💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نام خلیج فارس برنقشه سنگی دو هزار سالهی بدست آمده از روم باستان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اگـر بـرای بدست آوردن
پــول مجبــوری دروغ
بگــویی و فریبکـاری کنی
تهیــدسـت بمـان!
اگـر بـرای بدست آوردن
جــاه و مقــامی بـایـد
چـاپلـوسی کنی و تملّــق
بگــوئی ، از آن چشـم بپــوش!
اگـر بـرای آنکه مشهــور شـوی
مجبــور می شــوی
خیــانـت کنی در
گمنــامی زنـدگــی کن!
تـو گمنــام و تهیــدسـت
و قـــانـع بــاش! ، زیـرا
تـو سـرمـایـه ای را به
دسـت آورده ای و آن
« شـــرافـت » است.🍃🌹
شادروان "دکتر شریعتی"
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حتما ببینید😍
بکارتون میاد،
👌👌👌👌👌👌
╔═.🍃🌸.═════════╗ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╚═════════.🍃💕.═╝
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نظرتون چیه؟😋😋😋
چطوربود؟😍
╔═.🍃🌸.═════════╗
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╚═════════.🍃💕.═╝
دوباره بغض گلومو گرفت و بهم مهلت نداد و اشکم سرازیر شد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش چهارم
طوری که از درد پنهان سینه ام می گفت ...
با تمام وجود در آغوشش کشیدم ...
اونقدر محکم همدیگر رو بغل کردیم و گریه کردیم که همه به گریه افتادن ...
من برای اون که عزیزم بود و اون از غصه ی اینکه فکر می کرد باهاش قهر هستم , در آغوش هم گریه می کردیم ...
همه تعجب می کردن ...
ثریا گفت : چی شده ؟ شماها از کی همدیگر رو ندیدین ؟
شادی پرسید : دعوا کرده بودین ؟
شیما از بغلم خودشو کشید و دستم رو گرفت تو دستش و همین طور که هنوز گریه می کرد , گفت : نه , دعوا نکردیم ولی نگار چند وقته با من قهر کرده ... بهش زنگ می زنم جواب نمی ده ...
میام اینجا , تو روم نگاه نمی کنه ... بگو دیگه , الان جلوی همه بگو چرا از دست من ناراحتی ؟
من چیکار کردم ؟ چرا ازم رو برمی گردنی ؟
دو تا دستمال کشیدم و صورتم رو پاک کردم و گفتم : چی میگی عزیزم ؟ چرا از دست تو ناراحت باشم ؟ اگر بودم , می گفتم ... باهات قهر نمی کردم ...
بپرس از بقیه , این مدت با همه همین طور بودم ...
وضع روحیم خوب نبود ...
نمیشه یک موقع هم من این طوری بشم ؟ این همه شماها خراب شدین , من این کارو کردم باهاتون ؟
یک بارم شماها با من راه بیاین ...
خندان گفت : آخه دیوونه , تو به کارای ما عادت داری ... ما ندیدیم ... از تو این کارا رو ندیدیم ...
راست میگه شیما , با همه ی ما قهر بود ... آخ چرا منِ خنگ نفهمیدم ...
مامان داد زد : بسه دیگه ... زود باشین , خیلی کار داریم ...
باز شماها به هم افتادین ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش پنجم
بعد از ظهر , ثریا و خندان رفتن خرید و شادی رفت که پله ها رو تمیز کنه ...
شایان و اشکان هم برده بود کمک ...
وقتی برگشت , گفت : نگار , فهمیدی چی شد ؟ فرهاد , پسر امیر , به هوای شایان و اشکان اومد پایین و یک دستمال برداشت و به ما کمک می کرد که یک مرتبه امیر عصبانی اومد و دستشو گرفت همینطور که بهش بد و بیراه می گفت بردش بالا و درو زد به هم ... نگار , خیلی عصبانی بود ...
من فقط گوش دادم و دلشوره گرفتم ...
ولی مامان گفت : خدا به خیر کنه ... دعا کنین نفهمیده باشه برای نگار خواستگار میاد ...
خندان گفت : بفهمه , برای چی باید از اون قایم کنیم ؟ خورده بُرده ای نداریم ...
ثریا گفت : توران جون راست میگه , اگر نفهمه بهتره ... یک وقت دیدی دردسر درست کرد ...
ساعت شش همه چیز آماده بود ...
چهار تا دختر باسلیقه , از خونه ی بی روح ما یک جای زیبا ساختن ...
من لباس پوشیدم اما خیلی ساده آماده شدم ...
قرار بود ساعت شش در خونه ی ما باشن ...
از اتاق رفتم بیرون ... دیدم همه شون حاضرن ...
گفتم : نه تو رو خدا , شماها همه می خواین باشین ؟ ...
ثریا گفت : من که هستم ... من به عنوان خاله باید باشم ...
بابا که داشت کمربندشو می بست , اومد و گفت : تو خواستگاری به چهار تا بزرگتر میگن بیان ... زشته , شماها برین تو اتاق و از اونجا گوش کنین ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش ششم
خندان گفت : من خواهر بزرگترم , باید باشم ...
شیما گفت : درسته من خواهر کوچیکترم , ولی شوهر دارم ، تازه بچه ام دارم ... می خوام تو خواستگاری نگار باشم ...
با خنده گفتم : دعوا نکنین , همه تون باشین ... اما یک اشکال داره , اگر مادره اومد و یکی از شما رو پسندید چی ؟
ثریا گفت : ای دم بریده , از این می ترسی ؟ شایدم منو پسندید ...
گفتم : وای بچه ها , تو رو خدا جدی باشین ... اگر مادرش منو نخواست چی ؟
مجبورم یک عمر باهاش زندگی کنم ...
شادی گفت : چرا خودت رو دست کم می گیری ؟ به درک که خوشش نیومد , اصل کار امانه که عاشقت شده ... اصلا تو باید اینو بگی ؛ من اگر از مادرش خوشم نیومد , چیکار کنم ؟ ...
گفتم : آخه اون مادره , درست مثل مامان ما ... حق داره , زحمت بچه اش رو کشیده ... تو خودت حاضری یک روز نیما خواست زن بگیره تو رو بذاره کنار ؟ نه دیگه , نمی شه ...
ساعت نزدیک هفت شد و هنوز اونا نیومده بودن ...
امان تلفنم نکرد ... دیگه دلمون شور می زد ...
بابا کلافه ی سیگار بود و نمی خواستیم قبل از اومدن اونا , خونه بوی سیگار بگیره ...
ساعت که از هفت گذشت , دیگه همه بی تاب شده بودیم ...
ثریا گفت : بذار من زنگ بزنم ... حتما یک اتفاقی افتاده , وگرنه نباید اینقدر دیر می کردن ...
من به ساعت نگاه می کردم و ثانیه ها رو می شمردم که زنگ زدن ...
فورا آماده شدیم و درو باز کردیم ... ولی مرتضی پشت در بود ...
اومد تو و گفت : نگار , یک ماشین پایین ایستاده ... من سبد گل توش دیدم ... دو نفر تو ماشین نشسته بودن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش هفتم
- ببخشید مثل اینکه من زود اومدم , فکر کردم دیگه رفتن ...
گفتم : ماشینش چی بود ...
گفت : مزدای سفید ...
گفتم : امان اومده , پس چرا بالا نمیاد ؟
ه
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شما یک چیزی گفتین که منو وادار می کنه جوابی برای شما داشته باشم ... ببخشید که اینو می گم ... از این
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و یکم
بخش اول
رو هوا بودم و زمین زیر پام ؛ درست مثل یک پرنده , بدون اینکه بال بزنم و با اراده ی خودم می تونستم همه جا برم ...
دوباره شنیدم ... نگار , نگار ...
ولی این صدا از همه طرف به گوشم می خورد و نمی دونستم کی و کجاست ؟ ...
ولی برام شیرین بود ...
انگار با شنیدن اسم خودم غرق لذت می شدم ...
دشت پر بود از گل های بنفشه با یک رایحه ی دل انگیز که زیر نور خورشید , می درخشیدن ...
خودمو کشوندم تا دامنه ی کوه و به همون شکل رفتم بالا ... بالا و بالاتر ...
از اونجا به وسعت دریا , دشت پر از گل دیدم ...
تنهای تنها بودم ولی خوشحال ... قلبم آروم گرفته بود ...
ولی یک مرتبه ترس و وحشت به جونم افتاد و تو همون حال حس کردم کسی می خواد منو پرت کنه ...
برگشتم پشت سرمو نگاه کنم , تاریک بود ... دیگه از اون دشت خبری نبود ... یک سایه ی سیاه افتاد روم ... از ترس از جام پریدم و روی تخت نشستم ...
از سر و صورتم عرق می چکید و لباسم خیس شده بود ...
بلند شدم و رفتم یک لیوان آب بخورم ... دیدم بابا تو تاریکی نشسته ...
رفتم کنارش و پرسیدم : چیزی شده بابا جون ؟
گفت : تو چیکار داری می کنی نگار ؟ نگرانتم , خوابم نبرد ...
تو واقعا با اون مرد در ارتباطی ؟
گفتم : بله بابا ولی نه اون طوری که مامان گفت ... به من اعتماد داری ؟
گفت : آره بابا , از چشمم بیشتر ... ولی به مردم اعتماد ندارم ... تو ساده ای , می ترسم گول بخوری ...
گفتم : ممنونم که به فکر من هستین , ولی اون مرد خوبیه ... اگر نبود , من می فهمیدم ...
گفت : می خوای زن اون بشی ؟
گفتم : می خواستم , ولی با اوضاعی که دارم فعلا منصرف شدم ...
گفت : بابا اگر می خوای بگو بیاد تو خانواده , اگر نه بیخودی باهاش اینور اونور نرو ... به خاطر من که نگرانت نباشم ...
نشستم و بغلش کردم ...
منو در آغوش کشید و با بغض گفت : تو خیلی جور ما رو کشیدی , حالا دیگه دلم می خواد بری پی زندگی خودت ... می خوام خوشبخت بشی بابا ... تا اینجایی , آب خوش از گلوت پایین نمی ره ...
گفتم : به خدا اگر شما و مامان این همه دعوا و مرافعه راه نندازین , من زودتر می تونم تصمیم بگیرم ...
به خدا شایان گناه داره ... اون بچه , مظلومه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
گفت : خودت می دونی که من شروع نمی کنم ... در مقابل مامانت , آدم تحملشو از دست می ده ...
ولش کنم و چیزی نگم معلوم نیست سر از کجا در بیاره ... میگه پول بده , اگر راحت بدم ده دقیقه دیگه همه رو خرج کرده و دوباره میگه بده ...
یعنی اصلا فکر نمی کنه من از کجا باید این همه پول بیارم که اون مثل ریگ بیابون خرجش کنه ...
به خدا از صبح تا شب جون می کَنم , دزدی که نمی کنم ... پول حلال میارم سر سفره ی شما ...
ولی اون نمی فهمه باید سخت بگیرم ... خوب , اینطوریم دعوا میشه دیگه ...
تو خودتو ناراحت نکن , ما با هم یک طوری کنار میایم ... تو زندگی خودتو بساز ... بذار دستم از گور برای تو بیرون نمونه ...
گفتم : خدا اون روز رو نیاره قربونتون برم ... چشم , در اولین فرصت یک فکری برای خودم می کنم ... من خوبم , نگران من نباشین ...
آب خوردم و خوابیدم ... در حالی که مدام به خوابی که دیده بودم فکر می کردم ...
و صبح خیلی زود بیدار شدم ...
معمولا هر وقت با اون همه استرس می خوابیدم , روز بعد کسل و خسته تر بیدار می شدم ...
ولی اون روز حالم خوب بود ...
نمی دونم چرا , ولی دوباره احساس معصومیت به من دست داده بود ... یک حس از خود راضی بودن و نشاط تو وجودم بود ...
زود حاضر شدم و قبل از اینکه کسی بیدار بشه , از خونه زدم بیرون ...
پیاده راه افتادم تا سر خیابون اصلی برم که تاکسی بگیرم ... ورقه های بچه ها و یک کتاب رو با دو دست گرفته بودم روی سینه ام ...
داشتم فکر می کردم برای چی حالم خوبه ؟
از رویای دیشب ؟ اونم که آخرش خراب شد ...
یعنی چه تعبیری داره ؟
به هر حال دست خدا رو نزدیک خودم حس می کردم و از اینکه منو تو آغوشش گرفته و بهم توجهی می کنه که درک می کنم , راضی بودم ...
واقعا رفتن تو رویا و جدا شدن از واقعیت های زندگی , گاهی به آدم خیلی کمک می کنه تا سختی ها براش قابل تحمل بشن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
همینطور که تو عالم خودم بودم , یکی پشت سرم بوق زد ... قلبم ریخت ...
زانوهام سست شد , می دونستم باید امیر باشه ...
یک لحظه تصمیم گرفتم به طور قاطع و تهدیدآمیز جلوش در بیام ... به ذهنم رسید بگم تو غرور نداری ؟ گمشو , دیگه سر راه من نیا ...
ولی قبل از اینکه من کاری بکنم یا حتی برگردم , پیاده شد و خودشو به من رسوند و بازوهامو گرفت و به شدت تکون داد ...
اونقدر تند این کارو کرد که نمی تونستم حرکتی بکنم ...
کیف و کتاب و ورقه ها ریخت رو زمین ...
با حرص و غیظ زیادی گفت : ایکبیری عوضی , تو و اون خانواده ی کثافتت ما رو بازی دادین ... من کسی نیستم که کار تو رو
لی نشون نداد ... فقط رفت تو فکر ...
گفتم : تو هم نگران شدی ؟
گفت : حق داری نگار , منم ترسیدم ... یک وقت کاری دستتون نده ... عجب آدم بی فکریه ...
خوب خودش که نظر تو رو می دونست و مادرت رو می شناخت , نباید اول از خودت می پرسید ؟ ...
این یعنی اینکه داره دودوزه بازی می کنه نگار ... این طور که گفتی آدم نادونی نیست , ولی کلک بازه ... انگار می خواسته از تو آتو بگیره ...
حق نداره ناراحت بشه , چون خودش اشتباه کرده ... درسته مادر نباید این کارو می کرد , ولی اون از مادر تو شناخت داشت ...
به نظرم این اونه که داره از مادرت سوء استفاده می کنه ...
ببین نگار , تو اول با مامانت حرف بزن و ببین جریان چی بوده و چرا این کارو کرده ؟ ...
من مطمئنم که خود امیر باعث شده ... حالا می بینی ...
ولی باید مراقب باشی ...
گفتم : خدا رو شکر مدرسه تعطیل شد ... راستش می ترسیدم اونجا آبرومو ببره ...
گفت : نه , فکر نکنم ... به این آسونی نیست ... شایدم یک تهدید تو خالی بوده ...
و سکوت کرد ...
چند قاشق خورد و یکم نوشابه سر کشید و بدون مقدمه گفت : نگار , حالا زنم میشی ؟
گفتم : اگر من زنت بشم وقتی که دعوامون بشه , تو منو با چی می زنی ؟
چنان به خنده افتاد که اشک چشمش در اومد ...
بلند می خندید و هی با انگشت می زد به لپش که خنده اش بند بیاد ...
دیگه نمی تونست حرف بزنه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش چهارم
بالاخره گفت : وای نگار , اصلا فکرشم نمی کردم این جواب رو به من بدی ... غافلگیر شدم ...
گفتم : خوب با چی می زنی ؟ ...
ته مونده ی خنده شو با یک لیوان آب فرو داد و گفت : من تو رو با هیچی نمی زنم , حتی با دم نرم و نازکم ...
و باز از خنده ریسه رفت و در حالی که منم یک لبخند رو لبم نشسته بود , نگاهش می کردم ...
گفت : ببخشید ... چیه ؟ چرا نگاه می کنی ؟
گفتم : امان , خدا تو رو به موقع برای من رسوند ... چی بگم از عظمت و بزرگیش ... فقط می تونم شکرشو به جا بیارم ...
گفت : اینقدر از خود راضی نباش , از کجا می دونی تو رو به موقع برای من نرسونده ؟ ...
گفتم : اگر با تو تصادف نکرده بودم , شاید مجبور می شدم زن امیر بشم ...
گفت : تو دختر عاقلی هستی , من مطمئن هستم نمی شدی ...
گفتم : بریم دیگه , مثل اینکه سیر شدی ...
گفت : از چلوکباب آره , ولی از تو هرگز ...
تا نشستیم تو ماشین , گفت : امشب بیایم خواستگاری ؟ اجازه هست ؟
گفتم : یکم اوضاع مناسب بشه , بعدا ... الان دلم نمی خواد به مامان بگم ...
بذار با صادق هم حرف بزنم ...
گفت : تو رو خدا سخت نگیر ... راحت باش , هیچی نمی شه ... زندگی خیلی آسونه , به شرط اینکه آسونش بگیری ...
همینه دیگه ... اسم تمام این برو بیاها , خوشی ها و غم ها , روی هم میشه زندگی ...
ببین امروز چقدر بهمون خوش گذشت ... می تونه تا آخر عمرمون همین طور بمونیم ...
گفتم : حرفات خیلی شیرینه , ولی از حرف تا عمل دنیا دنیا فاصله است ... فکر کنم تو زیاد سختی نکشیدی ...
خندید و گفت : چرا عزیز دلم , کشیدم ... از تو بیشتر ... حالا برات تعریف می کنم , بذار مچ این آقا صادق رو بگیریم ...
منو جلوی در خونه پیاده کرد و قرار شد صبح ساعت شش بیاد دنبالم که بریم در خونه ی شیما ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش پنجم
مامان مقداری لوبیا سبز و سبزی خوردن گذاشته بود جلوش و پاک می کرد ... اوقاتش تلخ بود ...
سلام کردم و رفتم مانتومو در آوردم ...
وای خدای من , هر دو دستم به شدت کبود شده بود ... جای پنجه های امیر , خون مردگی پیدا کرده بود ...
لباس عوض کردم ... اومدم بالای سرش ایستادم ...
گفت : ناهار قورمه سبزی درست کردم , گرم نگه داشتم برات ... تو دوست داری , برو بخور ...
نشستم کنارش و شروع کردم به پاک کردن سبزی و گفتم : دست شما درد نکنه ... مامان ؟
با اخم گفت : بله ؟ بفرمایید , فرمایش ؟
گفتم : ببخشید با شما بد حرف زدم ... میشه درست تعریف کنین چی شد که این کارو کردین ؟
گفت : ولش کن نگار , دوباره شروع نکن ... حوصله ندارم , بابات برای من بسه ...
دستم رو نشون دادم و گفتم : ببین ...
با وحشت گفت : وای مادر , خاک بر سرم ... کی دستت رو اینطوری کرد ؟ بمیرم الهی ...
گفتم : امیر صبح اومد و منو زد و هی چی از دهنش در اومد , گفت ... بعدم تهدید کرد پدرتون رو در میارم ...
و مقصر اصلی منو دونست و گفت انتقام می گیره ... هلم داد و به شدت خوردم زمین ... از صبح حالم بده ...
گفت : جز جیگر بزنه مرتیکه ی الاغ ... گوه خورد دست رو بچه ی من دراز کرد ... حالا ببینه من پدر اونو در میارم یا اون پدر ما رو ...
پاشو بریم پزشک قانونی ... ازش شکایت می کنم , میندازمش زندان ... حالا ببین ...
گفتم : تو رو خدا مامان شلوغش نکن , اول برام تعریف کن شما چی بهش گفتی ؟
اخم هاش رفت تو هم و سکوت کرد ...
گفتم : خواهش می کنم مامان ... هر کاری کردین بگین , باید بدونم ... اون الان طلبکار شده , بذ