💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و سوم- بخش هفتم واقعاً ترسیدم و فکر کردم بازم مهی حالش بد شده، دیگه
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش یازدهم
گفتم: آره مادرش غریبه و اینجا دوست و آشنایی نداره ،
گفت: بد نیست ، مهی هم تازگی ها دیگه با دوستانش رفت و آمد نمی کنه عادت نداره یکسر تنها بمونه توام که رفتی سرکار ، دیروز که اومدم خونه دیدم از درد داره به خودش می پیچیه فکر می کنم دیگه وقتشه دوباره ببریمش تهران یک عکس دیگه بندازیم
شاید عملش کردن،
بابا اینو گفت و پیاده شد تا در نرده ای ویلا رو باز کنه، وقتی برگشت گفتم: بابا الان که نزدیک عید شده و دکترا میرن مسافرت باید تا بعد از عید صبر کنیم ولی دیگه نمی تونیم تنهاش بزاریم، باید یکی مون حتما خونه باشیم،
گفت: آره درسته، حالا بریم جواب این خواستگارا رو بدیم ،
همینطور که پیاده می شدم دلم شور افتاد،
از روبرو شدن با خانواده ی خادم خجالت کشیدم ، در واقع ذات کسی رو نمیشه عوض کرد و زمان زیادی می بره که آدم عادت های گذشته رو فراموش کنه ،
من پدر جهان یعنی آقای خادم بزرگ رو ندیده بودم و از مواجه شدن با اون می ترسیدم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش اول
ولی دیگه دوست نداشتم در مقابل کسی کم بیارم و یک عمر براش حسرت بخورم.
جهان با پدر و مادرش اومده بود آقای خادم مرد بلند قدی مثل جهان بود و شکم بزرگی داشت که به زحمت زیر کتش پنهون می کرد و مادرش یک خانم شمالی بود که کاملاً در نگاه اول می شد تشخیص داد که زن مظلوم و بی سر زبونیه،
به محض اینکه وارد شدم بوی گل مریم رو احساس کردم که فضای خونه رو پر کرده بود،
رفتم جلو و سلام کردم و گفتم با اجازه من برم دست و صورتم رو بشورم الان خدمتون می رسم،
شاید می خواستم فرصتی داشته باشم تا استرس روبرو شدن با اونا در در وجودم از بین ببرم،
جهان در حالیکه چشمش از دیدن من برق می زد گفت: بفرمایید ما که این همه منتظر شدیم اینم روش و نگاه غضبناک آقای خادم اونو ساکت کرد.
همینطور که می رفتم به طرف اتاقم زیر لب گفتم حرف نزنی نمیگن لالی یک سره باید یک چیزی بگه پر رو،
اما برای اولین بار از شجاعت و جسارت جهان خوشم اومد.
خیلی زود برگشتم و نشستم کنار مهی،
خوشحال شد و دستم رو گرفت چون من همیشه کنار بابا می نشستم و از اون دوری می کردم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش دوم
دیگه نمی خواستم از وجود مادرم خجالت بکشم و مهی رو همون طور که بود قبول کرده بودم و ای کاش مدتها پیش این کارو می کردم اون وقت شاید حالا همه چیز یک طور دیگه بود،
آقای خادم که با دست داشت پوست یک نارنگی رو می کند نگاهی به من انداخت و گفت: خسته نباشید، و سه پراز اون نارنگی رو با هم گذاشت توی دهنشو و در حالیکه می جوید با صدای بلندی که داشت گفت: آوا خانم به علی قسم من نمی دونستم شما دختر ایرجی وگرنه نمی ذاشتم با اون کارگرا کار کنی میاوردمت توی کارخونه رئیس می شدی.
امسال هوا سرد بود فکر کنم یکی دو روز بیشتر آفتابی نشد همش بارون میومد، سرما نخوردی؟
آخه همچین جونی هم نداری، اون کارگرا که سعادت میاره از بچگی به این جور کارها عادت دارن شما که تحصیل کرده و اهل تهرانی نباید میرفتی زیتون چینی،
به ایرج خان هم گفتم باید یک ندا به سعادت می دادی که کی هستی تموم بود میاوردمت پهلوی خودم، این سعادت خودش یک مَرده، خیلی کار کشته است،
از پس یک لشکر بر میاد به خدا ایرج خان اگر رئیس جمهور بشه یک مملکت رو اداره می کنه،
شوهرشو ندیدی مثل موش ازش می ترسه وحرف شنوی داره، شیر زنه به خدا، کاری نیست از دستش بر نیاد.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش سوم
می دونی از یکسال قبل برای چیدن بار درخت ها ازش وقت می گیرن؟ هر چی قیمت میده قبول می کنن، نیست! مثل اون نیست. چنان کار تحویل میده که آب توی دل کارفرما تکون نمی خوره سر وقت بی حرف و سخن، آدم کیف می کنه،
به اینا میگن زن، با جُربزه و شجاع و کاری، فکرشم خوب کار می کنه، شنیدم با شما فامیله،
بابا گفت: بله البته خواهر شوهر خواهر منه من زیاد باهاش رفت و آمد نداشتم در واقع راستشو بخواین اصلاً ایشون رو ندیدم ولی آوا یک چیزایی از خوبی اون گفته سر وقت میومده دنبالشو و سر وقت بر می گردونده راست میگین تا آدم دقیق و حساب شده کار نکنه اینطور سر زبون نمی افته، درست می فرمایید.
خادم نصف دیگه ی نارنگی رو یک جا گذاشت توی دهنشو همینطور که ملچ و ملوچ می کرد گفت: نام نیک، آقا هرچی میگی از نام نیک بگو، مثلاً خود من فکر می کنی به خاطر چی این همه موفق شدم؟
تو که می دونی بابای من هیچی نداشت هر کاری کردم خودم کردم از صفر خودمو کشوندم بالا، حالا به زبون آسون میاد پدرم در اومده تا یک اسم و آوازه ای برای خودم کسب کردم،
الان می دونی ایرج خان چند خانوار از قبال من نون می خورن؟ چشمشون دنبال دست منه؟ بهم حق میدی نزارم آبروم بره؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و سوم- بخش یازدهم گفتم: آره مادرش غریبه و اینجا دوست و آشنایی نداره
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش چهارم
همه دارن نگاه می کنن که من چیکار می کنم و چیکار نمی کنم، با کی وصلت می کنیم با کی نمی کنیم،
اصلاً چرا راه دور میریم انگشت دماغم بکنم همه ی عالم و آدم می فهمن، آقا مردم منطق سرشون نمیشه، این مردم فرهنگ ندارن؛ دور از جون شما یک راهی رو که یکبار رفتن میرن و انتظار دارن کارفرما و آقاشون هم همون راهو بره،
نه که حالا بگم من خودمو دادم دست اونا، ولی جلوی دهنشون رو که نمی تونم بگیرم، از یک نفر می پرسن بدی یا بد خواه داری؟ میگه بدخواه دارم میگه پس بد عالمی،
این همه بهشون خوبی می کنم بازم چشم ندارن آدم رو ببینن، خب نمیشه از این حرفا هم چشم پوشی کرد؛ باید مراقب بود و نزاری توی دهن مردم بیفتی اصلاً من که این آوا خانم رو دیدم نظرم عوض شد،
به والله عوض شد؛ چقدر از انتخاب پسرم خوشم اومد چقدر آوا خانم شایسته و خانمه، به خصوص که دیدم بدون تکبر، عین خودم درست مثل جوونی های من که از کار عار نداشتم، اونم ماشاالله با این تیپ و شکل و قد و بالا اومد و وایستاد کار کرد،
آفرین از الان بهت میگم تو به یک جایی می رسی.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش پنجم
بابا لبخند سردی زد و انگار متوجه بود که خادم داره چیکار می کنه، و من جهان رو هم می دیدم که رگ گردنش ورم کرده و با شناختی که ازش داشتم می دونستم که ساکت نمی مونه حتم پیدا کردم که اوضاع به زودی عوض میشه و ما یک نمایش حسابی برای دیدن در پیش داریم،
اون در حالیکه خون خونشو می خورد منتظر بود که نطق طولانی پدرش تموم بشه،
آقای خادم یک مرتبه خودشو در مقابل چند جفت چشم که بهش خیره شده بودن دید،
خانمش آستین کتشو گرفت و کشید و یک چیزی آروم در گوشش گفت، خادم یک شیرینی بزرگ برداشت و یکجا گذاشت دهنش و با عجله جویید و قبل از اینکه قورت بده ادامه داد: نه واقعاً میگم خوشم اومد، خیلی شایسته است. به به چه دختری! اصلاً همین که دختر ایرج خان و نوه ی آقاجان هست برای این انتخاب کافیه.
و در حالیکه دست می کشید دور دهن آغشته شده به شیرینی و پاک میکرد ادامه داد، من فکر کنم شوهر سابق ایشون لیاقت نداشته که همچین دختری رو برای خودش نگه نداشته راستی اختلاف شما سر چی بود که طلاق گرفتین؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش ششم
و ما همینطور نگاهش کردیم خودش منتظر نشد و ادامه داد، کاش ما زودتر به شما بر می خوردیم، آخه ایرج خان شما خودت وارد این کارا هستی بدبختی ما ملت لق لق حرف مردمه،
فردا می شینن میگن رفته برای پسرش زن بیوه گرفته نمی دونن که بعضی از همین زن ها چقدر بهتر از آب در میان، میشن زن زندگی اصلاً بساز ترن،
آقای خادم همینطور که حرف می زد در چشم من کوچک و کوچکتر می شد، و میزان شعور و فهمش دستم میومد، و اون ترسی که ازش به دلم بود ریخت،
مهی یکم خودشو جابجا کرد ودست منو محکم گرفت، چون فکر می کرد دارم عصبی میشم.
با اعتراض گفت: آقای خادم با همه ی احترامی که برای شما قائل هستم نفهمیدم موضع شما چیه؟ اگر اینطوری حرف بزنین ما سه نفر نمی فهمیم،
به اندازه ی شما با هوش نیستیم، ولی احساس کردم یکی به نعل می زنین یکی به میخ، اولاً بهتون بگم آوا اصلاً قصد ازدواج نداره شما سر زده اومدین قدمتون روی چشم ولی حرف حساب دو کلمه است،
بفرمایید خلاص، ما هم خواستیم جواب میدیم نخواستیم بهتون میگیم بدون رو دروایسی.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش هفتم
جهان فوراً گفت: خانم ما اومدیم خواستگاری خب معلومه که می خوایم برای همین اومدیم، بابا عادت دارن زیاد حاشیه میرن، ولی دیگه میریم سر اصل مطلب،
مهی گفت: درسته حرفاشون متین ولی گاهی آدم ناخواسته از کلماتی استفاده می کنه که خب ممکنه شان طرف مقابل رو پایین بیاره من که می دونم آقای خادم.
خادم حرف مهی رو قطع کرد و گفت : سرکار خانم به جون هر پنج تا بچه ام به اون امام رضا که هر سال میرم پا بوس و پنچاه تا گوسفند نذرش می کنم و بر می گردم از حرف مردم می ترسم،
من یک دونه پسر دارم با هزار تا امید و آرزو، اون صاحب اصلی اموال منه دخترا که دخترن شوهر می کنن و میرن شما بگو خواهر من حق ندارم پامو جای سفتی بزارم؟
بابا گفت: جناب خادم حق دارین کی گفته ندارین، منظور خانمم اینه که برین سر اصل مطلب که ما هم بفهمیم شما نظرتون چیه؟ اصلاً چرا در خونه ی ما رو زدین؟
گفتم: بابا این چه حرفیه؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و چهارم- بخش چهارم همه دارن نگاه می کنن که من چیکار می کنم و چیکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش هشتم
آقای خادم درست میگن من متوجه هستم، ایشون دارن رک و راست حرف می زنن،
این طور که فهمیدم آقا جهان به اصرار اونا رو آوردن و حالا توی معذوریت اخلاقی قرار گرفتن،
خادم خنده ی بلندی کرد و گفت: البته به خدا وقتی شما رو دیدم به جهان حق دادم ولی…
گفتم: ولی من زن بیوه ام قبلاً شوهر داشتم و بچه ام مرده، پس از نظر شما دیگه من هیچ حق و حقوقی ندارم، اما مردی که باهاش زندگی می کردم حق داره هر چقدر دلش می خواد زن بگیره،
تازه دخترای جوونشون رو میدن و خیلی هم خوشحالن و از حرف مردم نمی ترسن، و اون مرد بازم حق داره اون زنم طلاق بده و بعدی رو بگیره و بازم بهش زن میدن، بدون اینکه آب از آب تکون بخوره، و کسی پشت سرشون حرف بزنه،
اما زنی که قبلاً ازدواج کرده باید نهایتش زن یک مردی بشه که هفت، هشت تا بچه داره تا از اونا مراقبت کنه درسته؟ برای همین آقای خادم کاش قبل از حرفایی که زدین نظر منو می پرسیدین چون من اینطوری فکر نمی کنم،
الانم به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش نهم
جهان با صدای بلند گفت: ای بابا اصلاً چرا دارین این حرفا رو می زنین من حرفامو به بابا زدم برام مهم نیست که تو قبلاً ازدواج کردی اصلاً چیکار داریم به کسی بگیم؟
خادم گفت: آره منم می خواستم همینو بگم آقاجان و خانمش که خبر نداشتن، می مونه یک سعادت خانم باید بهش بگین دروغ گفتین و بزنین زیر حرفاتون، سعادت بدونه، انگار همه ی دنیا می دونن و ما دیگه نمی تونیم سرمون رو توی مردم بلند کنیم، اینطوری می تونیم با شما وارد مذاکره بشیم،
کی گفته شما حق ندارین، من از حرف مردم می ترسم.
احساس کردم خادم از جهان چشم می زنه و با اینکه راضی نیست می خواد کاری کنه که ما قبولشون نکنیم، چون همه ی حرفای توهین آمیزش رو در قالبی محترمانه داشت به خورد ما می داد و اونقدر نادون به نظر نمی رسید که ندونه داره چرت و پرت میگه
گفتم: همچین چیزی محاله من حرفم رو پس نمی گیرم چون دلیلی برای این کار ندارم،
بابا گفت: آقای خادم پدر من می دونست که آوا ازدواج کرده، من نخواستم مدتی که توی روستا زندگی می کنه کسی نگاه بدی به آوا داشته باشه فقط همین،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش دهم
اما ازدوج کردن و طلاق گرفتن که ننگ و عار نیست، دزدی که نکردیم از کسی پنهون کنیم، شما هم اگر ناراحت هستین ما اصراری به این وصلت نداریم،
نشستم و از صحبت کردن با شما لذت بردیم و یاد روزای قدیم کردیم همین خودش خوبه،
خادم گفت: دیدی گفتم ایرج خان شما هم از حرف مردم می ترسین،
بابا با بی حوصلگی گفت: ببینین دوست عزیزم آوا واقعاً حال روحی خوبی برای ازدواج نداره حتی اگر شما اصرار کنین جواب ما منفی هست،
جهان بر آشفته شد و گفت: ایرج خان خواهش می کنم بابا که منظوری نداشت داریم حرف می زنیم شاید به یک نتیجه ای برسیم اینطوری بگم من برای بابا کار می کنم ولی آدم مستقلی هستم از اون پسرا نیستم که بخورن و بخوابن وخرج کنن و از باباشون توقع داشته باشن، بابا می دونه من زحمت می کشم،
پس می تونم برای خودم تصمیم بگیرم،
خادم خندید و گفت: البته از امکانات پدر استفاده کردن گردن آدم رو کلفت می کنه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش یازدهم
و من که داشت حالم از این بحث نفرت انگیز بهم می خورد مثل روزهای قبل رفتم توی لاک خودم، حس کردم خون توی رگ هام جریان نداره،
دلم می خواست بی احترامی خادم رو جواب می دادم و از خونمون بیرونشون می کردم، یادم اومد همه ی این بلا ها رو مهران سرم آورده بود، و یاد زندگی که با اون داشتم افتادم چیزایی که فکر می کردم مال منه و بهش دلبسته بودم و وسایلی که با ذوق و شوق با هم خریده بودیم حالا مال زن دیگه ای شده.
یاد وقتی افتادم که مهران سرم داد می زد و می گفت: مهی راست میگه تو بی عرضه ای، به روزهایی که دست سوگل رو می گرفتم و می بردم پارک تا بازی کنه و خنده های از ته دل اونو به یاد آوردم وقتی از سرسره پایین میومد و با خوشحالی می گفت: مامان دو تا سوار بشم، و من با اینکه سنگین شده بود بغلش می کردم و می ذاشتمش بالای سرسره، کاش مهران همونی که نشون می داد بود،
کاش زندگیم رو ازم نمی گرفت
کاش سوگلم زنده بود اونوقت می تونستم با به آغوش کشیدن اون هر غصه ای رو تحمل کنم،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و چهارم- بخش هشتم آقای خادم درست میگن من متوجه هستم، ایشون دارن رک
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش دوازدهم
در همون حال صورت خادم رو می دیدم که دهنش باز و بسته میشه ،و به دلم وحشت مینداخت،
جهان جوش آورده بود و حتی مادر جهان رو می دیدم که داره حرف می زنه ،
مهی عصبانی بود و سرشو گرفته بود توی دستش و انگار بابا داشت اونو آروم می کرد ،نمی فهمیدم چه خبر شده خونه دور سرم می چرخید، و باز سوگل رو دیدم داشت گریه می کرد و منو می خواست،
توانی در خودم نمی دیدم، مضطرب شدم و دستهامو برای گرفتش دراز کردم و همینقدر فهمیدم که از روی مبل افتادم زمین و دیگه چیزی یادم نیست ،
وقتی چشمم رو باز کردم به دستم سرم وصل کرده بودن و فقط مهی بالای سرم بود،
هراسون پرسیدم کجان؟
مهی گفت: خوبی؟ بهتری؟ وای منو کشتی
سرمو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم و پرسیدم رفتن؟
گفت: آره گورشون رو گم کردن و رفتن، مرتیکه احمق ما رو بگو چقدر بهشون عزت و احترام گذاشتیم،
گفتم بابا کو؟
گفت رفته اورژانس رو رد کنه بره در رو ببنده الان میاد،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش سیزدهم
گفتم: چی شد دعوا کردین؟
گفت: بزار حالت جا بیاد فشارت افتاده بود، الان گرفتن و گفتن حالت خوبه و ضربان قلبت هم منظم شده باید میرفتن سر مریض دیگه من مراقبت هستم.
اینطور که مهی و بابا برام تعریف کردن، جهان از حالت من بشدت ناراحت شده بود و با خادم جر و بحث کرده بودن و وقتی من می خورم زمین و از حال میرم بابا ازشون خواهش می کنه که برن و اینطوری خونه رو ترک می کنن
در حالیکه جهان اصرار داشته منو برسونه بیمارستان ولی بابا به اورژانس زنگ می زنه ،
مهی در حالیکه سرشو گرفته بود و فشار می داد گفت : ایرج به خدا منم دیگه حوصله ی این آدم ها رو ندارم بهت نگفتم راهشون نده ؟ نگفتم این که بی خبر اومدن یعنی می خوان ما رو غافل گیر کنن ؟
دیگه کسی رو راه نده توی خونه خواستگاری یعنی چی ؟ ، بزار آوا خودش یکی رو پیدا کنه ،
گفتم : آوا خودش یکی رو پیدا کنه ؟ چی داری میگی مهی ؟ مگه من دنبال کسی می گردم؟ از همه ی مردا حالم بهم می خوره، بابا اومد دستم رو گرفت و گذاشت روی لبشو بوسید.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش چهاردهم
بعد کنارم نشست و گفت: بابا جان زندگی همش در حال تغییره ما که نمی دونیم خدا برامون چی خواسته منم فکر کردم پسر خادم باید مورد خوبی باشه تا توام خوشبخت بشی.
گفتم: من دیگه خوشبختی رو در این چیزا نمی دونم چون ازش خیلی فاصله دارم.
روز بعد وقتی از سر کار برگشتم مهی سر درد شدیدی داشت وتوی اتاقش پرده ها رو کشیده بود و از درد به خودش می پیچید، می گفت با اینکه دارو هامو خوردم ولی بازم سرم درد می کنه،
من می دونستم که اون به خاطر استرسی که شب قبل بهش وارد شده بود سر درد شده، تا اونجایی که می تونستم بهش رسیدم و بعد ظهر هم سرکار نرفتم تا بابا برسه،
به زور چند قاشق سوپ خورد انگار حالش بهتر بود، منو نگاه کرد و گفت: هیچ فکر می کردی یک روز با دست خودت به من غذا بدی؟ گفتم: حالا وقت این حرفا نیست تو رو خدا خوب شو من تازه مادر دار شدم نمیخوام از دستت بدم.
گفت سر درد تا حالا کی رو کشته که منو بکشه؟
گفتم: می خوام برات یک دوست بیارم،
خندید و گفت: وای پس وضع من خیلی خرابه که حالا تو دوست برام پیدا می کنی.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ساختار جامعه انسانی
مانند بازی دومینو است...!
پس هرگز
باعث افتادن دیگران نشو
چون دیر یا زود نوبت
خودت می رسد....!!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
♥️✨ماطالبانِ فیض زفیّاض سَرمدیم
🤍✨قرآن کتاب ماست که برآن مقّیدیم
♥️✨درآفتاب حَشر نسوزیم زآنکه ما
🤍✨درسایۀ عنایتِ آل مُحـمّدیم
♥️✨روز پنجشنبه تون معطر به
🤍✨عطر خوش صلوات
♥️✨اللّهُمَّصَلِّعَلي
🤍✨مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
♥️✨وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌼🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی
خداوندا
پیاله ی ذهن مرا را بردار
و آن را با درک حکمت خود لبریز کن.
پیاله عواطف مرا بردار
و با رحمت خود پر کن .
سبد خالی روح مرا بردار
و با اشراق معطر خود پر کن .
دیوارهای عشق مرا بشکن
و مرا با حضور فراگیر خود غرق کن .
"آمین"🙏
سلام به خالق دایره هستی؛
سلام زندگی؛
سلام همگی؛
روزتون پر از شادیهای بی سبب،
دلتون گرم از آفتاب امید،
ذهنتون پر از افکار ناب و پاک،
قلبتون مملو از مهربانی،
دست تون سرشار از بخشندگی،
و آرزوهاتون مستجاب؛
امروز هیچ چیزی نمیتونه مانع شادیمون بشه،
امروز حالمون عالیه،
امروز شاید همون روزیه که منتظرش بودیم،
امروز روزی زیبا و پرازاتفاقهای زیبا،
کافیه با لبخند ازش استقبال کنیم،
کافیه باور کنیم امروز روز معجزه س؛
سلام✋
امروزتون پر از معجزه؛
خوشه افکار و اندیشه تون
پر بار و سبز و قشنگ...🌷
🌼🍃
سلام😊✋
به صبح پنجشنبه 23 دی
ماه خوش آمدید ☕😊🌷🍃
براتون روزےپراز نشاط🌷🍃
شادےوخوشبختے آرزو میکنم🙏
امیدوارم آخرهفته روباشادے وآرامش🌷🍃
درکنارخانواده ودوستانتون سپرے كنيد🌷🍃
🌼صبح_آخر_هفتهتون_زیبا🌷🍃
🌼🍃
سبدامروز راپُرمیکنیم🌷
ازمحبت دوستی و
عشق و امید
ومیخوانیم سرود
خوشبختی را🌷
به اميد انكه اطرافمان
پرازشکوفہ های اجابت
وعشق و برکت شود...
پنجشنبه تـون زیبـا🌷
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خدایا هدیه امروز تو به ما
تواضع و بخشش باشد
یادم هست گفتی🍃🌷
جایی که بخشش باشد
دشمنی و کینه وجود ندارد
ای یزدان پاڪ بی همتا
امروز را به ما عنایت کردی
پس توانایی شکررابه ماعطا کن.
صبحتون بخیروشادی🌷
🌼🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️نخستين گام راه حقيقت، خندان بودن و به رقص درآمدن درژرفاي وجود است. بايد تمام مانعها را از راه اين رقص برداري.🌷🍃
بايد تمام چيزهايي را كه از تبديل شدن زندگي به جشن شادي جلوگيري مي كنند دور بريزي. 🌷🍃
و ما در وجود خود بارهايي را حمل مي كنيم كه ضد شادماني است.
زندگي را دوست بدار. 🌷🍃
چيزهاي بسيار كوچك زندگي را دوست بدار: خوردن، راه رفتن، خوابيدن. فعاليتهاي معمولي زندگي را به شادماني تبديل ساز. آنها را با چنان شوري به انجام برسان كه به رقص دگرگون شوند.🌷🍃
آنگاه حقيقت دور نخواهد بود.
لحظه به لحظه به حقيقت نزديك خواهي شد. همين كه شادي در وجودت فوران كند، حقيقت در تو فرود مي آيد. 🌷🍃
و حقيقت رهايي بخش است.
🌼🍃
میتوان هر روز و هرشب
روی لب،لبخند داشت
میتوان باکهکشانِ
این جهان پیوند داشت
با امید وعشق
دنیا جای خوبی میشود
میتوان هر لحظه
رویاهای بی مانند داشت
سلام پنجشنبه تون بخیر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صدای جادویی خسرو شکیبایی در سرسرای روستای جان بخش ابیانه❤️
روحش شاد 🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پنجشنبه ای پراز
دلتنگی💔
ازراه رسید
یادخاطرات مسافران
سفرکرده خاطرمان
را آذرده میکند
باخواندن فاتخه وصلوات
یادی کنیم ازانها
وروحشان راشادکنیم🌷
#به یادمادروبرادرم😥
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*غلط ننویسیم و غلط تلفظ نکنیم*
تلفظ درستِ کلمات و معنی صحیح آنها را یاد بگیریم :
غلط ؛ شلیته
درست ؛ سَلیطه ( زن زبان دراز و بد زبان )
غلط : خواب زَن چپه
درست : خواب ظن چپه
- ظن : شک و گمان
(منظور از خواب ظن به این معنی است که با شک و گمان به چیزی خوابیده باشی و خواب دیده باشی ، نه خواب زن!!)
غلط : گرگ باران دیده
درست : گرگ بالان دیده
- بالان : تلهای که برای گرفتن و یا کشتن جانوران از آن استفاده میشود . (گرگی که از تلههای مرگبار زیادی، جان سالم بدر برده باشد)
غلط : بَعضِ شما نباشه
درست : به از شما نباشه
- بِه : بهتر ، برتر
غلط : پیار سال
درست : پیرار سال
- پیرار : دو سال قبل!
غلط : تخمه ژاپنی
درست : تخمه جابانی
- جابان : منطقهای در دماوند هست که در گذشته این محصول را تولید میکرد! به همین دلیل در زمانهای قدیم ، این محصول به عنوان "تخمه جابانی" شناخته میشد که با گذشت زمان ، کمکم تلفظ آن از تخمه جابانی به تخمه ژاپنی تغییر یافت
غلط : پهباد
درست : پهپاد
- پ : پرنده
- ه : هدایت
- پ : پذیر
- ا : از
- د : دور
مخفف پرنده هدایتپذیر از دور
غلط : تیلیت (آبگوشت و آبدوغ)
درست : تِرید
غلط : ضربالعجل
درست : ضربالاجل
غلط : طاق زدن
درست : تاخت زدن
- تاخت : معاوضه کردن
غلط : پارس کردن سگ
- سعی کنید هرگز ، هیچ کجا و در هیچ زمانی نگویید : این سگ پارس میکند ، چرا که ریشه و اصالت ایرانی ، کلمه "پارس" میباشد و از قدیم ایرانی به اسم "پارسی" شناخته میشد .
درست : پاس کردن سگ
- پاس : نگهبانی ، پاسبانی
سگ پاس میکند ، یعنی مشغول پاس و نگهبانی است . لذا هر وقت بگوییم "سگ پاس میکند" ، یعنی دارد با صدایش ، پاسبانی میکند و نگهبانی میدهد
غلط : ارج و قرب
درست : اجر و قرب
غلط : فلاکس چای
درست : فلاسک چای
غلط : جد و آباد
درست: جد و آباء
- آباء : پدران
غلط : ظرص قاطع
درست : ضرس قاطع
- ضرس: دندان. ضرس قاطع تشبیهی از فردی است که با فشردن دندانهایش روی هم، هنگام صحبت، اطمینان از درستی کلامش را به مخاطب القا میکند
غلط : راجبِ
درست : راجع به
غلط : پیشِ قاضی و مَلَقبازی
درست : پیشِ غازی و معلقبازی
- غازی : بندباز ، آکروباتباز
پیش آدم آکروباتباز ، معلقبازی نکن.
فارسی را پاس بداریم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن'دشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن'دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم از طرف ن'دشتی
السلام علیک یا مولانا یا ابالحسن یاعلی ابن موسی الرضا 🙏
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
#خیلی خیلی التماس دعا🙏🙏🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣پدرمهربانم
🍃این قرص ها
دیگر آرامم نمی کند
🌹دلم قرص ماه می خواهد ،
🍃چیزی شبیه روی شما
🍃دلم سخت تنگ روی ماهتان شده !
🍃جان ناقابلم بلاگردان شما آقا جانم 😓
🌤به امید صبح ظهور که همه منتظران ، دور مولای غریبمون جمع بشیم و عرض ادب کنیم ، اولین سلام صبحگاهی رو به محضر آقا بقیة الله الاعظم هدیه می کنیم 🙏
💚 السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفةَالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن 📖✨
اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مولای الامان الامان
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🌹آیتالله بهجت(ره):
دعای تعجیل فرج دوای دردهای ماست، در روایت است که: در آخرالزمان همه هلاک میشوند، «إِلا مَنْ دَعا بَالْفَرَجِ؛ مگر کسانی که برای [ تعجیل] فرج دعا کنند».
📚در محضر بهجت، ج١، ص٣۶٣
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💢دلیل اصلی غیبت امام زمان عجلالله چیست؟!
آیاتاکنون به مضامین زیارت عاشورا دقت کرده اید؟!
#کلیپ_مهدوی
🎄أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚠️گناهی که شیطان هم از آن بیزار است
💚امام جعفر صادق (ع) فرمودند :
💢اگر کسى سخنى را بر ضد مۆمنى نقل کند
و قصدش از آن ، زشت کردن چهره او
و از بین بردن وجهه اجتماعى اش باشد
و بخواهد او را از چشم مردم بیندازد،
خداوند او را از ولایت خود خارج مى کند
و تحت سرپرستى شیطان قرار مى دهد؛
ولى شیطان هم او را نمى پذیرد❗️
📙الکافی ج2 ص 358
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
👺شیطان کجاست ؟
واقعا شيطان را در شهر نمی بينی؟ اينجاست و بیداد میکنه ما نمیبینیم
_لابلای كم فروشی های بقال محل!
_توی فحش های ركيك همسایه به همسایه
_روی روسری بادبرده ی دختركان شهر!
_روی ساپورت های بدن نما
_مردانی که خودشان را مثل زن آرایش میکنند.
⬅️تو واقعا صدای خنده هايش را نمیشنوی؟
_لای موسيقی های تند ماشين ها
_توی دعواهای بی انتهای پدر و پسر
_توی بی احترامی به پدر ومادر
_ بين جيغ های پيرزن مال باخته!
⬅️تو واقعا جولان دادنش را ميان زمين و آسمان نمی بينی؟ نمی بينی دنيا را چقدر قشنگ رنگ آميزی كرده و بی آنكه من و تو بدونیم"جاهليت مدرن" را برايمان سوغات آورده است؟ توی وجود من و تو چقدر شك و شبهه انداخته است؟ توی رختخواب گرم و نرمت موقع نماز صبح؟ زمان قايم كردن اسكناس هايت وقت ديدن صندوق صدقات؟ موقع باز كردن سايت های ناجور اينترنت؟ نفوذش را نمی بینی؟ میان تغییر لب و بینی و چهره انسانها و دست بردن در کار خدا
⬅️او همين جاست. هر جا كه حق نباشد. هر جا كه از یاد خداغافل باشیم چقدر به شيطان نخ می دهيم...!؟
ای مردم از گام های شیطان پیروی نکنید ،همانا او برای شما دشمنی آشکار است. (سوره بقره:آیه168)
🌹پیامبر اکرم (ص) میفرمایند :
✅ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا
غرق شده باشد، هرچه را ديد چنگ به آن ميزند،
كه شايد نجات يابد و منتظر دعای كسی است
كه به او دعا كند...
و از دعای زندگان نورهايی مانند كوهها
داخل قبور اموات ميشود.و اين مثل هديه است
كه زندگان از برای يكديگر ميفرستند...
پس چون كسی از برای ميتی استغفاری
يا دعايی كرد، فرشتهای آن را بر طبقی ميگذارد
و از برای ميت ميبرد و ميگويد:
اين هديهای است كه فلان برادرت يا فلان
خويشت برای تو فرستاده است و آن ميت به
اين سبب شاد و خوشحال ميشود...
📚 منبع احیا،العلوم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌹 دریاچه ارواح _ نوشهر
دریاچه ارواح در نزدیکی شهر نوشهر یکی از مکانهای عجیب، ترسناک و جالب در ایران است که در اکثر روزهای سال آمیخته با مه و صدای حیوانات وحشی است که در هر لحظه به گوش میرسد. همین مساله سبب شده درختان خشکیده در میان دریاچه صحنهی وهمآلودی ایجاد کنند و لقب «دریاچه ارواح» به آن داده شود؛ با اینکه اصلا روح ندارد و هیچ اثری هم از روح در آن نیست.
طول دریاچه در حدود ۷۰۰ متر و عرض آن ۳۰۰ متر است. در درون دریاچه درختان خشک شدهای قرار دارند که منظره جالبی ایجاد کردهاند. اما به دلیل بکر بودن این منطقه، باید مواظب حیوانات وحشی بود. بهترین زمان برای سفر به دریاچه ممرز، بهار و تابستان است.
برای رفتن به آنجا اول باید به سمت نوشهر حرکت کنید، در کیلومتر ۱۲ مسیر نور به نوشهر پس از جاده ونوش، باید وارد جاده فرعی روستای چلندر و صلاح الدین کلای سفلی شوید و بعد از عبور از روستا به محیطبانی برسید. بعد از آنجا، جاده شمالی را به طول ۱۰ کیلومتر ادامه دهید. پس از مشاهده تابلوی دشت و بند ممرز وارد جاده فرعی شوید. این جاده فرعی شما را به دریاچه بند ممرز یا همان دریاچه ارواح می رساند.
#ایران
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d