با خیال و رویای تو گذشت .
از چهارده سالگیم تا هفده سالگیم، تو با اون زن پی عشق و عاشقیت بودی و من تو خیال و رویام ، لباس عروس می خریدم ، جهیزیه
می خریدم ، غذا برات می پختم ، حتی اسم بچه هامو انتخاب کرده بودم، اون موقع چرا نگفتی الناز گناه داره ، چرا نگفتی این دختر از وقتی چشم باز کرده و دست چپ و راستشو تشخیص داده، همه گفتن مرد زندگیت آیدینه ، نذارم اینجوری دلش بشکنه "
با یادآوری این خاطرات ، اشکهای نمایشیم، تبدیل به اشکهای واقعی شد. احساساتم جریحه دار شده بود...
آیدین دستش رو گذاشت زیر چونه ام و صورتم رو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد " گریه نکن " و از لبهام بوسید.
هزار بار شب عروسیمون رو تو ذهنم تجسم کرده بودم ولی اون لباس عروس پاره و آرایشی که به خاطر گریه هام تو صورتم به هم ریخته بود ، جزو رویاهام نبود.
زندگی بارها و بارها به من ثابت کرده بود که شبیه رویاهای من نیست ولی من باز هم دست بردار نبودم.
انگار از بچگی خیالبافی قسمت لاینفک زندگی من بود. کمکم کرد لباسم رو عوض کردم و موهام رو باز کرد و منو برد تو دستشویی تا دست و صورتمو بشورم. سعی میکرد باهام مهربون باشه ولی انگار فقط می خواست ادای مردای مهربون رو دربیاره. چیزی نبود که از دلش باشه که به دلم بشینه.
برگشتیم تو اتاق خواب . فکر می کردم اولین رابطه زناشوییمون حتما پر از عشق و احساسه ولی انقدر عادی و معمولی بود که همون لحظه پشیمون شدم که چرا قبول کردم زن آیدین شم. حتی اولین رابطه ام با شاهین، انقدر خشک و فیزیکی نبود. ساعت ده صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدیم. زن عمو بود که اجازه میخواست برامون صبحونه بیاره.
هر چی آیدین نسبت به همه چیز بی تفاوت بود، عمو و زن عمو سعی میکردن سنگ تموم بذارن . زن عمو اومد و جلوی در صبحانه رو تحویل آیدین داد و کلی معذرتخواهی کرد که خوابمونو بهم زده ولی دلش خواسته که همه رسوم رو به جا بیاره.
تو سکوت صبحانه رو خوردیم . آیدین هی ساعت دیواری رو نگاه میکرد. معلوم بود استرس و دلشوره داره که اونم همش به خاطر یاسمن بود. صبحونه رو که خوردیم یه دوساعتی تو سکوت گذشت . یکم خونه رو جمع و جور کردم و ترجیح دادم نسبت به بی قراری آیدین بی تفاوت باشم. نزدیک ساعت ناهار بود که پرسیدم " برنامه امروزمون چیه ؟ ما که نه پاتختی داریم نه مادر زن سلام، نظرت چیه که باهم بریم ناهار بخوریم و بگردیم " انگار چه درخواست عجیبی ازش کرده باشم ، با تعجب گفت " بریم بگردیم؟" گفتم "آره دیگه ، نمیخوای که کل روز بشینی خونه ، صم بکم ، منو نگاه کنی؟" با من و من گفت " نه ، ولی خوب من خیلی کار دارم تو مغازه ..." پریدم میون حرفش و گفتم " روز بعد عروسی کی میره سر کار که تو دومیش باشی، در ضمن دیشب عمو دوتا بلیط هواپیما بهم داده برای مشهد، هتل هم رزرو کرده. " ...
با تعجب ، انگار چه خبر بدی بهش دادم ، با لحن بدی گفت" چرا بدون هماهنگی با من اینکارو کرده؟ انگار هرچی پیش میره ، همه چیز بدتر میشه . فکر میکردم اگه به میل حاجی رفتار کنم ، دست از این کاراش برداره" با دلخوری گفتم" کجاش بده، بهمون کادوی به این خوبی داده ، عوض اینکه تو فکر ماه عسلمون باشی، عمو بوده ، چرا دست از محبت کردناش برداره؟" پوزخندی زد و گفت " محبت کردن به تو یا داغون کردن زندگی من؟ یادت نرفته که از اول با این شرط ازدواج کردیم که با یاسمن توی جنگ نباشی" صدامو بردم بالا" ای بابا ، تو دیگه شورش رو درآوردی! چپ میرم یاسمن، راست میام یاسمن. ماه عسل رفتن ما ، چه ربطی به یاسمن داره؟! اصلا منِ احمق نه، هر احمق دیگه ای قبول میکرد زن دومت باشه ، اوضاع همین بود. تازه من شاید مراعات خیلی چیزا رو بکنم به خاطر فامیل بودن ولی از کجا معلوم کس دیگه هم می کرد؟ " از جاش بلند شد" من میخوام برم خونه، خودت زنگ بزن به حاجی ، بگو نمیتونیم سفر رو بریم " لجم دراومد" چرا نمی تونیم بریم ؟ چون یاسمن خانم ناراحت میشه؟ اشکال نداره، منو طلاق بده ، به همون یاسمن خانوم هم بگو برات بچه بیاره. نه شیر شتر نه دیدار عرب . نه تو رو میخوام دیگه نه هی مجبورم اسم اون زنیکه رو بشنوم" و با عصبانیت از جام بلند شدم . خیر سرم تازه عروس بودم ، خیر سرم قرار بود براش خونه اش رو گرم نگه دارم، خیر سرم قرار بود پدرش کنم ، ولی خیلی ناسپاس بود. رفت توی اتاق خواب که لباسهاش رو عوض کنه و بره. پا شدم و رفتم جلوی در اتاق خواب ایستادم " بخدا بری، برمیگردم خونه بابام ، میدونی که دیگه سر و کارت میوفته با بابام و عمو" زیر لب گفت" منو تهدید نکن" با التماس گفتم " تهدید نیست ، خیر سرم تازه عروسم، خیر سرم روز اول زندگی مشترکمونه، واقعا از مردونگی به دوره که منو بذاری و بری " گفت" از مردونگی هم به دوره که یاسمن رو دیشب به اون حال ول کردم و دنبال بابام راه افتادم، تو که نمیدونی حاجی چه حرفهایی به یاسمن زد . دنبالش راه افتادم که بیشتر از این یاسمنو عذاب نده، اون زن گناهش چیه ؟
" چقدر عصبی بودم از اینکه انقدر به یاسمن علاقه داشت . سعی کردم با زبون گرم و نرم ، به راهش بیارم. از اخلاقش فهمیده بودم که لجبازی جواب نمیده.
ی براش، بذار پا به سن بذاره میفهمه. توام اگه صبوری کنی ، میبینی که تو بیشتر از یاسمن تو دلش جا باز میکنی ، صبر داشته باش فقط "
اون موقع ها نمیفهمیدم که زن عمو تجربه اش از من بیشتره و وقتی بهم میگه باید صبوری کنی یعنی چی. نمیدونم چرا همش فکر میکردم باید بجنگم و جای یاسمن رو توی زندگی آیدین بگیرم.
با اینکه قبول کرده بودم زن دوم باشم ولی همش به نبودن یاسمن فکر میکردم . فکر میکردم که آیدین باید طلاقش بده. نمیدونستم که حال و روز یاسمن ، از من خیلی بدتره. با اینکه عشق و احساس آیدین رو داره ولی چون کل فامیل طردش کردن ، احساس ناامنی میکنه .
من فکر میکردم با اومدن یه بچه به زندگی مشترک من و آیدین ، مسلما تمایل آیدین به سمت من بیشتر میشه ، حتی اگه عاشقم نباشه. عمو برامون یه ماشین خارجی به عنوان کادوی بارداری خرید و سندش رو هم به نام من زد.
عمو دور اندیش تر از این بود که به آیدین که یکبار به خاطر یاسمن، جلوی همه ایستاده بود، بال و پر اضافه برای پریدن بده و انقدر به احساسی که از بچگی تو وجود من کاشته بودن، اعتماد داشت که با خودش فکر میکرد من تحت هر شرایطی کنار آیدین میمونم.
خبر بارداری من به گوش یاسمن رسیده بود.
می دونستم توی فامیل کسی هست که براش خبرها رو میبره ولی نمیدونستم کیه. دوباره دعوای یاسمن و آیدین بالا گرفت ، هم به خاطر بارداریم و هم به خاطر کادوی عمو.
شبی که دعواشون شده بود، آیدین اومد پیش من . بی حوصله و کلافه بود و ترجیح میداد حرف نزنه ولی من دست بردار نبودم . دلم نمیخواست روزای قشنگ بارداریم و تجربه مادرشدنم، به خاطر یاسمن خراب شه . شاید خودخواه بودم ، شاید باید یاسمن رو درک میکردم ولی باخودم فکر می کردم که این زندگی از اول حق من بوده و یاسمن اونو از چنگ من درآورده. باهم رفتیم بیرون و تو پارک نزدیک خونه قدم زدیم ...
میفهمیدم که حالش خرابه ولی دلم نمیخواست تو اون حال ببینمش، برای همین شروع کردم به حرف زدن که دوست داره بچمون چی باشه و من دوست دارم دختر باشه ، چون دخترا خیلی بابایین و دوست دارم آیدین خوشحال باشه و ...
همینجوری که داشتم حرف می زدم ، بی هوا نشست روی یه نیمکت که زیر چراغ پارک بود و صورتش رو گرفت بین دستهاش و بی صدا زد زیر گریه. تو تاریکی و روشنی میدیدم که شونه هاش تکون میخوره. شوکه شده بودم. توقع داشتم خوشحال باشه ولی مردی که جلوی روم گریه میکرد ، عاجز بود تا خوشحال.
نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم. نشستم کنارش و دستش رو که حالا گذاشته بود روی پاش ، گرفتم توی دستام و توی سکوت شروع کردم به نوازش دستش.
نمیدونستم باید چه حرفی بزنم ولی چون وقتایی که بچه بودم و گریه میکردم ، عمه طاهره دستامو سرم رو نوازش میکرد و قربون صدقه ام می رفت ، بی اختیار شروع کردم به نوازش دستش. زبونم تا اون شب ، هیچ وقت به قربون صدقه رفتن باز نشده بود ولی اون شب برای اولین بار ، شروع کردم به دلداری دادن و قربون صدقه رفتن.
اون موقع تو فکر رقابت با یاسمن نبودم، فقط دلم میخواست مرد زندگیم آروم شه. انگار اونم صداقت کلمات و لحنم رو فهمید ،چون گریه اش بند اومد و سرم رو کشید سمت خودش، جوری که سرم تو سینه و زیر چونه اش قرار گرفت. دستش همونجوری توی دستم بود.
آروم گفت " شرمنده ام، من الان باید مراقب تو باشم، بهت برسم ولی انقدر درگیر یاسمنم که نمیتونم. همه سعیمو کردم که فعلا نفهمه ، چون نمیخواستم بهم بریزه ولی نمیدونم کدوم از خدا بی خبری همه چیزو براش تعریف کرده. الان بیشتر از اینکه از بارداری تو ناراحت باشه از رفتار مامان و بابام ناراحته. جوری طردش کردن که انگار نه انگار که چند سال عروسشون بوده. جوری کادوی بچه رو دادن و کردن تو چشم بقیه که همه دارن راجع بهش حرف میزنن تو فامیل. در صورتی که سر عقد ، فقط یه گردنبند به یاسمن دادن و برای پاتختی هم که بهتره هیچی نگم. هرچی باشه اونم آدمه ، از اینکه تو رو اینجوری رو سرشون میذارن و محل اون نمیذارن شاکیه "
بی اختیار گفتم "ولی من حاضرم همه چیزایی رو که دارم بدم ، به جاش انقدر که اونو دوست داری و نگرانشی ، منو دوست داشته باشی . به جاش تو رو داشته باشم"
یه آه عمیق کشید و گفت " این حرفا خیلی آشناست، یاسمنم وقتی بهش گفتم اگه با دختر عموم ازدواج نکنم و با تو ازدواج کنم ، ممکنه از خیلی چیزا محروم شم تو زندگی و مجبوره سختی بکشه، گفت منو میخواد نه پول بابامو. ولی امروز سرکوفت همه کارای بابامو بهم زد. میدونم در حقش بد کردم ولی بابام جلوی من گریه کرد. من تو این سی سال گریه بابامو ندیده بودم . نمیدونی واسه مردا شکستن غرورشون و گریه کردن چقدر سخته . ولی وقتی جلوم گریه کرد و گفت دلش میخواد قبل مردنش بچه منو بغل کنه، نتونستم بگم نه. یه طرف یاسمن بود، یه طرف بابام. چیکار میکردم الناز؟ دل بابامو می شکستم؟ "
بعد انگار یه دفعه به خودش اومده باشه گفت" من به چشم همون همبازی بچگیام نگاهت کردم که برات در
*الناز*
🪷3💘
آروم گفتم" گناه من چیه آیدین ؟ من میتونستم با مرد دیگه ای ازدواج کنم ولی قبول کردم زن دوم تو باشم ، میتونی بفهمی چه فداکاری بزرگی در حقت کردم که نذاشتم یه غریبه بیاد و کل زندگیتونو بریزه به هم ؟! تو از حسادت زنونه چیزی میفهمی؟! اگه به زن دیگه ای می گفتی به خاطر یاسمن باهاش اینجوری رفتار میکنی، قیامت به پا می کرد ولی من دارم همه جوره می سازم باهات، بیا فقط این مسافرتو بریم، بذار خیال بابام هم از زندگی من راحت باشه . بخدا گناه داره بابام، نذار برادری شون به خاطر ما خراب شه. اصلا میتونستم برای عمو شرط بذارم به شرطی زن تو میشم که یاسمن رو طلاق بدی، میدونی که عمو انقدر تحت فشارت می ذاشت تا این کار رو انجام بدی، غیر از اینه؟! ولی اینکارا رو نکردم ، پس بفهم که من تو جنگ نیستم ، یاسمن باید درک کنه که من تازه عروسم و هرچیزی یه قاعده و قانونی داره" آیدین رفت توی فکر. حس کردم تو ذهنش حق رو بهم داد چون گفت" واسه رفتن به ماه عسل دیر نمیشه، یه کم صبر کن تا یاسمن به شرایط جدید عادت کنه" خوشحال گفتم " اتفاقا اگه سفر ماه عسل رو بریم ، زودتر عادت میکنه. بهش میگی این سفر هدیه باباته و نمیتونی باهاش مخالفت کنی، تو اون چند روزی که ما نیستیم ، مجبور میشه با خودش کنار بیاد. بخدا الان بهترین وقته " سکوت کرد. می دونستم که حرفام روش تاثیر گذاشته. گفت" باشه ، بذار برم خونه باهاش حرف بزنم " خوشحال شدم ، گفتم " باشه ولی واسه شام منتظرتم، اولین روز زندگی مشترکمونه ها" آروم گفت " باشه" . لباسهاش رو پوشید ، بغلش کردم و بوسیدمش و رفت.سعی کردم خودم رو مشغول کار خونه بکنم ولی توی دلم آشوب به پا بود . دوتا تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم و برای شام زرشک پلو درست کردم . نزدیکای ساعت هشت شب بود که کم کم دلشوره گرفتم . با خودم گفتم اگه تا ساعت نه نیومد، زنگ میزنم به زن عمو و میگم قرار بوده باهم شام بخوریم ولی نیومده و نگرانم. دور و بر ساعت هشت و نیم بود که برگشت. برآشفته و سرخ بود. معلوم بود کلی حرص خورده و درگیری داشته.
نخواستم چیزی بپرسم . هرچی با یاسمن بیشتر درگیر می شد به نفع من و زندگیم بود.
بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم " چقدر دیر کردی، کم کم داشتم نگران میشدم ، چای بیارم یا اول شام می خوری؟" گفت " لطفا چای" و رفت توی اتاق تا لباسهاش رو عوض کنه.
چای رو ریختم و گذاشتم روی میز . از اتاق اومد بیرون و نگاهم کرد" تاریخ بلیطا برای چه روزیه؟"
با خوشحالی گفتم " پس فردا" گفت " ساکا رو ببند " از خوشی روی پاهام بند نبودم .
شام خوردیم و اون شب موند پیش من. از همون روز اول، برای بارداری آماده بودم. از زن عمو شنیدم که عمو قانون یک شب در میون رو گذاشته و یاسمن چه خوشش بیاد چه خوشش نیاد، آیدین یه شب در میون پيش منه.
رفتیم ماه عسل ،مشهد، تو حرم امام رضا نذر کردم اگه خدا زودتر بهم بچه های سالم بده ، هرسال عید برای سه تا بچه نیازمند، لباس بخرم. اون یک هفته ، بهترین سفر کل عمرم بود. انقدر بهم خوش گذشت که حد و حساب نداشت . شده بود همون آیدین دوران بچگیم، مهربون و دلسوز فقط روزی یه بار می رفت مخابرات و به یاسمن زنگ می زد که اگه این مساله هم نبود ، خوشبختیم تو اون یک هفته کامل می شد.
بعد از یک هفته برگشتیم تهران و با اینکه منتظر دوره ماهیانه ام بودم ولی خونریزیم شروع نشد. چیزی به آیدین نگفتم ولی خودش فهمیده بود و هی ازم سوال میکرد ولی جرات نداشتم آزمایش برم با حتی از تست بارداری استفاده کنم .
از زن عمو شنیدم که یاسمن ، قهر کرده و رفته خونه پدرش ولی وقتی آیدین رفته دنبالش، برگشته.
دقیقا دو ماه بعد از عروسی بود که علائم بارداری خودشو نشون داد و اون موقع بود که بدون معطلی رفتم دکتر . دکتر تو مطب ازم تست ادرار گرفت و بهم گفت مثبته و بعد برام آزمایش و سونوگرافی نوشت. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . انگار دنیا رو بهم داده بودن. رفتم خونه و زنگ زدم محل کار آیدین و با خوشحالی بهش گفتم که باردارم. توقع داشتم اونم اندازه من ذوق کنه ولی اولین جمله ای که گفت ، این بود " تو رو خدا فعلا به بابا اینا چیزی نگو" می فهمیدم این ناراحتی و ترس، فقط و فقط به خاطر اینه که یه وقت یاسمن خبردار نشه ولی منم اولین بچه ام بود، به خاطر همین مسأله، آیدین باهام ازدواج کرده بود وگرنه اگر یاسمن بچه دار شده بود، من حتی خواب آیدین رو هم نمی دیدم چه برسه به اینکه باهاش زندگی کنم .
بنابراین بدون اینکه بهش بگم ، زنگ زدم به زن عمو و مژده بارداریم رو بهش دادم.
صدای زن عمو پشت تلفن از خوشی می لرزید و بعدش صدای گریه اش رو شنیدم " خدا دلتو شاد کنه دختر که دلمو شاد کردی. همش به خودم میگفتم نتونستم در حقت مادری کنم جای نرگس خدابیامرز، آیدین منو پیشت روسیاه و شرمنده کرد با کارش ولی تو روسفیدمون کردی. غصه ی بچه مون بدجوری به دلمون بود . خودش الان جوونه و نمی فهمه ، فکر میکنه یاسمن میشه بچه و زندگ
د دل کردم نه به چشم زنم، بعدا سرکوفت نزنی بهم!!"
آروم گفتم " سرکوفت عمو رو بزنم؟ عمو مثل بابام میمونه، همونقدر برام عزیزه"
گفت " پاشو بریم همین دور و بر شام بخوریم و بریم خونه"
سرمو از سینه اش آوردم بیرون و گفتم " برات کتلت درست کردم ، همونجوری که عمه طاهره درست میکرد، برشته برشته، بیا بریم خونه شام بخوریم "
گفت " اعع هنوز یادته که من چه جوری کتلت دوست داشتم؟"
گفتم " آره" و لبخند زدم. میخواستم بگم آدمی وقتی برای اولین بار به یکی دل میبنده، همه حرفا ، رفتارا ، اخلاقا ،عادتا و همه چیز اون طرف تو ذهنش تا ابد موندگاره ولی فقط لبخند زدم.
میدونستم یاسمن رو از من بیشتر دوست داره و اگه بخوام هر لحظه بهش یادآوری کنم که منو رها کرده و با اون ازدواج کرده ، فقط خودمو بیشتر از چشمش میندازم، برای همین تصمیم گرفته بودم زندگی خودمو بکنم و کاری به یاسمن نداشته باشم.
انگار حس مادرانه ای که با بارداری تو وجودم شکل گرفته بود باعث شده بود صبورتر شم. همش می ترسیدم که آیدین بزنه به سیم آخر و به خاطر یاسمن من و بچه رو ول کنه. وقتی هم که از زبونش شنیدم به خاطر عمو فقط تصمیم گرفته بچه دار شه، حس ترس و ناامیدیم قوی تر از قبل شد. با خودم گفتم خودم که بدون مادر بزرگ شدم ولی نمیذارم بچه ام بدون پدر بزرگ شه.
روزهای بارداریم پشت سر هم می گذشت. زن عمو و عمه طاهره خیلی هوامو داشتن. چه برای کارای خونه چه برای اینکه دائم غذاهایی که دوست داشتمو درست کنن.
رفتم سونوگرافی و مشخص شد بچه دختره. انقدر خوشحال بودم که حد نداشت. با اینکه میدونستم عمو دوست داره پسردار شیم ولی به خاطر اینکه خودم خواهر نداشتم ، دوست داشتم بچه اولمون دختر باشه.
با خانواده کلی سر اسمش داستان داشتیم ، هرکسی یه اسمی میگفت و عقیده داشت اسم خودش بهترینه.
عاقبت قرار شد اسمش رو بذاریم " اِلین " ( دختری برای قوم و فامیل)
بابا یه مقدار پس انداز داشت که برای سیسمونی من گذاشته بود ولی عمو اجازه نداد که بابا سیسمونی رو بخره. به بابا گفته بود خودش همه چیزو تهیه میکنه. تو بارداریم بود که دوباره زمزمه های ازدواج بابا بلند شد . بابا نزدیک پنجاه سالگی بود و همه موافق بودن که بهتره ازدواج کنه. منم دلم برای تنهاییش می سوخت.
انگار حالا که سنش بالاتر رفته بود، مقاومت خودشم کمتر شده بود. از روستای آبا و اجدادیشون ، یه خانم خیلی مهربون و آروم به نام سادات که تا اون موقع ازدواج هم نکرده بود ، قسمت بابا شد.
سادات وقتی خیلی جوون بوده ، زن داداشش با وجود چهارتا بچه قد و نیم قد، به خاطر بیماری فوت میکنه و اون تصمیم میگیره ازدواج نکنه و بچه های برادرش رو به ثمر برسونه و تو سن چهل سالگی همسر پدر من شد. انگار خدا داشت به جبران همه چیزهایی که تو زندگی نداشتم ، روزهای بهتری رو برام رقم میزد. تو بیست و پنج سالگی ،طعم مادر داشتن و مادر شدن رو با هم بهم هدیه داد.
سادات واقعا مادر بود. انگار خمیر وجودش رو با محبت ساخته بودن. آیدین خیلی درگیر زندگیش با یاسمن بود. می دونستم روزای خوبی رو سپری نمیکنن و من به جاش یه همدم پیدا کرده بودم به اسم سادات که سرنوشتی خیلی مشابه من داشت. اونم مثل من ناف بر پسر عموش بوده ، با این تفاوت که پسر عموش، توی جنگ شهید شده بود و ازدواجشون سر نگرفته بود و سادات هم میشه مادر بچه های برادرش.
هرچی به روزهای زایمانم نزدیک میشدم، آیدین رو کمتر می دیدم. دلم نمیخواست منم مشکلی باشم روی مشکلاتش. زن عمو و عمو خیلی با محبت بودن و منم دلم نمیخواست این خانواده ای رو که خدا بعد از بیست و چند سال بهم داده رو از دست بدم. چون از زایمان طبیعی میترسیدم ، با پول دادن به دکترم، نامه سزارین گرفتیم و دخترم توی اردیبهشت ماه به دنیا اومد . به گفته همگی چشمهای الین شبیه مادری بود که هیچ وقت نداشتمش...
الین شد نور زندگیم. با به دنیا اومدنش ، زندگیمون تغییر کرد. عمو اون سه دونگ دیگه خونه رو هم زد به نام من و محبت آیدین کم کم اومد سمت زندگیمون.
انگار تا قبل به دنیا اومدن الین، باور نکرده بود پدر شده. عمو بهش گفته بود تو این زندگی دوتا زن هست و تو اون زندگی یه زن ، پس تو هفته دو روز فقط بره پیش یاسمن. خودشم دیگه اعتراضی نکرد. انگار قبول کرده بود که پدر شدن مسیولیتش رو نسبت به من زیادتر کرده ولی هنوز احساس آتشین و دوست داشتن خاصی رو نمی دیدم . نمیدونم یاسمن چه جوری راضی شده بود ولی همه چیز آروم شده بود.
اوضاع به حالت عادی دراومده بود ، جوری که همه چیز خیلی عجیب و غریب به نظر می رسید. با اینکه اتفاق خاصی نیوفتاده بود ولی حسم یه جور عجیبی بود. آیدین برای خودش و من ، گوشی و سیم کارت خرید.
می دونستم که صددرصد برای یاسمن هم خریده . مخصوصا که میدیدم اکثرا گوشی دستشه و با یکی پیام رد و بدل میکنه. از وقتی الین به دنیا اومده بود، احساس مالکیت شدیدی به آیدین و زندگیمون پیدا کرده بودم . روزایی که میرفت پیش یا
سمن ، انقدر عصبی می شدم که حد نداشت. مخصوصا وقتی برمیگشت و می دیدم کلا حال و هواش عوض شده. رفتارش با الین خیلی عاشقانه بود، جوری قربون صدقه الین می رفت که بعضی اوقات از خودم می پرسیدم " وقتی انقدر خوب بلده از کلمات محبت آمیز استفاده کنه ، چرا برای من استفاده شون نمیکنه؟"
نمی دونستم اینا همش به دل آدما ربط داره و آدمی که کلا زبون باز نیست ، فقط میتونه از این کلمات برای کسایی استفاده کنه که از عمق وجودش دوستشون داره. گاهی به سرم می زد که برم سر گوشیش و ببینم با کی پیام رد و بدل میکنه ولی همش می گفتم اینکار درست نیست. گوشی هیچ کدوممون رمز نداشت. انگار نیازی نمی دیدیم که چیزی رو پنهان کنیم .
پیامهاش با من در حد خرید خونه و شیر خشک و پوشک برای الین بود. الین پنج ماهه شده بود. تازه پاییز شده بود و هوا انقدر سرد نبود ولی من همش برای الین نگران بودم که سرما بخوره. قرار بود که آیدین دوستش رو بیاره برای سرویس پکیج. کلا اگه مساله ای بود که به الین ربط داشت ، از امروز به فردا نمیافتاد و آیدین همون روز انجامش می داد. با هم اومدن و سرویس پکیج رو انجام دادن و رفت که دوستش رو برسونه. یادم افتاد شیر خشک الین در حال تموم شدنه. گوشیم رو برداشتم و به تلفن همراهش زنگ زدم که با صدای ویبره ای که از اُپن آشپزخونه میومد ، توجهم به گوشیش جلب شد. گوشیش رو جا گذاشته بود.
حس کنجکاوی، مثل خوره افتاد به جونم . خودم میدونستم که دلیل اون همه کنجکاوی، پیامهاییه که شبا رد و بدل میکنه.
با هول از جام پریدم، انگار همون لحظه قرار بود آیدین از در بیاد تو و مچ منو بگیره.
گوشی رو باز کردم و مستقیم رفتم سراغ پیامک ها.
رسیدم به اسم یاسمن و سریع پیامها رو باز کردم . خوندن هر یه پیام ، مثل گلوله ای بود که از اون گوشی به قلب من شلیک میشد. همونجوری که قربون و صدقه الین می رفت ، با یاسمن حرف میزد.
دستام یخ کرد، پاهام سست شد. نشستم روی صندلی کنار اُپن. جالب این بود که هیچ پیامی رو هم پاک نکرده بود. خوب چرا باید پاک میکرد؟ یاسمن زنش بود.
انقدر خوندم تا رسیدم به پیامهای قدیمی تر. چیزایی که می خوندم رو برای اولین بار بود که ازش باخبر می شدم. انگار با به دنیا اومدن الین، یاسمن برای طلاق و مهریه اقدام کرده بود و آیدین خونه ای که توش زندگی میکردن و ماشینش رو به نام یاسمن زده بود. کل بدنم میلرزید، چون تمام پیامهای آیدین حالت التماس داشت.
التماسهای یه مرد عاشق به زنی که قصد داره ترکش کنه. با اینکه خونه و ماشین به نامم بود ولی شلاق حسادت به روحم ضربه می زد ، چون هر چی به نام من بود رو عمو داده بود به خاطر ازدواجم و بچه دار شدنم ولی چیزهایی که به یاسمن داده شده بود به خاطر اثبات عشق و نگهداشتن یاسمن داده شده بود.
صدای گریه الین من رو به خودم آورد.
هر لحظه امکان داشت آیدین از راه برسه.
الین رو بغل کردم و به سرعت تمام پیامها رو فوروارد کردم به گوشی خودم و پیامهای فوروارد شده رو پاک کردم. نمیدونستم میخوام باهاشون چیکار کنم ولی نمیخواستم انقدر راحت از آیدین بگذرم.
یاسمن که راضی به طلاق شده بود، چه چیزی جز عشق میتونست آیدین رو وادار کنه که همه چیزش رو به یاسمن ببخشه و اونو منصرف کنه؟ اون لحظه تبدیل به یه دیوی شده بودم که میتونستم همه چیزایی رو که ساخته بودم ،در کسری از ثانیه تبدیل به ویرانه کنم ولی وقتی به الین نگاه کردم ، یادم افتاد که من برگ برنده ای دارم که یاسمن نداره...
عمو به خاطر الین ، حتی حاضر بود قید آیدین رو بزنه، همونجور که بارها و بارها تو روی خود آیدین گفته بود. گوشی رو گذاشتم سر جاش و با دستای لرزون و حال به هم ریخته شروع کردم به درست کردن شیر برای الین.
سعی کردم فکرم رو جمع کنم تا بدونم تو اون شرایط چیکار کنم . اگه بهش اعتراض می کردم ، میفهمید سر گوشیش رفتم و اینجوری اعتمادش رو بهم از دست می داد. در ثانی به چی اعتراض میکردم؟ به اینکه به زنش خونه و ماشین داده یا طلاقش نداده؟
سردرگم بودم . احساس کردم اونجا آرامش ندارم . از جام بلند شدم و الین رو که خوابش برده بود، توی گهواره گذاشتم. ساک آوردم و شروع کردم به جمع کردن وسایل الین و خودم. نفهمیدم آیدین کی وارد خونه شد ، صداشو شنیدم "میخوای جایی بری؟" بدون اینکه نگاهش کنم ، گفتم " یه مدته از بچه داری خسته شدم ، میخوام برم چند روز بمونم پیش بابا و سادات " همونجا میون درگاه در ایستاده بود، معلوم بود قانع نشده. گفت " گوشیمو جا گذاشتم خونه؟" گفتم " آره ، زنگ زدم بهت که بگم برای الین شیر بگیری، دیدم گوشی روی اپنه"
ادامه داد" به عمو گفتی میخوای بری اونجا؟" کلافه گفتم" آدم مگه برای رفتن به خونه باباش، باید از کسی اجازه بگیره؟ یعنی ببینه پشت درم، راهم نمیده؟"
انگار فهمید از چیزی ناراحتم ، اومد توی اتاق و بالای سرم ایستاد. تند تند لباسهامو تا می کردم و توی ساک جا می دادم . پرسید" چیزی شده؟ ناراحتی؟" سعی کر
ن فکر میکنی مادر بچشی ، باید تو رو بیشتر دوست داشته باشه ؟ تو یه دلخوشی بزرگ مثل الین داری . منی که هیچ وقت مادر نشدم ، میتونم بهت بگم حس یاسمن مثل یه درخته که ریشه نداره و هرلحظه فکر میکنه که یه روز میوفته روی خاک. اونم حال و روزش بد تر از تو نباشه، بهتر از تو نیست . آیدین هر چی هم قربون صدقه اش بره و بهش محبت کنه ، اونم فکر میکنه آیدین تو رو بیشتر دوست داره چون مادر بچشی، فکر میکنه جای پای تو محکمتره ، پس فکر نکن که اون حال و روز خوبی داره "
حرفهای سادات منو برد توی فکر...
همش فکر می کردم یاسمن چقدر الان خوشه و تو دلش به حال و روز من میخنده ولی حرفهای سادات باعث شد جور دیگه ای به قضیه نگاه کنم. منی که تصمیم گرفته بودم یه آتیش بزرگ به پا کنم ، یه دفعه دلم برای یاسمن سوخت. اون همه کینه ای که زن عمو تو دلم کاشته بود و رفتار آیدین بهش دامن زده بود ، تبدیل به ترحم عجیبی شد.
به الین که آروم تو بغل سادات خوابیده بود ، نگاه کردم و دلم بیشتر برای یاسمن سوخت. اون زن مردی شده که بود که از بچگی تو گوش من خونده بودن شوهرته ولی گناه اون نبود. گناه بزرگترهایی بود که به قول سادات، تو دنیای مردونه شون تصمیم گرفته بودن یه نوزاد رو ناف بر پسر عموی شش ساله اش کنن.
شاید آیدین مقصر بود و وقتی عاشق یاسمن شده بود ، باید من رو از خواب غفلتی که توش بودم بیدار می کرد ولی اینکار رو نکرده بود ، گناه یاسمن چی بود ؟
حرفهای سادات حس ترحم و دلسوزی من رو به یاسمن بیدار کرد. سادات از جاش بلند شد و الین رو گذاشت تو بغل من " من برم سالاد شیرازی درست کنم ، کنار لوبیا پلو مزه میده . "
می دونستم بابام عاشق لوبیا پلو و سالاد شیرازیه. به آرامش و محبتی که تو وجود سادات بود حسادت می کردم. الین رو خوابوندم تو جاش و رفتم تو آشپزخونه.
سادات یه آهنگ محلی رو زیر لب زمزمه میکرد و مثل یه فرشته سبکبال تو آشپزخونه برای خودش میچرخید.
گفتم " حالا چیکار کنم؟ من آیدین رو دوست دارم، زندگیمم دوست دارم ، حسودی میکنم وقتی میبینم انقدر با یاسمن مهربونه و با من..." سادات لبخند مهربونی زد و گفت " اول اون پیاما رو از گوشیت پاک کن که هی نخوای بخونیشون . بعدم هروقت خواستی حسادت کنی و دیدی داری اذیت میشی ، الین رو بغل کن و خدارو شکر کن و یادت بیاد که یاسمنم شرایطش بهتر از تو نیست. شایدم به خاطر همینه که آیدین انقدر بهش توجه میکنه ، از روی دلسوزی. بالاخره اونم زنشه . تو حمایت خانواده عموتو داری ، کل فامیل به خاطر تو ، یاسمن رو طرد کردن ، فقط مونده یه آیدین. نامردیه که اونم به یاسمن پشت کنه. اینو آویزه گوشت کن که هروقت به یاسمن پشت کرد ، توام آماده این باش که یه روزم به تو پشت کنه و قیدتو بزنه. پس اگه یه روزی در حق یاسمن ظلم کرد ، خوشحال نباش ، چون نفر بعدی تویی" ...
با اینکه پذیرش حرفهاش برام سخت بود ولی حسم میگفت که سادات به عنوان یه آدم بیطرف به قضیه نگاه میکنه ، پس اشتباه نمیکنه.
بابا اومد و شام خوردیم و وقتی بابا رفت و خوابید ، من و سادات تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم و حرف زدیم.
با خودم گفتم اگه مامانم زنده بود شاید هیچ کدوم این اتفاقا واسه من نمیافتاد. از یه طرفی هم می گفتم کاش سادات رو زودتر به بابا معرفی کرده بودن ولی تو اون زمان دیگه برگشت به گذشته ممکن نبود و همه ی آرزوهای من ، محال و دور از واقعیت بود.
فردای اون روز نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن ناهار، شال و کلاه کردم و برگشتم خونه. با حرفهایی که با سادات زده بودم ، تصمیمات عجیب و غریبی گرفته بودم، هرچند که به خود سادات حرفی نزدم. شاید اگه برای عمو و زن عمو هم میگفتم ، باهام مخالفت میکردن ولی من میخواستم به یاسمن نزدیک شم . فکر میکردم حالا که با حرفهای سادات ، احساس من به یاسمن تغییر کرده ، میتونم با یاسمن دوست باشم ولی نمیدونستم برای ایجاد دوستی ، احساس دوطرفه نیازه و دوستی با زنی که شوهرش رو باهاش شریکی، از سخت ترین و عجیب ترین کارهای دنیاست.
زنگ زدم به آیدین و گفتم برگشتم خونه. تعجب کرد و گفت چرا بهش نگفتم که بیاد دنبالم. بهش گفتم باهاش کار واجب دارم . آیدین طرفای عصر بود که اومد خونه. معلوم بود که استرس داره. نمیدونستم از کجا سر صحبت رو باز کنم.
فکر میکردم با حرفهای سادات، خیلی عاقل شدم و میتونم همه کاری بکنم. براش چای آوردم و کم کم شروع به صحبت کردم .
از خودم گفتم ، از انتظاراتم ، از اینکه دلم یه زندگی عاشقانه و با آرامش میخواد، از الین که فردا بزرگ میشه و ممکنه درک نکنه چرا زندگی پدر و مادرش اینجوری شکل گرفته و هزارتا چیز دیگه ، تا اینکه رسیدم به یاسمن.
از ظهر هزار بار با خودم حرفامو تکرار کرده بودم ولی گفتنشون به آیدین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم. بهش گفتم بالاخره یاسمن جزیی از زندگی ماست و نمیشه نادیده گرفتش، چون رفتارش با آیدین ، مستقیم روی زندگی من و آیدین تاثیر میذ
دم بغضم رو قورت بدم، سرمو بالاگرفتم و تو چشماش زل زدم " چرا باید ناراحت باشم ؟ دلم برای خونمون و بابام تنگ شده . میخوام برم پیششون " زیپ ساک رو بستم و از جام بلند شدم و رفتم سراغ وسایل الین.
" آخه اینجوری ، بی خبر!"
برگشتم سمتش و گفتم " اگه فکر میکنی بابام دختر یکی یه دونه اش رو بی خبر راه نمیده و نگرانی که بمونم تو خیابون ، زنگ بزن بهش ، مطمئن شو"
با این لحن که حرف زدم ، مطمئن شد که ناراحتم . اومد سمتم و در حالی که سعی میکردم همه وسایل رو باهم بذارم جلوی در ورودی ، دستم رو گرفت و گفت " اینا رو ول کن ، منو نگاه کن ببینم ، از من دلخوری؟"
با پررویی برگشتم و تو چشمهاش نگاه کردم و با کنایه گفتم " چرا باید از تو دلخور باشم ؟ مگه کاری کردی که دلخورم کنی؟"...
گفت " نه والا، ولی جوری که تو داری جمع میکنی و جوری که تو ناراحتی، آدم فکر میکنه داری میری قهر"
یه دفعه ، یه فکر مثل جرقه ، از ذهنم گذشت. چرا قهر نکنم؟ چرا نرم خونه بابام ؟ بذار ببینم برای برگردوندن منم اینجوری التماس میکنه یا نه، اما به چه بهونه ای. نمیخواستم بگم که رفتم سر گوشیش.
گفتم " قهر چی؟ میخوام برم خستگی در کنم . سادات یکم کمکم کنه واسه نگهداری الین ، یکم سرحال شم ، همین " گفت "
چی بگم ، فکر خوبیه . آب و هواتم عوض میشه. منم میام بهتون سر میزنم "
و دست منو ول کرد. توقع داشتم بگه خودم کمکت میکنم ، جایی نرو ، دلم براتون تنگ میشه ، مثل همون حرفایی که به یاسمن زده بود ولی چیزی نگفت. دلم به هم فشرده . وسایلمو جمع کردم و حاضر شدم و الین رو هم حاضر کردم .
آیدین دوباره مردد پرسید" مطمئنی نمیخوای به عمو اینا زنگ بزنی ؟" یکم دو دل شدم . تو عصبانیت تصمیم گرفته بودم ولی باید قبلش بهشون اطلاع می دادم . اینجوری شبیه کسی بودم که با قهر و دلخوری از خونه اش زده بیرون.
آروم گفتم " آره ، بذار اول زنگ بزنم ، شاید بیرون باشن " و رفتم سمت تلفن خونه و بعد از تماس گرفتن با سادات و مطمئن شدن از اینکه جایی نمیرن ، راهی خونه بابا شدم .
سادات وقتی با ساک لباس منو دید ، نگاه مشکوکی به آیدین انداخت. شاید شک کرده بود که دعوا کردیم . آیدین که نگاه سنگین سادات رو دید ، لبخندی زد و گفت " بخدا من بی تقصیرم، از دست این وروجک خسته شده ، پناه آورده به شما "
سادات الین رو از بغل من گرفت و گفت " خدایی بچه داری سخته ، مادرام احتیاج به مرخصی دارن " رفتم داخل و وسایل رو گذاشتم تو اتاق سابق خودم .
آیدین یه لیوان چایی خورد و رفت . هرچی سادات بهش اصرار کرد که شام بمونه، بهونه آورد و رفت .
انگار از خداش بود که من رو بگذاره و بره. وقتی آیدین رفت ، سادات پرسید " مطمئنی خوبی و چیزی نشده؟" انگار همون یه جمله کافی بود تا بغضم بترکه...
اشکام که جاری شد ، سادات تو سکوت از جاش بلند شد و رفت جعبه دستمال کاغذی رو آورد و گرفت سمتم. نه سوالی کرد نه چیزی گفت. رفتارش برام عجیب بود. توقع داشتم اشکهام نگرانش کنن ولی فقط با الین بازی کرد و صبر کرد تا گریه کردن من تموم شه . بعد گفت " چی ناراحتت کرده؟ چون از قیافه آیدین معلوم بود از چیزی خبر نداره. فکر میکنم خستگی از الین هم بهونه ات بوده که از اون خونه بیای بیرون. همه چی خوبه؟"
با بغض سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم. انقدر ناراحت بودم که حتی دوباره با یادآوریش اشکهام جاری می شد. گوشیم رو آوردم و دادم به سادات تا پیامها رو بخونه . پیامها رو توی سکوت خوند و در همون حین من جریان با خبر بودن یاسمن رو از ناف بری من و آیدین تعریف کردم . تو ذهنم یاسمن به خاطر کاری که باهام کرده بود تا ابد محکم بود.
با حرص گفتم " آیدین هیچ وقت با من اینجوری حرف نمیزنه، قربون صدقه ام نمیره. کل زندگیش رو داده به یاسمن که بمونه ولی برای من که مادر بچشم، هیچ کاری نکرده. هرکاری کرده عمو کرده. این انصاف نیست"
سادات گوشی رو گرفت سمتم و با مهربونی گفت " به نظرت انصافه سر یه زن به جرم بچه دار نشدن ، هوو بیارن؟ نه، نیست . همونجور که انصاف نبوده تو رو از روزی که به دنیا اومدی ، بدون هیچ حس و شناختی ناف بر آیدین بکنن. تجربه کردن عشق رو ازت گرفتن وگرنه شاید هیچ وقت قبول نمی کردی زن دوم پسرعموت شی . حالا همه این بی انصافیا شده ، چه در حق تو چه در حق یاسمن، خودت میخوای به این بی انصافیای دنیای مردونه ، دامن بزنی؟ خدا به تو الین رو داده، نعمتی که یاسمن نداره. هیچ وقت خودتو گذاشتی جای یاسمن؟ هیچ وقت از چشمای اون به این داستانا نگاه کردی؟ "
گفتم " اون چرا زن آیدین شد وقتی میدونست ما ناف بریم؟ چوب خدا صدا نداره. خدا بهش بچه نداد تا دوباره آیدین برگرده سمت من "
سادات گفت " خوب الان که فکر میکنی چوب خدا بوده و اونم تقاص کاری که از روی نادونی و بی تجربگی و احساس کرده رو پس داده ، پس چرا هنوز ناراحتی ؟ چرا زندگی رو برای خودت تلخ میکنی؟ میخوای با جنگ و دعوا و ناراحتی ، دل آیدین رو به دست بیاری یا چو
اره. با اینکه برام خیلی سخت بود ، به آیدین گفتم میدونم که یاسمن رو بیشتر از من دوست داره، چون هرچی باشه ، انتخاب دل و ذهن خودش بوده نه تصمیم بزرگترا.
به اینجا که رسیدم ، آیدین سعی کرد خودش رو تبرئه کنه و با حرفهاش به من بقبولونه که اشتباه میکنم ولی من می دونستم واقعيت چیزی که آیدین میگه نیست.
بهش گفتم حالا که یاسمن نمیتونه بچه دار شه، بعضی اوقات الین رو ببره پیشش، هم من میتونم استراحت کنم ، هم یاسمن میفهمه که من قصد دشمنی ندارم ، هم الین به حضور یاسمن تو زندگیمون عادت میکنه و وقتی بزرگ شه براش جاافتاده که پدرش دوتا زن داره.
آیدین از شنیدن حرفهای من تعجب کرد .
نمی دونست حرفهای سادات، چشم من رو به واقعیت های زندگیم باز کرده. شاید مسخره به نظر برسه ولی حتی به این فکر کردم که اگه بخوام دوباره بچه دار شم و مثل مادر جوونمرگم، سر زایمان بمیرم ، چه اتفاقی برای بچه هام میوفته. افکار متفاوتی تو سرم
می چرخید و دلم میخواست یاسمن رو به عنوان دوست کنار زندگیم و بچه هام نگه دارم. آیدین با شک و دودلی بهم گفت " چی شده که این فکر زده به سرت ؟ تو دیروز ناراحت از این خونه رفتی بیرون ، فکر نکن نفهمیدم ولی چون دیدم نمیخوای حرف بزنی، گفتم بذارم آروم شی ، بعد باهات حرف بزنم. الان نمیفهمم چرا اومدی و داری این پیشنهادای عجیب و غریب رو میدی" نمیدونم تو اون لحظه چی تو دل و ذهنم گذشت که تصمیم گرفتم واقعیت رو بگم ، برای همین تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم. حتی توی زندگی زناشویی، آیدین رو به چشم همون همبازی دوران بچگی می دیدم و باهاش راحت بودم. شاید گاهی از دستش حرص میخوردم و عصبی می شدم ولی نمیتونستم ازش کینه نگه دارم.
آیدین انگار توقع نداشت وقتی فهمیدم که خونه اش رو با نام یاسمن زده ، انقدر آروم و راحت برخورد کنم. چون وقتی به اون قسمتها رسیدم، به وضوح دیدم که رنگ به رنگ شد. انقدر خودش رو باخته بود که حتی فراموش کرد به اینکه من سر گوشیش رفتم اعتراض کنه یا بخواد به خاطر سرکشی و فضولی باهام بداخلاقی کنه.
حرفهام رو که شنید ، عمیقا رفت تو فکر. انگار داشت حرفهای من رو سبک و سنگین میکرد. انقدر من رو میشناخت که بدونه اگه حرفی رو از اعماق وجودم بهش باور نداشته باشم ، هیچ وقت به زبون نمیارم.
پذیرش درخواستم برای آیدین هم سخت بود. هیچ کدوممون نمی دونستیم عکس العمل یاسمن چی خواهد بود ولی انگار خود آیدین به اینکار بی تمایل نبود...
قرار شد پنج شنبه بدون هماهنگی قبلی، آیدین ،الین رو به بهونه اینکه من وقت دکتر دارم ، با خودش ببره پیش یاسمن . از طرفی دلشوره داشتم و از طرفی هم دلم برای یاسمن می سوخت .
پنج شنبه صبح یه ساک رو از لباسها و وسایل الین پر کردم و با خوندن آیت الکرسی ، الین رو سپردم به آیدین و راهی خونه یاسمن کردم . آیدین که استرس منو دید ، لحظه آخر پرسید" میخوای نبرمش؟"
سعی کردم با خنده روی استرسم سرپوش بذارم و گفتم " نه عزیزم " ولی خودم می دونستم که چه آتیشی تو وجودم با پاست.
نیم ساعت بعد از آیدین یه پیام اومد " نگران نباش" همون دو کلمه یه کم از استرسم کم کرد ولی بازم دلم شور می زد.
نوشتم " الین چیکار میکنه ؟" .
فقط نوشت " خوابیده" و دیگه هیچ پیامی نیومد. نمیخواستم پیام بدم که یه وقت یاسمن به چیزی شک کنه. بعد دوساعت آیدین تماس گرفت و پرسید که از دکتر برگشتم یا نه. میخواست الین رو بیاره. منم گفتم برگشتم و نیم ساعت بعد با الین پیشم بود.
از خطوط درهم چهره اش فهمیدم اتفاقی افتاده ولی دلم نمیخواست حرفی بزنم یا سوالی کنم قبل از اینکه خودش حرف بزنه.
برای الین شیر درست کردم و الین رو از بغلش گرفتم و شروع کردم به شیر دادن . آیدین به گوشیش ور می رفت و معلوم بود توی فکره. عاقبت دلم طاقت نیورد و گفتم " چی شد ؟" همونجوری که سرش تو گوشیش بود گفت " هیچی، فکر خوبی نبود اصلا"
با تعجب گفتم " چرا؟" آیدین گفت " محکوم شدم به اینکه دارم تو رو به رُخش میکشم. فکر میکنه تو از روی عمد و دشمنی ، الین رو فرستادی پیشش تا نازا بودنش رو به روش بیاری و اونو از چشم من بندازی"
وا رفتم. با من و من گفتم" ولی بخدا من همیچین قصدی نداشتم ..."
کلافه سرشو تکون داد و گفت " میدونم الناز ، ولش کن ، ادامه نده، فکر خوبی نبود در کل " خودمو سرگرم الین کردم تا بیشتر از این بحث رو ادامه ندم ولی تو دلم غوغایی به پا بود.
من از روی بدجنسی اینکارو نکرده بودم ، پس چرا این فکر رو کرده بود ؟ شاید باید جور دیگه ای رفتار میکردم یا به بهونه دیگه ای الین رو میفرستادم ولی هرچی بیشتر فکر می کردم ، کمتر نتیجه می گرفتم .
اون شب آیدین نموند و من هم اصراری نکردم . می دونستم که حتما میخواد با یاسمن حرف بزنه...
اون شب تا صبح کلی فکر کردم ، بعضی لحظات خودم رو می ذاشتم جای یاسمن و می خواستم از چشم اون به قضیه نگاه کنم ولی
نمی تونستم . چون شاید می دونستم قصد و نیت بدی نداشتم ، نمی تونستم ا
ینکارو بکنم .
جمعه تصمیم گرفتم که برم خونه عمو . شاید باید از نقطه ای که همه این داستانها و کدورتا و دشمنیا شروع شده بود، شروع میکردم به درست کردن همه چیز. دوساعتی خوابیدم و بیدار شدم. یه فنجون قهوه ناشتا خوردم و زنگ زدم خونه عمو و گفتم میخوام برم اونجا مهمونی.
زن عمو کلی خوشحال شد و استقبال کرد و
گفت که بابا و سادات هم برای ناهار اونجان. با خودم گفتم بودن سادات قوت قلبم میشه وقتی میخوام حرفامو بزنم . دوتا لقمه نون و پنیر خوردم تا حالت تهوعی که از خوردن قهوه بهم دست داده بود رفع شه و وسایلم رو جمع کردم و راهی خونه عمو شدم. عمو با دیدن من بدون آیدین ، اخمهاش رو کرد تو هم و صداش رو انداخت تو گلوش و رو به زن عمو گفت " زنگ بزن به اون پسر بی غیرتت ، بگو آدم زنشو با بچه کوچیک ول نمیکنه تنها بره خونه پدرشوهرش" سعی کردم عمو رو آروم کردم . با لبخند مهربونی در حالی که صورتش رو به عنوان احوالپرسی می بوسیدم گفتم " آیدین بنده خدا اصلا خبر نداره عمو جان . نگفتم دارم میام اینجا. دلم تنگ شده بود ، گفتم بیام ببینمتون. بی خبر اومدم. الکی خودتونو ناراحت نکنید."
زن عمو در حالی که الین رو از من می گرفت ، گفت" بخدا دل مام خیلی تنگ شده بود. اون سه تا نوه یه طرف، این یه دونه نوه یه طرف. نوه پسری انگار از خود آدمه. بچه دختر ، بچه مردمه " با خوشرویی گفتم " این چه حرفیه زن عمو ، نوه کلا عزیزه، مثل الین که برای بابام خیلی عزیزه با اینکه نوه دختریه"
عمو گفت " چه قیاسی میکنی دختر؟ من و بابات همخونیم ، بعدم بابات جز تو بچه دیگه ای نداره، معلومه که بچه تو باید براش خیلی عزیز باشه" سعی کردم با یه خنده و دوتا جمله ، سر و ته اون بحث رو به هم برسونم. نیم ساعت بعد رسیدن من بود که سادات و بابا هم به جمع ما اضافه شدن.
با خودم گفتم بعد از خوردن ناهار و موقع شستن ظرفها ، با زن عمو تو آشپزخونه حرف میزنم . خوبی خونه عمو این بود که آشپزخونه بسته بود و راحت می شد حرف زد . رفتیم تو آشپزخونه تا غذا رو بکشیم...
عمو از تو سالن زن عمو رو خطاب قرار داد" میخوای یکم دیرتر غذا رو بکش ، زنگ بزن به آیدین، بیاد دور هم باشیم."
زن عمو نگاهی به من کرد که یعنی تو تماس بگیر. گفتم " میشه خودتون زنگ بزنید ؟ من نمیخوام مزاحم زندگیش بشم "
زن عمو با چشمایی که از تعجب درشت شده بود گفت " مزاحم ؟ اون زندگی از صدقه سر تو و الین سرجاشه " و رفت سراغ تلفن خونه و زنگ زد به آیدین.
صداش رو میشنیدم که حرفهای عمو رو از زبون خود عمو بازگو کرد. انگار آیدین ناهار خورده بود ولی گفت میاد اونجا.
رفتم سراغ قابلمه خورشت ، که روی گاز در حال پختن بود. زن عمو زرشک پلو با مرغ و فسنجون درست کرده بود. همینکه در قابلمه مرغ رو برداشتم و بوی مرغ پخته ، نشست توی مشامم، احساس کردم محتویات معده ام ، هجوم آورد به سمت دهنم. جلوی دهنم رو گرفتم و بدو بدو رفتم سمت دستشویی.
سادات که حال منو دیده بود، نگران اومد پشت در دستشویی و آروم زد به در " الناز خوبی" گفتم " آره چیزی نیست" .
وقتی تقلاهای معده ام آروم گرفت ،آب زدم به صورتم و اومدم بیرون. سادات هنوز پشت در بود. گفت " یه سوال کنم ازت ؟" گفتم " جان " گفت " این ماه پریود شدی؟" من از وقتی الین به دنیا اومده بود ، پریود نشده بودم و چون به الین شیر می دادم، فکر میکردم طبیعیه. گفتم " از وقتی الین به دنیا اومده پریود نشدم . اشکالش چیه " سادات آروم گفت " چیزی نگو فعلا ولی شاید حامله باشی" با تعجب گفتم " حامله؟ مگه آدم تو شیردهی حامله میشه؟" سادات گفت " کی گفته نمیشی؟" نمیدونم چرا فکر میکردم شیردادن به الین باعث میشه که حامله نشم .
با ناراحتی گفتم " نکنه واسه اینه که بعضی اوقات بهش شیر خشک میدم ، باعث شده حامله شم ؟" سادات گفت " چه ربطی داره دختر ، شیردهی و باردار شدن ربطی به هم ندارن، حالام بیا بریم ، چیزی نگو"
اوقات رو شکر جز سادات کسی متوجه دگرگونی حال من نشده بود ولی بعد از شنیدن این حرفها افکارم به هم ریخته شد. الین هنوز خیلی کوچیک بود. تو دلم خدا خدا میکردم که حامله نباشم و فقط یه تهوع معمولی باشه. همینجوریشم الین کلی از من انرژی می گرفت. انقدر حالم بهم ریخت که بیخیال حرف زدن در مورد یاسمن شدم. ناهار رو خوردیم و در حال جمع کردن سفره بودیم که آیدین رسید...
خیلی دلم میخواست زودتر برگردم خونه و برم بی بی چک بگیرم و خیالم راحت شه که حامله نیستم ولی باید تا تموم شدن مهمونی صبر میکردم. آیدین گفت " چرا نگفتی و اومدی خونه بابا اینا؟" گفتم " نمیخوام با زنگ زدنای وقت و بی وقت یاسمن رو حساس کنم" گفت " من که از کارای شما زنا سر درمیارم. نه به اون جنگ و دشمنی، نه به این مهربونی، هرچند که یاسمنم بهتر از تو نیست. جفتتون تعادل روحی ندارید " و زیر لبی خندید. حرصم گرفته بود. الان چه وقت مسخره بازی بود وقتی من اون همه استرس داشتم ولی خوب آیدین که خبر نداشت. موقع برگشتن به خونه، نم
ی دونستم چه جوری بهش بگم که شک دارم باردارم. آخه یه حالت تهوع ساده، اونم فقط از،بوی غذا. بدون مقدمه گفتم " میشه بریم داروخونه شبانه روزی؟" آیدین بیخیال گفت " شیرخشکش تموم شده یا پوشکش؟" با تردید گفتم " میخوام بی بی چک بخرم" بی هوا زد رو ترمز. خوبه تو یه خیابون فرعی خلوت بودیم وگرنه معلوم نبود چی می شد. با جیغ گفتم " واسه چی وسط خیابون ترمز میکنی؟ نمیگی از پشت میزنن بهمون " ماشین رو روند سمت جدول و تو همون حین گفت" بی بی چک واسه چی میخوای؟ الین تازه به دنیا اومده ها" و پارک کرد. با حرص گفتم " خودمم میدونم . فکر میکردم بچه شیر میدم حامله نمیشم ، سادات گفت اشتباه میکردم. تو خونه بابات اینام با بوی غذا تهوع گرفتم، واسه همین شک کردیم که شاید حامله ام" آیدین گفت " یا جده سادات، خدا نکنه حامله باشی. اون یکی حامله نشد ، زندگیمون خراب شد ، تو میخوای تند تند حامله شی ، بازم زندگیمون خراب میشه " منظور حرفشو نفهمیدم ولی با حرص گفتم " حواست هست هی از سر ظهر من و یاسمن رو باهم مقایسه میکنی؟ اون زندگی خودشو داره من زندگی خودمو ، جلوی من این حرفا رو میزنی، جلوی اون لااقل نزن، خوشت میاد جو دشمنی درست کنی" آیدین گفت " ببخشید بابا، غلط اضافه کردم، به دل نگیر شما" و روند سمت یه داروخونه شبانه روزی و بی بی چک خرید. وقتی رسیدیم خونه، دوان دوان رفتم سمت دستشویی. از ظهر هزاربار اون لحظه رو تو ذهنم مرور کرده بودم و هروقت فکر میکردم که اگه خدای نکرده مثبت باشه ، چیکار میکنم ، پشتم می لرزید.
تست رو انجام دادم...
*الناز*
🪷4💘
تست رو انجام دادم و منتظر نتیجه موندم.
تو همون چند دقیقه، هرچی ذکر و دعا از بچگی
بلد بودم خوندم و وقتی نتیجه مثبت شد
کل دنیا رو سرم خراب شد.
با خودم حساب کرده بودم بین دوتا بارداریم حداقل دوسال فاصله بندازم تا بچه ها با فاصله سنی سه سال از هم بزرگ شن.
هم با همدیگه همبازی باشن ، هم من زیاد اذیت نشم.
سراسیمه از دستشویی اومدم بیرون و به آیدین گفتم " حامله ام" آیدین با لحن بدی گفت " دوباره؟ چرا مراقب نبودی؟" درسته که خودمم به اون زودی بچه نمیخواستم ولی لحن و کلام آیدین زد تو ذوقم. شاکی گفتم " من باید مراقب می بودم؟ چرا تو مراقب نبودی؟" کلافه دست کشید تو موهاش " دوستم واسه خانومش قرص سقط گرفته، بذار بپرسم ببینم از کجا خریده" ترسیدم، چون سقط عمدی به نظرم قتل بود و انقدر از زبون بقیه شنیده بودم که فلانی چون بچشو سقط کرده ، خدا بهش بچه معلول داده یا بچه جوونشو ازش گرفته، با ترس و تردید گفتم" نه نگهش می دارم"
آیدین با قیافه حق به جانبی گفت " فکر نمیکنی نگهداری دوتا بچه کوچیک ،کار تو نیست؟ " گفتم " بقیه کمکم میکنن، سادات، زن عمو . من بچه رو سقط نمیکنم " لا اله الا الله بلندی گفت و رفت سریخچال که خودشو مشغول کنه. به الین نگاه کردم که روی تشکچه اش روی زمین با مشتهای گره شده خوابیده بود. تو دلم گفتم " با هم بزرگ میشن. حتما یه حکمتی بوده " ولی با اینکه سعی میکردم مثبت فکر کنم ، ته دلم آشوب بود.
چه جوری قرار بود دوتا بچه رو باهم بزرگ کنم. آیدین از آشپزخونه اومد بیرون" یه کاری کن . فعلا به کسی حرف نزن . نمیخوام به گوش یاسمن برسه " شاید اگه قبل از حرفهای سادات بود به هم می ریختم یا حتی با آیدین به خاطر این حرفش دعوا می کردم ولی اون لحظه سرم رو به علامت باشه تکون دادم و گفتم " حواسم هست" ولی یه چیزایی دست خود آدم نیست . هرچی موقع حاملگی الین ، بارداری راحت و بدون ویاری داشتم ، سر بارداری دوقلوهام بد ویارترین و بد قلق ترین آدم روی زمین بودم. درسته! دو قلوباردار بودم. وقتی دکتر آزمایش خون داد برای اینکه از بارداریم مطمئن شه با دیدن بالا بودن هورمونم، به دوتا بودن جنین ها شک کرد و سونوگرافی آب پاکی رو ریخت روی دستم...
تنها کسی که جز آیدین می دونست باردارم ، سادات بود که به درخواست من ، حرفی به بابا نزده بود. وقتی فهمیدم دوقلو باردارم ، به زمین و زمان و بخت و اقبال خودم ناسزا میگفتم . روحیه ام رو باخته بودم.
دائما حالت تهوع داشتم . بد غذا شده بودم . هیچ غذایی تو معده ام نمیموند جز نون تافتون. علاقه عجیبی به نون پیدا کرده بودم و تنها چیزی که معده ام پس نمی زد ، نون بود.
سادات با اون روحیه مثبتش که همه چیز رو به فال نیک می گرفت ، علاقه من به نون رو به خاطر برکت وجود بچه ها می دونست و معتقد بود بچه ها با خودشون برکت به زندگیمون میارن، اما چه می دونستم همه چیز در خیال آدمیزاد ، میتونه قشنگ و رویایی باشه ولی واقعیت خیلی بی رحمتر از این حرفهاست.
تو اولین مهمونی دورهمی که خونه خواهرشوهرم بود ، همه متوجه شدن که من باردارم. هرچی سعی می کردم عادی رفتار کنم نمیشد. حتی به بوی آدمها هم ویار داشتم و حالم رو بد میکرد.
دختر عموم اولین کسی بود که تو آشپزخونه با دیدن حالتهای من، نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و گفت " الناز، دوباره دارم عمه میشم؟" نمیتونستم دروغ بگم. نمیخواستم بعدا بفهمن و محکوم به این شم که پنهانکاری کردم یا با خانواده شوهر خصومتی دارم. در جوابش لبخند غمگینی زدم ولی اون برخلاف لبخند غمگین من ، با خوشحالی و بلند گفت " وای عزیزم، مبارک باشه " و منو محکم بغل کرد و چسبوند به خودش و با صدای بلند زن عمو رو صدا کرد و به زن عمو هم بارداریم رو اعلام کرد. زن عمو هم منو بغل کرد و تبریک گفت و بعد رفت تو سالن و آیدین رو بغل کرد و زد زیر گریه. می دونستم خبردارشدن زن عمو یعنی فهمیدن کل فامیل.
تو اون لحظات فقط به یاسمن فکر میکردم. می دونستم که حسش به من بدتر میشه و براش منفورتر میشم.
عمو انقدر خوشحال شد که خودش از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه و مشغول دود کردن اسفند شد. سادات وقتی با اخم و ترشرویی بابا مواجه شد که از بی تفاوتی سادات فهمیده بود که سادات خبر داشته ، از ترس اینکه دوباره به مخفی کاری متهم نشه ، اعلام کرد که بچه ها دوقلو هستن. عمو سریع وضو گرفت و شروع به خوندن نماز شکر کرد. زن عمو و دخترهاش شوکه شده بودن...
مسلما اونها هم به این فکر میکردن که بزرگ کردن همزمان سه تا بچه خیلی سخته.
دو روز بعد از اون مهمونی کذایی بود که خبر بارداریم تو کل فامیل پیچیده بود و به تبع اون ، یاسمن ، از طریق اون خبرچین، خبردار شده بود. تو خونه نشسته بودم و الین روی پام خواب بود. طبق عادت اون چند وقت ، داشتم نون خالی میخوردم که گوشیم زنگ خورد.
آیدین بود. گوشی رو جواب دادم ولی در جواب سلامم، به جای صدای آیدین ، صدای فریاد یه زن پیچید تو گوشم " زن