eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
26.1هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
هله هوله سالم بخوریم 🍱 ✍🏻اگرچه اصطلاح هله‌هوله در وهله اول، آدم را ياد بچه‌ها مي‌اندازد ولي بزرگسالان هم به اندازه آنها به هله‌هوله علاقه نشان مي‌دهند و بابتش پول خرج مي‌کنند. 🍑یکی از بهترین انتخاب ‌ها برای میان وعده های غذایی ، برگه ی هلو و زردآلوست . 🎾برگه‌ها گرم و تر هستند و گرم وترها هم خونسازند . همچنین باعث دفع صفرای اضافه میشوند و برای افرادی که کم خونی ناشی از صفرا دارند مناسب هستند . 🎾 باعث تقویت قلب میشوند 🎾تصفیه کننده‌ی خوبی هستند.و به شفاف سازی پوست و رفع لک ها کمک میکنند . 🎾 باعث استحکام استخوان میشوند 🎾خاصیت پاکسازی گوارشی و کبدی دارند و سبب لینت مزاج میشوند و در افرادی که یبوست ناشی از خشکی دارند بسیار موثر هستند. 🎾باعث کاهش عوارض سیگار میشوند 🎾اگر بصورت ناشتا مصرف شوند جذب بهتری دارند https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔮آبزن ، سنتی از یاد رفته 🛁آبزن یا حمام گیاهی در اصطلاح به وسیله‌ای گفته می‌شود که در قدیم در حمام‌ها قرار داشته و بدین منظور مردم تمام یا بخشی از بدن خود را در مدت زمانی معین (برحسب صلاحدید طبیب ) در ظرفی حاوی آب همراه ترکیبات دارویی مشخص قرار میدادند. 🛁 حال بدین منظور درمانگران طبی برای درمان و تسکین برخی بیماری ها، استفاده از حمام گیاهی یا آبزن را توصیه میکنند. 🛁 از زمان های قدیم نه تنها درمانگران طب سنتی حمام گیاهی را برای بیماران تجویز می کردند، بلکه خود مردم نیز به دلیل آشنایی با تاثیر و خواص درمانی آبزن از آن استقبال میکردند. 🐾↫خواص هر آبزن برحسب گیاهان دارویی به کار رفته درآن متفاوت میباشد . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🚨سبزی شاهی را از برنامه غذایی خود حذف کنید 🔰شاهی یا ترتیزک، در روایات، موسوم به سبزی بنی امیه است و به شدت نفی شده و مصرف خوراکی آن اصلا توصیه نمی‌شود. شاید یکی از وجوه جهنمی بودن شاهی، تاثیرات مخرب روحی و فکری ای است که بر روی مغز انسان می گذارد. 🕊🌱پیامبر (ص)فرمودند : شاهی علف خبیثی است من آن را در جهنم دیده ام. 📖بحارالأنوار ج ۶۳ ص ۲۱۵ 🕊🌱امام صادق (ع) فرمودند : وقتی به شاهی نگاه میکنم گویا به سمت آتش حرکت میکنم. 📖وسائل‏الشیعة ج ۲۵ ص ۱۹۷ 🕊🌱امام حسین (ع) فرمودند : کاسنی و بادروج برای ما است و شاهی برای بنی امیه(لعنت الله علیهم) 📖الکافی ج۶ ص۳۶۸ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌷🌷 حموم رفتن زمان ما!😂 میرفتیم تو حموم، یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما! اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود! یه عر میزدیم از سوزش، مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر. بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، یا یا صابون نخل میفتاد به جونمون، تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد! یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم! بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داره لونه ی شپشا را سمپاشی میکنه! بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن! بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود! دو لایه از پوستمونو بر میداشتن، فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن. بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن، یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش. بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم، میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!😂😂🤣🤣 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ایامعنای *کثافت* را میدانیم؟!😍 سال های دانشجویی ، مدتی به فلسفه علاقه پیدا کرده بودم و برای مدت کوتاهی در کلاسهای فلسفه شرکت میکردم . یک روز استاد وارد کلاس شد و از تک تک ما سوال کرد که معنای کثا فت چیست ؟ هر کدام از ما جمله ای را در وصف کلمه کثافت بیان کردیم . استاد همه جوابها را رد کردند . همگی با تعجب پرسیدیم پس جواب چیست ؟ استاد گفت : کثافت به شخص یا اشیایی اطلاق می شود که در مکانی بجز مکان اصلی خود هستند . پرسیدیم یعنی چه ؟ گفتند مثلا شما همگی عاشق تک تک تارهای موی مادرتان هستید ولی اگر یک تار موی مادرتان داخل غذا باشد آن را چندش آور و كثيف اطلاق میکنید . همگی روغن ته غذا را با نان و با علاقه وافر میخوریم ولی اگر یک لکه از آن روی لباستان باشد این کثافت است . _در جامعه اگر افراد سر جای خود نباشند جامعه پر از کثافت می شود_... *پر از کثافت*..✍️☘️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*چرا دیر می فهمیم* خیلی گرسنه بودم به بچه ها گفتم برم خونه شامی بخورم و برگردم ؛ به خونه که رسیدم به محض باز کردن در صدا زدم مامان؛ مامان کجایی؛ گشنمه؛ مامان که مشغول سلام دادن نمازش بود ضمن تا کردن جانماز و بیرون آوردن چادر نماز سفیدش لبخندی زد و گفت: باشه چشم الان برات گرم می کنم و رفت تو آشپزخونه؛ من سریع لباسم دراوردم و پس از رفتن به دستشویی آمدم پشت میز نشستم؛ مامان غذا آورد جلوم گذاشت؛ ضمن خوردن طبق معمول مدام دستور میدادم؛مامان کونمکدون؛ مامان سس سالاد نیاوردی؛ نوشابه هم برام بیار و........ شام سریع خوردم و بلند شدم گفتم: بابا کجاست؟گفت امشب نیستش رفته خونه دوستاش فردا میاد؛ رفتم لباسم بپوشم؛ تیشرتی که در نظر داشتم ندیدم؛ یه نگاهی سطحی تواتاقم انداختم پیداش نکردم؛ داد زدم مامان کو تیشرت مشکیم؟ کجا انداختیش؟ مامان آروم گفت عزیزم من ندیدم؛ با عصبانیت گفتم: پس چه شده؟ حتماً جایی انداختیش؟ و همینطور بلند داد میزدم و گیر داده بودم و مامان آروم و با صدای بغض آلود تکرار میکرد: من تو اتاق شما نیومدم و ندیدم؛ چرا داد میزنی؟ خسته ام کردی به خدا؛ کی توهم زن میگیری تامن راحت بشم از دست؛ و صدای هق هق گریه اش شنیدم که رفت تو اتاقش و در بست؛ یک مرتبه چشمم به حوله ام افتادکه بعداز حمام اونو پرت کرده بودم گوشه اتاق؛ نوک تیشرتم از کنارش نمایان بود و حولم اونو پوشانده بود؛ آهسته آن را برداشتم و پوشیدم و هیچ نگفتم و بدون اهمیت به گریه کردن مامان تو اتاقش و اینکه امشب بابا نیست؛ باید خونه بمونم شاید کاری داشته باشه و شب نترسه؛ از خونه زدم بیرون و رفتم پیش دوستام؛ صبح همراه دوستانم که بعضی از آنها باید سر کار میرفتن از خونشون بیرون آمدیم و گفتم: برم خونه راحت تا ظهر بخوابم. وارد خونه که شدم طبق معمول صدا زدم: مامان صبحانه حاضره؛ جوابی نداد دو سه بار مامان را صدای کردم جوابی نشنیدم رفتم و در اتاقش را باز کردم دیدم مامان خوابیده؛ سابقه نداشت تا این موقع بخوابه بازم صداش کردم جوابی نداد؛ رفتم تکانش دادم؛ خدایا تکان نمی خورد و بی حرکت بود؛ فوری خبر کردم آمبولانس آمد او را بردیم بیمارستان ولی فایده نداشت او فوت کرده بود. در مراسم خاکسپاری و فاتحه خوانی دوستان هم مثل اقوام و آشنایان بهم تسلی خاطر می دادند ولی من هنوز کَله ام گرم بود و چیزی احساس نمی کردم؛ درسته یکم غمگین بودم ولی پیش خود میگفتم یکی دو روز دیگه فراموش می کنم؛ اما مراسم که تمام شد و دور وبرم کمی خلوت شد ناگهان احساس کردم دلم توی قفس بزرگی زندانه؛ نمی‌دونم چرا فکر میکردم دارند سینه ام فشار میدن؛ جای خالیه بزرگی تو خونه احساس می‌کردم؛ انگار دیوارها دارند به هم نزدیک میشن؛ حس تو خالی بودن میکردم. پدرم مرد بسیار خوب وآرامی بود هرچه بخواستم اگر در توانش بود برایم مهیا می کرد؛کاری به کارم نداشت وخیلی احترام برایم قائل بود؛ ولی باهاش دمخور نبودم؛ او کار خودش را می کرد منم کار خودم؛ هردو به مامان وابسته بودیم مخصوصاً من همه چیزم مامان بود؛ خواهرا همه شوهر کرده و سرگرم زندگی خودشان بودند؛آنها هم کاری به من نداشتن. حالا دیگه صبح که از خواب بلند میشدم خبری از صبحونه آماده نبود اصلاً کسی نبود که برای صبحانه خوردن بیدارم کنه؛ با دردی ملموس و آرام اولین چیزی که احساس کردم این بود؛ دیگه تلفنم به صدا در نمیاد که مامان هر روز حالم بپرسه بگه پسرم مواظب خود باش؛ دیگه بهم نمیگه سر راهت که میای اینو برام بیار؛ اینو می خوام؛ ولی دیگه کسی هم نبود که زنگ بهم بزنه بگه ناهار چی میخوری واست بپزم؛ اون زنگ زدن ها بیزار کننده بودند؛ ولی نه؛نه؛ از روی دوست داشتن من بود؛ حالا قدرشون را می دانم؛ جملات لطیف و آروم وپند گونه اش رو به یاد دارم ولی هیچگاه به زیبایی هاشون فکر نکردم و نخواستم عمل کنم ؛ حتی برخورد مناسب نمیکردم؛ تاصبح بی خبر پیش دوستام میرفتم و فراموش میکردم که مادر دلش فکر منه ومنتظر؛ آرامش و سربلندی منو میخواد. وقتی بر می گشتم او فقط با لبخند استقبالم میکرد ولی من اخم میکردم نکنه ازم کاری بخواد و یا بازم میخواد نصیحتم کنه؛ تا می نشستم میوه پوست میگرفت و جلوم می گذاشت و با خوشرویی و خنده می گفت: بخور ویتامین داره. حالا وارد خونه که میشم دیگه بوی غذاهای خوشمزه اش نمیاد؛ دیگه وقتی وارد می شدم کسی انتظارم را نمی کشید.باباکه بازنشسته بود و نمی خواست سر کار بره؛ چند روز؛ چند روز یا خونه دختراش بود یا پیش دوستاش؛ کاری به من هم نداشت؛ آخر کاری از دستش بر نمی آمد چون او هم شدیدن به مامان وابسته بود حتی یه املت ساده هم بلد نبود درست کنه؛ اونهم خیلی عذاب میکشید. خونه سرد و بی روح شده بود و خاموش شبیه گورستان؛ ساعت ها به کندی حرکت میکردند حوصله هیچ کاری نداشتم فقط تو اتاقم م
ی نشستم و ساعت ها به فکر فرو میرفتم و به یاد می آوردم که چقدر به مامان بی اعتنایی کردم ؛ حرف گوش ندادم؛ صدام را روش بلند کردم؛ خدایا مرا ببخش؛ همین طور که تو اطاقم چمباتمه زده و زانوی غم در بغل گرفته بودم و زل زده بودم به انبوه لباسهای چرک و کثیف که گوشه اتاق افتاده و تلنبار شده بود؛ زار زار بلند گریه کردم؛ یک مرتبه احساس کردم کسی داره میزنه رو شونم و میگه: بلند شو؛ بلند شو؛ بازم خواب بد دیدی؛ بلند شو صبح شده دو رکعت نماز بخوان و لعنت شیطون کن؛ چشمام باز کردم مادرمو دیدم چادر نماز سفیدش را سر کرده بود مثل فرشته ها شده بود چقدر صورتش نورانی بود خدایا شکرت که این یه خواب بوده. سریع دستهاشو گرفتم و کشیدم و رفتم تو بغلش چندتا بوسش کردم و با بغض گفتم مامان؛مامان؛ منو ببخش به خاطر رفتارهای بدم؛ تو بهترین مامان دنیا هستی خیلی دوست دارم کنارم باش و همینطور که با گوشه چادر نمازش اشکهایم را پاک میکرد گفت: داشتی تو خواب داد میزدی؛ گریه میکردی و نفس نفس میزدی فهمیدم خواب بد میبینی بیدارت کردم. آگاه باشید گوهری که باهاش زندگی میکنید تا هست قدرش را بدانید؛ میوه‌های رسیده برای همیشه روی درخت باقی نمی مانند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d