اره. با اینکه برام خیلی سخت بود ، به آیدین گفتم میدونم که یاسمن رو بیشتر از من دوست داره، چون هرچی باشه ، انتخاب دل و ذهن خودش بوده نه تصمیم بزرگترا.
به اینجا که رسیدم ، آیدین سعی کرد خودش رو تبرئه کنه و با حرفهاش به من بقبولونه که اشتباه میکنم ولی من می دونستم واقعيت چیزی که آیدین میگه نیست.
بهش گفتم حالا که یاسمن نمیتونه بچه دار شه، بعضی اوقات الین رو ببره پیشش، هم من میتونم استراحت کنم ، هم یاسمن میفهمه که من قصد دشمنی ندارم ، هم الین به حضور یاسمن تو زندگیمون عادت میکنه و وقتی بزرگ شه براش جاافتاده که پدرش دوتا زن داره.
آیدین از شنیدن حرفهای من تعجب کرد .
نمی دونست حرفهای سادات، چشم من رو به واقعیت های زندگیم باز کرده. شاید مسخره به نظر برسه ولی حتی به این فکر کردم که اگه بخوام دوباره بچه دار شم و مثل مادر جوونمرگم، سر زایمان بمیرم ، چه اتفاقی برای بچه هام میوفته. افکار متفاوتی تو سرم
می چرخید و دلم میخواست یاسمن رو به عنوان دوست کنار زندگیم و بچه هام نگه دارم. آیدین با شک و دودلی بهم گفت " چی شده که این فکر زده به سرت ؟ تو دیروز ناراحت از این خونه رفتی بیرون ، فکر نکن نفهمیدم ولی چون دیدم نمیخوای حرف بزنی، گفتم بذارم آروم شی ، بعد باهات حرف بزنم. الان نمیفهمم چرا اومدی و داری این پیشنهادای عجیب و غریب رو میدی" نمیدونم تو اون لحظه چی تو دل و ذهنم گذشت که تصمیم گرفتم واقعیت رو بگم ، برای همین تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم. حتی توی زندگی زناشویی، آیدین رو به چشم همون همبازی دوران بچگی می دیدم و باهاش راحت بودم. شاید گاهی از دستش حرص میخوردم و عصبی می شدم ولی نمیتونستم ازش کینه نگه دارم.
آیدین انگار توقع نداشت وقتی فهمیدم که خونه اش رو با نام یاسمن زده ، انقدر آروم و راحت برخورد کنم. چون وقتی به اون قسمتها رسیدم، به وضوح دیدم که رنگ به رنگ شد. انقدر خودش رو باخته بود که حتی فراموش کرد به اینکه من سر گوشیش رفتم اعتراض کنه یا بخواد به خاطر سرکشی و فضولی باهام بداخلاقی کنه.
حرفهام رو که شنید ، عمیقا رفت تو فکر. انگار داشت حرفهای من رو سبک و سنگین میکرد. انقدر من رو میشناخت که بدونه اگه حرفی رو از اعماق وجودم بهش باور نداشته باشم ، هیچ وقت به زبون نمیارم.
پذیرش درخواستم برای آیدین هم سخت بود. هیچ کدوممون نمی دونستیم عکس العمل یاسمن چی خواهد بود ولی انگار خود آیدین به اینکار بی تمایل نبود...
قرار شد پنج شنبه بدون هماهنگی قبلی، آیدین ،الین رو به بهونه اینکه من وقت دکتر دارم ، با خودش ببره پیش یاسمن . از طرفی دلشوره داشتم و از طرفی هم دلم برای یاسمن می سوخت .
پنج شنبه صبح یه ساک رو از لباسها و وسایل الین پر کردم و با خوندن آیت الکرسی ، الین رو سپردم به آیدین و راهی خونه یاسمن کردم . آیدین که استرس منو دید ، لحظه آخر پرسید" میخوای نبرمش؟"
سعی کردم با خنده روی استرسم سرپوش بذارم و گفتم " نه عزیزم " ولی خودم می دونستم که چه آتیشی تو وجودم با پاست.
نیم ساعت بعد از آیدین یه پیام اومد " نگران نباش" همون دو کلمه یه کم از استرسم کم کرد ولی بازم دلم شور می زد.
نوشتم " الین چیکار میکنه ؟" .
فقط نوشت " خوابیده" و دیگه هیچ پیامی نیومد. نمیخواستم پیام بدم که یه وقت یاسمن به چیزی شک کنه. بعد دوساعت آیدین تماس گرفت و پرسید که از دکتر برگشتم یا نه. میخواست الین رو بیاره. منم گفتم برگشتم و نیم ساعت بعد با الین پیشم بود.
از خطوط درهم چهره اش فهمیدم اتفاقی افتاده ولی دلم نمیخواست حرفی بزنم یا سوالی کنم قبل از اینکه خودش حرف بزنه.
برای الین شیر درست کردم و الین رو از بغلش گرفتم و شروع کردم به شیر دادن . آیدین به گوشیش ور می رفت و معلوم بود توی فکره. عاقبت دلم طاقت نیورد و گفتم " چی شد ؟" همونجوری که سرش تو گوشیش بود گفت " هیچی، فکر خوبی نبود اصلا"
با تعجب گفتم " چرا؟" آیدین گفت " محکوم شدم به اینکه دارم تو رو به رُخش میکشم. فکر میکنه تو از روی عمد و دشمنی ، الین رو فرستادی پیشش تا نازا بودنش رو به روش بیاری و اونو از چشم من بندازی"
وا رفتم. با من و من گفتم" ولی بخدا من همیچین قصدی نداشتم ..."
کلافه سرشو تکون داد و گفت " میدونم الناز ، ولش کن ، ادامه نده، فکر خوبی نبود در کل " خودمو سرگرم الین کردم تا بیشتر از این بحث رو ادامه ندم ولی تو دلم غوغایی به پا بود.
من از روی بدجنسی اینکارو نکرده بودم ، پس چرا این فکر رو کرده بود ؟ شاید باید جور دیگه ای رفتار میکردم یا به بهونه دیگه ای الین رو میفرستادم ولی هرچی بیشتر فکر می کردم ، کمتر نتیجه می گرفتم .
اون شب آیدین نموند و من هم اصراری نکردم . می دونستم که حتما میخواد با یاسمن حرف بزنه...
اون شب تا صبح کلی فکر کردم ، بعضی لحظات خودم رو می ذاشتم جای یاسمن و می خواستم از چشم اون به قضیه نگاه کنم ولی
نمی تونستم . چون شاید می دونستم قصد و نیت بدی نداشتم ، نمی تونستم ا
ینکارو بکنم .
جمعه تصمیم گرفتم که برم خونه عمو . شاید باید از نقطه ای که همه این داستانها و کدورتا و دشمنیا شروع شده بود، شروع میکردم به درست کردن همه چیز. دوساعتی خوابیدم و بیدار شدم. یه فنجون قهوه ناشتا خوردم و زنگ زدم خونه عمو و گفتم میخوام برم اونجا مهمونی.
زن عمو کلی خوشحال شد و استقبال کرد و
گفت که بابا و سادات هم برای ناهار اونجان. با خودم گفتم بودن سادات قوت قلبم میشه وقتی میخوام حرفامو بزنم . دوتا لقمه نون و پنیر خوردم تا حالت تهوعی که از خوردن قهوه بهم دست داده بود رفع شه و وسایلم رو جمع کردم و راهی خونه عمو شدم. عمو با دیدن من بدون آیدین ، اخمهاش رو کرد تو هم و صداش رو انداخت تو گلوش و رو به زن عمو گفت " زنگ بزن به اون پسر بی غیرتت ، بگو آدم زنشو با بچه کوچیک ول نمیکنه تنها بره خونه پدرشوهرش" سعی کردم عمو رو آروم کردم . با لبخند مهربونی در حالی که صورتش رو به عنوان احوالپرسی می بوسیدم گفتم " آیدین بنده خدا اصلا خبر نداره عمو جان . نگفتم دارم میام اینجا. دلم تنگ شده بود ، گفتم بیام ببینمتون. بی خبر اومدم. الکی خودتونو ناراحت نکنید."
زن عمو در حالی که الین رو از من می گرفت ، گفت" بخدا دل مام خیلی تنگ شده بود. اون سه تا نوه یه طرف، این یه دونه نوه یه طرف. نوه پسری انگار از خود آدمه. بچه دختر ، بچه مردمه " با خوشرویی گفتم " این چه حرفیه زن عمو ، نوه کلا عزیزه، مثل الین که برای بابام خیلی عزیزه با اینکه نوه دختریه"
عمو گفت " چه قیاسی میکنی دختر؟ من و بابات همخونیم ، بعدم بابات جز تو بچه دیگه ای نداره، معلومه که بچه تو باید براش خیلی عزیز باشه" سعی کردم با یه خنده و دوتا جمله ، سر و ته اون بحث رو به هم برسونم. نیم ساعت بعد رسیدن من بود که سادات و بابا هم به جمع ما اضافه شدن.
با خودم گفتم بعد از خوردن ناهار و موقع شستن ظرفها ، با زن عمو تو آشپزخونه حرف میزنم . خوبی خونه عمو این بود که آشپزخونه بسته بود و راحت می شد حرف زد . رفتیم تو آشپزخونه تا غذا رو بکشیم...
عمو از تو سالن زن عمو رو خطاب قرار داد" میخوای یکم دیرتر غذا رو بکش ، زنگ بزن به آیدین، بیاد دور هم باشیم."
زن عمو نگاهی به من کرد که یعنی تو تماس بگیر. گفتم " میشه خودتون زنگ بزنید ؟ من نمیخوام مزاحم زندگیش بشم "
زن عمو با چشمایی که از تعجب درشت شده بود گفت " مزاحم ؟ اون زندگی از صدقه سر تو و الین سرجاشه " و رفت سراغ تلفن خونه و زنگ زد به آیدین.
صداش رو میشنیدم که حرفهای عمو رو از زبون خود عمو بازگو کرد. انگار آیدین ناهار خورده بود ولی گفت میاد اونجا.
رفتم سراغ قابلمه خورشت ، که روی گاز در حال پختن بود. زن عمو زرشک پلو با مرغ و فسنجون درست کرده بود. همینکه در قابلمه مرغ رو برداشتم و بوی مرغ پخته ، نشست توی مشامم، احساس کردم محتویات معده ام ، هجوم آورد به سمت دهنم. جلوی دهنم رو گرفتم و بدو بدو رفتم سمت دستشویی.
سادات که حال منو دیده بود، نگران اومد پشت در دستشویی و آروم زد به در " الناز خوبی" گفتم " آره چیزی نیست" .
وقتی تقلاهای معده ام آروم گرفت ،آب زدم به صورتم و اومدم بیرون. سادات هنوز پشت در بود. گفت " یه سوال کنم ازت ؟" گفتم " جان " گفت " این ماه پریود شدی؟" من از وقتی الین به دنیا اومده بود ، پریود نشده بودم و چون به الین شیر می دادم، فکر میکردم طبیعیه. گفتم " از وقتی الین به دنیا اومده پریود نشدم . اشکالش چیه " سادات آروم گفت " چیزی نگو فعلا ولی شاید حامله باشی" با تعجب گفتم " حامله؟ مگه آدم تو شیردهی حامله میشه؟" سادات گفت " کی گفته نمیشی؟" نمیدونم چرا فکر میکردم شیردادن به الین باعث میشه که حامله نشم .
با ناراحتی گفتم " نکنه واسه اینه که بعضی اوقات بهش شیر خشک میدم ، باعث شده حامله شم ؟" سادات گفت " چه ربطی داره دختر ، شیردهی و باردار شدن ربطی به هم ندارن، حالام بیا بریم ، چیزی نگو"
اوقات رو شکر جز سادات کسی متوجه دگرگونی حال من نشده بود ولی بعد از شنیدن این حرفها افکارم به هم ریخته شد. الین هنوز خیلی کوچیک بود. تو دلم خدا خدا میکردم که حامله نباشم و فقط یه تهوع معمولی باشه. همینجوریشم الین کلی از من انرژی می گرفت. انقدر حالم بهم ریخت که بیخیال حرف زدن در مورد یاسمن شدم. ناهار رو خوردیم و در حال جمع کردن سفره بودیم که آیدین رسید...
خیلی دلم میخواست زودتر برگردم خونه و برم بی بی چک بگیرم و خیالم راحت شه که حامله نیستم ولی باید تا تموم شدن مهمونی صبر میکردم. آیدین گفت " چرا نگفتی و اومدی خونه بابا اینا؟" گفتم " نمیخوام با زنگ زدنای وقت و بی وقت یاسمن رو حساس کنم" گفت " من که از کارای شما زنا سر درمیارم. نه به اون جنگ و دشمنی، نه به این مهربونی، هرچند که یاسمنم بهتر از تو نیست. جفتتون تعادل روحی ندارید " و زیر لبی خندید. حرصم گرفته بود. الان چه وقت مسخره بازی بود وقتی من اون همه استرس داشتم ولی خوب آیدین که خبر نداشت. موقع برگشتن به خونه، نم
ی دونستم چه جوری بهش بگم که شک دارم باردارم. آخه یه حالت تهوع ساده، اونم فقط از،بوی غذا. بدون مقدمه گفتم " میشه بریم داروخونه شبانه روزی؟" آیدین بیخیال گفت " شیرخشکش تموم شده یا پوشکش؟" با تردید گفتم " میخوام بی بی چک بخرم" بی هوا زد رو ترمز. خوبه تو یه خیابون فرعی خلوت بودیم وگرنه معلوم نبود چی می شد. با جیغ گفتم " واسه چی وسط خیابون ترمز میکنی؟ نمیگی از پشت میزنن بهمون " ماشین رو روند سمت جدول و تو همون حین گفت" بی بی چک واسه چی میخوای؟ الین تازه به دنیا اومده ها" و پارک کرد. با حرص گفتم " خودمم میدونم . فکر میکردم بچه شیر میدم حامله نمیشم ، سادات گفت اشتباه میکردم. تو خونه بابات اینام با بوی غذا تهوع گرفتم، واسه همین شک کردیم که شاید حامله ام" آیدین گفت " یا جده سادات، خدا نکنه حامله باشی. اون یکی حامله نشد ، زندگیمون خراب شد ، تو میخوای تند تند حامله شی ، بازم زندگیمون خراب میشه " منظور حرفشو نفهمیدم ولی با حرص گفتم " حواست هست هی از سر ظهر من و یاسمن رو باهم مقایسه میکنی؟ اون زندگی خودشو داره من زندگی خودمو ، جلوی من این حرفا رو میزنی، جلوی اون لااقل نزن، خوشت میاد جو دشمنی درست کنی" آیدین گفت " ببخشید بابا، غلط اضافه کردم، به دل نگیر شما" و روند سمت یه داروخونه شبانه روزی و بی بی چک خرید. وقتی رسیدیم خونه، دوان دوان رفتم سمت دستشویی. از ظهر هزاربار اون لحظه رو تو ذهنم مرور کرده بودم و هروقت فکر میکردم که اگه خدای نکرده مثبت باشه ، چیکار میکنم ، پشتم می لرزید.
تست رو انجام دادم...
*الناز*
🪷4💘
تست رو انجام دادم و منتظر نتیجه موندم.
تو همون چند دقیقه، هرچی ذکر و دعا از بچگی
بلد بودم خوندم و وقتی نتیجه مثبت شد
کل دنیا رو سرم خراب شد.
با خودم حساب کرده بودم بین دوتا بارداریم حداقل دوسال فاصله بندازم تا بچه ها با فاصله سنی سه سال از هم بزرگ شن.
هم با همدیگه همبازی باشن ، هم من زیاد اذیت نشم.
سراسیمه از دستشویی اومدم بیرون و به آیدین گفتم " حامله ام" آیدین با لحن بدی گفت " دوباره؟ چرا مراقب نبودی؟" درسته که خودمم به اون زودی بچه نمیخواستم ولی لحن و کلام آیدین زد تو ذوقم. شاکی گفتم " من باید مراقب می بودم؟ چرا تو مراقب نبودی؟" کلافه دست کشید تو موهاش " دوستم واسه خانومش قرص سقط گرفته، بذار بپرسم ببینم از کجا خریده" ترسیدم، چون سقط عمدی به نظرم قتل بود و انقدر از زبون بقیه شنیده بودم که فلانی چون بچشو سقط کرده ، خدا بهش بچه معلول داده یا بچه جوونشو ازش گرفته، با ترس و تردید گفتم" نه نگهش می دارم"
آیدین با قیافه حق به جانبی گفت " فکر نمیکنی نگهداری دوتا بچه کوچیک ،کار تو نیست؟ " گفتم " بقیه کمکم میکنن، سادات، زن عمو . من بچه رو سقط نمیکنم " لا اله الا الله بلندی گفت و رفت سریخچال که خودشو مشغول کنه. به الین نگاه کردم که روی تشکچه اش روی زمین با مشتهای گره شده خوابیده بود. تو دلم گفتم " با هم بزرگ میشن. حتما یه حکمتی بوده " ولی با اینکه سعی میکردم مثبت فکر کنم ، ته دلم آشوب بود.
چه جوری قرار بود دوتا بچه رو باهم بزرگ کنم. آیدین از آشپزخونه اومد بیرون" یه کاری کن . فعلا به کسی حرف نزن . نمیخوام به گوش یاسمن برسه " شاید اگه قبل از حرفهای سادات بود به هم می ریختم یا حتی با آیدین به خاطر این حرفش دعوا می کردم ولی اون لحظه سرم رو به علامت باشه تکون دادم و گفتم " حواسم هست" ولی یه چیزایی دست خود آدم نیست . هرچی موقع حاملگی الین ، بارداری راحت و بدون ویاری داشتم ، سر بارداری دوقلوهام بد ویارترین و بد قلق ترین آدم روی زمین بودم. درسته! دو قلوباردار بودم. وقتی دکتر آزمایش خون داد برای اینکه از بارداریم مطمئن شه با دیدن بالا بودن هورمونم، به دوتا بودن جنین ها شک کرد و سونوگرافی آب پاکی رو ریخت روی دستم...
تنها کسی که جز آیدین می دونست باردارم ، سادات بود که به درخواست من ، حرفی به بابا نزده بود. وقتی فهمیدم دوقلو باردارم ، به زمین و زمان و بخت و اقبال خودم ناسزا میگفتم . روحیه ام رو باخته بودم.
دائما حالت تهوع داشتم . بد غذا شده بودم . هیچ غذایی تو معده ام نمیموند جز نون تافتون. علاقه عجیبی به نون پیدا کرده بودم و تنها چیزی که معده ام پس نمی زد ، نون بود.
سادات با اون روحیه مثبتش که همه چیز رو به فال نیک می گرفت ، علاقه من به نون رو به خاطر برکت وجود بچه ها می دونست و معتقد بود بچه ها با خودشون برکت به زندگیمون میارن، اما چه می دونستم همه چیز در خیال آدمیزاد ، میتونه قشنگ و رویایی باشه ولی واقعیت خیلی بی رحمتر از این حرفهاست.
تو اولین مهمونی دورهمی که خونه خواهرشوهرم بود ، همه متوجه شدن که من باردارم. هرچی سعی می کردم عادی رفتار کنم نمیشد. حتی به بوی آدمها هم ویار داشتم و حالم رو بد میکرد.
دختر عموم اولین کسی بود که تو آشپزخونه با دیدن حالتهای من، نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و گفت " الناز، دوباره دارم عمه میشم؟" نمیتونستم دروغ بگم. نمیخواستم بعدا بفهمن و محکوم به این شم که پنهانکاری کردم یا با خانواده شوهر خصومتی دارم. در جوابش لبخند غمگینی زدم ولی اون برخلاف لبخند غمگین من ، با خوشحالی و بلند گفت " وای عزیزم، مبارک باشه " و منو محکم بغل کرد و چسبوند به خودش و با صدای بلند زن عمو رو صدا کرد و به زن عمو هم بارداریم رو اعلام کرد. زن عمو هم منو بغل کرد و تبریک گفت و بعد رفت تو سالن و آیدین رو بغل کرد و زد زیر گریه. می دونستم خبردارشدن زن عمو یعنی فهمیدن کل فامیل.
تو اون لحظات فقط به یاسمن فکر میکردم. می دونستم که حسش به من بدتر میشه و براش منفورتر میشم.
عمو انقدر خوشحال شد که خودش از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه و مشغول دود کردن اسفند شد. سادات وقتی با اخم و ترشرویی بابا مواجه شد که از بی تفاوتی سادات فهمیده بود که سادات خبر داشته ، از ترس اینکه دوباره به مخفی کاری متهم نشه ، اعلام کرد که بچه ها دوقلو هستن. عمو سریع وضو گرفت و شروع به خوندن نماز شکر کرد. زن عمو و دخترهاش شوکه شده بودن...
مسلما اونها هم به این فکر میکردن که بزرگ کردن همزمان سه تا بچه خیلی سخته.
دو روز بعد از اون مهمونی کذایی بود که خبر بارداریم تو کل فامیل پیچیده بود و به تبع اون ، یاسمن ، از طریق اون خبرچین، خبردار شده بود. تو خونه نشسته بودم و الین روی پام خواب بود. طبق عادت اون چند وقت ، داشتم نون خالی میخوردم که گوشیم زنگ خورد.
آیدین بود. گوشی رو جواب دادم ولی در جواب سلامم، به جای صدای آیدین ، صدای فریاد یه زن پیچید تو گوشم " زن
یکه عوضی با خودت چی فکر کردی؟ میخوای منو خونه خراب کنی؟ کور خوندی! اینا که سه تان، سی تا هم بزایی بازم آیدین عاشق منه. بیچاره ، آیدین دوستت نداره، عموت تو رو واسه زاییدن گرفته، آیدینم به خاطر ارث و میراث باباش قبول کرده. حالا انقدر بزا که از سر و شکل بیوفتی بدترکیب"
صدای آیدین رو پس زمینه فریادهای یاسمن شنیدم" یاسمن آرومتر، الان سکته میکنی ، حرفاتو زدی ، گوشی رو بده به من"
تو سرم پیچید چرا فقط نگران اونه و نگران منی که حامله ام و با صدای فریاد یاسمن ترسیده و شوکه شدم نیست؟؟!!
گوشی قطع شد و همه جا رفت تو سکوت. گوشام زنگ می زد. احساس بدی پیچید تو وجودم .
پیش خودم فکر کردم " چرا آیدین نگران من نبود؟ چرا یاسمن رو آروم نکرده بود که به من زنگ نزنه و حال منو خراب نکنه. یعنی واقعا آیدین به خاطر ارثیه عمو با من ازدواج کرده بود و یاسمن هم به خاطر همون کوتاه اومده بود؟ " تمام بدنم سرد و سر شده بود. اگه یکم دیگه تو اون حالت میموندم ، بیهوش می شدم.
زنگ زدم به سادات و بهش گفتم که فکر میکنم فشارم افتاده. از اون شب مهمونی، به خاطر شرایط جسمی من و اینکه آیدین هفته ای دو شب خونه نبود، دوتا کلید از کلیدهای خونه رو دادیم به بابا اینا و عمو اینا . بالشت گذاشتم و کنار الین که خوابیده بود دراز کشیدم. سعی می کردم به حرفهای یاسمن فکر نکنم ولی مگه می شد؟ به مژه های بلند الین و صورت معصومش نگاه کردم" یعنی برای آیدین بود و نبود من و بچه ها ، مهم نیست؟" دلم عجیب شکسته بود. گوش به زنگ تلفن بودم که زنگ بزنه و ازم دلجویی کنه ولی خبری ازش نبود. پلکهام کم کم بسته شد و صداهای تو سرم خاموش شد...
با تکون دادنای کسی ، چشمام رو به زور باز کردم. سادات بالاسرم بود. الین از شدت گریه ، سرخ شده بود.
سادات گفت " خداروشکر، انقدر ترسیدم میخواستم زنگ بزنم اورژانس. چرا بیدار نمیشی؟ بچه از گریه ضعف کرده، نشنیدی؟"
به زور بلند شدم و نشستم. سرم شدیدا گیج
بود و چشمام سیاهی میرفت.
گفتم " کی اومدی؟ چرا من صدای الین رو نشنیدم؟ حالم خیلی بده، انگار بیهوش بودم " سادات مادرانه و عصبی گفت" از بس نون خالی سق میزنی دختر. چرا داروهای ضد تهوع به تو اثر نمیکنه؟ به دکترت بگو نمیتونی غذا بخوری" بی حال جواب دادم " دکتر چیکار میتونه بکنه برام؟ هرچی زنجبیل دم می کنم ، هرچی بیسکویت ناشتا میخورم، قرص ویتامین ب و اندانسترونم که مثل نقل و نباتم شده این روزا، ولی کو تاثیر؟"
سادات گفت " به بابات بگم سیرابی برات بگیره و بیاره. میگن واسه تهوع خوبه. با شنیدن اسمش هم عقم گرفت. گفتم " نه ، نه، نمیخوام. یه لیوان آب و عسل بده بخورم." سادات رفت تو آشپزخونه. قلبم داشت می ترکید. انگار حاملگی حساسترم کرده بود. باید با سادات حرف میزدم.
لیوان آب و آبلیمو و عسل رو داد دستم. تیکه های زنجبیل تازه ، تو لیوان آب می رقصیدن.
یه جرعه خوردم و گفتم " یاسمن زنگ زد بهم " سادات با تعجب گفت " یاسمن! چیکارت داشت؟! " ماجرا رو براش تعریف کردم. سادات تو سکوت گوش کرد ، حرفهام که تموم شد گفت" آیدین زنگ زد بهت؟" سعی کردم بغضم نترکه" نه " گفت " به نظرت چی میتونی بخوری، شام برات درست کنم ؟" از اینکه موضوع بحث رو عوض کرد ، تعجب کردم ولی اعتراضی نکردم " چیزی نمیتونم بخورم" سادات گفت " به خودت فکر نمیکنی ، فکر اون بچه ها باش، برات کباب ماهیتابه ای و سیب زمینی سرخکرده درست کنم ، با نون تافتونت سق بزنی؟" و ریز خندید. چقدر مهربون بود. حتی بودنش غم و غصه هامو میبرد . لبخندی زدم و گفتم " باشه، دستت درد نکنه "
سادات گوشی تلفن رو برداشت و گفت " بذار بگم باباتم بیاد" و زنگ زد به بابا و بعد از حرف زدن با بابا، رفت تو آشپزخونه و مشغول شد.
بوی خوش ادویه و کره محلی پیچید تو آشپزخونه. منی که از بوها بدم می اومد، روحم به پرواز در اومد و احساس کردم چقدر گرسنمه. سادات تو حین کار کردن ، در مورد برنامه هامون بعد از به دنیا اومدن دوقلوها حرف می زد ...
کم کم ذهنم از یاسمن و آیدین پرت شد و درگیر به دنیا اومدن دوقلوها شد.
می دونستم راه سختی در پیش دارم ولی هرگز فکر نمیکردم حتی سخت تر از چیزی بشه که تو ذهن من می گذره. بابا اومد و با هم شام خوردیم. سادات سفره شام رو جمع کرد و بابا مشغول بازی با الین شد. نیم ساعت بعد سادات هم به بازی بابا و الین اضافه شد. الین شش ماهه شده بود و شیرین تر از همیشه. وسط بازی کردناشون، سادات بی مقدمه گفت " من میگم الناز و الین یه مدت بیان پیش ما بمونن، الناز طفلی خیلی ضعیف شده ، یکی باید باشه هم به خودش برسه هم به بچه اش. "
مبهوت نگاهش کردم. قبلش حرفی به من نزده بود. بابا همونطور که سرگرم بازی بود گفت " آره ، خیلیم خوب میشه. منم هرروز این وروجک رو میبینم" و یه ماچ آبدار از زیر چونه الین کرد. سادات مصمم و عجول از جاش بلند شد " الناز، مادر ، هرچی لازم داری بگو جمع کنم " و رفت داخل اتاق الین. از جام بلند شدم و
رفتم دنبالش"
بذار به آیدین بگم " سادات چشم غره مادرانه ای بهم رفت و با لحن محکمی گفت" لازم نکرده، حرفی هم جلوی بابات نمیزنی تا من نگفتم " لحنش انقدر قاطع بود که جرات مخالفت رو از من گرفت. دوباره یاد آیدین افتادم. حتی یه زنگ نزده بود که ببینه من تو چه حالیم. دلخور و دلشکسته و ناامید ، شروع کردم به جمع کردن وسایلم . هرکاری میکردم که تو ذهنم تبرئه اش کنم ، نمی شد. با بابا و سادات راهی شدم. همیشه خونه بابا و اتاق خودم ، امن ترین جای جهان بود. جایی بود که حتی با دل پرغصه هم ، راحت میخوابیدم .صبح بود که آیدین به گوشیم زنگ زد. نگاهی به شماره کردم ولی از ترس اینکه دوباره یاسمن باشه ، جواب ندادم. به جاش گوشی رو بردم تو آشپزخونه پیش سادات که داشت تو سکوت ، سبزی خوردن پاک میکرد.
نمی دونم چرا دستام میلرزید. استرس داشتم. بریده بریده گفتم " شماره آیدینه ولی نمیدونم خودشه یا یاسمن " گوشیم دوباره زنگ خورد. سادات گوشی رو از دست من گرفت و جواب داد، آیدین بود. سادات با لحن سرد و بی تفاوتی باهاش حرف زد که مطمئن بودم حتی از پشت تلفن هم آیدین متوجه شده. ازش دعوت کرد که بیاد...
خیلی کنجکاو بودم که بدونم میخواد چی بهش بگه. از حرفهاش بوی دلخوری به مشام می رسید. آیدین بهم پیام داد " سلام.خوبی؟ چرا خودت گوشی رو جواب ندادی؟ حالت خوبه ؟ نگرانت شدم سادات جواب داد. " بعد از گذشت یک روز، تازه یادش افتاده بود که نگران من شه.بدون نوشتن سلام و احوالپرسی جواب دادم " حوصله نداشتم دوباره یاسمن سرم جیغ جیغ کنه" و گوشی رو گذاشتم روی میز تلفن و رفتم تو آشپزخونه پیش سادات. نمیخواستم دوباره یادم بیوفته چی شده و غصه بخورم. بابا ظهرا ناهار نمیومد. دوساعت بعد ، آیدین رسید. سادات بهم گفت برم تو اتاق خواب و تا صدام نکرده بیرون نیام. با اینکه دل توی دلم نبود ولی قبول کردم. تجربه بهم ثابت کرده بود سادات خیرخواه زندگی منه. الین توی اتاق ، خواب بود، منم رفتم پیشش. آیدین رسید و بعد از احوالپرسی سراغ من و الین رو گرفت. سادات بهش گفت الین خوابه ، الناز هم استراحت میکنه. چای آورد و شروع کرد حرف زدن در مورد من. با خودم فکر میکردم اگه سادات واقعا مادرم بود و از بچگی در کنارم بود، زندکی خیلی با الان فرق می کرد. سادات موضوع زنگ زدن یاسمن رو پیش کشید و قاطعانه به آیدین اخطار داد که اگه یکبار دیگه تکرار شه، دیگه خودش دخالت نمیکنه و مستقیما با بابام و عمو حرف میزنه. آیدین رو سرزنش کرد که اونقدر قدرت نداره برای هر دو زنش، حد و حدود تعیین کنه و در آخر از در محبت و مهربونی وارد شد . برام عجیب بود چه جوری می تونست در عین قاطع بودن، طلبکار بودن ، مهربون هم باشه تا مرد مقابلش احساس شرمندگی کنه . آیدین شروع کرد به معذرتخواهی کردن و دلجویی کردن از سادات و از مشکلاتش با یاسمن حرف زد. تازه فهمیدم یاسمن از حربه تهدید به خودکشی در برابر آیدین استفاده میکنه و آیدین هم تمام حرفهای یاسمن رو باور میکنه. جوری به آیدین القا کرده بود که آیدین باور داشت اگه به دل یاسمن ، رفتار نکنه، یاسمن خودش رو می کشه.
سادات کلی آیدین رو نصیحت کرد که بهتره یاسمن رو پیش مشاور ببره که یه وقت خدای نکرده تصمیمش رو عملی نکنه ، با اینکه فکر میکرد تمام رفتارهای یاسمن ، یه جور باجگیری عاطفیه و همه اینها رو به آیدین هم گوشزد کرد.
حرفهاش که تموم شد ، اومد تو اتاق خواب و من رو صدا کرد...
از اتاق اومدم بیرون و سرسنگین سلام کردم . سر بارداری دوقلوها، احساسم نسبت به آیدین خیلی تغییر کرده بود، نمیدونم به خاطر هورمون هام بود یا تحت تاثیر اخلاق و رفتارش بودم . دیگه از اون احساس خاصی که بهش داشتم ، خبری نبود.
سادات به آیدین گفت " زن حامله به توجه نیاز داره ،ان شاالله که اینو درک کنی" آیدین خجالتزده جلوی پای من بلند شد و گفت " شرمندتم بخدا، جبران میکنم " میدونستم که همش در حد حرفه. تو اون مدت از این حرفها ازش زیاد شنیده بودم . ناهار خوردیم و وسایلم رو جمع کردم و برگشتیم خونه. خیلی دلم می خواست اون لحظه سرش جیغ و داد می کردم یا ازش طلبکاری می کردم بابت رفتار یاسمن و بی اعتنایی خودش ولی نمیدونم چرا لال شده بودم.
برگشتیم خونه و من تو سکوت مشغول به کار شدم . دلم نمیخواست پیشم باشه. انقدر احساسم بهش بد بود که حد و حساب نداشت. اومد سمتم و به بهونه اینکه به بوی بدنش ویار دارم ، پسش زدم. آیدین حتی سعی نمی کرد با حرف زدن من رو آروم کنه.
شدیدا احساس تنهایی می کردم . انگار فهمیده بودم که روی آیدین به عنوان شوهر ، نباید هیچ حسابی کرد. یکم با الین بازی کرد و بعدش خوابید. شام رو آماده کردم و نشستم به گریه کردن . دلم میخواست برگردم پیش سادات. تو خونه پدرم آرامش داشتم . از خواب بیدار شد و تو سکوت شام خوردیم . ما همدیگه رو بلد نبودیم و این بدترین شکل یه رابطه است.
از فردای اون روز رفتار آیدین کلی تغییر کرد. سعی میکرد بهم محبت کنه ولی نمیدون
م چرا به دلم نمی نشست. مثل بازیگری بود که ناشیانه و به بدترین شکل ، نقشش رو ایفا میکنه.
سعی میکردم باهاش همراه باشم و به خودم تلقین کنم که حساس شدم ولی نمیتونستم . روزا می گذشت و رسیدم به ماه چهارم بارداری و بعد از سونوگرافی معلوم شد که بچه ها یه دختر و یه پسرن. عمو از خوشحالی اینکه یکی از بچه ها پسره، روی پا بند نبود. انگار آیدین چه تاجی به سرش زده بود که انقدر برای پسر آیدین خوشحال بود.
دوباره کادوهای گرونقیمت سرازیر شد سمت من ولی من خوشحال نبودم . دائم حرفهای یاسمن تو گوشم زنگ می خورد که آیدین به خاطر اینکه از ارث پدرش محروم نشه ، با من ازدواج کرده. عمو هر ماه به خاطر من و بچه ها، آیدین رو حمایت مالی میکرد وگرنه آیدین درآمد آنچنانی از مکانیکی نداشت که زندگی پر خرج من و یاسمن رو همزمان جواب بده.
ششمین ماه بارداریم رو پشت سر می گذاشتم که یه شب برام از یه شماره ناشناس یه پیامک اومد" خیلی مواظب زندگیت باش، آیدین هرچی در مورد بدهکاری و گیر و گور مالیش برات گفت باور نکن، بخدا خیرتو میخوام"
پیام رو که خوندم دلم به شور افتاد. زنگ زدم به خط ولی خاموش بود. باخودم گفتم حتما کسی میخواد اذیتم کنه، یا میخواد دشمنی کنه.فردا و پس فردا هم به اون خط زنگ زدم که خاموش بود. سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم چون سابقه نداشت آیدین از مسائل کاری و مالیش برام حرف بزنه ولی آخر همون ماه بود که کلافه و به هم ریخته اومد خونه و طبق گفته پیامک شروع کرد از کارش حرف زدن. دوست صمیمیش بهش پیشنهاد پیدا کردن گنج و دفینه داده بود و برای خریدن نقشه و دستگاهها کلی ازش پول گرفته بود و ادو روز بود که دوست صمیمیش ناپدید شده بود.
پول رو بابت قولنامه فروش خونه یاسمن، از خریدار خونه گرفته بود . بهم گفت طمع کرده و به خاطر اعتمادی که به رفیق صمیمیش داشته، انقدر به یاسمن اصرار کرده تا یاسمن قبول کرده خونه رو بفروشه و بهش پول بده و الان نمیدونه جواب یاسمن رو چی بده، از طرفی هم نگران بود که بلایی سر دوستش اومده باشه.
شروع کرد به گریه کردن. از بی فکریش حرصم دراومده بود ولی یه دفعه کلمات پیامک جلوی چشمهام جون گرفت " باور نکن..."
نمیخواستم به خاطر یه پیامک دلچرکین باشم یا به آیدین شک کنم. دلیلی نداشت به خاطر یه دروغ اینجوری اشک بریزه. هرچقدرم هم پست بود ، مسلما جلوی زن حامله اش اینجوری نقش بازی نمیکرد. در ثانی من از بچگی باهاش بزرگ شده بودم، اون اشکها از هر حقیقتی ، حقیقی تر بود.
سعی کردم آرومش کنم. بیشتر نگران یاسمن بود نه پولی که از دست داده بود...
واقعا برای آیدین ناراحت بودم. شاید از اون شور و شوق و علاقه خاص دوران بچگی و نوجوونی خبری نبود ولی هرچی بود پدر بچه هام بود، پسر عموم بود، اولین مرد و اولین عشق زندگیم بود، دوستش داشتم. بهش گفتم نگران نباش، خدابزرگه، ان شاالله که اتفاقی براش نیوفتاده ولی اگه اتفاقی هم افتاده بود خدای نکرده، روی من حساب کن . پیش خودم فکر کردم نهایتش میگم یاسمن رو ببره تو خونه من زندگی کنن تا زمانی که دوباره بتونه شکست مالیش رو جبران کنه. نمی دونم چرا خدا به دلم انداخت که با سادات مشورت کنم ، در صورتیکه آیدین همه جوره قسم داده بود تا نتونسته دوستش رو پیدا کنه و نفهمیده چه اتفاقی افتاده ، یه کلمه به کسی چیزی نگم. فردای اون روز زنگ زدم به سادات و داستان رو براش تعریف کردم. سادات ازم خواست پیش داوری نکنم و صبر کنم ببینم چه اتفاقاتی میوفته و هر اتفاقی هم میوفته بهش خبر بدم و قبل از مشورت باهاش هیچ اقدامی نکنم. وقتی با سادات حرف زدم، دلم آرومتر شد. لباسهای نوزادی الین رو می شد برای دخترک دومم استفاده کنم ولی برای پسرکم باید خرید می کردم. شروع کردم به خرید کردن. بدون اینکه به آیدین بگم ، از پس اندازی که از اجاره خونه ام جمع کرده بودم ، شروع به خرید وسایل پسرونه کردم. با خودم گفتم حالا که درگیر مشکلاتشه و دستش تنگه، درست نیست که حرفی بزنم. هرچند که میدونستم اگه جلوی عمو و زن عمو بگم از چیزی دریغ نمیکنن. همراه با سادات الین رو می گذاشتیم توی کالسکه و مثل خرید سیسمونی ، می رفتیم خرید. سادات شور و اشتیاقم رو برای زندگی ، زنده نگه می داشت. یه روز که خسته و کوفته ، همراه با سادات رسیدم خونه، قبل از من آیدین اومده و با قیافه درهم نشسته بود روی مبل. خیلی سرد با من و سادات سلام و احوالپرسی کرد. سادات با اشاره چشم و لب زدن، از من پرسید چشه؟ بیصدا گفتم " نمیدونم " و رفتم توی آشپزخونه وچایساز رو روشن کردم و خریدها رو با کمک سادات بردم تو اتاقی که قرار بود اتاق سه قلوها باشه.
از اتاق اومدم بیرون و چای دم کردم و به سادات گفتم به بابا زنگ بزنه که برای شام بیاد پیش ما. اول سادات یکم تعارف کرد ولی وقتی اصرار من رو دید ، رفت توی اتاق تا با بابا تماس بگیره.
تو همون حین ، آیدین عصبی ولی با صدای آروم پرسید " این ع*ن و گ*وه ها چیه خریدی؟ هرروز پا میشی میری از
این مغازه به اون مغازه ، که چی بشه؟ مریضی تو این بی پولی انقدر ولخرجی میکنی ؟"
تا اون روز سابقه نداشت که با اون لحن با من حرف زده باشه. هم شوکه شده بودم ، هم ترسیدم که جلوی سادات حرفی بزنه که مایه سرافکندگیم بشه. مثل گناهکاری که خطای بزرگی کرده ، رفتم سمتش و با لحنی که التماس توش موج می زد گفتم " برای دوقلوها خرید کردم، دیدم وسایل الین ..."
هنوز حرفم تموم نشده بود که نعره زد " من میگم بدبخت شدم ، من میگم زندگیمو بردن ،پولامو خوردن ، تو میری النگ و دولنگ میخری برای توله هات"
شوکه شدم. سادات هراسون از اتاق خواب اومد بیرون " چی شده؟"
آیدین بدون ملاحظه با صدای بلند رو به سادات گفت" شما که یادش میدی، شما که پرش میکنی که واسه یه اشتباه من ، قهر کنه و پاشه بیاد خونه شما تا از من باج بگیرید، چرا یادش نمیدی وقتی شوهرت بدبخت و بی پول شده ، نباید ولخرجی کنی؟ هان؟ فقط بلدید خونه خرابی کنید؟ یاسمن اونور واسه از دست دادن خونه اش زار بزنه و این خانم اینور با پولای بابای من ولخرجی و خوشگذرونی کنه و به ریش من و بدبختیام بخنده؟ بدبختی من اینه که اختیار زندگیم افتاده دست یه زن دهاتی که هر و از بر تشخیص نمیده و زنم مثل کورا افتاده دنبالش"
لجم در اومده بود، عصبی شده بودم ،نه به خاطر تهمتی که بابت پول بهم زده بود، به خاطر تهمتی که داشت به سادات می زد.
دیدم سادات اشک تو چشمهاش جمع شد .
می تونست تو اون لحظه از خودش دفاع کنه یا زنگ بزنه به بابا و عمو ، تا یه درس حسابی به خاطر این بی حرمتی به آیدین بدن ولی فقط سکوت کرد و رفت سمت کیف و چادرش و رو کرد سمت من " مامان جان ، بابات گفت کمرش گرفته ، میخواد بره خونه استراحت کنه. منم میرم به بابات برسم، اگه کاری داشتی زنگ بزن " رفتم سمتش" تو رو خدا سادات، نرو. آیدین الان عصبیه ،یه چیزی میگه، تو به من و بابا ببخشش" خودمم می دونستم حرفهام از ته دل نیست. اون لحظه از آیدین بیزار بودم به خاطر اینکه دل زنی رو شکسته بود که مثل یه مادر برام عزیز بود. سادات از گونه ام بوسید" می دونم مامان جان . برو به شوهرت برس، خسته اومده ، عصبیه . منم برم خونه ام " و در رو باز کرد و مثل یه روح ناپدید شد...
فشار عصبی زیادی روم بود ، دست و پاهام میلرزید. برگشتم سمت آیدین و پرخاشگرانه گفتم" گندایی که تو میزنی به بقیه چه ربطی داره؟ همین زن دهاتی ، بارها و بارها باعث شده من گله و شکایت تو رو پیش عمو نبرم. چشمت به همین چندتا تیکه جنسه که برای بچه هام خریدم؟ از پس اندازای اجاره ام خریدم. نه پول توئه نه پول عمو. زندگی تو و یاسمن هم هیچ دخلی به من و بچه هام و خانواده ام و اطرافیانم نداره. خسته ام کردی دیگه"
آیدین بلندتر از صدای من فریاد زد " چی شد؟ تا دیروز که عاشق و کشته مرده ام بودی؟ الان چی شده که دیگه میگی بچه هام، خانواده ام، اطرافیانم. یعنی بقیه برات مهمتر از منن؟ آره؟" الین که تا اون لحظه سرگرم عروسک پولیشیش بود، از صدای فریاد آیدین ترسید و شروع کرد به گریه کردن. بغلش کردم و با صدایی شبیه غرش ماده شیری که دشمن به حریم خودش و بچه هاش حمله کرده ، نعره زدم " آره، آره، آره. همونجوری که تو ،یاسمن،خوشی و ناراحتی یاسمن و هرچیزی که به یاسمن مربوطه، از پدر و مادرت و من و بچه هات و همه مهمتره. خسته شدم آیدین، میفهمی؟ یاسمن راست میگفت، تو فقط به خاطر این با من ازدواج کردی که از پولای عمو بی نصیب نمونی. خاک بر سر من که برای بار دوم گول دلمو خوردم " و رفتم توی اتاق خواب و در رو محکم کوبیدم به هم.
الین گریه میکرد. محکم تو بغلم فشارش دادم و با تموم ناراحتی و بغضی که داشتم ، سعی کردم گریه نکنم و الین رو آروم کنم.
زیر دلم تیر می کشید . الین آروم شد و سرگرم عروسکی شد که بهش داده بودم. صدایی از سالن نمیومد. انگار بینمون آتش بس اعلام شده بود. آیدین دیگه برام اهمیتی نداشت. اگه حتی همون لحظه هم برای همیشه می رفت ، هیچ وقت ناراحت نمی شدم ، فقط شاید غصه بی پدر بزرگ شدن بچه هام رو می خوردم.
چقدر نگران سادات بودم. گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به گوشیش. دوتا بوق که خورد جواب داد. صداش گرفته بود. معلوم بود گریه کرده. تو ذهنم دنبال کلماتی بودم که از دلش دربیارم ولی فقط تونستم بگم " حلالم کن مامان" خیلی وقت بود دلم میخواست این کلمه رو بهش بگم ولی از بقیه خجالت می کشیدم که بگن خودت صاحب سه تا بچه ای و عقده مامان گفتن داری . انگار توقع شنیدن این کلمه رو از زبون من نداشت، چون زد زیر گریه.
شروع کردم قربون صدقه اش رفتن و معذرت خواستن. اون بنده خدا هم مراعات حال و روز منو میکرد و میون گریه میکفت " نگران من نباش، من خوبم، نباید به خودت فشار بیاری، تو ماه بدی هستی. " باهم حرف زدیم و هردومون آروم شدیم و خداحافظی کردیم. رفتم تو آشپزخونه که برای الین غذای کمکی درست کنم. آیدین روی مبل دراز کشیده بود و توی فکر بود. منو که دید از جاش بلند شد و نشست و آروم
گفت " شرمنده ام که عصبانی شدم" محل ندادم، انگار اصلا نشنیدم. بلند تر گفت " با توام، معذرت خواستم." بدون اینکه محلش بذارم، همونطور که الین بغلم بود و ظرف غذاش تو دستم، رفتم تو اتاق خواب. اومد دنبالم " قهر کردی؟بخدا حرصی بودم ، یه چیزی گفتم" مصمم برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم" میشه ازت یه چیزی بخوام؟ من حامله ام. نباید حرص بخورم و عصبی بشم. میشه ازت بخوام بمونی پیش یاسمن و نیای اینور؟ من به بابام اینا میگم بیان بمونن پیشم تا موقع زایمان ، یا من میرم اونجا" آیدین دوباره عصبی شد " داری از خونه خودم بیرونم میکنی؟ اینا همش نتیجه پر و بال دادنای باباست. نمیدونه تو رو باید دمتو چید نه این که بهت بال و پر داد" همونجوری ادامه دادم " برو ، بذار این بچه ها به دنیا بیان، بعد بیا نوک و دمو بال و پرم رو بچین. فقط به خاطر خدا برو . به خاطر من نه، به خاطر این بچه ها برو. " دوباره زیر دلم تیر کشید که ناخودآگاه دستم رو بردم زیر شکمم. آیدین گفت " باشه بابا ، بازب ننه من غریبم راه ننداز. قدیمیا یه چیزی می دونستن که میگفتن مرد دو زنه جاش تو مسجده. اون که بیرونم کرد به خاطر خونه اش، توام بیرونم کن به خاطر بچه ها، منم میرم یه گوشه به درد و بدبختي خودم میمیرم " و یه قطره اشک از چشمش سر خورد رو گونه اش. نمیدونم چرا از بچگی به گریه کردن مردا حساسیت داشتم. سریع احساساتم برانگیخته می شد.
مردد ولی با لحن قاطع گفتم " حالا کجا میخوای بری؟" همونجوری که می رفت سمت سوییچ و گوشیش که روی اپن بود گفت " کجا رو دارم برم؟ زنگ می زنم ببینم آشور کجاست، برم پیشش. آشور ، یه مرد دو رگه ایرانی ، افغان بود که پیش آیدین کار میکرد و خودشم جا و مکان مشخصی نداشت. گفتم " اون بنده خدا خودش خونه به دوشه، میخوای بری بشی قوز بالا قوزش؟" کلافه رفت سمت در و گفت " یه گوری میرم. " دستپاچه گفتم " نرو" ...
دستپاچه گفتم " نرو "
تو ذهنم گذشت" خودت یه عمر حسرت داشتی به یکی بگی مادر، اگه خدای نکرده تو این حرص خوردنا، یه بلایی سرش بیاد ، بچه هات یه عمر حسرت بابا گفتن پیدا میکنن، به درک که همش نگران یاسمنه و تورو دوست نداره، بابای بچه هاته، به خاطر بچه هات، از خودت نرونش"
نگاهم کرد، نگاهش دوباره همون آیدین دوازده ساده ساله ای بود که وقتی عمو دعواش می کرد ، دوتایی می رفتیم تو زیر زمین خونمون و من از آبنبات ترشایی که خیلی دوست داشت، بهش می دادم که یادش بره عمو دعواش کرده. در برابر دلم ، در برابر خاطراتم ، در برابر کمبود محبتهام ضعیف بودم . نمی فهمیدم که من مادرش نیستم ، من نباید تحت هر شرایطی ازش حمایت کنم. نمی فهمیدم که اونی که نیاز به حمایت داره ، نیاز به همدلی و توجه داره، منم نه اون.
گفتم " زنگ بزن از سادات دلجویی کن، به خاطر من. سادات خیلی هوای ما و زندگیمونو داره، در موردش قضاوت اشتباه نکن. اون حتی هوای یاسمنی که ندیده رو هم داره "
سرش رو انداخت پایین " عصبانی بودم ، نمیدونی این روزا چقدر تحت فشارم " و برگشت نشست روی مبل. گفتم " آخه که تو برای من هیچ چیزیو تعریف نمیکنی، مثل یه غریبه میای و میری. من از کجا بدونم چی شده یا چی نشده"
گفت " حامله ای، نمیخوام حرص کاروبار منو بخوری" انقدر از طرفش کمبود توجه و محبت داشتم که با شنیدن این جمله انگار دنیا رو بهم دادن.
نمی فهمیدم که احساسش به من ترحمه اونم به خاطر بارداری و احساس فامیلی، محبت و عشق نیست.
گفتم " شاید بتونم کمکت کنم خوب، زن و شوهریم مثلا " سرش رو به نشونه تأسف تکون داد" اشتباه کردم الناز، با ازدواج با یاسمن ، هم اونو بدبخت کردم هم خودمو. باید عاقلانه فکر میکردم "
انقدر خوشحال بودم که نمی فهمیدم ابراز پشیمونیش، فقط به خاطر اینه که نتونسته یاسمن رو خوشبخت کنه. فکر میکردم این حرفا یعنی ای کاش به جای اون با تو ازدواج می کردم . جمله هاش رو جوری که خودم دوست داشتم تعبیر می کردم. گفتم " فدای سرت ، کاریه که شده، الان ما همدیگه رو داریم ، بچه هامونو داریم ، غصه نخور ، من کمکت میکنم ، عمو کمکت میکنه ، همه درست میشه امید به خدا" مثل برق گرفته ها گفت " نه، بابام نه ، یه عمره بهم سرکوفت زده بی عرضه ام ، بی لیاقتم، نمیخوام دوباره شروع کنه. اصلا نمیخوام بدونه چی به سر زندگیم اومده، دشمن شادم نکن "
اخلاق عمو رو می دونستم ، واسه همین وقتی آیدین اینو گفت ، قبول کردم که چیزی بهش نگم .
باهم حرف زدیم و قرار شد یه ماه دیگه اثاث کشی کنه و بره تو خونه من زندگی کنن، تا مجبور نباشه جایی رو اجاره کنه.
تصمیم گرفتیم خونه مون رو که بزرگ بود ، اجاره بدیم و من یه جای کوچیکتر برم مستاجری و مبلغ اجاره مازاد رو پس انداز کنیم و آیدین هم بیشتر کار کنه و اگه تونست وام بگیره و با یه مقدار پس انداز مختصر من که از قبل داشتم و فروش ماشینمون و طلاها ، تا سر سال یه خونه کوچیک برای یاسمن بخره.
توی دلم می گفتم اینکارا رو به خاطر آیدین و آرامشش میکنم ، نه ب
ه خاطر یاسمن.
یاسمن با کلی دعوا و مرافعه و سرکوفت، بالاخره قبول کرده بود تا یکسال صبر کنه، البته چیزی در مورد اینکه صاحبخونه اش منم ،
نمی دونست. ماه آخر بارداری، شروع کردیم اثاث کشی. همه مخالف بودن به خصوص عمو که
می ترسید بلایی سر بچه ها بیاد. هیچ کس درک نمیکرد که چرا من میخوام خونه خودم رو بدم مستاجر و با اون وضعیت برم مستاجری.
الکی بزرگی جا رو بهونه کردم که برای نظافت سخت میشه و نگهداری بچه ها مجالی برای رسیدگی به خونه بزرگ نمیده.
با اینکه عمو قول یه پرستار تمام وقت رو بهم داده بود ، باز هم روی خواسته ام پافشاری میکردم .
آیدین باهام مهربون تر شده بود و به خاطر من از سادات دلجویی کرد. بهترین روزهای زندگیم، همون روزهایی بود که پا به ماه بودم. محبت همه رو داشتم به اضافه محبت های آیدین که برام مثل خواب و رویا بود. دوقلوها به دنیا اومدن " امیر علی و آیلین"
امیرعلی شد محبوب دل عمو. روزهای طلایی زندگیم بود.ماه اول بعد از زایمانم، همه تو خونه عمو جمع بودیم. خانواده داشتم ، مادر داشتم ، شوهرم و بچه هام رو داشتم ولی افسوس و صد افسوس که بعد از زایمانم ، دوباره بهونه گیریهای یاسمن شروع شد.
هر روز که می گذشت آیدین عصبی تر و پرخاشگرتر می شد. انقدر به یاسمن وابستگی احساسی داشت که با کوچکترین ناراحتی اون ، به هم می ریخت ولی من نمی دیدم. شاید هم می دیدم ولی انکار میکردم. عمو طبق قولی که داده بود، با وسواس زیاد، خانمی رو به عنوان پرستار بچه ها ، انتخاب کرد.
انقدر مشغول بچه ها بودم که کمتر وقت رسیدگی به آیدین رو داشتم ...
چهل روزگی بچه ها گذشت و من کم کم جون گرفتم و با کمک سادات و ماهی خانم ، به بودن دوقلوها و رسیدگی بهشون عادت کردم ولی اعتراف میکنم که واقعا سخت می گذشت بهم. آیدین کم حرف و گوشه گیر شده بود.
می فهمیدم که تو زندگیش با یاسمن ، مشکل داره ولی انقدر درگیر بچه ها بودم که توانی برای توجه به آیدین و مشکلاتش نداشتم.
حتی گاهی شبهایی که نوبت من بود رو پیش یاسمن میموند و من انقدر خسته و مشغول بودم که اعتراضی نمیکردم.
وقتی برام باقی نمیموند که جای خالی آیدین رو تو زندگیم احساس کنم ، هرچند که از لحاظ عاطفی و جنسی ، دچار کمبود شدیدی بودم. دوقلوها دوماهه شده بودن که یه اتفاق عجیب افتاد. یک هفته ای بود که آیدین اصلا خونه نیومده بود. انگار به نبودنش و ندیدنش ، عادت کرده بودم. انگار سردی و بی محبتیش روی احساس من هم اثر گذاشته بود و مثل سابق پیگیر و مشتاق دیدنش نبودم. فقط گهگداری تماس می گرفت و حال من و بچه ها رو می پرسید . کاملا متوجه شده بودم که حال و روز خوشی نداره. بعد از ظهر بود و من طبق معمول با ماهی خانم ، مشغول رتق و فتق بچه ها بودیم. سادات بهم زنگ زد و گفت که زود حاضر شم میخواد بیاد دنبالم که تا جایی بریم و خواهر شوهرم با ماهی خانم به بچه ها رسیدگی میکنن. دلم شور افتاد ولی هرچی بهش اصرار کردم که بگه کجا قراره بریم ، چیزی نگفت . آماده شدم و خواهر شوهرم با سادات رسید و بچه ها رو سپردم بهش و راهی شدیم . هرچی از سادات سوال می کردم که چی شده، جوابی نمی داد. می گفت صبر کن . رسیدم جلوی خونه سابقم . بند دلم پاره شد ، گفتم " آیدین ؟" با تکون سر گفت " نه" با خودم گفتم اگه برای آیدین اتفاقی افتاده بود که خواهرش انقدر خونسرد نبود، یعنی برای یاسمن اتفاقی افتاده بود ؟!
با کلی ترس و استرس رفتیم بالا . عمو و زن عمو و بابا و خواهر شوهرم بزرگم اونجا بودن. خبری از یاسمن نبود و صدای ناله آیدین از اتاق خواب میومد. تو اون لحظه هزار جور فکر به سرم رسید ، حتی به مردن یاسمن هم فکر کردم ، ولی حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که از خونه فرار کرده باشه.
همه با حالت گرفته و درهم ، نشسته بودن. سلام کردم و با سادات نشستیم کنار هم . عمو شروع کرد به حرف زدن. چیزایی که می شنیدم اصلا قابل باور نبود.
خونه ای که آیدین و یاسمن توش زندگی میکردن ، خونه ای بود که حاصل شراکت عمو و یکی از دوستاش، تو ساخت و ساز بود. دوست عمو هم تو همون ساختمون ساکن بود و مدیر ساختمون بود. . وقتی یاسمن زنگ زد به من و من برای سادات تعریف کردم ، سادات برای بابام تعریف میکنه و بابام هم عینا به عمو منتقل میکنه و عمو هم در جریان قرار میگیره.چند وقت بعد از اون ماجرا ، دوست عمو متوجه رفت و آمدهای زیاد یاسمن با یه پسر جوون میشه و وقتی این رفت و آمدها ادامه دار میشه به عمو اطلاع میده و عمو ازش میخواد که فیلم دوربین مدار بسته ساختمون رو نشونش بده و متوجه میشه که اون پسر ، غریبه اس و حتی یه مدت هم از طریق کسی ، رفت و آمدهاشون رو بررسی میکنه ولی واکنشی نشون نمیده تا بتونه تو موقعیت مناسب ، راز یاسمن رو برملا کنه .
از اونجایی هم که یاسمن به من گفته بود که آیدین به خاطر پول پدرش ، تن به ازدواج با من داده ، با دوست صمیمی آیدین که تو مکانیکی باهم مشغول به کار بودن، نقشه پس گرفتن خونه
و ماشین از یاسمن رو میکشن و پیامی هم که به من هشدار داده بود تا به آیدین کمک نکنم ، از طرف عمو بود، تا یاسمن تو سختی و مشکلات قرار بگیره .
برخلاف نقشه عمو که فکر میکرد من به اون پیامک توجه میکنم ، من به آیدین کمک کردم و نقشه عمو به مشکل میخوره و عمو هم عاقبت مجبور میشه که نقشه جدیدی بریزه و از طریق خبرچین یاسمن که فهمیده بودن دختر دایی آیدین بوده، به گوش یاسمن می رسونن که عمو میخواد تو زمان زنده بودنش ، اموالش رو به نام بچه هاش کنه و به جای آیدین ، میخواد اموال رو به بچه های آیدین صلح کنه که گوشه گیری و کم حرف شدن آیدین هم به همین دلیل بود. انگار همین موضوع میشه تیر خلاص یاسمن و بالاخره با اون پسر از خونه فرار میکنه...
آیدین همچنان ناله می کرد و من هاج و واج به حرفهای عمو فکر میکردم. چند لحظه بعد از حرفهای عمو، آیدین مثل یه گرگ زخمی از اتاق اومد بیرون و رو به عمو گفت " چی میخواید از جون زندگی من ؟؟؟ چرا دست از سرم برنمی دارید؟ ...
چند لحظه بعد از حرفهای عمو، آیدین مثل یه گرگ زخمی از اتاق اومد بیرون و رو به عمو گفت " چی میخواید از جون زندگی من ؟؟؟ چرا دست از سرم برنمی دارید؟ خیالتون راحت شد؟ زنمو ازم گرفتید، زندگیمو پاشوندید که تاج و تختتون بی وارث نمونه. دختر برادرتم که سر و سامون گرفت و عذاب وجدانت کم شد،دیگه اینجا چی میخواید؟ اومدید جشن پیروزیتونو بگیرید؟" عمو عصبانی از جا بلند شد و با یه حرکت سریع خودش رو رسوند به آیدین و محکم زد زیر گوشش" بی غیرت" بغضم گرفت ، گناه من اون وسط چی بود؟ عاشقم نبود درست ولی حقم این نبود. بابا با حرص از جاش بلند شد و یقه آیدین رو گرفت " اسم دختر منو به دهنت نیار، لیاقتت همون زنیکه هرزه اجاق کوره، که با شاگرد پیتزا فروشی فرار کرده " آیدین با قدرت یقه اش رو از دستهای بابا بیرون کشید و سر بابا و عمو فریاد زد " ولم کنید، برید از خونه من بیرون ، چی میخواید از جون زندگیم . " و رو کرد به بابا و گفت " دختر پاک و مطهرتم ارزونی خودت ، برید بیرون " به خودم هرچی میگفت عب نداشت ولی حق نداشت به بابام توهین کنه. تو یه لحظه ، چشمم رو به روی همه چی بستم . عشق بچگیم بود ؟ عشق بچگی اسمش روشه ، از سر نادونی و بچگیه. بابای بچه هام بود؟ بود که بود، پسر عموم بود؟ داشت به عموم هم توهین میکرد. نمیدونم جسارت و قدرت از کجا اومد توی وجودم . بلند شدم و رفتم روبروش و تف کردم تو صورتش" یادت رفته اینجا خونه منه؟ یادت رفته از صدقه سر بچه هام ، گذاشتم تو و زنت بیاید اینجا که از خونه بیرونت نکنه؟ هرچی من نجابت میکنم و هیچی نمیگم ، پرروتر و وقیح تر میشی؟ یادت رفته که تو بدبختیت دستتو گرفت و کی تا فهمید پولی در کار نیست ، ولت کرد و رفت؟ تو بدبخت تر از اونی هستی که معنی عشق واقعی رو بفهمی. گمشو از این خونه بیرون . تا فردا شبم کامیون میاری جهیزیه زن پاک و نجیبتو از خونه من میبری بیرون وگرنه کارگر میارم و همه رو میریزم بیرون. بی لیاقت ِ بی چشم و رو " داشتم سکته میکردم. سادات از پشت منو بغل کرد و گفت " آروم باش ، بیا بشین" گریه ام نمیومد ولی تنم عجیب میلرزید.
هرچقدر بد بودم ، هرچقدر بدبخت بودم ، هرچقدر اشتباه کرده بودم که زن دوم شده بودم ولی به عنوان مادر بچه هاش، به عنوان کسی که تو سخت ترین شرایط دستش رو گرفته بودم ، حقم این نبود.
اون روز کذایی بدترین روز عمرم بود که با یه دعوای فامیلی تمام شد
عمو آیدین رو طرد کرد تابتونه بابا رو راضی کن من طلاق نگیرم و کنار بچه هام بدونم ..بابام خودشو عامل بدبختی من میدونست جوری شد که با حرص و جوشهایی که خورد سکته قلبی کرد تو یه حال عجیبی بودم هم از آیدین کینه داشتم هم دلم براش میسوخت
بعد از سه ماه اصرارهای من به عمو که دلم نمیخواد بچه هام بی مهر پدر بزرگ بشن اجازه داد اخر هفته ها آیدین بیاد بچه هاشو ببینه..ایدین اینقدر پیرو شکسته شده بودکه باور نمیکردم همون مرد سه ماه پیشه ..یه روز سر درد و دلش باز شد و ازم حلالیت خوست
برام تعریف کرد که نمیخواسته من وارد این ماجرا کنه اونقدر یاسمن توگوشش خونده که تمام اموال به خواهرا و داماد میرسه که مجبور شده به حرف عمو گوش کنه و منو به عقد خودش دربیارهمن بلیط برنده یاسمن برای بدست اوردن اموال بودم اما اوننمیدونس چاه کن همیشه ته چاهه
..ایدین فقط بخاطر احساس گناهی که میکرد اخر هفته ها میاومد پیش بچه ها..وقتی از یاسمن حرف میزد غم عجیبی تو نگاهش بود..با اشور یه اتاق دوازده متری تو میدون شوش اجاره کرده بودن و تو یه مکانیکی مشغول کار شده..یه دو هفته ای خبری نبود و تماس نداشتیم و سراغمون نمیومد
بیخیال ایدین شده بودم و چسبیده بودم به بزرگکردنبچه هام..بلاخره دلم طاقت نیاورد و بخاطر عمو که خیلی دوسش داشتم با عمو تماس گرفتم و گفتم یکی دو هفتس از آیدین خبری نیست ودلنگرانم
عمو از آشور سراغشو گرفته و با اتفاقی که افتاده بود انگار تیر خلاص به من و عمو خوردک
ه یاسمن بعد از شش ماه برگشته و با آیدین زندگی میکنه
عکس ها ورق زدنیه. اول عکس ها رو بخونید، بعد کپشن رو ...
.
آیدین تونسته بود خیانت و رسوایی یاسمن رو ببخشه و دوباره باهاش کنار بیاد ولی نتونست هیچ وقت من رو به عنوان زنش ، در کنار خودش بپذیره. هیچ کس نمی تونست باور کنه. همه معتقد بودن که یاسمن یه جادوگره و تونسته با سحر و جادو ، آیدین رو انقدر گوش به فرمان نگه داره ولی من به یه چیزی عجیب اعتقاد دارم " حکمِ دل"
با همون حکم و عشق به بچه هام که تموم دارایی من تو این زندگی هستن ، از آیدین طلاق نگرفتم و موندم پای بچه هام.
دیگه نه توبیخش کردم ، نه سرزنشش کردم ، نه خودم رو بهش تحمیل کردم، فقط رهاش کردم.
نه اینکه عاشق آیدین باشم ولی لااقل الان دو ساله که آیدین برای دیدن بچه ها میاد. عمو و بابا خیلی تلاش کردن که بچه ها کمبود پدر رو احساس نکنن ولی خوب ،محبت پدر و مادر رو داشتن ، خیلی متفاوت از محبت پدر بزرگ و مادر بزرگ و اطرافیانه.
آیدین با هیچ کس جز من و بچه ها در ارتباط نیست، تو این دوسال، گهگداری از پشیمونی حرف میزنه، از اینکه ای کاش ، به جای پذیرفتن یاسمن، برمیگشت و با من و بچه ها زندگی میکرد ولی من درِ قلب و زندگیم رو تا ابد به روی این آدم بستم. به قول خودش، الان که سنش بالا رفته ، می فهمه که اشتباه کرده که با دلش زندگی کرده و باید با عقلش تصمیم می گرفته ، به خصوص که عمو ، سهم آیدین رو به من و بچه هام صلح کرده و آیدین هنوز بعد از این همه سال ، یه مکانیکه و زندگیش همون زندگی ساده و معمول قبله.
اگه میتونست من رو با دلش بپذیره، شاید منم کوتاه میومدم و به خاطر بچه ها ، می ذاشتم که برگرده ولی چون منو با دودوتا چارتای حساب کتاب و منطق میخواد، دلم نمیخواد که دیگه هیچ وقت کنار من بمونه.
من هنوز زن دومم و به انتخاب خودم و فقط برای اینکه بچه هام، بچه های طلاق نباشن یا از نعمت بودن من یا پدرشون محروم نشن ، طلاق نگرفتم. شاید اگه فقط الین رو داشتم، جدا می شدم و دوباره ازدواج می کردم ولی تقدیر و قسمت من هم اینطور رقم خورد...
*پایان❤️*