eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_دهم باورم نمیشد یه مادر انقد وقیح باشه ، بدون توجه بهش رفتم تو اتاق و زدم زیر گریه ، حالم بد ب
از اتاق بیرون اومدم و گفتم خجالت نمیکشید؟ اینا چیه تو بالشت من گذاشتید ؟ مادر احمد اولش خودشو به اون راه زد و بعدش شروع کرد به داد و بیداد که واسه چی اینا رو باز کردی اینا واسه رزق و روزی بچه هام بوده .. زدم زیر خنده و گفتم رزق و روزی ؟ عروست میخواد صبحونه بچه هاشو از پول بابای من بده اونوقت شما از رزق و روزی میگی؟ چجور آدمایی هستید شماها ؟ من احمق واسه چی زن پسر تو شدم آخه ؟ مادرش اومد منو تو اتاق انداخت و گفت خاک بر سرت کنن زنیکه مادر بالاسرت نبوده که تربیتت کنه دیگه حقته منم مثل مادربزرگت كتكت بزنم ولی بشین اینجا تا شوهرت بیاد و تکلیفتو مشخص کنه... صدای زن داداش احمد میومد که میگفت دختره چه زبونم درآورده حالا خونه مستقلم میخواد ؟ بعدشم داد زد خاله اگر فردا اینا تاکسی نخرن و کار نکنن من دیگه تو این خونه نمیمونم به خدا خسته شدم . باورم نمیشد آدمایی تو دنیا باشن که انقد وقیحانه حرف بزنن ... مثل مار زخمی یه گوشه نشسته بودم منتظر تا سر و کله احمد پیدا بشه با خودم براش خط و نشون میکشیدم که به حسابش میرسم... ظهر احمد نیومد و منم گشنه بودم، صداشون میومد که سفره رو پهن کردن و ناهار خوردن ولی منو صدا نزده بودن ، یکم که رد شد خواهر کوچیکه احمد که اسمش آرزو بود صدام زد و گفت زن داداش بیا ناهار بخور که مادرش گفت ناهار چی ؟ بزار شوهرش بیاد تکلیفشو مشخص کنه بعد کاه و يونجه بریزه تو خندق بلاش... خیر سرم تازه عروس بودم و الان باید پاگشام میکردن ولی دو روز بعد عروسی وضعیتم این بود، نشستم یه گوشه و یه دل سیر گریه کردم . دست بردم سمت گوشیم تا به بابام پیام بدم ولی ترسیدم جواب پیاممو نده ، گفتم جهنم الضرر بهش زنگ میزنم و میگم بابا غلط کردم .. دستم رفت سمت دکمه تماس تا وقتی بخواد بوق بخوره هزار بار مردم و زنده شدم ولی گوشیش خاموش بود ... گوشیو محکم پرت کردم به دیوار طوری که وقتی افتاد رو زمین چند تیکه شده بود، مادرش اومد تو اتاق و گوشی رو که دید گفت واه پناه برخدا تو دیوونه هم که هستی انگاری ؟ تیکه های گوشی رو از رو زمین برداشت و رفت ، تا عصر که احمد بیاد داشتم از ضعف میمردم صداشو که شنیدم پاشدم خودمو آماده کردم که حسابی از خجالتش دربیام ، همین که اومد تو خونه داد زد هدی کو؟؟ اومد تو اتاق و گفت واسه چی الکی گفتی هفتاد میلیون پول تو حسابته؟ میخواستی با سی میلیون بقیش چه گهی بخوری ؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_یازدهم از اتاق بیرون اومدم و گفتم خجالت نمیکشید؟ اینا چیه تو بالشت من گذاشتید ؟ مادر احمد اولش
اومد جلو که یکی زدم رو سینش و گفتم با من درست صحبت کن پول خودم بوده دلم خواسته نگم ، تو هم حق نداری بهش دست بزنی .. خجالت نمی کشید خانوادگی چشمتون به پول جهاز منه؟ واسه چی مادرت جنبل و جادو کرده تو بالشت من ؟ مگه جادوگره ؟ اینو که گفتم افتادم زیر دست و پای احمد ، اولش سر و صدا میکردم ولی بعدش حتی نفسم بالا نمیومد ... اونقدر زد که دست و پاش خسته شد.. به زور پاشدم و گفتم من میرم از اینجا ازت شکایت میکنم ، ببین بیچارت میکنم .... یهو نفهمیدم چیشد که حس کردم چشمم از جا دراومد، انگاری چشممو کنده بودن و جاش ذغال داغ گذاشته بودن... دستم به چشمم بود و میگفتم کور شدم ولی احمد انگاری اصلا حالیش نبود و شروع کرد با کمربندش اونقدر زد که مطمئن شد جونی ندارم ، درو بست و رفت بیرون .. بلافاصله خواهرش اومد داخل ، آب قند ریخت تو دهنم و گفت خدا لعنتش كنه الهی همشون بمیرن تا من راحت بشم . صدامو خودم نمیشنیدم فقط میگفتم کور شدم ، دستمو میزدم به چشمم و حس میکردم داره خون میاد ولی جایی رو نمی دیدم.. خواهرش گریه میکرد و گفت نونت کم بود یا آبت که اومدی زن این شدی ؟ من دارم دعا دعا میکنم از این دیوونه خونه بیرون بیام با چه عقلی از بهشت اومدی تو جهنم ؟ پاشد رفت مادرشو صدا زد و گفت بیاین اینو ببرین دکتر، زیر چشمش ورم کرده انگاری خون جمع شده ، جایی رو نمیبینه .. این کور بشه چجوری میخواین جواب ننه باباشو بدين ؟ مامانش زد زير خنده و گفت خدا خیرت بده کدوم ننه بابا ، ننش که بچه بوده ولش کرده رفته پی خودش ، باباشم که رفته یه زن جوون گرفته و فقط بلده پول بده تا ما نندازیمش تو کوچه... خواهرش داد زد شما دیگه چه آدمایی هستین خدا رو خوش میاد دختر مردم کور بشه ؟ بیا ببین به چه روزی افتاده آخه... نفهمیدم مادرش چیکار کرد که آرزو جيغ کشید و میگفت ولم کن موهامو ول کن وحشی و بعدش صدای بهم خوردن در اومد . اون شب تا صبح درد می کشیدم ، من مرگو به چشم دیدم .. جون دادم و نمردم اونقدر درد میکشیدم که بی جون میفتادم و دوباره بلند میشدم. روز بعد تونستم چشمامو باز کنم یکیشون سالم بود و با اون یکی تار می دیدم ، رفتم جلوی آینه و دیدم دور تا دور چشممم به اندازه یه مشت بالا اومده و سیاه شده و اصلا چشمم دیده نمیشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d} ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_دوازدهم اومد جلو که یکی زدم رو سینش و گفتم با من درست صحبت کن پول خودم بوده دلم خواسته نگم ، ت
دور تا دور چشمم به اندازه یک مشت بالا اومده و سیاه شده و اصلا دیده نمیشد ، بیشتر از درد میترسیدم که چشم راستمو از دست بدم . به زحمت پاشدم لباس پوشیدم چمدونمو برداشتم تا برم بیرون که دیدم در اتاق قفله ، چند باری در زدم که مادر احمد اومد در اتاق باز کرد و گفت چقدر مستراح میری خب کمتر بخور .. نگاه به چمدونم انداخت و گفت خیر باشه کجا به سلامتی؟ به زور کنار زدمش ولی مگه میرفت کنار گفتم میخوام از این خونه برم حق طلاقم که دارم دلم نمیخواد دیگه اینجا بمونم .. مادرش هلم داد و گفت چه غلطا برو بشین زندگیتو بکن دختر ، حالا شوهرت دست روت بلند کرده تو باید دستشو ببوسی ، تو باید آرومش کنی جای این کارا ساک بستی که بری؟ گفتم خبر مرگش بیاد ایشالا صد سال سیاه نمیخوام که آروم بشه . مادرش درو بست و گفت بزار شوهرت بیاد تکلیفتو مشخص کنه اشک میریختم و گریه میکردم که یهو گفتم زنگ میزنم به بابا. تو ساکم شروع کردم به گشتن که یادم افتاد تیکه های گوشی رو مادر شوهرم از رو زمین برداشته . همون موقع در اتاق باز شد و آرزو اومد داخل ، یه ظرف غذا گذاشت جلوم و گفت بخور اینجوری میمیری به خدا . نگاش کردم و گفتم بمیرم بهتر از زندگی تو اینجاس . آرزو نشست کنارم و گفت میدونم ولی خودت خواستی الآنم چاره چیه ؟ با التماس نگاش کردم و گفتم گوشیمو بیار برام. آرزو گفت گوشیت؟ اونو مامانم برداشته برای خودش از فکرش بیا بیرون .. کم کم صدای مهمون و آدما رو از بیرون می شنیدم ، حس کردم خواهر و برادراش خونمون دعوتن . صدای احمدم میومد که میگفت کمترین کاری بود که واسه برادرم می تونستم انجام بدم ایشالا شیفتی رو تاکسی کار میکنیم و وضعمون بهتر و بهتر میشه . نشستم کنار در و شروع کردم به گریه کردن، چرا بابام انقد زود تسلیم شد ؟ چرا یه مادری نداشتم که دلسوزم باشه و الان اینجوری نباشه وضعیتم؟ يهو شروع کردم به جیغ داد زدن و فحش دادن مادرش که در باز شد احمد اومد داخل و دوباره شروع کرد به کتک زدن و من داد میزدم ، یهو دستشو گذاشت جلو دهنم و گفت خفه شو وگرنه میکشمت مگه تو آبرو نداری ؟ جلوی دامادامون جیغ میزنی میخوای بفهمن چقدر بی آبرویی ؟ آره ؟ نفسم بالا نمیومد ولی احمد دستشو برنمیداشت ، کم کم حس کردم دارم میمیرم و چشام سیاهی میرفت که دستشو برداشت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_سیزدهم دور تا دور چشمم به اندازه یک مشت بالا اومده و سیاه شده و اصلا دیده نمیشد ، بیشتر از درد
شروع کردم به سرفه کردن و روی زمین بالا آوردن از شدت سرفه نفس کشیدن برام سخت شده بود... وقتی مهموناشون رفتن احمد اومد تو اتاق از ترس یه گوشه جمع شدم که اومد جلو دستشو گذاشت رو سرم و گفت درد داری هدی؟ تو که میدونی من چقدر عاشقتم چرا باهام اینجوری میکنی ؟ دستشو فشار داد روی ورم سرم و گفت درد میکنه ؟ میخوای ببرمت دکتر ؟ با شوق گفتم آره ، آره، که احمد رفت از تو جیب شلوارش یه قرص درآورد و گفت بیا اینو بخور خوب میشی . قرص و که خوردم نمیفهمیدم احمد چی میگه، واقعا انگار آب روی آتیش بود و همه دردام از بین رفت ، احمدم دو تا قرص خورد و بعدشو اصلا یادم نمیاد... نفهمیدم چقدر خوابیده بودم ولی چشامو که باز کردم اتاق تاریک بود و همه دردای عالم ريخته بودن توی جونم . آرزو کلافه در اتاق باز کرد و منو که دید اومد جلو و گفت بیدار شدی ؟ پاشو آب بخور راه برو چی داد بهت کشیدی ؟ خدا لعنتش کنه واسه چی کشیدی ، میخوای بدبخت بشی مثل خودش روانی بشی ؟ گفتم درد دارم آرزو ، آرزو گفت پاشو ببرمت حموم اینجوری حالت بهتر میشه ، کف حموم نشسته بودم و به کبودیای یک تیکه بدنم نگاه میکردم و اشک میریختم که آرزو گفت خودم بهت مسکن میدم دیگه از احمد چیزی نگیر، سرشم داد نزن باهاش آروم صحبت کن وگرنه به قصد کشت کتکت میزنه، مادرم وقتی بچه بود یه بار اونقدر کتکش زد که خون بالا آورد..از بچگی از مادرم کتک خورده و الانم ازش میترسه و هر چی اون بگه گوش میده .. اصلا سر احمد داد نزن هدی .. باشه ای گفتم و آرزو بدنمو شست و رفتم تو اتاق خوابیدم با مسكنایی که خورده بودم دردم کمتر شده بود . احمد آخر شب اومد پیشم دراز کشید و وقتی دید دیگه خبری از جیغ و داد نیست خودشو بهم نزدیک کرد و گفت بوهای خوب میدی حداقل اون روز دیگه کتک نخوردم ، از روزای بعد سعی میکردم کمتر جیغ و داد کنم تا کتک نخورم و اوضاعم بهتر بشه تا بتونم یه فکری بکنم برای خودم . روز بعد همین که آرزو ظرف غذا رو آورد جلوم گذاشت با اشتها شروع کردم به خوردن، نزدیک یک هفته خورد و خوراکم شده بود کتک خوردن و نمیتونستم رو پای خودم وایستم ، حتى نون کنار بشقاب برنجمم خالی خالی خوردم و وقتی سیر شدم یه گوشه خوابیدم ، احمد عصری اومد پیشم و گفت حالت بهتر شده ؟ آره ای گفتم که گفت بقیه پولو دادم به مادرم میزاره برامون بانک فردا روز بچه دار شدیم یه پس اندازی داشته باشیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_چهاردهم شروع کردم به سرفه کردن و روی زمین بالا آوردن از شدت سرفه نفس کشیدن برام سخت شده بود...
در جوابش سکوت کردم که گفت حالا که بهتر شدی مامان میگه تو کار خونه بهش کمک کن ، ظرفا رو تو بشور، سنش بالا رفته گناه داره همه کارا رو بكنه بازم حرفی نزدم و سکوت کردم . روز بعد مادرش بیدارم کرد و گفت بیا خونه رو تمیز کن ، ظرفا رو بشور و آشپزخونه رو جارو بزن . وقتی ظرفا رو شستم تمام دستام خشکی زده بود ، پودر لباسشویی گذاشته بود کنار سینک تا ظرفامو باهاش بشورم. زن داداش احمدم اونجا بود گفتم کسی اینجا کرم مرطوب کننده نداره؟ همه دستام خشکی زده و داغون شده .. زنداداشش خندید و گفت واه مگه ما کمیته امدادیم؟ ازش متنفر بودم ، بچه هاش اونقدر سر و صدا میکردن که سرسام می گرفتم . کارای خونه رو که انجام دادم گفتم پس من میرم تا بیرون یه کرم بخرم که مادرش به سلیطه بازی گذاشت و گفت کسی حق نداره پاشو از این خونه بیرون بزاره تا شوهرش نیومده . رفتم تو اتاق و فکر چاره بودم ، تمام این روزایی که ازدواج کرده بودم هیچ پیشگیری نداشتم قرصی ام نداشتم که بخورم مطمئن بودم یا حامله ام یا به زودی حامله میشم . وقتی احمد اومد بهش گفتم میخوام برم بازار گفت چی لازم داری بگو خودم بخرم. داد زدم خودم می خوام برم، که دوباره افتادم زیر دست و پاش، بعد اون دیگه سعی میکردم حرفی نزنم دو ماه از بودن تو خونه احمد و مادرش میگذشت و صبح تا شب کارای خونه با من بود ، دو ماه بود اومده بودم این خونه و حتی یه بارم ماهانه نشده بودم دیگه کم کم مطمئن بودم حامله شدم یه روز که آرزو اومد تو اتاقم تا حالمو بپرسه گفتم آرزو یه کاری میگم انجام بده برام به خدا هر چی بخوای بهت میدم آرزو خندید و گفت تو چی داری که به من بدی ولی باشه بگو گفتم بی بی چک میخوام آرزو چشاش گشاد شد و گفت حامله ای؟ واقعا تو این اوضاع باید حامله می شدی؟ زدم زیر گریه هق هق میکردم و میگفتم من چکار میتونم بکنم اخه آرزو به ناچار قبول کرد ولی گفت اگر مادرش یا احمد تو کیفش ببینن ماجرا رو حتما میگه که برای من بوده . آرزو زیاد از خونه بیرون نمیرفت یعنی بهش اجازه نمیدادن اگرم میرفت همراه زنداداشش که طبقه بالا بود و دختر خالش میشد میرفت... بالاخره بعد از دو هفته به بهونه اینکه کار داره مادرش همراه عروسش همراهش کرد تا بره، اومد تو اتاقم و گفت دعا کن عروسمون نفهمه وگرنه اصلا نمیتونم بخرم ، میخوام به بهونه قرص سردرد برم تو داروخونه خدا میدونه تا وقتی آرزو رفت و برگشت به خونه چه ها که نکشیدم، بدنم يخ شده بود و مثل بید از ترس میلرزیدم . چند باری به سرم زده بود مادرشو کتک بزنم و فرار کنم ولی میدونستم تا بخوام فرار کنم زن داداشش از طبقه بالا میاد و بیچاره تر میشم آرزو از بیرون که اومد سریع رفتم پیشوازشون و سلام دادم که زنداداشش گفت بالاخره داره آداب معاشرت یاد میگیره ، خدا رو شکر اگه ننه بابات چیزی یادت ندادن بجاش شوهرت يادت داده ، انگار آموزشاش بهتر بوده . اینو گفت و با مادر احمد دوتایی بلند بلند خندیدن رفتم تو اتاقم که آرزو به بهونه پرسیدن به چیزی اومد یه بی بی چک پرت کرد رو پام و گفت تو شال منو ندیدی ؟ وقتی گفتم نه درو بست و.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید : چه کسی متوجه نشده است ؟ سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند.... معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد . تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند. معلم به یکی از سه دانش آموز گفت : پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن ! دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟ معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم! دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد . نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت : خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب به دست شما بزنم . از معلم اصرار و از دانش آموز انکار ! دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*💗به خاطر مادر...* *✅دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد.* ♦️نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست. ✍🏻گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.» ♦️گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.» 🌟از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌 هدف عالی 🎯 نداشتن انگیزه و هدف در زندگی، انسان را دچار روزمرگی و افسردگی می‌کند. یکی از کارهای مفید والدین و مربیان ایجاد انگیزه و چشاندن لذت‌های واقعی به جوان است و این امر میسّر نمی‌شود مگر اینکه والدین برنامه‌ریزیِ دقیق و بلند مدتی در این زمینه داشته باشند و جوان را با هدف والایِ یاریِ حضرت آشنا کنند. 🏓 وقتی به زندگیِ جوانان مؤمن نگاه می‌اندازیم، می‌بینیم که راز شادی آن‌ها هم، همین موضوع بوده است. آن‌ها اوقات فراغتشان را با سرگرمی‌های حلال پُر می‌کنند و با افراد شایسته معاشرت دارند و هدف خود را جلب رضایت حضرت حجت قرار داده‌اند. 💰 یکی از مشکلات جوانان امروز این است که همه چیز از اول برایشان مهیّا است اما والدین نتوانسته‌اند سرگرمی‌های مفید و مناسب برایش فراهم کنند. از همه مهم‌تر اینکه گاهی والدین دوران وزارت جوان را به رسمیّت نمی‌شناسند. به همین دلیل امروز ما با برخی از جوانانی روبه‌رو می‌شویم که یا دین گریزند، یا افسرده و یا بزهکار، درصورتی‌ که والدین آن‌ها می‌توانستند با تربیتی صحیح، جوان مهدوی همراه با شور و نشاط و تلاش، تحویل جامعه دهند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*ڪلیپ بسیارعالی*☄️🎻💙 *🦩در اولین نگاه اینطور فکر کردید که فلامینگوی بالایی در حال سوراخ کردن سر فلامینگوی دیگر است و فلامینگوی دیگر در حال هدایت این خون به دهان جوجه خود، اما اینطور نیست! این دو فلامینگو در حال تغذیه جوجه خود یا به اصطلاح شیر قرمز رنگ خود هستند. فلامینگوها شیر خود را در سیستم گوارش خود تولید می‌کنند و به علت منقار بزرگ خود، نیاز به همکاری با جفت خود برای هدایت آن به دهان جوجه دارند.این ماده که پروتئین و چربی بالایی دارد مانند شیر پستانداران نیست اما یک ماده مغذی بسیار عالی برای تغذیه جوجه در حال رشد است🦩* *‼️لطفا ڪلیپ رو با توضیحات داده شده ارسال ڪنید* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣فرآیند آفرینش ۱. تصور کن ۲. حس کن ۳. دریافت کن تصور از ذهن خود برای تصور و تمرکز روی چیزی که آرزو دارید استفاده کنید. تصور کنید در کنار آرزو یتان هستید. تصور کنید با آرزویتان کاری انجام می دهید. تصور کنید آنچه می خواهید بدست آورده اید. احساس همزمان با تصور باید به آنچه تصور کرده اید عشق بورزید. شما باید تصور کنید و احساس کنید که با آرزویتان هستید. شما باید تصور کنید و احساس کنید که کارهایی را با آرزویتان انجام می دهید. باید آرزویتان را حس کنید. دریافت قدرت عشق (جذب) از طریق قدرت های مشهور و غیر مشهور طبیعت عمل می کند تا آنچه را شما می خواهید به شما برساند. این قدرت از وضعیت ها ، رخ دادها و افراد برای دادن چیزی را که واقعا می خواهید استفاده میکند. شما باید از ته دل آرزو کنید، و روی آرزوی خود بمانید.🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ّزندگی می چرخد، چه برای آنکه میخند چه برای آنکه میگرید زندگی دوختن شادی هاست زندگی هنر هم نفسی با غم هاست زندگی هنر هم سفری با رنج است زندگی یافتن روزنه در تاریکی است کیه که از یک دقیقه ی دیگه ش خبر داشته باشه؟ وقتی به همدیگه خوبی کنیم اولین نتیجه ش اینه که یه حس خوب و انرژی مثبت نصیبمون میشه خوب و مثبت بمونید ♡ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
برای ساختن زندگیت... هیچگاه نا امید نشو یه روزی به خودت میای و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی یه روزی که با یک موفقیت، زندگی تو تغییر دادی، فقط یادت باشه... برای رسیدن به اون روز، باید پشتکار و پایداری نشون بدی برای رسیدن به اون روز باید ذره بین بشی و کاملا رو هدفت فوکوس کنی برای رسیدن به اون روز نباید در مقابل مشکلاتی که جلو راهت سبز می شن کم بیاری، چون هیچ مسله ای بدون راه حل نیست نباید بگی من بدشانسم، سرنوشت من اینه مسیر هدف رو رها کنی،شانس تویی، سرنوشت هم دست خودته... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴چرا مردم به مرگ فکر نمیکنند؟ ✍حضرت امیرالمومنین فرموده‌اند: کسانی که آرزوی بیشتری دارند، کمتر به مرگ فکر می‌کنند. 📕غرر الحكم و درر الكلم، ص: 196 از نشانه‌های اهل دنیا، آرزوهای طولانی است، در حالی‌که مرگ بسیار نزدیک است.آنها از یک واقعه‌ی حتمی و قطعی که همان مرگ باشد غافل‌ شده و خود را سرگرم آرزوهای بلند می‌کنند و فرصت عمر را برای تحقق آرزوهای خود صرف می‌کنند. ⛔️که ناگهان لحظه‌ای فرا میرسد که مرگ رو در برابر چشمان خود مشاهده می‌کنند، در حالی که هنوز به تمام آرزوهای دنیایی خود نرسیدند.آنزمان می‌بینند که هیچ سرمایه‌ای ندارند، چون آرزویی برای بعد از مرگ نداشته‌اند و اصلا به آن فکر نکرده بودند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🙏شکر نعمت، نعمتت افزون کند کفر، نعمت از کفت بیرون کند شاید بهتر است کمی به خودمان یادآوری کنیم که چه ها داریم و چه چیزهایی را باید به دست آوریم. نکته مهم دیگر اینجاست که نباید اعتماد به خداوند را از دست بدهیم و همواره این موضوع را برای خودمان تکرار کنیم که: قطعا خدا بهترین ها را برای ما در نظر گرفته است. چون گاهی که خواسته ای داریم و نمی توانیم آن را به دست آوریم ممکن است ناراحت شویم اما قطعا روزی حکمت آن اتفاق را درک خواهیم کرد. پس مهم است که در لحظه به لحظه زندگی مان به خداوند اعتماد کنیم و بابت تک تک نعمت هایی که به ما عطا کرده یا هنوز نداده و یا از ما گرفته است، قدردان باشیم. چراکه هیچ کاری از سوی خدا بی دلیل نیست. اما بیاید تعدادی از نعمت های زندگی مان را بشماریم و قدردان خدای خود باشیم: ۱- خدایا شکرت که به ما سلامتی دادی ۲- خدایا ممنونم که خانواده خوبی دارم ۳- خدایا سپاسگزارم که به من قدرت تحلیل، تفکر و شعور دادی ۴- خدایا من ازت ممنونم برای فرزند صالح و سالمی که دارم ۵- خدایا شکرت که آسایش و آرامش را به من و خانواده ام عطا کردی ۶- خدایا ممنون بابت‌ همه چی. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 سوال؟ راه رسیدن به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) چیست؟ 🔵 پاسخ: امام زمان علیه السلام فرموده است: شما خوب باشید، ما خودمان شما را پیدا میکنیم 📚 کتاب در محضر علامه طباطبایی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❌ حمله به بانوان محجبه در غرب!!! 🔸 تصور کنید در ایران به این شکل به غیر مسلمانان حمله شود...! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❗️ ⭕️ امروز ظهر رفتم برای پسرم پذیرش گرفتم از سونوگرافی و گفت: نوبتتون ساعت ۷:۳۰ هست. پول‌رو دادم و داشتم برمی‌گشتم، یه آقای شیک و پیک جلو در بود، گفت: تونستی نوبت بگیری و چند گرفت؟ گفتم: آره و مبلغ‌رو گفتم، گفت: مگه بیمه‌تون چیه که کم گرفته؟ گفتم تامین اجتماعی... گفت:"می‌تونم دفترچه تون‌رو نگاه کنم ببینم با مال ما چه فرقی داره؟ چون مارو با تامین اجتماعی پذیرش نکرد. من هم دفترچه رو نشون دادم و یه کم زیر لبش فحش نثار اون‌جا کرد و دفترچه رو گذاشتم جیبم و برگشتم خونه. عصر که رفتیم برای سونوگرافی، پذیرش گفت: یه آقایی اومد وقت‌تون رو کنسل کرد و پول رو هم گرفت و رفت! یارو با اون ترفند خواسته بود اسم بیمار و مبلغی که دادم رو یاد بگیره و بعد از رفتن من، رفته تو و نوبت‌رو کنسل کرده، پول‌رو گرفته و رفته...!!! ♦️گفتم اطلاع‌رسانی کنم تا حواس‌ها جمع باشه... ❌ والله شیطون هم از دست این ملت به دیوار خیره شده و باهاش حرف می‌زنه❗️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍛 💢براى خوشمزه تر شدن ابگوشت؛ دنبه رو تيكه هاى ريز كنيد و همراه با پياز تفت بديد جورى كه روغن ش دربياد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥 جاسوسی روزانه تکنولوژی از زندگی مردم ⭕️حقایق ترسناک از میزان اطلاعاتی که ابزارهای هوشمند از ما دارند! 🔸 اگر از ابزارهایی از قبیل موتورهای جستجوی گوگل و اپل یا الکسای آمازون استفاده می‌کنید، حتما این ویدئو را ببینید و برای دوستان خود نیز ارسال کنید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💙💫الهی با نام و یادت ⚪️💫روزمان را آغاز میکنیم 💙💫خدایا به اندازه مهربانیت ⚪️💫درکار همه برکت 💙💫درمشکلشان گشایش ⚪️💫در وجودشان سلامتی 💙💫در زندگَیشان ⚪️💫خوشبختی قرار بده آمین 💙💫بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ⚪️💫الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی🍁 ای خدای مهربانم ... ای عاشقانۀ دل کوچک من ... گفتی فاصله‌ات با من یک نفس است گفتی تو از اهل زمین جدا شو، من سکوتت رامعنا می‌کنم… ای آرامش مطلق ... دلم تو را می‌خواهد همین کنار ، نزدیکِ نزدیک ، بی ترسِ فرداها دلم می‌خواهد تنها تو را نفس بکشد… دلم تو را می‌خواهد که مصفایش کنی… یا رب تو مرا به نفسِ طناز مده با هر چه به جز توست مرا ساز مده من در تو گریزان شدم از فتنۀ خویش من آنِ توام ، مرا به من باز مده " آمیـن "🙏 🌷پروردگارا دلم میخواهد آرام صدایت کنم: « یا رب العالمین » و بگویم : تو خودِ آرامشی و من، خودِ خودِ بیقرار «الهی وربی من لی غیرک» با نام یگانه او دفتر اولین روز هفته را میگشاییم. الهی به امید تو ...🌷 🌼🍃 خدایا شروع سخن نام توست وجودم به هر لحظه آرام توست دل از نام و یادت بگیرد قرار خوشم چونکه باشی مرا در کنار سلام صبح پاییزیتون بخیر و شادی سر آغاز هفتتون سرشار از عشق و امید و نیکبختی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d