#قسمت_یازدهم
الان همه خانوادش به خون تو تشنه شدن .
اگر مادرش بمیره زندگیت رو هواس.
بابام حرف میزد و من زار زار گریه میکردم.
همون روز زنگ زدم به محمدرضا ، همه چیو بهش گفتم ،
محمدرضا گفت روزی که بهت گفتم دارم راستشو میگم حرفمو باور نکردی ، الان اگر مامانم بمیره من چی جواب خواهر برادرامو بدم ؟
من اینور تلفن گریه میکردم و محمدرضا اونور گریه میکرد .
دست آخر گفت اگر مامانم طوریش بشه دیگه هیچوقت به اون زندگی برنمیگردم .
بهش گفتم فائزه بود که تو رو امتحان کرد من فکر کردم از اونجا باهم دوست شدین ،
دوستش قسم خورد .
محمدرضا تلفن قطع کرد و من موندم و دعا کردن واسه این که بلایی سر مادرش نیاد ،
انتظار داشتم همه خانوادش زنگ بزنن به من فحش بدن منو بی آبرو کنن ولی هیچ کدوم هیچ عکس العملی نشون ندادن .
چند روز بعد بهم خبر رسید حال مادرش بهتر شده و میخوان مرخصش کنن .
من فکر کردم دیگه کامل روبه راه شده
، بابام گفت برو عیادتش ، برو از دلشون دربیار .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟ چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشم
#قسمت_یازدهم
تا به حال این همه اتفاق افتضاح توی یه روز برام نیوفتاده بود،
عشرت هم بیشتر نمک روی زخمم میپاشید، دستشو توی هوا چرخوند و گفت چیه؟ انتظار نداشتی جز ادمم حسابت نکنن نه؟
حوصله جر و بحث نداشتم ولی توی دلم در حالیکه اشک از چشمم میومد گفتم نه... نداشتم..
گفت منم البته حسرت میخورم، نگاه کن برای پسر خودشون چه عروسی ای گرفتن، اونوقت حمید من بدبخت شد... توی خرابو گرفت، آرزو داشتم کت شلوار دومادی بپوشه و جلوش دو دستماله برم ولی نشد..
سرمو انداختم پایین، جرم کاری که من کرده بودم توی اون زمان انقد سنگین بود که خودمم باورم شده بود راستی راستی من حمید و اغفال کردم.. من دلبری کردم و خطاکار فقط منم،
انگار من حمید رو گول زده باشم یا مجبورش کرده باشم،
برای همین در برابر این حرفاش سکوت میکردم و سرمو مینداختم پایین...
ولی دلم از خانوادم شکسته بود، درسته که اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم اما دیگه شوهر داشتم، زندگی داشتم و مستقل شده بودم، کینه بدی از همه شون به دل گرفتم..
توی خونه کلا خودمو حبس کرده بودم که کسی کبودیا و کتکای حمید رو نبینه..
حمید خیلی مرد گوشی ای بود، وقتی مادربزرگش میومد سر میزد و میگفت این زن و دوست داشته باش بهش احترام بذار، و باهاش حرف میزد، تا چند روز خوب بود اما دوباره بعد چند روز با یه تشر عشرت روز از نو روزی از نو..!
یک روز هم به اصرار بی بی حمید رفت برای خدمت دفترچه پست کرد، درسته که بداخلاق بود و گاهی اهل مشروب بود ولی دوسش داشتم و خداروشکر میکردم معتاد نیست.
به امید اینده بهتر از زیر قران ردش کردیم و فرستادیمش بره، بره که شاید برگرده و بتونیم جایی براش کار دست و پا کنیم و از این جا خلاص شیم.
عروس یکساله بودم که رفت و توی این یکسال هیچ کدوم از اعضای خانوادمو ندیده بودم یا اگر توی کوچه اتفاقی دیده بودم مثل دو تا غریبه رد شده بودیم..
خود نریمان گفته بود مثل دو تا غریبه باید رد شیم، و منم انقد مغرور بودم که نخوام سلام کنم.
شب اولی که حمید رفت تا صبح اشک ریختم، تنها بودم حالا تنهاتر شدم، افتاده بود یه شهری که یک روز و نیم توی راه بود.
سرمو به کارای خونه گرم کرده بودم و وقتی سمیه میخواست کمکم کنه دیگه نمیذاشتم که سرم گرم شه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم روزهای پرجنب و جوشی داشتم یا با مامان دنبال خرید وسایل و جهیزیه بودیم یا با حسین دنبال خر
#قسمت_یازدهم
طوری ناراحت شدم که چشمهام اشکی شد و به سختی جلوی ریختنشون رو گرفتم ..
خاله ام دستم رو گرفت و گفت خدا به فریادت برسه با این مادرشوهر و خواهرشوهر..
بعد از تموم شدن مراسم دو نفر از اقوام نزدیکشون خونمون موندن تا سفره ی عقد بچینند ..
چون روز عقدمون سفره نچیده بودیم و من حیلی دوست داشتم تو فیلم عروسیمون حتما سفره ی عقد باشه...
رسممون بود که بعد از رفتن خانواده ی داماد ، خانواده ی عروس هم برای داماد حنا و تبق ببره ..
فامیلهای نزدیک و خواهر و برادرم رفتند خونه ی داماد و من و مامان با همون دو نفر از اقوام حسین خونه موندیم ..
برخلاف انتظارمون اقواممون خیلی زود برگشتند و همگی ناراحت بودند ..
رضا با غر اومد تو و رو به مامانم گفت تو ما رو سنگ روی یخ کردی.. هی گفتی رسممونه بردار ببر .. حنا ببر.. اونا که اینجا گفتن ما رسم نداریم فقط میخواستی ما رو کوچیک کنند..
مامان نگران پرسید چی شده مگه ؟
زهرا سرش رو تکون داد و گفت از ثانیه اول دستشون رو گذاشتن رو دماغشون و گفتم هیس.. دست نزنید .. دیر وقته مزاحم همسایه ها نشیم..
مامان گفت خوب بنده خداها درست گفتند ..
رضا داد زد مامان چی رو درست گفتند؟ چطور خودشون اینجا اینهمه سر و صدا کردند در ثانی یک شب بود و همسایه ها هم درک میکردند ..
مامان به من اشاره کرد که حرفی نزنم و کم کم بقیه ی مهمونها هم رفتند ..
ساعت دو نیمه شب بود که برادر حسین با ماشین اومد دنبال فامیلهاشون که طبقه ی بالا اتاق عقد رو درست میکردند..
من رفتم بالا تا بهشون خبر بدم .. باهم از پله ها پایین میومدیم که صدای داد و فریاد رضا و برادر حسین رو شنیدیم ..
پله ها رو دویدم و اولین چیزی که سر راهم بود رو روی سرم انداختم و رفتم تو کوچه ..
رضا و محسن کتک کاری میکردند و مامان زورش نمیرسید که جداشون کنه ..
با دیدن این وضعیت تمام بدنم سست شد و همونجا نشستم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش دوازدهم آروم شده بودم انگار آبی که روی آتیش ریخته باشن، به ن
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت یازدهم- بخش آول
در وضعیتی قرار گرفته بودم که نه می تونستم فرار کنم و نه از خودم دفاعی، فکرم به تنها چیزی که رسید این بود که بچه رو بهانه کنم تا از گزند حرفای نیش دار و توهین آمیز مادر، خودمو خلاص کنم تا مهران بیاد،
دستم رو گذاشتم رو شکمم و ناله کردم،
مادر در حالیکه چشمهاش پر از اشک شده بود و معلوم بود که نگرانم شده، با تندی گفت: برو بشین پاتو دراز کن، هر چند که اومدن این بچه دست و پاگیر مهران میشه،
این حرفا رو آزیتا شنیده مگه کسی می تونه جلوی دهن اونو بگیره؟ الان نصف فامیل خبردار شدن، ای تف به اون مادرت،
همچین مادری نباشه بهتره، حالا برای چی این حرف ها رو جار زدین؟ چرا کاری کردین که آزیتا و ماکان بشنون؟ همش تقصیر توست که سیاست نداری، اون روزی که به مهران گفتم این دختر به درد تو نمی خوره گوش نکرد، حالا اینم نتیجه اش،
چند روز دیگه هر کس و ناکسی می خواد اینو بزنه توی سر من، البته همه توی عروسی ریخت و قیافه ی مادرت رو دیدن تا تهشو خوندن.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_یازدهم- بخش دوم
گفتم: مادر تو رو خدا اینطوری نگین، خواهش می کنم، اصلاً دلتون به حال من نمی سوزه که مهران دستم رو شکسته، دیشب اونقدر داد و بیداد کرد که آزیتا خانم صدامون رو شنید خودتون می دونین که من اهل سر و صدا کردن نیستم، بزارین مهران بیاد اون راستشو بهتون میگه، اینطوری که شنیدین نبوده.
گفت: صد بار بهت گفتم زندگی عروسک بازی نیست حواست رو جمع کن این که بزک دوزک کنی و خودتو برای شوهرت لوس کنی یک مدت کار سازه زن باید زنیت داشته باشه، تا نزاره مردش هرز بره.
گفتم: چیه مادر اگر مهران اشتباه کنه تقصیر منه؟ اصلاً شما تا حالا دیدن من آرایش کنم؟ صورت من همینطوریه به خدا من آرایش نمی کنم.
گفت : بکنی و نکنی این روش تو درست نبوده، ای خدا، ای خدا حالا چطوری این موضوع رو جمع و جور کنم؟ به آزیتا سفارش کردم به کسی نگه ولی می دونم که تا حالا اقلاً برای ده نفر تعریف کرده.
گفتم: دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردین؟ مهران که قسم می خوره همچین چیزی نبوده چرا باید آزیتا خانم قبل از اینکه حقیقت رو بدونه همه جا رو پر کرده باشه؟ بعد شما اومدی منو دعوا می کنین؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_یازدهم- بخش سوم
مادر مثل این بود که حرفای منو نمی شنوه همینطور که داشت حرص و جوش می خورد گفت: آوا این بچه که بدنیا اومد تو باید برگردی پیش مادرت نمی تونیم سرمون رو جلوی مردم بلند کنیم، می فهمی چی میگم؟ اصلاً مهران بد، اون بوده که به مادرت نظر داشته چرا باید به دامادش رو بده؟
ببینم بابات می دونه؟ غیرت نداره؟ جلوی مادرت رو بگیره؟ تو چرا چیزی بهش نمیگی؟
از شدت ناراحتی دست و پام می لرزید و دل و کمرم درد گرفته بود دیگه تحمل نداشتم دویدم توی اتاق و یک مانتو تنم انداختم و روی سرم و با سرعت اومدن بیرون و رفتم به طرف در تا از خونه خارج بشم، صدام کرد آوا، آوا کجا میری؟
صبر کن مهران بیاد تکلیفت رو روشن کنیم، ولی گوش ندادم.
مدتی با سرعت از خونه دور شدم چند خیابون اونطرف تر ایستادم و خم شدم و زار، زار گریه کردم، و چند بار تکرار کردم نکنه بچه ام رو ازم بگیرن،
ای خدا کمک کن بچه ام، چند عابر با نگاهی دنباله دار از کنارم رد شدن، نمی دونستم چیکار کنم، به فکرم رسید برم محل کار مهران و بهش خبر بدم،
ولی حالم خیلی بد بود و دلم نمی خواست آبروشو ببرم، می دونستم که اون موقع صبح دفتر نیست، کسی رو نمی شناختم که بهش پناه ببرم یک مرتبه یاد خانم دوست مهران افتادم خونه شون رو بلد بودم.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت یازدهم- بخش آول در وضعیتی قرار گرفته بودم که نه می تونستم فرار کنم و نه
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_یازدهم- بخش چهارم
فوراً یک تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم در خونه ی اونا اما هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد یادم اومد که الان باید مدرسه باشه،
روی پله ی سرد و یخ زده ی در خونه نشستم تا بیاد، بی اندازه سردم شده بود، زمین هم جای نشستن نبود، بلند شدم و قدم زدم.
تا ساعت یک بعد از ظهر خدا می دونه بهم چی گذشت،
تا دوست مهران رو با خانمش و بچه هاش دیدم که با هم اومدن و جلوی در نگه داشتن و پیاده شدن و رفتن توی خونه و منو ندیدن، وارفته بودم،
آوا چیکار داری می کنی؟ نمی دونی مهران چقدر جلوی دوستهاش آبرو داره؟ چقدر خودشو مهم جلوه میده؟ تو چطور زنی هستی که می خوای حیثیت شوهرت رو ببری؟
اصلاً اگر به گوش مهران برسه که من این راز رو با غریبه ها در میون گذاشتم حتماً طلاقم میده و بهانه ی خوبی دستش میاد که بچه ام رو ازم بگیره،
این بود که آروم و بی صدا راه افتادم بطرف خونه با این فکر که اگر پیاده برم غروب میشه و مهران بر می گرده.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_یازدهم- بخش پنجم
اما چند خیابون بیشتر نرفته بودم که احساس کردم دیگه قدرت راه رفتن ندارم به شدت سردم شده بود، چشمم افتاد به یک باجه ی تلفن به ساعت نگاه کردم ممکن بود مهران برگشته باشه دفتر، خودمو رسوندم به تلفن و به زحمت از کیفم یک سکه در آوردم و گوشی رو با گردن و شونه ام نگه داشتم و با همون دستم شماره گرفتم،
خودش گوشی رو برداشت، بی مقدمه با بغضی که توی گلوم بود گفتم: مهران من توی خیابونم میشه بیای دنبالم؟
گفت: تو توی خیابون چیکار می کنی؟ با اون حالت سرما می خوری.
گفتم: مادر اومده خونه ی ما مثل اینکه آزیتا خانم همه چیز رو شنیده و گذاشته کف دستش،مادر داشت با من دعوا می کرد منم از خونه زدم بیرون.
گفت: کجایی؟ خیلی خب همون جا وایستا من الان خودمو می رسونم از جات تکون نخور .
مهران وقتی رسید ماشین رو نگه داشت و مثل اینکه از حال و روز من همه چیز رو فهمیده بود. فوراً پیاده شد و منو که دستم رو گرفته بودم به اتاقک تلفن روی دست بلند کرد و برد گذاشت روی صندلی ماشین، وسریع راه افتاد.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_یازدهم- بخش ششم
و گفت: من یک آزیتایی بسازم که تا عمر داره این کارشو فراموش نکنه، قربونت برم اصلاً خودتو ناراحت نکن مگه من مُردم که تو توی کوچه و خیابون آواره بشی روز مرگم باشه،
نگران مادرم نباش فراموش می کنه تو که چیزی به مادر نگفتی؟ همینطور که دندون هام از سرما بهم می خورد گفتم: نه، چون نمی دونستم تو می خوای چی بگی نمی خواستم حرفمون دوتا بشه،
بخاری ماشین رو زیاد کرد و گفت: آخه تو خیلی بی خودی خودتو ناراحت می کنی، شیر زن باش جلوشون در بیا تا کی می خوای اینطوری باشی؟
هر کس به خودش اجازه بده به کار تو دخالت کنه ! یک کلام به مادر می گفتی به شما ربطی نداره من خودم می دونم و مهران تموم شد و رفت.
گفتم: خودت می دونی چی داری میگی؟ من؟ به مادر تو این حرف رو بزنم؟ من حتی به اون مهی که این همه به من بدی کرده این حرفا رو نزدم مادر تو نگران شده شایدم حق داشته باشه،
خب اینم کم حرفی نبوده برای اونم قبولش سخته، ولی چیزی که مادر متوجه نیست اینه که من این وسط گناهی ندارم باید با من همدردی می کرد مهران خودت می دونی که دلم می خواست خانواده ی تو خانواده ی منم باشن، مهران در حالیکه سخت عصبانی بود و با حرص دنده عوض می کرد
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_یازدهم- بخش هفتم
گفت: آوا دیوونه ام نکن مقصر خودتی که با این مظلوم بازی هات باعث میشی بهت زور بگن،
آوا خانم دنیا اینطوری نیست کسی توی این دنیا قدر این کارا رو نمی دونه باید یاد بگیری حرفت رو بزنی وگرنه اصلاً آدم حسابت نمی کنن، تو وقتی دیده می شی که بفهمن اگر بهت بدی کردن بدی می کنی بفهمن وجود داری،
خوبه که آدم خوب باشه ولی تو از حدش گذروندی، من دیدم هر کس هر چی بهت میگه سرتو میندازی پایین بعد من مجبور میشم یک طوری تلافی کنم.
تازه اونم از چشم تو می ببین.
گفتم: خوبه والله، حالا من مقصرم؟ چون جواب مادرت رو ندادم؟ اگرم می دادم الان با من دعوا می کردی که چرا دادی،
گفت: چرا نفهمی چی میگم تو امروز نباید از خونه ی خودت میومدی بیرون، و خودتو به این حال و روز مینداختی، هر کس اذیتت کرد بزن توی دهنش من قول میدم خوشحالم بشم که زنم از عهده ی خودش بر میاد.
و من بازم سکوت کردم جر و بحث توی اون شرایط رو درست نمی دیدم نه من حال خوبی داشتم و نه مهران، و این بار دومی بود که اونقدر اونو عصبانی می دیدم .
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d