💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
کنی ؟
خیلی دلت برای خواهرات می سوزه ,خودت بده ... نذار خندان بره تو زیرزمین مادر مرتضی زندگی کنه ...
گفتم : گیرم که این پولو گرفتی و دادی به مرتضی ...
از ماه دیگه کی می خواد کرایه ی اونا رو بده ؟ ...
بذار برن خونه ی مادرش , اون وقت رهن خونه رو می گیرن و مرتضی باهاش یک کاری راه میندازه ...
الان دارن ماهی دو میلیون و پونصد تومن سر هر ماه می شمرن و می دن دست صاحبخونه ...
به خدا با این وضع هیچ وقت کمرشون راست نمی شه ...
تازه سر سال کرایه ها دو برابر می شه ...
این زن و شوهر دارن روانی میشن ...
خدا رو شکر که جایی هست که برن زندگی کنن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش چهارم
بابا بلند شد و اومد بیرون گفت : چیه ؟ چی شده سر و صدا راه انداختین ؟
مامان گفت : هیچی , تو برو بخواب ... باز نگار خانم داره برای من بزرگتری می کنه ...
بابا گفت : لبت چی شده بابا جان ؟ داره خون میاد ...
و خودش یک دستمال کشید و خواست بذاره روی لب من ...
ازش گرفتم ...
گفت : چطوری لبت پاره شد ؟ خوردی زمین ؟
دستمال رو گذاشتم رو زخمم و گفتم : مامان , من نمی ذارم ...
یا قول بده این کارو نکنی یا صبح زنگ می زنم به صادق و بهش می گم نده ...
بابا گفت : جریان چیه ؟ ... صادق چی رو نده ؟
مامان که نمی خواست بابا بفهمه , با لحنی که می دونست بابا رو خر می کنه بازوی اونو گرفت و با مهربونی گفت : هیچی قربونت برم , تو خودتو ناراحت نکن ...
برو بخواب ...
و شروع کرد به گریه کردن که : منِ بدبخت می خوام زندگی خندان رو نجات بدم ... دلم رضا نمی شه اون با دوتا بچه آواره بشه ...
خوب صادقم داماد ماست , ما یک خانواده ایم ... ازش پول قرض می گیرم , بعد تو پول دستت اومد بهش پس بده ...
بابا گفت : حالا چقدر هست ؟
خیلی ساده و آروم گفت : پونزده میلیون فقط ...
بابا گفت : تو پونزده میلیون از کجا می خوای بیاری بهش پس بدی ؟ ...
توران دست از سر من بردار ... از کجا می خوام بیارم ؟ اصلا برای چی من این پول رو بدم ؟
بنده همچین کاری نمی کنم ...
نه خیر , لازم نکرده ... مرتضی بره هر کاری دلش می خواد بکنه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش پنجم
که مامان شروع کرد که : تو بی عرضه ای ...
شوهری نبودی که زن و بچه هات تو رفاه باشن , همیشه من بدبختی کشیدم ...
اگر من نبودم که الان داشتی گدایی می کردی ...
بابا اولش فقط جواب می داد ولی صبرش تموم شد ... وقتی که دید اون زن که مادر من باشه , هیچ استدلالی نداره و حرف خودشو می زنه , بهش حمله کرد که : خفه شو زنیکه ی نفهم ... تو گذاشتی من به جایی برسم ؟ ...
و شروع کرد به نعره کشیدن و هوار زدن و پرت کردن اثاث خونه و در یک آن دوباره همونی شد که سال ها تو خونه ی ما روال زندگی بود ...
و من باز التماس کردم : تو رو خدا نکنین , مردم خوابیدن ...
ای بابا چرا داد می زنی ؟
خوب حرف بزنین !! نکن بابا ... جون من داد نزن ...
مامان ؟ تو اقلا آروم باش ...
دیگه خسته شدم ... ولشون کردم و رفتم تو اتاقم ...
شایان داشت گریه می کرد .. کنارش نشستم و بغلش کردم ...
مثل یک بچه گربه ی بی پناه شده بود ... دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو سینه ی من ...
بوسیدمش و نوازشش کردم ...
حالا هر دو با هم گریه می کردیم ...
آهسته گفتم : شایان , من احمقم ... می دونستی ؟ من که می دونم حرف زدن با اونا فایده ای نداره , چرا این کارو می کنم ؟ ...
سر و صداهای امشب تقصیر منه ...
گفت : نه تو تقصیر نداری , تو خوبی ...
گفتم : نیستم عزیزم , اگر بودم امشب می تونستم تصمیم بهتری بگیرم که اینطوری نشه ...
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش ششم
شایان رو خوابوندم و خودم فکر کردم و فکر کردم ...
من باید زندگیمو از اینا جدا کنم ... نمی تونم تا آخر عمر تو این منجلاب دست و پا بزنم ...
و با این فکر که فردا در اولین فرصت شیما رو در جریان بذارم , خوابم برد ...
صبح زودتر از خونه رفتم بیرون تا قبل از مدرسه پیاده روی کنم تا حالم جا بیاد ...
به شایان گفتم : زود باش , الان سرویست میاد ... امروز خودت برو ولی مراقب باش ...
درو که باز کردم , دیدم امیر داره میاد پایین ...
احساس کردم تو پله ها ایستاده بود ...
از خجالت نمی خواستم باهاش روبرو بشم ...
مثل کسی که داره فرار می کنه , با سرعت از پله ها رفتم پایین و همون طور تو پیاده رو شروع کردم به دویدن ....
تا سر خیابون رسیدم , یک تاکسی خالی دیدم ... فریاد زدم : دربست ...
حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم ...
سوار شدم و راه افتادم ...
یقین نداشتم اینکه امیر اون موقع صبح تو پله ها بود برای من بود یا نه , ولی دلم نمی خواست دیگه با اون روبرو بشم ...
تو مدرسه من یک آدم دیگه بودم ... سرافراز و پرقدرت ...
بهم احترام می ذاشتن و از کارم راضی بودن ...
شاگردام هم دوستم داشتن و این بهم انرژی کار بیشتر رو می داد ...
اونجا من همه ی مشکلاتم رو فراموش می کردم ...
کی بودم و از ک
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
جا اومدم , یادم نمی اومد ... خودم بودم و این شخصیت اصلی من بود ...
طوری که تو این چند سال همه بهم اعتماد می کردن و شاگرام درددلشون رو میاوردن پیش من ...
در حالی که من با اونا زیاد اختلاف سن نداشتم و فقط بیست و هفت سالم بود ...
اون روز اتفاق عجیبی افتاد و اثر زیادی تو زندگی من گذاشت ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش هفتم
زنگ اول با سال سومی ها درس داشتم ...
باید درس جدید می دادم ... ولی حین تدریس متوجه شدم یکی از دخترا که یک میز به آخر کنار دیوار نشسته بود , حال خوبی نداره ... برآشفته و نگران به نظر می رسید و اصلا حواسش به درس نیست ...
صداش زدم و گفتم : عطاری ؟ کجایی ؟ اگر گوش نکنی بعداً خودت نمی تونی درس رو بفهمی , پس بهتره حواست رو جمع کنی ...
فیزیک مثل بقیه ی درس ها نیست , خودت نمی تونی بخونی ...
نگاهی به من کرد که برای من گویای درد عمیقی بود که نشون می داد اصلا براش مهم نیست ...
نمی دونم چرا از اون نگاه قلبم فرو ریخت ...
دیگه کاری به کارش نداشتم ... اما بدون اختیار همش چشمم به اون بود و اونم با یک نگاه ملتمسانه و چشمی لبریز از اشکی که پایین نمی اومد , به من خیره شده بود ...
چند بار اشتباه کردم و حواسم پرت شد تا زنگ خورد و از کلاس اومدم بیرون ...
نزدیک دفتر صدام کرد : خانم ... خانم ... میشه باهاتون حرف بزنم ؟ ...
دختری بود زیبا , قدبلند و رعنا ... شاید قدش از منم بلندتر بود ...
گفتم : آره عزیزم , بگو چیزی شده اینقدر ناراحتی ؟
گفت : خانم اینجا نمی شه ... می تونم ازتون کمک بخوام ؟ راهنمایم می کنین ؟
گفتم : اگر کاری از دستم بر بیاد چرا که نه ؟ ... بگو ...
گفت : میشه بیرون از مدرسه حرف بزنیم ؟ اینجا نمی شه , موضوع مهمی پیش اومده ...
گفتم : آره , از نظر من مشکلی نیست ... ولی برای پدر و مادرت اشکال نداشته باشه ؟ ... تو باید بعد از مدرسه بری خونه , دلواپست نمی شن ؟
گفت : نه , زنگ می زنم بهشون خبر می دم ...
گفتم : من تا ساعت چهار آزادم , اون موقع کلاس دارم ... کافیه ؟
آب دهنش رو قورت داد و سرشو انداخت پایین و گفت : ان شاالله ... نمی دونم ... شایدم نه ...
دستی زدم روی شونه اش و گفتم : سخت نگیر عزیزم .. .به خونه خبر بده , با هم می ریم ناهار می خوریم ... خوبه ؟ ...
باز چشم های درشت و سیاهش پر از اشک بود ... سر برگردوند و رفت ...
زنگ آخر عطاری خودشو به من رسوند با هم از مدرسه خارج شدیم ...
دستشو گرفتم تو دستم ... با محبت به من نگاه کرد ...
مثل دو تا دوست راه افتادیم ...
ولی یک مرتبه چشمم افتاد به ماشین امیر که نزدیک مدرسه ایستاده بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش اول
از همون دور نگاهمون به هم افتاد , منو دید ولی روشو برگردوند و مثل برق گرفته ها گاز داد و ماشین از جا کنده شد و با سرعت رفت ...
چندین سوال به ذهنم رسید ... آیا اون مدرسه ی منو پیدا کرده و به خاطر من اومده بود یا اتفاقی اونجا بود ؟ ... اصلا دم دبیرستان دخترونه چیکار داشت ؟ ...
نکنه با یکی از این دخترا قرار داشته و تا منو دیده فرار کرده ؟ ...
این سومی به نظرم درست تر اومد ...
اون مردی بود که بهش میومد از این کارا بکنه ...
مگه دنبال من نیومده بود تا دم میوه فروشی ؟ مگه صبح تو پله ها منتظر من نبود ؟ ...
با خودم فکر می کردم هر چی می تونم باید ازش فاصله بگیرم ...
حتما زنم داره و این کارا رو می کنه ...
یک تاکسی گرفتم و از اونجا دور شدیم ...
حالا بی اراده مرتب به پشت سرم نگاه می کردم و به اطراف ... و بین ماشین ها دنبال ماشین امیر می گشتم ...
فکر می کردم داره ما رو تعقیب می کنه ... ولی نبود ...
عطاری گفت : خانم میشه بریم یک جای خلوت ؟
گفتم : ولی من گرسنمه ... چی بخوریم ؟
گفت : من اشتها ندارم , شما هر چی دوست دارین بخورین ...
بالاخره دو تا ساندویچ گرفتم و رفتیم تو پارک زیر یک آلاچیق نشستیم ...
من تند تند ساندویچم رو می خوردم ولی اون گذاشته بود روی پاش و به دور دست نگاه می کرد و اصرار من هم فایده ای نداشت ...
در واقع من فکر می کردم یا عاشق شده و یا مشکل خانوادگی داره که هر دوی اینا برای من بی اهمیت بود و بارها این کارو کرده بودم ...
دخترا تو این سن از این مشکلات زیاد داشتن ...
همینقدر که درددلی کرده باشه و منم نصیحتی , کار تموم بود ...
موقع خوردن مرتب می گفتم : بگو عزیزم , گوش می کنم ...
ولی اون صبر کرد تا ساندویچ من تموم بشه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش دوم
و وقتی شروع کرد , تازه من متوجه شدم چه کار بدی کردم که اونو برای گفتن حرفش معطل کردم ...
از همون شروع بدون اینکه گریه کنه , اشکش اومد پایین ...
صداش می لرزید و انگار بی پناه ترین آدم روی زمینه ...
معلوم بود که دنیا براش تموم شده و هیچ امیدی نداره ...
پرسیدم : اسم کوچیکت چیه عطاری ؟ ...
دست منو گرفت و با التماس گفت : سحر , خانم ...
شما به من قول می دین که حرفایی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
که بهتون می زنم پیش خودتون بمونه ؟ نمی دونم چرا دلم خواست با شما مشورت کنم ؟ دارم دیوونه میشم خانم ...
من به شما اعتماد دارم ولی اول بهم قول بدین ...
گفتم : قول می دم تو هر شرایطی رازتو رو نگه دارم ... به هیچ کس نمی گم , خاطرت جمع باشه ...
یک آه بلند و سوزناک کشید و گفت : تا این چهار ماه پیش نمی دونستم معنی غصه چیه ؟
همه چیز تو زندگی من خوب و عالی بود ... حالا که حسرت اون روزا می خورم , تازه می فهمم ...
من یک برادر شش ساله دارم و یک پدر و مادر مهربون که هر چی تو زندگی خواستم برام فراهم کردن ...
نازپرورده بودم و بی خیال ...
از صبح تا شب به هر بهانه ای می خندیدم ... دلقک بازی در میاوردم و دیگران رو به خنده وا می داشتم ...
بابام می گفت تو چشم و چراغ خونه ای ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش سوم
تا اینکه یک روز تابستون , بعد از ظهر , مامان داشت از خونه می رفت بیرون تا برادرمو ببره دکتر ...
سخت سرما خورده بود ... از این ویروسی ها که اسهال و استفراغ هم داشت ..
که زنگ در خونه رو زدن ... من رفتم درو باز کردم ...
پسر عموم ایمان بود ... بابا و عموی من , دو تا برادر هستن که همدیگر خیلی دوست دارن ...
با هم کار می کردن , با هم می خوردیم و با هم مسافرت می رفتیم ...
عمو سه تا بچه داره ... یک دختر و یک پسرش ازدواج کردن ولی اونا هم همیشه با ما بودن و ایمان پسر آخرشون بود که از بچگی برای من مثل برادر بود ...
برای همین مامانم با خاطری جمع از اینکه دیگه تنها نیستم , رفت ...
داشتم تلویزیون نگاه می کردم ... اونم نشست نزدیک من ...
پرسیدم : چایی می خوری ؟
گفت : دارین ؟ بیسکویت یا شیرینی چی ؟
گفتم : فکر کن ما تو خونه شیرینی نداشته باشیم ...
بابا اگر خجالت نکشه ؛ هر شب می خره ... عموتو نمی شناسی ؟ ...
گفت : دلم یک چیز شیرین می خواد ...
رفتم تو آشپزخونه و داشتم جلوی اجاق چایی می ریختم که دیدم پشت سرم ایستاده ...
گفتم : برو شکمو , الان میارم ... صبر داشته باش , چرا راه افتادی ؟ ...
وقتی برگشتم , حالت صورتش منو ترسوند ... یک جور بدی به من نگاه می کرد ...
از کنارش رد شدم و با عجله سینی رو گذاشتم رو میز و رفتم به طرف اتاقم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش چهارم
تا اومدم درو ببندم , پاشو گذاشت لای در و بازش کرد ...
گفتم : ایمان چته ؟ برو بیرون ... برای چی میای تو اتاق من ؟
گفت : کاریت ندارم ... می خوام باهات حرف بزنم ...
گفتم : برو , الان میام ...
با همون حالت بد گفت : خیلی خوشگلی ... خیلی وقته می خوام بهت بگم که دوستت دارم ولی نمی شد ...
از این همه وقاحتی که پیدا کرده بود , جا خورده بودم ... عقب عقب رفتم و گفتم : گمشو بیرون , کثافت عوضی ...
آشغال , این حرفا چیه می زنی ؟ مسخره , می زنم تو دهنت پر خون بشه ... خجالت بکش ...
ولی اون به من حمله کرد ...
زورم بهش نرسید ...
بعد ...
ای وای , خدای من ...
خانم خیلی عذاب کشیدم ...
بالافاصله از خونه ی ما فرار کرد ...
اونقدر التماسش کرده بودم و جیغ زدم و تقلا کردم که نای حرکت نداشتم ...
دلم می خواست بمیرم ...
دنیای من در چند دقیقه تبدیل به ویرونه ای شد که برام غیرقابل تحمل بود ...
به همون حال موندم تا مامان بیاد ... قصد نداشتم از کسی پنهون کنم و می خواستم فریاد بزنم تا یکی تقاص منو از ایمان بگیره ...
مامان اومد سراغم ... فکر کرد خوابم ...
با وحشت پرسید : چی شده ؟ این چه حال و روزیه ؟ ...
یا قمر بنی هاشم ... سحر جان , مادر , بگو عزیزم چی شده ؟ ...
ایمان کاری باهات کرده ؟
اشکش مثل سیل اومد پایین و هق هق می کرد ...
یا فاطمه زهرا , به دادم برس ... بچه ام ... وای خدا دخترم ... قربونت برم مادر ... وای ... مادر خاک بر سرم ...
چرا من این کار و با تو کردم ؟ تقصیر منه که بهش اعتماد کردم ... فکر نمی کردم اون اینقدر بی شرف باشه ...
دیدم دلم شور می زنه ... یا زهرا ...
یا زهرا کمکم کن ...
و سر منو گرفت تو سینه اش ...
هر دو با هم ساعتی گریه کردیم ...
دوایی برای درد من نبود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش ششم
من از ترس اینکه بابا نفهمه , سکوت کردم ... ولی تا مرز جنون پیش رفتم ...
و اونا رو جواب کردیم ...
ولی متاسفانه کار بدتری کرد و به زن عموم موضوع رو گفت و اونم هراسون اومد سراغ مامان و التماس که منو برای پسرش بگیره ...
حالا همه به من فشار میارن که زن اون کثافت بشم ...
مامانم میگه چاره ای نداری وگرنه به گوش بابات می رسونن ...
روز و شبم سیاهه و گریه تنها کاریه که از دستم بر میاد ...
آخه میگه میشه ؟ من حتی دلم نمی خواد تو صورت اون تف کنم , چطوری زنش بشم ؟
نمی دونم چرا مامانم درکم نمی کنه و میگه اگر نخواستی بعدا طلاق بگیر , ولی اول بذار این لکه از دامنت پاک بشه ...
گفتم : نه سحر جان , تو رو خدا این کارو نکن ...
اصلا این چه حرفیه ؟ الان تو دوره ای نیستیم که کسی از این حرفا بزنه ... ننگ چیه ؟
دنیا رو فساد و تباهی گرفته , اون وقت تو برای گناه کس دیگه می خوای خودتو قربونی کنی ؟ فدای سرت که به بابات بگن ...
هر چی می خواد بذار بشه ولی خودتو بدبخت نکن ... تو گناهی نکردی که خجالت بکشی ...
اصلا زیر بار نرو ...
الان زمونه ای شده که این حرفا پوچ و بی معنیه ... مطلقا این کارو نکن ...
زن اون بشم یعنی چی ؟
ابدا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش پنجم
بعد مامان در حالی که قربون صدقه ی من می رفت , می گفت : به کسی نگی مادر ...
بابات بفهمه خون به پا میشه ... تو لکه ی ننگ میشی ...
انگشت نمای خاص و عام می شیم ... دیگه نمی تونی سرتو جایی بلند کنی ...
گفتم : زندگی من نابود شد , اون وقت اون عوضی ول بگرده و خوش باشه ؟ این انصافه ؟ ...
من اگر به قیمت جونم هم شده پدرشو در میارم ...
می کشمش ... نمی ذارم زنده بمونه ...
حالا ببین ...
و مامان با گریه ای که انگار نمی خواست بند بیاد , به من التماس می کرد و آینده ی سیاه تری که روبروم بود رو برام مجسم می کرد ...
فردا زجر دیگه ای رو تحمل کردم ...
مامان منو برد پیش دکتر زنان ...
این ضربه دومی بود که به روح و روانم وارد شد ...
مثل مرده ی متحرک شده بودم ...
یک ماه فقط خوابیدم و گریه کردم ...
تا بالاخره مامان منو برد پیش یک روانشناس ...
باهام حرف زد ... از امید و آینده گفت ... از اینکه من تنها قربانی این مسئله نیستم ...
نمونه های بدی رو به من نشون داد ...
پدری که فرزند خودشو باردار کرده بود , از همه بدتر و نفرت انگیزتر بود ...
اون عقیده داشت من اگر به زندگی عادی برنگردم , حالم خوب نمی شه ...
رابطه ی ما با خانواده ی عموم تیره شده بود ...
ولی جز من و مامان و اون کثافت , کسی نمی دونست جریان چیه ...
سحر سکوت کرد ...
در حالی که حالا من از بغض , گلوم درد گرفته بود ...
پرسیدم : چه کمکی از دست من بر میاد ؟ ... چی رو می خواستی با من مشورت کنی ؟
با دستمال اشک هاشو پاک کرد و گفت : دو هفته پیش با کمال پررویی اومدن خواستگاری من ...
گویا اون از رفتار مامان متوجه شده بود که باید فهمیده باشه و حالا برای جبران می خواد منو بگیره ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش هفتم
گفت
: شما میگی چیکار کنم ؟ چطوری جلوشون وایستم ؟
گفتم : مثل شیر ... مثل یک زن قوی و پرقدرت که بهش ظلم شده و می خواد حقشو بگیره ...
اول اینو تو سرت فرو کن که تو بی گناهی ...
مظلوم واقع شدی و حالا حق داری هر کاری دلت می خواد بکنی ...
یک کلام بگو نه , ازش متنفرم ... وگرنه می دونی چی میشه ؟
نمی خوام این حرف رو بهت بزنم ولی مجبورم ... فردا میگن خودشم دلش می خواست ...
اون وقت این دیگه میشه برات مشت و توسری ...
ننگ واقعی وقتی که تو تن به این وصلت بدی و عاجز و درمونده خودت رو زیر دست و پای اون بی شرف بندازی ...
تا ساعت سه و نیم تو پارک با هاش حرف زدم ...
احساس می کردم حالش بهتره و از این بابت یکم خیالم راحت شد و بردمش دم خونه شون رسوندم و رفتم ...
ولی تمام فکر و ذکرم شده بود سحر ...
و اصلا موضوع شیما رو فراموش کردم ... اینکه قصد داشتم بعد از کلاس بهش زنگ بزنم و بگم که حواسش جمع باشه صادق به مامان پول نده ...
یک طورایی همه چیز برام بی ارزش شده بود ...
دو تا کلاس داشتم , تموم شد و یکراست رفتم خونه ی خندان ...
خیلی اعصابم ناراحت بود و صورت سحر از جلوی نظرم نمی رفت ...
خندان و مرتضی داشتن اثاثشونو جمع می کردن ...
چون دلم می خواست بدونن شب قبل مامان برای چی صادق رو اونقدر تحویل گرفته و بیشتر از این از دست اون ناراحت نباشن , جریان رو براشون تعریف کردم ...
داشتم حرف می زدم که مامان زنگ زد ...
جواب دادم گفت : نگار جون , کجایی مادر ؟
گفتم : خونه ی خندان ... برای چی ؟
گفت : نباید یک خبر به من بدی ؟ دلم هزار راه رفت ... کی میای ؟ می خوای بابات بیاد دنبالت ؟
گفتم : اگر اجازه بدین می خوام پیش خندان بمونم تا فردا کمکش کنم ... داره اثاث جمع می کنه ...
گفت : می دونم , باهاش حرف زدم ... ببینم تو به صادق چیزی گفتی ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش هشتم
گفتم : نه ...
گفت : چرا , زدی ... چون به شیما که نگفتی , اون خبر نداره ...
گفتم : من چیزی به کسی نگفتم مامان ... ول کنین دیگه ...
گفت : پس چرا صادق جواب تلفن منو نمی ده ؟
گفتم : نمی دونم , من دخالت نکردم ... خودتون می دونین ...
گفت : نگار تو رو خدا امشب بیا خونه , فردا می گم بابات تو رو ببره ...
گفتم : مامان جون من همین الان رسیدم خونه ی خندان ... بذارین بمونم , خیلی خسته ام ...
من سه روز آخر هفته رو تعطیل بودم ... پیش خندان موندم تا همه چیز جمع شد و کامیون اومد و اثاث رو برد ...
اونا رفتن و من حدود سه بعد از ظهر جمعه راه افتادم طرف خونه ...
با مترو برگشتم و از اونجا پیاده راه افتادم ...
که تلفنم زنگ خورد ...
شماره رو نمی شناختم ...
گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
گفت : نگار خانم ؟
سلام , من امیرم ...
پرسیدم : کی ؟
گفت : همسایه ی شمام , می خواستم در مورد درس بچه ها ازتون یک چیزایی بپرسم ... میشه چند دقیقه وقت بذارین بیاین بالا ؟
گفتم : نمی فهمم , از من بپرسین ؟ چیزی شده ؟
گفت : نه شما بیا , بهتون میگم ...
گفتم : من تازه از مترو پیاده شدم , خونه نیستم ...
وقتی رسیدم بهتون خبر می دم ... می خواین با مامان حرف بزنین , ایشون به درس شایان می رسه ...
گفت : می خواین از پشت بوم پرتم کنن پایین ؟
و خندید و گوشی رو قطع کرد ...
وقتی وارد خیابون خودمون شدم , دیدم داره بدو از روبرو میاد ...
در حالی که نفس نفس می زد و می خندید , گفت : سلام , بالاخره گیرتون آوردم ...
گفتم : بالاخره ؟ منظورتون چیه ؟ ... مشکل جدی به وجود اومده ؟
گفت : نه ... می خواستم خواهش کنم شایان بیاد با فرهاد درس بخونن ... اون تنهایی بازیگوشی می کنه ...
گفتم : برای همین این همه راه رو دویدین ؟ واقعا که ... فکر می کنین من باور کردم ؟یا باید خودمو بزنم به نفهمی ؟ ...
شما ازمن چی می خواین ؟ رک و راست بهم بگین ...
من از موش و گربه بازی خوشم نمیاد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش پنجم
بعد مامان در حالی که قربون صدقه ی من می رفت , می گفت : به کسی نگی مادر ...
بابات بفهمه خون به پا میشه ... تو لکه ی ننگ میشی ...
انگشت نمای خاص و عام می شیم ... دیگه نمی تونی سرتو جایی بلند کنی ...
گفتم : زندگی من نابود شد , اون وقت اون عوضی ول بگرده و خوش باشه ؟ این انصافه ؟ ...
من اگر به قیمت جونم هم شده پدرشو در میارم ...
می کشمش ... نمی ذارم زنده بمونه ...
حالا ببین ...
و مامان با گریه ای که انگار نمی خواست بند بیاد , به من التماس می کرد و آینده ی سیاه تری که روبروم بود رو برام مجسم می کرد ...
فردا زجر دیگه ای رو تحمل کردم ...
مامان منو برد پیش دکتر زنان ...
این ضربه دومی بود که به روح و روانم وارد شد ...
مثل مرده ی متحرک شده بودم ...
یک ماه فقط خوابیدم و گریه کردم ...
تا بالاخره مامان منو برد پیش یک روانشناس ...
باهام حرف زد ... از امید و آینده گفت ... از اینکه من تنها قربانی این مسئله نیستم ...
نمونه های بدی رو به من نشون داد ...
ا ؟
گفتم : نمی فهمم , از من بپرسین ؟ چیزی شده ؟
گفت : نه شما بیا , بهتون میگم ...
گفتم : من تازه از مترو پیاده شدم , خونه نیستم ...
وقتی رسیدم بهتون خبر می دم ... می خواین با مامان حرف بزنین , ایشون به درس شایان می رسه ...
گفت : می خواین از پشت بوم پرتم کنن پایین ؟
و خندید و گوشی رو قطع کرد ...
وقتی وارد خیابون خودمون شدم , دیدم داره بدو از روبرو میاد ...
در حالی که نفس نفس می زد و می خندید , گفت : سلام , بالاخره گیرتون آوردم ...
گفتم : بالاخره ؟ منظورتون چیه ؟ ... مشکل جدی به وجود اومده ؟
گفت : نه ... می خواستم خواهش کنم شایان بیاد با فرهاد درس بخونن ... اون تنهایی بازیگوشی می کنه ...
گفتم : برای همین این همه راه رو دویدین ؟ واقعا که ... فکر می کنین من باور کردم ؟یا باید خودمو بزنم به نفهمی ؟ ...
شما ازمن چی می خواین ؟ رک و راست بهم بگین ...
من از موش و گربه بازی خوشم نمیاد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
پدری که فرزند خودشو باردار کرده بود , از همه بدتر و نفرت انگیزتر بود ...
اون عقیده داشت من اگر به زندگی عادی برنگردم , حالم خوب نمی شه ...
رابطه ی ما با خانواده ی عموم تیره شده بود ...
ولی جز من و مامان و اون کثافت , کسی نمی دونست جریان چیه ...
سحر سکوت کرد ...
در حالی که حالا من از بغض , گلوم درد گرفته بود ...
پرسیدم : چه کمکی از دست من بر میاد ؟ ... چی رو می خواستی با من مشورت کنی ؟
با دستمال اشک هاشو پاک کرد و گفت : دو هفته پیش با کمال پررویی اومدن خواستگاری من ...
گویا اون از رفتار مامان متوجه شده بود که باید فهمیده باشه و حالا برای جبران می خواد منو بگیره ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش ششم
من از ترس اینکه بابا نفهمه , سکوت کردم ... ولی تا مرز جنون پیش رفتم ...
و اونا رو جواب کردیم ...
ولی متاسفانه کار بدتری کرد و به زن عموم موضوع رو گفت و اونم هراسون اومد سراغ مامان و التماس که منو برای پسرش بگیره ...
حالا همه به من فشار میارن که زن اون کثافت بشم ...
مامانم میگه چاره ای نداری وگرنه به گوش بابات می رسونن ...
روز و شبم سیاهه و گریه تنها کاریه که از دستم بر میاد ...
آخه میگه میشه ؟ من حتی دلم نمی خواد تو صورت اون تف کنم , چطوری زنش بشم ؟
نمی دونم چرا مامانم درکم نمی کنه و میگه اگر نخواستی بعدا طلاق بگیر , ولی اول بذار این لکه از دامنت پاک بشه ...
گفتم : نه سحر جان , تو رو خدا این کارو نکن ...
اصلا این چه حرفیه ؟ الان تو دوره ای نیستیم که کسی از این حرفا بزنه ... ننگ چیه ؟
دنیا رو فساد و تباهی گرفته , اون وقت تو برای گناه کس دیگه می خوای خودتو قربونی کنی ؟ فدای سرت که به بابات بگن ...
هر چی می خواد بذار بشه ولی خودتو بدبخت نکن ... تو گناهی نکردی که خجالت بکشی ...
اصلا زیر بار نرو ...
الان زمونه ای شده که این حرفا پوچ و بی معنیه ... مطلقا این کارو نکن ...
زن اون بشم یعنی چی ؟
ابدا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش هفتم
گفت : شما میگی چیکار کنم ؟ چطوری جلوشون وایستم ؟
گفتم : مثل شیر ... مثل یک زن قوی و پرقدرت که بهش ظلم شده و می خواد حقشو بگیره ...
اول اینو تو سرت فرو کن که تو بی گناهی ...
مظلوم واقع شدی و حالا حق داری هر کاری دلت می خواد بکنی ...
یک کلام بگو نه , ازش متنفرم ... وگرنه می دونی چی میشه ؟
نمی خوام این حرف رو بهت بزنم ولی مجبورم ... فردا میگن خودشم دلش می خواست ...
اون وقت این دیگه میشه برات مشت و توسری ...
ننگ واقعی وقتی که تو تن به این وصلت بدی و عاجز و درمونده خودت رو زیر دست و پای اون بی شرف بندازی ...
تا ساعت سه و نیم تو پارک با هاش حرف زدم ...
احساس می کردم حالش بهتره و از این بابت یکم خیالم راحت شد و بردمش دم خونه شون رسوندم و رفتم ...
ولی تمام فکر و ذکرم شده بود سحر ...
و اصلا موضوع شیما رو فراموش کردم ... اینکه قصد داشتم بعد از کلاس بهش زنگ بزنم و بگم که حواسش جمع باشه صادق به مامان پول نده ...
یک طورایی همه چیز برام بی ارزش شده بود ...
دو تا کلاس داشتم , تموم شد و یکراست رفتم خونه ی خندان ...
خیلی اعصابم ناراحت بود و صورت سحر از جلوی نظرم نمی رفت ...
خندان و مرتضی داشتن اثاثشونو جمع می کردن ...
چون دلم می خواست بدونن شب قبل مامان برای چی صادق رو اونقدر تحویل گرفته و بیشتر از این از دست اون ناراحت نباشن , جریان رو براشون تعریف کردم ...
داشتم حرف می زدم که مامان زنگ زد ...
جواب دادم گفت : نگار جون , کجایی مادر ؟
گفتم : خونه ی خندان ... برای چی ؟
گفت : نباید یک خبر به من بدی ؟ دلم هزار راه رفت ... کی میای ؟ می خوای بابات بیاد دنبالت ؟
گفتم : اگر اجازه بدین می خوام پیش خندان بمونم تا فردا کمکش کنم ... داره اثاث جمع می کنه ...
گفت : می دونم , باهاش حرف زدم ... ببینم تو به صادق چیزی گفتی ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش هشتم
گفتم : نه ...
گفت : چرا , زدی ... چون به شیما که نگفتی , اون خبر نداره ...
گفتم : من چیزی به کسی نگفتم مامان ... ول کنین دیگه ...
گفت : پس چرا صادق جواب تلفن منو نمی ده ؟
گفتم : نمی دونم , من دخالت نکردم ... خودتون می دونین ...
گفت : نگار تو رو خدا امشب بیا خونه , فردا می گم بابات تو رو ببره ...
گفتم : مامان جون من همین الان رسیدم خونه ی خندان ... بذارین بمونم , خیلی خسته ام ...
من سه روز آخر هفته رو تعطیل بودم ... پیش خندان موندم تا همه چیز جمع شد و کامیون اومد و اثاث رو برد ...
اونا رفتن و من حدود سه بعد از ظهر جمعه راه افتادم طرف خونه ...
با مترو برگشتم و از اونجا پیاده راه افتادم ...
که تلفنم زنگ خورد ...
شماره رو نمی شناختم ...
گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
گفت : نگار خانم ؟
سلام , من امیرم ...
پرسیدم : کی ؟
گفت : همسایه ی شمام , می خواستم در مورد درس بچه ها ازتون یک چیزایی بپرسم ... میشه چند دقیقه وقت بذارین بیاین بال
سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش اول
خندید و گفت : اگر بگم که کارم زاره ... باید موش و گربه بازی در بیارم تا به هدفم برسم ...
گفتم : ببخشید , هدفتون چیه ؟ ...
گفت : اصلا بگین شما چرا موش و گربه بازی در آوردین ؟
با تعجب پرسیدم : چی ؟ منظورتون منم ؟ متوجه نشدم ... من برای شما موش و گربه بازی در آوردم ؟
دیگه چی ؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده ...
گفت : بله خوب ... حداقل من اینطوری فکر کردم ...
گفتم : برای چی این فکر رو کردین ؟
گفت : چرا سه روزه خونه نمیاین ؟ چون من اومدم دم مدرسه ی شما ناراحت شدین ؟
گفتم : آقا امیر به نظرم از اینجا یکراست برین برای خودتون دسته گل بخرین ...
واقعا تو خودپسندی ... نظیر ندارین ... مثل اینکه هم سن خودتون رو فراموش کردین هم سن منو ...
من یک دختر بچه ی احساساتی نیستم ...
تازه اصلا به من چه شما کجا می رین ...
تنها فکری که وقتی شما رو دم مدرسه دیدم کردم این بود که ... ای خدا , دهنم رو باز نکنین ... اصلا قضاوت در مورد شما کار من نیست ...
شما همسایه ی ما هستین و من دلم می خواد احترام همدیگر رو نگه داریم ... لطفا ...
گفت : چرا شما اینقدر خودآزارین ؟ زندگیتون رو دارین تباه می کنین ...
گفتم : ببخشید ؟ زندگی من به شما چه ربطی داره ؟ ... اولا می خوام تباهش کنم ... دوما شما از کجا می دونی من دارم تباه میشم ؟
گفت : قدم بزنیم ؟
گفتم : نه , چون درست نیست ... اگر همسرتون ببینه ممکنه فکرای بدی بکنه ...
گفت : الانم داره می بینه ... چون چهار ساله فوت کرده و من تنهام ...
و در مورد شما باهاش حرف زدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش دوم
گفتم : خدا رحمتشون کنه , ولی چی گفتن ؟ ...
کف دستم رو باز کردم و گرفتم جلوش و گفتم : اجازه ؟ ... اجازه ؟
من می دونم ... ایشون چی گفتن .. چه معنی داره مرتب سر راه دختر مردم سبز میشی ؟
آقا امیر از سوالی که از من کردین متوجه شدم یکمی از بیرون به زندگی ما نگاه کردین و حتما فهمیدین که من چقدر مشغله ی فکری دارم ...
گفت : دِ برای همینه که میگم خودآزارین ...
گفتم : آخه شما یک هفته نیست که منو دیدین , چطوری قضاوت می کنین ؟
گفت : سه ماه و نیم ... بذارین بگم براتون ... وقتی اثاث میاوردین ... دیدم که همه ی حرص و جوش خالی کردن اثاث با شما بود ...
اونقدر به شایان توجه می کردین که فکر کردم مادرشین ...
ناخودآگاه شما رو زیر نظر گرفتم ...
ببخشید دور از ادب بود , ولی دست خودم نبود ...
همش توجه ام به شما بود ...
صدای خونه ی شما به راحتی میاد بالا و اگر بلند حرف بزنین که دیگه هیچی ...
من واقعا نمی خواستم گوش کنم ولی صدا میومد ...
راستش فکر کردم شما با یک بچه , با پدر و مادرتون زندگی می کنین ...
خوب شرایط خوبی بود که فرهاد مادردار بشه و شایان یک پدرداشته باشه ...
ولی حسابم درست در نیومد ...
شما ازدواج نکردین و فقط دلسوز خانواده هستین ...
ولی بهتون علاقه مند شدم ... حالا همین طور که شما می خواین , رک و راست میگم ... با من آشنا می شین تا همدیگر رو بشناسیم ؟
در واقع من مدتیه تصمیم گرفتم به شما پیشنهاد ازدواج بدم ...
می دونم مردی هستم که یک بچه دارم ولی فقط سی و پنج سالمه ... حق ندارم یک زندگی خوب داشته باشم ؟ ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش سوم
گفتم : حق دارین ... البته که دارین ...
ولی اینو بدونین که با من نمی تونین ... زندگی من طوری نیست که شما توش احساس خوشبختی کنی ...
خودتون چند نمونه رو دیدین و شاهد بودین ...
خوب دیگه , ما هم اینطوریم ... منم آدمی نیستم که بی گدار به آب بزنم و فکر کنم باری به هر جهت , ان شاالله درست میشه ...
مدت هاست که دیگه فکر زندگی مشترک رو از سرم بیرون کردم ...
پسر شما گناه داره ...
دنبال یکی دیگه بگردین ...
جواب شما نه است , من نمی خوام با شما آشنا بشم ...
همین قدر که همسایه هستیم , کافیه ...
و راه افتادم ...
اونم شونه به شونه من اومد و گفت : دوباره سوالم رو تکرار می کنم ؟ چرا داری خودتو می سوزنی ؟
پرسیدم : راستی شماره ی منو کی به شما داد ؟
گفت : از مادرتون گرفتم ... اتفاقا چه خانم خوب و دوست داشتنی ای بودن ...
فقط زود عصبانی می شن ...
گفتم : باورم نمی شه .... اوه مامان ؟ وای ... چی گفتین کی شماره ی منو داد ؟
گفت : نترسین ... گفتم می خوام در مورد درس بچه ها حرف بزنم ...
گفتم : ولی اون خیلی تو این چیزا زرنگه ... داده , شاید منم بختم باز بشه ...
گفت : پس شما هم خانمی کن و دلشون رو نشکن ... بذار خوشحال بشه ...
گفتم : وقتی از پشت بوم پرتتون کرد پایین می فهمین من چی میگم ...
گفت : زیبایی شما به مادرتون رفته , خیلی شبیه به هم هستین ...
جلوی خونه ایستادم و گفتم : آقا امیر , من قصد ندارم ازدواج کنم ... سنی هم ندارم که از این تعریف ها دلم بلرزه ...
بیخودی تلاش نکنین و وقتتون رو هدر ندین ... خدانگهدار ...
و با سرعت از پله رفتم بالا ...
اونم پشت سرم اومد
و با یک لبخند گفت : من می خوام بیخودی تلاش کنم ... پس شما هم فکراتون رو بکنین ...
زود جواب ندین ... من تلاش می کنم , صبرم می کنم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش چهارم
و از کنارم رد شد و رفت بالا ...
کلید انداختم و رفتم تو خونه ...
کلافه شده بودم ...
حس می کردم خیلی از خودراضی و مطمئن حرف می زنه ... شایدم فکر می کرد به خاطر شرایط زندگیم , زود قبول می کنم ...
ولی اون منو نشناخته بود ...
مامان داشت باز سریال تماشا می کرد ...
بلند شد و دست انداخت گردن من و گفت : اومدی ؟
دلم برات یک ذره شده بود , خونه بدون تو صفا نداره ... انگار یک چیزی گم کرده بودم ...
شایان پرید بغلم و گفت : از ریاضی بیست گرفتم نگار ... خندان بهت نگفت ؟
گفتم : وای , چرا ... یادم رفت برات جایزه بخرم , قربونت برم .. خشکه قبول می کنی ؟
گفت: چه بهتر ... دارم پولامو جمع می کنم ایکس باکس بخرم ...
یک تراول پنجاه تومنی در آوردم و دادم بهش خوشحال و خندون رفت ...
لباسم رو عوض کردم ...
مامان برام چایی ریخته بود ... پرسید : بگو خندان چطور بود ؟
نتونستم بیام کمکش ... نمی خواستم مرتضی بگه , دیدین خودشون به غلط کردن افتادن ...
گفتم : خوب بودن ... مامان این به صلاحشونه , باور کن ... سخته , ولی از اینکه هر ماه این همه کرایه خونه بدن بهتره ...
شایدم اونجا بهشون بد نگذره تا مرتضی یک کار درست و حسابی پیدا کنه ...
گفت : دیدی صادق با من چیکار کرد ؟ حتی جواب تلفن منو نداد که حد اقل بگه نمی دم ...
زورش که نکرده بودم ...
گفتم : مامان , شما شماره ی منو دادین به این همسایه بالایی ؟
گفت : آره ... چه مرد خوبیه ...
گفتم : به نظر خودتون کار درستی کردین ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش پنجم
گفت : غلطش چیه ؟ با ادب , آقا , اومده دم در و سراغ تو رو گرفت ... گفتم نیستی , گفت در مورد بچه ها کار واجبی داره ... شماره ی تو رو خواست , منم دادم ... طفلک بچه اش بی مادره , دست تنها بزرگش می کنه ...
چه مادر خوبی هم داره , صبح ها میاد کارای اونا رو می کنه ... بچه که از مدرسه برگشت , می ره ... والله خانواده ی خوبی هم داره ...
حالا چی شده ؟ مزاحمت شده ؟ چیزی بهت گفته ؟ ...
گفتم : خواستگاری که نکرد , در مورد درس بچه ها حرف زد ...
میشه از این به بعد , قبل از اینکه شماره ی منو به کسی بدین , اول از من بپرسین ؟
مامان اومد چیزی بگه که تلفنم زنگ خورد ... جواب دادم ...
سحر بود ... در حالی که صداش می لرزید ,گفت : خانم ... زنگ زدم بهتون بگم از خونه فرار کردم ...
امشب عموم اینا می خواستن بیان خونه ی ما و کارو تموم کنن ...
طاقت نداشتم ... می خواستم شما بدونین ...
سر و صدای ماشین و شلوغی نمی ذاشت درست صداشو بشنوم ...
هراسون از جام بلند شدم و پرسیدم : الان کجایی ؟ بگو بیام پیشت ...
گفت : نیاین ... دیگه نمی خوام زنده بمونم , تحمل ندارم ...
داد زدم : سحر جان , گوش کن ببین چی میگم ... عزیز دلم فقط بذار پیشت باشم , حرف می زنیم ... اگر قبول نداشتی بازم فرصت هست , هر کاری خواستی بکن ... ولی من باید یک چیز مهمی بهت بگم ...
کجایی ؟ بگو قربونت برم ... زود میام ...
گفت : روی پلِ ... وایسادم ... حالم خیلی بده خانم ... می خوام بمیرم ...
نمی خوام دیگه زنده بمونم ... نمی تونم به اون خونه برگردم ...
نمی خوام هیچکدومشونو ببینم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش ششم
گفتم : قبول ... باشه , باشه ...
قول می دم هر چی تو بگی من انجام بدم , فقط بذار یکم باهات حرف بزنم ...
گوشی رو گرفتم پشت سرم و به مامان گفتم : یک تاکسی بگیرین , زود باشین ...
سحر جان , من دارم میام ... قول بده همون جا بمونی تا من برسم ...
آهسته گفت : باشه ...
نمی دونستم چطوری لباس بپوشم ... می ترسیدم تو عین نا امیدی خودشو پرت کنه و من دیر برسم ...
مامان پرسید : چی میگه ؟ کی بود ؟
گفتم : یکی از شاگردام می خواد خودکشی کنه ...
گفت : نترس نگار , اگر می خواست خودشو بکشه به تو زنگ نمی زد ... نگران نباش ...
با عجله خودمو به تاکسی رسوندم و رفتم ...
راننده زیر پل نگه داشت از اونجا سحر رو دیدم ...
با سرعت رفتم بالا و به طرفش دویدم ...
منو از دور دید ... اونم اومد جلو و خودشو انداخت تو بغل من ...
هق هق گریه می کرد ...
یک نفس راحت کشیدم و گفتم : خدایا شکر ...
گفت : خانم دیدی جرات نکردم ؟ من اینقدر ترسو هستم که عرضه ی همین کارو هم ندارم ...
گفتم : عزیز دلم خیلی منو ترسوندی ... اگر بلایی سر خودت میاوردی ترسو و احمق بودی ... این کارو نکردی چون دختر عاقلی هستی و می دونی کار درستی نیست ...
بیا بریم پایین ... برام بگو چی شده ؟ ... دیگه هم از این فکرای احمقانه به سرت نزنه ...
روی چمن های کنار اتوبان نشستیم ...
راستش زانوهام قدرت حرکت نداشت ... هنوز از اون شوک می لرزیدن ...
حتی نمی دونستم تصمیم بگیرم حالا باید چیکار کنم ؟
سرشو گرفتم تو ب
غلم و نوازشش کردم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش هفتم
گفتم : آفرین دختر خوب و فهمیده ... دیگه این کارو نکن ...
جون تو مال خداست ... فقط اونه که می تونه پس بگیره , تو حق نداری تو کار خدا دخالت کنی ...
تو هنوز جوونی , یک عمر طولانی در پیش داری ... خاطرت جمع باشه همه ی اینا رو فراموش می کنی ...
گفت : نمی کنم ... هرگز ... چطوری فراموش کنم ؟ دارم دیوونه می شم ...
خانم پسرعموی من چطور تونست زندگی منو نابود کنه ؟ چرا ؟ چرا اینطوری شد ؟ خانم نمی دونم باید چیکار کنم ؟
اونقدر از خودم بدم میاد که حتی نمی تونم درست فکر کنم ...
حالا باید خفه بشم و زن اون عوضی نامرد بشم ؟
گفتم :معلومه نه ... من تنهات نمی ذارم , هر کاری از دستم بر بیاد می کنم ...
مدتی به همون حال اونجا نشستیم ...
گفتم : سحر اجازه بده به مامانت خبر بدم , الان نگرانت شده ...
سرشو تکون داد ... گوشی خودمو بهش دادم و گفتم : بگیر ...
از بله گفتن مادر سحر , کاملا معلوم بود که چه حالی داره ...
گفتم : خانم عطاری , من معلم سحر هستم ... به من زنگ زد و الان پیش منه ...
داد زد : تو رو خدا ؟ راست میگین ؟ حالش خوبه ؟ خدا رو شکر ...
و فریاد زد تا بقیه رو خبر کنه و ادامه داد : سحر پیش معلمشه , حالش خوبه ...
گفتم : خانم عطاری ... گوش کنین ... سحر حالش خوب نیست ...
ولی نگران نباشین , من دیگه پیششم ...
می خواست خودشو از پل بندازه پایین ... خدا رو شکر منصرف شد ...
گفت : کدوم پل ؟ یا زهرا , خدایا به دادم برس ... خانم بگو کجایین تا ما بیایم ...
گفتم : دیگه ما از اونجا رفتیم ... دوباره بهتون زنگ می زنم ...
پرسید : ببخشید کدوم معلمش هستین ؟ از کجا به شما زنگ زد ؟
گفتم : معلم فیزیکش هستم ... برم , سحر بهم احتیاج داره ...
و گوشی رو قطع کردم چون ظاهرا نمی خواست قطع کنه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش هشتم
بلافاصله گوشی سحر زنگ خورد ...
گفتم : جواب نده ... منم نمی دم ... ولی ببین چقدر براشون عزیزی ...
پس بدون به خواسته های تو عمل می کنن ...
گفت : ولی الان دارن به من ظلم می کنن ...
گفتم : خوب من فکر می کنم این قانون طبیعته , هر کس زورش بیشتر باشه زور میگه ...
مخصوص زن و مرد هم نیست , پدر و مادرم نیست ...
ولی تنها یک چیز هست که به زور قالب میشه و اون عقله ...
ما زن ها اگر بخوایم صدمه نبینیم باید عاقل باشیم ...
بیشتر ماها , خودمون خودمون رو بدبخت می کنیم ... چون توان مقابله نداریم و خودمون رو دست کم می گیریم ...
اونقدر بهمون میگن تو ناموس ما هستی , نرو , نبین , حرف نزن , که دیگه خودمون رو باور نداریم ...
همین که میگن وای ننگ بالا آوردی , باور می کنیم ...
برای اینکه به ما نگن ترشیدی , به جای اینکه معنی همسر گرفتن رو بدونیم می ریم شوهر می کنیم تا فقط مارک ترشیده شدن رو از روی خودمون برداریم ...
اونا به ما زور میگن چون معنی همسر رو نمی دونن ...
تعریف پیمان زناشویی این نیست که فقط آدم زن گرفته باشه یا شوهر کنه ...
تعریفش عشق و هم فکریه ...
تو چرا باید زن کسی بشی که ازش متنفری ؟ ...
من امشب عمدا مادرتو رو ترسوندم و تلفشو جواب نمی دم ... بذار خوب فکر کنه داره با تو چیکار می کنه , بعد من باهاش حرف می زنم ...
بلند شدیم و پیاده راه افتادیم ...
شب شنبه بود و جایی که بودیم مناسب نبود ... راستش خودمم می ترسیدم ...
زنگ زدم یک تاکسی بیاد ما رو از اونجا ببره ...
هنوز نمی دونستم کار درست چیه و باید چیکار کنم تا سحر رو نجات بدم ؟ ...
تلفنم مرتب زنگ می خورد ...
نمی دونم اون تو چه فکری بود , ولی من داشتم فکر می کردم اگر جای سحر بودم چی می شد ؟ ...
بازم می تونستم این طور سخنرانی کنم و از قدرت فکر حرف بزنم ؟
وقتی دنیای آدم روی سرش خراب میشه چطوری باید از زیر آوارهای اون بیرون بیاد ؟ ...
هنوز تاکسی نرسیده بود و ما منتظر بودیم که تلفنم دوباره زنگ خورد ...
شماره ناشناس بود و فکر کردم مادر سحره , ولی باز صدای امیر رو شنیدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هشتم
بخش اول
بدون اینکه حرفی بزنم , فورا قطع کردم ...
اصلا حوصله ی اونو نداشتم ... چطور می تونستم بی خیال سحر بشم ؟ ... دختر جوونی که تو حساس ترین مرحله ی زندگیش اینطور ضربه خورده و داشت مثل شمع می سوخت , کنارم ایستاده بود ...
پرسیدم : سحر جان کجا بریم عزیزم ؟ می خوای ببرمت خونه با مادرت حرف بزنم ؟ ...
گفت : نه خانم , تو رو خدا ... دیگه نمی خوام به اونجا برگردم ... می ترسم اون بی شرف رو بیارن اونجا ...
چطوری باهاش روبرو بشم ؟
امشب بابام اصرار می کرد اونم بیاد , خبر نداره که چی شده ... نه , نمی تونم ...
گفتم : باشه , هر طوری تو راحتی ... ولی صبر کن به مادرت خبر بدم ...
احساس کردم اونم دلش می خواد که با مادرش تماس بگیرم ...
زنگ زدم و گفتم : نگار هستم , خانم عطاری ... معلم سحر ...
با هیجان گفت : تو رو خدا گوشی رو بدین بهش ...
م برای تو یک امتیازه ... هر وقت ناراحتت کرد , بزن تو سرش ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
حالش خوبه ؟ سحر چطوره ؟
من دارم می میرم , خواهش می کنم بگین با من حرف بزنه ...
گفتم : خوب گوش کنین خانم عطاری , لطفا ... سحر نمی خواد بیاد خونه ...
شما می دونین از چی می ترسه ... من براتون پیام می کنم کجا هستیم ... اگر خواستین شما بیاین تنها بدون پدرش , حرف بزنیم ...
در غیر این صورت سحر برنمی گرده ...
می دونین که حال خوبی نداره ...
گفت : چشم ... چشم , من میام ... بگین کجایین خودمو می رسونم ...
آدرس جایی که ایستاده بودیم رو دادم ... تاکسی هنور نیومده بود ...
خیلی زود خانم عطاری رسید و از ماشین پیاده شد ...
مادر و دختر چنان همدیگر رو بغل کردن و به گریه افتادن که معلوم بود درد مشترک اونا خیلی عمیق و سنگینه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هشتم
بخش دوم
خانم عطاری با حال بدی که داشت , دست به سر و صورت دخترش می کشید و می گفت : بمیرم ...
بمیرم این روزا رو نبینم ... تو جون و عمر منی , قربونت برم مادر ...
چشم , هر چی تو بگی ... اصلا پاشونو از خونه مون می بُرم ... نمی ذارم باهاشون روبرو بشی ...
قول می دم ... دیگه حرفشو نمی زنم ... دنیا فدای یک تار موت ...
حالا صبر کن ببین , اون پدرسگ رو بیچاره می کنم یا نه ؟
نمی ذارم آب خوش از گلوش بره پایین ...
و رو کرد به من و گفت : به خدا ککشون هم نگزیده ... مادرش که انگار قندم تو دلش آب کردن که همچین دسته گلی بچه اش به آب داده ...
گفتم : نه بابا , فکر نمی کنم ... یک انسان این کارو نمی کنه ... البته ناراحتی اون مثل شما نیست ولی نمی شه که عذاب نکشه ...
بعد به من نگاهی کرد و پرسید : به شما گفته ؟ می دونین چه بلایی سرمون اومده ؟
با گریه ای که نمی تونستم جلوش بگیرم , گفتم : مهم اینه که شما متوجه شدین ... می خواستم باهاتون حرف بزنم ولی الان وقتش نیست , امشب برای سحر کافیه .
از بس گریه کرده چشم هاش باز نمی شه ...
شما برین خونه تا سحر استراحت کنه ... من بهتون زنگ می زنم ...
گفت : نه شما رو می رسونم ... خیلی زحمت کشیدین , دستتون درد نکنه ... واقعا اگر نبودین معلوم نبود امشب چی به روز سحر میومد ... بیاین سوار شین ...
گفتم : ما منتظر تاکسی بودیم ... دیر اومد , به شما زنگ زدم ... الان می رسه ...
تشکر زیادی کرد و سحر رو بغل کردم بوسیدم و از هم جدا شدیم ...
بالاخره من با همون تاکسی برگشتم خونه و اونا هم رفتن ...
واقعا نمی تونستم فکر و ذهنم رو از اون حادثه ی وحشتناک خالی کنم ...
کاش برای این جنایت مجازات سختی در نظر می گرفتن که دیگه کسی جرات نکنه این کارو بکنه ...
چرا که نه ؟ مگر در قرآن ما از گناهان کبیره نیست ؟ چرا ما حکم قرآن رو به جا نمیاریم تا این ظلمی که در حق زنان و دختران ما میشه روز به روز تو جامعه ی ما بیشتر نشه ؟ ...
و آه و صد افسوس ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت هشتم
بخش سوم
فردا رفتم مدرسه ...
با کلاس سحر کار نداشتم ولی سراغشو گرفتم و بچه ها گفتن نیومده ...
بعد از ظهر هم چند تا کلاس خصوصی داشتم و ساعت هشت شب رسیدم خونه ...
دخترا همه اونجا بودن ... با دیدن من از جاشون بلند شدن ... خوشحال و خندون اومدن منو بغل کردن ... گفتم : خدا به خیر کنه , چی شده من عزیز شدم ؟
شیما گفت : برات خواستگار اومده بود ... مامان ده بار زنگ زد , من بهت پیغام دادم جواب ندادی ... همین الان رفت ...
خندان با خوشحالی گفت : نگار , نگار ... نمی دونی چقدر خوب بودن ...
من نمی دونستم همسایه ی به این خوبی داریم ؟
گفتم : چی میگین شماها ؟ خواستگار برای من ؟
مامان که از همه خوشحال تر بود , گفت : بله , خانم خانما ... مادر امیر اومده بود ... به صورت رسمی که نبود , همین طوری برای آشنایی ... تو هم که نبودی ...
خدا رو شکر تلفنت رو هم که جواب نمی دی ...
مادرش تنها اومده بود ولی نمی دونی چه زن خوبی بود ...
نشست و با ما گرم گرفت , انگار صد ساله همدیگر رو می شناسیم ...
گفتم : مادر همسایه بالایی اومده بود اینجا ؟ درست تعریف کنین ببینم ...
شادی گفت : بیا بشین خودم برات میگم ... شیما یک چیزی بیار نگار بخوره ...
مامان گفت : بذار خودم بگم ...
نزدیک ظهر از خرید برمی گشتم که مادر امیر آقا رو تو پله ها دیدم ...
گفت می خواسته بیاد در خونه ی ما با من آشنا بشه ... من فورا فهمیدم برای پسرش می خواد بیاد ...
بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی تو راه پله ها گفت اگر میشه بعد از ظهر بیاد اینجا تو رو ببینه ...
ما زنگ زدیم , جواب ندادی ... پیام دادیم , خبری نشد ...
بالاخره هم اومد و بهش گفتیم تو سر کاری ... نشست و خلاصه کارو تموم کردیم ...
گفتم : مبارکه ان شالله , حالا اون آقا می خواد با کدوم شما عروسی کنه ؟
مامان گفت : نمی ذارم به خدا , این بار مثل هر دفعه نیست ... نگار مغلطه نکن ...
ببین الان چند ساله خواستگار نداری ؟ یکی در ِاین خونه رو نمی زنه ...
حالا شانس آوردی ... پسره وکیله , دفتر وکالت داره ... وضع مالیش خوبه ...
یک بچه داره که این