eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️ دروغهاي مادرم داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزي قدري برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم. " و این اولین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت وقدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام میکرد و بعد براي صید ماهی به نهر کوچکی که درکنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نمو خوبی داشته باشم. یکدفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت وغذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اولی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرات گوشتی را که به استخوان وتیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوي او گذاشتم تا میل کند. اما آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانیکه من ماهی دوست ندارم"و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت. قدري بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدري لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d شبی از شبهاي زمستان، باران میبارید. مادرم دیرکرده بود و من در منزل منتظرش بودم. ازمنزل خارج شدم و در خیابانهاي مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناسی در دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیر وقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار براي فردا صبح. لبخندي زد و گفت: "پسرم، من سردم نیست تو برو خانه " و اين هم دفعه سومی بود که، مادرم به من دروغ گفت. به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیرآفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعیکه زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت. در دستشلیوانی شربت دیدم که خریده بود که من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم مقداري سرکشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، مادر بنوش. گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم. " و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت. بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهي او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموي من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذاي بخور و نمیري برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، اگر چه مادرم هنوز جوان بود. اما زیر بار ازدواج نرفت و گفت: " من نیازي به محبت کسی ندارم... "، و این پنجمین دروغ او بود. درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتیش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزيهاي مختلف میخرید و فرشی درخیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که اینکار را ترك کند که دیگر وظیفهي من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهي کافی درآمد دارم. " واین ششمین دروغی بود که به من گفت. درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من رویکرده است. در رؤیاهایم آغازي جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه👇👇👇👇👇👇👇
ادامه داستان دروغ های مادرم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کردم که بیاید و با من زندگی کند. اما او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم. " و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و درکنارش باشد. اما چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادرعزیزم شهري فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماري افتاده است. وقتی رقّت حال مرا دید، تبسمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهي اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادري نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. اما مادرم درمقام دلداري من برآمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نمیکنم. " واین هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را برهم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمشاز درد و رنج این جهان رهایی یافت... این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آنکه از فقدانش محزون گردید و این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمل کرده است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرارداد. شب بتی چون ماه در برداشتن**صبح، از بام جهان چون آفتاب روي گیتی را منور داشتن. تاج از فرق فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سرداشتن در بهشت آرزو ره یافتن. تا ابد در اوج قدرت زیستن لذت یک لحظه مادر داشتن. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💚💚💚💚💚💚
. فیلم کوتاهِ "من تو هستم"... اثر "میلس دپنسینس"... این فیلم در ۲ دقیقه چگونگی انتقال احساسات میان انسان‌ها را به تصویر میکشد، همان سخن مولانا «این جهان کوهست و فعل ما ندا» - هرچه بکارید همان را برداشت می‌کنید... ما در جهانی هوشمند زندگی میکنیم که کوچکترین خوبی ها و بدی های ما رو با قدرتی بیشتر به خودمون برمیگردونه... این قانون بقای انرژی هست مأموريت شما: ارسال این کلیپ به 2 نفر برای ساختن جهانی زیباتر. منتظر بازگشت تأثير همین حرکتتونم باشید....👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺️چگونه با غرائز جنسی برخورد کنیم ؟ 🔹️غرائز مثل کپسول گاز هستند که اگر از طریق صحیح وارد اجاق گاز شود ، نتیجه اش حرارت و پخت و پز است ، ولی اگر بدون کنترل باشد ، انفجار و خطر را در پی خواهد داشت. پس نه سرکوب و نه رها کردن غرائز ، بلکه کنترل و مهار. 🔹️خود آرایی برای زن یک غریزه است ، این غریزه اگر در خانه به کار گرفته شود زندگی را شیرین و پر محبت خواهد کرد ، اما اگر این خود آرایی در خیابان انجام گرفت ، سبب متزلزل کردن خانواده های دیگر خواهد شد. 🔸️مردی که در خیابان صدها زن آرایش کرده می بیند ، وقتی به خانه برمی گردد نسبت به همسر خود علاقه چندانی نشان نمی دهد ، زیرا جلوه های خیابانی علاقه او را نسبت به همسرش متلاشی کرده است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👇۷ قانون برای نه گفتن به کودک: 👦🏻حواس کودکتان را پرت کنید. وقتی در حال انجام کار اشتباهی است٬ به او بگویید : بیا یک کار جدید کنیم ، یا بگویید: بیا ببین دارم چه کار میکنم! 👧🏻فقط وقتی کودکتان در حال صدمه زدن به خود یا دیگری بود به او نه بگویید و از او بخواهید کاری را انجام ندهد. 👦🏻 از افعال مثبت استفاده کنید. مثلا به جای اینکه بگویید با دستان خیس کتاب را ورق نزن بگویید : دست هایت را خشک کن بعد کتاب را ورق بزن 👧🏻محدودیت های کودک را اعلام نکنید ؛ در عمل نشان دهید. مثلا وقتی در حال بهم ریختن کشو برای پیدا کردن یک لباس است به جای اینکه بگویید کشو را بهم نریز٬ بگویید : بعد از کارت کشو را مرتب کن. 👦🏻به فرزندتان حق انتخاب دهید. به جای اینکه بگویید : نه امروز پارک نمی رویم ، بگویید: به جای پارک رفتن برویم دوچرخه سواری یا استخر؛ یکی را انتخاب کن 👧🏻قوانین را برای او از قبل مشخص کنید تا مجبور نباشید مرتب به او نه بگویید. 👦🏻حرف خود را عوض نکنید فرزندتان باید یادبگیرد که نه٬ به معنی نه است و هیچ جیز نمیتواند آن را عوض کند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d بدون چون و چرا قبول کردم ولی چند لحظه بعد یادم افتاد که چند روز است قرار بوده با مریم به خانه اکرم خانم بروم تا با مهتاب، که دوباره به قهر آمده بود تهران، حرف بزنیم. به مادر گفتم: من می رم خانه اکرم خانم و شب همون جا می مونم. شما نگران من نباشین. از مادر که خداحافظی می کردم، بوسیدمش و گفتم: خوش بگذره. نگو خوش بگذره، بگو خدا حاجتت رو بده. این همه راه توي این گرما نمی رم که خوش بگذرونم، دعا کن خدا حاجتم رو بده. می دانستم حاجتش چیست و براي این که سر حرف باز نشود، گفتم: باشه دعا می کنم. مادر دوباره گفت: مهناز، حالا امشب هم اگه نرفتی عیبی نداره. فردا حتماً برو خونه امیر. زهرا خانم سه روزه بیمارستانه،زشته، ثریا دلخور می شه. برو یک سري بزن، یک حالی بپرس. ناسلامتی خواهر امیري، دختره،برادرش که نیست، خواهر و برادر دیگه ام که نداره، درسته تو هم چشمتو رو هم بگذاري؟! راست می گفت. پس به مادر قول دادم و راه افتادم. طفلک زهرا خانم، روز به روز حالش بدتر شده بود تا این که کلیه هایش از کار افتاده بود و سه روز بود در بیمارستان بستري شده بود و من فقط تلفنی از امیر و ثریا حالش را پرسیده بودم. حالا که جواد هم نبود، مسلماً به ثریا سخت می گذشت. فکر کردم فردا هر طور شده به ملاقاتش می روم.بعد از این که کارمان تمام شد، همراه مریم راهی خانه اکرم خانم شدیم. توي خیابان همان طور که منتظر تاکسی بودیم، یکدفعه چشمم به تابلویی افتاد که جلوي مرکز انتقال خون با خط قرمز نوشته بودند : نیاز فوري به گروه خونی B . +خون من هم B +بود. براي اولین بار و ناگهانی دلم خواست بروم خون بدهم، حالا از من اصرار بود و از مریم انکار که می گفت: تو خونت کجا بود؟! بیا بریم. من که حرصم گرفته بود، با لج گفتم: انگار در مورد پشه حرف می زنه، بیا بریم ببینی خونم کجا بود؟! مریم غرغرکنان به دنبالم آمد و بالاخره موفق شدم خون بدهم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مریم به شوخی به خانمی که کیسه خون را می برد گفت: خانم رویش بنویسین خون یک آدم لجبازه، اگه کسی خواست و قبول کرد بهش بزنن. از جایم که بلند شدم، سرم گیج رفت و از آن جا که هیچ وقت آبمیوه دوست نداشتم، نتوانستم آب میوه اي که برایم آورده بودند بخورم. به اصرار مریم که روبروي بیمارستان یک بستنی فروشی دیده بود، مجبور شدم همراهش بروم و یک ظرف بزرگ بستنی را که در حالت عادي بیش تر از شش تاهفت قاشق نمی توانستم بخورم، به قول مریم – کوفت کنم - . خودش فالوده خورد و براي من بیچاره بستنی گرفت و همان بستنی هم بود که مسمومم کرد و آن شب به جاي حرف زدن با مهتاب، مریض شدم و قوز بالاي قوز براي آن ها. تا صبح از بس حالم به هم خورد، نگذاشتم کسی بخوابد. فرداي آن روز رنجور و مریض و در حالی که مدام به مریم بد و بیراه می گفتم، آمدم سرکار، به این امید که حالم با آب قند و عرق نعنایی که خورده بودم بهتر شود ولی نشد. تا نزدیک ظهر حالم خراب بود و آخر سر دیدم فایده اي ندارد. براي همین به مریم گفتم می رم درمانگاه. دکتر تشخیص مسمومیت داد و برایم سرم نوشت. ولی من که حوصله نداشتم دو سه ساعت آن جا بخوابم، از درمانگاه بیرون آمدم و فکر کردم حالا که مادر نیست بهتر است به خانه امیر بروم.می دانستم که ثریا سرم را برایم میزند. چون دیده بودم آمپول و سرم زهرا خانم را می زند. این بود که با آن حال خراب، راهی خانه امیر شدم و آخرین قوایم هم با دیدن محمد تمام شد و از حال رفتم. مریم به شوخی به خانمی که کیسه خون را می برد گفت: خانم رویش بنویسین خون یک آدم لجبازه، اگه کسی خواست و قبول کرد بهش بزنن. از جایم که بلند شدم، سرم گیج رفت و از آن جا که هیچ وقت آبمیوه دوست نداشتم، نتوانستم آب میوه اي که برایم آورده بودند بخورم. به اصرار مریم که روبروي بیمارستان یک بستنی فروشی دیده بود، مجبور شدم همراهش بروم و یک ظرف بزرگ بستنی را که در حالت عادي بیش تر از شش تاهفت قاشق نمی توانستم بخورم، به قول مریم – کوفت کنم - . خودش فالوده خورد و براي من بیچاره بستنی گرفت و همان بستنی هم بود که مسمومم کرد و آن شب به جاي حرف زدن با مهتاب، مریض شدم و قوز بالاي قوز براي آن ها. تا صبح از بس حالم به هم خورد، نگذاشتم کسی بخوابد. فرداي آن روز رنجور و مریض و در حالی که مدام به مریم بد و بیراه می گفتم، آمدم سرکار، به این امید که حالم با آب قند و عرق نعنایی که خورده بودم بهتر شود ولی نشد. تا نزدیک ظهر حالم خراب بود و آخر سر دیدم فایده اي ندارد. براي همین به مریم گفتم می رم درمانگاه. دکتر تشخیص مسمومیت داد و برایم سرم نوشت. ولی من که حوصله نداشتم دو سه ساعت آن جا بخوابم، از درمانگاه بیرون آمدم و فکر کردم حالا که مادر نیست بهتر است به خانه امیر بروم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🔺️ بحث شیرین سیاسی در تاکسی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🔹️امروز سوار تاکسی شدم ، تا نشستم ، دیدم طبق معمول ، راننده و مسافرا دارن بحث سیاسی می‌کنن ، دیگه از بحث گذشته بود ، داشتن دعوا می‌کردن. مسافر می‌گفت وضعیت بدتر از این نمیشه. راننده هم می‌گفت خودت رفتی شعار دادی مرگ بر شاه. مسافر داد زد نه من نگفتم مرگ بر شاه ، دوتا فحش هم داد. 🔸️منم از اون‌جایی که تنم کمی میخاره ، یه حرکت انتحاری زدم و وسط دعوا گفتم ما الانم می‌گیم مرگ برشاه. منتظر بودم دو تا فحش هم بمن بدن. بعد به بیاناتم ادامه دادم و گفتم: چیه همه جا دارن آه و ناله می‌کنن که انگار بدبخت‌ترین مردم جهانیم و افتضاح‌ترین دوره تاریخ ایران رو داریم سپری می‌کنیم، مشکل ما اینه تاریخ کشور خودمونو بلد نیستم و خودمونو با تاریخ سوئیس مقایسه می‌کنیم. 🔹️راننده هم هی تایید می‌کرد و می‌گفت احسنت. حالا همیشه راننده‌ها در نقص اپوزوسیون بودنا ، این یکی انقلابی بود. منم شیر شدم ادامه دادم و گفتم: همین صد سال پیش تو ایران قحطی اومد ، روز به روز مردم می‌مردن، تو خیابونا اگه راه می‌رفتی مرده‌هارو میدیدی روهم افتادن ، فرصت دفن کردنشون هم نبود ، بچه‌های برهنه که پوست به استخونشون چسبیده بود التماس می‌کردن یه تیکه نون بهشون بدن. گربه ، سگ ، کلاغ و حتی موش دیگه پیدا نمی‌شد. بدتر از این ، که قلب آدمو به درد میاره این بود که یه سری اجساد مرده‌ها رو می‌خوردن و بدتر از اون یه سری بچه‌های کوچیکو می‌دزدیدن می‌کشتن و می‌خوردن. دیگه بدترشو نمی‌گم. 🔹️این قحطی همزمان با جنگ‌جهانی اول بود و ایران با این‌که اعلام بی‌طرفی کرده بود بازهم انگلیس‌ها و روس‌ها اومدن تو ایران ، که با آلمان‌ها مقابله کنن ، چون خاک ایران بهترین جا بود. چیزی که آدمو داغون می‌کنه اینه‌که مردم ایران از قحطی داشتن می‌مردن ، انگلیسی‌ها گندم و مواد غذایی ایرانیارو احتکار کرده بودن برای نظامی‌ های خودشون. اصلا یکی از عوامل تشدید قحطی همین احتکار منابع غذایی توسط انگلیس بود. طی این قحطی حدود 9میلیون نفر کشته شدن که نصف جمعیت ایران بود. ایران قبل از قحطی حدود 20میلیون جمعیت داشت. 🔸️چه ذلتی بالاتر از این؟ شاه قاجار هم انقدر ضعیف بود که نمی‌تونست چیزی بهشون بگه ، تازه خودشم احتکار کرده بود. خدایی الان وضعیت بدتره؟ آیا در بدترین وضعیت تاریخ ایرانیم؟ یا در وضعیتی از عزت هستیم که طی هزاران سال اخیر اینطوری نبودیم 🔹️بعد می‌گیم آقا موشک و قدرت نظامی می‌خوایم چیکار؟ اقتصادو بچسب. خب قدرت نداشته باشی کشورت مث صدسال پیش کاروانسرا میشه ، هرکی بخواد میاد، می‌چاپه و می‌بره. البته قبول داریم که وضعیت اقتصادی کشور وضع خوبی نداره ، ولی با تدبیر و تلاش قابل اصلاحه. ولی ذلت و زبونی باهیچی قابل اصلاح نیست 🔸️خلاصه اینجا اون مسافر مخالف پیاده شد ، درماشینم کوبید به‌هم. منم میخواستم کم‌کم پیاده شم گفتم مردم همه غُر می‌زنن و از دزدی‌ها و بقیه مشکلات ناراحتن که حق دارن ولی بعضاً خودشونم به دیگران رحم نمی‌کنن و جاهای دیگه سر مردمو کلاه می‌ذارن ، راننده گفت بله دقیقا درسته. جالب اینجا بود که وقتی پیاده شدم بقیه پولمو داد دیدم 500 تومن بیشتر برداشته😑😂خداشاهده 👤حسین دارابی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d می دانستم که ثریا سرم را برایم میزند. چون دیده بودم آمپول و سرم زهرا خانم را می زند. این بود که با آن حال خراب، راهی خانه امیر شدم و آخرین قوایم هم با دیدن محمد تمام شد و از حال رفتم. مهناز پاشو، می دونی چند ساعته خوابیدي؟ ساعت هشت شبه. صداي ثریا بود. با ناتوانی چشم هایم را باز کردم، ولی نور چنان چشمم را زد که دستم را روي چشم هایم گذاشتم و خواهش کردم چراغ را خاموش کند. چشم هایم از گریه می سوخت و سرم چنان درد می کرد که حس می کردم انگار مغزم به دیواره هاي جمجمه ام می خورد. بدنم خرد و خسته بود و استخوان هایم مثل این که زیر آواري معظی شکسته و خرد شده باشد. همه جایم درد می کرد و کوفته بود و از همه بدتر قلبم انگار یک در میان می زد و نمی گذاشت نفسم بالا بیاید. ثریا کنارم نشست و با آرامی دستش را روي دستم گذاشت: خوب دختر، تو چرا زنگ نزدي بگی مریضی امیر بیاد دنبالت؟! اون طرف هم که مریم بیچاره از دلهره مرده و زنده شده. می دونی چند دفعه از ظهر تا حالا زنگ زده؟! بیچاره دیده تو دیر کردي رفته درمانگاه، نبودي. هرچی منتظر شده، نرفتی مهد، نمی دونی با چه حالی زنگ زد این جا. با تلفن مریم ما فهمیدیم تو چرا از حال رفتی. اگه نه، من و امیر از کجا می فهمیدیم؟! پرسیدم، کی زنگ زد؟! همان موقع که تو حالت به هم خورد. گفت که دیشب تا صبح حالت بد بوده. می فهمیدم که این همه توضیح ثریا براي چیست. می خواست به من بفهماند که جلوي محمد و خانمی که همراهش بود، مریضی من مطرح شده است تا براي از حال رفتنم خجالت نکشم. از او ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ممنون بودم، ولی فکر محمد مثل مته داشت مغزم را سوراخ می کرد و براي همین به هیچ چیز دیگرنمی توانستم درست فکر کنم. این سوال که آن ها این جا چه کار می کردند و این که چطور درمورد آن ها سوال کنم، داشت دیوانه ام می کرد. بالاخره در حالی که به زحمت می نشستم، گفتم: تو چرا دیرور نگفتی مهمون داري که من نیام؟! ثریا خودش را به آن راه زد و گفت: مهمون؟ مرتضی این ها رو می گی؟ اگه بگم باورت نمی شه چطوري امروز دیدیمشون. اینه که میگن کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه. تو اصلاً چرا نمی گی روز وسط هفته امیر خونه چی کار می کنه؟ امروز امیر به خاطر من نرفت سرکار، که با هم بریم بیمارستان آزمایش هایی که بایداز بیرون جوابش رو می گرفتیم ببریم. وقتی برگشتیم، امیر منو گذاشت خونه و رفت مطبخ غذا بگیره،ده دقیقه نشده بود، دیدم دستش رو گذاشته روي زنگ و برنمی داره. خلاصه، اون هام اومده بودن اینجا غذا بخورن، حالا دیگه تو فقط حال امیر رو مجسم کن، روي پایش بند نبود. محمد و زن مرتضی رو آورده بود خونه، مرتضی مونده بود تا ناهار .... حتی نتوانستم حفظ ظاهر کنم، از جا پریدم و حرفش را قطع کردم: زن مرتضی؟! ‌‌‌‌‌‌‌ثریا با نگاهی که انگار تا ته فکرم را خوانده باشد، لبخندي محو زد و گفت:آره فرزانه زن مرتضی بود، محمد هنوز زن نگرفته. خدایا، انگار قلبم را از زیر آوار بیرون کشیدند. دلم می خواست از شادي فریاد بزنم و دهان ثریا راکه این حرف از آن در آمده بود ببوسم. مثل این که جریان خون توي تنم سریع شده بود، بدنم داغ شد و احساس گرما می کردم. مثل آدم محتضري که با شوك دوباره نفس بکشد، نفس من هم برگشته بود. بعد از سال ها باز ضربان قلبم چنان تند شده بود که جلوي شنیدنم را می گرفت. خدایا، دیگر آرزویی ندارم. درست مثل این که یکباره از دوزخ وارد بهشت شده بودم، شکنجه آن چند تساع در شادي این خبرفراموش شد و از بین رفت. اي کاش ثریا آن جا نبود. دلم می خواست از ته دل بخندم و فریاد بزنم و براي خودم تکرار کنم: محمد زن نگرفته، محمد زن نداره! چه فشاري به این جسم بدبختم آوردم که بتواند روح از شادي رقصانم را تحمل کند و دم برنیاورد. فقط از جا بلند شدم و پنجره را باز کردم و صورتم را بیرون گرفتم. نسیم گرم آن شب، براي صورت من که مثل کوره می سوخت، چقدر خنک بود! آه که دلم می خواست رو به آسمان فریاد بزنم: خدایا، متشکرم! که باز با صداي ثریا به خودم آمدم: مهناز یک تلفن به مریم بزن. سفارش کرده بیدار شدي بهش تلفن بزنی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ولی من ذهنم فقط پر از فکر محمد بود. دلم می خواست سوال کنم، رویم نمی شد. توي ذهنم فقط دنبال راهی براي طرح سوال می گشتم، که هم اشتیاقم را نشان ندهد و مشتم را باز نکند، هم سر ازسوال هایی که داشت دیوانه ام می کرد، درآورم. همین موقع بود که امیر همراه سحر از بیرون برگشت. با همه کوفتگی جسمم، انگار شادي و هیجانی که توي تنم رسوخ کرده بود، حالم را بهتر کرده بود. تمام هیجان بی نهایتی را که در وجودم رسوخ کرده بود، با بازي و بوسیدن سحر بیرون ریختم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d به فاصله چند ساعت از آن احساس بدبختی و فاجعه عظیم، چنان احساس خوشبختی می کردم که هیچ چیز حتی ضعف و سوزش معده، خستگی و ترس از فرداي نامعلومم هم نمی توانست شادي را از من بگیرد. آنچه آن روز تجربه کردم با رنج تمام آن سال ها برابري می کرد. وقتی یاد چند لحظه پیش می افتادم که دلم می خواست دنیا به آخر برسد و احساس ضعف، درد، یاس، رنج و غصه اي که وجودم را له می کرد، یاد آواري می افتادم که درست به عظمت آوار هشت سال پیش بود که محمد از من رو برگرداند و مرا با همان حدت و شدت له کرد و از پا انداخت، تازه می فهمیدم از دست دادن آنچه انسان دوست دارد، رنجی عظیم است، ولی در مقایسه عذاب دیدن آن چیز در تملک دیگري هیچ است و این بود که احساس می کردم، خوشبختم. خوشبخت ترین آدم روي زمین! آن شب چه شبی بود، انگار روي زمین نبودم و همه اش فکر می کردم خدایا، اگه الان نرگس ایران بود، چه می شد؟! بعد از سال ها، دوباره با چه احساس سبکی و یآرامش نماز خواندم و چشم هایم، رازو نیازکنان، به آسمان آن قدر خیره ماند تا سپیده زد و من در حالی که سحر کنارم بود با آرامشی غیر قابل وصف، خوابم برد. تازه فرداي آن روز بود که هیجان فرو نشست و دوباره با افکار درهم و برهم تنها ماندم. عقلم به کارافتاد: خوب حالا معجزه اتفاق افتاده! مگر تو آرزویت نبود فقط یک خبر از او پیدا کنی؟! حالا از آن هم فراتر رفتی، او را دیدي، هنوز ازدواج هم نکرده، حالا چه؟! چه کار می خواهی بکنی؟! اصلاً چه کار می توانی بکنی؟! می توانی بروي و از او توجه و محبت گدایی کنی؟! دوباره وا رفتم، حوادث روز قبل را توي ذهنم زیر و رو کردم: خاك بر سر بدبختت! تو بجز از حال رفتن و زر زدن، کار دیگري بلد نیستی؟! بدبخت اون جوري جلوي همه از حال رفتی، که چی؟ حالا دیگران چی فکر می کنن؟ می مردي نعشت رو تا توي اتاق می کشوندي؟! حالا خبر مرگت، حالت به هم خورد، می گن مسموم شدي! دیگه اون آبغوره گرفتن مسخره جلوي همه چی بود؟! همه فکر نمی کنند اگه خودت محمد رو نخواستی، دیگه این حال و روزت براي چیه؟! آخ که واقعاً خاك بر سرم. از همه بدتر خودش، حالا چی فکر می کنه؟! نکنه دلش خنک شد؟! دیگران نمی دونن، اون که خودش می دونه، اون بوده که منو نخواسته. دوباره چه حالی داشتم. انگار شادي و آرامش با من دشمن خونی بود. آخر چرا یک روز کامل هم نباید فکر من بی چاره از چرا و اما و کاشکی و محاکمه خالی باشد؟ توي مغزم دوباره هیاهو و جنجال بود و براي همین وقتی که به مریم گفتم که محمد را دیدم، در جواب فریاد حیرت او که سراسیمه می پرسید – اون چی کار کرد؟! زن گرفته یا نه؟! چی گفت و -... فقط به او پریدم ‌‌‌‌‌‌قرار بود چی کار کنه؟! و پیش خودم فکر کردم: من احمق هر کاري لازم بود کردم! لزومی نداشت او کاري بکند! از دست خودم کفري بودم، از تصویري که توي اذهان دیگران با این کار پیدا شده بود و فکري که حتماً به ذهن او هم رسیده بود. از این که این جوري چقدر حقیر شدم و این چیزي بود که برایم از ندیدن دوباره اش سخت تر بود. نمی خواستم براي دومین بار من باشم که حقیر و زار شده ام. نه، حالا که بیست و شش سال دارم، نمی خواستم همه هآنچ این چند سال سعی کردم به زور باشم، حالا فرو ریزد. توي سرم چقدر افکار در هم و برهم بود و چه حال بدي داشتم. از سرسام و سر در گمی انگار کسی گلویم را می فشرد و حال خفقان داشتم. به خاطر همین حالم هم بود که آن روز وقتی دیدم مادرم خیلی خوشحال و سرحال است، آن قدر غرق در بی چارگی خودم بودم که حتی سوال نکردم که علت خوشحالی اش چیست. و اصلاً یادم رفت بگویم زیارت قبول. مادر با رنجش و طعنه گفت: زیارت شما قبول! چقدر جاتون خالی بود! آن قدر اوقاتم تلخ بود که حوصله شوخی و حرف و عذرخواهی نداشتم، فقط یک کلمه گفتم: ببخشید، میاد نبود. خواستم بروم توي اتاقم که مادر دوباره با ناراحتی گفت: آخه مگه غیر از من و تو کسی دیگه ام توي این خونه هست؟! از صبح که می ري، غروب می آي و من توي این خونه با در و دیوارها تنهام. شبم که می آي، می ري توي اون اتاق، خودتو حبس می کنی؟! ببخشید مامان، به خدا سرم خیلی درد می کنه. مادرم یکدفعه بی مقدمه گفت: زن مرتضی زنگ زد حالت رو پرسید! چنان یکه خوردم که چشم هایم گرد شد و دهانم باز ماند. مادرم چنان راحت می گفت – زن مرتضی - انگار نه انگار که بعد از هشت سال و یکدفعه و ناگهانی، سر و کله آن ها پیدا شده و طوري حرف می زد مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده. این که از ثریا قضیه را شنیده، مسلم بود، ولی چرا به جاي بهت یا ناباوري، آن قدر راحت برخورد میکرد؟! چرا خوشحال بود؟! با تعجب و حیرت پرسیدم: زن مرتضی؟! آره دیگه، ماشااالله چه دختر با فهم و کمالی هم هست. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🌺روز زیباتون بخیر و مبارک 💐صبح است و دلم🌺🌿 🌺درتپش لحظه‌ی دیدار 💐باز این دل من 🌺گشته به امید تو بیدار ... 💐امروز طلوع زرین 🌺خورشید را 💐تاعمق جانمان 🌺لمس کنیم........🌺🌿 💐وباشیرین ترین لبخندها 🌺سلامش راپاسخ دهیم....💐 💐مهربورزیم ومهربانی کنیم💐 🌺کینه رادردلها قربانی کنیم..💐 💐عشق رادروجودمان آبیاری💐 🌺کنیم "سلام صبح بخیر🕊💐 💐لحظه‌ هایتان ‌شاد و پرخاطره 🌺بـارش الطاف خـــدا درلحظه 💐لحظه زندگیتان روزتان پراز 🌺عشق و زیبایی🕊💐 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 ﷽ 🍧وقتی عزت نفس داری..... کينه نمی ورزی، همه را به یک اندازه دوست داری، خجالت نمی کشی، خود را باور داری، خشمگین نمی شوی و همیشه مهربان هستی...! 🍧انسان صاحب عزت نفس.... حرص نمي خورد، همه چيز را کافی مي داند، حسد نمی ورزد و خود را لايق می داند...! 🍧کسی که عزت نفس دارد.... نيازی به رقص و پايکوبی و تظاهر به خوشی ندارد، زيرا شادکامی را درون خويش می جويد ومی يابد...! 🍧عزت نفس باعث می شود.... برای بزرگداشت خود احتياج به تحقير ديگران نداشته باشید، زيرا خوب می دانید که هر انسان تحفه الهی است...! 🍧انسان صاحب عزت نفس.... همه را دوست خواهد داشت، و به همه مهر خواهد ورزيد...! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d