یم تخت وکمدبچه میدیدیم
گذشت تاحلما۷ماهش شدرفت سونوگرافی وقتی برگشت به من زنگزدباگریه گفت زیبابیاپیشم سریع رفتم پایین گفتم چی شدگفت بایدبچه روسقط کنم باتعجب گفتم برای چی گفت بچه مشکل داره دکترگفت احتمالش هست مال فامیلی من وامین باشه
حلماخیلی حالش بدبودشب که به امین پیام دادم گفت مادرم ازاول هم مخالف این ازدواج بودمیگفت ممکن بچتون مشکل پیداکنه اخرشم شدحرف مادرم
گفتم میخوای چکارکنی گفت نمیدونم حلماتوهفت ماهگی پسرش روسقط کردوبعدش کلی ازمایش ژنتیک دادن مشخص شدممکنه بچه های بعدیشونم همین مشکل روداشته باشه...
حلمابعدازسقطش خیلی ناراحت بودگفت دکترگفته بهتره دیگه بچه دارنشیدچون ممکنه بچه های بعدیتونم مشکل داشته باشن
نگم براتون ازحال روزحلماکه شب روزگریه میکردمیگفت اگرعمه ام بفهمه حتماطلاقم میده اون ازاولم بااین ازدواج مخالف بود
برای اولین باردلم براش سوخت حلماواقعاعاشق امین بودنمیخواست ازدستش بده من همینجااعتراف میکنم امین لیاقت عشق دوستداشتن پاک حلمارونداشت..
حلمابه عمه اش گفته بودبخاطرخونریزی که داشته بچه روسقط کرده وغیرازخانوادش من دخترعموش که توگروه بودکسی خبرنداشت
گذشت تامادرحلمابرای مادرش ختم انعام گرفت همه رودعوت کردبودمنم بامادرم رفتیم
توختم انعام عمه حلماکه مادرشوهرش بودچندباری گفت خدایادامن اونایی که بچه میخوان روسبزکن به منم به زودی نوه بده
حلماطفلک باشنیدن دعای مادرشوهرش خیلی مضطرب بودمعلوم بوداسترس داره
اخرمجلس من رفتم تواتاق خواب لباسم روعوض کنم که مادرشوهرحلما امدتواتاق سرحرف باهاش بازشدگفت راستی زیباجان تومیدونی چرایدفعه حلماافتادخونریزی اخه حالش خوب بودنکنه خورده زمین
گفتم مگه خودش بهتون نگفته گفت هردفعه پرسیدم یه چیزی میگه امینم که حرف درست حسابی نمیزنه همش بامسخره بازی جوابم رومیده
گفتم ازمن نشنیده بگیریداماحلمابچه اش روبخاطرخونریزی ازدست نداده مشکل ژنتیکی داشتن ودکترگفت بچه مشکل داره بهتره سقط بشه
عمه ی حلما باحرفم حسابی جاخورداماهیچی نگفت
من بعدازگفتن حرفم پشیمون شدم چندباربهش گفتم ترخداعمه خانم این حرف ازمن نشنیده بگیریدگفت خیالت راحت باشه دخترم من اسمی ازتونمیبرم این چیزی نیست که بتونن برای همیشه قایمش کنن امین که نمیتونه تااخرعمرش ازنعمت بچه دارشدن خودش محروم کنه
سه روزبعدازاین ماجرا یه شب که باامین چت میکردم گفت زیباحال حوصله ندارم
گفتم چی شده گفت نمیدونم مادرم ازکجاجریان سقط حلماروفهمیده چندروزه همش رواعصابمه
گفتم به هرحال دیریازودمیفهمیدوقتی دکتربهتون گفته بچه دارنشیدمجبوربودیداین حقیقت روبهش بگیدامین گفت بدترازمادرم حلماست که روزبه روزاخلاقش بدترمیشه انگارمن مقصرم
خلاصه بعدازفهمیدن مادرشوهرحلما کم کم این حرف به گوش همه رسیدواختلاف بین خانواده حلماوعمه اش بیشترشدگاهی صدای دعوای حلماوامین رومیشنیدم حتی چندباری هم حلماقهرکردرفت اماخودش بازبرمیگشت..
[۱۲/۳۰، ۱۷:۳۲9 : سر گذشت واقعی:
توزندگیه حلماوامین اختلاف افتاده بود بیشتراوقات باهم دعواداشتن قهربودن وامین ازشرایط زندگیش ناراضی بودهمین امرباعث شدبه من نزدیکتربشه و بیشتروقتش روبامن بگذرونه باهم خیلی بیرون میرفتیم برام خریدمیکردحتی چندباری من روبردباغ دوستش باهم رابطه داشتیم میگفت من یه مردم نیاز دارم چون تورودوستدارم میخوام این نیازم روازطرف توبرطرف کنم سمت کس دیگه ای نرم منم بااین فکرکه امین بهم احتیاج داره بایدالان کنارش باشم همراهیش میکردم
یه روزکه داشتم باغچه رواب میدادم دیدم عمه حلماباعصبانیت تمام واردحیاط شدرفت طبقه ی پایین به چنددقیقه نرسبدصدای جیغ دادحلماومادرشوهرش به گوشم رسیدکه بهم فحش میدادن
عمه ی حلمامیگفت بایدمهریت روببخشی طلاق بگیری یااجازه بدی امین زن بگیره هاج واج توحیاط نشسته بودم که مادرحلماهم امدبهش سلام کردم اماانقدرعصبانی بودکه صدام رونشنیدرفت تودعوای بینشون بالاگرفت عمه ی حلما ازخونه امدبیرون تامن رودیدگفت توشاهدباش این مادرودخترمن روازخونه ی پسرم بیرون کردن بعدهم رفت
مامانم که رفته بودخریدهمون موقع واردخونه شدگفت همسایه هابیرون خونه وایستادن اینجاچه خبره گفتم حلماعمه اش دعواشون شده
خلاصه اون روز مادرحلماکلی برای مادرم درددل کردگفت ازوقتی مادرامین فهمیده نمیتونن بچه داربشن زندگی روبه کامشون زهرکرده هرچی به حلمامیگم طلاق بگیراین زندگی دیگه فایده نداره قبول نمیکنه میگه من عاشق امین هستم اگرلازم باشه یه بچه ازپرورشگاه میاریم مادرشوهرحلمابعدازرفتن ازخونش زنگ میزنه به امین حسابی پرش میکنه حتی من به امین پیام دادم جوابم رونداد سرظهربودتازه خوابم برده بودکه صدای دعوای امین حلماوشکستن ظرف ظروف به گوشم رسیدانقدرترسیده بودم که سرلخت دویدم بیرون یه لحظه دیدم امین موهای حلماروگرفته ازخونه داره میندازش بیرون وبهش میگه گورت روگم کن توغلط کردی به مادرم بی احترامی کردی سرصورت حلماخونی بودانقدربهم شوک واردشده بودکه نمیتونستم تکون بخورم تاحالاامین رواینجوری ندیده بودم
مامانم دویدحلماروازدست امین نجات دادگفت خجالت بکشیداین کارهاچیه
امین گفت دیگه حق نداره برگرده حلماطفلک چادرمادرم روگرفت باهمون سروضع رفت خونه ی مادرش دلم برای حلماخیلی میسوخت حق دوستداشتنش این نبودامابازم خربودم امین رومیپرستیدم!!
جرات پیام دادن به امین رونداشتم بعدازدوساعت خودش پیام داداعصابم خیلی داغونه بهت احتیاج دارم میرم سرکوچه لباس بپوش بیابریم یه دوربزنیم منم سریع اماده شدم به بهانه ی خریدرفتم بیرون باامین رفتیم سفره خونه بغلم کردبوسیدم گفت میخوام حلماروطلاق بدم به زودی میام خواستگاریت..
امین اون روزتوسفره خونه گفت میخوام حلماروطلاق بدم وخیلی زودمیام خواستگاریت شایدهرکس دیگه ای جای من بودخوشحال میشدامامن خوشحال نشدم یه حس عجیبی داشتم گفتم واقعامیخوای ازحلماجدابشی
امین باتعجب گفت اره چراحرفم روباورنمیکنی من تااخرعمرنمیتونم پاسوززندگی باحلمابشم وخودم روازنعمت پدرشدن محروم کنم
امین واقعاتصمیمش روگرفته بودوبعدازسه روزوقتی حلماامدیه مقدارازوسایل شخصیش روببره باگریه گفت دارم ازامین جدامیشم پدرم به هیچ عنوان قبول نمیکنه برگردم
من فقط شنونده بودم حرفی نمیزدم وهمون شب امینم گفت حلما مهریه اش روگذاشته اجرا..بعدازدوماه کش مکش امین وحلمابه صورت توافقی ازهم جداشدن وخانواده ی حلما امدن تمام جهیزیه اش روبردن امینم باکمک خانوادش مهریه حلماروداد
مادرم برای حلماخیلی ناراحت بودوامین رومقصرمیدونست میگفت بااون مادری که اون داره باهیچ دختری خوشبخت نمیشه
گاهی ازحرفهای مامانم میترسیدم میگفتم بااین بدبینی که نسبت به امین داره چطورمیخوادباازدواج ماموافقت کنه
شیش ماه ازجدایه حلماوامین میگذشت..حلمابعدازجدایش خیلی میومدپیش من یه روزعصرکه پیش هم بودیم امین بهم زنگزدنمیتونستم جوابش روبدم ردتماس زدم پیام دادکجای نوشتم عزیزم بهت زنگ میزنم حلماکه پیام من روخونده بودگفت ای شیطون باکسی دوستی من که غریبه نیستم چرابهم چیزی نمیگی برای اینکه شک نکنه گفتم نه باباخبری نیست چندوقته بایکی چت میکنم سرکارش گذاشتم
چندروزی ازاین ماجراگذشت که امین زنگزدگفت بریم بیرون
برای ساعت۵باهاش قرارگذاشتم اون روپریودبودم زیادحالم خوب نبودامانمیخواستم امین روهم ناراحت کنم هرجوربوداماده شدم رفتم سرکوچه امین زنگزدگفت بیاسرخیابون گفتم حالم خوب نیست بیانزدیک کوچمون
خیلی زودخودش رسوندسوارشدم رفتم امانگویکی ازهمسایه هامن وامین رومیبینه میره به مامانم میگه
تازه رسیده بودم سفره خونه که مامانم زنگزدبی خبرازهمه جاگفتم جانم مامان گفت ذلیل شده کجای
گفتم باچندتاازدوستام امدبیرون گفت باچندتاازدوستات یاامین
باحرفش جاخوردم دست پام میلرزیدگفتم چی میگی؟؟گفت بیاخونه تابهت بگم
خلاصه انقدرحالم بدشدکه به زورحرف میزدم امین گفت بروخونه حاشاکن وقتی برگشتم خونه مامانم عصبانی منتظرم بودتامن رودیدشروع کردداد
بیدادکردن که توماشین امین چه غلطی میکردی
هرچی میگفتم من نبودم باورش نمیشدانقدرگفت تامنم ازکوره دررفتم گفتم اره امین شوهرسابق حلمابودمن دوستشدارم میخوام باهاش ازدواج کنم
بااین حرفم مامانم بهم حمله کردموهام روگرفت شروع کردبه زدنم انقدرمن روزدکه خودش خسته شددراتاق روم قفل کردگفت شب بابات بیادتکلیفم روباهات مشخص میکنم..
مامانم دراتاق قفل کردگفت شب که بابات بیادتکلیفم روباهات مشخص میکنم خیلی حالم بدبوداولین باربودتوکل عمرم کتک میخوردم ازهمه بدترتهدیدمامانم بودمیدونستم بابام خیلی رواینجوررابطه هاحساسه واگرمیفهمیدازاعتمادش سواستفاده کردم برخوردخیلی بدی باهام میکنه تمام چتهاوعکسهای که باامین توگوشیم داشتم روپاک کردم به امین خبردادم که فعلاپیام نده اون روزازشانس منم بابام زودامدومامانم تمام ماجراروبراش تعریف کردچشمتون روزبدنبینه بابام وقتی فهمیدخون جلوی چشمش روگرفت باکمربندافتادبه جونم هرچی التماسش میکردم فایده نداشت دیگه جونی برام نمونده بودتمام بدنم سیاه کبودشده بودبیهوش روتخت افتادم وقتی چشمام روبازکردم نصف شب بودازبدن دردنمیتونستم تکون بخورم تواتاقم حبس بودم برق روکه روشن کردم بابام در روبازکردوارداتاق شدگفت وسایلت روجمع کن یه مدت میری روستاپیش مادربزرگت..وای خدامن ازروستای پدریم متنفربودم باوجودعمه هام که چشم دیدنم رونداشتن برام جهنم بودباالتماس به بابام گفتم ترخدامن روتوهمین اتاق حبس کنیدامانفرستینم روستابابام باعصبانیت دادزدهمین که گفتم تاالان هرغلطی دلت خواسته انجام دادی دیگه بهت اجازه نمیدم بیشترازاین باآبروم بازی کنی تولیاقت خوب زندگی کردن رونداری
بعدازرفتن بابام گوشیم روروشن کردم به امین پیام دادم ساعت نزدیک۲شب بودسریع جواب دادخوبی؟بهش گفتم چه بلای سرم امده وبابام چه تصمیمی برام گرفته امین گفت سعی کن نظرپدرت روعوض کنی میدونستم منصرف کردن بابام کارمحالیه به امین گفتم میخوام فرارکنم میتونی بیای دنبالم گفت اره
چندتیکه لباس گذاشتم توکوله پشتیم برق خاموش کردم که فکرکنن خوابیدم نزدیک ساعت۴صبح وقتی مطمئن شدم پدرومادرم خوابیدن به امین پیام دادم بیاسرکوچه دنبالم وازخونه زدم بیرون امین خیلی سریع خودش رورسوندبادیدن سرصورت کبودم گفت دست بابات بشکنه ببین چی به روزت اورده بغضم ترکیدگفتم این تاوان دوست داشتن تو
امین بغلم کردگفت کنارتم دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه اون شب امین سرراه ازداروخونه پمادگازاستریل خریدباهم رفتیم باغ یکی ازدوستاش ساعت۷صبح بودکه گوشیم زنگ خوردبابام بودازترسم جواب نمیدادم میدونستم دستش بهم برسه میکشم....
شماره ی بابام افتاده بودروگوشیم ازترس جرات جواب دادن نداشتم امین گفت کیه گفتم بابامه گفت جوابش روبده شرایط ازاین بدترنکن بعدازسه بارزنگ زدن وصل کردم تاگفتم الوبابام دادزدکدوم گوری هستی بااجازه ی کی ازخونه رفتی بیرون گفتم امدم خونه ی یکی ازدوستام من نمیخوام برم روستابابام گفت برگردنمیرمت گفتم دروغ میگی ارواح خاک پدرش روقسم خوردکه خیالم راحت بشه
به امین گفتم من روبرسون توراه امین یه سیم کارت گوشی معمولی بهم دادگفت اگرگوشیت روگرفتن بااین بامن درتماس باش خلاصه باترس لرزبرگشتم خونه خودم روبرای یه کتک مفصل اماده کرده بودم امابرخلاف تصورم بابام فقط باهام حرف زدکلی نصیحتم کردوگوشیم روازم گرفت سیم کارتم روشکست
بعدازاین ماجرامامانم چشم ازم برنمیداشت شبهادرخونه روقفل میکردن مثل زندانیهاباهام رفتارمیکردن وقتی هم میخواست بره بیرون گوشی خونه روباخودش میبرد درروم قفل میکردهرچندمن دزدکی باگوشی که امین بهم داده بودباهاش درتماس بودم هروقت بهش زنگ میزدم باگریه میگفتم خسته شدم تاکی تحمل کنم امین دلداریم میدادصبرداشته باش همه چی درست میشه
یک ماه ازاین اتفاقات گذشته بودمن حتی تاتوکوچه ام نرفته بودم
کمکم رفتارمامانم بابام باهام بهترشده بود...گفتم میخوام برم باشگاه بماندباچه بدبختی تونستم بابام روراضی کنم دوهفته ازباشگاه رفتنم گذشته بودسرساعت میرفتم سرساعتم برمیگشتم که امین بهم زنگزدگفت دلم برات تنگ شده فرداکه میری باشگاه نیم ساعت زودتربیابیرون من سرکوچه منتظرتم گفتم باشه وفرداش طبق قرارنیم ساعت زودترامدم بیرون رفتم پارک سرخیابون امین منتظرم بودتامن رودیدبغلم کردبوسیدم ازدیدنش واقعاخوشحال بودم دست تودست هم داشتیم قدم میزدیم که یدفعه حلماروبادخترخاله اش جلومون دیدیم انقدرجاخوردبودکه چنددقیقه ای نگاهمون کردبعدامدجلوگفت ازدرهمسایه یه چیزهای شنیده بودم اماباورنمیکردم..شمادوتاپست ترین ادمهای هستیدکه خداافریده من لال شده بودم امینم فقط نگاهش میکردحلمایه تف انداخت جلوی پام گفت حیف اب دهنم که روی موجودکثیفی مثل توبندازمش بعدبادخترخاله اش رفت
یه حس خیلی بدی داشتم امین گفت شانس ماروببین بعداز۴۵روزخواستیم همدیگروببینیم این ازکجاسبزشد
اون روزخیلی زودبرگشتم خونه امااسترس داشتم زنگ خونه یاتلفن که به صدادرمیومدمیترسیدم حلماباشه به مادرم آماربده خد
اروشکربه خیرگذشت اون شب خبری نشدامافرداصبحش که مادرم میره خریدمادرحلمابه مادرم میگه وقتی برگشت خونه شروع کردگریه کردن نفرین کردنم
میدونستم بابام بیادمامانم بهش بگه دیگه نمیبخشم دزدکی چندتیکه لباس ومدارک شناسایم ویه مقدارطلاوپس اندازی که داشتم روبرداشتم تویه فرصت که مامانم حواسش نبودازخونه فرارکردم رفتم خونه ی آزیتابعدزنگ زدم به امین همه ی ماجراروتعریف کردم گفتم بایدتکلیف من رومشخص کنی چون ایندفعه بابام دیگه نمیبخشم امین گفت پیش ازیتابمون من باپدرحرف میزنم ازیتاخونه مجردی داشت تنهازندگی میکرد همون روزامین راجع به من فرارم بامادرش حرف میزنه ازش میخوادبره خواستگاریم بامادرم حرف بزنه سه روزمن خونه ی ازیتابودم خانوادم حتی بهم زنگم نزدن وقتی مادرامین میره خواستگاریم پدرم میگه من دیگه دختری به نام زیباندارم برام مرده خلاصه بعدازیک هفته پدرم تنهاامدمحضرمن به عقدامین درامدم حتی توصورتم نگاه نکردوفقط امضاکردرفت...
بابام اون روزتومحضرحتی نگاهمم نکردمثل غریبه هادفتر روامضاکردرفت خیلی شکسته شده بودازخودم خجالت میکشیدم ولی میگفتم یه مدت بگذره میبخشنم همه چی درست میشه
ازخانواده ی امین فقط مادرش پدرش بودن خیلی حس بدی داشتم دوستداشتم حداقل مامانم میومداماکلامن روتردکرده بودن بارهابه گوش رسیده بودکه گفته بودن مادیگه دختری به نام زیبانداریم
توفامیل فقط خاله ام باهام درتماس بودآمار خانوادم روازش میگرفتم
من نه جهیزیه ای داشتم نه خونه ای بعدازمحضرهمراه پدرمادرامین رفتم خونشون
قرارشدچندوقتی پیششون بمونیم تاامین خونه بگیره احساس غریبی میکردم اماباید بااین شرایط کنارمیومدم خونه ی مادرشوهرم سه خوابه بودیه خوابش رودراختیارماگذاشته بودن بعدازدوهفته دلتنگ مادرم شدم خیلی دوستداشتم ببینمش امانه روم نمیشدبرم دیدنشون نه زنگبزنم گاهی که میرفتم بیرون ازتلفن عمومی زنگ میزدم همین که میگفت الوقطع میکردم..
یک ماه ازازدواج من وامین گذشته بودکه چندتاکوچه پایین ترازخونه ی مادرشوهرم یه خونه ی۷۰متری اجاره کردیم برای شروع زندگی امین چندتیکه وسیله مثل یخچال گاز ماشین لباسشویی وظرف ظروف ازفروشگاه اوردمنم پس اندازم وطلاهام روفروختم پرده فرش سرویس خواب خریدیم
هروسیله ای روکه میچیدم کلی ذوق میکردم خوشحال بودم که بلاخره دارم سرسامون میگیرم به خوشبختی میرسم
خلاصه زندگی ماتوخونه ی خودمون شروع شدوامیدواربودم یه مدت که بگذره باخانوادمم اشتی میکنم همه چی به خوب خوشی تموم میشه
سه ماه اززندگی من وامین گذشته بودهمه چی خیلی خوب بودمنم احساس خوشبختی میکردم تایه شب خاله ام زنگزدگفت پدرت حالش بهم خورده بردنش بیمارستان تاصبح نخوابیدم گریه کردم
بعدازرفتن امین اماده شدم رفتم ببمارستان باکلی التماس تونستم برم پشت شیشه بابام روببینم وقتی بهم گفتن سکته مغزی کرده دنیاروسرم خراب شدکلی دستگاه بهش وصل بودتمام دوران کودکیم نوجوانیم جلوی چشمم مثل فیلم گذشت پدرم برای من چیزی کم نذاشته بودومن باکاری که کرده بودم باعث شده بودم سکته کنه کل راه برگشت به خونه روگریه کردم ونمیدونستم اون اخرین باریه که پدرم رومیبینم
بابام همون روزبعدظهرفوت کردمن روباکلی دردتنهاگذاشت برادرم که چشم دیدنم رونداشت برام پیغام فرستاده اگرتومراسم پدرم ببینم میکشم
منم برای اینکه ابروریزی نشه ازترسم نرفتم وروزسوم پدرم ازدورشاهدهمه چی بودم وبعدازرفتن همه رفتم سرخاکش خودم روانداختم روقبرش های های گریه کردم ازش میخواستم من روببخشه
افسوس که خیلی دیگه دیرشده بودمن پدرم روازدست داده بودم دوماه ازمرگ پدرم گذشته بودکه حالت تهوع امدسراغم...
[۱۲/۳۰: سر گذشت واقعی:
دوماه ازمرگ پدرم گذشته بودکه بازحالت تهوع هام شروع شدحدس میزدم باردارباشم رفتم ازمایش دادم وجوابش مثبت بودنمیدونم چراخوشحال نشدم بعدازمرگ پدرم افسرده شده بودم حال حوصله نداشتم وحالاباحاملگیم حال جسمی وروحیم بدترهم شده بود
شب که امین امدوقتی جواب ازمایش روبهش نشون دادم گفت کاش حامله نمیشدی فعلاشرایط بچه دارشدن نداریم من دوست داشتم صاحب خونه بشیم بعدبچه داربشیم
اونم مثل من خوشحال نشدامابرعکس مادرشوهرم خیلی خوشحال شدمیگفت بچه برکت زندگیه وخونه ای که توش بچه نباشه برکت نداره!!
ماه های اول حاملگیم حالم خیلی بدبودهرروزسرم امپول میزدم که حالت تهوع ام بهتربشه امافایده نداشت چون نمیتونستم چیزی بخورم حسابی لاغرشده بودم
خیلی دلم میخواست تواون شرایط مادرم کنارم بودم امامیدونستم چشم دیدنم رونداره همین بی حالی ومریضی من باعث شده بودازامین دوربشم بیشترشبهادیرمیومدخونه وگاهی انقدرمست بودکه تامیرسیدبیهوش میشدوقتی بهش اعتراض میکردم میگفت من روزوشب جون میکنم که تودراسایش باشی چراگیربیخودمیدی مجبوربودم کوتاه بیام که دعوامون نشه
ماه چهارم حاملگیم بودم که رفتم سونوگرافی دکترگفت بچه دخترانقدرذوق داشتم که سرراه چندتیکه لباس دخترونه خریدم امدم خونه
امین وقتی فهمیدبچه دخ
تر گفت کاش پسربودمن دوستداشتم اولین بچمون پسرباشه..
روزهامیگذشت رفتارامین بدترازروزقبل میشدتوماه هفتم بارداریم بودم یه شب که امین دیرامدخونه بهش زنگ زدم گفتم کجای گفت دارم حساب کتاب فروشگاه رومیکنم یه کم دیرمیام وقتی تلفن روقطع کردم یادزمانی افتادم که بامن بودبه حلمادروغ میگفت نمیدونم چرابهش شک کردم نزدیکساعت۲شب امین امدخونه خودم روزدم به خواب
امین آروم کنارم درازکشیدخوابیدوقتی مطمئن شدم خوابیده رفتم سراغ گوشیش رمزگوشیش روبلدبودم بازش کردم اماچیزخاصی توش پیدانکردم اون شب گذشت دوروزبعدش وقت دکترداشتم باامین رفتیم دکتر سرراه میخواست داروهای من روبگیره وقتی ازماشین پیاده شدمتوجه ی ویبره یه گوشی شدم اول فکرکردم مال خودمه اماوقتی درداشبوردروبازکردم یه گوشی لمسی دیدم
رمزنداشت سریع بازش کردم توقسمت زنگهاش امین بایه دختربنام نازی درتماس بودکلی پیامهای عاشقانه برای هم فرستاده بودن وقتی واتساپش چک کردم یه عالمه عکس دونفره باهم داشتن که تن دخترچه لباسهای بودتوبغل امین لم داده بود..
بادیدن عکسهای امین اون دختره دنیاروسرم خراب شدخدایامن عاشق امین بودم چرابایداینکارروباهم میکرد
ماکه زندگیه خوبی داشتیم اخه چرا!؟قبل امدن امین شماره دختره روبرداشتم ازچتهاوعکسهاشون عکس گرفتم گوشی روگذاشتم سرجاش نمیخواستم بازنده ی این بازی باشم خودم روخیلی زرنگتروباهوشترازحلمامیدونستم میخواستم هرجورشده شرنازی رواززندگیم کم کنم من برای به دست اوردن امین بهای سنگینی پرداخت کرده بودم
وقتی امین امدهیچی نگفتم هرچنددوستداشتم سرش دادبزنم بگم خیلی نامردی اماسکوت کردم
وقتی من رورسوندگفت یه جاکاردارم زودمیام بااینکه میدونستم کارش چیه یه لبخندزوری زدم گفتم امین میشه زودبیای؟گفت باشه عزیزم کارم تموم بشه سریع میام فقط خدامیدونه چه حالی داشتم
زودامدن امین شدساعت1شب بیداررومبل نشسته بودم انقدرگریه کرده بودم که چشمام میسوخت وقتی امین امدبادیدن قیافه ام ترسیدگفت چی شده چرابیداری؟گفتم کجابودی زودت الانه گفت زیباخیلی خسته ام سربه سرم نذارحوصله ندارم فروشگاه بودم دنبال یه لقمه نون!!عین روزبرام روشن بودکه داره دروغ میگه دهنش بوی گندمشروب میدادشک نداشتم پیش اون دختره بوده امین رفت خوابیدامامن تاصبح پلک بهم نذاشتم امین ساعت۹صبح دوش گرفت رفت یه سیم کارت قدیمی داشتم باهاش به شماره ی نازی زنگزدم اماجواب نداد تنهاکسی که میتونست بهم کمک کنه ازیتابودبهش زنگزدم گفتم بایدببینمت ازیتادوست خوبی برای من بودمیدونست عاشقانه امین رودوستدارم سریع امددیدنم
منم سیرتاپیازماجراروبراش تعریف کردم وقتی عکس نازی روبهش نشون دادم گفت این پایه ثابت همه ی پارتیهاست چطورتوندیدیش
گفتم من وقتی باامین میرفتم مهمونی تمام حواسم به امین بودنه اطرافم خلاصه ازیتاگفت تویه سالن زیبایی کارمیکنه ادرسش روازش گرفتم بعدظهررفتم محل کارش جالبه تامن رودیدشناخت باکمال پروی امدجلوگفت به به زیباخانم این طرفها امدی خوشگل کنی برای امین دوستداشتم خفه اش کنم سالنشون خیلی بزرگ بودچندتااتاق داشت گفتم میخوام باهات حرفبزنم راهنماییم کردرفتیم تویکی ازاتاقها
وقتی روبه روم نشست بدون هیچ مقدمه چینی گفتم همینطورکه میبینی من وامین به زودی بچه دارمیشیم وهمدیگرروهم خیلی دوستداریم امدم بهت بگم پات رواززندگیم بکش بیرون نازی باحرفم گفت من چکارزندگی تودارم گفتم میدونم باامین درارتباطی عکسهات روتوگوشیش دیدم بازبون خوش دارم بهت میگم دست ازسرامین برداروگرنه طوردیگه ای باهات رفتارمیکنم نازی اولش زیربارنمیرفت اماوقتی اسکرین شات چتهاوعکسهاشون رونشون دادم گفت جلوی شوهرت روبگیراون ابرازعشق میکنه میگه اززیباخسته شدم اگربخاطربچه نبودازش جدامیشدم
نازی باپروی تمام گفت بروجلوی شوهرت بگیربارهابهم گفته دوستمداره واگرزیباحامله نبودطلاقش میدادم تورومیگرفتم بااین حرفش کنترلم روازدست دادم یکی خوابندم توگوشش موهاش روگرفتم شروع کردم فحش دادن گفتم دختره هرزه توای که داری برای شوهرمن دلبری میکنی پات رواززندگیم بکش بیرون خدامیدونه باچندنفری باسرصدای من همکارهاش امدن نازی روازدستم نجات دادن بااون شکم واقعانمیدونم اون همه زور روازکجااورده بودم نازی که تمام صورتش جای چنگ من بودگفت گورت ازاینجاگم کن اگرنزدمت فقط بخاطرحاملگیت بودوگرنه بلدم باامثال توچطوری رفتارکنم ببین چه ادم وحشی هستی که شوهرت به یه سال نرسیده ازت خسته شده بدبخت فکرکردی اگریه توله پست بندازی نگهت میداره زکی خیال باطل
انقدرحرفهای نازی زننده بودجوارایشگاه سنگین که دیگه نموندم باگریه امدم بیرون باهربدبختی بودتاکسی گرفتم خودم رورسوندم خونه دلم دردمیکردحالم اصلاخوب نبودیکساعتی بودرسیده بودم که امین باعصبانیت تمام واردخونه شدگفت چه غلطی کردی!؟خیلی جالب بودعوض اینکه من شاکی باشم امین دست پیش گرفته بودگفتم خیلی پستی من ازهمه چیم بخاطرتوگذشتم حتی خانوادم انوقت توراحت خیانت میکنی طلبکارم هستی امین گفت کارهای من به
توربطی نداره توازاول هم میدونستی من اهل دوستی معاشرت هستم پس نبایداعتراض کنی باچه حقی رفتی سراغ نازی وای داشتم دیونه میشدم گفتم مگه مجردی که هرکاری دلت خواست انجام بدی اینجوری باشه منم میشم مثل خودت اهل دوستی رفاقت.. چشمتون روزبدنبینه بااین حرفم امین بهم حمله کردشروع کردبه زدنم انقدرعصبانی بودکه اصلاتوجهی به شرایطم نمیکرددستم روگرفته بودم جلوی شکمم که به بچه ضربه نزنه امین میزدم میگفت ازاولم هرزه بودی که نصف شب میومدی پیشم...نگم بهتون که چه حرفهای بهم زدانقدرکه حرفهاش داغونم کردکتکهاش برام دردنداشت
امین بعدازکلی زدنم فحش دادن رفت انقدرحالم بدبودکه بیحال روزمین درازکشیدم یه لحظه به خودم امدم دیدم زیرم پرخون
نمیخواستم مادرشوهرم بااین قیافه سروضع بینم زنگ زدم به ازیتاگفتم دارم میمیرم خودت روبرسون ازیتاخیلی زودامدمن روبردبیمارستان دکتربعدازمعاینه گفت بایدسریع سزارین بشی بچه۷ماه به دنیابیاد
خونریزیم خیلی زیادبودازسرصورت کبودم همه فهمیده بودن کتک خوردم چندنفری گفتن حتماازشوهرت شکایت کن اماتواون شرایط من فقط دعامیکردم دخترم سالم به دنیابیاد..
خونریزیم شدیدبوددکترگفت بایدسریع جراحی بشی وگرنه بچه روازدست میدی خیلی حالم بدبودآزیتااول به امین بعدهم به مادرشوهرم خبردادبه نیم ساعت نرسیدامین خودش رورسوندوقتی من روتواون شرایط دیدانگاردلش برام سوخت گفت خوبی ازحس ترحمش بیزاربودم حتی نگاهشم نکردم امین کارهای بستری من روانجام داداورژانسی من روبردن اتاق عمل ازکمربی حس بودم زمانی که دخترنازنیم روبهم نشون دادن ازخوشحالی اشک میریختم دخترم چون زودبه دنیاامده بودبایدچندروزی تودستگاه میموندوقتی ازاتاق عمل اوردن بیرون مادرامین هم امده بوداونم بادیدن صورت کبودم تعجب کرداماچیزی نگفت انگارخودش حدس زدچه اتفاقی افتاده
توبخش حس خیلی بدی داشتم همراه اکثرزاهوهامادراشون بودن من خیلی دوستداشتم مامانم کنارم بوداماحیف که نداشتمش خودم بارفتارم باعث شده بودم ازدستش بدم
فرداش خودم مرخص شدم امادخترم نزدیک ده روزبیمارستان موند
تواین مدت مادرامین کنارم بودتنهام نذاشت وباوساطتش باامین آشتی کردم امینم قول دادوقسم خوردکه دیگه کاری به نازی نداره وسیم کارت اون گوشی رواوردبهم داد
انگاربه دنیاامدن دخترم توزندگیم معجزه کرده بودرفتارامین خیلی خوب شده بودبه مابیشترمیرسیدوازنظرمالی وضعمون بهترشده بود
اسم دخترم روگذاشتیم اذین
همه چی عالی بود
منم خداروشکرمیکردم که به ارامش رسیدم اذین یکسالش شده بودکه تونستیم خونه بخریم وامین ماشینش روعوض کردیه شاسی بلندخرید
یادمه روزی که امین ماشین روعوض کردزنگزدبهم گفت وسایل سفرروجمع کن چندروزی بریم شمال منم ازخداخواسته ساک بستم امین که امدشام خوردیم راهیه شمال شدیم رفتیم نور
امین ویلای یکی ازدوستاش روگرفته بودکه فول امکانات بودقرارشدچندروزی بمونیم بعدظهرروزی که رسیدیم امین اذین روبردتواستخرکلی باهم بازی کردن منم لحظه به لحظه ازشون عکس میگرفتم میذاشتم روپروفایلم خاله ام شماره ام روداشت میدونستم عکسهاروبه مامانم نشون میده..
نزدیک غروب بودداشتم شام درست میکردم دیدم اذین حالت تهوع داره خیلی ترسیدم بچه بیحال بودفقط بالامیاوردامین گفت مال اب استخرکلرخورده خوب میشه نگران نباش
چندساعتی گذشت اماهرلحظه حال بچه بدترمیشدباامین بردیمش بیمارستان دکترمعاینه کردگفت سرماخورده براش امپول زدیه کم دارودادبهش حالت تهوعش بهترشد
اون چندروزی که شمال بودیم دیگه علائمی نداشت تابرگشتیم خونمون یه روزبعدازسفرمون مشغول جمع کردن لباسهابودم که بازاذین حالش بدشدزنگ زدم امین گفت ببرش پیش یه متخصص
بچه انقدربیحال بودکه باگریه رسوندمش درمانگاه دکتراطفال بعدازمعاینه گفت بخاطرحالت تهوعی که داره بایدازسرش عکس بگیرید..
دکترگفت حتمابایدازسرش عکس بگیریدآذین توبغلم بودمحکم چسبوندمش به خودم گفتم اقای دکترچیزجدی که نیست؟دکترکه دیدخیلی ترسیدم گفت نگران نباشیدمن برای تجویزدارودرست بایدشرایط بچه روبدونم انشالله که چیزی نیست عکس رواورژانسی نوشتم سریع انجام بدیدجوابش روبرام بیاریدازاتاق که امدم بیرون به امین زنگزدم گفت تاتوبری کارهاش روانجام بدی منم خودم رومیرسونم
دربست گرفتم سریع خودم رورسوندم..
مرکزعکسبرداری شلوغ بودباکلی التماس نوبتش روانداختم برای همون روزولی بایدچندساعتی منتظرمیموندم روصندلی نشسته بودم که امینم امد
نمیدونم چرابادیدنش زدم زیرگریه خیلی استرس داشتم امین دیدمضطربم گفت دخترمن قویه هیچیش نیست الکی شلوغش نکن بادلداریه امین یه کم اروم شدم دوساعتی تونوبت بودیم تاصدامون کردن ازآذین عکس گرفتن
بعدازنیم ساعت جوابش رودادن داشتیم ازپله های مرکزعکسبرداری میومدیم پایین که حلمامادرش رودیدیم البته اوناماروندیدن مادیدیمشون!!برای چی امده بودن نمیدونم اماقبل اینکه متوجه مابشن ازکنارشون ردشدیم
خلاصه قبل ازرفتن دکترخودمون رورسوندیم مطبش دکترجواب روچندبارنگاه کرددلشوره بدی داشتم طاقت نیاوردم گ
فتم انشالله که مشکلی نداره؟انگارمیخواست یه چیزی بگه امادنبال مقدمه چینی بوداذین گریه میکردبی قراربوددکتربه من گفت ببریدش بیرون شایداروم بشه امامن نرفتم یه حسی بهم میگفت نمیخوادمن چیزی بفهمم
وقتی دیدی من سیریشترازاین حرفهام گفت باتوجه به عکس سردخترتون تشخیص من تومورمغزیه هرچندچندتاازمایش دیگه ام بایدانجام بده
بعدقسمتی که اون توده لعنتی رشدکرده بودروبهمون نشون داد
من ادامه حرفهاش رونمیشنیدم انگاربهم برق وصل کرده بودن خشکم زده بودحتی نمیتونستم گریه کنم
امین بدترازمن بودوقتی ازمطبش امدیم بیرون گفتم این دکترچیزی حالیش نیست بچه ی من سالمه مشکلی نداره
نمیخواستم واقعیت روقبول کنیم چندتامتخصص دیگه اذین روبردیم اماتشخیص همه تومورمغزی بود
شب روزم یکی شده بودفقط گریه میکردم دوهفته بعدازتشخیص چندتامتخصص نوبت عمل زدن براش اماریسک عمل بالابودماهم چاره ای جزقبول کردنش نداشتیم وتویه روزپاییزی که بارون میومددخترم روبردن اتاق عمل بعدازچندساعت که اوردنش بیرون گفتن جراحیش خوب بوده من وامین واقعاخوشحال بودیم خداروشکرمیکردیم که همه چی به خیرگذشته اماسه ساعت بعدازعمل اذین نازنینم خونریزی داخلی میکنه ظرف نیم ساعت خبرفوتش روبهمون دادن خدامیدونه اون لحظه چه حالی داشتم امیدوارم هیچ مادری این درد روتجربه نکنه
من حتی فرصت نکردم برای اخرین باریه دل سیربغلش کنم وبایه داغ سنگین من روبادنیای پرازغم غصه ام تنهاگذاشت..
[۱۲/۳۰، ۱۷:۳۲98 : سر گذشت واقعی:
چندروزپشت سرهم حالت تهوع داشتم بیحال بودم اشتهام روازدست داده بودم مامانم طفلک خیلی نگرانم بودفکرمیکردمال قرصهایه که تواین مدت خوردم معدم دردگرفتم خودمم همین فکررومیکردم میگفتم مال این همه داروشستسومعده است.البته ازوقتی هم تصادف کرده بودم عادت ماهانه نشده بودم اونم گذاشته بودم روحساب فشارعصبی اثرات داروهرچندپریودی خیلی منظمی هم ازاول نداشتم.خلاصه سرخودداروهام روقطع کردم گفتم شایدیکم حالت تهوعم بهتربشم اما۱۰روزی گذشت بهترکه نشدم هیچ بدترم شدم به ناچاررفتم پیش دکترم وقتی موضوع روبهش گفتم چندتاازمایش عکس برام نوشت که انجام بدم میخواستم ازاتاقش بیام بیرون که صدام کردگفت مطمئنی حامله نیستی ازحرفش شوکه شدم گفتم من چندسال بچه میخوام حامله نشدم الان بااین همه بلاکه سرم امده چطورمیتونم حامله باشم گفت یعنی جلوگیری نداشتی باخجالت گفتم نه.گفت ازمن میشنوی یه تست بارداری بده ازمطب که امدم بیرون خیلی فکرم مشغول بودسرراه ازداروخونه یه بی بی چک خریدم رفتم خونه وقتی استفاده اش کردم درعین ناباوری مثبت شدشایدباورتون نشه امابازم نتونستم قبول کنم که باردارم گفتم احتمال خطاتوبی بی چک بوده تصمیم گرفتم برای اطمینان بیشترصبح برم ازمایش بدم به مادرم هیچی نگفتم فرداش رفتم ازمایش خون دادم بعدازیکی دوساعت که جوابش روبهم دادن خانمی که جوابهارومیدادیه نگاهی بهم انداخت گفت مبارکه حامله ای همونجاروصندلی نشستم زدم زیرگریه چطورممکن بودمن حامله باشم تواین مدت کسی متوجه نشده باشه
خانم وقتی دیددارم گریه میکنم گفت نکنه شوهرت بچه نمیخوادناراحت شدی بابغض توگلوم گفتم اتفاقاشوهرم بچه میخواست امادیگه نیست که بچه اش روببینه.ازازمایشگاه که امدم بیرون بی هدف شروع کردم توخیابانها قدم زدن
دوساعتی الکی گشتم رفتم خونه حالم خیلی بدبودیه حس عجیبی داشتم بیشترنگران بچه بودم میترسیدم بخاطرداروهای که مصرف کردم سالم نباشه مامانم وقتی فهمیدخیلی جدی گفت بچه بدون پدرمیخوای چکاربروبندازش تاکسی چیزی نفهمیده ازحرفش خیلی ناراحت شدم گفتم این چه حرفیه امین مرده ولی من هنوززنده ام هرکاری ازدستم برمیادبرای یادگارامین انجام میدم
رفتم پیش دکترم بهش گفتم حامله ام بااینکه خودش گفته بودشایدعلائمت مال حاملگی باشه اماوقتی شنیدتعجب کردگفت شبیه معجزه است حاملگیت زنده بودن این بچه بااین همه بالاکه سرت امده ولی احتمال اینکه بچه مشکل داشته باشه هست اگرنخوایش میتونم تجویزسقطش روبرات بنویسم تودوراهیه بدی گیرکرده بودم نمیدونستم بایدچکارکنم امادراخرگفتم نگهش میدارم وازامام رضاخواستم حالاکه دعام رومستجاب کرده بهم یه بچه سالم بده
توکل کردم به بزرگی خداتصمیم گرفتم بچه ام رونگهدارم نمیتونستم سقطش کنم چون چندسالی بودکه ازخدامیخواستم بهم بچه بده ویه جورای نخواستنش ناشکری بود.مادرم وقتی فهمیدمیخوام نگهشدارم شروع کردغرغرکردن که ممکنه سالم نباشه یه عمرخودت روگرفتارنکن گفتم پای همه چیش وایستادم
خلاصه خانواده ی امین هم فهمیدن حامله هستم مادرش انقدرخوشحال بودکه حدنداشت میگفت خداروشکرازپسرم یه یادگاربرامون مونده وبیشترازقبل بهم میرسیدن هردفعه میومدن دیدنم بادست پرمیومدن.ماه چهارم بارداریم بودم که بامادرامین رفتم سونوگرافی دل تودلم نبودمیخواستم بدونم بچه ام چیه دکتروقتی سونوگرافی روانجام دادگفت پسرت هیچ مشکلی نداره وای خداصاحب یه پسرشده بودم ازخوشحالی گریه میکردم امین همیشه ارزوداشت
ین ماجراگذشت محمدامین هنوزبیهوش بود.پدرامین ازکاظم اقاشکایت کردمن نتونستم جلوش روبگیرم روزدوم بیمارستان بودم که حلماشوهرش برادرشوهرش امدن تامن رودیدزدزیرگریه گفت زیبامابیشترازشمانگرانیم بابام داره دیونه میشه فکرنکن ماناراحت نیستیم نمیدونستم چی بایدبهش بگم هرچندمن واقعاازشکایت پدرامین خبرنداشتم ولی کاری هم ازدست برنمیومد
بعدازسالهاحلماآمدمثل یه دوست کنارنارفیفش موندرفیقی که درحقش خیلی بدکرده بوداماحلمااون روزبهم گفت گذشته من وتوبه اتفاقات الان ربطی نداره دعامیکنم هرچه زودترحال پسرت خوب بشه..اون روزحلمابرای سلامتیه محمدامین قران خوندن کلی بهم دلداری دادگفت فکرنکن برای رضایت گرفتن دارم تقلامیکنم نه!!چون خودم مادرهستم وحالت رودرک میکنم میدونم یه بارداغ فرزنددیدی دارم دعامیکنم
نمیدونم واقعاشایددعاهای خالصانه حلمابااون قلب پاکش بودکه محمدامین همون روزچشمهای قشنگش روبازکردبه من جون دوباره بخشیدچندروزی که پسرم..
چندروزی که پسرم بستری بودخانواده ی حلماکنارم بودن تمام مخارج بیمارستان روپرداخت کردن روزهای سختی روگذروندم امابابهترشدن حال محمدامین همه چی روفراموش کردم ازپدرشوهرم خواستم بره شکایتش روپس بگیره.تومدتی که بیمارستان بودم متوجه شدم هرچی راجع به شوهرحلمامیگن عین واقعیته یه مردبه تمام معنابود.هرچندحلمالیاقت بهترینهاروداشت گاهی فکرمیکردم خدامن روواردزندگیش کردکه سرنوشت بهتری روبراش رقم بزنه.سه هفته ازاین ماجراگذشت حال پسرم خوب شده بودمنم باخیال راحت برگشتم سرکارم تواین مدت دوسه باری پدرومادرحلماامدن دیدنمون هردفعه کلی وسایل میاوردن میگفتن اگرکاری داری بهمون بگوپسرتوام مثل نوه ی خودمون میمونه وخداروشکرمیکنیم که حالش خوب شده ماشرمنده توخانواده ات نشدیم انقدربهم محبت داشتن که من خجالت میکشیدم عذاب وجدان داشتم باخودم میگفتم اگرمیدونستن من باعث خراب شدن زندگیه دخترشون شدم بازم این رفتارروباهم داشتن!؟یه روزکه سرکاربودم برای گوشیم پیام امدوقتی بازش کردم دیدم ازیه شماره ی ایرانسل که نوشته سلام خوبی؟تمام مخاطبین من به اسم سیوبودگفتم اشتباه فرستاده توجه نکردم بعدازتمام شدن ساعت کاریم داشتم میرفتم خونه ی مادرشوهرم که محمدامین روبردارم که ازهمون شماره بازبرام پیام امدخسته نباشی ایندفعه درجوابش نوشتم شما؟سریع جواب دادیه دوست!باخودم گفتم مزاحم ولش کن گذشت تااخرشب که گوشیم روچک کردم دیدم بازچندتاپیام داده نوشته من دوستدارم نمیخوام مزاحمت بشم وحال محمدامین روپرسیده بود
فهمیدم هرکس هست من روخوب میشناسه شماره اش سیوکردم که برنامه هاش برام بالابیادتاازروی پروفایلش بشناسمش اماهیچ عکسی نداشت بهش زنگ زدم که ردتماس زدنوشت عزیزم ساعت۱۲شب نمیتونم جوابت رو بدم واقعاکفری شده بودم درجوابش نوشتم یه باردیگه مزاحمم بشی ازت شکایت میکنم جواب دادمن مزاحم نیستم گفتم که دوستدارم...حقیقتش روبخوایدترسیدم گفتم شایدخانواده ی امین یایکی ازفامیله که میخوادمن روامتحان کنه بلاکش کردم بیخیالش شدم.فرداصبح طبق معمول محمدامین روسپردم به مادرشوهرم رفتم سرکاردوسه ساعتی گذشته بودکه برام پیام امدبازش کردم دیدم ازیه خط همراه اول برام پیام امده زیباجان چرابلاکم کردی من که گفتم مزاحم نیستم بذارباهم بیشتراشنابشیم من قصدم ازدواج..
[۱۲/۳۰، ۱۷:۳۲98سر گذشت واقعی:
بعدازرفتن اذین زندگیم جهنم شده بوددیگه هیچ امیدی نداشتم همه رومقصرمرگش میدونستم توبیمارستان انقدرجیغ زده بودم که صدام به زوردرمیومدم برام ارامبخش زدن نمیدونم چندساعت تواون وضعیت بودم وقتی چشمام روبازکردم مامانم خاله ام بالاسرم بودن فکرکردم دارم خواب میبینم اماوقتی مامانم صدام کردفهمیدم بیدارم بعدازچندسال دوری مادرم بالای سردخترناخلفش امده بودشایداگراون لحظه مامانم رونمیدیدم دیونه میشدم امابادیدنش یه کوه دردازرودوشم برداشته شدتوبغلش گریه میکردم زارمیزدم مامان دخترم رفت دعاکن منم بمیرم مامانم دلداریم میدادمیگفت خواست خدابودنمیشه باتقدیرجنگید
بعدهافهمیدم وقتی امین به مادرش خبرفوت دخترم رومیده اونم به خاله ام میگه وخاله ام به مادرم..مادرم هیچ وقت اذین روازنزدیک ندیده بودوفقط توسط خاله ام عکسهاش رودیده بود..دخترم رونزدیک پدرم به خاک سپردیم وهردفعه میرفتم سرخاک دخترم باپدرم درددل میکردم ازش میخواستم من روببخشه بعدازاین اتفاق تلخ بیشترشبهاباقرص ارامبخش میخوابیدم وانگیزه ام روازدست داده بودم مادرم درهفته چندبارمیومددیدنم کارهام روانجام میدادنصیحتم میکرد
شیش ماه ازمرگ دخترم گذشت که تونستم یه کم خودم روجمع جورکنم وبرای اینکه وقتم پربشه کمترفکرکنم کلاس نقاشی ثبت نام کردم باشگاه رفتم..امین خیلی ارومترازقبل شده بودهردفعه باهاش حرف میزدم میگفت اه حلماماروگرفته منم ته دلم حرفش روقبول داشتم اماتوروش میگفتم نه عمردخترمون همینقدربوده تقدیرش ربطی به نفرین کسی نداره
یکسال گذشت تواین مدت هرباربه امین میگفتم بچه داربشیم قب
پسرداربشه اماقسمت نبودپسرش روبغل کنه
روزهای زندگی من میگذشت واردماه۹شدم تواین مدت چندروزی میرفتم خونه ی مادرامین چندروزی هم پیش مادرم بودم ازاین شرایط خسته شده بودم تصمیم داشتم بعداززایمانم برم خونه ی خودم البته هرموقع این موضوع رومطرح میکردم داداشم جبهه میگرفت میگفت حق نداری تنهای زندگی کنی وسایلت روجمع کن بیاطبقه پایین پیش مامان زندگی کن
امامن دوستنداشتم تواون واحدزندگی کنم چون خاطرات تلخ گذشته برام زنده میشد
نزدیک زایمانم که شدپدرامین امددیدنم گفت تومحله ی خودمون برات یه واحد۷۵متری خریدم ومیخوام بعداززایمان بیای نزدیک مازندگی کنی
مادرشوهرم برای پسرم کلی وسیله خریده بودهرچندمادرم برام سیسمونی تهیه کرده بودامااوناهم ازشوق نوه اشون سنگ تمام گذاشته بودن
خلاصه قبل ازبه دنیاامدن پسرم اسباب کشی کردم به خونه جدیدم دروغ چراازاینکه صاحبخونه شده بودم خیلی خوشحال بودم
خونم دوخوابه بودیه اتاقش روبرای پسرم اماده کردم یک هفته بعدازجابجایم نوبت زایمانم بودبااینکه توسونوگرافیهاگفته بودن پسرم مشکلی نداره اماخیلی استرس داشتم دعامیکردم سالم باشه
بلاخره انتظارم به پایان رسیدپسرکوچلوم تویه روزگرم تابستانی به دنیاامدوقتی بغلش کردم فقط گریه میکردم خیلی شبیه امین بود..😔😔😔
پسرم خیلی شبیه امین بودوقتی دادنش بغلم چشمای تیله ای رنگش روبازکرده بودنگاهم میکرد
یه حس عجیبی داشتم که نمیتونم براتون توصیفش کنم اشک توچشمام جمع شده بودواون لحظه خیلی خوشحال بودم که باتمام مخالفتهای اطرافیانم بچه رونگه داشتم وجودش بهم ارامش میداد.مامانم بامن گریه میکردومیگفت خداروشکرسقطش نکردی پسرم نیومده تودل مامانم حسابی جابازکرده بودپدرمادرامین هم کنارم بودن قربون صدقه ی پسرم میرفتن...قرارشدده روزاول زایمان برم خونه ی مامانم که راحتترمراقبم باشه وبعدش برم خونه ی خودم روزی که ازبیمارستان مرخص شدم پدرامین جلوی پای من پسرم گوسفندقربونی کردکلی خوراکی مثل گوشت مرغ شیرینی میوه ووخریده بودبرام اوردکه تواین مدت مامانم برامون هزینه ای نکنه درسته امین نبوداماخانوادش نمیذاشتن احساس کمبود داشته باشم
شب هفت پسرم خواهربرادرهای خودم خانواده امین رومامانم دعوت کردهرچندجای امین واقعاخالی بودامابغض توگلوم روفرومیدادم که شادی دیگران روخراب نکنم اون شب اسم پسرم روگذاشتیم محمدامین..
بعدازده روزپدرشوهرم امددنبالم بردم خونه ی خودش دوهفته ام پیش اوناموندم بعدرفتم خونه ی خودم
باید یادمیگرفتم روپای خودم وایستم هرچندخانواده ی خودم وامین هیچ وقت تنهام نمیذاشتن ولی درکل زندگیه مستقلی داشتم.روزهای زندگیم میگذشت تاپسرم نزدیک یکسالش شدتواین مدت خرج زندگیم ازسودپولی که ازسرمایه امین توبانک بودمیگذشت امادوستداشتم برم سرکاردستم توجیب خودم باشه وقتی به خانواده امین گفتم اولش مخالفت کردن امایه کم که اصرارکردم کوتاه امدن وتونستم توازمایشگاه نزدیک خونمون مشغول به کاربشم شیفت کاریم ازساعت۷صبح بودتا۳بعدظهربود
مادرامین نذاشت پسرم روبذارم مهدخودش نگهش میدادشت
زندگیه ارومی داشتم تامحمدامین نزدیک چهارسالش شدیه شب که خواهروبرادرهام خونه ی مامانم بودن زنگزدن منم برم پنج شنبه بودزودازسرکارامده بودم رفتم خونه ی مادرشوهرم باهم رفتیم سرخاک بعدش من بامحمدامین رفتیم خونه ی مادرم..
بچه هاتوحیاط بازی میکردن منم باخواهرام تواتاق صحبت میکردم که یدفعه پسرخواهربزرگم دویدتواتاق باگریه گفت خاله محمدامین روماشین زده انقدرترسیدم هول کرده بودم که بدون روسری باپای برهنه دویدم توکوچه دیدم پسرم بیحال رودستهای بابای حلماست..😔
انقدرشوکه شده بودم که نمیتونستم حرف بزنم خواهربزرگم اعظم رفت جلوگفت چی شده چندنفرازهمسایه هابیرون بودن یکیشون گفت کاظم اقاداشت دنده عقب میومدبچه روندیدباماشین زدبهش خدارحم کردبچه هاجیغ زدن وگرنه زیرلاستیک ماشین له میشد.کاظم اقاپدرحلمابودکه به تازگی یه نیسان خریده بود.پدرحلماخودش رنگش پریده بودوقتی دیدم ازسرمحمدامین خون میادشروع کردم به جیغ زدم این وسط داداشم ماشین روشن کرددادزدسرم جای جیغ زدن سوارشوچادرگل دارمامانم روسرم کردم با دمپایی سوارشدم.محمدامین بغل خواهرم بودرسوندیمش بیمارستان بردنش تویه اتاق ماروبیرون کردن باتمام وجودم التماس خدامیکردم پسرم زنده بمونه دیگه تحمل داغ دیدن نداشتم
پدرمادرحلماهم امدن بیمارستان داداشم برای دکترتوضیح دادچه اتفاقی افتاده اونم پرونده محمدامین روتصادفی پرکردکه اگراتفاقی براش افتادبتونیم شکایت کنیم کلی ازپسرم عکس آزمایش گرفتن گفتن بخاطرضربه ای که به سرش خورده بیهوش شده بایدصبرکنیم تابهوش بیادشرایطش روبررسی کنیم
مادرم به خانواده امین خبرداده بود.محمدامین روبخش مراقبتهای ویژه بستری کردن.توسالن انتظارنشسته بودم باگریه دعامیکردم که پدرومادرامین امدن.مادرامین تامن رودیدشروع کردسرزنش کردنم که چرامراقب بچه نبودی بااینکه حال خودم خوب نبودولی سکوت کردم گفتم بذارخودش روخالی کنه.۲۴ساعت ازا
ول نمیکردمیگفت دیگه بچه نمیخوام امامن خیلی دوستداشتم یه باردیگه مادربشم
یه روزازمادرم شنیدم حلمابایکی ازاشناهای پدرش ازدواج کرده برای ادامه ی تحصیل باهمسرش که مهندس به نامی بوددارن میرن کانادا..مادرم میگفت خانواده ی شوهرش خیلی پولدارهستن امیدشوهرش پسرخیلی موفقیه که یه دل نه صددل عاشق حلماست
من درحق حلمابدکرده بودم میدونستم گناهم نابخشیدنیه اماازخوشبختیش خوشحال بودم..دوسال گذشت تواین مدت اوضاع بازارخراب شدامین کلی چک برگشتی داشت مجبورشدیم برای جبران ضررش یکی ازفروشگاه هاروجمع کنیم ماشین روبفروشیم اماروزبه روزشرایط کاریش بدترمیشدبدهکاریه سنگینی بالااورده بودیم وبه اجبارخونمون روهم فروختیم
گاهی فکرمیکردم اذین که رفت برکت زندگیمون هم باخودش بردومن امین باوجودش فقط یکسال طعم خوشبختی روچشیدیم
امین طاقت ورشکستی ونداری رونداشت شایددرطول روزدوپاکت سیگارمیکشید هرچقدرهم من باهاش صحبت میکردم فایده نداشت تایه شب امدخونه گفت ازغروب قفسه سینم دردمیکنه...
امین گفت ازغروب قفسه سینم دردمیکنه گفتم پاشوبریم دکتراماقبول نکردگفت یه کم استراحت کنم بهترمیشم شامش روخوردرفت خوابیدخیلی نگرانش بودم هرچنددقیقه یکبارمیرفت بهش سرمیزدم تاخودصبح نتونستم بخوابم مراقب امین بودم میدونستم مشکلات کاریش زیاده وازنظرجسمی روحی داغونه
اون شب گذشت امین صبح زودبیدارشدرفت سرکارنزدیک ظهربودکه پدرشوهرم زنگزدگفت امین حالش بدشده بردیمش بیمارستان سریع خودم رورسوندم من ومادرامین باهم رسیدیم طول مسیرانقدرگریه کرده بودم که چشمام قرمزمتورم شده بودامین سکته کرده بودخداروشکربه موقع رسونده بودنش نجات پیداکرده بودامادوتاازرگهای اصلی قلبش گرفتگی داشت که دکترگفته بودحتمابایدجراحی کنه
خلاصه چندروزی بستریش کردن وقتی حال عمومیش یه کم بهترشدعمل قلب بازبراش انجام دادن گفتن خطررفع شده..
روزهای زندگی من کنارامین ادامه داشت سه سال گذشت مشکلاتمون کمترشده بودتواین مدت خانواده امین خیلی اصرارداشتن بچه داربشیم امین هم دیگه مثل قبل مخالفت نمیکرداماحالاکه مامیخواستیم من باردارنمیشدم چندباری هم دکتررفتم ازمایش انجام دادم گفتن مشکلی نداری دیگه سپرده بودیمش دست خداهروقت خودش صلاح دونست بهمون بچه بده نمیخواستم چیزی روزوی ازش بگیرم.
اخرای شهریوربودکه یه روزصبح مامانم زنگزدگفت خاله ات ناهارخونه ماست توام بیاهمیشه اژانس میگرفتم امااون روزباتاکسی رفتم دوتاچهارراه روکه ردکردم راننده تاکسی نگهداشت مسافرسوارکنه من بیخیال بیرون نگاه میکردم که یه خانم بادوتابچه سوارشدن کنارم نشستن ازاونجای که خودم بچه نداشتم هربچه ای رومیدیدم مجذوبش میشدم برگشتم به بچه هانگاه کنم که باحلماچشم توچشم شدم هردوتامون ازدیدن هم تعجب کردیم چشمامون گردشده بود
یدفعه تمام بدنم شروع کردبه لرزیدن نمیتونستم هیچ حرفی بزنم فقط نگاهش کردم حلمابچه هاش که دوقلوبودن روچسبندبه خودش روش روازم گرفت
نگم براتون ازحال بدم البته بهش حق میدادم هرچندمیدونستم زندگی خوبی داره اماهیچ ادمی نمیتونه گذشته اش روفراموش کنه
من وحلماهردوتامون سرخیابون ازماشین پیاده شدیم حلمادست بچه هاروگرفت بافاصله ازمن راه افتادوقتی رسیدم خونه ی مادرم اصلاحالم خوب نبودمامانم حال روزم روکه دیدگفت چیزی شده؟گفتم توتاکسی حلمارودیدم مامانم گفت چندروزه برگشتن وازیکی ازهمسایه هاشنیدم قراره مدتی ایران بمونن
حلمایه پسردخترداشت که مثل خودش زیبادوست داشتنی بودن بعدازدیدن حلماتاچندروزدپرس بودم هرچی امین میپرسیدچته روم نمیشدبهش بگم والکی گفتم خسته شدم چندساله هیچ سفری نرفتیم خیلی دلم میخوادبریم مشهدزیارت.امین گفت تااخرهفته ردیف میکنم باهم میریم..
امین گفت برنامه هام روردیف میکنم تااخرهفته باهم میریم زیارت خیلی خوشحال بودم واقعا دلم حرم میخواست چندسالی بودپابوس امام خوبیهانرفته بودم.خیلی به امین اصرارکردم بلیط قطاریاهواپیمابگیره اماقبول نکردگفت باماشین خودمون میریم
یکسالی میشدیه سمندخریده بودیم.خلاصه باروبندیل سفرروبستم پنج شنبه صبح راهیه مشهدشدیم
چندجای برای استراحت نگهداشتیم ونمازصبح جمعه رسیدیم مشهدازقبل هتل رزروکرده بودیم رفتیم هتل وسایلمون روگذاشتیم دوش گرفتیم بعدرفتیم حرم
یه حال هوای عجیبی داشتیم جفتمون های های گریه میکردیم بعدازیکساعت اروم شدیم نمازخوندیم زیارت کردیم ومن ازامام رضاخواستم به زودی بهمون بچه بده تابازحس خوب مادرشدن روتجربه کنم
دلم میخواست امین روشادببینم ومیدونستم اگریه بچه بیادبه زندگیمون شورشوق دوباره برمیگرده به خونمون وامین مثل قبل شادشنگول میشه
چهارروزمشهدبودیم حسابی بهمون خوش گذشت کلی سوغات خریدیم موقع برگشت امین گفت ازسمت شمال برمیگردیم که دریاهم بریم
دوروزی هم شمال بودیم تاتصمیم به برگشت گرفتیم اخرهفته بودجاده چالوس شلوغ بودبه ترافیک برخوردیم هواتاریک شدنزدیک سدکه شدیم امین خوابش گرفت زدیم کناریکساعتی استراحت کرددوباره راه افتادیم خداروشکر جاده بازشده بودوا
ردتونل شدیم که امین گفت بهم اب بده نفسم سنگینه گفتم مال هوای تونل الان بیریم بیرون بهترمیشی یه لحظه دولاشدم ازصندلی پشت کلمن اب روبیارم که یه صدای وحشتناک به گوشم رسیددیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشمام روبازکردم روی تخت بیمارستان بودم سردردبدی داشتم گردنم رونمیتونستم تکون بدم به زوراطراف رونگاه میکردم دستم توگچ بودبه یکی ازپاهام وزنه اویزون کرده بودن
همون موقع پرستارامدبالاسرم گفت بلاخره چشمات روبازکردی گفتم من کجام چه بلای سرم امده پرستارگفت تصادف کردی چندروزی هست بیهوشی یه لحظه چشمام روبستم گذشته رومرورکردم یادسفرجاده چالوس افتادم وحشت زده گفتم شوهرم کجاست حالش خوبه؟سرش رک تکون دادگفت اره خوبه
بعدازدوساعت مامانم امددیدنم بغلم که کردبغضش ترکیدگفت خداتورودوباره به مابخشیده
حال خودم برام مهم نبودسراغ امین روازش گرفتم گفتم امین کجاست میخوام ببینمش
گفت اونم مثل توبستریه بایدخوب بشی تابتونی بری دیدنش...
بااون حال بدم هردفعه سراغ امین روازمامانم میگرفتم یه حرفی میزدکم کم دلم شورافتادنکنه چیزی شده به من نمیگن بااون شرایط شکستگیم نمیتونستم تکون بخورم مجبوربودم حرفشون باورکنم
ده روزازاون تصادف لعنتی گذشته بودمن هنوزاسیرتخت بیمارستان بودم.مامانم خاله ام نوبتی میومدن پیشم وازخانواده ی امین چندباری پدرش امدبهم سرزدیکبارهم مادرش یه جورای ازشون دلخوربودم چون توقع داشتم هرروزکه میان به امین سرمیزنن به منم سربزنن منم عروسشون بودم اماانگاربعدازتصادف کلامن روفراموش کرده بودن.تنهاحسن تصادفم این بودکه بعدازسالهابرادرم امددیدنم برادری که بعدازمرگ پدرم قیدم روزده بودحتی وقتی دخترم مرد نیومددیدنم اماالان تندتندمیومدبهم سرمیزدازاینکه بعدازسالهاخانواده ام پذیرفته بودنم خوشحال بودم میگفتم حال خودم وامین که خوب بشه همه روشام دعوت میکنم تااین کدورتهاازبین بره.روزهاگذشت بعدازدوهفته ازبیمارستان مرخص شدم روزی که میخواستم ترخیص بشم گفتم میخوام برم دیدن امین دلم براش تنگ شده داداشم گفت امین حالش خوب نبوده انتقالش دادن یه بیمارستان تخصصی بریم خونه یه کم که روبه راه شدی خودم میبرمت خیلی التماسشون کردم ببرنم اماداداشم گفت بخاطرضربه ای که به سرش خورده فعلابیهوشه
دوستداشتم برم خونه ی خودم امامامانم نذاشت گفت من نمیتونم هرروزبیام بهت سربزنم به کارهات برسم پیش خودم که باشی خیالم راحته
خلاصه رفتم خونه ی مامانم خالم دخترخالم رفتن خونم برام لباس وسایلم روآوردن.دوروزبعدازترخیص شدنم زن عموم عروسش امدن دیدنم
رضاپسرعموم ازدواج کرده بودیه پسربامزه داشت واون روززن عموم کلی ازعروسش تعریف کردانگارامده بودپززن بچه رضاروبهم بده
هرچندبرای من مهم نبودچون من عاشق امین بودم کس دیگه ای غیرازاون روتوزندگیم نمیدیدم.این وسط مامانم خیلی حرص میخورداحساس میکردم دوستداره هرچه زودتربرن انگارمیترسیدچیزی به من بگن بعدازرفتنشون به رفتارهای مامانم شک کردم خیلی بی تابی میکردوهردفعه نگاهش میکردم توخودش بودسرنمازصدای گریش رومیشنیدم...موقع شام گفتم مامان چته ازحرفهای زن عموناراحتی گفت نه گفتم پس چراسرنمازانقدرگریه میکردی گفت برای سلامتی تودعامیکردم..
من بخاطرمسکنهای که میخوردم شبهازودمیخوابیدم اون شبم خواب بیداربودم که تلفن خونه زنگ خوردازلحن صحبت کردن مامانم فهمیدم خالم پشت خطه مامانم فکرمیکردمن خوابیدم شروع کرددرددل کردن باخالم وسط حرفهاش شنیدم که گفت نمیدونم تاکی میتونیم ازش قایم کنیم که امین فوت کرده
بلاخره که بایدبهش بگیم هرکس میاددیدنش من نصف عمرمیشم که یه وقت توحرفهاشون چیزی بهش نگن ..
مامانم داشت به خالم ازمرگ امین میگفت خدایاچی میشنیدم امین مرده بود.این همه مدت به من گفته بودن بیهوشه الان میشنیدم مرده!چشمام روبستم پتوروکشیدم روم نمیتونستم حتی گریه هم کنم شایدیکساعتی تواون حال بودم که به خودم امدم
من برای به دست اوردن امین تاوان سنگینی داده بودم وحالانمیتونستم نبودنش روتحمل کنم زندگی بعدازامین برام مفهومی نداشت تصمیم گرفتم به زندگی خودم پایان بدم.داروهام کنارم بودن همه ی قرصهاروبازکردم بادوتالیوان اب خوردمشون بعدچشمام روبستم منتظرمرگم شدم
باخووم زمزمه میکردم خیلی زودمیام پیشت چشمام سنگین شدچیزی نفهمیدم نمیدونم چقدرگذشته بودکه صدای جیغ دادمامانم روشنیدم التماس میکردمن رونجات بدن صدای برادرم روهم میشنیدم امانمیتونستم حرفی بزنم.تواون حال متوجه شلنگی که ازراه گلوم واردمعدم کردن میشدم دردخیلی بدی داشت نزدیک صبح حالم بهترشدمامانم کنارم بودباگریه گفت زیباچرامیخوای منودق بدی چرافقط فکرخودتی من چه گناهی کردم مادرتوشدم میدونستم خیلی اذیتش کردم بهش حق میدادم گفتم کاش میذاشتیدبمیرم شماهم راحت میشدیدخلاصه من نمردم محکوم به ادامه زندگی شدم
خیلی حالم بدبودفقط گریه میکردم به مامانم میگفتم چرابایدامین بمیره من بمونم کاش جفتمون باهم میمردم حالم که خوب شدرفتم سرخاک امین حسرت میخوردم که نتونستم برای اخرین ب
ارببینمش قبرش کنارقبردخترم آذین بودنمیتونم حال اون روزهام روبراتون بگم افسردگی گرفته بودم بااینکه گچ دست وپام روبازکرده بودم بایدفیزیوتراپی میرفتم اماهیچ انگیزه ای نداشتم خودم روتواتاق حبس کرده بودم دوستنداشتم کسی روببینم بعدازیه مدت برادرم به زورمن روبردجلسات فیزیوتراپی روانجام دادم کم کم روبه راه شدم درهفته دوبارمیرفتم سرخاک امین باهاش حرف میزدم تمام زندگیم خلاصه شده بودبه ارمستان رفتن
یه روزپنج شنبه که رفته بودم سرخاک دیدم دوتازن سرخاک امین هستن نزدیکشون که شدم دیدم حلماومادرش هستن خواستم راهم روعوض کنم که باحلماچشم توچشم نشم اماخودش امدجلوگفت بهت تسلیت میگم باورم نمیشداینی که روبه روم وایستاده حلماست ازش خجالت میکشیدم اروم گفتم ممنون ازکنارم ردشدرفت
بعدازفوت امین خانواده اش چندباری امدن بهم سرزدن مادرش بدترازمن داغون شده بودحال حوصله نداشت تقریبادوماه نیم ازمرگ امین گذشته بودیه روزکه مامانم ابگوشت گذاشته بودتابوش بهم خورد حالم بدشدخودم فکرکردم مال داروهاست که حالم بدشداماچندروزپشت سرهم..
[۱۲/۳۰، ۱۷:۳۲]: سر گذشت واقعی:
نوشته بودقصدم ازدواج بخدانمیخوام مزاحمت بشم نوشتم تاوقتی خودت رومعرفی نکنی مزاحمی نوشت میخوای بدونی کی هستم امروزغروب بیاببینمت جوابش روندادم واقعاعصبی شده بودم گوشیم روسایلنت کردم رفتم دنبال کارم میدونستم هرکدوم ازاعضای خانوادم کارم داشته باشن زنگ میزنن ازمایشگاه.انقدرسرم شلوغ بودتاغروب که خواستم برم خونه نگاه گوشیم نکردم توراه گوشیم روچک کردم دیدم چندبارزنگزده چندتاپیام برام گذاشته وادرس پارک محلمون روداده که برم ببینمش خیلی کنجکاوشدم بدونم کیه
پارک تومسیربرگشتم بودوقرار رودقیقابعدازتعطیلی کارم گذاشته بودمسیرم روعوض کردم که ازتوپارک ردبشم شایدبفهمم کیه اماهمین که نزدیک شدم پشیمون شدم راهم عوض کردم رفتم سمت خونه ی مادرشوهرم نمیخواستم ریسک کنم چون من یه زن بیوه بودم که راحت برام حرف درمیاوردن خلاصه محمدامین روبرداشتم رفتم خونه ی خودمون یک ساعتی گذشته بودکه بازپیام دادخیلی منتظرت موندم چرانیومدی؟ نوشتم دلیلی نمیبینم بیام دیدنتون خودت معرفی کن وگرنه بلاکت میکنم بااین حرفم دیگه جواب نداداون شب دیگه خبری ازش نشدتافرداش که رفتم سرکارنزدیک ظهربودکه دیدم برادرحلماامدازمایشگاه محمدبرادربزرگه حلمابودکه چندسالی بودزنش روبخاطرسرطان سینه ازدست داده بودزنش موقع فوتش بارداربودوشنیده بودم برادرحلمابعدازمرگ زنش افسردگی میگیره چندماهی هم بستری میشه
من ازبچگی محمدرومیشناختم خیلی پسرمودب ارومی بودبعدازدیپلم ادامه تحصیل ندادرفت سربازی وبعدشم مشغول کارشد
کارگاه ریختگری داشت تامن رودیدسلام کردگفتم بلادوره این طرفهاگفت من همون شماره ۰۹۳۵هستم که بلاکش کردی گفتم تاشماره ۰۹۱۹بلاک نکردی بیام خودم رومعرفی کنم حسابی جاخوردم نمیدونستم چی بایدبگم دیدساکتم گفت میشه امروزنیم ساعت وقت بذاری حرفهای من روبشنوی بخدانیتم خیره
گفتم چه حرفی همینجابگیدگفت اینجانمیشه اگرمیتونی بعدازکارت یه جاقراربذاریم قول میدم زیادوقتتون رونگیرم
انقدرمصمم حرف میزدکه نتونستم مخالفت کنم گفتم کجابایدبیام محمدادرس یه کافی شاپ خارج ازمحل رو دادرفت بعدازرفتنش انقدرفکرم مشغول بودکه نمیتونستم کارکنم چندباری خواستم بهش زنگبزنم بگم نمیام امانتونستم
بایکی ازهمکارهام خیلی راحت بودم وقتی دیدحواسم به کارنیست گفت زیباچته؟جریان روبراش تعریف کردم گفت بروببینش شنیدن حرفهاش ضررنداره خلاصه بعداز..
همکارم گفت شنیدن حرفهاش ضررنداره بروببین چی میگه خلاصه باتشویق همکارم دلم روزدم به دریابعدازتموم شدن کارم رفتم سرقرار.بااینکه ازبچگی محمدرومیشناختم ودفعه اولم نبودکه میخواستم ببینمش ولی استرس داشتم وچندباری زیرلب سوره ی حمدروخوندم که اروم بشم وقتی رسیدم محمدتوکافه منتظرم بودتامن رودیدم امداستقبالم بالبخندگفت خوش امدی ازش تشکرکردم روبه روش نشستم خیلی معذب بودم من توزندگیم به غیرازامین باکسی بیرون نرفته بودم خجالت میکشیدم سرم پایین بوددستهام بهم فشارمیدادم محمدکه دیدخیلی استرس دارم گفت اگراینجاراحت نیستی بریم بیرون گفتم نه خوبه فقط میشه زودترحرفهات رو بزنی من بایدزودبرم.محمدسفارش قهوه کیک داده بودگفت فعلاازخودمون پذیرایی کنیم به اونجاهم میرسیم بعدازاینکه کیک قهوه روخوردیم من یه کم ارومترشده بودم ازاسترس کم شده بود.محمدم گفت توخانواده ی ماروخیلی وقته میشناسی ودوست صمیمی حلمابودی ولی تواین سالهاهیچ وقت متوجه ی علاقه ی من به خودت نشدی من واقعادوست داشتم اماازبیانش میترسیدم نمیخواستم باابرازعلاقه برای تووخانوادت سوتفاهم پیش بیاداخه مامانت همیشه به من میگفت توفقط برادرحلمانیستی برادرزیباهم هستی بایدمراقبشون باشی امامن نمیخواستم برادرت باشم چون حس من به توحس برادرخواهری نبوداماباحرف مادرت مجبوربه سکوت میشدم وقتی حلماباامین نامزدکردمن خیلی خوشحال شدم چون فکرمیکردم میتونم
میکردم چرایدفعه اخلاقشون انقدرعوض شده بودومن شده بودم دشمنشون!!بدون پسرم من میمردم نمیتونستم به این راحتی تسلیم بشم کناردرروپله نشستم تایه کم حالم بهتربشه اشکام همینجوری میومدنمیدونم دقیقاچقدرگذشت که صدای بازشدن درحیاط امدسریع بلندشدم دیدم حلماومادرش ازخونه امدن بیرون.ازشدت عصبانیت تندتندنفس میزدم بدون توجه به من راهشون روگرفتن رفتن
تازه متوجه شدم چرارفتارپدرشوهرمادرشوهرم باهام بدشده بودچندقدمی که دورشدن حلماروصدازدم محلم نداد دویدم جلوش روگرفتم گفتم چرامیخوای پسرم روازم بگیری بخدامن ازکارهای برادرت خبرندارم هیچ وقتم کاری نکردم که بیادسمتم من بی گناهم ازخدابترسید.
بااین حرفم حلمایکی خوابندتوصورتم دقیقادستش خوردبه شکستگی دماغم ازدردچشمام سیاهی رفت گفت توهنرت تورزدن مردهاست هرچندامثال امین لیاقت توروداشت اماارزش برادرمن بیشترازاین حرفهاست نمیذارم زندگی اون روهم به لجن بکشی برودعاکن هرچه زودتربه هوش بیادوگرنه خودم میکشمت
انقدرعصبانی بودم که دیگه نتونستم تحمل کنم بهش حمله کردم باهم درگیرشدیم..
باحلمادرگیرشدم مثل دوتاوحشی افتاده بودیم به جون هم من اون لحظه فقط توفکرپسرم بودم جدای ازش برام حکم مرگم روداشت.مادرحلماهرکاری کردنمیتونست جدامون کنه به ناچاربه پدرامین میگه باجیغ دادماهمسایه هاریخته بودن بیرون.پدرامین امدکمک حلما کردبالگدافتادبه جون من میگفت زنیکه هرزه خراب گورت گم کن ابروبرامون نذاشتی من یه نفربودم اونا سه نفریه لگدمحکم زدتوکمرم که ازدردواقعابیهوش شدم احساس میکردم کمرم شکسته وقتی چشمام روبازکردم چندتاازهمسایه های پدرشوهرم کنارم بودن اب میریختن توصورتم یکیشون گفت دخترم شماره خانوادت روبده زنگ بزنیم بیان دنبالت به زورشماره مادرم رودادم به نیم ساعت نرسیدمامانم داداشم امدن داداشم وقتی من روبااون حال زاردید خون جلوی چشماش روگرفته بودمیخواست بره درخونه ی پدرامین که مادرم باالتماس نذاشت گفت بایدزیباروبرسونیم بیمارستان نمیتونستم تکون بخورم چندنفربه زورکمک مامانم داداشم کردن من روگذاشتن توماشین ازدردفقط جیغ میزدم احساس میکردم پاهام حس نداره توراه اروم گریه میکردم ازخدامیخواستم چیزیم نشده باشه دکتروقتی معاینه ام کردگفت بایدعکس بگیریم تاشدت ضربه ای که به ستون فقراتت واردشده روبدونیم وبرای اروم شدن دردم بهم چندتامسکن زدن تنهانگرانیم بی حس بودن پاهام بود نمیتونستم تکونشون بدم احساس سنگینی میکردم
خلاصه بعدازعکسبرداری دکترگفت دوتا ازمهره های کمرت شکسته وبه نخاع اسیب رسیده بایدعمل بشی وریسک عملت خیلی بالاست ممکنه کاملافلج بشی اون لحظه ازخدامیخواستم اگرقراره فلج بشم جونم روبگیره برادرم بدون اینکه به من بگه ازپدرشوهرم وخانواده حلماشکایت کرده بود.این وسط مادرم داشت دیونه میشدفشارخون داشت حالش خیلی بدبودهرچی التماسش میکردم بره خونه استراحت کنه قبول نمیکرد بعدازدوروزمن رومیخواستن عمل کنن به خواهرم زنگ زدم گفتم برودرخونه ی پدرامین بگواجازه بدن قبل ازعمل محمدامین روببینم شایداززیرعمل بیرون نیام حسرت دیدنش به دلم نمونه باهربدبختی بودخواهرم روراضی کردم اماخانواده ی امین کلی بهش بی احترامی کرده بودن پسرم روبهش ندادن بیاره
انگارجادوشون کرده بودن خدامیدونه راجع به من چی بهشون گفته بودن که چشم دیدنم رونداشتن
هیچ وقت یادم نمیره وقتی میخواستم برم اتاق عمل اول عکسهای پسرم رودیدم بوسیدم بعدازخداطلب بخشش کردم خودم روسپردم دست سرنوشت عمل جراحی من خیلی حساس بودبعدازجراحی تاچندروزتومراقبتهای ویژه بودم وقتی چشمام روبازکردم یه دردبدی داشتم خواستم پاهام روتکون بدم امانتونستم حتی بادست چندبارکوبیدم روپام اما کوچکترین دردی هم حس نمیکردم انقدرترسیده بودم که شروع کردم جیغ زدن
شروع کردم جیغ زدن حالم خیلی بدبودحس بدی داشتم مثل یه تیکه گوشت افتاده بودم روتخت نمیتونستم تکون بخورم دوتاپرستارامدن بالاسرم گفتن چراجیغ میزنی دردداری؟؟مااینجامریض بدحال داریم اروم باش باگریه فقط تکرارمیکردم پاهام پاهام یکی ازپرستارهاگفت پاهات چی؟گفتم نمیتونم تکونشون بدم تروخدابگیدچه بلایی سرم امده فلج شدم دیگه نمیتونم راه برم؟گفت نه عزیزم نگران نباش مال این مدته که بیهوش بودی دکترت تایک ساعت دیگه میادبرات توضیح میده اتفاقی برات نیفتاده یکیشون دیدخیلی بیقراری میکنم حرفشون روباورنمیکنم گفت من الات به دکترت اطلاع میدم بعدازچنددقیقه برگشت یه امپول ارام بخش برام زدخیلی زودخوابم برد...دوروزدیگه هم من تومراقبتهای ویژه بودم اماتاچشمام روبازمیکردم بی قراری میکردم برام ارام بخش میزدن خلاصه بعدازچندروزمن روبردن توبخش مامانم کنارم بودازکمربه پایین فلج شده بودم نمیتونستم تکون بخورم دکترم میگفت یه عمل دیگه داری وخیلی امیدداشتن توعمل دوم شرایطم فرق کنه امامن واقعاناامیدشده بودم میگفتم برای دلخوشی من این حرفهارومیزنن دیگه هیچ وقت نمیتونم روپاهام وایستم برادرمم تواین مدت استشهادمحلی جمع کرده بودهمه شها
دت داده بودن پدرشوهرم باعث این اتفاق شده دادگاهی داشتن چندتامامورم امدن ازمن یه سری سوال کردن...نوبت عمل دومم یک ماه بعدبودمرخصم کردن رفتم خونه ی مادرم ازنظرروحی داغون بودم حوصله ی هیچ کس رونداشتم بدبختی فلجیم یه طرف دوری ندیدن پسرمم یه طرف..افسردگی گرفته بودم شب روزگریه میکردم
همسایه های قدیمی مامانم میومدن بهم سرمیزدن ازحس ترحمی که بهم داشتن متنفربودم ولی بخاطرمادرم سکوت میکردم یه روزیکی ازهمسایه هاتوحرفهاش گفت برادرحلمابه هوش امده هیچ عکس العملی نشون ندادم واقعامردن یازنده بودنش برام مهم نبودچون باحماقتش زندگیم رونابودکرده بود
حلمابه خواسته اش رسیده بودمن روازپسرم جداکرده بود..یک ماه تمام تورختخواب بودم نمیتونستم تکون بخورم فقط خدامیدونه چه عذابی میکشیدم وبرای انجام هرکاریم محتاج کمک اطرافیان بودم یک ماه گذشت میخواستم برم برای عمل امایه روزقبل ازاینکه برم بیمارستان پدرامین وسایلم روفرستادتیرخلاص روبهم زد
دیگه انگیزه ای برای جنگیدن نداشتم به مادرم گفتم عمل نمیکنم میخوام تااخرعمرم باویلچراینطرف اون طرف برم..
باکارپدرشوهرم کلاانگیزه ام روازدست دادم گفتم عمل نمیکنم طفلک مامانم داشت دق میگردهرچی برام دلیل منطق میاوردفایده نداشت گفتم برای چی خوب بشم بذاریدبمیرم راحت بشید.مامانم وقتی دیدحریفم نمیشه زنگ زدبه داداشم خواهرام امدن دیدنم حوصله هیچ کدومشون رونداشتم بابداخلاقی ازخودم دورشون کردم اون شب گذشت فرداصبح ساعت۶داداشم امدگفت چه بخوای چه نخوای بایدبری عمل کنی فکرکردی مامان تاکی میتونه ازتومراقبت کنه وبه زورمن روبردبیمارستان کارهای بستریم انجام شدبعدازدوسه تاازمایش وعکسبرداری من روبردن اتاق عمل بعدازعمل بازم چندروزی تومراقبتهای ویژه بودم اما این عمل هم به ظاهرجواب ندادمن بازم نمیتونستم پاهام روتکون بدم انقدری که خانوادم ناراحت بودن خودم ناراحت نبودم چون مهمترین دارایم پسرم بودکه کنارم نداشتمش ودیگه چیزی برای ازدست دادن نداشتم امادکترم امیدش روازدست نداده بودمیگفت مریضهای بدترازتوهم داشتم که خوب شدن خلاصه شیش ماه ازاین ماجراگذشت من همچنان زمین گیربودم باویلچرخودم روجابجامیکردم مامانم غم من روداشت منم غم ازدست دادن پسرم بعدازفلجی من مامانم امده بودطبقه ی پایین که من راحت بتونم برم توحیاط هوابخورم..البته یادم رفت بگم پدرشوهرم تودادگاه بخاطرکتک زدن من محکوم شده بودبایددیه وهزینه های درمانم روپرداخت میکردامامن قبول نکردم نمیخواستم زیرمنت همچین ادمی باشم شایدامیدداشتم بااینکارم پدرشوهرم دلش به رحم بیادپسرم روبهم برگردونه امااون سنگدل ترازاین حرفهابودعین خیالش نبودازگوشه کنارشنیده بودم که محمدبعدازخوب شدنش رابطه اش کلاباخانوادش قطع کرده بودمادرحلماهم من رومقصرمیدونست وپشت سرم خیلی حرف میزدمیگفت چوب خدابوده که فلج شده شنیدن این حرفهاداغونم میکرداماکاری ازدستمم برنمیومد..شیش هفت ماه بودکه پسرم روندیده بودم دلم براش خیلی تنگ شده بودیه روزکه توحیاط بودم صدای بازی بچه هاروشنیدم ناخوداگاه رفتم سمت درحیاط که بچه هاروببینم شایدیه کم اروم بشم وقتی توکوچه رونگاه کردم دیدم چندتابچه باهم دوچرخه سواری میکنن خوب که دقت کردم محمدامین روتوشون دیدم وای خدا داشتم بال درمیاوردم چندبارصداش کردم اماانقدرگرم بازی بابچه هابودکه متوجه نمیشد برگشتم توحیاط شالم روانداختم روسرم باهربدبختی بودبااون ویلچرلعنتی رفتم سمتش وقتی نزدیکش شدمگفتم محمدامین تاصدام روشنیدبرگشت سمتم اماانگاردیدنم بااون شرایط براش ترس داشت بهم نزدیک نشدفقط نگاهم میکرد.دلم برای بغل گردنش داشت ضعف میرفت امابهم نزدیک نمیشدهمون موقع حلماازخونه امدبیرون که به بچه هاسربزنه تامن رودیدرفت سمت پسرم ودوقلوهای خودش بردشون خونه...
حلمابچه هاروبردتوخونه نتونستن حتی یه دل سیرپسرم روببینم داشتم دق میکردم انقدردلم شکست که شروع کردم زارزدن اون لحظه خودم روبدبخت ترین ادم روکره زمین میدونستم دستام حتی جون نداشت چرخهای ویلچرم روبچرخونه که برم سمت خونه انقدرمحمدامین ازم دورکرده بودن که بچم باهام غریبی میکرد..به دودقیقه نکشیدکه پدرشوهرم به همراه مادرشوهرم ازخونه مادرحلماامدن بیرون هرچندازدیدنشون تعجب نکردم حدس میزدم محمدامین بایکیشون امده اینجاآخه مادرشوهرم روپسرم خیلی حساس بودنمیسپردش دست کسی ولی تنهاسوالی که توذهنم بودجوابی براش پیدانمیکردم این بودکه ایناتاچندوقت پیش چشم دیدن خانواده ی حلمارونداشتن حالاچی شده که انقدرباهم خوب شدن رفت وامدبینشون بازشروع شده بود!!!پدرامین امدجلوم گفت ببین چی دارم بهت میگم اگربفهمم به نوه ام نزدیک شدی بلای سرت میارم که اززنده بودنت پشیمون بشی..بعدازسالهازندگی کنارخانواده امین خوب میشناختمشون ومیدونستم اگرپدرش حرفی بزنه سرش میمونه گفتم چرابهم نمیگیدگناهم چیه که انقدرازم متنفرید؟پدرشوهرم گفت توخودت خوب میدونی چه جونوری هستی ننه من غریبم بازی درنیار..گفتم به کدوم گناه نکردم دار
یه اقای امده باتوکارداره وقتی رفتم توسالن چشمم به محمدخوردکه باچندتاشاخه گل امده بوددیدنم تامن رودیدسلام کردگفت خسته نباشی بدون اینکه جوابش روبدم گفتم برای چی امدی اینجاگفت ترخدازیبابه حرفهام گوش بده کشوندمش بیرون ازازمایشگاه باعصبانیت تمام دادزدم چرادست ازسرم برنمیداری من ازت متنفرم دفعه اول اخرت باشه میای اینجامحمدکه باورش نمیشدمن انقدربدباهاش رفتارکنم گفت زیباچراگناه نادونی خواهرم مادرم روپای من میذاری من ازخجالت اونادرامدم دوشبه خونه نرفتم وو..هرچی محمدالتماس کردفایده نداشت باسنگدلی تمام ازخودم دورش کردم محمدوقتی رفت دلم خیلی براش سوخت اماچاره نداشتم گذشت تانزدیک۸شب برای گوشیم پیام امدوقتی بازش کردم ازطرف محمدبودنوشته بودحلالم کن هیچ کس من رونفهمیددیگه تحمل این زندگی روندارم میخوام خودم روخلاص کنم امیدوارم توبه ارزوهات برسی..
پیام محمدرو که خوندم باخودم گفتم دل جرات اینکاررونداره میخوادعکس العمل من روببینه وبیخیالش شدم.اون شب
گذشت فرداصبح مادرم زنگزدگفت خبرداری محمدخودکشی کرده بااینکه میدونستم اماگفتم نه چرا؟حالش چطوره مامانم گفت دیشب قرص خورده رسوندش بیمارستان اماحالش خوب نیست تومراقبتهای ویژه بستریش کردن شنیدن این خبرباعث شدعذاب وجدان بگیرم اماحماقت محمدبه من ربطی نداشت ازدستم غیرازدعاکردن کاری برنمیومدازمحل کارم تاخونه مادرشوهرم راه زیادی نبودمیتونستم پیاده برم امااون روحوصله پیاده روی نداشتم کنارخیابون وایستاده بودم که باماشین برم یدفعه یکی ازپشت موهام روکشیدتابه خودم بیام ولوشدم روزمین یکی بالگدزدتوصورتم ازدردبه خودم میپیچیدم مزه خون روتودهنم احساس کردم دستام روگرفتم جلوی صورتم که ضربه نخوره اولش فکرکردم دزدمیخوادکیفم روبزنه اماصدای حلمابه گوش رسیدکه فحش میدادبالگدمیزدبه پهلوم چندنفریددورمون جمع شده بودن دوتاخانم امدن جلومن روبلندکردن بخاطرضربه اش دماغم شکسته بودصورتم غرق خون بودبه زور روپاهام وایستاده بودم حلماجیغ میزدمیگفت اگر یه موازسرمحمدکم بشه روزگارت روسیاه میکنم فکرنکن ایندفعه ساکت میشینم میذارم هرکاری دلت خواست انجام بدی برودعاکن محمدبهوش بیادوگرنه کاری میکنم هرروزآرزوی مرگ کنی.حالم خیلی بدبودبه یکی ازخانمهاگفتم برام ماشین گرفت رفتم خونه ی خودم نمیخواستم بااون سروضع برم پیش مادرشوهرم باهربدبختی بوددوش گرفتم لباسم روعوض کردم اما دماغم ورم کرده بودزیرچشمم روگونم کبودشده بودزنگزدم به مادرشوهرم گفتم خیلی خستم نمیتونم بیام دنبال محمدامین اگربهانه ام رونمیگیره امشب پیشتون بمونه مادرشوهرم خیلی اصرارکردمنم برم پیششون اماخستگی روبهانه کردم نرفتم انقدردردداشتم که مسکن خوردم خوابیدم نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که صدای زنگ امدوقتی دربازکردم پدرشوهرم باپسرم آمدن تو.پدرشوهرم بادیدن قیافه ام حسابی جاخوردگفت کی این بلاروسرت اورده نمیدونم چرانتونستم بگم حلما شایدازدعواشکایت میترسیدم به دروغ گفتم دوتاموتوری میخواستن کیفم روبدوزدن مقاومت کردم اوناهم زدنم پدرشوهرم که ترسیده بودگفت بایدبریم کلانتری بعدم دکترگفتم خوب میشم احتیاج نیست
خلاصه اون شب پدرشوهرم رفت دنبال مادرشوهرم امدن پیشم موندن تواین مدت خیلی مرخصی گرفته بودم دیگه بامرخصیم موافقت نمیکردن باکرم پودریه کم کبودی صورتم روپوشندم رفتم سرکارغروب که برگشتم خونه کسی نبودگفتم لابدرفتن خونه خودشون به خونشون وموبایل جفتشون زنگزدم اماجواب ندادن دلم شورافتادکه نکنه اتفاقی برای پسرم افتاده راهیه خونه ی پدرشوهرم شدم وقتی رسیدم...
[۱۲/۳۰، ۱۷:۳۲ سر گذشت واقعی:
وقتی رسیدم چندباری زنگ زدم ولی کسی جواب نداد.گفتم نکنه برای پسرم اتفاقی افتاده زنگزدم به مامانم گفتم شایدخبرداشته باشه امااونم چیزی نمیدونست میخواستم برگردم که مادرشوهرم درروبازکردتادیدمش گفتم چرادربازنمیکنیدنصف عمرشدم محمدامین حالش خوبه همون موقع پدرشوهرمم امدجلوی درگفت بچه حالش خوبه ازرفتارشون تعجب کردم خیلی سردباهام برخوردمیکردن حتی تعارف نکردن برم تو..به روی خودم نیاوردم گفتم میشه محمدامین بیاریدمن برم پدرشوهرم گفت میخوام خونه روبفروشم توام بهتره بری وسایلت جمع کنی بری خونه ی مادرت ازحرفش حسابی جاخوردم گفتم متوجه منظورتون نمیشم مادرشوهرم گفت مابعدازمرگ پسرم تنهات نذاشتیم چون ازش بچه داشتی گفتیم نوه ام پدرنداره ازمحبت مادرمحروم نشه اماانگارخانم هوابرش داشته دنبال عشق عاشقیه پسرمن روبه کشتن دادی بست نیست حالانوبت محمد!!خدایامن چی میشنیدم گفتم خودکشی محمدبه من چه ربطی داره مگه من گفتم خودکشی کنه مادرامین گفت لابدتوبراش دلبری کردی که اونم اینکارروکرده توکه میدونی خانوادش مخالف هستن چراپاتواززندگیش بیرون نکشیدی هرچی من میگفتم فایده نداشت پدرشوهرم گفت حضانت بچه بامن دیگه نمیخوام باتوزندگی کنه بهتره بری دنبال زندگیت تادوسه نفردیگه ام به کشتن ندادی بعدم رفتن توراحت درروبستن
داشتم دیوانه میشدم اصلادرک ن
گه بهم نگاه کنی سلامتیم روبهم برگردونی حال خیلی عجیبی داشتم باتمام وجودم تودلم صداش میکردم بااینکه گریه کرده بودم اماخیلی احساس ارامش میکردم انگارسبک شده بودم ..فرداش که دکترامدگفتم اقای دکترشمابه من خیلی امیددادیدکه این عمل جواب میده امامن هنوزم پاهام روحس نمیکنم نمیتونم تکونشون بدم دکترگفت عملت رضایت بخش بوده یکی دوروزی تحمل کن نتیجه اش مشخص میشه اگراین عمل هم جواب نده بایدبااین شرایطت تااخرعمرکناربیای خدامیدونه چه حالی داشتم...دوروزگذشت امامن تغییری نکرده بودم دیگه داشتم ناامیدمیشدم بیشترازخودم دلم برای مامانم میسوخت که شب روزنداشت همش دستش به اسمون بلندبوددعامیکرد
شب سوم بعدازعمل خوابیده بودم که خواب دیدم محمدامین رویه بلندی وایستاده یدفعه یه بادشدیدی شروع به وزیدن کردمیخواست بندازش ازاین کابوس توخواب جیغ میزدم که مادرم بیدارم کردازخواب پریدم دهنم خشک شده بودبه مامانم گفتم یه کم اب بهم بده اب روکه خوردم احساس کردم نوک انگشتام گزگزمیکنه واین گزگزداشت به سمت بالامیومدمثل پای که خواب رفته باشه داشت بیدارمیشد🤩یدفعه جیغ زدم مامان پاهام روحس میکنم اونم انقدرخوشحال شده بودکه گریه میکردپرستارروصداکرد
هرچندهنوزنمیتونستم تکونشون بدم امادست که میزدم احساسشون میکردم پرستارم بایه سوزن به چندنقطه ازپام زدکه دردش روحس میکردم گفت خداروشکرعملت موفقیت امیزبوده به احتمال زیادبایه دوره کاردرمانی وفیزیوتراپی بتونی روپاهات وایستی..چندماه ازجراحیم گذشت تواین مدت ..
چندماه ازجراحیم گذشت تواین مدت اتفاقهای خیلی خوبی برام افتاده بوداحساس میکردم بعدازسالهابدبختی خدانظرلطف محبتش روبهم برگردونده ومن باهمت خودم وکمک مادرم زحمات دکترکاردرمانیم تونستم روپاهام وایستم البته اولش باعصابودم اماکم کم بدون عصاتونستم راه برم واین یه معجزه ی بزرگ بودتوزندگیم تواین مدتی هم که من دنبال درمانم بودم صدیقه خانم میرفت محمدامین روازمادرشوهرم میگرفت میاوردش میدیدمش بابودن پسرم انگیزه ام صدبرابرشده بودهرروزبهترازروزقبل میشدم.بعدازبهبودیم که چندماه طول کشیدیه عصرپنج شنبه رفتم اهل قبوراول سرخاک پدرم رفتم بعدسرخاک امین ودخترم نمیدونستم پدرشوهرم روکجاخاک کردن یه لحظه سنگ قبرکنارامین رونگاه کردم دیدم اسم پدرشوهرم روشه بااینکه درحقم خیلی بدی کرده بودامارفتم سرقبرش فاتحه خوندم ازخدابراش طلب بخشش کردم وبسته بیسکویتی که برای فاتحه باخودم برده بودم روگذاشتم سرقبرش نمیدونم چراحس میکردم بیشترازپدرم وامین پدرشوهرم احتیاج به فاتحه داره خواستم بلندشم بیام که مادرامین روبه همراه پسرم بالاسرخودم دیدم بی صدااشک میریخت تاخواستم بهش سلام کنم بغلم کردم بلندبلندزدزیرگریه گفت زیباجان ببخشش درحقت خیلی بدکردامادستش ازدنیاکوتاهه گفتم خداببخشه من ازش گذشتم..اون روزبه مادرشوهرم گفتم میخوام بیام دنبال محمدامین برای همیشه بیارمش پیش خودم بدون هیچ مقاومتی گفت وسایلش روجمع میکنم هروقت خواستی بیاببرش انقدرخوشحال بودم که حدنداشت خلاصه اون روزبه همراه مادرامین رفتم خونش وسیله های پسرم روجمع کردم باخودم بردمش خونه ی مادرم شایدباورتون نشه امادیگه هیچی ازخدانمیخواستم بزرگترین ارزوم داشتن پسرم کنارخودم بودکه براورده شده بودوتنهاچیزی که اذیتم میکردپیامهاوزنگهای محمدبودکه ول کنم نبودوهرچی من بی محلش میکردم بدترمیکرد..من دوباره رفتم سرکارم مشغول شدم دوستداشتم مستقل باشم دستم توجیب خودم باشه تقریبا بعدازچهارماه تصمیم گرفتم نزدیک خونه ی مادرم خونه اجاره کنم باپسرم باهم زندگی کنیم مادرم برادرم مخالف بودن اماانقدرپافشاری کردم که راضی شدن وکوچه ی بالای مادرم یه اپارتمان۸۰متری اجاره کردم وسایلم روبردم چیدم....زندگیه ارومی داشتم تایه روزکه ازسرکاربرمیگشتم محمدجلوم روگرفت شروع کردالتماس کردن وابرازعلاقه واقعادیگه تحمل دردسرجدیدرونداشتم درمقابل محبتش یکی خوابندم توگوشش گفتم..
محمداینقدرازاین حرکتم شوکه شدچندقدم رفت عقب.. سیلی که زدم خیلی محکم بوددست خودمم دردگرفته بود.گفتم چی ازجونم میخوای دست ازسرم بردار یکبارگندزدی به زندگیم بست نیست تازه دارم رنگ ارامش رومیبینم ترخداولم کن محمدهیچی نمیگفت فقط نگاهم میکردخدایش دلم براش میسوخت امانمیخواستم بازم باخانواده ی حلمادربیفتم چون اونادرهرصورت من رومقصرمیدونستن البته حقم داشتن باگذشته ی من توقع بیشترازاینم ازشون نداشتم.اون روزمحمدبدون اینکه حرفی بزنه رفت..روزهای زندگی من میگذشت تقریباهفته ای یکبارمادرامین میومددیدن نوه اش منم باروی خوش ازش استقبال میکردم حتی گاهی شبهاپیشم میموندمیگفت توخونت احساس ارامش راحتی دارم یه شب که امدپیشم توحرفهاش گفت محمدافسردگی گرفته باهیچ کس حرف نمیزنه حتی کارشم ول کرده گفتم امیدوارم هرچه زودترسلامتیش روبه دست بیاره سرش انداخت پایین گفت زیبامن میدونم محمدتوروقبل ازازدواج باامین دوستداشته ولی قسمت هم نبودیدمیخوام به مسئولیتی روازگردن خودم بردا
یدمجازاتم میکنیدکه خودمم خبرندارم گفت من دوستندارم نوه ام زیردست یه زن خراب که هرروزبایکه بزرگ بشه فکرکردی ازکارهات خبرندارم خداخواست محمدخودکشی کنه دست توبرای ماروبشه توازاعتمادمن سواستفاده کردی خدامیدونه باچندنفرهستی گفتم این حرفهاروخانواده حلمازدن چون بعدازازدواج من باامین دلخوشی ازم ندارن تهمت افتراست من عاشق امین بودم قسم میخورم غیرازامین هیچ مردی توزندگیم نبوده...پدرشوهرم گوشش به این حرفهابدهکارنبودحرف خودش رومیزدگفت کسی که بتونه پسرمن روازچنگ یه زنی مثل حلمادربیاره ومجبوربه ازدواج باخودش کنه مشخصه چه هفت خطیه...مثل روزبرام روشن بودکه تمام این حرفهاروخانواده ی حلماپشت سرم زدن پدرومادرامین هم باورکردن چندوقتی ازاین ماجراگذشت من خیلی حالم بدبودوبازسرکله محمدپیداش شده بودبهم پیام میدادمیگفت میخوام کمکت کنم پسرت روپس بگیری من ازمحمدمتنفربودم چون اون رومقصرتمام بدبختیهام میدونستم وهرچقدرپیام زنگ میزدجواب نمیدادم تایه روزصبح زودپیام داد دیگه نگران دیدن پسرت نباش ازاین به بعدکنارته خوب میدونست نقطه ضعف من چیه سریع جواب دادم چطور؟نوشت پدرامین دیشب فوت کرده..
[۱۲/۳۰: سر گذشت واقعی:
امین نوشت پدرشوهرت فوت کرده باحرفش حسابی جاخوردم نوشتم کی چرا؟گفت دیشب سکته کرده.این خبریه شوک بزرگ بودبرام نگران پسرم بودم دیگه جواب محمدروندادم مادرم روصداکردم گفتم هوس نون بربری تازه کردم میری برام بخری میخواستم بفرستمش بیرون شایدازدرهمسایه چیزی بشنوه صحت این خبررومطمئن بشم.مادرم رفت بعدازنیم ساعت که برگشت گفت زیباخانواده ی حلما همه مشکی پوش بودن باماشین رفتن صدیقه خانم جلوی دربودازش پرسیدم چی شده گفت شوهرعمه ی حلمابه رحمت خدارفته.هیچ کس ازجزئیات مرگ پدرشوهرم خبرنداشت فقط میدونستیم سکته کرده.صدیقه خانم بامادرم بیشترمثل دوتاخواهربودن تاهمسایه هرخبری بودبهم میگفتن چندروزی بعدازمرگ پدرشوهرم امددیدنمون گفت برای مراسم ختم رفتیم مسجدواونجاشنیدم شب قبل مرگ پدرشوهرت محمدرفته باهاش صحبت کنه که اجازه بده توپسرت روببینی باهم لفظی دعواشون شده اونم محمدروازخونش بیرون کرده امااخرشب حالش بدمیشه میرسوننش بیمارستان اماچندساعت بعدش فوت میکنه.باشنیدن این حرف گفتم خدایاخودت رحم کن الان بازمن رومقصرمیدونن هرچندهمه میدونستن مابرای پس گرفتن پسرم شکایت نکردیم میخواستیم دوستانه حل بشه که اون اتفاق برای من افتادحتی دیه ام نگرفتم وازکارهای محمدهم واقعابی خبربودیم شایدباورتون نشه اماتاچندروزهرکس زنگ خونمون رومیزدفکرمیکردیم خانواده حلمایامادرشوهرم هستن میخوان دعوا کنن اماهیچ خبری ازشون نبود
این وسط من خیلی بیقرارپسرم بودم وهرچقدرمحمدتماس میگرفت زنگ میزدجوابش رونمیدادم.تقریباسه هفته ای ازمرگ پدرشوهرم گذشته بودکه یه روزبعدظهرصدای زنگ درامدایفون خراب بودمادرم رفت درروبازکردوقتی واردخونه شددیدم صدیقه خانم به همراه پسرم واردشدن فکرمیکردم خواب میبینم اماخودش بوداون روز روی مبل نشسته بودم محمدامین بدون ترس امدسمتم بغلش کردم فهمیدم ازویلچرم میترسه چسبنده بودمش به خودم بوش میکردم باگریه میبوسیدمش مامانم گفت صدیقه خانم بچه روازکجااوردی؟گفت توکوچه بودم دیدم مادرشوهرت ومحمدامین دارن میرن خونه ی مادرحلماباهاش سلام علیک کردم بعدازیه کم حرفزدن بهش گفتم کاش بذاری این بچه مادرش روببینه خیلی توخودشه...بدون هیچ مقاومتی گفت شماببرید مادرش روببینه باورم نمیشدشبیه معجزه بودگفتم واقعاخودش پیشنهادداد؟صدیقه خانم گفت انگارمرگ پدرشوهرت باعث شده سرعقل بیاد..خلاصه محمدامین یکساعتی پیشم بودوقتی صدیقه خانم میخواست ببرش بهش گفتم میشه ازمادرشوهرم خواهش کنی بذاره پیشم بمونه...صدیقه خانم رفت بعداز دوساعت برگشت گفت زیباجان ازمن میشنوی خیلی جدی دنبال درمانمت بتونی پسرت روپیش خودت نگهداری...
صدیقه خانم رفت بعدازدوساعت برگشت گفت زیباجان ازمن میشنوی خیلی جدی دنبال درمانمت روبگیر چون بااین شرایط نمیتونی سرپرستی پسرت روبرعهده بگیری من ازحرفهای مادرشوهرت فهمیدم خودشم حال حوصله ی نگهداریه محمدامین رونداره پابه سن گذاشته وتوانی مراقبت ازپسربچه ای شیطونی مثل محمدامین رونداره.حرفهای صدیقه خانم کاملادرست بودوتلنگرخوبی برای من بوددیگه مثل قبل بی انگیزه ناامیدنبودم خودمم دوستداشتم هرطورشده به زندگی برگردم بخاطراینده ی پسرم..خلاصه به مادرم گفتم پیش دکترم برام وقت بگیره ویک هفته بعدش بهم نوبت دادبعدمعاینه گفت بایددوباره جراحی بشی ونوبت عملم رودوهفته دیگه زد..اون دوهفته ام مثل برق بادگذشت من جراحی کردم وقتی به هوش امدم خیلی هیجان داشتم که پام روتکون بدم امابازم نتونستم خیلی مضطرب بودم ازپرستارمدام سراغ دکترم رومیگرفتم گفت جراحی داره فرداصبح میاد...اون لحظه خیلی دلم شکسته بوداروم اشک میریختم ناخوداگاه اسم امام هشتم روصدازدم گفتم یاامام رضاتویه بارصدای من روشنیدی پسرم روبهم دادی چی میشه یه باردی
برای رسیدن به تواقدام کنم اماتابه خودم امدم توباپسرعموت نامزدکردی خیلی حالم بدبودحتی چندروزی ول کردم بی خبررفتم شمال بااین حرفش به گذشته رفتم راست میگفت بعدازنامزدیه من محمدچندروزی غیبش زدهیچ کس نمیدونست کجاست مادرش شب روزگریه میکردتاامین پیداش کردگفت بادوستاش رفته شمال
محمدگفت هیچ وقت خانوادم علت اون سفررونفهمیدن تامدتهادعوام میکردن شنیدن این حرفهابرام عین یه شوک بودچطوراین چندسال واقعامتوجه این موضوع نشده بودم هرچندجوابش کاملامشخص من انقدرغرق عشق امین بودم که کسی رونمیدیدم حتی عشق علاقه ی رضابه خودم رو..محمدگفت یکی دوماهی طول کشیدتاحالم یه کم بهترشداماهرموقع میدیدمت خودم روسرزنش میکردم که چرازودتراقدام نکردم گذشت تاحلماامین عروسی کردن امدن خونه ی شماومن به بهانه ی دیدن خواهرم به خونه ی شمارفت امدمیکردم میدیدمت اماتودیگه شوهرداشتی منم سعی میکردم بااین قضیه کناربیام تایه شب که حلماخونمون بودگفت..
گفت توعاشق یکی ازفامیلهای مادرت هستی وبخاطرهمین ازپسرعموت جداشدی.حرفهای محمدبرام خیلی جالب بودچه اتفاقهای افتاده بودمن ازش بیخبربودم محمدگفت به زورمن روزن دادن تاازفکرتودربیام بعدشم که همه چی روخودت میدونی فقط ازدواج توامین یه شوک بزرگ برای خانوادم بود هرچندمافکرمیکنیم عمه ام برای اینکه ماروبسوزونه اینکارکردفقط موندم توچراقبول کردی چون میدونستم خانوادت راضی به این وصلت نبودن
تودلم گفتم چون عاشق امین بودم مثل توکه عاشق من بودی اماجرات گفتنش رونداشتم گفتم تقدیراینجوری خواست که من زن امین بشم دوستنداشتم راجع به این موضوع حرفبزنم چون بازگوکردنش فایده نداشت انگارمحمدم فهمیدعلاقه ای به نبش قبرکردن ندارم گفت گذشته هاگذشته من میخوام راجع به اینده حرف بزنم نذاشتم ادامه بده گفتم خانواده ات خبردارن گفت من تودیگه احتیاج به اجازه ی خانواده نداریم مگه توباامین ازدواج کردی خانواده ات راضی بودن?گفتم من ارامش زندگیم رودوستدارم وباهیچی عوضش نمیکنم اگرتااینجاهم امدم فقط خواستم حرفهات روبشنوم وگرنه من قصدازدواج ندارم وجوابم به شمامنفیه خلاصه هرچی محمداصرارکردفایده نداشت مثل روزبرام روشن بودکه خانواده اش مخالف صددرصداین ازدواج هستن هرچندخودمم تمایلی به ازدواج مجدد نداشتم اون روزاب پاکی روریختم رودست محمدازکافی شاپ امدم بیرون امامحمدول کن نبودهرروزپیام زنگ میزدابرازعلاقه میکردهرچی هم من بدبرخوردمیکردم فایده نداشت مجبورشدم شماره هاش روبلاک کنم اماشماره خونه روپیداکرده بودزنگ میزدخونه التماس میکردبه حرفهاش گوش بدم برای اینکه ازسرم بازش کنم گفتم هرموقع باخانوادت رسمی امدی خواستگاری روپیشنهادت فکرمیکنم بااین حرفم دوروزی ازمحمدخبری نشدتایه شب که تازه رسیده بودم خونه صدای زنگ امدایفون خراب بودمجبورشدم برم پایین وقتی دربازکردم حلمامادرش روجلوم دیدم تاخواستم سلام کنم حلماشروع کردحرف زشت زدن که پات رواززندگی برادرم بکش بیرون یه باراویزون زندگی من شدی بسته حالاگیردادی به برادرم چی ازجون مامیخوای چشمتون روزبدنبینه مادردخترهرچی بدبیراه بودنثارم کردن همسایه هاهمه امده بودن بیرون هرچی التماسشون میکردم بیان توخونه حرفبزنیم ابروریزی نکنن فایده نداشت بعدازکلی ناسزاگفتن تهدیدکردن رفتن.فقط گریه میکردم ابروم تومحل بردن جمعیت زیادی ازجیغ دادشون جمع شده بودهمه فکرمیکردن من بامحمدرابطه داشتم وخیلی زوداین خبربه گوش پدرومادرامین رسید..
.
دوستداشتم ازخجالت بمیرم تاچندساعت فقط گریه میکردم چندباری محمدبایه خط دیگه بهم زنگزدولی جوابش روندادم پیام دادمن ازت معذرت میخوام میدونم مادرم حلماامدن ابروریزی کردن ولی توببخش توبزرگی کن اگرمیدونستم میان ابروریزی میکنن لال میشدم حرفی بهشون نمیزدم اماتومجبورکردی حرف دلم روبهشون بزنم درجوابش نوشتم دست ازسرم بردارچی ازجونم میخوای وانقدرعصبانی بودم که گوشیم روخاموش کردم.یکی ازهمسایه هاخبرروبه پدرومادرامین رسونده بودپدرشوهرم وقتی امدخیلی عصبانی بودگفت خودت مقصری زمانی که ازشون شکایت کردم اگرتواصرارنمیکردی رضایت بدم آدمشون میکردم.اصلابه چه حقی امدن درخونت محمدغلط کرده برای توایجادمزاحمت کرده عوض اینکه ماشاکی باشیم اونادست پیش گرفتن مادرشوهرمم حرفهای پدرشوهرم روتاییدمیکردواقعادیگه کم اورده بودم اون شب پدرامین اب پاکی روریخت رودستم گفت من این خونه روبرات خریدم که باخیال راحت نوه ام روبزرگ کنی گذاشتم بری سرکارکه مستقل باشی امابدون بخوای ازدواج کنی پسرت روازت میگیرم چون دوستندارم نوه ام زیردست ناپدری بزرگ بشه باگریه گفتم من قصدازدواج ندارم محمدم ازم خواستگاری کرده هیچی بینمون نیست میتونیدازخودش بپرسیدخلاصه اون شب گذشت فرداش پدرومادرامین میرن سراغ خانواده حلماباهم دعواشون میشه وپدرشوهرم محمدروتهدیدمیکنه.بعدازاین اتفاقات انقدرحالم بدبودکه چندروزی مرخصی گرفتم خونه موندم تایه کم حالم بهتربشه بعدازپنج روزوقتی رفتم سرکارنزدیک ظهربودکه یکی ازهمکارهام گفت
ایط زندگیش ناراضی بودهمین امرباعث شدبه من نزدیکتربشه و بیشتروقتش روبامن بگذرونه باهم خیلی بیرون میرفتیم برام خریدمیکردحتی چندباری من روبردباغ دوستش باهم رابطه داشتیم میگفت من یه مردم نیاز دارم چون تورودوستدارم میخوام این نیازم روازطرف توبرطرف کنم سمت کس دیگه ای نرم منم بااین فکرکه امین بهم احتیاج داره بایدالان کنارش باشم همراهیش میکردم
یه روزکه داشتم باغچه رواب میدادم دیدم عمه حلماباعصبانیت تمام واردحیاط شدرفت طبقه ی پایین به چنددقیقه نرسبدصدای جیغ دادحلماومادرشوهرش به گوشم رسیدکه بهم فحش میدادن
عمه ی حلمامیگفت بایدمهریت روببخشی طلاق بگیری یااجازه بدی امین زن بگیره هاج واج توحیاط نشسته بودم که مادرحلماهم امدبهش سلام کردم اماانقدرعصبانی بودکه صدام رونشنیدرفت تودعوای بینشون بالاگرفت عمه ی حلما ازخونه امدبیرون تامن رودیدگفت توشاهدباش این مادرودخترمن روازخونه ی پسرم بیرون کردن بعدهم رفت
مامانم که رفته بودخریدهمون موقع واردخونه شدگفت همسایه هابیرون خونه وایستادن اینجاچه خبره گفتم حلماعمه اش دعواشون شده
خلاصه اون روز مادرحلماکلی برای مادرم درددل کردگفت ازوقتی مادرامین فهمیده نمیتونن بچه داربشن زندگی روبه کامشون زهرکرده هرچی به حلمامیگم طلاق بگیراین زندگی دیگه فایده نداره قبول نمیکنه میگه من عاشق امین هستم اگرلازم باشه یه بچه ازپرورشگاه میاریم مادرشوهرحلمابعدازرفتن ازخونش زنگ میزنه به امین حسابی پرش میکنه حتی من به امین پیام دادم جوابم رونداد سرظهربودتازه خوابم برده بودکه صدای دعوای امین حلماوشکستن ظرف ظروف به گوشم رسیدانقدرترسیده بودم که سرلخت دویدم بیرون یه لحظه دیدم امین موهای حلماروگرفته ازخونه داره میندازش بیرون وبهش میگه گورت روگم کن توغلط کردی به مادرم بی احترامی کردی سرصورت حلماخونی بودانقدربهم شوک واردشده بودکه نمیتونستم تکون بخورم تاحالاامین رواینجوری ندیده بودم
مامانم دویدحلماروازدست امین نجات دادگفت خجالت بکشیداین کارهاچیه
امین گفت دیگه حق نداره برگرده حلماطفلک چادرمادرم روگرفت باهمون سروضع رفت خونه ی مادرش دلم برای حلماخیلی میسوخت حق دوستداشتنش این نبودامابازم خربودم امین رومیپرستیدم!!
جرات پیام دادن به امین رونداشتم بعدازدوساعت خودش پیام داداعصابم خیلی داغونه بهت احتیاج دارم میرم سرکوچه لباس بپوش بیابریم یه دوربزنیم منم سریع اماده شدم به بهانه ی خریدرفتم بیرون باامین رفتیم سفره خونه بغلم کردبوسیدم گفت میخوام حلماروطلاق بدم به زودی میام خواستگاریت..
امین اون روزتوسفره خونه گفت میخوام حلماروطلاق بدم وخیلی زودمیام خواستگاریت شایدهرکس دیگه ای جای من بودخوشحال میشدامامن خوشحال نشدم یه حس عجیبی داشتم گفتم واقعامیخوای ازحلماجدابشی
امین باتعجب گفت اره چراحرفم روباورنمیکنی من تااخرعمرنمیتونم پاسوززندگی باحلمابشم وخودم روازنعمت پدرشدن محروم کنم
امین واقعاتصمیمش روگرفته بودوبعدازسه روزوقتی حلماامدیه مقدارازوسایل شخصیش روببره باگریه گفت دارم ازامین جدامیشم پدرم به هیچ عنوان قبول نمیکنه برگردم
من فقط شنونده بودم حرفی نمیزدم وهمون شب امینم گفت حلما مهریه اش روگذاشته اجرا..بعدازدوماه کش مکش امین وحلمابه صورت توافقی ازهم جداشدن وخانواده ی حلما امدن تمام جهیزیه اش روبردن امینم باکمک خانوادش مهریه حلماروداد
مادرم برای حلماخیلی ناراحت بودوامین رومقصرمیدونست میگفت بااون مادری که اون داره باهیچ دختری خوشبخت نمیشه
گاهی ازحرفهای مامانم میترسیدم میگفتم بااین بدبینی که نسبت به امین داره چطورمیخوادباازدواج ماموافقت کنه
شیش ماه ازجدایه حلماوامین میگذشت..حلمابعدازجدایش خیلی میومدپیش من یه روزعصرکه پیش هم بودیم امین بهم زنگزدنمیتونستم جوابش روبدم ردتماس زدم پیام دادکجای نوشتم عزیزم بهت زنگ میزنم حلماکه پیام من روخونده بودگفت ای شیطون باکسی دوستی من که غریبه نیستم چرابهم چیزی نمیگی برای اینکه شک نکنه گفتم نه باباخبری نیست چندوقته بایکی چت میکنم سرکارش گذاشتم
چندروزی ازاین ماجراگذشت که امین زنگزدگفت بریم بیرون
برای ساعت۵باهاش قرارگذاشتم اون روپریودبودم زیادحالم خوب نبودامانمیخواستم امین روهم ناراحت کنم هرجوربوداماده شدم رفتم سرکوچه امین زنگزدگفت بیاسرخیابون گفتم حالم خوب نیست بیانزدیک کوچمون
خیلی زودخودش رسوندسوارشدم رفتم امانگویکی ازهمسایه هامن وامین رومیبینه میره به مامانم میگه
تازه رسیده بودم سفره خونه که مامانم زنگزدبی خبرازهمه جاگفتم جانم مامان گفت ذلیل شده کجای
گفتم باچندتاازدوستام امدبیرون گفت باچندتاازدوستات یاامین
باحرفش جاخوردم دست پام میلرزیدگفتم چی میگی؟؟گفت بیاخونه تابهت بگم
خلاصه انقدرحالم بدشدکه به زورحرف میزدم امین گفت بروخونه حاشاکن وقتی برگشتم خونه مامانم عصبانی منتظرم بودتامن رودیدشروع کرددادبیدادکردن که توماشین امین چه غلطی میکردی
هرچی میگفتم من نبودم باورش نمیشدانقدرگفت تامنم ازکوره دررفتم گفتم اره امین شوهرسابق حلمابودمن
رم بهت بگم من باازدواجت هیچ مشکلی ندارم حالاچه بامحمدچه باهرکس دیگه ای که خودت صلاح میدونی گفتم مرسی مامان امامن قصدازدواج ندارم باپسرم خوشم..ازاین حرف مادرشوهرم دقیقادوماه گذشت که یه روزصدیقه خانم بهم زنگزدگفت زیباجان امشب میخوام بیام دیدنت دلم برای محمدامین تنگ شده من به صدیقه خانم میگفتم خاله واقعاهم مثل خاله ام بودچون من رومثل دخترخودش دوست داشت گفتم خوش امدید.سرراه یه کم خریدکردم رفتم خونه همه جاروحسابی تمیزکردم خودمم دوش گرفتم یه لباس مرتب پوشیدم نزدیک ساعت۹شب صدای زنگ امدازایفون نگاه کردم دیدم صدیقه خانم پشت دراماتنهانیست یه خانم دیگه ام کنارش بودکه توتاریکی نشناختمش فکرکردم مامانمه رفتم به استقبالشون اماوقتی دربازکردم حسابی جاخوردم صدیقه خانم به همراه مادرحلمابودکه یه جعبه شیرینی دستش بودرودیدم..انگارلال شده بودم صدیقه خانم فهمیدتعجب کردم گفت نمیخوای تعارفمون کنی بامن من گفتم بفرماییدخلاصه امدن تومنم باچای میوه ازشون پذیرایی کردم.صدیقه خانم شروع کردمقدمه چینی ومادرحلمادنبال حرفش روگرفت بعدازکلی عذرخواهی راجع به گذشته من روبرای محمدرسماخواستگاری کردگفت پسرم واقعاعاشقته دارداغون میشه میترسیم بره سمت موادمعتادبشه ترخدانذارمحمدازدستم بره مااشتباه کردیم وقول میدیم کاری به زندگی تومحمدنداشته باشیم.شمادوتاکنارهم خوش باشیدمن دیگه غمی ندارم تمام مدت فقط گوش دادم بعددرجوابشون خیلی محترمانه گفتم من ازوقتی سلامتیم روبه دست اوردم دیگه کینه ای ازکسی به دل ندارم وفکرنکنیداگرالان..
خیلی محترمانه گفتم من بعدازاینکه سلامتیم روبه دست اوردم ازهیچ کس دیگه کینه ای ندارم وفکرنکنیداگرالان این حرف رومیزنم بخاطراتفاقات گذشته است نه..من واقعاقصدازدواج ندارم امیدوارم حال پسرتون هرچه زودترخوب بشه.اون شب مادرحلماازم خواست بیشترفکرکنم زودتصمیم نگیرم وبه جفتمون یه فرصت بدم..فرداصبحتوازمایشگاه مشغول کارم بودم که یکی ازهمکارهام امدگفت زیبایه خانم بیرون کارت داره وقتی رفتم توسالن دیدم حلمابادخترش روصندلی نشسته تامن رودیدامدجلوگفت میخوام باهات حرفبزنم گفتم فعلاکاردارم گفت بعدظهرمیام دنبالت بریم بیرون..من کینه ای ازحلماهم به دل نداشتم گفتم ساعت۴بیا..حلماسرساعت امدباهم رفتیم یکی ازپارکهای خارج ازمحل نشستیم.گفت میدونی برای چی امدم گفتم حدس زدنش خیلی سخت نیست من جوابم روبه مادرت دادم حلماگفت من نمیتونم برات نقش بازی کنم هیچ وقت نمیتونم ببخشمت درسته من وامین سربچه دارشدن مشکل داشتیم اماتوعامل اصلی جدایی مابودی هرچندامین لیاقت زندگی کردن بامن رونداشت ازاینکه ازش جداشدم روزی هزارمرتبه خداروشکرمیکنم چون خداعوضش یه همسربهم دادکه صدبرابربهترازامین..شایدبابت خوشبختی الانم بایدازت تشکرهم بکنم به هرحال امدم بهت بگم من بخاطربرادرم حاضرم پارودلم بذارم باازدواجتون هیچ مشکلی ندارم هرچندهیچ وقت باهاتون رفت امدنمیکنم چون نمیخوام بادیدنت گذشته ی تلخم برام تداعی بشه..من کاملابه حلماحق میدادم شایداگرمنم بودم همین رفتارروداشتم گفتم من رفیق خوبی برات نبودم قبول دارم اماجواب من هنوزهمونه من قصدازدواج ندارم حلماگفت من وظیفه ی خواهریم روبه جااوردم وتومختاری هرتصمیمی دلت میخوادبگیری وقتی حلمامیخواست بره گفتم میدونم بخشیدن من برات اسون نیست امااگرتونستی من روبخشش حلالم کن من قبول دارم درحقت بدکردم حلماگفت شایدیه روزی تونستم بخشیدمت امابهت قول نمیدم..خیلی دوستداشتم ازگذشته وکارهای که کردم به حلمابگم..رودست پاش بیفتم ازش طلب بخشش حلالیت بکنم امانتونستم وچشم امیدم به روزیه که حلمامن روازصمیم قلبش ببخشه..بعدازاین ماجرامادرحلماچندباردیگه امددیدنم اماجواب من همون بودکه دفعه ی اول بهشون گفته بودم...ازتمام این اتفاقات یکی دوسالیه که میگذره من کنارپسرم روزهای خوبی رودارم ومحمدهنوزم مجردزن نگرفته دیگه ام مزاحمم نشده اماازگوشه کنارمیشنوم که فعلامنتظرمن نظرم عوض بشه ولی من واقعاعلاقه ای به ازدواج مجددندارم اززندگیم راضی هستم هرچندنزدیک یک ماه مادرنازنینم روازدست دادم خیلی داغونم وغم نبودنش اذیتم میکنه ولی بازم راضیم به رضای خدا..دوستان من قبول دارم خیلی اشتباه کردم وهیچ توجیحی برای خطاهای گذشته ام ندارم وتاوان خیلی سنگینی بابتش پس دادم وخدابهم ثابت کردهیچ چیز رونمیشه باظلم به دست بیاری برای خودت نگهداری من امین روبه دست اوردم امانتونستم برای همیشه نگهشدارم...من به عنوان کسی که سختی زیادکشیده به اسم عشق میگم هیچ وقت واردرابطه بامرد زن متاهل نشیدکه اخرش رسوایی بی ابرویه وغیرتباه کردن خودتون خانوادتون چیزی نصیبتون نمیشه اززندگی تلخ من درس عبرت بگیریداشتباهات من روتکرارنکنید
ازتک تک شماعزیزان که سرنوشتم روخوندیدتشکرمیکنم برای سحرعزیز ارزوی سلامتی دارم
یاحق: سر گذشت واقعی:
توزندگیه حلماوامین اختلاف افتاده بود بیشتراوقات باهم دعواداشتن قهربودن وامین ازشر
دوستشدارم میخوام باهاش ازدواج کنم
بااین حرفم مامانم بهم حمله کردموهام روگرفت شروع کردبه زدنم انقدرمن روزدکه خودش خسته شددراتاق روم قفل کردگفت شب بابات بیادتکلیفم روباهات مشخص میکنم..
مامانم دراتاق قفل کردگفت شب که بابات بیادتکلیفم روباهات مشخص میکنم خیلی حالم بدبوداولین باربودتوکل عمرم کتک میخوردم ازهمه بدترتهدیدمامانم بودمیدونستم بابام خیلی رواینجوررابطه هاحساسه واگرمیفهمیدازاعتمادش سواستفاده کردم برخوردخیلی بدی باهام میکنه تمام چتهاوعکسهای که باامین توگوشیم داشتم روپاک کردم به امین خبردادم که فعلاپیام نده اون روزازشانس منم بابام زودامدومامانم تمام ماجراروبراش تعریف کردچشمتون روزبدنبینه بابام وقتی فهمیدخون جلوی چشمش روگرفت باکمربندافتادبه جونم هرچی التماسش میکردم فایده نداشت دیگه جونی برام نمونده بودتمام بدنم سیاه کبودشده بودبیهوش روتخت افتادم وقتی چشمام روبازکردم نصف شب بودازبدن دردنمیتونستم تکون بخورم تواتاقم حبس بودم برق روکه روشن کردم بابام در روبازکردوارداتاق شدگفت وسایلت روجمع کن یه مدت میری روستاپیش مادربزرگت..وای خدامن ازروستای پدریم متنفربودم باوجودعمه هام که چشم دیدنم رونداشتن برام جهنم بودباالتماس به بابام گفتم ترخدامن روتوهمین اتاق حبس کنیدامانفرستینم روستابابام باعصبانیت دادزدهمین که گفتم تاالان هرغلطی دلت خواسته انجام دادی دیگه بهت اجازه نمیدم بیشترازاین باآبروم بازی کنی تولیاقت خوب زندگی کردن رونداری
بعدازرفتن بابام گوشیم روروشن کردم به امین پیام دادم ساعت نزدیک۲شب بودسریع جواب دادخوبی؟بهش گفتم چه بلای سرم امده وبابام چه تصمیمی برام گرفته امین گفت سعی کن نظرپدرت روعوض کنی میدونستم منصرف کردن بابام کارمحالیه به امین گفتم میخوام فرارکنم میتونی بیای دنبالم گفت اره
چندتیکه لباس گذاشتم توکوله پشتیم برق خاموش کردم که فکرکنن خوابیدم نزدیک ساعت۴صبح وقتی مطمئن شدم پدرومادرم خوابیدن به امین پیام دادم بیاسرکوچه دنبالم وازخونه زدم بیرون امین خیلی سریع خودش رورسوندبادیدن سرصورت کبودم گفت دست بابات بشکنه ببین چی به روزت اورده بغضم ترکیدگفتم این تاوان دوست داشتن تو
امین بغلم کردگفت کنارتم دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه اون شب امین سرراه ازداروخونه پمادگازاستریل خریدباهم رفتیم باغ یکی ازدوستاش ساعت۷صبح بودکه گوشیم زنگ خوردبابام بودازترسم جواب نمیدادم میدونستم دستش بهم برسه میکشم....
شماره ی بابام افتاده بودروگوشیم ازترس جرات جواب دادن نداشتم امین گفت کیه گفتم بابامه گفت جوابش روبده شرایط ازاین بدترنکن بعدازسه بارزنگ زدن وصل کردم تاگفتم الوبابام دادزدکدوم گوری هستی بااجازه ی کی ازخونه رفتی بیرون گفتم امدم خونه ی یکی ازدوستام من نمیخوام برم روستابابام گفت برگردنمیرمت گفتم دروغ میگی ارواح خاک پدرش روقسم خوردکه خیالم راحت بشه
به امین گفتم من روبرسون توراه امین یه سیم کارت گوشی معمولی بهم دادگفت اگرگوشیت روگرفتن بااین بامن درتماس باش خلاصه باترس لرزبرگشتم خونه خودم روبرای یه کتک مفصل اماده کرده بودم امابرخلاف تصورم بابام فقط باهام حرف زدکلی نصیحتم کردوگوشیم روازم گرفت سیم کارتم روشکست
بعدازاین ماجرامامانم چشم ازم برنمیداشت شبهادرخونه روقفل میکردن مثل زندانیهاباهام رفتارمیکردن وقتی هم میخواست بره بیرون گوشی خونه روباخودش میبرد درروم قفل میکردهرچندمن دزدکی باگوشی که امین بهم داده بودباهاش درتماس بودم هروقت بهش زنگ میزدم باگریه میگفتم خسته شدم تاکی تحمل کنم امین دلداریم میدادصبرداشته باش همه چی درست میشه
یک ماه ازاین اتفاقات گذشته بودمن حتی تاتوکوچه ام نرفته بودم
کمکم رفتارمامانم بابام باهام بهترشده بود...گفتم میخوام برم باشگاه بماندباچه بدبختی تونستم بابام روراضی کنم دوهفته ازباشگاه رفتنم گذشته بودسرساعت میرفتم سرساعتم برمیگشتم که امین بهم زنگزدگفت دلم برات تنگ شده فرداکه میری باشگاه نیم ساعت زودتربیابیرون من سرکوچه منتظرتم گفتم باشه وفرداش طبق قرارنیم ساعت زودترامدم بیرون رفتم پارک سرخیابون امین منتظرم بودتامن رودیدبغلم کردبوسیدم ازدیدنش واقعاخوشحال بودم دست تودست هم داشتیم قدم میزدیم که یدفعه حلماروبادخترخاله اش جلومون دیدیم انقدرجاخوردبودکه چنددقیقه ای نگاهمون کردبعدامدجلوگفت ازدرهمسایه یه چیزهای شنیده بودم اماباورنمیکردم..شمادوتاپست ترین ادمهای هستیدکه خداافریده من لال شده بودم امینم فقط نگاهش میکردحلمایه تف انداخت جلوی پام گفت حیف اب دهنم که روی موجودکثیفی مثل توبندازمش بعدبادخترخاله اش رفت
یه حس خیلی بدی داشتم امین گفت شانس ماروببین بعداز۴۵روزخواستیم همدیگروببینیم این ازکجاسبزشد
اون روزخیلی زودبرگشتم خونه امااسترس داشتم زنگ خونه یاتلفن که به صدادرمیومدمیترسیدم حلماباشه به مادرم آماربده خداروشکربه خیرگذشت اون شب خبری نشدامافرداصبحش که مادرم میره خریدمادرحلمابه مادرم میگه وقتی برگشت خونه شروع کردگریه کردن نفرین کردنم
میدو
نستم بابام بیادمامانم بهش بگه دیگه نمیبخشم دزدکی چندتیکه لباس ومدارک شناسایم ویه مقدارطلاوپس اندازی که داشتم روبرداشتم تویه فرصت که مامانم حواسش نبودازخونه فرارکردم رفتم خونه ی آزیتابعدزنگ زدم به امین همه ی ماجراروتعریف کردم گفتم بایدتکلیف من رومشخص کنی چون ایندفعه بابام دیگه نمیبخشم امین گفت پیش ازیتابمون من باپدرحرف میزنم ازیتاخونه مجردی داشت تنهازندگی میکرد همون روزامین راجع به من فرارم بامادرش حرف میزنه ازش میخوادبره خواستگاریم بامادرم حرف بزنه سه روزمن خونه ی ازیتابودم خانوادم حتی بهم زنگم نزدن وقتی مادرامین میره خواستگاریم پدرم میگه من دیگه دختری به نام زیباندارم برام مرده خلاصه بعدازیک هفته پدرم تنهاامدمحضرمن به عقدامین درامدم حتی توصورتم نگاه نکردوفقط امضاکردرفت...
بابام اون روزتومحضرحتی نگاهمم نکردمثل غریبه هادفتر روامضاکردرفت خیلی شکسته شده بودازخودم خجالت میکشیدم ولی میگفتم یه مدت بگذره میبخشنم همه چی درست میشه
ازخانواده ی امین فقط مادرش پدرش بودن خیلی حس بدی داشتم دوستداشتم حداقل مامانم میومداماکلامن روتردکرده بودن بارهابه گوش رسیده بودکه گفته بودن مادیگه دختری به نام زیبانداریم
توفامیل فقط خاله ام باهام درتماس بودآمار خانوادم روازش میگرفتم
من نه جهیزیه ای داشتم نه خونه ای بعدازمحضرهمراه پدرمادرامین رفتم خونشون
قرارشدچندوقتی پیششون بمونیم تاامین خونه بگیره احساس غریبی میکردم اماباید بااین شرایط کنارمیومدم خونه ی مادرشوهرم سه خوابه بودیه خوابش رودراختیارماگذاشته بودن بعدازدوهفته دلتنگ مادرم شدم خیلی دوستداشتم ببینمش امانه روم نمیشدبرم دیدنشون نه زنگبزنم گاهی که میرفتم بیرون ازتلفن عمومی زنگ میزدم همین که میگفت الوقطع میکردم..
یک ماه ازازدواج من وامین گذشته بودکه چندتاکوچه پایین ترازخونه ی مادرشوهرم یه خونه ی۷۰متری اجاره کردیم برای شروع زندگی امین چندتیکه وسیله مثل یخچال گاز ماشین لباسشویی وظرف ظروف ازفروشگاه اوردمنم پس اندازم وطلاهام روفروختم پرده فرش سرویس خواب خریدیم
هروسیله ای روکه میچیدم کلی ذوق میکردم خوشحال بودم که بلاخره دارم سرسامون میگیرم به خوشبختی میرسم
خلاصه زندگی ماتوخونه ی خودمون شروع شدوامیدواربودم یه مدت که بگذره باخانوادمم اشتی میکنم همه چی به خوب خوشی تموم میشه
سه ماه اززندگی من وامین گذشته بودهمه چی خیلی خوب بودمنم احساس خوشبختی میکردم تایه شب خاله ام زنگزدگفت پدرت حالش بهم خورده بردنش بیمارستان تاصبح نخوابیدم گریه کردم
بعدازرفتن امین اماده شدم رفتم ببمارستان باکلی التماس تونستم برم پشت شیشه بابام روببینم وقتی بهم گفتن سکته مغزی کرده دنیاروسرم خراب شدکلی دستگاه بهش وصل بودتمام دوران کودکیم نوجوانیم جلوی چشمم مثل فیلم گذشت پدرم برای من چیزی کم نذاشته بودومن باکاری که کرده بودم باعث شده بودم سکته کنه کل راه برگشت به خونه روگریه کردم ونمیدونستم اون اخرین باریه که پدرم رومیبینم
بابام همون روزبعدظهرفوت کردمن روباکلی دردتنهاگذاشت برادرم که چشم دیدنم رونداشت برام پیغام فرستاده اگرتومراسم پدرم ببینم میکشم
منم برای اینکه ابروریزی نشه ازترسم نرفتم وروزسوم پدرم ازدورشاهدهمه چی بودم وبعدازرفتن همه رفتم سرخاکش خودم روانداختم روقبرش های های گریه کردم ازش میخواستم من روببخشه
افسوس که خیلی دیگه دیرشده بودمن پدرم روازدست داده بودم دوماه ازمرگ پدرم گذشته بودکه حالت تهوع امدسراغم...
[۱۲/۳۰، ۱۷:۳۲] +98 913 205 9340: سر گذشت واقعی:
دوماه ازمرگ پدرم گذشته بودکه بازحالت تهوع هام شروع شدحدس میزدم باردارباشم رفتم ازمایش دادم وجوابش مثبت بودنمیدونم چراخوشحال نشدم بعدازمرگ پدرم افسرده شده بودم حال حوصله نداشتم وحالاباحاملگیم حال جسمی وروحیم بدترهم شده بود
شب که امین امدوقتی جواب ازمایش روبهش نشون دادم گفت کاش حامله نمیشدی فعلاشرایط بچه دارشدن نداریم من دوست داشتم صاحب خونه بشیم بعدبچه داربشیم
اونم مثل من خوشحال نشدامابرعکس مادرشوهرم خیلی خوشحال شدمیگفت بچه برکت زندگیه وخونه ای که توش بچه نباشه برکت نداره!!
ماه های اول حاملگیم حالم خیلی بدبودهرروزسرم امپول میزدم که حالت تهوع ام بهتربشه امافایده نداشت چون نمیتونستم چیزی بخورم حسابی لاغرشده بودم
خیلی دلم میخواست تواون شرایط مادرم کنارم بودم امامیدونستم چشم دیدنم رونداره همین بی حالی ومریضی من باعث شده بودازامین دوربشم بیشترشبهادیرمیومدخونه وگاهی انقدرمست بودکه تامیرسیدبیهوش میشدوقتی بهش اعتراض میکردم میگفت من روزوشب جون میکنم که تودراسایش باشی چراگیربیخودمیدی مجبوربودم کوتاه بیام که دعوامون نشه
ماه چهارم حاملگیم بودم که رفتم سونوگرافی دکترگفت بچه دخترانقدرذوق داشتم که سرراه چندتیکه لباس دخترونه خریدم امدم خونه
امین وقتی فهمیدبچه دختر گفت کاش پسربودمن دوستداشتم اولین بچمون پسرباشه..
روزهامیگذشت رفتارامین بدترازروزقبل میشدتوماه هفتم بارداریم بودم یه شب که امین دیرا
مدخونه بهش زنگ زدم گفتم کجای گفت دارم حساب کتاب فروشگاه رومیکنم یه کم دیرمیام وقتی تلفن روقطع کردم یادزمانی افتادم که بامن بودبه حلمادروغ میگفت نمیدونم چرابهش شک کردم نزدیکساعت۲شب امین امدخونه خودم روزدم به خواب
امین آروم کنارم درازکشیدخوابیدوقتی مطمئن شدم خوابیده رفتم سراغ گوشیش رمزگوشیش روبلدبودم بازش کردم اماچیزخاصی توش پیدانکردم اون شب گذشت دوروزبعدش وقت دکترداشتم باامین رفتیم دکتر سرراه میخواست داروهای من روبگیره وقتی ازماشین پیاده شدمتوجه ی ویبره یه گوشی شدم اول فکرکردم مال خودمه اماوقتی درداشبوردروبازکردم یه گوشی لمسی دیدم
رمزنداشت سریع بازش کردم توقسمت زنگهاش امین بایه دختربنام نازی درتماس بودکلی پیامهای عاشقانه برای هم فرستاده بودن وقتی واتساپش چک کردم یه عالمه عکس دونفره باهم داشتن که تن دخترچه لباسهای بودتوبغل امین لم داده بود..
بادیدن عکسهای امین اون دختره دنیاروسرم خراب شدخدایامن عاشق امین بودم چرابایداینکارروباهم میکرد
ماکه زندگیه خوبی داشتیم اخه چرا!؟قبل امدن امین شماره دختره روبرداشتم ازچتهاوعکسهاشون عکس گرفتم گوشی روگذاشتم سرجاش نمیخواستم بازنده ی این بازی باشم خودم روخیلی زرنگتروباهوشترازحلمامیدونستم میخواستم هرجورشده شرنازی رواززندگیم کم کنم من برای به دست اوردن امین بهای سنگینی پرداخت کرده بودم
وقتی امین امدهیچی نگفتم هرچنددوستداشتم سرش دادبزنم بگم خیلی نامردی اماسکوت کردم
وقتی من رورسوندگفت یه جاکاردارم زودمیام بااینکه میدونستم کارش چیه یه لبخندزوری زدم گفتم امین میشه زودبیای؟گفت باشه عزیزم کارم تموم بشه سریع میام فقط خدامیدونه چه حالی داشتم
زودامدن امین شدساعت1شب بیداررومبل نشسته بودم انقدرگریه کرده بودم که چشمام میسوخت وقتی امین امدبادیدن قیافه ام ترسیدگفت چی شده چرابیداری؟گفتم کجابودی زودت الانه گفت زیباخیلی خسته ام سربه سرم نذارحوصله ندارم فروشگاه بودم دنبال یه لقمه نون!!عین روزبرام روشن بودکه داره دروغ میگه دهنش بوی گندمشروب میدادشک نداشتم پیش اون دختره بوده امین رفت خوابیدامامن تاصبح پلک بهم نذاشتم امین ساعت۹صبح دوش گرفت رفت یه سیم کارت قدیمی داشتم باهاش به شماره ی نازی زنگزدم اماجواب نداد تنهاکسی که میتونست بهم کمک کنه ازیتابودبهش زنگزدم گفتم بایدببینمت ازیتادوست خوبی برای من بودمیدونست عاشقانه امین رودوستدارم سریع امددیدنم
منم سیرتاپیازماجراروبراش تعریف کردم وقتی عکس نازی روبهش نشون دادم گفت این پایه ثابت همه ی پارتیهاست چطورتوندیدیش
گفتم من وقتی باامین میرفتم مهمونی تمام حواسم به امین بودنه اطرافم خلاصه ازیتاگفت تویه سالن زیبایی کارمیکنه ادرسش روازش گرفتم بعدظهررفتم محل کارش جالبه تامن رودیدشناخت باکمال پروی امدجلوگفت به به زیباخانم این طرفها امدی خوشگل کنی برای امین دوستداشتم خفه اش کنم سالنشون خیلی بزرگ بودچندتااتاق داشت گفتم میخوام باهات حرفبزنم راهنماییم کردرفتیم تویکی ازاتاقها
وقتی روبه روم نشست بدون هیچ مقدمه چینی گفتم همینطورکه میبینی من وامین به زودی بچه دارمیشیم وهمدیگرروهم خیلی دوستداریم امدم بهت بگم پات رواززندگیم بکش بیرون نازی باحرفم گفت من چکارزندگی تودارم گفتم میدونم باامین درارتباطی عکسهات روتوگوشیش دیدم بازبون خوش دارم بهت میگم دست ازسرامین برداروگرنه طوردیگه ای باهات رفتارمیکنم نازی اولش زیربارنمیرفت اماوقتی اسکرین شات چتهاوعکسهاشون رونشون دادم گفت جلوی شوهرت روبگیراون ابرازعشق میکنه میگه اززیباخسته شدم اگربخاطربچه نبودازش جدامیشدم
نازی باپروی تمام گفت بروجلوی شوهرت بگیربارهابهم گفته دوستمداره واگرزیباحامله نبودطلاقش میدادم تورومیگرفتم بااین حرفش کنترلم روازدست دادم یکی خوابندم توگوشش موهاش روگرفتم شروع کردم فحش دادن گفتم دختره هرزه توای که داری برای شوهرمن دلبری میکنی پات رواززندگیم بکش بیرون خدامیدونه باچندنفری باسرصدای من همکارهاش امدن نازی روازدستم نجات دادن بااون شکم واقعانمیدونم اون همه زور روازکجااورده بودم نازی که تمام صورتش جای چنگ من بودگفت گورت ازاینجاگم کن اگرنزدمت فقط بخاطرحاملگیت بودوگرنه بلدم باامثال توچطوری رفتارکنم ببین چه ادم وحشی هستی که شوهرت به یه سال نرسیده ازت خسته شده بدبخت فکرکردی اگریه توله پست بندازی نگهت میداره زکی خیال باطل
انقدرحرفهای نازی زننده بودجوارایشگاه سنگین که دیگه نموندم باگریه امدم بیرون باهربدبختی بودتاکسی گرفتم خودم رورسوندم خونه دلم دردمیکردحالم اصلاخوب نبودیکساعتی بودرسیده بودم که امین باعصبانیت تمام واردخونه شدگفت چه غلطی کردی!؟خیلی جالب بودعوض اینکه من شاکی باشم امین دست پیش گرفته بودگفتم خیلی پستی من ازهمه چیم بخاطرتوگذشتم حتی خانوادم انوقت توراحت خیانت میکنی طلبکارم هستی امین گفت کارهای من به توربطی نداره توازاول هم میدونستی من اهل دوستی معاشرت هستم پس نبایداعتراض کنی باچه حقی رفتی سراغ نازی وای داشتم دیونه میشدم گفتم مگه مج
ردی که هرکاری دلت خواست انجام بدی اینجوری باشه منم میشم مثل خودت اهل دوستی رفاقت.. چشمتون روزبدنبینه بااین حرفم امین بهم حمله کردشروع کردبه زدنم انقدرعصبانی بودکه اصلاتوجهی به شرایطم نمیکرددستم روگرفته بودم جلوی شکمم که به بچه ضربه نزنه امین میزدم میگفت ازاولم هرزه بودی که نصف شب میومدی پیشم...نگم بهتون که چه حرفهای بهم زدانقدرکه حرفهاش داغونم کردکتکهاش برام دردنداشت
امین بعدازکلی زدنم فحش دادن رفت انقدرحالم بدبودکه بیحال روزمین درازکشیدم یه لحظه به خودم امدم دیدم زیرم پرخون
نمیخواستم مادرشوهرم بااین قیافه سروضع بینم زنگ زدم به ازیتاگفتم دارم میمیرم خودت روبرسون ازیتاخیلی زودامدمن روبردبیمارستان دکتربعدازمعاینه گفت بایدسریع سزارین بشی بچه۷ماه به دنیابیاد
خونریزیم خیلی زیادبودازسرصورت کبودم همه فهمیده بودن کتک خوردم چندنفری گفتن حتماازشوهرت شکایت کن اماتواون شرایط من فقط دعامیکردم دخترم سالم به دنیابیاد..
خونریزیم شدیدبوددکترگفت بایدسریع جراحی بشی وگرنه بچه روازدست میدی خیلی حالم بدبودآزیتااول به امین بعدهم به مادرشوهرم خبردادبه نیم ساعت نرسیدامین خودش رورسوندوقتی من روتواون شرایط دیدانگاردلش برام سوخت گفت خوبی ازحس ترحمش بیزاربودم حتی نگاهشم نکردم امین کارهای بستری من روانجام داداورژانسی من روبردن اتاق عمل ازکمربی حس بودم زمانی که دخترنازنیم روبهم نشون دادن ازخوشحالی اشک میریختم دخترم چون زودبه دنیاامده بودبایدچندروزی تودستگاه میموندوقتی ازاتاق عمل اوردن بیرون مادرامین هم امده بوداونم بادیدن صورت کبودم تعجب کرداماچیزی نگفت انگارخودش حدس زدچه اتفاقی افتاده
توبخش حس خیلی بدی داشتم همراه اکثرزاهوهامادراشون بودن من خیلی دوستداشتم مامانم کنارم بوداماحیف که نداشتمش خودم بارفتارم باعث شده بودم ازدستش بدم
فرداش خودم مرخص شدم امادخترم نزدیک ده روزبیمارستان موند
تواین مدت مادرامین کنارم بودتنهام نذاشت وباوساطتش باامین آشتی کردم امینم قول دادوقسم خوردکه دیگه کاری به نازی نداره وسیم کارت اون گوشی رواوردبهم داد
انگاربه دنیاامدن دخترم توزندگیم معجزه کرده بودرفتارامین خیلی خوب شده بودبه مابیشترمیرسیدوازنظرمالی وضعمون بهترشده بود
اسم دخترم روگذاشتیم اذین
همه چی عالی بود
منم خداروشکرمیکردم که به ارامش رسیدم اذین یکسالش شده بودکه تونستیم خونه بخریم وامین ماشینش روعوض کردیه شاسی بلندخرید
یادمه روزی که امین ماشین روعوض کردزنگزدبهم گفت وسایل سفرروجمع کن چندروزی بریم شمال منم ازخداخواسته ساک بستم امین که امدشام خوردیم راهیه شمال شدیم رفتیم نور
امین ویلای یکی ازدوستاش روگرفته بودکه فول امکانات بودقرارشدچندروزی بمونیم بعدظهرروزی که رسیدیم امین اذین روبردتواستخرکلی باهم بازی کردن منم لحظه به لحظه ازشون عکس میگرفتم میذاشتم روپروفایلم خاله ام شماره ام روداشت میدونستم عکسهاروبه مامانم نشون میده..
نزدیک غروب بودداشتم شام درست میکردم دیدم اذین حالت تهوع داره خیلی ترسیدم بچه بیحال بودفقط بالامیاوردامین گفت مال اب استخرکلرخورده خوب میشه نگران نباش
چندساعتی گذشت اماهرلحظه حال بچه بدترمیشدباامین بردیمش بیمارستان دکترمعاینه کردگفت سرماخورده براش امپول زدیه کم دارودادبهش حالت تهوعش بهترشد
اون چندروزی که شمال بودیم دیگه علائمی نداشت تابرگشتیم خونمون یه روزبعدازسفرمون مشغول جمع کردن لباسهابودم که بازاذین حالش بدشدزنگ زدم امین گفت ببرش پیش یه متخصص
بچه انقدربیحال بودکه باگریه رسوندمش درمانگاه دکتراطفال بعدازمعاینه گفت بخاطرحالت تهوعی که داره بایدازسرش عکس بگیرید..
دکترگفت حتمابایدازسرش عکس بگیریدآذین توبغلم بودمحکم چسبوندمش به خودم گفتم اقای دکترچیزجدی که نیست؟دکترکه دیدخیلی ترسیدم گفت نگران نباشیدمن برای تجویزدارودرست بایدشرایط بچه روبدونم انشالله که چیزی نیست عکس رواورژانسی نوشتم سریع انجام بدیدجوابش روبرام بیاریدازاتاق که امدم بیرون به امین زنگزدم گفت تاتوبری کارهاش روانجام بدی منم خودم رومیرسونم
دربست گرفتم سریع خودم رورسوندم..
مرکزعکسبرداری شلوغ بودباکلی التماس نوبتش روانداختم برای همون روزولی بایدچندساعتی منتظرمیموندم روصندلی نشسته بودم که امینم امد
نمیدونم چرابادیدنش زدم زیرگریه خیلی استرس داشتم امین دیدمضطربم گفت دخترمن قویه هیچیش نیست الکی شلوغش نکن بادلداریه امین یه کم اروم شدم دوساعتی تونوبت بودیم تاصدامون کردن ازآذین عکس گرفتن
بعدازنیم ساعت جوابش رودادن داشتیم ازپله های مرکزعکسبرداری میومدیم پایین که حلمامادرش رودیدیم البته اوناماروندیدن مادیدیمشون!!برای چی امده بودن نمیدونم اماقبل اینکه متوجه مابشن ازکنارشون ردشدیم
خلاصه قبل ازرفتن دکترخودمون رورسوندیم مطبش دکترجواب روچندبارنگاه کرددلشوره بدی داشتم طاقت نیاوردم گفتم انشالله که مشکلی نداره؟انگارمیخواست یه چیزی بگه امادنبال مقدمه چینی بوداذین گریه میکردبی قراربوددکتربه من گفت ببریدش بیرون شایدارو
م بشه امامن نرفتم یه حسی بهم میگفت نمیخوادمن چیزی بفهمم
وقتی دیدی من سیریشترازاین حرفهام گفت باتوجه به عکس سردخترتون تشخیص من تومورمغزیه هرچندچندتاازمایش دیگه ام بایدانجام بده
بعدقسمتی که اون توده لعنتی رشدکرده بودروبهمون نشون داد
من ادامه حرفهاش رونمیشنیدم انگاربهم برق وصل کرده بودن خشکم زده بودحتی نمیتونستم گریه کنم
امین بدترازمن بودوقتی ازمطبش امدیم بیرون گفتم این دکترچیزی حالیش نیست بچه ی من سالمه مشکلی نداره
نمیخواستم واقعیت روقبول کنیم چندتامتخصص دیگه اذین روبردیم اماتشخیص همه تومورمغزی بود
شب روزم یکی شده بودفقط گریه میکردم دوهفته بعدازتشخیص چندتامتخصص نوبت عمل زدن براش اماریسک عمل بالابودماهم چاره ای جزقبول کردنش نداشتیم وتویه روزپاییزی که بارون میومددخترم روبردن اتاق عمل بعدازچندساعت که اوردنش بیرون گفتن جراحیش خوب بوده من وامین واقعاخوشحال بودیم خداروشکرمیکردیم که همه چی به خیرگذشته اماسه ساعت بعدازعمل اذین نازنینم خونریزی داخلی میکنه ظرف نیم ساعت خبرفوتش روبهمون دادن خدامیدونه اون لحظه چه حالی داشتم امیدوارم هیچ مادری این درد روتجربه نکنه
من حتی فرصت نکردم برای اخرین باریه دل سیربغلش کنم وبایه داغ سنگین من روبادنیای پرازغم غصه ام تنهاگذاشت..
[۱۲/۳۰، ۱۷:۳۲] سر گذشت واقعی:
چندروزپشت سرهم حالت تهوع داشتم بیحال بودم اشتهام روازدست داده بودم مامانم طفلک خیلی نگرانم بودفکرمیکردمال قرصهایه که تواین مدت خوردم معدم دردگرفتم خودمم همین فکررومیکردم میگفتم مال این همه داروشستسومعده است.البته ازوقتی هم تصادف کرده بودم عادت ماهانه نشده بودم اونم گذاشته بودم روحساب فشارعصبی اثرات داروهرچندپریودی خیلی منظمی هم ازاول نداشتم.خلاصه سرخودداروهام روقطع کردم گفتم شایدیکم حالت تهوعم بهتربشم اما۱۰روزی گذشت بهترکه نشدم هیچ بدترم شدم به ناچاررفتم پیش دکترم وقتی موضوع روبهش گفتم چندتاازمایش عکس برام نوشت که انجام بدم میخواستم ازاتاقش بیام بیرون که صدام کردگفت مطمئنی حامله نیستی ازحرفش شوکه شدم گفتم من چندسال بچه میخوام حامله نشدم الان بااین همه بلاکه سرم امده چطورمیتونم حامله باشم گفت یعنی جلوگیری نداشتی باخجالت گفتم نه.گفت ازمن میشنوی یه تست بارداری بده ازمطب که امدم بیرون خیلی فکرم مشغول بودسرراه ازداروخونه یه بی بی چک خریدم رفتم خونه وقتی استفاده اش کردم درعین ناباوری مثبت شدشایدباورتون نشه امابازم نتونستم قبول کنم که باردارم گفتم احتمال خطاتوبی بی چک بوده تصمیم گرفتم برای اطمینان بیشترصبح برم ازمایش بدم به مادرم هیچی نگفتم فرداش رفتم ازمایش خون دادم بعدازیکی دوساعت که جوابش روبهم دادن خانمی که جوابهارومیدادیه نگاهی بهم انداخت گفت مبارکه حامله ای همونجاروصندلی نشستم زدم زیرگریه چطورممکن بودمن حامله باشم تواین مدت کسی متوجه نشده باشه
خانم وقتی دیددارم گریه میکنم گفت نکنه شوهرت بچه نمیخوادناراحت شدی بابغض توگلوم گفتم اتفاقاشوهرم بچه میخواست امادیگه نیست که بچه اش روببینه.ازازمایشگاه که امدم بیرون بی هدف شروع کردم توخیابانها قدم زدن
دوساعتی الکی گشتم رفتم خونه حالم خیلی بدبودیه حس عجیبی داشتم بیشترنگران بچه بودم میترسیدم بخاطرداروهای که مصرف کردم سالم نباشه مامانم وقتی فهمیدخیلی جدی گفت بچه بدون پدرمیخوای چکاربروبندازش تاکسی چیزی نفهمیده ازحرفش خیلی ناراحت شدم گفتم این چه حرفیه امین مرده ولی من هنوززنده ام هرکاری ازدستم برمیادبرای یادگارامین انجام میدم
رفتم پیش دکترم بهش گفتم حامله ام بااینکه خودش گفته بودشایدعلائمت مال حاملگی باشه اماوقتی شنیدتعجب کردگفت شبیه معجزه است حاملگیت زنده بودن این بچه بااین همه بالاکه سرت امده ولی احتمال اینکه بچه مشکل داشته باشه هست اگرنخوایش میتونم تجویزسقطش روبرات بنویسم تودوراهیه بدی گیرکرده بودم نمیدونستم بایدچکارکنم امادراخرگفتم نگهش میدارم وازامام رضاخواستم حالاکه دعام رومستجاب کرده بهم یه بچه سالم بده
توکل کردم به بزرگی خداتصمیم گرفتم بچه ام رونگهدارم نمیتونستم سقطش کنم چون چندسالی بودکه ازخدامیخواستم بهم بچه بده ویه جورای نخواستنش ناشکری بود.مادرم وقتی فهمیدمیخوام نگهشدارم شروع کردغرغرکردن که ممکنه سالم نباشه یه عمرخودت روگرفتارنکن گفتم پای همه چیش وایستادم
خلاصه خانواده ی امین هم فهمیدن حامله هستم مادرش انقدرخوشحال بودکه حدنداشت میگفت خداروشکرازپسرم یه یادگاربرامون مونده وبیشترازقبل بهم میرسیدن هردفعه میومدن دیدنم بادست پرمیومدن.ماه چهارم بارداریم بودم که بامادرامین رفتم سونوگرافی دل تودلم نبودمیخواستم بدونم بچه ام چیه دکتروقتی سونوگرافی روانجام دادگفت پسرت هیچ مشکلی نداره وای خداصاحب یه پسرشده بودم ازخوشحالی گریه میکردم امین همیشه ارزوداشت پسرداربشه اماقسمت نبودپسرش روبغل کنه
روزهای زندگی من میگذشت واردماه۹شدم تواین مدت چندروزی میرفتم خونه ی مادرامین چندروزی هم پیش مادرم
بودم ازاین شرایط خسته شده بودم تصمیم داشتم بعداززایمانم برم خونه ی خودم البته هرموقع این موضوع رومطرح میکردم داداشم جبهه میگرفت میگفت حق نداری تنهای زندگی کنی وسایلت روجمع کن بیاطبقه پایین پیش مامان زندگی کن
امامن دوستنداشتم تواون واحدزندگی کنم چون خاطرات تلخ گذشته برام زنده میشد
نزدیک زایمانم که شدپدرامین امددیدنم گفت تومحله ی خودمون برات یه واحد۷۵متری خریدم ومیخوام بعداززایمان بیای نزدیک مازندگی کنی
مادرشوهرم برای پسرم کلی وسیله خریده بودهرچندمادرم برام سیسمونی تهیه کرده بودامااوناهم ازشوق نوه اشون سنگ تمام گذاشته بودن
خلاصه قبل ازبه دنیاامدن پسرم اسباب کشی کردم به خونه جدیدم دروغ چراازاینکه صاحبخونه شده بودم خیلی خوشحال بودم
خونم دوخوابه بودیه اتاقش روبرای پسرم اماده کردم یک هفته بعدازجابجایم نوبت زایمانم بودبااینکه توسونوگرافیهاگفته بودن پسرم مشکلی نداره اماخیلی استرس داشتم دعامیکردم سالم باشه
بلاخره انتظارم به پایان رسیدپسرکوچلوم تویه روزگرم تابستانی به دنیاامدوقتی بغلش کردم فقط گریه میکردم خیلی شبیه امین بود..😔😔😔
پسرم خیلی شبیه امین بودوقتی دادنش بغلم چشمای تیله ای رنگش روبازکرده بودنگاهم میکرد
یه حس عجیبی داشتم که نمیتونم براتون توصیفش کنم اشک توچشمام جمع شده بودواون لحظه خیلی خوشحال بودم که باتمام مخالفتهای اطرافیانم بچه رونگه داشتم وجودش بهم ارامش میداد.مامانم بامن گریه میکردومیگفت خداروشکرسقطش نکردی پسرم نیومده تودل مامانم حسابی جابازکرده بودپدرمادرامین هم کنارم بودن قربون صدقه ی پسرم میرفتن...قرارشدده روزاول زایمان برم خونه ی مامانم که راحتترمراقبم باشه وبعدش برم خونه ی خودم روزی که ازبیمارستان مرخص شدم پدرامین جلوی پای من پسرم گوسفندقربونی کردکلی خوراکی مثل گوشت مرغ شیرینی میوه ووخریده بودبرام اوردکه تواین مدت مامانم برامون هزینه ای نکنه درسته امین نبوداماخانوادش نمیذاشتن احساس کمبود داشته باشم
شب هفت پسرم خواهربرادرهای خودم خانواده امین رومامانم دعوت کردهرچندجای امین واقعاخالی بودامابغض توگلوم روفرومیدادم که شادی دیگران روخراب نکنم اون شب اسم پسرم روگذاشتیم محمدامین..
بعدازده روزپدرشوهرم امددنبالم بردم خونه ی خودش دوهفته ام پیش اوناموندم بعدرفتم خونه ی خودم
باید یادمیگرفتم روپای خودم وایستم هرچندخانواده ی خودم وامین هیچ وقت تنهام نمیذاشتن ولی درکل زندگیه مستقلی داشتم.روزهای زندگیم میگذشت تاپسرم نزدیک یکسالش شدتواین مدت خرج زندگیم ازسودپولی که ازسرمایه امین توبانک بودمیگذشت امادوستداشتم برم سرکاردستم توجیب خودم باشه وقتی به خانواده امین گفتم اولش مخالفت کردن امایه کم که اصرارکردم کوتاه امدن وتونستم توازمایشگاه نزدیک خونمون مشغول به کاربشم شیفت کاریم ازساعت۷صبح بودتا۳بعدظهربود
مادرامین نذاشت پسرم روبذارم مهدخودش نگهش میدادشت
زندگیه ارومی داشتم تامحمدامین نزدیک چهارسالش شدیه شب که خواهروبرادرهام خونه ی مامانم بودن زنگزدن منم برم پنج شنبه بودزودازسرکارامده بودم رفتم خونه ی مادرشوهرم باهم رفتیم سرخاک بعدش من بامحمدامین رفتیم خونه ی مادرم..
بچه هاتوحیاط بازی میکردن منم باخواهرام تواتاق صحبت میکردم که یدفعه پسرخواهربزرگم دویدتواتاق باگریه گفت خاله محمدامین روماشین زده انقدرترسیدم هول کرده بودم که بدون روسری باپای برهنه دویدم توکوچه دیدم پسرم بیحال رودستهای بابای حلماست..😔
انقدرشوکه شده بودم که نمیتونستم حرف بزنم خواهربزرگم اعظم رفت جلوگفت چی شده چندنفرازهمسایه هابیرون بودن یکیشون گفت کاظم اقاداشت دنده عقب میومدبچه روندیدباماشین زدبهش خدارحم کردبچه هاجیغ زدن وگرنه زیرلاستیک ماشین له میشد.کاظم اقاپدرحلمابودکه به تازگی یه نیسان خریده بود.پدرحلماخودش رنگش پریده بودوقتی دیدم ازسرمحمدامین خون میادشروع کردم به جیغ زدم این وسط داداشم ماشین روشن کرددادزدسرم جای جیغ زدن سوارشوچادرگل دارمامانم روسرم کردم با دمپایی سوارشدم.محمدامین بغل خواهرم بودرسوندیمش بیمارستان بردنش تویه اتاق ماروبیرون کردن باتمام وجودم التماس خدامیکردم پسرم زنده بمونه دیگه تحمل داغ دیدن نداشتم
پدرمادرحلماهم امدن بیمارستان داداشم برای دکترتوضیح دادچه اتفاقی افتاده اونم پرونده محمدامین روتصادفی پرکردکه اگراتفاقی براش افتادبتونیم شکایت کنیم کلی ازپسرم عکس آزمایش گرفتن گفتن بخاطرضربه ای که به سرش خورده بیهوش شده بایدصبرکنیم تابهوش بیادشرایطش روبررسی کنیم
مادرم به خانواده امین خبرداده بود.محمدامین روبخش مراقبتهای ویژه بستری کردن.توسالن انتظارنشسته بودم باگریه دعامیکردم که پدرومادرامین امدن.مادرامین تامن رودیدشروع کردسرزنش کردنم که چرامراقب بچه نبودی بااینکه حال خودم خوب نبودولی سکوت کردم گفتم بذارخودش روخالی کنه.۲۴ساعت ازاین ماجراگذشت محمدامین هنوزبیهوش بود.پدرامین ازکاظم اقاشکایت کردمن نتونستم جلوش روبگیرم روزدوم بیمارستان بودم که حلماشوهرش برادرشوهرش ا
مدن تامن رودیدزدزیرگریه گفت زیبامابیشترازشمانگرانیم بابام داره دیونه میشه فکرنکن ماناراحت نیستیم نمیدونستم چی بایدبهش بگم هرچندمن واقعاازشکایت پدرامین خبرنداشتم ولی کاری هم ازدست برنمیومد
بعدازسالهاحلماآمدمثل یه دوست کنارنارفیفش موندرفیقی که درحقش خیلی بدکرده بوداماحلمااون روزبهم گفت گذشته من وتوبه اتفاقات الان ربطی نداره دعامیکنم هرچه زودترحال پسرت خوب بشه..اون روزحلمابرای سلامتیه محمدامین قران خوندن کلی بهم دلداری دادگفت فکرنکن برای رضایت گرفتن دارم تقلامیکنم نه!!چون خودم مادرهستم وحالت رودرک میکنم میدونم یه بارداغ فرزنددیدی دارم دعامیکنم
نمیدونم واقعاشایددعاهای خالصانه حلمابااون قلب پاکش بودکه محمدامین همون روزچشمهای قشنگش روبازکردبه من جون دوباره بخشیدچندروزی که پسرم..
چندروزی که پسرم بستری بودخانواده ی حلماکنارم بودن تمام مخارج بیمارستان روپرداخت کردن روزهای سختی روگذروندم امابابهترشدن حال محمدامین همه چی روفراموش کردم ازپدرشوهرم خواستم بره شکایتش روپس بگیره.تومدتی که بیمارستان بودم متوجه شدم هرچی راجع به شوهرحلمامیگن عین واقعیته یه مردبه تمام معنابود.هرچندحلمالیاقت بهترینهاروداشت گاهی فکرمیکردم خدامن روواردزندگیش کردکه سرنوشت بهتری روبراش رقم بزنه.سه هفته ازاین ماجراگذشت حال پسرم خوب شده بودمنم باخیال راحت برگشتم سرکارم تواین مدت دوسه باری پدرومادرحلماامدن دیدنمون هردفعه کلی وسایل میاوردن میگفتن اگرکاری داری بهمون بگوپسرتوام مثل نوه ی خودمون میمونه وخداروشکرمیکنیم که حالش خوب شده ماشرمنده توخانواده ات نشدیم انقدربهم محبت داشتن که من خجالت میکشیدم عذاب وجدان داشتم باخودم میگفتم اگرمیدونستن من باعث خراب شدن زندگیه دخترشون شدم بازم این رفتارروباهم داشتن!؟یه روزکه سرکاربودم برای گوشیم پیام امدوقتی بازش کردم دیدم ازیه شماره ی ایرانسل که نوشته سلام خوبی؟تمام مخاطبین من به اسم سیوبودگفتم اشتباه فرستاده توجه نکردم بعدازتمام شدن ساعت کاریم داشتم میرفتم خونه ی مادرشوهرم که محمدامین روبردارم که ازهمون شماره بازبرام پیام امدخسته نباشی ایندفعه درجوابش نوشتم شما؟سریع جواب دادیه دوست!باخودم گفتم مزاحم ولش کن گذشت تااخرشب که گوشیم روچک کردم دیدم بازچندتاپیام داده نوشته من دوستدارم نمیخوام مزاحمت بشم وحال محمدامین روپرسیده بود
فهمیدم هرکس هست من روخوب میشناسه شماره اش سیوکردم که برنامه هاش برام بالابیادتاازروی پروفایلش بشناسمش اماهیچ عکسی نداشت بهش زنگ زدم که ردتماس زدنوشت عزیزم ساعت۱۲شب نمیتونم جوابت رو بدم واقعاکفری شده بودم درجوابش نوشتم یه باردیگه مزاحمم بشی ازت شکایت میکنم جواب دادمن مزاحم نیستم گفتم که دوستدارم...حقیقتش روبخوایدترسیدم گفتم شایدخانواده ی امین یایکی ازفامیله که میخوادمن روامتحان کنه بلاکش کردم بیخیالش شدم.فرداصبح طبق معمول محمدامین روسپردم به مادرشوهرم رفتم سرکاردوسه ساعتی گذشته بودکه برام پیام امدبازش کردم دیدم ازیه خط همراه اول برام پیام امده زیباجان چرابلاکم کردی من که گفتم مزاحم نیستم بذارباهم بیشتراشنابشیم من قصدم ازدواج..
[۱۲/۳۰، ۱۷:۳۲]سر گذشت واقعی:
بعدازرفتن اذین زندگیم جهنم شده بوددیگه هیچ امیدی نداشتم همه رومقصرمرگش میدونستم توبیمارستان انقدرجیغ زده بودم که صدام به زوردرمیومدم برام ارامبخش زدن نمیدونم چندساعت تواون وضعیت بودم وقتی چشمام روبازکردم مامانم خاله ام بالاسرم بودن فکرکردم دارم خواب میبینم اماوقتی مامانم صدام کردفهمیدم بیدارم بعدازچندسال دوری مادرم بالای سردخترناخلفش امده بودشایداگراون لحظه مامانم رونمیدیدم دیونه میشدم امابادیدنش یه کوه دردازرودوشم برداشته شدتوبغلش گریه میکردم زارمیزدم مامان دخترم رفت دعاکن منم بمیرم مامانم دلداریم میدادمیگفت خواست خدابودنمیشه باتقدیرجنگید
بعدهافهمیدم وقتی امین به مادرش خبرفوت دخترم رومیده اونم به خاله ام میگه وخاله ام به مادرم..مادرم هیچ وقت اذین روازنزدیک ندیده بودوفقط توسط خاله ام عکسهاش رودیده بود..دخترم رونزدیک پدرم به خاک سپردیم وهردفعه میرفتم سرخاک دخترم باپدرم درددل میکردم ازش میخواستم من روببخشه بعدازاین اتفاق تلخ بیشترشبهاباقرص ارامبخش میخوابیدم وانگیزه ام روازدست داده بودم مادرم درهفته چندبارمیومددیدنم کارهام روانجام میدادنصیحتم میکرد
شیش ماه ازمرگ دخترم گذشت که تونستم یه کم خودم روجمع جورکنم وبرای اینکه وقتم پربشه کمترفکرکنم کلاس نقاشی ثبت نام کردم باشگاه رفتم..امین خیلی ارومترازقبل شده بودهردفعه باهاش حرف میزدم میگفت اه حلماماروگرفته منم ته دلم حرفش روقبول داشتم اماتوروش میگفتم نه عمردخترمون همینقدربوده تقدیرش ربطی به نفرین کسی نداره
یکسال گذشت تواین مدت هرباربه امین میگفتم بچه داربشیم قبول نمیکردمیگفت دیگه بچه نمیخوام امامن خیلی دوستداشتم یه باردیگه مادربشم
یه روزازمادرم شنیدم حلمابایکی ازاشناهای پدرش ازدواج کرده برای
ادامه ی تحصیل باهمسرش که مهندس به نامی بوددارن میرن کانادا..مادرم میگفت خانواده ی شوهرش خیلی پولدارهستن امیدشوهرش پسرخیلی موفقیه که یه دل نه صددل عاشق حلماست
من درحق حلمابدکرده بودم میدونستم گناهم نابخشیدنیه اماازخوشبختیش خوشحال بودم..دوسال گذشت تواین مدت اوضاع بازارخراب شدامین کلی چک برگشتی داشت مجبورشدیم برای جبران ضررش یکی ازفروشگاه هاروجمع کنیم ماشین روبفروشیم اماروزبه روزشرایط کاریش بدترمیشدبدهکاریه سنگینی بالااورده بودیم وبه اجبارخونمون روهم فروختیم
گاهی فکرمیکردم اذین که رفت برکت زندگیمون هم باخودش بردومن امین باوجودش فقط یکسال طعم خوشبختی روچشیدیم
امین طاقت ورشکستی ونداری رونداشت شایددرطول روزدوپاکت سیگارمیکشید هرچقدرهم من باهاش صحبت میکردم فایده نداشت تایه شب امدخونه گفت ازغروب قفسه سینم دردمیکنه...
امین گفت ازغروب قفسه سینم دردمیکنه گفتم پاشوبریم دکتراماقبول نکردگفت یه کم استراحت کنم بهترمیشم شامش روخوردرفت خوابیدخیلی نگرانش بودم هرچنددقیقه یکبارمیرفت بهش سرمیزدم تاخودصبح نتونستم بخوابم مراقب امین بودم میدونستم مشکلات کاریش زیاده وازنظرجسمی روحی داغونه
اون شب گذشت امین صبح زودبیدارشدرفت سرکارنزدیک ظهربودکه پدرشوهرم زنگزدگفت امین حالش بدشده بردیمش بیمارستان سریع خودم رورسوندم من ومادرامین باهم رسیدیم طول مسیرانقدرگریه کرده بودم که چشمام قرمزمتورم شده بودامین سکته کرده بودخداروشکربه موقع رسونده بودنش نجات پیداکرده بودامادوتاازرگهای اصلی قلبش گرفتگی داشت که دکترگفته بودحتمابایدجراحی کنه
خلاصه چندروزی بستریش کردن وقتی حال عمومیش یه کم بهترشدعمل قلب بازبراش انجام دادن گفتن خطررفع شده..
روزهای زندگی من کنارامین ادامه داشت سه سال گذشت مشکلاتمون کمترشده بودتواین مدت خانواده امین خیلی اصرارداشتن بچه داربشیم امین هم دیگه مثل قبل مخالفت نمیکرداماحالاکه مامیخواستیم من باردارنمیشدم چندباری هم دکتررفتم ازمایش انجام دادم گفتن مشکلی نداری دیگه سپرده بودیمش دست خداهروقت خودش صلاح دونست بهمون بچه بده نمیخواستم چیزی روزوی ازش بگیرم.
اخرای شهریوربودکه یه روزصبح مامانم زنگزدگفت خاله ات ناهارخونه ماست توام بیاهمیشه اژانس میگرفتم امااون روزباتاکسی رفتم دوتاچهارراه روکه ردکردم راننده تاکسی نگهداشت مسافرسوارکنه من بیخیال بیرون نگاه میکردم که یه خانم بادوتابچه سوارشدن کنارم نشستن ازاونجای که خودم بچه نداشتم هربچه ای رومیدیدم مجذوبش میشدم برگشتم به بچه هانگاه کنم که باحلماچشم توچشم شدم هردوتامون ازدیدن هم تعجب کردیم چشمامون گردشده بود
یدفعه تمام بدنم شروع کردبه لرزیدن نمیتونستم هیچ حرفی بزنم فقط نگاهش کردم حلمابچه هاش که دوقلوبودن روچسبندبه خودش روش روازم گرفت
نگم براتون ازحال بدم البته بهش حق میدادم هرچندمیدونستم زندگی خوبی داره اماهیچ ادمی نمیتونه گذشته اش روفراموش کنه
من وحلماهردوتامون سرخیابون ازماشین پیاده شدیم حلمادست بچه هاروگرفت بافاصله ازمن راه افتادوقتی رسیدم خونه ی مادرم اصلاحالم خوب نبودمامانم حال روزم روکه دیدگفت چیزی شده؟گفتم توتاکسی حلمارودیدم مامانم گفت چندروزه برگشتن وازیکی ازهمسایه هاشنیدم قراره مدتی ایران بمونن
حلمایه پسردخترداشت که مثل خودش زیبادوست داشتنی بودن بعدازدیدن حلماتاچندروزدپرس بودم هرچی امین میپرسیدچته روم نمیشدبهش بگم والکی گفتم خسته شدم چندساله هیچ سفری نرفتیم خیلی دلم میخوادبریم مشهدزیارت.امین گفت تااخرهفته ردیف میکنم باهم میریم..
امین گفت برنامه هام روردیف میکنم تااخرهفته باهم میریم زیارت خیلی خوشحال بودم واقعا دلم حرم میخواست چندسالی بودپابوس امام خوبیهانرفته بودم.خیلی به امین اصرارکردم بلیط قطاریاهواپیمابگیره اماقبول نکردگفت باماشین خودمون میریم
یکسالی میشدیه سمندخریده بودیم.خلاصه باروبندیل سفرروبستم پنج شنبه صبح راهیه مشهدشدیم
چندجای برای استراحت نگهداشتیم ونمازصبح جمعه رسیدیم مشهدازقبل هتل رزروکرده بودیم رفتیم هتل وسایلمون روگذاشتیم دوش گرفتیم بعدرفتیم حرم
یه حال هوای عجیبی داشتیم جفتمون های های گریه میکردیم بعدازیکساعت اروم شدیم نمازخوندیم زیارت کردیم ومن ازامام رضاخواستم به زودی بهمون بچه بده تابازحس خوب مادرشدن روتجربه کنم
دلم میخواست امین روشادببینم ومیدونستم اگریه بچه بیادبه زندگیمون شورشوق دوباره برمیگرده به خونمون وامین مثل قبل شادشنگول میشه
چهارروزمشهدبودیم حسابی بهمون خوش گذشت کلی سوغات خریدیم موقع برگشت امین گفت ازسمت شمال برمیگردیم که دریاهم بریم
دوروزی هم شمال بودیم تاتصمیم به برگشت گرفتیم اخرهفته بودجاده چالوس شلوغ بودبه ترافیک برخوردیم هواتاریک شدنزدیک سدکه شدیم امین خوابش گرفت زدیم کناریکساعتی استراحت کرددوباره راه افتادیم خداروشکر جاده بازشده بودواردتونل شدیم که امین گفت بهم اب بده نفسم سنگینه گفتم مال هوای تونل الان بیریم بیرون بهترمیشی یه لحظه دولاشدم ازصندلی پشت کلمن اب روبیار
م که یه صدای وحشتناک به گوشم رسیددیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشمام روبازکردم روی تخت بیمارستان بودم سردردبدی داشتم گردنم رونمیتونستم تکون بدم به زوراطراف رونگاه میکردم دستم توگچ بودبه یکی ازپاهام وزنه اویزون کرده بودن
همون موقع پرستارامدبالاسرم گفت بلاخره چشمات روبازکردی گفتم من کجام چه بلای سرم امده پرستارگفت تصادف کردی چندروزی هست بیهوشی یه لحظه چشمام روبستم گذشته رومرورکردم یادسفرجاده چالوس افتادم وحشت زده گفتم شوهرم کجاست حالش خوبه؟سرش رک تکون دادگفت اره خوبه
بعدازدوساعت مامانم امددیدنم بغلم که کردبغضش ترکیدگفت خداتورودوباره به مابخشیده
حال خودم برام مهم نبودسراغ امین روازش گرفتم گفتم امین کجاست میخوام ببینمش
گفت اونم مثل توبستریه بایدخوب بشی تابتونی بری دیدنش...
بااون حال بدم هردفعه سراغ امین روازمامانم میگرفتم یه حرفی میزدکم کم دلم شورافتادنکنه چیزی شده به من نمیگن بااون شرایط شکستگیم نمیتونستم تکون بخورم مجبوربودم حرفشون باورکنم
ده روزازاون تصادف لعنتی گذشته بودمن هنوزاسیرتخت بیمارستان بودم.مامانم خاله ام نوبتی میومدن پیشم وازخانواده ی امین چندباری پدرش امدبهم سرزدیکبارهم مادرش یه جورای ازشون دلخوربودم چون توقع داشتم هرروزکه میان به امین سرمیزنن به منم سربزنن منم عروسشون بودم اماانگاربعدازتصادف کلامن روفراموش کرده بودن.تنهاحسن تصادفم این بودکه بعدازسالهابرادرم امددیدنم برادری که بعدازمرگ پدرم قیدم روزده بودحتی وقتی دخترم مرد نیومددیدنم اماالان تندتندمیومدبهم سرمیزدازاینکه بعدازسالهاخانواده ام پذیرفته بودنم خوشحال بودم میگفتم حال خودم وامین که خوب بشه همه روشام دعوت میکنم تااین کدورتهاازبین بره.روزهاگذشت بعدازدوهفته ازبیمارستان مرخص شدم روزی که میخواستم ترخیص بشم گفتم میخوام برم دیدن امین دلم براش تنگ شده داداشم گفت امین حالش خوب نبوده انتقالش دادن یه بیمارستان تخصصی بریم خونه یه کم که روبه راه شدی خودم میبرمت خیلی التماسشون کردم ببرنم اماداداشم گفت بخاطرضربه ای که به سرش خورده فعلابیهوشه
دوستداشتم برم خونه ی خودم امامامانم نذاشت گفت من نمیتونم هرروزبیام بهت سربزنم به کارهات برسم پیش خودم که باشی خیالم راحته
خلاصه رفتم خونه ی مامانم خالم دخترخالم رفتن خونم برام لباس وسایلم روآوردن.دوروزبعدازترخیص شدنم زن عموم عروسش امدن دیدنم
رضاپسرعموم ازدواج کرده بودیه پسربامزه داشت واون روززن عموم کلی ازعروسش تعریف کردانگارامده بودپززن بچه رضاروبهم بده
هرچندبرای من مهم نبودچون من عاشق امین بودم کس دیگه ای غیرازاون روتوزندگیم نمیدیدم.این وسط مامانم خیلی حرص میخورداحساس میکردم دوستداره هرچه زودتربرن انگارمیترسیدچیزی به من بگن بعدازرفتنشون به رفتارهای مامانم شک کردم خیلی بی تابی میکردوهردفعه نگاهش میکردم توخودش بودسرنمازصدای گریش رومیشنیدم...موقع شام گفتم مامان چته ازحرفهای زن عموناراحتی گفت نه گفتم پس چراسرنمازانقدرگریه میکردی گفت برای سلامتی تودعامیکردم..
من بخاطرمسکنهای که میخوردم شبهازودمیخوابیدم اون شبم خواب بیداربودم که تلفن خونه زنگ خوردازلحن صحبت کردن مامانم فهمیدم خالم پشت خطه مامانم فکرمیکردمن خوابیدم شروع کرددرددل کردن باخالم وسط حرفهاش شنیدم که گفت نمیدونم تاکی میتونیم ازش قایم کنیم که امین فوت کرده
بلاخره که بایدبهش بگیم هرکس میاددیدنش من نصف عمرمیشم که یه وقت توحرفهاشون چیزی بهش نگن ..
مامانم داشت به خالم ازمرگ امین میگفت خدایاچی میشنیدم امین مرده بود.این همه مدت به من گفته بودن بیهوشه الان میشنیدم مرده!چشمام روبستم پتوروکشیدم روم نمیتونستم حتی گریه هم کنم شایدیکساعتی تواون حال بودم که به خودم امدم
من برای به دست اوردن امین تاوان سنگینی داده بودم وحالانمیتونستم نبودنش روتحمل کنم زندگی بعدازامین برام مفهومی نداشت تصمیم گرفتم به زندگی خودم پایان بدم.داروهام کنارم بودن همه ی قرصهاروبازکردم بادوتالیوان اب خوردمشون بعدچشمام روبستم منتظرمرگم شدم
باخووم زمزمه میکردم خیلی زودمیام پیشت چشمام سنگین شدچیزی نفهمیدم نمیدونم چقدرگذشته بودکه صدای جیغ دادمامانم روشنیدم التماس میکردمن رونجات بدن صدای برادرم روهم میشنیدم امانمیتونستم حرفی بزنم.تواون حال متوجه شلنگی که ازراه گلوم واردمعدم کردن میشدم دردخیلی بدی داشت نزدیک صبح حالم بهترشدمامانم کنارم بودباگریه گفت زیباچرامیخوای منودق بدی چرافقط فکرخودتی من چه گناهی کردم مادرتوشدم میدونستم خیلی اذیتش کردم بهش حق میدادم گفتم کاش میذاشتیدبمیرم شماهم راحت میشدیدخلاصه من نمردم محکوم به ادامه زندگی شدم
خیلی حالم بدبودفقط گریه میکردم به مامانم میگفتم چرابایدامین بمیره من بمونم کاش جفتمون باهم میمردم حالم که خوب شدرفتم سرخاک امین حسرت میخوردم که نتونستم برای اخرین بارببینمش قبرش کنارقبردخترم آذین بودنمیتونم حال اون روزهام روبراتون بگم افسردگی گرفته بودم بااینکه گچ دست وپام روبازکرده بودم بایدفیزیو
تراپی میرفتم اماهیچ انگیزه ای نداشتم خودم روتواتاق حبس کرده بودم دوستنداشتم کسی روببینم بعدازیه مدت برادرم به زورمن روبردجلسات فیزیوتراپی روانجام دادم کم کم روبه راه شدم درهفته دوبارمیرفتم سرخاک امین باهاش حرف میزدم تمام زندگیم خلاصه شده بودبه ارمستان رفتن
یه روزپنج شنبه که رفته بودم سرخاک دیدم دوتازن سرخاک امین هستن نزدیکشون که شدم دیدم حلماومادرش هستن خواستم راهم روعوض کنم که باحلماچشم توچشم نشم اماخودش امدجلوگفت بهت تسلیت میگم باورم نمیشداینی که روبه روم وایستاده حلماست ازش خجالت میکشیدم اروم گفتم ممنون ازکنارم ردشدرفت
بعدازفوت امین خانواده اش چندباری امدن بهم سرزدن مادرش بدترازمن داغون شده بودحال حوصله نداشت تقریبادوماه نیم ازمرگ امین گذشته بودیه روزکه مامانم ابگوشت گذاشته بودتابوش بهم خورد حالم بدشدخودم فکرکردم مال داروهاست که حالم بدشداماچندروزپشت سرهم..
[۱۲/۳۰،سر گذشت واقعی:
نوشته بودقصدم ازدواج بخدانمیخوام مزاحمت بشم نوشتم تاوقتی خودت رومعرفی نکنی مزاحمی نوشت میخوای بدونی کی هستم امروزغروب بیاببینمت جوابش روندادم واقعاعصبی شده بودم گوشیم روسایلنت کردم رفتم دنبال کارم میدونستم هرکدوم ازاعضای خانوادم کارم داشته باشن زنگ میزنن ازمایشگاه.انقدرسرم شلوغ بودتاغروب که خواستم برم خونه نگاه گوشیم نکردم توراه گوشیم روچک کردم دیدم چندبارزنگزده چندتاپیام برام گذاشته وادرس پارک محلمون روداده که برم ببینمش خیلی کنجکاوشدم بدونم کیه
پارک تومسیربرگشتم بودوقرار رودقیقابعدازتعطیلی کارم گذاشته بودمسیرم روعوض کردم که ازتوپارک ردبشم شایدبفهمم کیه اماهمین که نزدیک شدم پشیمون شدم راهم عوض کردم رفتم سمت خونه ی مادرشوهرم نمیخواستم ریسک کنم چون من یه زن بیوه بودم که راحت برام حرف درمیاوردن خلاصه محمدامین روبرداشتم رفتم خونه ی خودمون یک ساعتی گذشته بودکه بازپیام دادخیلی منتظرت موندم چرانیومدی؟ نوشتم دلیلی نمیبینم بیام دیدنتون خودت معرفی کن وگرنه بلاکت میکنم بااین حرفم دیگه جواب نداداون شب دیگه خبری ازش نشدتافرداش که رفتم سرکارنزدیک ظهربودکه دیدم برادرحلماامدازمایشگاه محمدبرادربزرگه حلمابودکه چندسالی بودزنش روبخاطرسرطان سینه ازدست داده بودزنش موقع فوتش بارداربودوشنیده بودم برادرحلمابعدازمرگ زنش افسردگی میگیره چندماهی هم بستری میشه
من ازبچگی محمدرومیشناختم خیلی پسرمودب ارومی بودبعدازدیپلم ادامه تحصیل ندادرفت سربازی وبعدشم مشغول کارشد
کارگاه ریختگری داشت تامن رودیدسلام کردگفتم بلادوره این طرفهاگفت من همون شماره ۰۹۳۵هستم که بلاکش کردی گفتم تاشماره ۰۹۱۹بلاک نکردی بیام خودم رومعرفی کنم حسابی جاخوردم نمیدونستم چی بایدبگم دیدساکتم گفت میشه امروزنیم ساعت وقت بذاری حرفهای من روبشنوی بخدانیتم خیره
گفتم چه حرفی همینجابگیدگفت اینجانمیشه اگرمیتونی بعدازکارت یه جاقراربذاریم قول میدم زیادوقتتون رونگیرم
انقدرمصمم حرف میزدکه نتونستم مخالفت کنم گفتم کجابایدبیام محمدادرس یه کافی شاپ خارج ازمحل رو دادرفت بعدازرفتنش انقدرفکرم مشغول بودکه نمیتونستم کارکنم چندباری خواستم بهش زنگبزنم بگم نمیام امانتونستم
بایکی ازهمکارهام خیلی راحت بودم وقتی دیدحواسم به کارنیست گفت زیباچته؟جریان روبراش تعریف کردم گفت بروببینش شنیدن حرفهاش ضررنداره خلاصه بعداز..
همکارم گفت شنیدن حرفهاش ضررنداره بروببین چی میگه خلاصه باتشویق همکارم دلم روزدم به دریابعدازتموم شدن کارم رفتم سرقرار.بااینکه ازبچگی محمدرومیشناختم ودفعه اولم نبودکه میخواستم ببینمش ولی استرس داشتم وچندباری زیرلب سوره ی حمدروخوندم که اروم بشم وقتی رسیدم محمدتوکافه منتظرم بودتامن رودیدم امداستقبالم بالبخندگفت خوش امدی ازش تشکرکردم روبه روش نشستم خیلی معذب بودم من توزندگیم به غیرازامین باکسی بیرون نرفته بودم خجالت میکشیدم سرم پایین بوددستهام بهم فشارمیدادم محمدکه دیدخیلی استرس دارم گفت اگراینجاراحت نیستی بریم بیرون گفتم نه خوبه فقط میشه زودترحرفهات رو بزنی من بایدزودبرم.محمدسفارش قهوه کیک داده بودگفت فعلاازخودمون پذیرایی کنیم به اونجاهم میرسیم بعدازاینکه کیک قهوه روخوردیم من یه کم ارومترشده بودم ازاسترس کم شده بود.محمدم گفت توخانواده ی ماروخیلی وقته میشناسی ودوست صمیمی حلمابودی ولی تواین سالهاهیچ وقت متوجه ی علاقه ی من به خودت نشدی من واقعادوست داشتم اماازبیانش میترسیدم نمیخواستم باابرازعلاقه برای تووخانوادت سوتفاهم پیش بیاداخه مامانت همیشه به من میگفت توفقط برادرحلمانیستی برادرزیباهم هستی بایدمراقبشون باشی امامن نمیخواستم برادرت باشم چون حس من به توحس برادرخواهری نبوداماباحرف مادرت مجبوربه سکوت میشدم وقتی حلماباامین نامزدکردمن خیلی خوشحال شدم چون فکرمیکردم میتونم برای رسیدن به تواقدام کنم اماتابه خودم امدم توباپسرعموت نامزدکردی خیلی حالم بدبودحتی چندروزی ول کردم بی خبررفتم شمال بااین حرفش به گذ