصیت دارد با انها اشنا شوید و در برنامه ی روزانه تان بگنجانید: مصرف چای ترش می‌تواند فشار خون را در بزرگسالانی که در مرحله‌ی پیش پرفشاری خون یا پرفشاری خون خفیف قرار دارند، کاهش دهد. مصرف این چای به کارکرد بهتر قلب کمک کرده و از خطر ابتلا افراد به بیماری های قلبی-عروقی، می‌کاهد. ترکیبات آنتی اکسیدان موجود در چای ترش باعث می شوند که فشار خون تا ۱۰ میلی متر جیوه کاهش یابد. خواص آنتی‌اکسیدانی چای ترش به درمان بیماری‌های کبد کمک می‌کند. از ابتلای شما به سرماخوردگی و آنفولانزا جلوگیری می‌کند. این چای با خاصیت خنک‌کنندگی خود در کاهش تب نیز مؤثر است که معمولاً به صورت خنک میل می‌شود چای ترش در کاهش دردهای قاعدگی و گرفتگی عضلات مؤثر است. این نوشیدنی به تنظیم هورمون‌های بدن نیز کمک می‌کند. بسیاری از افراد چای ترش را برای خاصیت هضم‌کنندگی‌اش می‌نوشند. چای ترش به حرکات روده کمک می‌کند و ادرارآور است. همچنین به درمان یبوست، سلامت دستگاه گوارش و جلوگیری از سرطان روده‌ی بزرگ کمک می‌کند. برعکس چای سیاه که باعث دفع آهن می‌‌شود چای ترش خود یکی از منابع غنی آهن به شمار می‌‌آید. یکی از مهم‌ترین خواص چای قرمز شباهت ترکیبات آن با انسولین است و به همین جهت این گیاه خواص ضد دیابتی هم دارد. برای دم کردن چای سرخ، از دم دادن آن مثل چای سیاه خودداری کنید. مقداری از برگ چای سرخ را در یک لیوان آب جوش بریزید و درپوشی روی آن قرار دهید. بعد از گذشت چند دقیقه گیاه را خارج کرده و چای خوش رنگ را میل کنید. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 🔘داستان کوتاه http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d "حواسمان به مهمترین داشته‌هایمان باشد..." روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد. آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: " این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد، به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد!! " مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد.! به این ترتیب هر کسی یک گردو بر می‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد." او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است!! و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند... خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است... "بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود." "چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید." بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.! * بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را از دست ندهیم.! *http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
باز عطر یار آمد و دنیا به کام شد یعنی دوباره موقع عرض سلام شد این لطف هیئت است که حتی کسی چو من با تو میان روضـه فقط همکلام شد شکر خدا که سایه ی الطاف مادرت با دست تو به روی سرم مستدام شد باز آمدم که گریه کنم شاید اشک من بر زخـمـهـای مـادری ات الـتیام شد روضه بخوان ز غربت مولا که بعد از این خورشید عمر فاطمه اش روی بام شد تازه مصیبت دل حیـدر شروع شد هرچند درد پهلوی مـادر تمام شد ای منتقم به پهلوی زخمی مـادرت دیگر بیا، بیا که زمـان قیام شد : به ناله های پشت در میان شعله ها بیا به دستهای بسته در میان کوچه ها بیا بیا که تا بنا کـنـی حــرم برای مـادرت به غربت بقیع و گریه های بی صدا بیا صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين سلام عليكم و رحمة الله... صبحتون بخير... تون معطر بنام _غلام_بهمنی و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
يک پلنگ تيزپا و قدرتمند، اگر با هزار کيلومتر سرعت هم بدود؛ باز نميتواند؛ به پرواز درآيد. ولى، يک گنجشک کوچک با کمترين سرعت هم پرواز مي كند. زيرا براى پرواز نياز به بال داريم؛ نه قدرت و سرعت! بالِ پرواز ما انسانها، ذهن ماست. موفقيت، هيچ ربطى به هيکل، زيبايى، جنسيت، قدرت، سن و سال، داخلى و خارجى بودن ندارد! درصد موفقيت انسانها بستگى به درصد استفاده از قدرت ذهنشان دارد. به قول مولانا: رهِ آسمان درون است؛ پرِ عشق را بجنبان پرِ عشق چون قوى شد؛ غم نردبان نماند.. 😍 هر روز با بهترین بامطالب ڪوتاه وخواندنی همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ 🔴ما به خدا نباید اعتراض کنیم ✍ساعت ده صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران می شود. ده تخت هم داخل اتاق است، دکتر می گوید: « به این چلوکباب بدهید با کره، به تخت کناری غذا ندهید، به او سوپ بدهید، به این شیر بدهید، به او کته ی بی نمک بدهید، به این آش بدهید، دیگری نان و کباب. » مریض ها همه یک جور به دکتر نگاه می کنند. حتی به کسی هم که می گوید غذا ندهید، او می فهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون می فهمد و می شناسد که دکتر خیرش را می خواهد، اعتراضی نمی کند. حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر می فهمد که این شخص روانی است. ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا چرا به فلانی خانه ی دو هزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم. ما هم قضا و قدر الهی را نشناختیم و نفهمیدیم. باید بفهمیم همانطور که مریض می فهمد و به دکتر اعتراض نمی کند، ما هم به خدا نباید اعتراض کنیم و هر چه به ما می دهد راضی باشیم. 📚منبع: مجموعه سلوک ابرار2 ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅نیکوکارای ✍نیکوکاری آن نیست که روی به جانب مشرق یا مغرب کنید ، لیکن نیکوکاری آن است که کسی به : خدای عالم و روز قیامت و فرشتگان و کتاب آسمانی و پیغمبران ایمان آرد ،و دارایی خود را در راه دوستی خدا به : خویشان و یتیمان و مساکین و در راه ماندگان و نیازمندان بدهد و در آزاد کردن بندگان صرف کند ، و نماز به پا دارد و زکات مال بدهد ، و نیز نیکوکار آنانند که با هر که عهد بسته‌اند به موقع خود وفا کنند ، و در حال تنگدستی و سختی و هنگام کارزار صبور و شکیبا باشند ، آنها به حقیقت راستگویان و آنها به حقیقت پرهیزکارانند . 📚سوره بقره ، ٱیه ۱۷۷ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔔تـلنگـــر مراقــب باشيـم شیـــــطان دزد است دزد خانه خالی را نمی‌زند اگـر دور و برت پرســه مـی زند در تــو چـــــیزی دیـــــده است. پس هم شاد باش ڪه در گـوهر وجودی‌ات چیزی نهفته است‌که ارزش دارد هـم مــراقب باش! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴برای آزادی از دوزخ ✍روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد، گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟  حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند بسم الله الرحمن الرحیم را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد 📚داستان هایی از بسم الله الرحمن الرحیم به نقل از: تفسیر متهج الصادقین ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سخنرانی حاج آقا دانشمند موضوع: زخم زبان نزن به همسرت چرا زخم زبان میزنی؟👆👆👆 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📕 مردی نزدفقیهی شد گفت ای عابد مراپرسشیست، عابد گفت بگو گفت:نمازبشکستم، عابد گفت چگونه وچرا؟ مردگفت:هنگام اقامه نماز دیدم دزدی کفش هایم را ربود و گریخت برآن شدم که نماز بشکنم و کفش ازدزد بستانم و حال میخواستم بدانم که کارم نکوست یا نکوهیده عابد گفت:کفش تو چند درهم بهاداشت؟ مردگفت: ۵درهم عابد گفت:اى مرد کار بجا و پسندیده ای کرده ای زیرا نمازی که تومیخواندی ۲ درهم هم نمیارزید.! http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نود_و_پنجم_دالان_بهشت 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d بالاخره در اثر اصرار ه
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d مسافت نسبتا زیادي بود که با چراغ هایی که از لابه لاي کاج هاي مطبق فضا را روشن می کرد. جلوه خاصی به اطراف می دادند و من بیش تر از قبل دست و پایم را گم می کردم . آزیتا که با چهره اي گشاد دم در ساختمان منتظر بود، گفت: معلوم هست کجایین؟ چرا این قدر دیر کردین؟! یک ساعت پیش منتظرتون بودم. نرگس در حالی که تند تند سر و وضعش را مرتب می کرد، گفت: خوب ما فقط یک ساعت داشتیم دنبال یک دسته گل ارزون و با جلال و جبروت می گشتیم! نیم ساعت هم از دم در تا این جا طول می کشه! ما تازه نیم ساعت هم زود رسیدیم! هر سه به خنده افتادیم که نرگس پرسید: اول بگو، اون آقاهه که سه تار می زنه اومده؟! آزیتا با سر اشاره کرد: آره، الان می خواد بخونه، زود باشین. با عجله سر و وضعم را مرتب کردم و همراه آزیتا وارد سالن شدیم. من که بی نهایت معذب و دستپاچه بودم، دست نرگس را ول نمی کردم که آزیتا با حرص و آهسته گفت: بدبخت ها چرا چسبیدین به هم دیگه؟ حالا این ها فکر می کنن از پشت کوه اومدین! نرگس با خونسردي و آرام گفت: چه عیبی داره؟! چیزي که قراره بعدا بفهمن، بگذار حالا بدونن. همیشه جواب هایش باعث شادي بود، این بار هم باعث شد که ما با خنده وارد سالن بزرگ و آراسته خانه آن ها شویم. من براي اولین بار خانم و آقاي ابهري را دیدم. دکتر ابهري خیلی بیش از انتظارم، جوان و برازنده بود، همین طور همسرش. دکتر مردي بود با قد متوسط و هیکلی موزون و ورزشکاري که صورتی آرام و چشم هایی با نفوذ داشت و از وراي عینک پنسی با دقتی موشکافانه نگاه می کرد. ولی در عین حال، برخورد پدرانه و صمیمانه اش به دل می نشست و خانم ابهري با این که قدي تقریبا کوتا داشت و اندامی که می شد گفت چاق است ولی چهره اي علی رغم سن و سالش که حدود پنجاه سال بود، شاداب داشت و از وراي چشم هاي آبی اش با مهري خاص آدم را نگاه می کرد و لهجه اي شیرین و دوستانه خوشامد می گفت. هر دو با رویی گشاده، به ما خیر مقدم گفتند و به مهمان ها، به عنوان دوست هاي صمیمی دخترشان، معرفی کردند. آزیتا جایی نزدیک خودشان به ما نشان داد و نشستیم. من که از خجالت نفسم بالا نمی آمد و فکر می کردم همه الان فهمیده اند که اولین بار است در چنین جمعی حضور پیدا کرده ام، سرم را پایین انداخته بودم و با انگشت هایم بازي می کردم، ولی نرگس خونسرد و خندان از راه دور با همه سلام و علیک و احوالپرسی می کرد.با تشر آزیتا که گفت: چرا این قدر معذب نشستی؟! بالاجبار سرم را بالا گرفتم و چشمم به چشم آقایی تقریبا جوان که روبروي ما نشسته بود، افتاد که با لبخند ما را نگاه می کرد. مجبور شدم زورکی لبخند بزنم و با سر سلام کنم که صداي سه تار همه حواس ها را به طرف بالاي سالن متوجه کرد و من کمی احساس آرامش کردم و توانستم نفس تازه کنم و همه چیز را ببینم. تزینات زیباي اتاق بسیار بزرگ پذایرایی و پله هاي مارپیچی که از کنار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سالن به طبقه بالا می رفت و شومینه بزرگی که گوشه سالن روشن بود و قاب هاي نقاشی بزرگ و بسیار زیبایی که به دیوار بود و شمعدان هاي پایه بلندي که در گوشه و کنار با شمع روشن بود، حالت اشرافی و در عین حال شاعرانه اي به سالن می داد. غرق تماشاي اطراف بودم که با سقلمه اي که نرگس به پهلویم زد به خود آمدم. گفت: اون آقاهه که یم گفتم اینه، صبر کن بخونه، اگه دیوونه نشدي معلومه... ساکت شد. منتظر پرسیدم: معلومه چی؟! نرگس با خونسردي گفت: معلومه از اول دیوونه بودي!! خنده ما را شروع سه تار زدن آقاي مهرابی قطع کرد و من منتظر ماندم که ببینم این همه تعریف به کجا می رسد. صدا از هیچ کس در نمی آمد و معلوم بود همه با اشتیاق در انتظارند. در این میان انگار فقط من بودم که همچنان محو تماشاي اطراف بودم که من هم با شروع شدن آواز، میخکوب شدم. نمی دانم در آن صدا چه بود، چه سوز و شوري بود که این قدر مستقیم بر روح و قلب آدم اثر می گذاشت. حس غریبی به مآد دست می داد که قابل گفتن نیست شور عرفانی و روحپرور حالت جذبه و اشتیاق، حالت خاصی که قابل بیان نیست. مصرع هاي اول را من مبهوت تن صدا اصلا نشنیدم تا به این جا رسید: باز آي و بر چشمم نشین اي داستان نازنین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود آن صدا حزین و پر احساس همراه زخمه هاي تار، و آن شعر پر معنی چنان اثر کاري و آنی بر قلب من داشت که ناخودآگاه اشک چشمانم را پر کرد و من که از سر شب فکر محمد با یادآوري تولدم و سال هاي قبل، راحتم نگذاشته بود بی اختیار دستم به زنجیر گردنم گره خورد و با این ابیات اشک به چشمم هجوم آورد و فکر کردم نرگس راست می گفت که این صدا آدم را مجنون می کند http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلام
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d آقاي مهرابی همچنان می خواند. من مانده ام مهجور از او، بی چاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او رد استخوانم می رود گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود با این بیت ها، مثل این بود که تمام دردهاي درونم را به شعر می شنیدم و حالی ناگفتنی پیدا می کردم. در جدال با خودم بودم تا اشکم سرازیر نشود که چشمم به همان آقاي روبرویی افتاد و به نظرم آمد که با محبتی بی نهایت، آزیتا را نگاه می کند. هر حال آن شب و آن شعر و آن صدا، آغاز راه دیگري در زندگی من شد و باعث علاقه و روي آوردنم به شعر و کتاب. احساس می کردم چقدر احمقم که تا حالا سر از شعر در نیاورده ام. وقتی داشتم اشک هایم را که دیگر سرازیر شده بود پاك می کردم نرگس توي گوشم گفت: حالا همه فکر می کنن، عجب دختر فرهیخته اي هستی که با شنیدن این بیت ها اشک می ریزي،خبر ندارن جنابعالی اصلا از شعر سر در نمی آري و واسه چیز دیگه داري آبغوره می گیري! هم خنده ام گرفت و هم به فکر فرو رفتم. راستی چرا من تا آن زمان نباید به قول نرگس، خودم از شعر سر در آورده باشم؟ براي اولین بار، احساس شرمساري و مغبون شدن کردم. در افکار مختلف غوطه می خوردم که دوباره چشمم به همان آقاي روبرویی افتاد که محو تماشاي آزیتا بود و به محض این که نگاهش با من برخورد کرد، رویش را به طرف دیگر برگرداند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌از آزیتا پرسیدم: اون آقاهه کیه؟ آزیتا مرموز پرسید: چطور مگه؟! ولی نرگس امان نداد و فوري گفت: ایشون، مهندس کاوه پارساي بی نواست که عقل درست و حسابی نداره. من با حیرت و ناباورانه به نرگس چشم دوختم و او با هخند گفت: نترس بابا، دیوونه خطرناك نیست. فقط این قدر عقلش کمه که عاشق این تحفه نطنز شده! خلاصه فهمیدم که آن آقا، پسر یکی از دوست هاي آقاي ابهري است که دو سه سال است از خارج کشور برگشته و یکی از خواستگارهاي سمج آزیتاست، اما آزیتا به دلیل ده سال تفاوت سنی که دارند، موافق نیست. نرگس هم که طرفدار سر سخت آقاي پارسا بود همیشه سر این مسئله با آزیتاجنگ داشت. همان شب بود که توي راه برگشت وقتی که من از مهمانی و آقاي ابهري تعریف می کردم، نرگس گفت: حالا امشب شلوغ بود، باباش فال هایی با حافظ می گیره، ماتت می بره. مشتاقانه پرسیدم: راست می گی؟ ‌‌‌‌‌نرگس خونسرد و خندان گفت: به خدا، اصلا حافظ خون شدن خود منم از فال گرفتن آقاي ابهري شروع شد و بعد این قدر خودم با حافظ کلنجار رفتم که شدم یک پا فالگیر! واقعا که راست می گفت. چون چند هفته بعد که براي تولد آزیتا خانه شان مهمان بودیم، آزیتا در اثر اصرارهاي من و نرگس از پدرش خواست دیوان حافظ را باز کند و نرگس پیشدستی کرد و ازطرف من هم گفت: شما خودتون به نیت ما باز کنین ما سراپا گوشیم. وقتی نوبت من شد. هیچ وقت یادم نمی رود که آن شب چه حالی شدم. مبهوت ، خشکم زده بود. آن کلمات با صدا و طرز بیان شیرین دکتر دیوانه ام کرد. مثل مجسمه نشسته بودم، به سختی نفس می کشیدم. دکتر آرام و شمرده می خواند. مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم که جان را نسخه اي باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازي برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بی حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوي گیسویت زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی نیاید هیچ در چشمش به جز خاك سرکویت نفس بریده وگیج به معناي شعر فکر می کردم که چشمم به نگاه پر از حس و درك دکتر که از بالاي عینک به چشم هایم خیره شده بود، افتاد. نگاه عمیقی که انگار راز ناگشوده ام را دریافته بود. نرگس آرام توي گوشم گفت: خاك بر سرت، آبرویت رفت، همه پته هایت را حافظ ریخت روي آب!!! از ته دل خندیدم و این شد که من هم شدم مرید حافظ و به قول نرگس، فالگیر قهار. تازه داشتم به دنیاي جدیدم مانوس می شدم و از تلاطم و سر در گریبانی روحی نجات پیدا می کردم. برخلاف من که همیشه براي یاد گرفتن بی میل بودم و احساس می کردم وقت براي یادگیري همیشه هست، نرگس و آزیتا، انگار دنیا دارد به آخر می رسد، همیشه براي یاد گرفتن چیزهاي تازه عجله داشتند و حریص بودند. مثل این بود که از یزورآزمای با مغز و توانایی هایشان لذت می بردند. تمایل و شور و شوق و نشاط آن ها روي من هم اثر می گذاشت و مرا به جلو می راند. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d یک موقع به خودم آمدم که دیدم از سر در آوردن از کارهاي مختلف، احساس لذت می کنم و مزه دانستن و لذت یادگیري و مهارت را می چشیدم، لذت شیرین یاد گرفتن و فهمیدن از روي خواست و رغبت، نه اجبار و کراهت. مثلث دوستی ما به قول نرگس سه تفنگدار بیکار مرا متحول می کرد و زندگی اي دوباره به من می بخشید که دوباره سرنوشت و روزگار سرناسازگاري گذاشت و سومین ضربه تلخ و سخت را بر سرم فرود آورد. آخرین امتحان هاي سال دوم بود. دیروقت، حدود نیمه شب بود که با صداي فریادهاي وحشتزده مادر که علی و امیر را صدا می زد، از جا پریدم و هراسان خودم را به آن ها رساندم. مادر پریشان و گریان بر سر و صورتش می زد و آقا جون همان طور که به پشت خوابیده بود به نظر می آمد چهره اش از تنگی نفس کبود شده است و خرخر می کند. امیر سعی داشت آقا جون را از جا بلند کند و در عین حال با صداي بلند، مرتب صدایش می کرد. بی اختیار، امیر را کنار زدم و دهانم را بر دهان آقا جون گذاشتم و با تمام توان در آن دمیدم. صداي خرخري که در حنجره اش پیچید، امیدوارم کرد. یب خبر از این که صداي نفس هاي خودم را می شنوم، باز با تمام قوا در دهانش دمیدم. مادر زار می زد وامیر سعی داشت با فشارهایی که به قفسه سینه آقا جون می آورد کمک کند، ولی بی فایده بود. امیرانگار زودتر از من به وضعیت پی برد و بیهودگی کارمان را فهمید. چون آقا جون را بغل کرد و با کمک علی سوار ماشین کرد به محض این که به بیمارستان رسیدیم، آقال جون را روي برانکار خواباندند و دکتر اورژانس دستش را کاملا بالا برد و محکم روي قلب آقا جون کوبید، روي قلب مهربان و پر از عطوفت آقا جون. قلبم تیر کشید و درد گرفت. دستگاه هاي شوك را به سینه وصل کردند و جلوي چشم هاي وحشتزده و هراسان ما به بدنش شوك دادند. یکبار، دو بار، سه بار فایده نداشت. نه غیر ممکن بود، پدر من، آقا جون قوي و قدرتمند من دیگر نفس نداشت، مظلوم و معصوم و استوار، همان طور که زندگی کرده بود، همان طور هم بی صدا، خاموش شده بود. این آقا جون من بود؟! عزیزترین عزیزان من؟! آن که زندگی ام را مدیونش بودم و همه آرامش و آسایش و رفاهم را؟! زیر آن دستگاه ها و بی نفس؟! آقا جون سکته کرده بود. جلوي چشم هایم سیاه شد، تصویرها دور و نزدیک و گنگ. انگار جان ذره ذره از تنم بیرون می رفت، زانوهایم خم شد. بی هوش شدم. با آن که ضربه مرگ خانم جون را چشیده بودم، ولی با همه دردناکی قابل مقایسه با درد از دست دادن آقا جون نبود. دیگر هیچ چیز به یاد ندارم. صداي فریاد و شیون ها، چشم هاي اشکبار و مظلوم مادرم و صورت هاي غرق اشک امیر و علی و دیگران، تصویرهایی مبهم بود که از ته چاهی تاریک می دیم. و این بار دیگر آقا جون را ندیدم. از عزیزترین موجود زندگی ام بی خداحافظی جدا شدم. درد، فوق طاقتم بود. تازیانه هاي رنجی عظیم وجودم را در خودش پیچاند و غرق کرد. باور نداشتم که یک دنیا مهر وعاطفه، مظهر هستی و وجود من، امیدم پشتوانه و دلخشوي و مایه سرافرازي و عزتم مثل شمعی بی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌صدا خاموش شده باشد. هر بار به هوش می آمدم، دلم می خواست، چنگ بیندازم و قلبم را از سینه بیرون بکشم. دیگر براي چه می تپید؟ به عشق و امید چه کسی... درگذشت ناگهانی و غیرقابل باور آقا جون، براي من با آن روح زخم خورده و حساس و مریض، ضربه اي بود که براي از پا انداختن دوباره ام کافی که هیچ، زیاد هم بود. از مراسم و روزهاي اول چیزي به خاطر ندارم. در بی هوشی و بی حسی، مثل جنازه اي بین مرگ و زندگی معلق بودم. با سابقه بیماري گذشته ام، دکترها تشخیص داده بودند همان بی هوشی برایم بهتر است. این بود که من جسدي شده بودم با سرمی در دست که با تزریق آرامبخش، گوشه اي افتاده بود. چهره آرام و غمگین آقا جون، بعد از جدایی ام از محمد، از جلوي چشم هایم کنار نمی رفت. چیزي مثل سوهان روحم را می تراشید. این که چقدر باعث رنج آقا جون نممهربا شده بودم و او صبورانه تحمل کرده بود و آخر هم با داغی بر دل مثل پرنده اي معصوم و تنها از پیش ما رفته بود، عذابم می داد. چه آرزوها و حرف هاي ناگفته اي که بین من و این عزیزترین عزیزانم، ناگفته ماند. ندانسته زمان را از دست دادیم، بدون این که بفهمیم آنچه دارد فنا می شود و از بین می رود، دیگر هیچ وقت باز نمی گردد. آقا جون رفته بود، بدون این که حتی توانسته باشم از او به خاطر همه آنچه به من داده بود، تشکر کنم. زندگی ام و همه آنچه داشتم، از او بود که حالا دیگر نبود. رفته بود، در حالی که نگران بود، نگران بچه هایش که یکی از آن ها، من ناخلف بودم که از همه بیش تر باعث عذابش شده بودم. توي همان روزهاي سیاه و تلخ عزا و عذاب و زجر بود که یک روز صداي پچ پچ مانند و ضعیف خاله ام به گوشم خورد. ‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامان
☘🌹🕊☘🌹🕊☘🌹🕊☘ آرامش قلب و غذاى روح بشر در اين است كه خداوند را٭ ياد٭ كند اگر از٭ ياد٭ خداوند غافل شوى خداوند از تو غافل مى شود آن وقت است كه سختى هاى زندگى بر تو هجوم مى آورند و زندگى را برايت تنگ مى كنند... پس پروردگارت را در صبحگاه و شامگاه به كثرت٭ ياد٭ كن ... 🕊 سبحان الله بحمده سبحان الله العظيم☘ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔻 ( البته اونا اول ما بودن بعد شدن اونا ) به لطف مدیریتشون ما هم اول اونا بودیم بعد شدیم ما ما ژاپن- ما حاضریم خانه هایمان را باز کوچکتر کنیم و فضا و امکانات مدرسه ها را بزرگتر و بیشترکنیم . ما برای توسعه ی بیشتر کشور هر چقدر در تربیت و جذب معلمان سرمایه گذاری کنیم کم است. ما ایران- مشکل آموزش و پرورش جمعیت زیاد آن است! اونا آلمان- سه گروه نباید پشت چراغ قرمز بمانند: آتش نشانی، معلم و آمبولانس. ما ایران- تعاونی فرهنگیان، معرفی نامه می دهد تا همکاران بتوانند از فروشگاهها قسطی خرید کنند. اون امارات- دولت در سال چند بار به معلمان چک سفید می دهد. ما ایران_ معلم ها به جای آنکه به فکر اضافه حقوق باشند، باید به فکر شغل دوم و سوم باشند اونا فرانسه- ثروتمندان در مسیر شهرک معلمان خانه می خرند، تا دیگران فکر کنند آن ها هم معلمند اونا آلمان- فرزند بزرگم پزشک است اما فرزند دومم به دنبال هدف بالاتری است می خواهد معلم شود یک پدر آلمانی اونا انگلستان- فرزندم یک نابغه است او توانایی معلمی دارد یک پدر انگلیسی اونا آلمان- شما می خواهید حقوقی همسان با تربیت کنندگانتان داشته باشید؟! "فریاد مرکل بر سر صنف پزشکان و مهندسان ما ایران- حقوق معلمان بار مالی دارد ... ‌‌‎‌‌http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📕 حافظه‌ی مردی داشت به تدریج از کار می‌افتاد. پزشکی پس از معاینه‌ی دقیق گفت: که می‌تواند با عمل جراحی حافظه‌ی مرد را برگرداند اما این کار یک خطر بزرگ دارد و آن این که ممکن است، مرد بینایی هر دو چشم‌اش را از دست بدهد. پزشک گفت: کدام‌یک را انتخاب می‌کنید؟ بینایی یا حافظه‌تان را؟ بیمار کمی فکر کرد و گفت: بینایی‌ای را ترجیح می‌دهم که ببینم به کجا خواهم رفت تا این که به خاطر بیاورم به کجا رفته‌ام... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚پند حڪیمانه ▪️لقمان حکیم گوید: روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم، •• شگفت زده شدم •• خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍📕 مغازه دار‌ محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند. سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است. کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند. بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است. کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد! پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود. همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند. جامعه با من و تو، ما میشود ، قبل از دیگران به خودمان برسیم. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴حکایتی از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط ... 🔸یکی از شاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گفت : بعد از فوت مرحوم شیخ ، ایشان را در خواب دیدم ، از او سوال کردم در چه حالی ؟ گفت : فلانی من ضرر کردم با تعجب گفتم : تو ضرر کردی، چرا !؟ فرمود : زیرا خیلی از بلاها که بر من نازل می شد با توسل آن ها را دفع میکردم ، ای کاش حرفی نمیزدم چون الان می بینم برای آنهایی که در دنیا بلاها را تحمل می کنند ، در اینجا چه پاداشی می دهند ! 📚منبع : کرامات معنوی : ص 72 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 📚 هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت. یک لاک پشت حسود... او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت. هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد. سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود . http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هر پرهیزکاری گذشته ای دارد وهر گناه کاری آینده ای پس قضاوت نکن. میدانم اگر: قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم، دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد... تا به من ثابت کند. در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگر یم. محتاط باشیم، در سرزنش و قضاوت کردن دیگران وقتی ؛ نه از دیروز او خبر داریم نه ازفردای خودمان. 😍 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 این دروغ را قبول نکنید ! اگر در جامعه ای کسانی فقرا را به صبر دعوت کردند که میدان را برای یغماگران باز بگذارند و بگویند صبور باش خدا در آخرت به تو عوض میدهد این سخن ، سخن اسلام نیست ! http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💧 ! 💎 لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد. روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام .... خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👨🌾کوکودما یا توپک گل
🌱 کوکودما _ توپک گل ❣ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 👨🌾 اصطلاح "کوکدمهاما" از بومیان ژاپنی است، از "koke" می آید که به معنی خزه و "damas" که به معنی توپ یا توپک است. 🌱این توپ خزه ای ، فراهم کردن شرایط زندگی برای یک گیاه زینتی به عنوان شکلی از هنر مدرن با گیاهان و گل را تجربه کرده است. یکی از مهم ترین مزایای kokedamas تعمیر و نگهداری آسان است که می تواند بدون گلدان ، فقط یک زنجیره یا طناب به آنها از سقف آویزان و یا یک قلاب به دیوار آویزان کنید و یا حتی می توانید وارونه به عنوان مثال با برگ و گل پایین نگهداری کنید ، این توپک گل با تمام امکانات تزئینی است که این ویژگی ها را ارائه می دهد ،همچنین اغلب آنها به یک قطعه چوب یا پوست متصل شده، یا یک پایه تزئینی قرار داده است یا به صورت قاب عکس به دیوار نگهداری شود 🌱 به جای گلدان یک توپ پوشیده شده با خزه که به عنوان یک گلدان برای خود گیاه خدمت می کند و به علت تعمیر و نگهداری آسان، آنها همواره به نوعی از نوع گیاه پشتیبانی می کنند که به طور معمول آنها نیز به عنوان "بونسای فقیر" شناخته می شوند. 🌱توپ كوكودما معمولا با ريشه گياه درست میشود و با قرار دادن آن در گلدان قالبي كه به يك توپ تبديل مي شود، ساخته مي شود. وسایل مورد نیاز برای ساخت توپک گل 🌱 خاک مناسب برای تغذیه گیاه مانند 70 درصد پیتموس و سی درصد ماسه 🌱 خزه و مقداری ریسمان یا سیم ترکیب خاک را خیس کرده و اطراف ریشه گیاه و سپس با خزه سبز نرم پوشیده شده و با الیاف کنفی یا سیم، و طناب یا نخ ریسی محکم می شود. با گذشت زمان، گیاه رشد خواهد کرد و راحت میتوانید توپک را گسترش دهید ، برای انجام این کار، خزه باید با دقت برداشته شود، بستر را بدون شکستن توپ اضافه و دوباره پوشش آن اعمال می شود. 🌱 نگهداری از توپک گل آسان است و کار خاصی لازم نیست آبیاری با غوطه وری انجام می شود، یعنی توپ در ظرف با آب تا زمانی که توپک به خوبی خیس شود . سپس بدونه آن که آن را فشار دهید به آرامی با دست های خود برداشته می شود. شما همچنین می توانید آب را بر روی توپ اسپری کنید تا رطوبت را بین آبیاری حفظ کنید. نگهدادی آن در محیطی با افتاب مستقیم کار آسانی نیست 👨🌾 بسیاری از گیاهان گرمسیری برای کوکودما مناسب هستند، از جمله سرخس، بامبو خوش شانس. در ادامه برای درک بهتر مطلب کلیپ و تصاویر زیر را مشاهده کنید نویسنده مهدی زینلی http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d