eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✅انسانهای نالایق ✍جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟ اصحاب: بلی یا رسول الله!فرمود: 1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید. 2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود. 3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند. 4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد. 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد. 📚داستان های بحارالانوار ج۹ ✨﷽✨ ✅انسانهای نالایق ✍جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟ اصحاب: بلی یا رسول الله!فرمود: 1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید. 2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود. 3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند. 4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد. 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد. 📚داستان های بحارالانوار ج۹ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یازهرا(س)ماجرای لباس عروسی حضرت زهرا(س) (س) ، در حالی که سوار بر مرکب، آرام آرام او را به سوى خانه ی می بردند، ناگهان سلام كرد و از مشكلات خود سخن گفت و براى رفع نيازش از فاطمه درخواست كمك نمود و لباسی طلب کرد... فاطمه(س) فرستاد تا ای را از خانه برایش بیاورند و به زنانى كه دور او را گرفته بودند فرمودند: كمى آرام باشيد و اطراف مرا کاملا بپوشانید و خود از مركب پايين آمد و در ميان كاروان زنان كه مانند نگين او را محاصره كرده بودند، پیرهن کهنه را پوشید و را به آن زن فقیر بخشید و حركت به سوى خانه بخت را از سرگرفت... فردای آن روز همراه با كاسه‏اى شير به ديدار دختر و داماد شتافت، در حالى كه صبحانه ميل مى‏كردند، رسول خدا فاطمه(س) را تماشا مى‏كرد، در اين حال پيامبر(ص) متوجه شد كه دخترش زهرا لباس كهنه بر تن دارد، با تعجب پرسيد: دخترم! چرا لباس نو نپوشيده‏اى؟ فاطمه: پدر جان! ديشب آن را به زنی مستمند بخشيدم كه نيازمندش بود. رسول خدا: عزيزم! مناسب بود براى مراعات حال داماد، لباس نو را براى خود نگه مى‏داشتى. فاطمه: پدرجان! اين درس را از آموخته‏ام كه مى‏فرمايد: «در احسان كردن پيوسته چيز مطلوب و مورد علاقه‏تان را احسان كنيد». علاوه بر اين، شما نيز هميشه چنين مى‏كرديد... پیامبر(ص) دیگر چیزی نفرمود، گویا از دورن خود به دخترش می ورزید و به خود می بالید. 📔 عوالم، ج 11،ص 210 💠 هر که بخواهد فاطمه را تعریف کند، در حقش جفا کرده؛ فقط باید گفت: فاطمه، فاطمه است. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔹️حافظ شيرازي اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🔸️صائب تبريزي اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را هر آنکس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد نه چون حافظ که مي بخشد سمرقند و بخارا را 🔹️شهريار اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را به خال هندويش بخشم تمام روح و اجزا را هر آنکس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد نه چون صائب که مي بخشد سر و دست و تن و پا را سر و دست و تن و پا را به خاک گور مي بخشند نه بر آن ترک شيرازي که برده جمله دلها را 🔸️خانم دريايی اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورده دنيا را نه جان و روح مي بخشم، نه املاک بخارا را مگر بنگاه املاکم؟ چه معني دارد اين کارا؟ و خال هندويش ديگر، ندارد ارزشي اصلاً که با جراحي صورت ، عمل کردند خال ها را نه حافظ داد املاکي، نه صائب دست و پاها را فقط مي خواستند اينها ، بگيرند وقت ماها را 🔹️کامران سعادتمند اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را نه او را دست و پا بخشم ، نه شهري چون بخارا را همان دل بردنش کافي که من را بي دلم کرده نمي خواهم چو طوطي من ، بگويم اين غزلها را غزل از حافظ و صائب و يا دريايي بي ذوق و يا آن شهريار ترک که بخشد روح اجزا را ميان دلبر و دلدار ، نباشد حرفِ بخشيدن اگر دلداده مي باشيد‌ ، مگوييد اين سخن ها را 🔸️عارف تهراني اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را شعار و حرف پُر کرده ، تمام ادعاها را يکي بخشيده چون حافظ ، سمرقند و بخارا را يکي چون صائبِ تبريز ، سر و دست و تن و پا را از اين سوشهريار داده تمام روح اجزا را از آن سو بانودريايي گرفته حال ماها را سعادتمندشاعرنيز فقط گفت ونداد هرگز نه ملک و نه بخارايي ، نه روح و نه تن و پا را 🔺️ولي من مي شناسم کس ، که او نه گفت و نه دم زد بدون حرف عمل کرده ، تمام ادعاها را کسي که خانمانش را ، رها از بهر جانان کرد بدون منتي بخشيد ، سر و دست و تن و پا را و او اهسته و آرام ، براي کشور ایران فدا کرده به گمنامي ، تمام روح و اجزا را اگر خواهي بداني کيست ، وجودت از سجود اوست تمامی خودش را داد ، به ما بخشيده دنيا را نه گفتش ترک شيرازي ، نه گفتش خال هندويش و او نامش " سلیمانی " عمل کرد ادّعاها را🌷 ❤شادی روح بی بدیلش صلوات❤ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺‏یکی میره هلند ومیگه ؛ من در ایران سرکوب شدم یکی از هلند میاد ایران ومیگه ؛ ایران رو در این عصر "کشتی نوح" میدونم که هرکس سوارش بشه نجات پیدا میکنه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از حیرت دهانم باز مانده بود، گفتم: آخه، اون جا.... ساکت شدم. اکرم خانم با لبخندي محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست. آه از نهادم بلند شد. آن جا نیستند؟! رفته اند؟ کی؟! در حالی که هیچ کدام اسم آن ها را به زبان نمی آوردیم و با اشاره و غیرمستقیم صحبت می کردیم، اما نتوانستم جلوي ودمخ را بگیرم ، پرسیدم: ازاین جا رفتن؟! کی؟! خیلی وقته. چطور؟! حاج آقا که می گفت هیچ وقت این خونه رو نمی فروشه؟! اي بابا، تا حالا کی تونسته هر جور که دلش می خواد زندگی کنه، که حاج آقا بتونه؟ بعد از اون قضیه، محترم خانم دیگه این جا بند نشد. بچه هایش که هر کدوم رفته بودن یک طرف. واسه دو نفر آدم هم خوب، این جا خیلی بزرگ بود. یک سال بعد از رفتن پسرشون اسم محمد را نمی آورد اون هام از این جا رفتن. دوست داشتم بپرسم کجا رفته اند، اما رویم نمی شد. به سرنوشت تلخی که هر کداممان پیدا کرده بودیم، حتی حاج آقا و محترم خانم که بالاخره مجبور شده بودند از خانه اي که آن قدر دوست داشتند، دور بشوند، فکر می کردم که اکرم خانم گفت: خوب اگه می آي، پاشو دیگه، اگه نمی آي هم که من برم. و من رفتم. بعد از چهار سال، چه حالی داشتم. زانوهایم می لرزید و ضربان قلبم چند برابر شده بود. وقتی سر کوچه مان رسیدیم، نفسم دیگر به شماره افتاده بود. فکر می کردم چندین سال این جا راه رفت و آمد آقا جون بوده، چه شب ها که از روي این کاشی ها خسته برگشته و صبح ها با امید رد شده و گذشته و رفته. خودم را به یاد می آوردم و زمانی که براي اولین بار همراه مادرم از این کوچه گذشته و به مدرسه رفته بودم. چقدر ظهرها که از مدرسه برمی گشتم، وقتی دیگر راهی تا خانه نمانده بود، با ذوق و شوق از لابه لاي این درخت هاي تناور دویده بودم. روز عقدم به یادم می آمد و اوقاتی که همراه محمد توي این کوچه رفت و آمد کرده بودم. روزي که خانم جون را بر سر دست از همین کوچه برده بودند و آن قدر تصاویر سریع از جلوي چشم هایم رد می شد که جلوي پایم را نمی دیدم. چانه ام می لرزید ومثل کسی که از سرما بلرزد، بدنم را رعشه اي بی امان گرفته بود. تا وسط کوچه رفتم، نتوانستم بیشتر بروم. لرزان در حالی که با حسرت به در خانه مان و خانه محمد نگاه می کردم، ایستادم. افسوسی کشنده وجودم را له می کرد، کاش هنوز خانه مان آن جا بود و پشت آن در خانم جون و آقا جون نفس می کشیدند. کاش، هنوز زري توي خانه شان بود و محمد هنوز برایم محمد آقا بود و این بار اگر، از سر قضیه آغاز می شد من ارزش همه چیز را می دانستم و با چنگ و دندان حفظش می کردم. واي که اگر هنوز پشت آن درها، عزیزهاي من بودند، اگر زمان به عقب برمی گشت و من باز آقا جون را داشتم و محمد را... طاقتم تمام شد، رو برگرداندم و در حالی که در دلم خودم را لعن و نفرین می کردم، بی اختیار اندیشه ام به زبان روان شد و جویده جویده گفتم: خدا لعنتت کنه. منظورم به خودم بود، خودم که ... ولی صداي اکرم خانم که به اشتباه فکر کرده بود من محمد را نفرین می کنم، دستپاچه مرا از عالم برزخی که تویش گیر افتاده بودم، بیرون کشید. مادر نفرین نکن، اونم جوون مردمه! گیج وحیران گفتم: نه، من اونو باز حرفم را قطع کرد و گفت: می دونم، می دونم دلت می سوزه، ولی مادر، من اینو فهمیدم، همیشه هم به همه می گم، دلتون که می سوزه، دعا کنین، نفرین نکنین که شر نفرین اول از همه یقه خود آدمو می گیره. بالاخره هم اکرم مخان نگذاشت توضیح بدهم. باور کرده و مطمئن بود که منظورم محمد بوده و این بهانه اي شد که براي عبرت من، داستان زندگیشان را بگوید. داستان زندگی نزدیک ترین دوستم راکه من فقط به همین اکتفا کرده بودم که پدرش چند سال پیش فوت کرده و مادرش سرپرستشان بوده. آخ حالم از خودم به هم می خورد، چرا توي این دنیا غیر از خودم و دنیاي خودم، هیچ کس، حتی نزدیک ترین دوستم برایم مهم نبود؟! اکرم خانم با مظلومیت برایم تعریف می کرد و از سختی دنیا می گفت و این که جز صبوري راهی براي تحمل نیست و لا به لاي حرف هایش هر از گاهی صحبت را به محمد می کشید تا به خیال خودش من را دلداري داده باشد. خبر نداشت چه آتشی به دلم می زند وقتی که می گوید – حالا بازم، تو زود فهمیدي! هنوز بچه اي، سنی نداري، تازه اول راهی. پدرت هم که خدا رحمتش کنه تا وقتی بود، خودش مثل کوه پشتت بود. حالا هم که رفته، نام نیکش برایت مونده که یک دنیاست. مادر،بیخودي خود خوري نکن، غصه نخور، منو می بینی؟ پاسوز همین غصه خوردن هاي بیخودیم شدم که الان مثل پیرزن هاي هفتاد ساله، صاحب هزار درد و مرض شدم. کار خوبی هم نکردم یواش یواش از گذشته هایش می گفت و نصیحتم می کرد. او هم دنیا را با عینک تجربه هاي خودش می دید و می شناخت و قضاوت می کرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d می گفت که پانزده سالگی ازدواج کرده و همراه شوهرش که خویشاوندشان هم بوده از یزد به تهران آمده. آقا یحیی که کمک راننده تریلی بوده، چند سال قبل از ازدواج در تهران زندگی می کرده. بعد که با اکرم خانم ازدواج می دکن چقدر تلاش می کند تا اکرم خانم راحت باشد. از زندگی خوبشان می گفت و علاقه اي که به شوهرش داشته و این که خدا خیلی زود مهتاب را به آن ها می دهد و پشت سرش مریم را. تعریف می کرد که: آن قدر دلم به یحیی و بچه هایم خوش بود که خدا شاهده، سراغ خانواده ام را هم نمی گرفتم. تا بچه ها کوچک بودن که شب و روزم وقف اون ها بود. به خاطر تنها نموندن یحیی واسه زایمون هام هم حاضر نشدم برم یزد، می گفتم یحیی راننده بیابونه، وقتی می آد باید خونه ش گرم باشه و چراغ خونه ش روشن. کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش دهرانن تریلی شد. بچه هام که جون گرفتن، منم خیاطی رو شروع کردم که هم سرگرم باشه و هم بشم کمک خرج. اتفاقا کارم زود هم رونق گرفت. پولش را خدا شاهده دریغ از یک جفت جوراب که براي خودم بخرم، همه رو جمع می کردم، براي روز مبادا. تا بالاخره هفت هشت سال طول کشید، پول هامونو روي هم گذاشتیم و این خونه رو خریدیم. آقا یحیی خونه رو به نام من کرد و تازه بازم می گفت اکرم، یعنی یه روز می شه من محبت هاي تو رو جبران کنم؟! ولی مادر انگار شیطون این حرف رو شنید و زود زود اون روز رو رسوند. دو سه سال از خونه دار شدنمون گذشته بود که کم کم یحیی عوض شد. اول هفته اي سه شب، بعد دو شب می اومد و بعد هفته اي یک شب و یواش یواش طوري شد که ماهی دو دفعه هم به زور می آمد. اونم چه اومدنی، مثل دشمن می اومد و به یک بهونه، مرافعه راه می انداخت و می رفت. آخر سر، وقتی پی جو شدم که ببینم قضیه چیه، فهمیدم رمس هوو آورده، اونم فکر می کنی کی؟ یک زن بیوه با سه تا بچه که خدا گواهه نه از من خوشگل تر بود نه جوون تر که اقلا بگم از من سر بوده دلش رو برده. واي که از روزي که فهمیدم قضیه چیه، انگار مار و مور توي قلبم ریختن. آخه اصلا مگه همه ش چند سالم بود؟! هنوز سی سالم هم نشده بود. یک سال خوراکم شده بود اشک و آه. آقا یحیی هم که نمرده، ماتم ما رو گرفته بود و پیداش نبود. خدا می دونه مرگ براي زن راحت تره تا تحمل هوو. منم که دیگه داشتم دیوونه می شدم، سرناسازگاري گذاشتم، که یا من و بچه هام یا اون. می دونی چی گفت. صاف و ساده گفت، اون! منم دلم سوخت. بدجوري دلم سوخت. خدا نکنه آدم از ته دل آه بکشه و دلش بسوزه. دلم به جوونیم و سختی هایی که کشیدم، به غربتی که تحمل کردم و دم نزدم، به خوشی هایی که به خاطر اون به خودم حروم کردم، به نخوردن و نپوشیدن و نخواستن هام که زندگیمون رونق ،بگیره سوخت و از ته دل آه کشیدم و یک کلمه، فقط یک کلمه گفتم: ایشااالله همون طور که جیگر من و این دو تا بچه رو ناحق خون کردي، خدا جیگرت رو خون کنه. اشک از چشم اکرم خانم چکید و ادامه داد: رفت و یک ماه نشده بود که برایم خبر آوردن توي راه تبریز تصادف کرده. گریه اش شدت گرفت، معلوم بود که بعد از سال ها شوهرش را بخشیده و براي آن آقاي یحیاي باوفا که می شناخته، اشک می ریزد. بدي ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل هاي کریم و عاشق که همیشه در نهایت می بخشند، چون از کینه خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او رابخشیده بود. کمی که گریه اش آرام گرفت، ادامه داد: هیچی مادر، با یک نفرین، جیگر خودمو دوباره خون کردم. آقا یحیی آن قدر تکه تکه شده بود که حتی نشد غسلش بدن. رفت و من موندم و این دو تا بچه، که هنوزم که هنوزه دارم می سوزم و می سازم. خلاصه مهناز جون، نه خودخوري کن، هن نفرین. چون زبونم لال مادر، هر دوش آخر یقه خود آدمو می گیره. برو خدا رو شکر کن که زندگی پهن نکرده بودین. حالا من نمی دونم چی باعث ناراحتی شد، ولی هر چی که بود، همین قدر که زود عقلت رسید، جاي شکر داره. من به مادرت هم گفتم، حالا محمد، مرغ آسمونی هم که بوده، وقتی به دلت نیفتاده، همین بهتر که حالا گفتی نه و تموم شد و رفت. چون مادر هرچی به دل قشنگ باشه به چشم هم قشنگه، هرچی هم که به دل آدم نباشه حور و پري هم که باشه باز پیش چشم آدم بی ارزش می شه و یک عیبی داره. بی چاره اکرم خانم نمی دانست و خبر نداشت که همه درد من از همین است که آنچه از دست داده ام به دلم خوب که هیچ بهتر از بهترین ها بود و نقشی که بر دلم حک شده بود از جلوي چشم هایم کنار نمی رفت آن روز گذشت و من به مرور و در گذر زمان و آشنا شدن با سرگذشت آدم ها به این نتیجه می رسیدم که تمام زندگی ها مثل داستان است داستان هاي جورواجور بعضی پرهیجان و پرفراز ونشیب بعضی آرام و درگیر سکون و روزمرگی و بعضی مثل خواب هاي آشفته و پریشان. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی باذکر نام نویسنده ولینک ب
لامانع ست
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ولی آنچه مسلم است ، در تمام زندگی ها یک چیز با شدت و ضعف هست، و آن، فرسایش و رنج است که جز لاینفک تمام زندگی هاست و برخورد آدم ها با این جزء همیشگی، متفاوت است. بعضی دوست دارند خودشان قهرمان داستان زندگیشان باشند. آن ها آدم هاي موفقی هستند که به هر قیمتی، داستان را مطابق میلشان عوض می کنند و جلو می روند. رنج می کشند، اما از آن مثل صیقل روح استفاده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند، نه وزنه اي به پا براي درجا زدن. ولی بعضی ها ترجیح می دهند که سیاهی لشکر داستان زندگیشان باشند. براي همین در مسیر زندگی، جا به جا، قهرمان هاي مختلف پیدا می شوند و زندگی آن ها را نقش می زنند و می روند و معلوم است که وقتی آدم سیاهی لشکر باشد، باید به فرمان قهرمان ها گردن بنهد و تسلیم شرایط باشد و همین باعث می شود که مرارت و رنج این ها بیش از دیگران باشد. و به این نتیجه می رسیدم که اگر آدم ها، تمام سعی شان را بکنند که به جاي سیاهی لشکر، قهرمان اصلی داستان زندگیشان باشند، تمام داستان ها، اگرچه با سختی و رنج و فراز و نشیب، اما بدون شک پایانی دلنشین خواهد داشت که کم ترین حسن آن این است که دیگر لااقل آدم از خودش گله اي ندارد. این حقایق را آرام آرام می فهمیدم و از سیاهی لشکر بودن خودم حالم به هم می خورد و تمام توانم را به کار می بستم که از آن حالت منفعل به در آیم. چشم هایم گرچه دیر به هر حال داشت به روي حقایق باز می شد. این بود که روزي که تنها، سرخاك پدرم رفته بودم، قول دادم، به پدرم قول دادم و با خودم عهد کردم که گذشته را جبران و دل پدرم را شاد کنم. زارزنان با بهترین پدر دنیا، درد دل کردم و عذرخواهی. خیلی تلخ است که به جاي پدرت، پدري که سال اه کنارت بوده و تو قدر لحظه ها را نشناخته اي و بی ثمر از دستشان داده اي، به سنگی سرد و سخت و تیره، چنگ بیندازي و زار بزنی، صدایش کنی و جواب نشنوي. آن روز تا نزدیک غروب شیون کردم و به خاکی که باور نداشتم پدرم را در دلش پنهان کرده باشد، چنگ انداختم و تمام هآنچ را که خیلی زودتر باید اعتراف می کردم، مویه کنان و درمانده گفتم و آن قدر اشک ریختم که دیگر حرفی و اشکی باقی نماند و دلم آرام گرفت و قلبم بعد از مدت ها از زیر آوار نجات پیدا کرد و یاد این حرف محمد افتادم که می گفت بالاخره یک نفر باید به آدم حقایقی را که نمی دونه بگه راست می گفت من توي بازگویی درد دل هایم به پدرم، حقایقی را که مدت ها قبل باید می فهمیدم، تازه فهمیدم. گرچه دیر، ولی به هر حال فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است. همان شب بود که خسته و بی حوصله از سردردي که امانم را بریده بود، يرو تختم دراز کشیده بودم که نرگس به سراغم آمد. مثل همیشه سرحال و شوخ بود. گفت که با آزیتا می خواهند اسمشان را در کلاس خوشنویسی بنویسند و منتظرند که حال من بهتر شود. از سر بی حوصلگی گفتم: من، فعلا حال کلاس اومدن ندارم. نرگس انگار اصلا حرفم را نشنیده باشد، گفت: راستی دکتر ابهري یک کلاس حافظ شناسی توي دانشگاه ادبیات گذاشته که عمومی است، ما هم می تونیم بریم. دوباره با بی اعتنایی گفتم: گفتم که من حالش رو ...نگذاشت حرفم تمام شود، پرخاش کنان گفت: مهناز، این اداها را از خودت در نیار. این همه راه نیومدم که ناز یجنابعال رو بکشم یا ازت اجازه بگیرم. اومدم که بهت بگم از این هفته به بعد برنامه ات چیه، پس خودتو لوس نکن. دهن منو هم باز نکن، لطفا. در حالی که بلند می شد، گفت: در ضمن جمعه هم کوه یادت نره. با خونسردي داشت از در بیرون می رفت که با حرص گفتم: من بهت گفتم که نمی مآ ... در را بست رو به من و با عصبانیت گفت: اولا که پاشو مثل آدم بشین و حرف بزن، براي من اداي بدبخت هاي بی دست و پا را در نیار، دوما که تو غلط کردي، مگه دست توست؟ چه مرگته که نمی آي؟ این جوري می خواي به بابات ثابت کنی که واقعا غصه داري و به خودت ثابت کنی که بچه خلفی هستی و خوب عزاداري می کنی؟! آره؟! خوب، بسه دیگه، بابات متوجه شدن، از خودت هم می تونی متشکر باشی که ... حرفش را بریدم و گفتم: معلومه تو چته؟! مگه زوره، نمی خوام بیام. می خوام به بدبختی خودم بمیرم،به تو چه مربوطه؟! نرگس یکدفعه آدمی دیگر شد، با چشم هایی از حدقه درآمده و لحنی که تا حالا نه از او دیده بودم و نه باورم می شد که اصلا داشته باشد، به طرفم پرخاش می کرد و من ناباورانه نگاهش می کردم. حرف هایش را جویده جویده می زد و به زور سعی می کرد، صدایش را پایین نگه دارد. بدبختی؟! تو اصلا می دونی یعنی چی؟ ! یک عمر راحت و آسوده زندگی کردي، هر چه خواستی حاضر و آماده بوده، هر کاري دلت خواسته کردي، نگذاشتن آب توي دلت تکون بخوره https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
☃چشم بگشا ❄️تا طلوع آسمان پیدا شود ☃اطلسی‌های زمان ❄️در هر نفس شیدا شود ☃عطر یاس چشم‌هایت ❄️نور می‌بخشد به صبح ☃از شمیم دیدگانت ❄️در دلم غوغا شود ☃سلام ❄️صبحتون پر شور و نشاط ☃آخر هفته ‌تون پر از خبرهای خوب ❄️و یهویی‌های پرمهر و شاد 💚🙏🙏🌹🌹💚https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟 📒 زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم . زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیر میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم . روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟ زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم . مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم .... زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند . مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند. پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ؟ زن گفت : تازه از خانه خارج شد . پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟ و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید مي پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟ و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟ مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند . زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن . مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی .. و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری . 👌 پس با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری .. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅فقیــر کیـست؟ ✍پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از اصحاب خود پرسید: فقیر کیست؟ اصحاب پاسخ دادند: فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد. حضرت فرمودند :آنکه شما می گویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی است که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست، بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته در مقابل حقوق مردم از او می گیرند و به صاحبان حق می دهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می کنند، و روانه آتش دوزخ می نمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کس است. 📚:بحارالانوار ج ۷۲، ص۶ ‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d