eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_175 خنديدم و به سمت آشپزخانه رفتم پيشبندم را بستم مشغول شدم دنبالم آمد از پش
نهار را كنار هم و عاشقانه تر از هميشه خورديم تازه شبيه همه زن و شوهر ها شده بوديم دلم نميخواست تعطيلات تمام شود و به عمارت برگرديم!!! تلفن هاى كارى معين هيچ وقت تمام نميشد مدام در فكر كار بود و حرص ميخورد ..تلفنش را برداشتم و خاموش كردم با تعجب گفت: _ ديوونه شدى ؟ _ تعطيلاته معين تعطيلاتتتتتتتتتت!!! _ فقط ايران تعطيلاته كار مردم لنگ ميمونه _ همش سرت يا تو موبايله يا كامپيوتر اينهمه كارمند دارى خودت كارهاى اونا رو انجام ميدى _چون فقط به خودم اعتماد دارم _ من چه گناهى كردم كه بايد مدام همسرمو با همه تقسيم كنم ... خنديد و ادايم را در آورد _ هم َسلت ميخواد بخورتت _ حوصلم سر ميره خوب معين انگشتش را به علامت تهديد تكان داد و گفت _ حوصلتو سر جاش ميارما!!! و اين زيباترين و دلچسب ترين تهديد عالم بود... شب در دوبى جلسه آنلاين برگزار بود كه معين مجبور بود از طريق اسكايپ در جلسه شركت كند ميدانستم چند ساعتى جلوى كامپيوتر مشغول انگليسى صحبت كردن با شركايش ميشود و من از تنهايى دق خواهم كرد.. گوشه اى كز كرده بودم و با غصه نگاهش ميكرد سمتم آمد و بغلم كرد _ خانومه لوس اينجورى نميشه هميشه به من وصل باشيا اينجورى كار بخوام كنم مجبور ميشيم چند سال ديگه كاسه گدايى دستمون بگيريم .. _ من چى كار كنم تك و تنها خوب؟ _ مطالعه _ حوصلشو ندارم ناگهان فكرى در ذهنم جرقه زد و ياد دفترش كه قبلا در كمدش ديده بودم افتادم _ بده نوشته هاتو بخونم _ كدوم نوشته ها _ همونا كه تو اتاقته _ اى فضول _ به خدا نخوندم فقط ديدم _ برو بخون با ذوق پريدم و بوسيدمش و موهايش را به هم ريختم ميدانستم كلى براى موهايش وقت گزاشته بود ولى خوب من حسود بودم ميدانستم در آن جلسه آنلاین قطعا چندين زن وجود دارند.. دست نوشته هاى معين خاص بود با هر خطى كه ميخواندم حس ميكردم قلم اين مرد چون تمام وجودش قَدَر است........ "سالها بود مشتى آرزو در كوله بارم بر گرده ام عجيب سنگينى ميكرد، سالهاهمه جا وهرزمان همراهم بود، خيلى وقتها سنگينى اش اجازه نداده بود ازته دل بخندم از صميم قلب خدايم را شكر گويم ، حتى وقت خواب، كوله بارم همراهم بود و سنگينى اش خواب راحت را از من ربوده بود! آنقدر سنگين بود كه مرا از لذت لمس داشته هايم محروم ساخته بود!!! امروز لباس مشكى پوشيدم تصميمى گرفته بودم ، ميخواستم كوله بارم را جايى دور به خاك بسپارم و زمانى به عزادارى اين تدفين بنشينم، آخر هنوز دوستشان داشتم!!! اما بعد پشيمان شدم ، نه براى جدايى از آرزوهايم!! فكركردم شايد بادى ، بارانى آنها را دوباره از خاك بيرون بياورد اما راستش را كه بخواهيد از خودم مطمئن نبودم شايد يك روز براى احيايشان به اينجا بازگردم و از زير خاك دوباره بر گرده ام بازگردانمشان!!! راه ديگرى به ذهنم رسيد ، آنها را بايد ميسوزاندم !!! سوزاندمشان و خاكسترش را به باد سپردم، نفس عميقى كشيدم : آه ديگر از شر آن همه آرزو خلاص شدم!!! اما افسوس ! افسوس كه وقتى خودم را پس از اين ساليان طولانى لحظه اى در آينه زندگى نگريستم خاكستر آرزوهايم را ديدم كه حال بر روى موهايم نشسته بود!!!! و سنگينى چند ساله اش كمرى خميده برايم به يادگار گذاشته بود... (و چه قدر دلم براى آرزوهاى به گل نشسته معينم ميسوخت..). هر قسمت از نوشته هاى معين پرده اى از قلب پر احساس وشكست خورده معين برايم كنار ميبرد و دلم ميخواست اين دست نوشته ها را تا ابد براى خود نگه دارم ..... در آن چند روز تعطيلات احساس خانوم يك خانه بودن و داشتن مسئوليت از من يك يلداى ديگر ساخته بود تمام فكر و حواسم مرتب بودن خانه و آشپزى و تزيين غذا آن طور كه معين دوست داشته باشد بود تمام ثانيه هايمان در هم ادغام شده بود.. ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_176 نهار را كنار هم و عاشقانه تر از هميشه خورديم تازه شبيه همه زن و شوهر ها
در آن چند روز تعطيلات احساس خانوم يك خانه بودن و داشتن مسئوليت از من يك يلداى ديگر ساخته بود تمام فكر و حواسم مرتب بودن خانه و آشپزى و تزيين غذا آنطور كه معين دوست داشته باشد بود تمام ثانيه هايمان در هم ادغام شده بود... من و جان جانانم واقعا يك نفر شده بوديم!!! معين ميدانست در كارهاى خانه ناشى ام براى همين مدام كمكم ميكرد گاهى همان استرس و منقبض شدن عضلات سراغم مى آمد و معين مراعات ميكرد و هيچ رابطه اى ر ا تحميل نميكرد... هرچند كه حساسيت هايش در خانه كوچكتر دو چندان شده بود و گاه اين مراقبت افراطى اش اذيتم ميكرد ...هرشب از خانه چند دقيقه اى بيرون ميرفت و سيگار ميكشيد هيچ وقت نديده بودم، كه در خانه سيگار بكشد هنوز در دلم از اين كه كدام دردش را شب هنگام با سيگار التيام ميبخشد ناراحت بودم.. خودم را قانع ميكردم كه اين مرد مدت طولانى سختى كشيده است.. معين رياست بيمارستان را واگزار كرده بود و دورا دور فقط به امور بيمارستان به عنوان صاحب و بنيانگزارش نظارت داشت.. ميدانستم به خاطر من سعى بر سبك كردن مشغله هايش دارد و اين را قدر ميدانستم ،،،روى تردميل ميدويد كه برايش شير موز بردم برايم بوس فرستاد و من هم با حرص صداى موزيكش را قطع كردم.. _ معين بسه ديگه همش در حال دوييدنى صبح ها كه باهم ميريم كافيه ديگه !!! تردميل را خاموش كرد و با حوله دور گردنش صورتش را خشك كرد بوسه اى رو گونه ام دوخت و يك نفس شير موز را بالا كشيد.. _ من چهار برابر تو ميخورم استعداد چاقى ام دارم بايد ده برابر تو ورزش كنم!!! _ اصاا من شوهر چاق دوست دارم با يه شيكم قلمبه.......خنديد و گفت : _ چرا اون وقت پدر سوخته؟ با عشوه رو برگرداندم و گفتم _ چيه اين عضله هات؟!! همش تو چشمه دلم ميخواد مثل اين حاجى بازارى ها كچل و شكم قلمبه شى هيچ كس جز خودم نگات نكنه!!! در يك حركت بغلم كرد و تند تند بوسيدم.. _ منم ميخوام زنم شكمش همين روزها قلمبه شه.... به سينه اش چند مشت يواش كوبيدم!! _ بزارم زمين تا واسه خواسته ات يه فكرى كنم _ خواسته نيست دستوره _اوهوك زورگو _ يلدا جدا،، از فردا تحت نظر يه متخصص میخوام باشى با برنامه ٣ تا شيم ... ذوق كردم دلم طور خاصى به شوق آمده بود _ زود نيست؟ _ نه واسه من ديرم هست _همه ميگن چه هول بودن _ حالا نگفتم كه همين امشب ، بعد عروسى ولى از الان شما تحت نظر باش... _ معين من عروسى نميخوام سال آقابزرگ نشده درست نيست... _ ما به اندازه كافى احترام گزاشتيم عزادارى كرديم ديگه بسمونه ارديبهشت مراسم ميگيريم تو فكرشم!!! _ عمه شمس همينجورى اسممو گزاشته عروس نحس... _ نوه ۵۰۰ كيلوييشو نتونست غالبم كنه ناراحته تو توجه نكن به اين آدم هاى سطحى !! _ نوه اش كيه _ همون كه الان زن برادر بهروز بى همه چيز شده .. _ اوه چه قدر پيچيده اونوقت بابای بهروز كيت ميشد؟ نسبتتون يادم نيست ... _ من خودمم گاهى نسبتامونو قاطى ميكنم با اين ازدواج ها فاميلى و مسخره _ يادت رفته خودت الان شوهر دختر عموتى! _ آخ من فداى اين دختر عمو كوچولوم بشم معين از ته دل ميبوسيدم من تمام احساس اين مرد را باور داشتم و ميپرستيدم ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_177 در آن چند روز تعطيلات احساس خانوم يك خانه بودن و داشتن مسئوليت از من يك
ناصر: گاه اسير روزها و روزمرگى ها ! خسته از تمام نامردمى و نا امنى ها ! رفتنهاى بی دليل آنان كه ادعای ماندن داشتند و بودن هاى نه چندان بكر و حقيقى،، آنان كه در پس فشردن دستت بى صدا و موذيانه فرياد زدند دست خالى كه ماندن ندارد! نامطمئن از آينده اى مبهم كه نكند... در آتش حسرت، گاه نگران از دست دادن روياهايت بسان آرزوهاى ديروزت كه چنان سوخت كه داغش هرگز رهايت نميكند ... همه و همه دست در دست هم براى بناى يك بغض ويرانگر كافيست!! اما تنها با ياد تو چه قدر آرام و مطمئن و سريع ،خستگى مفرط از مشقت امروز و‌ روزهايم از ميان دستهايم پر ميكشد و مشتم پر ميشود از مشتى عشق كه بوى بودن جاودان تو را ميدهد زيستگاه سرد و مغشوشم چگونه در آنى ميشود ايمن ترين، گرم ترين و زيباترين خلوتگاه ميعاد من و تو ؟! پناهگاهى كه تنها بهايى كه براى داشتنش بايد پرداخت دل است و بس!!! راستى امشب با تو چه آرامم من! من از باده ى خدايم مستم ! تنها باده اى كه خرابت نميكند وميسازد آنچه را كه ويران كرده اند ! ديگر چه اهميت دارد چرخش بداختر اين چرخ لاکردار روزگار؟! من امشب آرام آرامم و چه قدر دلم يك شكم سير خواب آرام ميخواهد... " ........ نوشته هاى معين و درد و دلش با خدايش چنان تحت تاثير قرارم ميداد كه گاه دلم عجيب خدايى به خوبى خداى او ميخواست... تعطيلات و لحظه لحظه در كنار هم بودن تمام شد معين به قولش عمل كرد و بعد تعطيلات، باشگاه بهترين سورپرايز زندگى ام بود ....هرچه اصرار كردم بعد عروسى در همين آپارتمان ساكن شويم مخالفت كرد و دنبال خانه اى بود كه بتوانيم همه با جدايى از خاطرات تلخ عمارت، شاد در كنار هم زندگى كنيم... تكاپوى مراسم عروسى همه را درگير كرده خود كرده بود ،،از معين خواستم تا آماده شدن خانه و قبل عروسى در آپارتمان بمانيم و من عجيب خلوت اين خانه را دوست داشتم... بعد از ظهر زودتر از هميشه به خانه برگشتم و در راه براى شام خريد كردم ،،بعد از درست كردن شام مورد علاقه معين به سر و وضع خودم رسيدم معين عاشق رژ تيره بود البته فقط در خلوت خودمان ، همه چيز مرتب بود و به آمدن معين چيزى نمانده بود كه تلفنم زنگ خورد عماد بود _ جانم؟ صدايش گوياى يك اتفاق تلخ بود _ يلدا باشگاهى بيام دنبالت؟ _ چى شده؟ _ كارت دارم _ خونه ام _آقا خونست؟ _ نه _ بهت احتياج دارم _ جونم به لبم رسيد چى شده _ تا يه ربع ديگه بيام دنبالت ،مياى؟ نگران بودم و عجيب ترسيده بودم _ باشه باشه زود بيا آنقدر هول شده بودم كه يادم رفت كليد و موبايلم را بردارم مانتو عبايى ام را تن كردم و شالم را سرم كشيدم و پايين رفتم و منتظر عماد ماندم تا آمدنش هزار بار مردم و زنده شدم... وقتى كه رسيد و سوار شدم از حالت عصبى و چشم هاى سرخ و متورمش فهميدم حالش خيلى خراب است.. دستى روى صورتش كشيدم !! _ عماد جان چته ؟ چى شده داداش ؟ عماد عزيزم اشك هايش را هيچ گاه از من پنهان نميكرد نميدانستم علت اشكهايش چيست اما با او همراه شدم يك خواهر توان ديدن اشك برادر را هرگز ندارد .. _ يلدا اون داره واسه پول موادخودش و شوهرش خود فروشى ميكنه.... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: #این_مرد_امشب_میمیرد_178 گاه اسير روزها و روزمرگى ها ! خسته از تمام نامردمى و نا امنى ها !
ميدانستم عماد بيخيال آن زن هرگز نشده است و نميشود!!! _ باز رفتى سراغش؟ _ قلبم داره منفجر ميشه حس ميكنم بى غيرت ترين مرد كره زمينم .. _ عماد اون شوهر داره _ من مقصرم بايد زود ميبخشيدمش و عقدش ميكردم نبايد ميزاشتم بره _ اون خودش رفت _ ميخوامش نميتونم بى خيالش شم خودشو نابود كنه حتى اگه مال من نباشه !! _ از تو كارى بر نمياد _ فكر همه جاشو كردم _ معين بفهمه ايندفعه ميكشتت _ تو نگى نميفهمه ،،دلخور رو برگرداندم ،، _ خيلى بى معرفتى منظورت اينه كه من فضولم ؟ _ نه بالاخره زنشى _ خواهر تو هم هستم، حالا بگو چى تو سرته _ كمكش ميكنم ترك كنه و طلاقشو ميگيرم (و عشق احمق است يا فداكار؟!) اگه نخواست چى؟ _ به زور ميبرمش _ عماد اين اسمش آدم رباييه اونم زن يه مرد ديگرو ... _ مردى كه زنشو واسه عملش ميفرسته خونه هر مردى؟ _ من چى كار ازم بر مياد؟ _ من نميتونم برم تو اون خونه تو فقط برو و به يه بهونه اى بيارش بيرون.. ،،قدرت نه گفتن به مردى كه همه همتش را براى عشقش جمع كرده كار آسانى نبود،،، عماد با سرعت ميراند و مدام اشك هايش را پاك ميكرد انگار اين اشك ها خيال تمام شدن نداشت و مراعات جگر سوخته خواهرى كه نفسش به نفس اين برادر مظلوم و زيباست را نميكرد.. بالاخره رسيديم خانه اى در يكى از وحشتناك ترين محله هاى جنوب شهر !!! اين محله آنقدر مخوف و چندش آور بود كه حس ميكنم مامورها هم بى خيالش شده بودند !! زن و مرد كنار آتش راحت مواد ميكشيدند و تزريق ميكردند... با ديدن ماشين مدل بالای عماد دوره مان كردند جالب اينجا بود همه عماد را ميشناختند و آقا صدايش ميكردند عماد دسته اسكناس درشتى در آورد به آنها سپرد و مشغول تقسيم شدند و بعد خانه اى انتهاى كوچه را نشانم داد.. _يلدا همون خونه است برو بگو اومدى دنبال عشرت ساقى وقتى اومد بهش بگو,, ليلى بيا بريم جيره اين ماهتو من آوردم باهات مياد!! _ مياد؟ _ آره هرماه يكيو ميفرستم مياد _ تو هيچ وقت بى خيالش نشدى؟ ،،سرش را پايين انداخت،، _ نميتونستم ،،،رفتم براى دل بى قرار برادرم رفتم،،، آن خانه و آدم هايش به كنار،ليلى عماد واقعا رقت انگيز بود لباس هاى مردانه و كثيف به تن داشت،، موهايش از شدت كثيفى به هم چسبيده بود دندان هاى زرد و خراب و يك رژ زشت بنفش!!! اما در ته چهره اش يك زيبايى كهنه پنهان بود وقتى كه اسمش را صدا زدم صورتش را نزديكم آورد و چه قدر بوى بدى ميداد به سختى خودم را كنترل كردم كه بالا نياورم لبخند كجى زد و گفت: _ زيد جديدشى ؟ از اينكه به خاطر آوردم برادرم به خاطر زنى مثل ليلى سالهاست تنهاست از او متنفر شدم هولش دادم,, _ برو عقب ببينم ، به تو ربط نداره كى ام، جيرتو ميخواى دنبالم راه بيوفت،،، دنبالم كه دويد و التماس كرد يك لحظه از كار خودم پشيمان شدم!!! اگر چون معينى نداشتم و اول راه درمانم نميكرد شايد ، نه قطعا اعتياد سرنوشت مرا چون او ميكرد !!! برگشتم و نگاهش كردم _تو عمادو دوست دارى؟ بهت زده نگاهم ميكرد صدايم را كمى بلندتر كردم _ دوسش دارى؟ _ هيس خانوم جون اينجا همه فاميل شوهرمن واسه جفتمون بد ميشه _ منو از يه مشت عملى نترسون، جوابمو بده سرش را پايين انداخت با آستين چركش اشكش را پاك كرد _ ميشه كسى اون فرشته رو دوست نداشته باشه؟ راست ميگفت عماد عزيز من براى زمين آفريده نشده بود جاى فرشته ها در آسمان است _ پس چرا اون بلا رو سرش آوردى؟ _ اومدى تو سرم بزنى؟ _ نه اومدم كمكتون كنم نميخوام به زور و ندونسته ببرمت عماد اون بيرون منتظره ببرتت تركت بده و طلاقتو بگيره و از اين جهنم نجاتت بده من ميرم سر كوچه ۱۰ دقيقه تو ماشين ميمونم اگه خواستى شناسنامتو بردار و بيا نيومدى هم ميريم و قول ميدم تا ابد نزارم عماد حتى بهت فكر كنه ...هول شده بود به زمين افتاد و گوشه مانتويم را گرفت!! _ خانوم جون تو كى هستى زنشى؟ _ خواهرشم ، بلند شو.. ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_179 ميدانستم عماد بيخيال آن زن هرگز نشده است و نميشود!!! _ باز رفتى سراغش؟
_من نميام نه به خاطر ترس از ترك، من عين سيلم تو زندگى عماد ، همه چيشو نابود ميكنم و آدم هم نميشم يبار بهش زدم بسه ، تو رو جون خودش نزار ديگه بياد پى من برو بهش بگو گفت ازت متنفره،، پول ماهونتم نميخواد!! (و عشق احمق است يا فداكار؟! اين دختر خمار هم ميتواند از خودگذشتگى كند؟! ) كمكش كردم بلند شد اشك ميريخت .. _ بزار من كمكت كنم بدون اينكه عماد بفهمه _ من دردمو دوست دارم تنها وقتى كه نعشه ام داغ بچه ام يادم ميره درد عمادم يادم ميره عذاب وجدانم يادم ميره.. _ نه به خاطر تو به خاطر برادرم به خاطر انسانيت نميتونم بزارم خودتو نابود كنى،، من ميرم ولى چند روز ديگه بدون اينكه عمادبفهمه ميام دنبالت فكراتو بكن اگه خواستى از اين كثافت نجات پيدا كنى باهام بيا !!! جز اينكه نگاهم كند هيچ نگفت و من هم به سمت ماشين دويدم تا اشكهايم را نبيند.. سوار كه شدم عماد هراسان سراغ ليلى اش را گرفت! _ نيومد خواست پياده شود كه دستش را گرفتم _ عماد اون زن شوهرشو دوست داره _ دروغ ميگه نعشه بوده بزار خمار شه مياد _ برو از اينجا برو خواهش ميكنم _يلدا من ازت يه كار خواستم _ امروز وقتش نيست فقط همينو بدون!!!!! مستاصل و ملتمسانه گفت: _ كى وقتشه ؟! بزارم بميره ؟ _ نميميره من كمكش ميكنم اما به شرطى كه پاى تو وسط نباشه گفت كمكم كن ،شوهرمو و خودم با هم ترك كنيم !!! عماد عزيزم فرو ريخت !! دروغ گفتم ،، اما شايد لازم بود ، دستش را روى سرش گذاشت. _ يلدا ميشينى پشت فرمون؟ من نميتونم!! كمكش كردم پياده شد نگاهش هنوز به آن خانه دوخته شده بود سوار كه شد سرش را به شيشه تكيه داد و چشمانش را بست ، و خدا ميداند چه طور ماشين را تا عمارت راندم از فرط نگرانى!! وقتى كه رسيديم تازه متوجه شد جلوى عمارتيم _ چرا اومدى اينجا برو اول برسونمت خونه ات _ نه نميخوام معين بفهمه سوال كنه، با تاكسى ميرم فقط كيف همراهم نيست بهم پول بده.. كيف پولش را در آورد و جلويم گرفت چند اسكناس برداشتم و بوسيدمش!! _ عماد مرگ من ديوونه بازى نكنيا به خدا بفهمم يه چيت شده يه بلا سر خودم ميارم لبخند تلخى زد _ يه كار كن شوهرت تا فردا اين ورا نياد فقط _ باشه سعى ميكنم تو هم خودتو باز خفه نكنيا كم بخور.... محكم بغلم كرد براى بار آخر همديگر را بوسيديم و من به سمت خيابان اصلى براى گرفتن تاكسى دويدم !! ديرم شده بود براى همين با اولين تاكسى راهى خانه شدم چه قدر دعا دعا كردم كه معين هنوز به خانه نيامده باشد هزار بهانه دروغ در ذهنم رديف كردم كه جوابش را بدهم وقتى رسيدم از نگهبان سريع پرسيدم _ سلام جناب نامدار تشريف آوردن؟ _ بله خانوم ۵ دقيقه اى ميشه.. (اى بخشكى شانس كاش ۵ دقيقه زودتر رسيده بودم ) از شدت استرس مثانه ام در حال انفجار بود و در آسانسور هى اين پا و آن پا ميكردم تازه يادم افتاد كه كليد هم فراموش كردم بالاخره دل به دريا زدم و چند ضربه به در زدم چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه در باز شد واى معينى كه آن لحظه رو به رويم بود قابل توصيف نيست!!! فقط نگاهم كرد ، با ترس سلام دادم و وارد شدم بدون اينكه جواب بدهد رفت و روى كاناپه نشست در را بستم و همانجا ايستادم واى از آن نگاه اخم آلودش !!! بايد حرفى ميزدم !!! _ معين من يادم رفت بهت بگم ، يهويى شد ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_180 _من نميام نه به خاطر ترس از ترك، من عين سيلم تو زندگى عماد ، همه چيشو ناب
همانطور كه نگاهم ميكرد گوشى موبايلم را از روى ميز برداشت و گفت: _ اسم اين چيه؟ ميدانستم عصبى است بايد آرامش ميكردم _ ببين معين جان... نگذاشت حرفم را تمام كنم و با صداى بلند سوالش را تكرار كرد _ پرسيدم اسم اين چيه؟ معنى سوالش را نميفهميدم _ خوب اين چه سواليه؟ موبايله ديگه پوزخندى زد و گفت: _ معادل فارسيشو بگو تازه منظورش را فهميدم _ به خدا يادم... باز فرياد زد _ بگو دستپاچه و ناچار جوابش را دادم _ تلفن همراه با صداى بلند و عصبى خنديد _ همراه!! پس وقتى همراهت نيست يعنى به درد نميخوره معين عوض شده بود حالت هاى عصبى عجيبى داشت در ثانيه اى موبايلم را چنان به سمت ديوار پرت كرد كه چند تكه شد و روى زمين افتاد دلم همراه آن گوشى شكست ، هديه عشقم بود من دوستش داشتم ... بغض كرده بودم اما هنوز آرام نشده بود سمتم كه آمد دلم ميخواست به آغوشش پناه ببرم ترسيده بودم مدت ها بود معين را اين طور نديده بودم طورى نگاهم ميكرد كه حس ميكردم گناهكار ترين آدم كره زمينم... نميتوانستم راستش را بگويم نميخواستم راز عماد را فاش كنم تن صدايش هنوز بالا بود: _ كجا بودى؟ _ من ...من رفتم باشگاه يه كارى پيش اومد... حرفم تمام نشده بود كه چنان سيلى روى صورتم نواخت كه اگر در پشت سرم نبود قطعا نقش زمين شده بودم.. حقم نبود اين سيلى حقم نبود من گناهى نكرده بودم!؟؟ دستم را روى جاى سيلى اش گذاشته بودم اشك در چشمانم ميرقصيد اما خيال فرود به دامان تيرگى آن شبم را نداشت عصبى تر بود _ از ساعت ٥ از اونجا در اومدى كدوم گورى رفتى كه واسم دروغ سر هم ميكنى؟؟ از اينكه حس كردم رفت و آمدم را كنترل ميكرد عصبى شده بودم از ضعف خودم ناراحت بودم همه شجاعتم را جمع كردم و با صداى بلند گفتم: _ تو واسه من به چه حقى به پا گزاشتى؟؟؟ دروغ گو تويى كه دم از آزادى و احترام به حريم من ميزنى و اينقدر بى اعتمادى كه رفت و آمدمو كنترل ميكنى!! _ بيشعور من ٥ رفتم دنبالت نبودى اينقدر خرم كه گفتم زود اومده خونه به زندگيش برسه، برگشتم شركت منه هالو ... _آره هالويى خيلى هم هالويى جوابش را كه ميدادم عصبانيتش به اوج ميرسيد _ ميزنم دندوناتو تو دهنت خورد ميكنما !! _ بزن جز زدن كارى هم بلدى؟؟ اشكهايم امانم را بريده بود... _ زنى كه با اون رژ بى خبر چند ساعت گم و گور ميشه رو بايد كشت _ حالم از اون غيرتت به هم ميخوره معين _ آره چون همه عمرت يكى نبوده يه جو غيرت خرجت كنى لا ابالی بار اومدى ، الانم سفسطه نكن فقط بگو كجا بودى ؟ كجا؟؟؟؟ _ به تو ربطى نداره ميدانستم عصبانيتش در حد جنون ميرسد اما عقب رفت منتظر سيلى دوم بودم اما ناگاه صورتش كبود شد ترسيده بودم.. دستش را روى قلبش گزاشت مطمئن بودم حالش خيلى بد شده است خواستم سمتش بروم كه مانع شد با همان حالش كتش را برداشت و از خانه خارج شد دنبالش دويدم كتش را گرفتم.. _ معين غلط كردم به خدا جايى نبودم با عماد بودم بيا بهش زنگ بزن بپرس يكم حالش بد بود نميخواست تو بفهمى رفتيم درد و دل كرد بعدم بردمش خونه نگهبان عمارت هم منو ديد (نگاهم نميكرد و هيچ نميگفت ميدانستم سخت نفس ميكشد) _ حالت بده تو رو خدا بيا خونه كتش را از دستم كشيد !! _ برو تو خونه جلو همسايه ها بده _ نرو جايى نرو حالت بده من دق ميكنم تا بياى با صداى بلند گريه ميكردم ميدانستم برود قطعا از نگرانى خواهم مرد اما معين نامدار مگر ممكن بود حرفى بزند و زيرش بزند؟! چاره اى نداشتم بايد كمى نقش بازى ميكردم دستم را روى سرم گزاشتم و كمى تلو تلو خوردم انگار در آنى درد خودش يادش رفت سريع زير بغلم را گرفت و مانع افتادنم شد خيره نگاهم كرد و بعد با حرص به سمت خانه كشاندم و وقتى رسيديم در را محكم بست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_181 همانطور كه نگاهم ميكرد گوشى موبايلم را از روى ميز برداشت و گفت: _ اسم ا
هيچ وقت واسه من فيلم بازى نكن!!!! فهميده بود؟!' واى چه قدر خجالت كشيدم !!! شرمزده سرم را پايين انداختم به سمت آشپزخانه رفت و ديدم با يك ليوان آب قرصى خورد دكمه پيراهنش را باز كرد و سمت اتاق رفت هنوز نگرانش بودم به سمت اتاق دويدم ، روى تخت دراز كشيده بود و نفس هاى عميق ميكشيد صورتش ديگر كبود نبود خيالم راحت شده بود همين كه حالش بهتر شده باشد و در خانه بماند برايم كافى است... نفهميدم چه طور شد كه روى كاناپه وسط سالن خوابم برده بود ،،وقتى بيدار شدم متوجه شدم رويم پتوى نازكى انداخته است و خودش در آشپزخانه مشغول است از اينكه خانه بود خوشحال شدم ولى ياد سيلى ناحقى كه خورده بودم اجازه نداد خوشحالى ام را نشان دهم از جايم كه بلند شدم... متوجه شد و برگشت نگاهم كرد انگار هنوز هم تصميم نداشت كمى رنگ عبوسى ر ا از چهره اش پاك كند با همام صداى سرد و تلخ جديش گفت: _پاشو يه چيز بخور ميخوام برم جايى كار دارم .. ( اين موقع شب چى كار داره؟ منتظر من مونده؟!) در حال جمع كردن پتو و مرتب كردن كاناپه به همان سردى خودش گفتم: _ ميل ندارم _ مگه چيزى خوردى بيرون؟ _ واسه تفريح و چيزى خوردن نرفته بودم اما اومدم خونه لطف كردى بهم سير شدم سعى كرد كنايه ام را نشنيده بگيرد _ پس بايد يه چيزى بخورى تا بتونى قرصاتو بخورى ( خيلى پر روئه!!!!) _ قرص هم ميل ندارم از امشب... ميدانستم اينقدر روى اين قضيه حساس است كه قطعا كاسه صبرش سر ريز ميشود و همين طور هم شد!!! قاشق را در ظرف محكم كوبيد و از آشپزخانه بيرون آمد لحنش تند و عصبى بود _ يلدا من مغزم سالم نيستا بيشتر از اين روش راه نرو كه يه كار دست يكيمون ندم!!! معين واقعا به هم ريخته و آشفته بود آرامش هميشگى اش در چهره اش گم شده بود نميدانم بغض من چه همخوانى عجيبى با تمام حالت هاى اين مرد داشت كه هر بار سازش را با او كوك ميكرد... چانه ام آنقدر از اين بغض ميلرزيد كه حرف زدن برايم مشكل شده بود _ازت ميترسم اينقدر ميترسم كه دلم نميخواد دوستت داشته باشم بهت زده نگاهم كرد در آنى چهره عبوسش را غبار غم پوشاند صدايش متضرع شده بودم. _ بيا شامتو بخور قرصاتم بخور خواهش ميكنم اين طورى تلافى نكن _ خسته شدم از اين نگرانى ها و مراقبت هات معين حس ميكنم ٥ سالمه اصلا تو كجات شبيه يه شوهره؟ تو فقط يه پدر عبوس و سخت گيرى كه مدام نگرانه و در حال محافظت ، تو حتى تو نزديك ترين رابطمونم به خاطر نگرانى هات خودتو ناديده ميگيرى ...مدام بايد بهت گزارش كار بدم يك ربع يبار زنگ ميزنى چكم ميكنى از اينكه سر هر چيزى دست روم بلند ميكنى خسته ام ... كاافه روى صندلى نشست باز پنجه بين موهايش ميكشيد _ دروغ گفتى يلدا به هر دليلى كه بود دروغ گفتى تو فرهنگ من كسى كه ميتونه بهت دروغ بگه ميتونه بدترينا رو در حقت انجام بده نخواه نگرانت نباشم اينو نه ! چون نميتونم.. (مرد من خودخواه بود و من اين را از روز نخست ميدانستم) با تمام خودخواهى اش جلو آمد و بغلم كرد _لعنتى دست من هر بار دست روت بلند ميكنم خودم هزار برابر درد ميكشم باور كن!! ديگه بهم دروغ نگو من جز اينكه بهم اعتماد كنى و عاقل باشى چى ازت خواستم انصافا؟ (در آغوشش باشى و نتوانى ببخشى اش؟) من هم يك زنم مثل تمام زن هاى كره خاكى عشق يك زن را در مقابل همه چيز قوى ميكند و تنها در مقابل مردت ضعيف!!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_182 هيچ وقت واسه من فيلم بازى نكن!!!! فهميده بود؟!' واى چه قدر خجالت كشيدم
وقتي سكوت دهكده فرياد مي شود تاريخ ، از انحصار تو آزاد مي شود تاريخ ، يك كتاب قديمى است كه در آن ، از زخم هاى كهنه ى من ياد مي شود از من گرفت دختر خان هرچه داشتم ،تا كى به اهل دهكده بيداد مي شود؟ خاتون! به رودخانه ى قصرت سرى بزن موسى دل من است كه نوزاد مي شود با اين غزل ، به مـُلك سليمان رسيده ام اين مرد خسته ، همسفر باد مى شود اى ابروان وحشــى تو لشكر مغول! پس كى دل خراب من ، آباد مي شود؟ در تو هزار مزرعه ، خشخاش تازه است آدم به چشـــــــــــــم هاى تو معتاد مى شود..... معين كه برايم از كتاب شعرش شعر ميخواند تمام غم ها و دلخورى هايم را فراموش ميكردم گونه ام را بوسيد و گفت: _ خاتون بخشيديم ؟ چشم هايم را بستم خودم را در آغوشش بيشتر جمع كردم _ نه بايد تا صبح يا شعر بخونى يا آواز _ تو بگو تا آخر دنيا من ميگم چشم آن شب با هزار بهانه راضى اش كردم كه به عمارت نرود و عماد را به حال خودش بگزارد نگران بود ميدانستم روى عمادش چه قدر حساس است.. _ معين هنوز تو فكر عمادى؟ نفس عميقى كشيد و گفت _ كم آوردم در مقابل اين پسر هرچى گفتم ميگزره و يادش ميره عين يه زخم كهنه موند تو تنشو عفونى شد هر كار ازم بر ميومد كردم تا ازش غافل ميشم ميره تو همون حال و هوا (دلم براى مظلوميت برادرم ميسوخت) _عاشقه دست خودشم نيست _ عماد بيش از اندازه ضعيف شده وقتى خود كشى كرد كسى باورش نميشد اين همون پسره صبوره و آرومه خاندانه اين چند سال پشت سر هم عزيزاشو از دست داد اول كه اون دختره نارو زد بهش بعد رسوايى خواهرش كه واسه هم جون ميدادن و جدايى اجباريشون و در آخرم از دست دادن پدرى مثل عمو جهان... آه كشيدم _ بابام دختر بيشتر دوست داشت يا پسر لبخند زد _ نفس عمو به ژاله بند بود حرصم در آمد مشتى به سينه اش كوبيدم با تعجب نگاهم كرد و گفت _ چرا ميزنى؟ اخم كردم _ دفعه آخرته اسمشو به زبون مياريا حريم زن و شوهر مقدسه خنده اش را فرو خورد گفت _ قربونه غيرتت من هنوز ذهنم درگير بود؟! _ معين _ جون؟ _ تا حالا كيو قد من دوست داشتى؟ لبم را محكم بوسيد _فقط تو رو دوست دارم حسود دستم را جلوى صورتش بردم و گفتم _ قول ؟ دستم را محكم گرفت و گفت: قول يه قول ديگه هم بده _ چى _ منو نزنى ديگه چشم هايش را بست و گفت _ شرمنده ترم نكن من دلم شرمندگى مردم را نميخواست صورتش را نوازش كردم اما معین امشب عجيب آرام است... دلم كمى شيطنت ميخواست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_183 وقتي سكوت دهكده فرياد مي شود تاريخ ، از انحصار تو آزاد مي شود تاريخ ، يك
ميدانم اين مرد بيش از اندازه دوستم دارد آنقدر كه گاهى چشم بر روى همه نيازهايش ميبندد آنقدر مراعات ميكند كه گاهى عميق در فكر فرو ميروم كه اختلاف سنى زياد بينمان علت اين ماجراست يا بيمارى ناشناخته من؟! دلبرى هاى امشبم بى فايده است مچ دستانم را با يك دست محكم ميگيرد و مرا چون كودكى در آغوشش قفل ميكند و توان حركت شيطنت را از من ميگيرد بازويش را گاز ميگيرم.. چشمانش را بسته و فقط لبخند ميزند _ يلدا امشب آروم باش _ پيرمرد بى احساس _ صبح بهت نشون ميده همين پيرمرد بى احساس _ الان نميشه جاى صبح ؟ _ نه امشب به اندازه كافى نوسان و هيجان داشتى!!! _خوب همش بد بوده نميشه خوبشم تجربه كنم؟ _ شعر بخونم واست؟ _ ديگه شعر و قصه نميخوام اصلا ميخوام بخوابم شب بخير وقتى كه با صداى بلند ميخنديد تن صداى خنده اش در حد مرگ جذاب ميشد خنديد و فشردم و تند تند بوسيدم _ شيطون ترين زن دنيا ماله منه *** آن روز صبح زود بيدارم كرد و مجبورم كرد با سامى به باشگاه بروم و من چه قدر از راننده داشتن بيزار بودم!!! با وجود اينكه عاشق سامى بودم اما تمام مدت حس اسارت داشتم... وسط راه از باشگاه رفتن پشيمان شدم نگران عمادم بودم از سامى خواهش كردم مرا بدون گزارش به معين به عمارت ببرد وقتى رسيدم از حال عمه و شريفه فهميدم شب خوبى را سپرى نكرده اند ...عماد خوابيده بود و زير سيگارى اش پر بود از ته سيگار انگار از ديشب چند كيلو وزن كم كرده بود!!! كنارش لبه تخت نشستم سرم را به گونه اش چسباندم و گريه مجالم نداد بيدار شده بود و در آغوشش ميفشردم... _ عماد بس كن من طاقت اينجورى ديدنتو ندارم !! صدايش گرفته بود _ خوبم عزيز دلم تو چرا اومدى اينجا ؟ معين رو ديشب به زور نگه داشتم نياد سراغت آخه مجبور شدم بهش بگم يكم حال و احوالت خوب نيست.. _ ديشب پيام داد كه امروز ظهر به بعد برم شركت و صبح استراحت كنم _ خيلى نگرانته _ همه اين سالها نگران بوده نگران همه ما نگران خريت هاى من نگران شركت و اموالمون نگران مهرسام و آوا نگران قند خون خانم جون و آينده شيرين جان نگران كار شكنى ها ظلم هاى بقيه نگران نارو زدن عزيزها و نزديكهاش! با بغض گفتم: _ جديدا هم كه خريت هاى من اضافه شده!! هردو زديم زير خنده و شايد اين خنده هاى الكى كمى دردمان را التيام بخشد ... آن روز حوصله باشگاه را اصلا نداشتم ولى ميدانستم نبايد مسئوليتم را فراموش كنم و قتى رسيدم چند پيغام از معين روى تلفن دفتر داشتم.. با حرفهاى ديشب فكر ميكردم كمى از كنترل هايش را كم كند ولى هيچ فرقى نكرده بود باز همان رفتار ها و بازخواست هاى هميشگى اش شروع شد !!! معين غير قابل تغيير بود و اين بزرگترين حقيقت زندگى مان بود... کارهايم سبك شده بود و مشغول تمرين هاى روز مره ام بودم كه منشى باشگاه بسته اى برايم آورد قابل حدس بود معين برايم گوشى خريده بود با اينكه مدل جديدترى از قبلى بود اما نتوانست جاى آن را برايم پر كند خودش دنبالم آمد و شام با هم به رستوران رفتيم نگاهش آنقدر دقيق بود كه بعضى اوقات حس ميكردم سالهاست مرا نديده است!! قاشق را در دهانم گزاشتم و خنده ام گرفت _ چرا اين طورى نگام ميكنى ؟ برعكس من اصلا نخنديد _ مواظب خودت باش بهم قول بده _ اينقدر مواظبمى كه نياز نيست خودم مواظب باشم جناب نامدار _ اگه يه روز نبودم بغضم گرفت _ آوردى غذا رو كوفتم كنى ؟؟؟ اون روزى كه تو نباشى منم نيستم يعنى هرجا تو باشى منم هستم پس نميشه من باشم و تو نباشى!! _ نه قربونت بشم ،بخور نوش جونت _ معين كاش در اين حالت مهربونت ميشد بهت تافت بزنم همينجورى ثابت بمونى بالاخره خنديد .. _ اونوقت هميشه مهربون باشم تو يا زمينو منهدم ميكنى يا خودتو _ اوف اونقدرها هم ديگه مخرب نيستم _ عشق آدمو اهلى ميكنه _ شازده كوچولو ؟ داستانشو امشب واسم ميخونى؟ _ امشب خيلى كارها داريما چشمك زد و من عاشق اين معين پر حرارت بودم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_184 ميدانم اين مرد بيش از اندازه دوستم دارد آنقدر كه گاهى چشم بر روى همه نيا
عماد سعى ميكرد كم كم حداقل ظاهرش را به روال عادى زندگى برگرداند با اينكه از چند فرسخى غم چهره اش مشخص بود ، براى آرامش دل عزيزانش خودش را سر پا نگه داشته بود ...تمام امور مراسم عروسى به بهترين نحو انجام ميشد روز پرو آخر لباسم در مزون فرانسوى در آن همه سپيدى در مقابل آينه حس كردم چه قدر خوشبخت بودن ترسناك است!!! نه اينكه زشت و بد باشد نه! اينقدر خوب است كه هر لحظه نگران از دست دادنش خواهى بود... عمه برايم دعا ميخواند آوا مدام از لباس تعريف ميكرد معين را ممنوع الورود كرده بودند و خودم از تماشاى خودم سير نميشدم پيراهن سپيد ساده با دنباله اى بلند و رويايى يقه پرنسسى اش را سر تا سر سنگ سوراسكى درخشان زينت بخشيده بود و من مطمئنم اين لباس نهايت آرزوى خيلى از دختركان است... با ذوق چرخى زدم و رو به عمه گفتم: _ ديدى بالاخره منو توى اين لباس ديدى!! اشكش را پاك كرد و باز قربان صدقه ام رفت _ چشم عسلى من شبيه فرشته ها شدى در آغوشش كشيدم.. صاحب مزون همان لحظه تاج بزرگ و درخشانى را روبه رويم گرفت و گفت: _ خانوم نامدار اين تاج معروف اين برنده كه فقط ٢ تا ازش تو كل دنيا موجوده امتحانش كن !!! اصلا از آن تاج خوشم نيامده بود.. _ نه دوسش ندارم معين هم ميدونم خوشش نمياد..زن اخمى كرد و گفت : _ پس با اجازتون من تاج رو ميبرم بيرون ايشون ببينن مطمئنم انتخابشون همينه... با حرص گفتم: خودم لباسمو عوض ميكنم ميبرم نشونش ميدم بعد از تعويض لباسم با اكراه تاج را برداشتم و سمت اتاقى كه معين منتظرم بود رفتم ، مشغول حرف زدن با تلفنش بود با ديدنم لبخندى زد و فهميد بايد زود تماسش را قطع كند _ لباستو دوست داشتى ؟ محكم بغلش كردم _ سليقه ات حرف نداره _ حيف كه توى تنت نزاشتى ببينم _ ميبينى ديگه بايد صبر كنى.. نگاهى به تاج در دستم انداخت و گفت: _ اين چيه _ چه ميدونم اين زنيكه ميگه سليقه جناب نامدار اينه.. لبش را گاز گرفت و گفت: مودب باش شما _ خوب به اون چه سليقه تو چيه _ واقعا هم به اون چه ، اين شبيه كلاه خوده نه تاج.. بعد هر دو با هم خنديديم.. در حالى كه ميبوسيدم گفت: _ به ديزاينرت بگو تاج گل طبيعى سفيد واسه اون شب آماده كنه، موافقى؟ _ عاليه من كه ميدونى از جواهر و زياد درخشيدن بدم مياد!! محكم تر بغلم كرد و من را به خودش چسباند _ اون دوتا چشم كهرباييت اندازه همه جواهر هاى دنيا ميدرخشه آخه عشق من.. لبش را به لبم دوخت ميخواستم همراهى اش كنم كه در سالن باز شد و من مثل برق گرفته ها از او جدا شدم !!با ورود صاحب مزون مرد سخت و جدى من كه كمى مشتش جلوى او باز شده بود.. سرخ شده چند سرفه كرد و سعى كرد مسير فكرى چشم هاى متعجب زن را تغيير دهد و من چه قدر از اين مزاحم هاى اين مواقع حساس بيزار بودم آخر معين من هر بوسه و هر حركتش جديد و ناب بود از اين مردهايى كه مدام آويزانت ميشوند براى سيراب كردن مردانه هايشان نبود.. نميدانم چرا اما تشنه كردن را خوب بلد بود يا شايد عطش من از وجود او زياد شده بود هر لحظه و هر جا جا انتظارش را ميكشيدم هر بار با او بودن مثل سير كردن در سياره اى ناشناخته بود اين ناب بودنش باعث ميشد سخت گيريها و گاه تند مزاجى هايش را ناديده بگيرم... *** صبح جمعه معين حكم كرد به عمارت برويم قصد داشتم سراغ ليلى بروم قبول كردم آنجا راحت تر ميتوانستم بهانه براى رفتن پيدا كنم ، به آوا اصرار كردم همراهم به خريد بيايد به معين گفتم آوا از من خواسته با او به خريد بروم او هم در عمارت كار داشت و با رفتنمان مخالفتى نكرد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_185 عماد سعى ميكرد كم كم حداقل ظاهرش را به روال عادى زندگى برگرداند با اينكه
تمام طول راه آوا تمام حواسش به جاى رانندگى پرت من بود نگران بود او را در يك مجتمع تجارى تنها گزاشتم و قول دادم ٢ ساعت ديگر همانجا باشم بيچاره از ترس معين رنگ به صورت نداشت.. به سختى با تاكسى خودم را به خانه ليلى رساندم !!مشغول شستن حياط بود با ديدن من سريع بلند شد و دست هايش را با دامنش خشك كرد و سمتم آمد _ اومدى دور سرت بگردم ؟ چشمهايش ميدرخشيد با ذوق بغلم كرد دلم براى اين زن كه در جوانى چنين شكسته و فرتوت شده بود ميسوخت بينى اش را بالا كشيد و با غم خاصى گفت _ چند شبه خواب عمادو ميبينم پريشون ديدمش دلم آشوب بود ، حالش خوبه؟ سلامته؟ _ سلامته ولى روحش و قلبش داغونه بغضش غوغا كرد.. دستم را گرفت و لب پله اى با هم نشستيم دستم را محكم ميان دستهايش گرفته بود _ من اين بلارو سر خودم و عماد و بچه ام آوردم خدا ازم نميگذره و هرچى سرم بياد حقمه ..سعى كردم آرامش كنم گذشته رد شد و رفت الان تنها كارى كه ميتونى واسه عماد كنى نجات خودته بزار خيالش راحت شه اونم فكر ميكنه پيمان به خاطر انتقام از اونا اينكارو باهات كرده اونم عذاب وجدان داره.. _ من ديگه چيزى ازم نمونده شرمندگى خوبى هاى عماد هميشه باهامه _ نمياى باهام؟! _ نميخوام عماد باز درگير من شه _ قرار نيست بفهمه و در جريان باشه وقتى موفق شديم بهش ميگيم، اگه در خودت ميبينى از همين الان بسم الله .. سرش را پايين انداخت و چند ثانيه بعد گفت : _ كجا بريم؟ _ يه انستیتو معتبر پيدا كردم كه بسترى ميشى كارا طلاقتم وكيل انجام ميده بى دردسر _ خدا از بزرگى كمت نكنه _ الان مياى؟ _ آدرس بهم بده فردا صبح اونجام يه كاراى ناتموم دارم تا شب انجام ميدم شماره تلفنم را برايش نوشتم و آخرين حرفهايمان را زديم ...به سمت خيابان رفتم كه دو معتاد با چاقو در مقابلم ظاهر شدند و تهديدم كردند !!خيلى حقير و ناتوان بودند تمام پولى كه همراهم بود را به آنها دادم حتى ساعتم، ولى چشم طمعشان روى حلقه ام زوم شده بود ديگر وقت شفقت و گذشت تمام شده بود با آنهادرگير شدم با اينكه چاقو خراش كوچكى از روى مانتو به بازويم وارد كرد ولى چند ثانيه بعد هر دو نقش زمين شدند خم شدم و ساعتم را برداشتم اما پول ها را برايشان گذاشتم و با سرعت هرچه تمام خودم را با تاكسى سر قرارم با آوا رساندم.......... (" به رسم قصه ها ، یکی بود یکی نبود ... ...در این هنگام بود که روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام! شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید، ولی مودبانه جواب سالم داد. صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب... شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!... روباه گفت: من روباه هستم. شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو... روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند. شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش! اما پس از کمی تامل باز گفت: - "اهلی کردن" یعنی چه؟ روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه میگردی؟ شازده کوچولو گفت: من پی آدمها میگردم. "اهلی کردن" یعنی چه؟ روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش میدهند و تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ میگردی؟ شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست میگردم. نگفتی "اهلی کردن" یعنی چه؟ روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن..." - عالقه ایجاد کردن؟ روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسربچه ای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود... شازده کوچولو گفت: کمکم دارم میفهمم... گلی هست... و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است... روباه گفت: ممکن است. در کره زمین همه جور چیز میشود دید... شازده کوچولو آهی کشید و گفت:گـــل من گـــاهی بداخالق,کم حوصــــله و مغـــرور بود..اما مـــاندنی بـــود..این بودنش بود که او را تبدیل به گـــل من کرده .. ولی آنکه من میگویم در زمین نیست. روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت: - در سیاره دیگری است؟ - بله. - در آن سیاره شکارچی هم هست؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_186 تمام طول راه آوا تمام حواسش به جاى رانندگى پرت من بود نگران بود او را در
نه. - چه خوب!... مرغ چطور؟ - نه! روباه آهی کشید و گفت: همیشه یک پای کار می لنگد. لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت: - زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار میکنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت میگذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندمزارها را در آن پایین میبینی؟ من نان نمیخورم و گندم در نظرم چیز بیفایده ای است. گندمزارها مرا به یاد هیچ چیز نمیاندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: - بیزحمت... مرا اهلی کن! شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم میخواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم. روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمیتوان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمهامانده اند بی دوست . تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن! شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟ روباه در جواب گفت: باید صبور باشی ، خیلی صبور. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها مینشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است. ولی تو هر روز میتوانی قدری جلوتر بنشینی. فردا شازده کوچولو باز آمد. روباه گفت: - بهتر بود به وقت دیروز میومدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه ببعد کمکم خوشحال خواهم شد، و هر چه بیشتر وقت بگذرد، احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجانزده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمیداند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد. شازده کوچولو پرسید: "آیین" چیست؟ روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزی است که باعث میشود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند. مثال شکارچیان من برای خود آیینی دارند: روز پنجشنبه با دختران ده میرقصند. پس پنجشنبه روز نازنینی است. من در آن روز تا پای تاکستانها به گردش میروم. اگر شکارچیها هروقت دلشان میخواست میرقصیدند، روزها همه به هم شبیه میشدند و من دیگر تعطیل نمیداشتم. ... بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت: -آه، من گریه خواهم کرد. شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم... روباه گفت: درست است. شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد! -درست است. - پس چیزی برای تو نمی ماند. - چرا، می ماند. رنگ گندمزارها...که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند... سپس گفت: -­برو دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت درجهان یکتاست.بعد برای خداحافظی پیش من بر گرد تا رازی را به تو هدیه کنم. شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید. به آنها گفت: شما هیچ شباهتی به گل من ندارید ، شما هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه من هم مثل شما بود. روباهی شبیه صد هزار روباه دیگر بود. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست. و گلها سخت شرمنده شدند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_187 نه. - چه خوب!... مرغ چطور؟ - نه! روباه آهی کشید و گفت: همیشه یک پای کا
سپس پیش روباه بر گشت. گفت: -­ خدا حافظ. روباه گفت: - خداحافظ. راز من این است و بسیار ساده است: » فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است.« شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: -اصل چیزها از چشم سر پنهان است. روباه باز گفت: -همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است. شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: -­ همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام... ..روباه گفت: - آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول گلت هستی... شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: من مسئول گلم هستم شازده کوچولو باز گفت: -شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید.کسی برای شما نمی میرد.البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند ولی او به تنهایی مهم تر از همه شماست، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام، چون فقط برای خاطر او کرمهایش ر ا کشته ام(جز دو سه کرم برای پروانه شدن، )چون فقط به گله گذاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است. شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: -­ همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام... روباه گفت: - آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول گلت هستی... شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: من مسئول گلم هستم." ........ مشتاق داستان در آغوشش بودم را بيشتر به كتاب را بست و مرا كه چون كودكى خود فشرد پيشانى ام را بوسيد و زير لب تكرار كرد: _ من مسئول گلم هستم!!! همانطور كه روى سينه برهنه اش با ناخن هايم طرح ميزدم گفتم: منم تازه فهميدم اهلى شدن يعنى چى .. باز هم بوسيدم _ اينم از داستان امشب _ خوش به حالت با تعجب نگاهم كرد و گفت _ چرا؟ _ يه عالمه كتاب خوندى شعر و داستان بلدى مهمتر از همه بلدى خوب بنويسى خوب حرف بزنى !!!! لبخند زد و گفت: _ تا قبل اومدن تو نميدونستم اين قابليت رو دارم پس اين هنره بودن با توئه خانم کوچولو مشت آرامى به سينه اش زدم _ اين قدر به من نگو خانم كوچولو ديگه لبخند شيطنت آميزى زد و با انگشت روى لبم را نوازش كرد و به تنم چشم دوخت و گفت: _ خانم بزرگ شدن ميدونى كه چه عواقبى داره؟ دستش كه سمت پيراهنم رفت با ياد آورى زخم بازويم كه تمام طول روز زير آستين بلند پنهان كرده بودم مثل فنر از جا پريدم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_188 سپس پیش روباه بر گشت. گفت: -­ خدا حافظ. روباه گفت: - خداحافظ. راز من ا
چشم هاى پر از سوال خيره نگاهم كرد صدايش جدى شده بود _ چته؟ چى شد؟ _ ميشه بخوابيم من خوابم مياد چشم هايش را به سبك خودش ريز كرد و گفت: _ ميخوابيم ،اين ترسيدن داشت؟! سر اينو كاله گزاشتن محاله !! پتو را محكم دور خودم و پيچيدم و خودم را جمع كردم و چشمهايم را به زور بستم و گفتم: عشقم شبت بخير هيچ نميگفت و ثابت مانده بود آن سى ثانيه از وحشتناك ترين لحظات آن شبانه پس هر سكوتش يك حركت و روز بود،، سكوت معين هميشه يك كتاب تعبير داشت در تصميم غافلگير كننده نهفته بود و همين طور هم شد!!!! وقتى آن قدر جدى نامم را به زبان آورد فاتحه خودم را خواندم!!! _ يلدا!!! يا خدا خودت رحم كن با صداى خواب آلو گفتم _ بله صدايش مدام جدى تر و دستورى تر ميشد !!! _ پاشو بشين لطفا معنى اين مدل لطفا گفتنش را فقط من ميدانستم _ آخه خسته ام خوابم مياد _ ميخوابيم ولى قبلش شما بايد يه چيزى واسه من تعريف كنى ، درسته؟! مشت من در مقابل اين مرد هميشه باز شده بود!!! نشستم و زير چشمى نگاهش كردم از نگاهش شرم داشتم ...بغض كرده بودم و چانه ام ميلرزيد ، چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد _ گريه نميكنيا!!! _ ببخشيد _ چيزى كه نميدونمو ببخشم؟ _ ميشه ندونسته ببخشى؟ _ من فقط دروغ و پنهان كاريو هيچ وقت نميبخشم ،،اينو چرا متوجه نميشى؟ _ خوب ته همه كارهاى بد به همينا ميرسه ديگه (اخم كرده بود ) _ پيرهنتو در بيار چاره اى جز تسليم شدن نداشتم لباسم را كه در آوردم چشمش به باند و چسبى كه روى زخمم گزاشته بودم افتاد انگار همه دلخورى ها و جديتش تبديل به نگرانى شد دست سمت باند برد پرسيد _ چه كردى با خودت باز؟ بغض مانده در گلويم شكست ، معين باند و چسب را با دقت و آرام باز كرد زخمم عميق نبود حتى خونريزى هم نداشت دندان هايش را روى هم محكم فشار داد _ درد داره؟ _ نه _ پس اين گريه واسه چيه؟ با سوالش گريه ام تشديد شد و ميان گريه جوابش را دادم _ الان ميپرسى چرا اين طورى شده واسه اون گريه ميكنم ميان همه عصبانيت و نگرانى اش خنده اش گرفت رويش را برگرداند تا خنده اش را نبينم و گفت: _ بعد ميگى به من نگو بچه نگو كوچولو ، مراقبم نباش ، كنترلم نكن ، بابام نباش ، كارا و رفتاراى تو رو مهرسامم انجام نميده !! حق با او بود لوس شدن و گريه را سپر فرار از شماتت هايش كرده بودم ..از جايش بلند شد و بيرون رفت و چند دقيقه بعد با بتادين و باند بر گشت و در حال ضد عفونى كردن زخمم گفت: https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_189 چشم هاى پر از سوال خيره نگاهم كرد صدايش جدى شده بود _ چته؟ چى شد؟ _ مي
_ميشنوم بتادين زخمم را ميسوزاند ولى وقت اعتراض نبود بايد فكر جوابى قانع كننده براى معين بودم ... _ عصبانى نشو راستشو ميگم _ راستشو ميگى _ دوتا معتاد پولامو گرفتن و با چاقو تهديدم كردن حلقمو كه خواستن باهاشون درگير شدم چشم هايش از فرط تعجب گشاد شده بود رنگش پريد!!! صدايش خيلى بلند شده بود . _ يلدا!!!!!! چشم هايم را بستم و تند تند شروع كردم _ جون من داد نزن قاطى هم نكن من دوستت دارم نميخواستم نگران شى بعدم تقصير من نبود اونا يهو منو يه جاى خلوت خفت كردن نگو كه چرا در گير شدى و بايد حلقه رو ميدادى كه عمرا حلقمو ميدادم .. جرات باز كردن چشم هايم را نداشتم _ كجا؟! واى جواب اين سوالشو چى بدم؟ تو پشت پاركينگ پاساژ _ آوا كجا بود؟ _ توى پاساژ _ تو تنها اونجا چى كار ميكردى؟ _ من از يه در اشتباهى رفتم يهو از اونجا در اومدم .. كلافه شده بود دستش را روى سرش گزاشته بود _ الان بايد بفهمم؟ حتما دليلى واسه پنهان كاريات دارى... _ نميخواستم نگران شى _ باورم نميشه يلدا و بالاخره علتشو خودم ميفهمم و ميدونى مسئله اى كه خودم بفهمم با اينكه خودت بگى واسم خيلى با هم فرق داره لعنت به من و پنهان كارى هايم !!!!! زخمم را كه بست بدون هيچ حرفى و با دلخورى خوابيد و مجبورم كرد من هم بى صدا بخوابم و فقط خدا ميدانست سكوت اين مرد بدترين شكنجه عمرم بود .. صبح با تلفن عماد از خواب بيدار شدم معين حمام بود تلفن را كه جواب دادم توقع نداشتم عماد عزيزم آنقدر عصبى باشد _ الو يلدا كجايى تو؟! _ جانم ؟ خونه ام _ تو ديروز اون محله چه غلطى ميكردى بى خبر من؟ نميدانستم چه جوابى بايد بدهم عماد من ميخواستم با ليلى حرف بزنم _ تو ميدونى اون محله كجاست؟! تو بدون اطلاع من و تنها رفتى ؟! آقا بفهمه من چه جوابى براش دارم؟ تو شوهرتو نميشناسى ؟ واى واى واى مغزم سوت كشيد _ عماد من بايد باهاش حرف ميزدم ، خودش بهت گفت؟ _ خير ولى فكر كردى من نميفهمم تو اون خونه چه خبره؟ دفعه آخرته اون سمتا ميرى باشه؟ _ باشه بابا حالا گنده اش نكن خيلى جدى گفت: _ سريع قول بده زود باش بايد قول ميدادم؟! _ ببين عماد من از اينكه همه مواظبمن بدم مياد من ميتونم خودم تصميم بگيرم خودمم مراقب... هنوز حرفم تمام نشده بود كه معين حوله به تن از حمام خارج شد و خيره به من ماند كه حرفم را قورت داده بودم عماد پرسيد: يلدا چى شدى؟ _ باشه باشه ميام _ كجا بياى؟ _ آره معينم از حمام اومده چشم هاى تنگ شده معين ديدنى بود!!! _ برو تا جفتمونو به باد فنا نسپردى _ قربونت منم همينطور بعد از اينكه قطع كردم معين با حالت چشم پرسيد چه كسى پشت خط بوده است؟ _ عماد بود _اين موقع صبح چى كار داشت؟ _ من بايد واسه حرف زدن با داداشمم حساب كتاب پس بدم؟! معين از حاضر جوابى متنفر بود و ميخواستم مسير فكرى اش را عوض كنم با اخم و تاسف چند ثانيه نگاهم كرد و تصميم گرفت متود شكنجه سكوت را ادامه دهد!!! و اگر ميدانستم اين سكوت تا كجا ادامه خواهد داشت قطعا همانجا با يك بوسه تمامش ميكردم... تصميمش را گرفته بود و قصد رفتن به امارات را داشت هرچند كه فقط ٢ روز بود اما جدايى از جان جانان براى من محال بود.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد ...
اگه شرایط زندگیت سخت شده بدون که باید سرسخت‌تر از قبل ادامه بدی اگه حس می‌کنی داری درجا می‌زنی بدون که باید راه‌های جدیدی رو امتحان کنی‌ اگه یه روز زمین خوردی و کسی نبود که دستت رو بگیره بدون که زمانش رسیده تا رو پاهای خودت بایستی اگه احساس ناامیدی می‌کنی بدون که باید ایمانت رو قوی‌تر کنی اگه هنوز به رؤیاهات نرسیدی بدون هنوز باید بیشتر و متمرکزتر تلاش کنی پس هر اتفاقی که تو زندگیت افتاد علتش رو در درون خودت جستجو کن و تلاش کن که اشکال کارت رو برطرف کنی و با قدرت به مسیرت ادامه بدی به یاد داشته باش که اگه توی مسیر زندگی ثابت‌قدم باشی هیچ چیز جلودارت نیست بدون توقف، بدون ترس ‌✧✾════✾✰✾════✾✧ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 منتظر نباش زندگی به تو معنا بده بلند شو و زندگی را معنا کن از قوی ترین بهانه‌ات قوی تر باش برای اینکه تکیه گاه کسی باشی برای اینکه با قدرت از جات بلند بشی برای اینکه به هدفت برسی برای اینکه مفید باشی حداقل واسه خودت فردای تو نهفته در امروز تو است پس امروز رو خوب بساز تا فردایی عالی داشته باشی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‌🌸🍃‌آرامـش بـا نام خُـ﷽ـدا🍃🌸 آغاز کنم به نامت ای حضرت دوست هر آنچه شود به نامت آغاز نکوست دفترچه‌ عشق را اگر بگشائیم سطر از پی سطر آیتی از تو در اوست 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 🌺🌸🌺🌸🌺🌸 باز هم نور باز هم روشنایی باز هم صبحی دیگر باز هم من و خدایی که روزم را با یادش پاگشا می‌کنم سـ🍁ـلام صبحتون بخیر و شادی امیدوارم امروز آغازی باشه برای زیاد شدن خیر و برکت سفره‌هاتون زیاد شدن مؤفقیت هاتون زیاد شدن خنده هاتون زیاد شدن احساس خوشبختی در لحظه لحظه زندگیتون 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 هر صبح که از خواب بیدار می‌شوی در نظر بیاور چه سعادتی‌ست زنده بودن، دوست داشتن هر روز آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان است شادی عطریست که نمی‌توان آن را به دیگران زد و خود از بوی خوش آن بهره‌مند نشد خـ♡ـدایا دریچه شادی بی پایان خوشبختی، سلامتی و روزی پر خیر و برکت را به روی همه بندگانت باز کن روزتون پر از شادی و آرامش باشه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‌🌸🍃‌آرامـش بـا خُـ﷽ـدا🍃🌸 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 خـ♡ـدایا با توکل به اسم اعظمت می‌گشائیم دفتر امروزمان را باشد که در پایان روز مهر تائید بندگی زینت بخش دفترمان باشد 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸 🌺🌸🌺🌸🌸🌺🌸 صبحتون نورانی و رنگين‌تر از رنگين‌کمان روزتون فرخنده و از مهربانی جاودان قلبتون پر باشد از آرامش و عشق و امید خنده باشد هدیه امروز بر رخسارتون سلام بر قلب‌های پر نور سلام بر دل‌های عاشق سلام بر آنان که در طریق معرفت استوارند سلام بر آنان که مهر می‌ورزند و سلام بر شما همراهان همیشگی صبح پائیزتون بخیر و شادی 🎊🌸🌸🎊 🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃   ✿↶ ↷✿ 🌸 الهـی ای نزدیک‌تر از ما به ما به دلم دردی ست که تنها تو را درمانگر است به جانم خواهشی‌ست که تو را می‌طلبد به دلم تمنایی‌ست که شوق تو دارد ای طراوت بخش لحظات تنهائیم نه لطف تو مرا درخور نه ثناء تو مرا توان نه معرفت تو مرا سزا و نه انس تو مرا یار دریاب این بنده پریشان روزگار را اشتیاق خویش را به دلم بیشتر کن و آن دم که به درگاهت رسیدم در بگشا که مرا نیازی‌ست ز تو 🌸 خـدایا در این روز فرخنده میلاد با سعادت امام حسن عسکری علیه‌السلام برای همه سلامتی، آرامش مؤفقیت و نیک‌بختی آرزو دارم خدایا عطا کن به آنان هر آنچه برایشان خیر است و دلشان را لبریز کن از شادی و لبانشان را با گل لبخند شکوفا کن 《آمین یا اَرْحَمَ الرّاحِمین》 ای مهربان‌ترین مهربانان ‌✧✾════✾✰✾════✾✧ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خدای مهربانم چهارشنبہ 27 بهمن ماه را با نام و عشق بہ تو آغاز میکنیم بخشندگی از توست عشق در وجود توست عشق و بخشندگی را به ما بیاموز تا مثل تو مهربان باشیم الهے به امید تو... 🌼🍃 سلام؛🌼🍃 صبح‌تان گلباران... آخرین چهارشنبه بهمن ماه تون پراز خیروبرکت برخیزید و آغوش‌تان را 🌼🍃 از صبح پر کنید، آغاز شوید چون روزهای آفتابی، جهان منتظر بانگ "سلام"‌های آشنای شماست... اصلا سلام که می‌دهید 🌼🍃 دنیا شروع می‌شود... پس عاشقانه و بلند سلام کنید به زندگی... سلاااااااام🌼🍃 صبح بخیر زندگی لذتبخش... صبح بخیر خورشید تابان... صبح بخیر زمین مهربان... صبح بخیر زمان پندآموز... صبح بخیر دوست عزیزم...🌼🍃 روز و روزگارت پراز معجزات خداوند... عزم‌ات راسخ...🌼🍃 نیرویت بی‌پایان... سلامتی‌ات پایدار... کامیابی‌ات روز افزون... دست یاری دهنده‌ات پرتوان... منبع بذل انرژی مثبت‌ات پر فروغ باد...🌼🍃 "ان‌شاءالله"🙏🌼🍃 سلام، 🌼🍃 سلام🌼صبحتون🌼زیبا امروز اول صبح از باغ محبت سبدی از ‌مهر را مخصوص شما خوبان آورده ام تا به بوی خوش آن خاطرتان همیشه شاد شود چهارشنبه تون بخیروپرازشادی 🌼🍃 🌸سلام چهارشنبه تون 🌼پراز امید،امیدوارم 🌸 امروز آغازی باشه 🌼برای زیاد شدن 🌸برکت و نعمتهای الهی 🌼خانه ی امن 🌸آرزوهاتون پر از 🌼شکوفه های اجابت 🌸و گردش روزگار 🌼بکامتون باشه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌕🌍👇👇🌍🌕 . 👇👇👇کانال عمومی👇👇👇 (تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) ✴️چهارشنبه👈 27 بهمن /دلو 1400 👈 14 رجب 1443👈 16 فوریه 2022 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛از اعمال سیئه جدا پرهیز شود و سفر مکروه است. 👶 زایمان خوب و نوزادش دارای پشتکار و پر تلاش و علاقمند به علم و دانش است. ان شاالله. 🚘مسافرت : سفر مکروه است و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️ خرید حیوانات. ✳️ عهدنامه نوشتن با رقیب. ✳️ کندن چاه و کانال. ✳️ و اغاز معالجه نیک است. 💉💉 حجامت خون دادن فصد باعث خارش می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر وصورت باعث شادی می شود. 😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 15سوره مبارکه "حجر "است. لقالوا انما سکرت ابصارنا....... و مفهوم آن این است که فردی بی حد و حساب با خواب بیننده گفتگوی باطل کند ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده خوب و روبراه شود.ان شاءالله.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد. 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 💫ذات الکرسی عمود ۱۲:۴ ❣دعا در زمان ذات الکرسی مستجاب است. 🔴ذات الکرسی مخصوص روز است 📚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بخوانیم و کمی به احوال خود تاسف بخوریم 🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂🧚‍♂ از ماست که بر ماست دو پسر جوان در جلو ماشین 206 و دختری هم در حالیکه سگی در بغل داشت در عقب نشسته بود سر سگ از پنجره بیرون بود پیرمردی روشن ضمیر از کنارشان عبور کرد چشمش به سگ افتاد جلو رفت و گفت : سلام فرزندان من مگر نمی دانید پیامبر شما می فرمایند در خانه ای که سگ باشد ، فرشته ها وارد نمی شوند 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 در خانه ای که زندگی سگ با آدم ها قاطی و یکسان شود ، بلا و بدبختی نازل می شود سگ موجود خداست ؛ اما جای خاص زندگی خود را دارد ؛ اولا باید افراد خبره و در جای مناسب ، گاها برای نگهبانی و یا شکار ،با رعایت مسائل خاص خود این حیوان را نگهداری نمایند شما گناهی هم مرتکب شده اید که زندگی طبیعی این حیوان را به هم ریخته اید. 🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈 جولان دادن این حیوان در خیابان های شهر ، پارک ها و وارد نمودن آن به عنوان عضویی از خانواده اصلا مناسب نیست و در کنار شایع نمودن بیماریها و ایجاد یک عادت بد در زندگی شهر نشینی، به حقوق سایرین بی حرمتی می نمایید. این حیوان باید برای وظیفه خاص خودش به کار برده شود این کار شما دل شهدا ، خانواده شهدا و نیکان جامعه را به درد می آورد و.... با نفرین خوبان هم نمی توانی از زندگی ات خیر ببینی به جای آن کتاب های بزرگان را بخوانید با پول این کارهای بیهوده و خرید سگ ها ی چند میلیونی ، گره ای از کار نیازمندی باز کنید. گروهی از خدا بی خبر با گول زدن مردم و فریب کاری این حیوان زبان بسته را وارد زندگی خصوصی مردم می نمایند و.... بگذریم که بعضی جاهلان و نفهم ها چه کارهایی که با این حیوان نمی نمایند (پناه می بریم به خدا) در این هنگام آنها با عصبانیت پنجره ماشین را بالا کشیدند و رفتند. شاید پیرمرد در دلش زمزمه میکرد که ، عمرتان را با سگ بازی و بیهودگی ضایع نکنید مگر شما در دین خود نخوانده اید که سگ نجاست خوار است ، نجس است و باید در زندگی خود فاصله ایمن را با این حیوان رعایت نمود. و این منافاتی با نقض حقوق این حیوان زبان بسته ندارد. و ِِِ.....باید بدانیم ارزش ما به چیزهایی است که دوست داریم و با آنها معاشرت می نماییم پیرمرد حرکت کرد و آن جوانان که معلوم بود که اصلا اهل منطق نیستند دور زده و جلو پیرمرد ترمز نمودند چند فحش رکیک نثار او نموده و به سرعت دور شدند. 😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒 و من ....به این می اندیشیدم که چقدر ما از معارف و تعالیم تمدن ایرانی دوریم و چقدر امر به معروف در این جامعه، به قول خودمان فرهیخته ،غریب است. 🍂🍃🍁🐔▶🍀🌷🌿🌾🍄🌵🌺 و...خیلی از بلاهای این جامعه از خود ما مردم هست این یک نمونه.... همه اش می گوییم فلان و فلانی ما مردم ، خودمان چقدر منطقی و اهل رعایت اصول انسانی و جمعی هستیم؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ مى ﮔﻮﯾﺪ: ﺍﺯ ﻫﺮ کسی ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮقع ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮقع ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ‌‌‌‌‌! ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎهى ﮔﺎﺯ مى ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎهى ﺩمى ﺗﮑﺎﻥ مى دهد. ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ. ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ مچ ﺑﮑﻦ ﺗﻮیِ ﮐﻮﺯﻩ یِﻋﺴﻞ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ. ﺭﺍﺳﺖ مى ﮔﻮﯾﺪ ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐنى، ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ مى ﺷﻮﻧﺪ ﺭﺍحت تر ﻫﻢ ﺯﻧﺪگى مى كنى 🌸💐🐦🎁🔮🎈🎊🌷🍀▶🐔🍁 در زندگی جز با خدا و اولیای حق با هیچکس کاملا خودمانی و پاکباز مشو https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلام ماجرای واقعی که یکی از دوستان ساکن یزد برایم فرستاده بدون دخل و تصرف خدمتتان نقل می‌کنم: ((دل به یار و سر به کار )) روایت یک داستان واقعی!! چند روز پیش کیف مدرسه ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپ های هرکدوم خراب شده بود. «کاغذ رسید» رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده. دو روز بعد، حدود ساعت ۱۱ شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. «کاغذ رسید» رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار بمن گفت: « شما میهمان امام زمان-عج- هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!» از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم! گفتم: تسبیح صلوات رو حتما می خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیده اید و کار کرده اید گفت: این نذر چند ساله منه. هر صدتا مشتری ، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه! بعد هم دسته قبض هاشو بمن نشون داد! هر از چندگاهی روی ته فیش قبض ها نوشته شده بود :«میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قرار دادیه بین من و امام زمان - عج- و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته،؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن! اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیف‌ها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون! اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکار عزیز فکر میکردم!! به این فکر کردم که اگر همه ماها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میفته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم! پاینده و پیروز باشید. به امید تعجیل در ظهورش 🌹 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d