#قسمت_سیو_دو
"عباس"
مریم دست مامانش رو گرفت و با گریه گفت ما نمیتونیم بچه دار بشیم ، هر چی حامله بشم عقب مونده میشه و میمیره ..
زنعمو مریم رو بغل کرد و هر دو چند دقیقه ای گریه کردند ..
زنعمو صورت مریم رو بوسید و گفت عشقی که خودت انتخاب کردی ، الان هم یا میمونی یه جور با این مشکل کنار میایی یا ...
نگاهی به من کرد و گفت یا جدا بشید .. وقتی هر دوتاتون سالمید و میتونید بچه دار بشید چرا حسرتش تو دلتون بمونه ...
برای یک لحظه خون به مغزم نرسید و لیوانی که دستم بود رو کوبیدم روی میز .. شیشه ی میز شکست و با عصبانیت گفتم ممنون از راهکارتون .. لطفا دیگه راهنمایی نکنید ..
زنعمو ترسید و کمی از جا پرید ..
با ناراحتی بلند شد و گفت چیکار کنم ؟ بشینم نگاه کنم اینطور بچه ام جلوی چشمهام آب بشه ..
خیره شدم به مریم و گفتم مریم .. اگر با مامانت موافقی همین الان پاشو همراهش برو .. ولی اگر موندی دیگه حق نداری در مورد بچه و مشکل و این کوفت و زهرمار حرف بزنی .. بابا جان به کی بگم من بچه نمیخوام ، میخوام زندگیم رو بکنم ...
زنعمو به مریم نگاه کرد و گفت بلند شو بریم ...
مریم خم شد دستمال کاغذی برداشت و گفت نمیام مامان ..
زنعمو با عصبانیت کیفش رو برداشت و گفت پس فقط میخواهی منو دق بدی ..
بدون خداحافظی از خونه رفت و در رو هم محکم کوبید ..
هر دو تامون چند دقیقه ای سکوت کردیم .. بلند شدم شیشه ی شکسته ی میز رو بیرون بردم و چند تا بستی خریدم و به خونه برگشتم ..
بستنی رو طرف مریم گرفتم و گفتم از امروز تو میشی بچه ی من ، منم میشم بچه ی تو .. همدیگرو لوس میکنیم ..
مریم جوابی نداد و بستنی رو ازم گرفت .. کمی سربه سرش گذاشتم تا بخنده .. وقتی خندید جلوی پاش نشستم و گفتم مریم تو رو نمیدونم ولی من بدون تو میمیرم.. اجازه نده کسی برای زندگیمون تصمیم بگیره .. بهم قول بده که از امروز این بحث رو تموم میکنی ..
دستش رو گرفتم و گفتم باشه .. قول میدی؟؟
مریم دستم رو فشار داد و گفت باشه .. سخته ولی باید عادت کنم ..
حرف زنعمو مثل خوره به جونم افتاده بود و یک لحظه آرومم نمیزاشت ..
با عشقی که مریم نسبت به بچه داشت میترسیدم تحت تاثیر مادرش قرار بگیره و بخواد ازم جدا بشه .. از چند تا وکیل پرسیدم ، مریم میتونست به راحتی ، حتی بدون حضور من ازم جدا بشه ..
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که نزارم مریم خونه ی مادرش بره .. هر دفعه یک بهانه ای می آوردم و مریم رو منصرف میکردم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝」☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_سیو_سه
مریم به قولی که بهم داده بود وفادار موند و دیگه از بچه حرفی نمیزد .. ولی هیچ وقت مریم سابق هم نشد .. خیلی کم میخندید و وقتی بچه ای رو میدید حسرت رو تو چشمهاش می دیدم ..
باید برای تنهاییهاش فکری میکردم .. ازش خواستم هر کلاسی دوست داره بره .. باشگاه بره ..
مریم چند روز بعد گفت که تصمیم گرفته بره کلاس زبان ..
با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و فردا باهم رفتیم و مریم ثبت نام کرد ..
به اصرار من باشگاه هم ثبت نام کرد..
مریم چند تا دوست پیدا کرده بود و کم کم روحیه اش بهتر شده بود و هیچ کدوم حرفی از بچه و مشکلمون نمیزدیم ..
*
(۸ سال بعد)
"مریم"
عباس بهم پیام داده بود که مامانش برای شام دعوتمون کرده .. کلاس رو کمی زودتر تعطیل کردم و از آموزشگاه بیرون زدم .. قبل از روشن کردن ماشین زنگ زدم به عباس و ازش پرسیدم تو رفتی یا بیام خونه باهم بریم ؟؟
عباس مکثی کرد و گفت مریم گلی زن و شوهر هر جا برن باهم میرن ، بیا خونه ...
به خونه رفتم و هر دو آماده شدیم و موقع رفتن عباس جلوی مغازه ی اسباب بازی فروشی نگه داشت و برای برادرزاده اش یه ماشین خرید ..
ابوالفضل با دختر همسایشون ازدواج کرده بود و خیلی زود صاحب یه پسر شیرین شده بودند که همه ی خانواده خیلی دوستش داشتیم ..
از وقتی که رسیدیم عباس با برادرزاده اش مشغول بازی شده بود .. نگاهش که میکردم قلبم فشرده میشد ..
خیره نگاهشون میکردم که زنعمو که کنارم نشسته بود دستش رو گذاشت روی دستم و آروم گفت مریم .. عباس نمیتونه از تو بگذره ولی بچه هم خیلی دوست داره .. کاش میشد یه جوری ..
سرم رو چرخوندم و تند نگاهش کردم و گفتم یه جوری چی؟؟
زنعمو بلند شد و گفت بیا ...
دنبالش رفتم تو اتاق خواب.. زنعمو روی صندلی نشست و گفت میدونم خودخواهیه ولی .. اجازه بده عباس یه زن صیغه کنه واسه بچه .. بچه دار که شد بچه رو میگیرید بزرگ میکنید و زنه هم میره پی زندگیش .. زندگی شما هم از این سوت و کوری در میاد ..
با بغض گفتم منظورتون زندگی عباس دیگه ...
زنعمو بلند شد و نزدیکتر اومد و گفت دخترم زندگی عباس تویی .. میدونی من حتی جرات نکردم به خودش این حرف رو بزنم ولی دلم میسوزه ..
اشکهاش روی گونه اش سر خورد و گفت اگه تو رضایت بدی من با عباس حرف میزنم ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - -᯽︎
#قسمت_سیو_چهار
کمی عقبتر رفتم و گفتم زنعمو جان من و عباس با این مشکلمون کنار اومدیم و ترجیح دادیم به جای بچه، همدیگر رو داشته باشیم.. شما اینقدر خودتون رو اذیت نکنید...
زنعمو دستم رو گرفت و آروم گفت نمیبینی از وقتی که امیرعلی به دنیا اومده عباس چه قدر تغییر کرده ..
دستش رو بالا آورد و گذاشت کنار صورتم و گفت خواهر برادر کوچکتر از خودت بچه دار بشه خیلی سخته ...
همون لحظه در اتاق باز شد و عباس با تعجب گفت چیکار میکنید شما دو تا ..
زنعمو با پر روسریش زیر چشمهاش رو پاک کرد و گفت داشتم با عروسم دردودل میکردم .. گفت و از کنار عباس گذشت و رفت ..
عباس اومد روبه روم ایستاد و گفت مامان چرا گریه کرده بود؟؟
برگشتم به سمت در و گفتم چیز مهمی نبود دلش گرفته بود ..
از اون شب به دیدارهای عباس با مادرش حساس شده بودم و میترسیدم به عباس هم این پیشنهاد رو بده و فکرش رو بهم بریزه ..
چند هفته ای از اون شب گذشته بود و من تو محل کارم (آموزشگاه زبان) بودم که منشی آموزشگاه صدام کرد و گفت مامانتون اومده دیدنتون ..
تکلیفی به بچه ها دادم و از کلاس خارج شدم .. زنعمو تو راهرو نشسته بود .. با دیدنم بلند شد و لبخندی زد .. با تعجب گفتم اتفاقی افتاده .. خوب میومدید خونه ..
زنعمو گفت این طرفا کار داشتم ، گفتم بیام کمی هم با تو حرف بزنم ..
با دستم هدایت کردم به سمت یکی از کلاسهای خالی و گفتم بریم اونجا..
صندلیم رو روبه روی زنعمو کشیدم و گفتم بفرمایید میشنوم..
زنعمو سرش رو پایین انداخت و گفت اومدم ازت خواهش کنم ، شده به دست و پات بیوفتم .. اجازه بدی.. عباس یکی رو بگیره .. موقت .. یه بچه بیاره براتون ...
با عصبانیت گفتم برامون یا برای عباس؟؟
زنعمو دستم رو گرفت و گفت مریم جان عرف، شرع، قانون، خدا، پیغمبر، این اجازه رو به مرد داده که میتونه دو تا زن همزمان داشته باشه.. زن که نمیتونه.. تنها راهتون همینه.. تو هم بچه ی عباس رو بزرگ میکنی .. مطمئن باش خدا یه جوری مهرش رو میندازه تو دلت که یادت میره خودت به دنیا نیاوردی...
با بغض گفتم ولی من طاقت ندارم عباس بره پیش زن دیگه ای ..
زنعمو هم چشمهاش پر آب شد و گفت من خودم زنم ، میفهمم چی میگی .. ولی با سرنوشت و تقدیر نمیشه جنگید .. اگر شرایط اینطور نبود ، من خودم پای اون زن رو میشکستم که بخواد وارد زندگی پسرم بشه .. ولی ...
+عباس قبول نمیکنه .. مطمئنم ..
_تو راضی شو .. من عباس رو راضی میکنم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_سیو_پنج
جوابی ندادم .. زنعمو دستم رو فشار داد و گفت چی میگی ؟
دستی رو عقب کشیدم و گفتم فردا بهتون خبر میدم ..
زنعمو چشمهاش برقی زد و گفت میبینی زندگیتون چه شور و شوقی میگیره .. فردا بهت زنگ میزنم ..
توان نداشتم از روی صندلی بلند بشم ..
نمیدونم چقدر از رفتن زنعمو گذشته بود که منشی به در ضربه ای زد و گفت خانم اصلانی وقت کلاستون تموم شده .. گفتم بهشون بگو برن..
منشی قدمی به سمتم برداشت و نگران پرسید اتفاقی افتاده؟ رنگتون پریده..
نفس بلندی کشیدم و گفتم فعلا نه ..هیچی نشده ..
اون شب مدام تو فکر بودم .. زل زده بودم به عباس که تلویزیون نگاه میکرد و تو ذهنم فکرهای زیادی میچرخید .. عباس قبول نمیکنه؟.. از کجا میدونی شاید الان از قول و قراری که باهام گذاشته پشیمونه؟.. اصلا شاید خودش به مادرش گفته ...
با خوردن کوسن بهم ، از فکر پریدم و گفتم چیه؟؟
عباس گفت خودت چیه؟؟کجایی ، صدات میکنم جواب نمیدی؟؟ یه چای بیار ، خودت هم بیا کنارم بشین.. چرا رفتی دور نشستی؟
یه لیوان چای ریختم و دادم دست عباس و گفتم خسته ام میرم بخوابم ..
روی تخت دراز کشیدم .. ته قلبم ولی نوید میداد که عباس راضی نمیشه من برنجم .. اصلا به زنعمو میگم باشه ، بزار به عباس بگه و عباس مثل دادی که سر مامانم زد رو سرش بزنه و زنعمو هم دیگه از این پیشنهادها نده ...
با این فکر بی اراده لبخندی زدم .. عباس خم شد روم و گفت پیش من خسته ای اومدی اینجا واسه خودت جوک تعریف میکنی و میخندی...
عباس فهمیده بود یه چی شده ... بخاطر همین بیشتر از شبهای قبل بهم محبت کرد و دلم رو بیشتر قرص کرد ..
روز بعد کلاس نداشتم و تا ظهر خواب بودم ..
ظهر با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم .. بدون اینکه ببینم چه کسی پشت خطه ، تماس رو برقرار کردم ..
زنعمو بود .. اجازه ندادم سوالی بپرسه و بعد از احوالپرسی گفتم زنعمو من راضیم ، شما ببین عباس راضی میشه ..
زنعمو از خوشحالی کلمات رو چند بار چند بار تکرار میکرد و قربون صدقه ام میرفت ..
گوشی رو که قطع کردم رفتم حمام و دوش گرفتم ...
خودم هم منتظر بودم عکس العمل عباس رو ببینم ...
شام میپختم که عباس زنگ زد و گفت کمی دیر میام .. مامان زنگ زده میگه کار واجب دارم حتما یه سر بیا ...
با این که میدونستم ولی یک لحظه حس کردم زانوهام خالی شده و توان ایستادن ندارم ..
همونجا نشستم و گفتم باشه .. برو .. خداحافظ...
و گوشی رو قطع کردم...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d-
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
🌼🍃🌼🍃
.
🎥 این هم تصاویری دیگر از برخورد زننده یگان ویژه نیروی انتظامی با مردم! اینجا سمیرم است. فیلم های زیادی همانند این فیلم از نقاط مختلف منتشر شده است.
#نشر_حداکثری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:
گل های نادر و زیبا
همراه با آهنگی
زیبا تقدیم
دوستان گلم🌹. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💫
🍀☘🍀☘
✳️نکاتی در مورد رنگها
✍براي #لاغر شدن ، از بشقاب و روميزي آبي رنگ استفاده کنيد. رنگ آبي #اشتها راکم ميکند
اگر #کم_خواب هستيد وسايل اتاق خواب را به رنگ بنفش درآوريد يا از چراغ خواب به رنگ بنفش استفاده کنيد. رنگ بنفش آرامش دهنده و خوابآور است
اگر #مضطرب هستيد و فشار عصبي طاقت شما را بريده است، از رنگ سبز استفاده کنيد. رنگ سبز آرامبخش است و فشار خون را کاهش ميدهد
افراد #افسرده لباس زرد رنگ بپوشند. غذاهاي زرد بخورند و رنگ زرد را اطراف خود بجويند. رنگ زرد سطح انرژي را بالا برده و مانع افسردگي ميشود
اگر بيحال و حوصله هستيد، رنگ نارنجي را انتخاب کنيد، هنگام استحمام صبحگاهي از حوله و ابزار نارنجي استفاده کنيد، رنگ نارنجي. بيحالي شما را از بين ميبرد
اگر از #کم_خوني رنج ميبريد، ميوههاي قرمز رنگ مانند گيلاس و گوشت قرمز مصرف کنيد.
👖اگر مشکلي پيش روي شماست، از رنگ نيلي استفاده کنيد، رنگ نيلي کمک ميکند تا بهتر بينديشيد .
#_داستان_زیبا_حکایت👇👇👇
🌺🌸🌺🌸https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🌺🌸🌺
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌺🍃هر روز یک #حدیث زیبا وکاربردی در سبد احادیث🍃🌺
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎨نقاشیها خواستههای کودکانند.
♻️شما میتوانید با دیدن نقاشیهای آنها به خواستههای آنها پی ببرید. مثلا؛ اگر کودکی والدینش را دست در دست هم کشیده است، ولی در واقعیت اینچنین نیست، نشان می دهد که والدین آن کودک از هم جداشدهاند یا دائماً باهم مشاجره دارند و کودک میخواهد والدین همدیگر را دوست داشته باشند و بیشتر به هم محبت کنند.
❇️ گاهی نیز کودک واقعیات را میکشد و میتوان از نقاشیهای او به واقعیاتی پی برد. مثلا؛ ممکن است وقتی از کودکی میخواهید راجع به نقاشیاش توضیح دهد بگوید این فلانی است که دارد این بچه را میزند و بعد بفهمید که واقعا اینگونه است و کسی بچه شما را تنبیه بدنی کرده است.
❎ به هر حال نقاشی یکی از نمودهای عینی ذهن کودکان است که میتوان از آنها چیزهای متفاوتی فهمید. گاه دلایل پرخاشگری، ترس، لجبازی و....
در نقاشی های کودک نمود پیدا میکند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🚨❌ هرگز جلوی کودکی کردن کودکتان را نگیرید....
#تربیت_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❌از سوالات فرزندان خسته نشوید
💠كودكان در سنينى واقع خواهند شد كه از والدين سؤلات زيادى مى كنند، سعى كنيد پاسخ آنها را مطابق با ظرفيت وجودى و فهم و دركشان بدهيد.
- از پاسخ دادن به سؤلات آنها خسته نشويد و با سعه صدر، حوصله و چهره ايى گشاده جواب آنها را بدهيد تا روحيه پرسيدن و جستجو و تحقيق در آنها تقويت شود.
#تربیت_فرزند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🛑 تذکر پلیس فتا
🔹کودکان برای ارتقا در بازیهای رایانهای و موبایلی، اطلاعات حساس مانند نام کاربری و رمزعبور ایمیل خود یا والدینشان را در اختیار دوستان و یا افراد غریبه قرار میدهند که ممکن است از سوی مجرمان مورد تهدید یا اخاذی قرار گیرند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🕋 قالَتْ يا وَيْلَتى أَأَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عَجِيبٌ
⚡️ترجمه:
(همسر ابراهيم) گفت: اى واى بر من! آيا داراى فرزند مىشوم در حالى كه من پيرزنم و اين شوهرم پيرمرد؟ براستى كه اين چيز عجیبی است!
❇️از رحمتش مأیوس نشویم هرگز، خدا اراده کند، به پیرزن عقیم و پیرمردی سالخورده نیز فرزند هدیه میکند.
✨ سوره هود، ۷۲
#فرزندآوری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جمعیت زیاد افتخار داره!
🎙حجت الاسلام #قرائتی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🦆🍃اردک چطوری ساعت درست کرد؟🍃🦆
اُردک کوچولو هر روز صبح که از خواب بیدار می شد، غذایش کنار استخر باغ حاضر بود. اما هیچ وقت ندیده بود که این غذای خوشمزه را چه کسی برای او می آورد.
او دلش می خواست کسی که از او نگهداری می کند را ببیند و از او تشکر کند. اما چون همیشه دیر از خواب بیدار می شد نمی توانست او را ببیند. کلاغ به اردک گفته بود هر روز ساعت شش صبح پسرکی مهربان به باغ می آید و برای پرندگان باغ غذا می گذارد و بعد از آن به مدرسه می رود. اردک تصمیم گرفته بود از این به بعد ساعت شش صبح از خواب بیدار شود و آن پسر بچه ی مهربان را ببیند.
گوشه ی باغ، یک انباری بود که وسایل کهنه ای در آن قرار داشت. اُردک قبلا ساعت شکسته ای را در آن انباری دیده بود. حالا با خودش فکر کرد شاید بتواند از آن ساعت استفاده کند و صبح زود از خواب بیدار شود. او مدتی در انباری گشت تا بالاخره آن ساعت را پیدا کرد. ساعت، شکسته و بسیار کثیف بود. اردک تمام روز تلاش کرد تا آن ساعت را تعمیر کند اما تلاش او نتیجه ای نداشت. آن ساعت قابل استفاده نبود. اردک خسته و ناراحت به لانه اش بازگشت و تصمیم گرفت تمام شب بیدار بماند.
اردک مدتی از شب را داخل استخر به شنا کردن و زیر آبی رفتن گذراند. مدتی هم داخل باغ قدم زد اما برای چند لحظه چشمانش را بست تا کمی خستگی بیندازد وقتی چشمانش را باز کرد، نزدیک ظهر بود و او بیشتر از همیشه خوابیده بود.اردک ناامید و غمگین روی دیوار استخر نشست. اما دیوار استخر به وسیله آفتاب خیلی داغ شده بود و اردک متوجه شد که الان ساعت دوازده ظهر است. زیرا گرمای خورشید ساعت دوازده خیلی زیاد می شد.
با این اتفاق، یک دفعه فکری به سر اردک زد. اردک فهمید می تواند از نور خورشید به عنوان یک ساعت استفاده کند. اردک فکر کرد، نور خورشید هر روز صبح، انقدر به دیوار استخر می تابد تا سر ساعت دوازده که می شود آن را کاملا گرم و داغ می کند اما از ساعت دوازده به بعد، نور آن کم می شود و به جای آن کم کم سایه روی دیوار استخر می افتد و ساعت هشت شب هم که می شود، خورشید غروب می کند و همه جا تاریک می شود. اما با این حساب، ساعت شش صبح را چطور می شد از روی خورشید فهمید؟
اُردک از کلاغ کمک خواست . کلاغ به او گفت خورشید هر روز صبح زود، طلوع می کند و تا ساعت شش صبح، همه ی باغ را کاملا روشن و نورانی می کند. اما چون تو داخل لانه ات می خوابی، نور خورشید، نمی تواند تو را بیدار کند.
اُردک با شنیدن این حرف، فکری کرد و شروع به ساختن یک پنجره برای لانه اش نمود. با وجود یک پنجره، ساعت شش صبح، نور خورشید می توانست لانه ی اردک را هم مثل باغ، کاملا روشن کند.
نزدیک غروب، ساختن پنجره تمام شد. با تاریک شدن هوا، اردک کنار پنجره به خواب رفت . صبح که شد نور خورشید از پنجره به داخل لانه ی اردک تابید و او را بیدار کرد. اُردک با خوشحالی از خواب پرید و سرش را از پنجره بیرون کرد. او ناگهان روبروی خودش پسر بچه ی مهربانی دید که ظرف غذا در دستش بود و با تعجب به پنجره ی خانه ی اردک نگاه می کرد. اردک به او لبخندی زد و از خوشحالی فریادی کشید. پسرک به اردک نگاه کرد و گفت صبح به خیر. بفرمایید این هم غذای شما.
#قصه
🦆
🍃🦆
🦆🍃🦆
🍃🦆🍃🦆
🦆🍃🦆🍃🦆
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قصه_شب
کرمی که اعداد را میدانست
🧡
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#آقا مُعلّم و بچّه ها
قهرمان داستان این انیمیشن، معلّمی است که محل رجوع تمام مشکلات بچهها و فصل الخطاب روایت هاست.
« این قسمت « غـــــــــــــــــار »
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d