eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
ن حس انقدر من رو درگیر کرده بود. با خودم می جنگیدم ولی نمی تونستم در برابر احساسم مقاومت کنم. روزها همینجوری می گذشت و من کم حرف و کم غذا شده بودم. گاهی می رفتم تو زیر زمین و بین اثاثیه ام می نشستم و گریه می کردم. احساس می کردم اول جوونیم ، زندگیم فنا شده و از بین رفته. بابا فکر میکرد به خاطر مرگ شاهین به اون حال و روز دچار شدم ولی خودم می دونستم که به خاطر دوری و ندیدن محمده.  خودمو راضی کرده بودم که قسمت زندگی من ، تنهاییه. نمیدونم چرا میخواستم تنهاییم رو به هر قیمتی با محمد پر کنم... دوماه از تخلیه خونه گذشته بود که کارای انحصار وراثت تموم شد و خونه به نام من خورد. بابا خونه رو به چندتا بنگاه سپرد ... کلید دست من بود و قرار شده بود برای بازدید مشتری، من برم. اولین بازدید ، درست مصادف شد با سررسیدن محمد. با دیدنش منقلب شدم. احساسم اصلا دست خودم نبود. وقتی دید مشاور بنگاه با یه مرد اومده و من تنها همراهیشون میکنم، اومد داخل خونه که من تنها نباشم. جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم . مشتری خونه رو دید و رفت‌ و قرار شد خبر بده. ایستاده بودم وسط خونه خالی و مشاور املاک با محمد گرم صحبت شد. محمد که دید من بلاتکلیف ایستادم ، کلید خونه شون رو گرفت سمتم" زن داداش شما برو خونه ما ، من یکم با آقای صفری حرف بزنم ، میام " با تعجب کلید خونه شون رو گرفتم، لحنش دوباره مثل قبل مهربون و صمیمی بود. کلید رو گرفتم و از ترس اینکه دوباره نظرش عوض نشه،  سریع رفتم سمت واحدشون. در رو باز کردم و رفتم داخل. خونه بهم ریخته بود و کلی ظرف کثیف رو سر ظرفشویی بود. کیفم رو گذاشتم و مانتو و روسریم رو درآوردم و شروع کردم به شستن ظرفها . از زمانی که زن شاهین شده بودم ،  روسری برام حکم حجابی که تو خونه بابام داشتم رو نداشت. هنوز ظرفها تموم نشده بود که زنگ در خورد. بدون اینکه دستکش ها رو دربیارم رفتم سمت در و در رو باز کردم. محمد یه نگاهی به من و یه نگاهی به دستکش ها کرد " نگفتم بیای اینجا وایسی ظرف بشوری، میخواستم با مشاور املاکی چند کلمه حرف بزنم ، نمی‌خواستم تو اونجا باشی " گفتم " دیدم خونه خیلی به هم ریخته اس ، گفتم کمکی کرده باشم . " بعد انگار تازه متوجه شده باشم چی گفته " پرسیدم " چه حرفی بود که من‌ نباید می بودم؟" گفت " هیچی گفتم به زن و مرد مجرد و خانواده شلوغ اجاره نده که هم تو و هم ما به مشکل نخوریم" میخواستم بپرسم مجرد بودن چه مشکلی داره ولی منصرف شدم به جاش پرسیدم " حال فرانک خوبه ؟" انگار سر درد دلش باز شده باشه با ناراحتی گفت" نه ، سر بچه اولمون انقدر اذیت نشد ، نمی دونم چرا دومیمون انقدر اذیت میکنه " ناخودآگاه به زبونم اومد و باخنده گفتم " پس معلومه به باباش رفته که اذیت میکنه" نگاهم کرد . نمیدونم تو نگاهش چی بود که بند دلم پاره شد. گفت " میخوام ناهار سفارش بدم، چی می خوری ؟" خودمو سرگرم شستن ظرفها کردم و گفتم " ناهار میرم خونه " ... گفت " حالا دو لقمه با من میخوری و بعد میری" و زنگ زد تا غذا بیارن. ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم که ناهار رسید. تو سکوت باهم غذا خوردیم. چقدر کنارش احساس آرامش میکردم. دلم نمی خواست برگردم پیش بابام. یه دفعه گفت " واسه آینده ات چه برنامه ای داری؟" رفتم تو فکر. تا اون لحظه اصلا به آینده فکر نکرده بودم . انقدر که روزگار بر خلاف میلم و آرزوهام پیش رفته بود،  دیگه به آینده و اینکه چی قراره پیش بیاد فکر نمی کردم. گفتم " هیچی " گفت " یعنی چی ؟" گفتم " چیزایی که من میخوام پیش نمیاد هیچ وقت، واسه همین بهش فکر نمیکنم " گفت " حتما چیزایی که خواستی به خیر و صلاحت نبوده " با خودم فکر کردم چرا زندگی با آیدین به خیر و صلاحم نبود ؟ چرا باید زن شاهین می شدم و تو بیست و یک سالگی بیوه می شدم؟ با ناامیدی گفتم " شایدم لیاقتش رو نداشتم که یه زندگی خوب داشته باشم" این حرف باعث شد محمد عصبی شه " چرا لیاقتش رو نداری؟ فقط کافیه بخوای، تو لیاقت بهترین زندگی رو داری " دوباره شده بود همون محمدی که من می‌شناختم. باعث شد جرات پیدا کنم و آروم گفتم" مثلا خود تو ، تا قبل از اینکه شاهین بمیره چقدر بهم محبت و توجه می کردی ولی از وقتی شاهین رفته و تنها شدم ، کلا از من رو گردوندی.  دیگه اون محمد سابق نیستی ، اون همه مهربونی و رسیدگیت کجا رفت ؟" محمد متوجه طعنه تو کلامم نشد و ساده دلانه گفت " شرایط تو الان خیلی فرق می کنه، اون موقع تو شوهر داشتی ، شوهرت از برادرم عزیزتر و نزدیکتر بود ، توام مثل زن داداشم بودی ولی الان شوهر بالا سرت نیست، من هرکاری کنم برات، برای بقیه سوءتفاهم میشه، هر چی هم بگم به چشم خواهر خودم میبینمش،  کسی باور نمیکنه، حتی ممکنه تو زندگی خودم مشکل ایجاد کنه" چقدر از کلمه خواهر خودم بدم اومد، یعنی واقعا منو به چشم خواهرش می دید؟! نمیدونم چرا وسوسه شدم که ازش بپرسم . گفتم " یعنی واقعا من رو به چشم خواهرت م
*الناز* 🪷2💘 تمام جسارتمو جمع کردم و گفتم" چون خودمم باور نمیکنم که منو به چشم خواهر و برادری ببینی" مثل برق گرفته ها از پای سفره بلند شد" ممنون که ظرفها رو شستی و آشپزخونه رو مرتب کردی، من باید برم مغازه ، فکر کنم توام بهتره بری" دیدم بهترین فرصته که حرف دلمو بزنم وگرنه دیگه نمیتونم. گفتم" حتی شاهین که شوهرم بود و باهام زندگی می کرد ، انقدر حواسش به روز تولدم و روز زن نبود. تنهاییم براش مهم نبود ، بی حوصلگیام رو نمی دید ولی تو همه جوره هوامو داشتی و حواست بهم بود. یعنی هیچ احساسی بهم نداشتی؟ منو به چشم خواهرت میدیدی؟ خودت حرفی رو که میزنی باورت میشه که بقیه باورشون شه ؟" عصبی شد ، معلوم بود به هم ریخته و کلافه شده، تن صداش رو یکم برد بالا و با عصبانیت نگاهم کرد " برای من مهم نیست تو چه فکری میکنی .برای من مهم نیست فرانک میترسه از اینکه تو بیوه شدی و ممکنه بین من و تو سر و سری باشه . برام مهم نیست رفتارم واست سوءتفاهم درست کرده. برای من این مهمه که میدونم کی ام و چی ام . توام پاشو زودتر برو خونه پیش بابات " چقدر کله شق بود . از جام بلند شدم و رفتم سمتش و با حرص گفتم " توام خودت میدونی احساس بینمون دوطرفه اس، واسه همینه که درمیری. واسه همینه که یه دفعه ازم بریدی و دیگه بهم توجه نکردی. واسه همینه که وقتی اینجا بودم و فرانک نبود، خودتو خونه بابات قایم کردی. نخواستی نزدیکت باشم. از چی میترسی ؟ از کی میترسی؟ از فرانک؟ چرا فرار میکنی؟ " استغفرالله بلندی گفت و برگشت سمتم" اگه زن داداشم نبودی به خداوندی خدا پرتت می کردم بیرون. الانم تا اون روی سگم بالا نیومده ، خودت برو " با حرفش جریحه دار شدم. گفتم " منو پرت کنی بیرون؟ چرا؟ چون میترسی اعتراف کنی که دوستم داری ؟" از بازوم محکم گرفت ، جوری که دردم اومد و منو برد سمت در و با صدای خفه و خشنی گفت " من زن دارم و فقط زنمو دوست دارم . زنم پاره تنمه،  به خاطر من ، به خاطر بچه من ، چندماهه خوابیده تو خونه مادرش، تا جلوی دستشویی به زور میره. روزی که بهم هشدار داد زیاد به تو نزدیک نشم ، فکر کردم چون شوهرت مرده ترسیده، نگو حس زنونه اش زودتر از من احمق فهمیده تو سر تو چی میگذره . حالام برو بیرون تا زنگ نزدم به بابات که بیاد ببرتت" شوکه شده بودم... از لحن تندش ترسیده بودم . فکر نمی کردم اینجوری باهام برخورد کنه. محمد از شدت ناراحتی و عصبانیت نفس نفس می زد. یه لحظه بابام اومد تو ذهنم که هروقت عمه ها و زن عمو بهش می گفتن کسی رو براش پیدا کردن ، عصبانی می شد و باهمه دعوا می کرد و می گفت فقط یه زن تو دل من هست و اون نرگسه. با ناامیدی گفتم " بذار مانتو و روسریم رو بردارم." لباسهام رو پوشیدم ، در رو بازکردم و اومدم بیرون . حتی ازم خداحافظی نکرد و در رو با صدا بست. تحقیر شده بودم حتی بیشتر از روزی که فهمیده بودم آیدین من رو نمیخواد. از ساختمون اومدم بیرون. شروع کردم گریه کردن و مویه کردن " خدایا باورم نمیشه، خدایا " این جمله رو می گفتم و گریه می کردم. مثل آدمی که عزیزش مُرده ، بلند بلند. تو خیابون راه می رفتم و گریه می کردم، به جای همه اون روزایی که واسه مردن شاهین گریه نکرده بودم. هرکی از بغلم رد می شد ، سری به نشونه همدردی تکون می داد. دو ساعت بی هدف تو خیابونا راه رفتم و گریه کردم. حالم که بهتر شد ، برگشتم خونه. بعد از اون روز ، دیگه الناز سابق نشدم. نه مادری بود که دلداریم بده ، نه خواهری که براش درد دل کنم ، نه دوستی که بتونه حال و هوام رو عوض کنه. خونه نشین شده بودم کاملا. ستکت ، کم حرف و منزوی. خونه رو دادم مستاجر و چند وقت بعد از زن مستاجرم شنیدم که پسر محمد و فرانک به دنیا اومده و اونا برگشتن خونه شون. دیگه هیچی برام مهم نبود. حتی پیگیر محمد نبودم. نسبت به اتفاقات اطرافم بی تفاوت شده بودم. نه برای دیدن کسی می رفتم و نه اگه کسی مهمونی میومد خونمون، استقبال می کردم. روزا برای بابا آشپزی می کردم و کارای خونه رو می کردم و شبا به زندگی از دست رفته ام فکر میکردم. در عرض دو سال،  از یه زن پنجاه و پنج کیلویی تبدیل شدم به یه زن هشتاد کیلویی. شاد نبودم و تنها سرگرمیم تماشای سریالهای ماهواره و حتی تکرار همون سریالها بود. تا اینکه بعد از دوسال ، یک خبر باعث شد کل زندگیم زیر و رو بشه... آیدین و زنش بچه دار نمی شدن و بعد از یه مدت که دنبال درمان رفته بودن ، معلوم شده بود که زنش نمیتونه بچه دار شه. تو خونه عمو و کل خاندان غوغا به پا شده بود... عمو اینا دوتا راه جلوی پای آیدین گذاشته بودن ، یا از زنش جدا بشه و ازدواج کنه یا با وجود زنش ، یه زن دیگه بگیره و بچه دار شه. از دور و بر می شنیدم که آیدین ، با بقیه می جنگه و تمام قد جلوی همه ایستاده که من بچه نمی خوام و برام مهم نیست که زنم بچه دار نمیشه و نه طلاقش میدم و نه زن دیگه ای میگیرم ، اما خانواده و فامیل ، انقدر به زنش فشار آوردن و ا
ذیتش کردن که عاقبت زن بیچاره ، تسلیم شده و خودش از آیدین خواسته که ازدواج مجدد کنه. وقتی بابا ، با آب و تاب برام تعریف کرد که یاسمن خودش به آیدین گفته که بره زن دوم بگیره و بچه دار شه، تعجب کردم و وقتی بابا گفت عمو باهاش صحبت کرده و من رو به عنوان زن دوم برای آیدین در نظر گرفتن ، بیشتر تعجب کردم . بابا انقدر خوشحال بود انگار نه انگار که آیدین بود که من رو تو هفده سالگی نخواسته بود و الان تو بیست و چهار سالگی ، فقط به خاطر اجبار خانواده و بچه دار نشدن زنش ، میخواست با من ازدواج کنه. بهم گفت عمو و زن عمو قراره آخر هفته بیان خونمون. جالب این بود که حتی توی اون خواستگاری هم خبری از آیدین نبود. گفتم " بابا ، من نمیخوام ازدواج کنم ، بخدا پیش شما خیلی خوشحال و خوشبختم " بابا اخم ریزی کرد و گفت" دختر ، من که قرار نیست عمر نوح داشته باشم ، سرمو بذارم زمین،  تو تنها و بی کس میمونی ، بالاخره که باید ازدواج کنی، چه بهتر که عروس خانواده ای باشی که می دونم تو رو روی چشمشون میذارن " پوزخندی زدم و گفتم" خدا سایه ات رو بالای سرم نگه داره بابا ، خودتم میدونی که آیدین منو نمیخواد، یادت که نرفته. قراره زن آیدین شم ، نه عمو و زن عمو . پس الکی دلخوش نباش که خوشبخت شم. " اخمهای بابا رفت تو هم و دیدم که رفت تو فکر. انگار داشت به حرفهای من فکر می کرد. آخر هفته رسید و عمو و زن عمو با یه سبد گل بزرگ و یه جعبه شیرینی ، از همونایی که من دوست داشتم اومدن خواستگاری. نمی دونستم چرا منو به چشم همون دختر بچه ای می دیدن که از بچگی تو گوشش خونده بودن تو زن پسر عموتی.... نمی دونستن که نشستن پای برنامه های ماهواره و سریالهاش، دنیای من رو عوض کرده و من اون دختر بچه مظلوم و توسری خوری که هر سازی میزدن و می رقصید ، نیستم. عمو مجلس رو گرفته بود دستش ولی کاملا معلوم بود که یه چیزی اون وسط درست نیست. میون حرف زدنای عمو ، یه دفعه بابا پرسید" چرا خود آیدین نیومده؟ من فکر میکنم دلش راضی به این وصلت نیست" عمو ساکت شد . حرف حساب جواب نداشت . زن عمو گفت " به خدا راضیه ولی از دست این دختره جرات نمی کنه بیاد. من که میگم بچه مو چیزخور کرده " بابا گفت " این حرفا چیه زن داداش، مگه بچه اس؟" به زبونم اومد و گفتم " منم راضی نیستم ، مگه فقط آیدین آدمه؟ اون موقع که همتون گفتید نامزد منه ، منو ول کرد و رفت سراغ یکی دیگه، اون موقع همتون پشتش وایسادید و از انتخابش حمایت کردید. الان که بچه دار نمیشه، یاسمن شده آدم بده و دوباره یاد من افتادید؟ اون زن بیچاره چه گناهی داره ؟ " داشتم ازش دفاع می کردم که یه دفعه زن عمو یه حرفی زد که یخ کردم " این زن بیچاره که داری ازش دفاع میکنی می دونست که دختر عموی آیدین ، ناف بُرِشه، چقدر من و عموت التماسش کردیم که بابا ، ما از بچگی ، دختر عموشو نشون کردیم ، این دختر مادر نداره، با عشق و آرزوی پسر ما بزرگ شده ، آهش دامنتونو میگیره ، دختره بی حیا برگشت به من گفت"  جلوی پسرتونو بگیرید، من هیچ کاره ام. ما همدیگه رو میخوایم ، برامونم مهم نیست که شما کیو براش ناف بر کردید. دیگه زمان قاجاریه نیست ، دختر و پسر خودشون همو انتخاب میکنن" هر دقیقه هم آیدین رو پر می کرد و می انداخت به جون ما. هرکاری میکردیم کوتاه نمیومدن. انقدر آیدین ما رو تهدید کرد به خاطر این دختره که مجبور شدیم کوتاه بیایم. عموت تا یکسال قرص آرامبخش میخورد. فکر میکنی برای عموت و ما راحت بود که پسرمون اینجوری در حقت بی وفایی کرد ؟ ولی چیکارش می کردیم ؟ الانم جفتمون خوشحالیم ، چون باز حق به حق دار رسیده" باورم نمی شد . یعنی یاسمن می دونست آیدین نامزد داره؟ عمو صحبتهای زن عمو رو ادامه داد" دخترم من حتی به باباش گفتم ، گفتم خودت مردی ، دختر داری، من رو شرمنده برادرم و دخترش نکن... عمو صحبتهای زن عمو رو ادامه داد" دخترم من حتی به باباش گفتم ، گفتم خودت مردی ، دختر داری، من رو شرمنده برادرم و دخترش نکن ولی باباش آب پاکی رو ریخت روی دستم، گفت پسرتون اومده گفته من برای عقد و ازدواج به اجازه پدرم نیاز ندارم ، خودمم کار دارم و مستقلم، سه ساله دختر شما رو میخوام و کوتاه نمیام. حالا که این بچه ها همدیگه رو میخوان ، شمام کوتاه بیا، ایشالا که یه آدم خوب قسمتت دختر برادرتونم میشه ، انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت شما چه راضی باشی چه نباشی ، من دخترو میدم به پسرت" تو سکوت و بهت به حرفهای عمو و زن عمو گوش میکردم . یعنی روزهایی که من تو خیالات نوجوونیم،  واسه خودم قصر می ساختم و خودم و آینده رو با آیدین مجسم میکردم ، اون کنار یه دختر دیگه ، عشق و عاشقی می کرد؟ پس چرا همون موقع ها نگفت ؟ یعنی همون روزا که اکثر دوستام تو دبیرستان دوست پسر داشتن و مشغول شیطنت نوجوونی بودن ، من سر گوری گریه می کردم که توش مرده نبود؟! یعنی روزی که توی عروسی من از شدت غصه داشتم پس می افتادم ولی به روشون لبخند زدم ، یاسم
ن خبر داشت که چی به روز من آورده؟ حس بد نفرت و انتقام مثل زهر مار پیچید توی مغز و قلبم. لعنت به جفتشون . به اون آیدین که من رو نمی خواست ولی نگفته بود و به یاسمن که دل من رو اونجوری شکسته بود. تصمیم اون دوتا باعث شده بود من روزای خیلی بدی رو بگذرونم. چه وقتی تو فامیل اسمم سر زبونها بود و بابا غصه میخورد ، چه بعدش که ازدواج کردم و دل به محمد بستم. با یادآوری محمد و صحنه ای که تو خونه شون اتفاق افتاده بود ، قلبم مچاله شد‌. آیدین باعث شده بود تمام لحظات زندگی من که می تونست تو خوشی بگذره،  با غم و ناراحتی همراه باشه. نگاهی به بابا کردم که از نگاهش معلوم بود تو شک و بلاتکلیفی دست و پا می زنه. اون لحظه فقط انتقام برام مهم بود. زندگی من و بابام ، ملعبه دست آیدین شده بود. بابا همیشه فکر میکرد بهترین تصمیم رو برای زندگی من گرفته و آیدین رو اندازه چشماش دوست داشت. زن عمو گفت " اونا دیده بودن آیدین تک پسره ، عموتم که دستش به دهنش میرسه، هیچ جوره کوتاه نمیومدن . به خدا عموت هرچی تونست دست و پا زد که این عقد سرنگیره... زن عمو گفت " اونا دیده بودن آیدین تک پسره ، عموتم که دستش به دهنش میرسه، هیچ جوره کوتاه نمیومدن . به خدا عموت هرچی تونست دست و پا زد که این عقد سرنگیره ولی آیدین شروع کرد به تهدید کردن که اگه برم دیگه قیدتونو می زنم ، اگه نیاید بدون شما زنمو عقد میکنم و فراموش میکنم پدر و مادری داشتم ، مام بخدا گیر افتاده بودیم ، چه جوری باید قید بچمو می زدم ؟ مادر که بشی میفهمی یه روز بی خبری از بچه ات ، چی به سرت میاره " نگاهی به عمو انداختم و گفتم " باشه عمو جان ، همه این حرفها قبول ولی الان چرا نیومده؟ شما جای دیگه هم بری خواستگاری، باید داماد رو ببری. هر وقت خود آیدین اومد و گفت دلش به این ازدواج راضیه، منم قبول میکنم" عمو گل از گلش شکفت ، با خوشحالی و قدرت گفت " مگه دست خودشه، میزنم تو سرش میارمش. دست گل داداشم چش بود که رفت این زنیکه اجاق کور رو گرفت ؟ باید نوکریتو بکنه که قبولش کردی . که قبول کردی زنش رو هم نگه داره" تو دلم خندیدم . اون لحظه ها انقدر به انتقام از آیدین و یاسمن فکر میکردم که دیگه به چیز دیگه ای فکر نمی کردم. نمی دونستم وقتی قراره بجنگم ، خودمم آسیب می بینم ، خودمم زخمی میشم . فکر میکردم برنده این جنگ قدرت منم . عمو و زن عمو رفتن و سه شب بعد با آیدین اومدن . انگار آورده بودنش مجلس عزا. صورتش رو انبوهی از ریش پوشونده بود و از چشمهاش غم و غصه می بارید. خیلی شکسته و داغون شده بود. خیلی وقت بود ندیده بودمش. تو گذر زمان ، هر دومون چقدر تغییر کرده بودیم . قرار شد باهم حرف بزنیم . رفتیم تو زیر زمین ، همونجایی که اثاثیه ام ، با نظم و ترتیب و سواس چیده شده بود و دائم تمیزش می کردم . انگار اونجا قبر آرزوهام بودم . میخواستم از کی انتقام بگیرم ؟ از صاحب چشمهایی که وقتی بچه بودم ، با هر نگاهش ، هزار آرزو و خیال رو توی ذهنم جون می داد؟ آیدین نگاهم کرد. نگاهش خالی از عشق و امید بود و پر از ترس و یاس. سعی کردم لبخند بزنم ولی نشد ، شایدم نتونستم. با طعنه گفتم " عمو و زن عمو ، چند روز پیش اومدن اینجا خواستگاری، گفتم خودت بیای بهتره که یه وقت دوباره وسط راه پشیمون نشی و جا نزنی" لحنم پر از گلایه و دلخوری بود . با من و من گفت" چی بگم بهت  که دلت آروم شه ؟" پوزخندی زدم و گفتم " دل من؟ دل من آرومه چون در حق کسی نامردی و بی وفایی نکردم " زیر لب چیزی گفت که نشنیدم برای همین با حرص گفتم " چیزی میگی بلند بگو که بشنوم و جوابتو بدم " گفت " منو کشوندی اینجا گذشته رو نبش قبر کنی که چی بشه ؟" با دلخوری گفتم " گذشته؟ گذشته مقدمه حاله،  فکر نکن چون اون روزا گذشته و رفته‌،  تموم شده، بعضی اوقات گذشته انقدر کشدار میشه که کل زندگیت درگیرشی" سرشو انداخت پایین" من بچه بودم الناز ، خیلی بچه ، چه می دونستم مامان و بابام چی میگن. تو عالم بچگی خودم سیر می کردم . بزرگ که شدم و رفتم سرکار دنیام کلا عوض شد ، طرز فکرم ..." با حرص گفتم " تاوان عوض شدن تو رو من پس دادم ، با زندگیم ، با آبرویی که ازم رفت بین همه..." گفت " منم تاوان دادم ، همین که الان همه به زنم سرکوفت می زنن به خاطر بچه، همین که چپ میرن و راست میان ، میگن طلاقش بده و اون عذاب میکشه و من هرکاری میکنم نمیتونم جلوشونو بگیرم ، بزرگترین تاوان منه" لجم در اومده بود. تو اون شرایط فقط ناراحتی یاسمن براش مهم بود. گفتم " تو که انقدر ناراحتشی چرا میخوای سرش هوو بیاری؟ برو بشین سر زندگیت" گفت " من میخوام بشینم سر زندگیم ، بقیه نمی ذارن. بابام فکر میکنه اگه نسلش ادامه پیدا نکنه، چه اتفاق خاصی میوفته. اصلا من چه تاجی به سر پدر و مادرم زدم که بچه من بخواد بزنه" دیگه غیر قابل تحمل بود حرفهاش. از جام بلند شدم و گفتم " پس وقتی که تو نمیخوای،  اینا واسه چی اومدن سراغ من؟ همون دفعه قبلی که
خار و خفیفم کردید بس نبود؟" و از زیر زمین اومدم بیرون و رفتم بالا. عمو با دیدن من از جاش بلند شد " مبارک باشه عمو جان..." نذاشتم حرفش کامل شه، با لحن طلبکارانه گفتم  " چی مبارک باشه عمو؟ آیدین رو به زور آوردید اینجا که بلای هفت سال پیش رو دوباره سرم بیاره؟ واقعا از عذاب دادن من لذت میبرید؟" عمو گفت منظورت چیه که آیدین وارد شد. گفتم " از خودش بپرس عمو" عمو نگاهی به آیدین کرد و با تحکم گفت" دوباره چیکار کردی که این بچه ناراحته؟" آیدین نگاهی به بابا کرد، انگار خجالت می کشید که جلوی بابا حرف بزنه، من من کنان گفت " از حرفهام سوبرداشت کرده ، فکر کنم بهتره یه مدت به هم زمان بدیم تا درست فکر کنیم " دلم برای بابا می سوخت. عمو گفت " این مسخره بازیا دیگه چیه و رو کرد به من و گفت" با اجازه داداشم،  عمو تو راضی هستی زن آیدین شی؟ یه عقد محضری میگیریم و میرید سر خونه زندگیتون" با تحکم گفتم " نه، من نمیتونم اینجوری بی گُدار به آب بزنم عمو. یه زن دیگه تو زندگی آیدین هست ، از کجا معلومه به خاطر اون زن ، منو اذیت نکنه؟ از کجا معلوم خرش از پل بگذره و بچه دار شیم ، منو ول نکنه و نره سمت زن اولش؟" عمو گفت " غلط بی جا میکنه، مگه دست خودشه" با بدجنسی چشمامو ریز کردم و با دقت آیدین رو نگاه کردم. میخواستم تلافی کنم ، بی معرفتیشو،  بی مرامیشو.  گفتم " سه ماه محرم باشیم ، اگه دیدم رفتارش خوبه باهام ، عقد میکنیم . اونم نه عقد محضری. من عقد و عروسی میخوام " خطوط صورت آیدین منقبض شد" یعنی چی؟ عقد و عروسی دیگه برای چی ؟" با لحن طلبکارانه ای گفتم" بهم بدهکاریا،  یادت نرفته که. تو بودی که نامزدی رو یه طرفه بهم زدی" بابا سکوت کرده بود و حرفی نمی زد . انگار ریش و قیچی  زندگیمو سپرده بود دست خودم. عمو گفت" راست میگه الناز، براش مراسم می گیریم . اینو من بهش بدهکارم. باشه عمو جان ، قبوله." آیدین مستاصل نگاهی به من و عمو کرد و گفت" آخه بابا ، من زن دارم، مردم چی میگن؟" بابا که تا اون لحظه ساکت بود گفت " اون موقع که بعد از هفده سال ناف بری،  گفتی الناز رو نمیخوای، به فکر حرف مردم نبودی عمو جان؟ نگفتی اسمت رو این دختره ؟ حرف مردم اون موقع مهم نبود؟!" آیدین سرشو انداخت پایین . معلوم بود که شرمنده باباست. عمو گفت " خودم محرمیت بینتونو میخونم همین الان ، راضی هستید دیگه ؟ یه محرمیت سه ماهه ، مهریه ات هم یک میلیون پول نقد که الان بهت میدم " و دست کرد تو جیب کتش و کیفش رو دراورد و چک پول ها رو شمرد و گفت " خوب اینم مهریه .بخونم ؟" ... به آیدین نگاه کردم . عشق دوران کودکیم و نوجوونیم ، جلوی چشمهام ایستاده بود و قرار بود زنش باشم ولی چرا خوشحال نبودم ؟ آیدین رو مسبب تموم غم و غصه هام می دونستم ولی با این حال سرم رو به علامت موافقت تکون دادم. عمو اینبار بلند تر رو به آیدین پرسید" بخونم؟" آیدین انگار چاره ای نداشت ، آروم گفت " بخون " عمو صیغه محرمیت رو بینمون خوند و زن عمو کِل کشید و ظرف شیرینی رو برداشت و چرخوند. می دونستم آیدین من رو دوست داره ولی‌فقط به عنوان دختر عمو . پیش خودم گفتم " انقدر تلاش میکنم تا عاشقم شی . بعد میشینم و خون دل خوردن یاسمن رو تماشا میکنم . همون کاری که با من کار کرد " عمو گفت " مبارکتون باشه ، به پای هم پیر شید" بابا اومد سمت من و از پیشونی من بوسید و رو به آیدین گفت " این بار امانت داری نکنی ، چشم رو برادریمون میبندم . پس حواست باشه اگه بچه ام اذیت شه ، با من طرفی" آیدین آروم گفت " چشم عمو جان ، حواسم هست " عمو گفت " خوب شام همگی مهمون منید ، بریم رفتاری ، باقالی پلو با گردن بخوریم " عمو می دونست غذای مورد علاقه من ، باقالی پلوئه. لبخندی زدم و تشکر کردم . مطمئن بودم بابا به پشتوانه عمو ، قبول کرده من زن دوم آیدین شم . آیدین گفت " بابا بذاریم یه شب دیگه، من به خونه نگفتم " عمو گفت " خونه ات کم کم باید به این نبودنات عادت کنه. خودش قبول کرده تو زن بگیری، اگه دیدیم ناراحت میشه ، مهریه اش رو میدم ، بره" آیدین عاجزانه گفت" بابا..." عمو چپ چپی آیدین رو نگاه کرد که آیدین ساکت شد . عمو همونجوری آمرانه گفت " یه زنگ از اینجا بهش بزن ، بگو شب دیر میری خونه" آیدین یه نگاه به تلفن که گوشه سالن بود انداخت.  بابا گفت " یه تلفن تو اتاق النازه،  از اونجا زنگ بزن " آیدین بلند شد و گفت با اجازه و رفت تو اتاق من. حدودا بیست دقیقه گذشت که از اتاق اومد بیرون.  چشماش اشکی بود با اینکه سعی مي کرد بقیه نفهمن ولی من فهمیدم.  اصلا دلم براش نمی سوخت.  مخصوصا از وقتی فهمیده بودم سه سال با یاسمن دوست بوده.  دور هم نشستیم و حرف زدیم ولی آیدین ساکت بود . .. شب که شد رفتیم رستوران رفتاری و باقالی پلو خوردیم و بعدش هرکسی رفت خونه خودش. دل توی دلم نبود. دوست داشتم بدونم الان یاسمن تو چه حالیه یا چه جوری با آیدین برخورد می کنه. فردای اون روز منتظر تلفن آی
دین بودم ولی خبری نشد. مثلا نامزد بودیم. سعی کردم بهش فکر نکنم ولی مگه می شد. حسادت مثل خوره افتاد به جونم. با خودم گفتم اگه فردا هم زنگ نزد ، شکایتش رو به عمو میکنم. فردای اون روز هم تا عصری خبری ازش نبود ولی دور و بر ساعت پنج بود که زنگ زد. انگار فشار زیادی روش بود چون صداش گرفته بود. گفت " میخوام بیام دنبالت ، بریم بیرون ، میخوام باهات حرف بزنم " از جام بلند شدم . انگار حضور آیدین بهم انگیزه داده بود.  آرایش کردم و خودم رو تو آینه برانداز کردم " کاش لاغر بودم " و بعد اومد تو ذهنم که باید رژیم بگیرم. زنگ زدم به بابا و گفتم آیدین داره میاد دنبالم که بریم بیرون. زنگ در رو که زد از جا پریدم . سالها پیش برای این لحظه ها خیال‌بافی میکردم ولی وقتی به واقعیت پیوست که دیگه من اون دختر معصوم و آروم هفت سال قبل نبودم. سوار ماشین شدم . آیدین گفت " کجا بریم ؟" گفتم " نمیدونم " رفتیم یه بستنی فروشی که دور یه میدون کوچیک بود. نشستیم و سفارش دادیم‌ . قیافه اش خیلی تو هم بود. پرسیدم" اتفاقی افتاده؟" مظلومانه نگاهم کرد ، مثل همون بچگی ها که وقتی یه خرابکاری میکرد و من گردن می گرفتم که عمو دعواش نکنه. گفت " یعنی نمیدونی چه آتیشی افتاده تو زندگیم؟ " پوزخندی زدم و گفتم " آتیش الان نیوفتاده ها ، ده سال پیش که من یه دختر چهارده ساله از همه جا بی خبر بودم، تو این آتیش رو انداختی تو زندگی من و منو سوزوندی، الان شعله های آتیش رسیده به زندگی خودت. " آیدین عاجزانه گفت " من یه غلطی کردم، نمیخوای دست از کینه بکشی؟ اگه قراره با من زندگی کنی، باید پشت من باشی نه روبروی من" یه لحظه از ذهنم گذشت " اگه قراره عاشقم بشه، باید بهش محبت کنم نه اینکه بداخلاقی و تندی کنم " آروم گفتم " کینه نیست ، دلخوریه. دلخوری از مردی که عاشقش بودم و براش میمردم . گناه من چی بود آیدین که رفتی و عاشق کس دیگه شدی ؟ اصلا با خودت فکر کردی با دل و روح من چیکار کردی؟ "... آیدین گفت " نمیخوام خودمو توجیه کنم ولی عشق باید خودش پیش بیاد ، حرف و تلقین دیگران،  نمیتونه عشقو تو وجود آدم بسازه" با حرص گفتم" ولی همون حرفای دیگران ، عشق تو رو توی وجود من ساخت، تو وجود تو عشقی به وجود نیومد چون خودت نخواستی" سرش رو انداخت پایین و به جعبه دستمال کاغذی که روی میز بود خیره موند" الان بگو چیکار کنم که این دلخوری بره؟ من از یاسمن رونده و از تو مونده ام. دلش نمیخواد منو ببینه، حقم داره. چون انقدر قوی نیستم که ازش حمایت کنم ، انقدر قوی نیستم که مطمئن باشم دلم نمیخواد هیچ وقت بچه ای داشته باشم، انقدر قوی نیستم که حرفای دور و بریام روم تاثیر نذاره" گفتم " چرا به خاطر اون باید خودتو از نعمت پدر شدن محروم کنی؟ به نظرت اگه یاسمن جای تو بود اینکارو می کرد به خاطر تو ؟" بدون لحظه ای فکر ، فوری گفت " آره مطمئنم. انقدر منو دوست داره که هیچ چیزی براش مهم نباشه" خورد تو ذوقم.  روبروم نشسته بود و از عشق زنش می گفت. حریف خیلی قَدَرتر و قوی تر از این حرفها بود. نخواستم کم بیارم ، با ناز و آروم گفتم " هرچیم دوستت داشته باشه ، اندازه دوست داشتن من نیست. من از وقتی که خودمو شناختم با فکر تو خوابیدم ، بیدار شدم ، زندگی کردم. حتی وقتی شوهر داشتم ، بازم تو توی قلب من بودی ، پس برای من از عشق نگو " آیدین نگاهم کرد . احساس کردم یه حس آشنا تو نگاهشه،  مثل همون موقع که بچه بودیم‌ . گفت " می دونی زن دوم بودن چقدر سخته؟ من در حق تو یه بار بد کردم، خودخواه بودم و فقط دل خودمو در نظر گرفتم، نمیخوام بازم آدم بده داستان زندگیت، من باشم. یاسمن چون میدونه تو از بچگی نشون کرده من بودی،  بدجوری مخالفه. میگه هرکس جز الناز ولی میدونه اگه به بابا و مامانم اعتراض کنه، دوباره زمزمه های طلاق دادنش بلند میشه. وقتی اون مخالف باشه و منو اذیت کنه، خواه ناخواه روی زندگیم با تو اثر میذاره ، الناز به نظرم تو باید خودتو از بازی بابا و مامان من بکشی بیرون. بذار برن دنبال کس دیگه ای برای من" میدونستم که بازم این حرفها رو به خاطر دل یاسمن میزنه و حرفهاش در مورد نگرانی برای من دروغه... . پی نوشت " سال نو مبارک. سالی پر از نعمت و عشق و سلامتی و دلخوشی ، در انتظار همه باشه... با غرور گفتم " تو نگران من نباش، من قراره مادر بچه هات باشم ، فکر میکنی حتی اگه توام حریفش نشی ، عمو و زن عمو میذارن یاسمن هرجور دلش خواست با من رفتار کنه؟ ما ازدواج می کنیم ، اونم هیچ کاری نمیتونه بکنه." افتاده بودم سر لج ، با خودم و با همه. از وقتی که فهمیده بودم که می دونسته آیدین نشون کرده داره و پا پس نکشیده بوده ، ازش نفرت پیدا کرده بودم و می خواستم هرجور که شده با آیدین ازدواج کنم و انتقام بگیرم. آیدین متفکرانه منو نگاه کرد و گفت " تو میخوای تلافی کنی، درسته؟" انگار ذهنم رو خونده بود یا شایدم حرفهام بوی تلافی میداد . ترسیدم که پشیمونش کنم ، با من و من و
ملایمت گفتم " نه ، این چه حرفیه، من فقط میخوام با مردی که دوستش داشتم و دارم یه زندگی جدید بسازم" ظاهرا باور کرده بود ولی بازم نگاهش مردد بود. گفت " باشه، پس لطفا به خاطر من با یاسمن نیوفت توی جنگ . میدونم بابا و مامان تو رو خیلی دوست دارن ولی کاری نکن که با یاسمن سر لج و دشمنی بیوفتن، بذار اونم به عنوان همسر من ، جایگاه خودش رو میون خانواده ام داشته باشه، باشه؟" تو دلم به حرفهاش می خندیدم ، آروم گفتم " باشه ، من با اون کاری ندارم ، البته تا زمانی که اونم با من کاری نداشته باشه، پس بستگی به رفتار توام داره که اونم حد و حدود خودش رو بدونه و من رو به عنوان زن تو بپذیره" آیدین گفت " من همه سعیمو میکنم که تنشی بینتون بوجود نیاد " برگشتیم خونه . از فردای اون روز شروع کردم به رژیم گرفتن و ورزش کردن . میخواستم تا روز عقدمون و بعد از اون برای عروسیمون یه عروس خوش هیکل و آماده باشم . سه ماه بعد ، با اعلام جواز مثبت من عقد کردیم و قرار شد پنج ماه بعد عروسی بگیریم . عمو تمام سعیش رو کرد که یه عروسی خیلی مجلل تر از عروسی یاسمن برام بگیره. چون اکثر فامیلامون مشترک بودن و مهمون ها زیاد نبودن ، به جاش برای تزیینات و نوشیدنی و غذا سنگ تموم گذاشته بود. روز عروسیمون بعد از هشت ماه رژیم و ورزش یه عروس شصت کیلویی شده بودم که با لباس تمام سنگش میون مجلس می درخشید... سال هشتاد و شیش، بهترین و مجلل ترین عروسی ای رو که می شد برای یه دختر گرفت ، عموم برای تک دختر بیوه برادرش گرفت که قرار بود زن دوم پسرش شه. همه فامیل متحیر مونده بودن که چه جوری نامزدی ناکام ما ، بعد از چند سال ، به این جشن وصال باشکوه رسیده. عمه طاهره خیلی نگرانم بود ، چون خودش به خاطر زن گرفتن شوهرش، طلاق گرفته بود و تا حدودی از اوضاع زندگی مردهای دوزنه خبر داشت. اما چون یاسمن بچه دار نمی شد و تنها پسر خاندان ما هم آیدین بود ، هیچ کس برای ازدواج دومش، بهش خورده نگرفت. اقوام جوری برای آیدین دلسوزی می کردن که انگار چه منت سنگینی روی سر یاسمن گذاشته و طلاقش نداده. ولی برای من هیچ کدوم این حرفها مهم نبود. برای من انتقام گرفتن از یاسمن و پس گرفتن عشق بچگیم مهم بود که یاسمن از چنگم درآورده بود. آیدین هروقت در مورد یاسمن حرف می زد ، ته نگاهش از احساس گناه پر می شد. به خودم قول داده بودم کاری کنم که عشق و احساس گناهش نسبت به یاسمن از بین بره. تو اون هشت ماه شاید فقط ده درصد موفق شده بودم ولی به روزی که بچه هام به دنیا بیان و حس پدرانه آیدین بیدار شه، خیلی امیدوار بودم. چقدر دلم میخواست یاسمن هم توی عروسی بود و همون عذابی رو که شب عروسیشون من کشیده بودم رو می کشید . هرچند می دونستم که توی خونه هم حال خوبی نداره ولی دلم میخواست از نزدیک همه چی رو ببینه. تو کل مراسم ، آیدین تو خودش بود و فقط با دستمال،  عرقهاش رو پاک میکرد. عروسی تموم شد و ما رو دست به دست هم دادن و راهی خونه مون شدیم. کاروان عروس پشت سرمون میومد و همه شادی و هلهله می کردن. آیدین تو سکوت رانندگی می کرد. تو اون هشت ماه ، عمدا نذاشته بودم رابطمون از بوسه و آغوش فراتر بره. مثل یه دختر باکره ، شب عروسی با آیدین برام مهم بود. نمی‌خواستم خاص بودن شب عروسیمون برای آیدین ، از بین بره ولی چقدر خوش خیال بودم‌ . مهمونها ما رو تا خونه بدرقه کردن و رفتن . خونه رو با نهایت سلیقه چیده بودیم . به گفته بابا و عمه طاهره، شگون نداشت وسیله ای از زندگی قبلیم میوردم ، حتی یک چاقو. برای همین کل جهیزیه رو از اول خریدیم و تو آپارتمان صد و شصت متری که عمو برامون خریده بود ، چیدیم. سه دونگ اون خونه به نام من بود و سه دونگ دیگه اش به نام زن عمو. وقتی رفتیم داخل ، آیدین مردد،  جلوی در ورودی ایستاده بود. برگشتم و نگاهش کردم " چیزی شده؟" یکم این پا و اون پا کرد . معلوم بود داره سبک و سنگین میکنه که چه جوری حرفشو بزنه. بعد از چند لحظه گفت" میشه برم خونه و برگردم ؟ از صبح از یاسمن خبر ندارم. قبول نکرد بره خونه مادرش یا اونا بیان پیشش. دلم شور میزنه" خشکم زد. فکر می کردم آیدین رو برای شب عروسی تشنه نگه داشتم ، به این فکر نکرده بودم که با یاسمن رابطه جنسی کامل داره و نیازی به من نداره . شماتت بار نگاهش کردم" رفتی دیگه نمیخواد برگردی ، بمون پیشش" آیدین دستپاچه گفت " ناراحت شدی؟ بخدا منظوری نداشتم ، فقط ، فقط نگرانم" پشتمو کردم بهش و سرد گفتم " مهم نیست ، اگه نگرانشی لزومی نداره برگردی پیش من، من میخوابم ، لطفا برنگرد که بدخواب نشم" و رفتم توی اتاق خواب. نمیدونم چرا توقع داشتم دنبالم بیاد و بگه نمیرم و پیش تو میمونم ولی با شنیدن صدای در ، فهمیدم که رفته. دست و پاهام سِر شد و یخ کردم. نمیدونم چرا باورم نشد که رفته و با عجله برگشتم تو سالن و با دیدن جای خالیش، بند دلم پاره شد. توقع نداشتم انقدر بی ملاحظه بینمون فرق بذاره.  تو دوران عقد
، هیچ شبی خونه ما نموند و به بهونه های مختلف،  از سفر رفتن با من سرباز زد.  نشونه ها جلوی چشمام بود ولی من دلم نمیخواست باور کنم که یاسمن رو بیشتر از من دوست داره. احساس کردم لباس عروس ، مثل آهن داغ روی تن سردم نشسته. یه لحظه فقط به ذهنم رسید که توی تنم پاره اش کنم . حسادت مثل یه مار دو سر از میون دستهام سر کشید و شروع کردم به پاره کردن لباس توی تنم. جیغ می کشیدم،  گریه می کردم و لباسی رو که با اون همه شوق و ذوق، توی اکثر مزون ها دنبالش گشته بودم رو توی تنم پاره پاره کردم. احساس می کردم قدرت دستهام چند برابر مواقع عادی شده ، تا اینکه دستهام خسته شد و خودم نالان و گریان نشستم روی مبل. نباید اینجوری میدون رو برای رقیب خالی می کردم‌ . آیدین ازم خواسته بود که با یاسمن توی جنگ و رقابت نیوفتم و من هشت ماه دوران عقد، رفتاری از آیدین ندیده بودم که منو به میدون جنگ بکشه ولی حالا، درست شب عروسیمون ، کاری کرده بود که با همه وجودم مرگ و نابودی یاسمن رو می خواستم. می دونستم اگه الان کوتاه بیام و چیزی نگم ، بازنده این جنگ منم... سعی کردم به خودم مسلط شم و فکرمو به کار بندازم. تنها حربه قدرت من تو اون شرایط عمو بود . نگاه به ساعت کردم . از خونه شون تا خونه ما راهی نبود پس تا حالا باید رسیده بودن. رفتم سمت تلفن و زنگ زدم خونه شون . دوتا بوق خورد و تماس برقرار شد. خود عمو بود . همه چی رو با گریه براش توضیح دادم. انقدر عصبانی شد که همون پشت تلفن شروع کرد به داد و بی داد کردن و فحش دادن به آیدین و یاسمن. تلفن رو قطع کرد و نیم ساعت بعد عمو همراه با آیدین تو خونه بودن. عمو با دیدن حال زار من و لباس عروس پاره ای که تنم بود یه سیلی محکم به آیدین زد و گفت " اینو باید چند سال پیش می زدم نامرد ولی ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس. به روح ننه قسم ، یه بار دیگه اشک این دخترو در بیاری یا ناراحتش کنی، همه چیو میبخشم به خواهرات و از همه چی محرومت میکنم" آیدین تو سکوت ، سرش پایین بود. همه عمو رو می شناختن و می دونستن وقتی خیلی عصبانیه نباید حرفی زد یا باهاش مخالفت کرد. عمو رو به من کرد و گفت" ببخش دخترم، پسر من لیاقت زن و زندگی خوبو نداره وگرنه چندسال پیش نه خودشو بدبخت می کرد نه ما رو. زنیکه اجاق کور معلوم نیست چه جادو و جنبلی کرده که پسره پاک دیوونه شده." بعد برگشت سمت آیدین " من دارم میرم ، از دلش درمیاری ، الناز زنته ، اسمش تو شناسنامته، ناموسته، هرچی بریزی تو آشت ، میاد تو کاسه ات. اگه دلت میخواد زندگیت گرم باشه و بی پشت و پسر نمونی ، باید هوای اینو داشته باشی نه یاسمنو" و خداحافظی کرد و رفت. همون لحظه دلشوره افتاد بهم ، یعنی اگه پسردار نمیشدم ، از چشم عمو می افتادم؟ از همون لحظه تمام فکر و ذکرم شد "پسرم" به خیال خودم میخواستم پایه های زندگیم رو محکم کنم. بعد رفتن عمو ، آیدین اومد سمتم و یه نگاهی به لباس عروس تو تنم کرد و یه نگاه به چشمهایی که از شدت گریه پف کرده بود و گله مند گفت " چیکار کردی با خودت دیوونه؟ چرا پای بابا رو کشیدی وسط؟ من فقط رفتم به یاسمن سر بزنم و برگردم. چرا خوشت میاد جنگ و دعوا راه بندازی؟" ... با حرص گفتم " شب عروسیمون ولم کردی و رفتی پیش هووم، توقع داشتی برای برگشتنت فرش قرمز پهن کنم و منتظر ورودت بشینم؟ من قبول کردم زن دومت باشم چون میخواستم به عشق بچگیم برسم ولی خدا شاهده ببینم اونو بیشتر از من دوست داری و بیشتر از من مهمه ، می ذارم و میرم. تو بمون و یاسمن . در ضمن اصلا خوشم نمیاد اسم یه زن دیگه تو خونه مون به زبون شوهرم بیاد" آیدین استغفراللهی گفت و رفت تو اتاق خواب و شروع کرد به عوض کردن لباساش. میخواستم از تمام قدرت و امکاناتی که دارم استفاده کنم تا برای خودم حفظش کنم . رفتم تو اتاق و از پشت بغلش کردم و الکی شروع کردم به گریه کردن" من دوستت دارم، خیلی زیاد دوستت دارم، از بچگیم دوستت داشتم، حق من این نیست آیدین" برگشت سمتم و بغلم کرد " از همون بچگی هم دیوونه بودی. یه لحظه انقدر آروم و بی آزار بودی که آدم دلش می‌خواست همش بمونه پیشت و باهات همبازی باشه،  دو دقیقه بعدش انقدر بدجنس و مردم آزار بودی که دلم میخواست فقط ازت فرار کنم و نزدیکت نباشم" خودمو میون سینه اش فشار دادم و گفتم " تو منو دوست داشته باش ، بیشتر از یاسمن، بیشتر از هر زن دیگه ای تو دنیا، همیشه آروم و بی آزارم. نذار حسود شم ، نذار احساس خطر کنم ، بذار فکر کنم سوگلی زندگیت منم حتی به دروغ ، نذار فکر کنم یاسمن صاحب دل و احساسته" از روی موهام سرم رو بوسید و گفت " گفتی اسم زن دیگه ای رو ندارم تو این خونه، چشم ، ولی اینو بفهم که ده ساله این زن تو زندگیمه، گناه داره اگه بخوام ..." با حرص گفتم " وقتی رفتی سراغ اون و باهاش دوست شدی ، من چهارده سال بود که نشون کرده تو بودم. بهترین روزای نوجوونیم که همه دخترا، به یکی احساس دارن یا با کسی دوست میشن ،
با خیال و رویای تو گذشت . از چهارده سالگیم تا هفده سالگیم، تو با اون زن پی عشق و عاشقیت بودی و من تو خیال و رویام ، لباس عروس می خریدم ، جهیزیه می خریدم ، غذا برات می پختم ، حتی اسم بچه هامو انتخاب کرده بودم، اون موقع چرا نگفتی الناز گناه داره ، چرا نگفتی این دختر از وقتی چشم باز کرده و دست چپ و راستشو تشخیص داده، همه گفتن مرد زندگیت آیدینه ، نذارم اینجوری دلش بشکنه " با یادآوری این خاطرات ، اشکهای نمایشیم، تبدیل به اشکهای واقعی شد. احساساتم جریحه دار شده بود... آیدین دستش رو گذاشت زیر چونه ام و صورتم رو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد " گریه نکن " و از لبهام بوسید. هزار بار شب عروسیمون رو تو ذهنم تجسم کرده بودم ولی اون لباس عروس پاره و آرایشی که به خاطر گریه هام تو صورتم به هم ریخته بود ، جزو رویاهام نبود. زندگی بارها و بارها به من ثابت کرده بود که شبیه رویاهای من نیست ولی من باز هم دست بردار نبودم. انگار از بچگی خیال‌بافی قسمت لاینفک زندگی من بود. کمکم کرد لباسم رو عوض کردم و موهام رو باز کرد و  منو برد تو دستشویی تا دست و صورتمو بشورم. سعی میکرد باهام مهربون باشه ولی انگار فقط می خواست ادای مردای مهربون رو دربیاره. چیزی نبود که از دلش باشه که به دلم بشینه. برگشتیم تو اتاق خواب . فکر می کردم اولین رابطه زناشوییمون حتما پر از عشق و احساسه ولی انقدر عادی و معمولی بود که همون لحظه پشیمون شدم که چرا قبول کردم زن آیدین شم. حتی اولین رابطه ام با شاهین،  انقدر خشک و فیزیکی نبود. ساعت ده صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدیم.  زن عمو بود که اجازه میخواست برامون صبحونه بیاره. هر چی آیدین نسبت به همه چیز بی تفاوت بود، عمو و زن عمو سعی میکردن سنگ تموم بذارن . زن عمو اومد و جلوی در صبحانه رو تحویل آیدین داد و کلی معذرتخواهی کرد که خوابمونو بهم زده ولی دلش خواسته که همه رسوم رو به جا بیاره. تو سکوت صبحانه رو خوردیم . آیدین هی ساعت دیواری رو نگاه میکرد. معلوم بود استرس و دلشوره داره که اونم همش به خاطر یاسمن بود. صبحونه رو که خوردیم یه دوساعتی تو سکوت گذشت . یکم خونه رو جمع و جور کردم و ترجیح دادم نسبت به بی قراری آیدین بی تفاوت باشم. نزدیک ساعت ناهار بود که پرسیدم " برنامه امروزمون چیه ؟ ما که نه پاتختی داریم نه مادر زن سلام، نظرت چیه که باهم بریم ناهار بخوریم و بگردیم " انگار چه درخواست عجیبی ازش کرده باشم ، با تعجب گفت " بریم بگردیم؟" گفتم "آره دیگه ، نمیخوای که کل روز بشینی خونه ، صم بکم ، منو نگاه کنی؟" با من و من گفت " نه ، ولی خوب من خیلی کار دارم تو مغازه ..." پریدم میون حرفش و گفتم " روز بعد عروسی کی میره سر کار که تو دومیش باشی، در ضمن دیشب عمو دوتا بلیط هواپیما بهم داده برای مشهد، هتل هم رزرو کرده. " ... با تعجب ، انگار چه خبر بدی بهش دادم ، با لحن بدی گفت" چرا بدون هماهنگی با من اینکارو کرده؟ انگار هرچی پیش میره ، همه چیز بدتر می‌شه . فکر میکردم اگه به میل حاجی رفتار کنم ، دست از این کاراش برداره" با دلخوری گفتم" کجاش بده، بهمون کادوی به این خوبی داده ، عوض اینکه تو فکر ماه عسلمون باشی، عمو بوده ، چرا دست از محبت کردناش برداره؟" پوزخندی زد و گفت " محبت کردن به تو یا داغون کردن زندگی من؟ یادت نرفته که از اول با این شرط ازدواج کردیم که با یاسمن توی جنگ نباشی" صدامو بردم بالا" ای بابا ، تو دیگه شورش رو درآوردی! چپ میرم یاسمن، راست میام یاسمن. ماه عسل رفتن ما ، چه ربطی به یاسمن داره؟! اصلا منِ احمق نه، هر احمق دیگه ای قبول میکرد زن دومت باشه ، اوضاع همین بود. تازه من شاید مراعات خیلی چیزا رو بکنم به خاطر فامیل بودن ولی از کجا معلوم کس دیگه هم می کرد؟ " از جاش بلند شد" من میخوام برم خونه، خودت زنگ بزن به حاجی ، بگو نمیتونیم سفر رو بریم " لجم دراومد" چرا نمی تونیم بریم ؟ چون یاسمن خانم ناراحت میشه؟ اشکال نداره، منو طلاق بده ، به همون یاسمن خانوم هم بگو برات بچه بیاره. نه شیر شتر نه دیدار عرب . نه تو رو میخوام دیگه نه هی مجبورم اسم اون زنیکه رو بشنوم" و با عصبانیت از جام بلند شدم . خیر سرم تازه عروس بودم ، خیر سرم قرار بود براش خونه اش رو گرم نگه دارم، خیر سرم قرار بود پدرش کنم ، ولی خیلی ناسپاس بود. رفت توی اتاق خواب که لباسهاش رو عوض کنه و بره. پا شدم و رفتم جلوی در اتاق خواب ایستادم " بخدا بری، برمیگردم خونه بابام ، میدونی که دیگه سر و کارت میوفته با بابام و عمو" زیر لب گفت" منو تهدید نکن" با التماس گفتم " تهدید نیست ، خیر سرم تازه عروسم، خیر سرم روز اول زندگی مشترکمونه، واقعا از مردونگی به دوره که منو بذاری و بری " گفت" از مردونگی هم به دوره که یاسمن رو دیشب به اون حال ول کردم و دنبال بابام راه افتادم،  تو که نمیدونی حاجی چه حرفهایی به یاسمن زد . دنبالش راه افتادم که بیشتر از این یاسمنو عذاب نده، اون زن گناهش چیه ؟
" چقدر عصبی بودم از اینکه انقدر به یاسمن علاقه داشت . سعی کردم با زبون گرم و نرم ، به راهش بیارم. از اخلاقش فهمیده بودم که لجبازی جواب نمیده.
ی براش، بذار پا به سن بذاره میفهمه. توام اگه صبوری کنی ، میبینی که تو بیشتر از یاسمن تو دلش جا باز میکنی ، صبر داشته باش فقط " اون موقع ها نمیفهمیدم که زن عمو تجربه اش از من بیشتره و وقتی بهم میگه باید صبوری کنی یعنی چی. نمیدونم چرا همش فکر میکردم باید بجنگم و جای یاسمن رو توی زندگی آیدین بگیرم. با اینکه قبول کرده بودم زن دوم باشم ولی همش به نبودن یاسمن فکر میکردم . فکر میکردم که آیدین باید طلاقش بده. نمیدونستم که حال و روز یاسمن ، از من خیلی بدتره. با اینکه عشق و احساس آیدین رو داره ولی چون کل فامیل طردش کردن ، احساس ناامنی میکنه . من فکر میکردم با اومدن یه بچه به زندگی مشترک من و آیدین ، مسلما تمایل آیدین به سمت من بیشتر میشه ، حتی اگه عاشقم نباشه. عمو برامون یه ماشین خارجی به عنوان کادوی بارداری خرید و سندش رو هم به نام من زد. عمو دور اندیش تر از این بود که به آیدین که یکبار به خاطر یاسمن،  جلوی همه ایستاده بود، بال و پر اضافه برای پریدن بده و انقدر به احساسی که از بچگی تو وجود من کاشته بودن،  اعتماد داشت که با خودش فکر میکرد من تحت هر شرایطی کنار آیدین میمونم. خبر بارداری من به گوش یاسمن رسیده بود. می دونستم توی فامیل کسی هست که براش خبرها رو میبره ولی نمیدونستم کیه. دوباره دعوای یاسمن و آیدین بالا گرفت ، هم به خاطر بارداریم و هم به خاطر کادوی عمو. شبی که دعواشون شده بود، آیدین اومد پیش من . بی حوصله و کلافه بود و ترجیح میداد حرف نزنه ولی من دست بردار نبودم . دلم نمیخواست روزای قشنگ بارداریم و تجربه مادرشدنم، به خاطر یاسمن خراب شه . شاید خودخواه بودم ، شاید باید یاسمن رو درک میکردم ولی باخودم فکر می کردم که این زندگی از اول حق من بوده و یاسمن اونو از چنگ من درآورده.  باهم رفتیم بیرون و تو پارک نزدیک خونه قدم زدیم ... میفهمیدم که حالش خرابه ولی دلم نمیخواست تو اون حال ببینمش،  برای همین شروع کردم به حرف زدن که دوست داره بچمون چی باشه و من دوست دارم دختر باشه ، چون دخترا خیلی بابایین و دوست دارم آیدین خوشحال باشه و ... همینجوری که داشتم حرف می زدم ، بی هوا نشست روی یه نیمکت که زیر چراغ پارک بود و صورتش رو گرفت بین دستهاش و بی صدا زد زیر گریه. تو تاریکی و روشنی میدیدم که شونه هاش تکون میخوره. شوکه شده بودم. توقع داشتم خوشحال باشه ولی مردی که جلوی روم گریه میکرد ، عاجز بود تا خوشحال. نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم. نشستم کنارش و دستش رو که حالا گذاشته‌ بود روی پاش ، گرفتم توی دستام و توی سکوت شروع کردم به نوازش دستش. نمیدونستم باید چه حرفی بزنم ولی چون وقتایی که بچه بودم و گریه میکردم ، عمه طاهره دستامو سرم رو نوازش میکرد و قربون صدقه ام می رفت ، بی اختیار شروع کردم به نوازش دستش. زبونم تا اون شب ، هیچ وقت به قربون صدقه رفتن باز نشده بود ولی اون شب برای اولین بار ، شروع کردم به دلداری دادن و قربون صدقه رفتن. اون موقع تو فکر رقابت با یاسمن نبودم،  فقط دلم میخواست مرد زندگیم آروم شه. انگار اونم صداقت کلمات و لحنم رو فهمید ،چون گریه اش بند اومد و  سرم رو کشید سمت خودش، جوری که سرم تو سینه و زیر چونه اش قرار گرفت. دستش همونجوری توی دستم بود. آروم گفت " شرمنده ام، من الان باید مراقب تو باشم، بهت برسم ولی انقدر درگیر یاسمنم که نمیتونم. همه سعیمو کردم که فعلا نفهمه ، چون نمی‌خواستم بهم بریزه ولی نمیدونم کدوم از خدا بی خبری همه چیزو براش تعریف کرده. الان بیشتر از اینکه از بارداری تو ناراحت باشه از رفتار مامان و بابام ناراحته. جوری طردش کردن که انگار نه انگار که چند سال عروسشون بوده. جوری کادوی بچه رو دادن و کردن تو چشم بقیه که همه دارن راجع بهش حرف میزنن تو فامیل. در صورتی که سر عقد ، فقط یه گردنبند به یاسمن دادن و برای پاتختی هم که بهتره هیچی نگم. هرچی باشه اونم آدمه ، از اینکه تو رو اینجوری رو سرشون میذارن و محل اون نمیذارن شاکیه " بی اختیار گفتم "ولی من حاضرم همه چیزایی رو که دارم بدم ، به جاش انقدر که اونو دوست داری و نگرانشی ، منو دوست داشته باشی . به جاش تو رو داشته باشم" یه آه عمیق کشید و گفت " این حرفا خیلی آشناست،  یاسمنم وقتی بهش گفتم اگه با دختر عموم ازدواج نکنم و با تو ازدواج کنم ، ممکنه از خیلی چیزا محروم شم تو زندگی و مجبوره سختی بکشه،  گفت منو میخواد نه پول بابامو. ولی امروز سرکوفت همه کارای بابامو بهم زد. میدونم در حقش بد کردم ولی بابام جلوی من گریه کرد. من تو این سی سال گریه بابامو ندیده بودم . نمیدونی واسه مردا شکستن غرورشون و گریه کردن چقدر سخته . ولی وقتی جلوم گریه کرد و گفت دلش میخواد قبل مردنش بچه منو بغل کنه، نتونستم بگم نه. یه طرف یاسمن بود،  یه طرف بابام.  چیکار میکردم الناز؟ دل بابامو می شکستم؟ " بعد انگار یه دفعه به خودش اومده باشه گفت" من به چشم همون همبازی بچگیام نگاهت کردم که برات در
*الناز* 🪷3💘 آروم گفتم" گناه من چیه آیدین ؟ من میتونستم با مرد دیگه ای ازدواج کنم ولی قبول کردم زن دوم تو باشم ، میتونی بفهمی چه فداکاری بزرگی در حقت کردم که نذاشتم یه غریبه بیاد و کل زندگیتونو بریزه به هم ؟! تو از حسادت زنونه چیزی میفهمی؟! اگه به زن دیگه ای می گفتی به خاطر یاسمن باهاش اینجوری رفتار میکنی، قیامت به پا می کرد ولی من دارم همه جوره می سازم باهات، بیا فقط این مسافرتو بریم، بذار خیال بابام هم از زندگی من راحت باشه . بخدا گناه داره بابام، نذار برادری شون به خاطر ما خراب شه. اصلا میتونستم برای عمو شرط بذارم به شرطی زن تو میشم که یاسمن رو طلاق بدی، میدونی که عمو انقدر تحت فشارت می ذاشت تا این کار رو انجام بدی،  غیر از اینه؟! ولی اینکارا رو نکردم ، پس بفهم که من تو جنگ نیستم ، یاسمن باید درک کنه که من تازه عروسم و هرچیزی یه قاعده و قانونی داره" آیدین رفت توی فکر. حس کردم تو ذهنش حق رو بهم داد چون گفت" واسه رفتن به ماه عسل دیر نمیشه، یه کم صبر کن تا یاسمن به شرایط جدید عادت کنه" خوشحال گفتم " اتفاقا اگه سفر ماه عسل رو بریم ، زودتر عادت میکنه. بهش میگی این سفر هدیه باباته و نمیتونی باهاش مخالفت کنی، تو اون چند روزی که ما نیستیم ، مجبور میشه با خودش کنار بیاد. بخدا الان بهترین وقته " سکوت کرد. می دونستم که حرفام روش تاثیر گذاشته. گفت" باشه ، بذار برم خونه باهاش حرف بزنم " خوشحال شدم ، گفتم " باشه ولی واسه شام منتظرتم، اولین روز زندگی مشترکمونه ها" آروم گفت " باشه" . لباسهاش رو پوشید ، بغلش کردم و بوسیدمش و رفت.سعی کردم خودم رو مشغول کار خونه بکنم ولی توی دلم آشوب به پا بود . دوتا تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم و  برای شام زرشک پلو درست کردم . نزدیکای ساعت هشت شب بود که کم کم دلشوره گرفتم . با خودم گفتم اگه تا ساعت نه نیومد،  زنگ میزنم به زن عمو و میگم قرار بوده باهم شام بخوریم ولی نیومده و نگرانم. دور و بر ساعت هشت و نیم بود که برگشت. برآشفته و سرخ بود. معلوم بود کلی حرص خورده و درگیری داشته. نخواستم چیزی بپرسم . هرچی با یاسمن بیشتر درگیر می شد به نفع من و زندگیم بود. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم " چقدر دیر کردی، کم کم داشتم نگران میشدم ، چای بیارم یا اول شام می خوری؟" گفت " لطفا چای" و رفت توی اتاق تا لباسهاش رو عوض کنه. چای رو ریختم و گذاشتم روی میز . از اتاق اومد بیرون و نگاهم کرد" تاریخ بلیطا برای چه روزیه؟" با خوشحالی گفتم " پس فردا" گفت " ساکا رو ببند " از خوشی روی پاهام بند نبودم . شام خوردیم و اون شب موند پیش من. از همون روز اول، برای بارداری آماده بودم. از زن عمو شنیدم که عمو قانون یک شب در میون رو گذاشته و یاسمن چه خوشش بیاد چه خوشش نیاد،  آیدین یه شب در میون پيش منه. رفتیم ماه عسل ،مشهد، تو حرم امام رضا نذر کردم اگه خدا زودتر بهم بچه های سالم بده ، هرسال عید برای سه تا بچه نیازمند، لباس بخرم. اون یک هفته ، بهترین سفر کل عمرم بود. انقدر بهم خوش گذشت که حد و حساب نداشت . شده بود همون آیدین دوران بچگیم، مهربون و دلسوز فقط روزی یه بار می رفت مخابرات و به یاسمن زنگ می زد که اگه این مساله هم نبود ، خوشبختیم تو اون یک هفته کامل می شد. بعد از یک هفته برگشتیم تهران و با اینکه منتظر دوره ماهیانه ام بودم ولی خونریزیم شروع نشد. چیزی به آیدین نگفتم ولی خودش فهمیده بود و هی ازم سوال میکرد ولی جرات نداشتم  آزمایش برم با حتی از تست بارداری استفاده کنم . از زن عمو شنیدم که یاسمن ، قهر کرده و رفته خونه پدرش ولی وقتی آیدین رفته دنبالش، برگشته. دقیقا دو ماه بعد از عروسی بود که علائم بارداری خودشو نشون داد و اون موقع بود که بدون معطلی رفتم دکتر . دکتر تو مطب ازم تست ادرار گرفت و بهم گفت مثبته و بعد برام آزمایش و سونوگرافی نوشت. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . انگار دنیا رو بهم داده بودن. رفتم خونه و زنگ زدم محل کار آیدین و با خوشحالی بهش گفتم که باردارم.  توقع داشتم اونم اندازه من ذوق کنه ولی اولین جمله ای که گفت ، این بود " تو رو خدا فعلا به بابا اینا چیزی نگو" می فهمیدم این ناراحتی و ترس،  فقط و فقط به خاطر اینه که یه وقت یاسمن خبردار نشه ولی منم اولین بچه ام بود، به خاطر همین مسأله، آیدین باهام ازدواج کرده بود وگرنه اگر یاسمن بچه دار شده بود، من حتی خواب آیدین رو هم نمی دیدم چه برسه به اینکه باهاش زندگی کنم . بنابراین بدون اینکه بهش بگم ، زنگ زدم به زن عمو و مژده بارداریم رو بهش دادم. صدای زن عمو پشت تلفن از خوشی می لرزید و بعدش صدای گریه اش رو شنیدم " خدا دلتو شاد کنه دختر که دلمو شاد کردی. همش به خودم میگفتم نتونستم در حقت مادری کنم جای نرگس خدابیامرز، آیدین منو پیشت روسیاه و شرمنده کرد با کارش ولی تو روسفیدمون کردی. غصه ی بچه مون بدجوری به دلمون بود . خودش الان جوونه و نمی فهمه ، فکر میکنه یاسمن میشه بچه و زندگ
د دل کردم نه به چشم زنم، بعدا سرکوفت نزنی بهم!!" آروم گفتم " سرکوفت عمو رو بزنم؟ عمو مثل بابام میمونه، همونقدر برام عزیزه" گفت " پاشو بریم همین دور و بر شام بخوریم و بریم خونه" سرمو از سینه اش آوردم بیرون و گفتم " برات کتلت درست کردم ، همونجوری که عمه طاهره درست میکرد، برشته برشته، بیا بریم خونه شام بخوریم " گفت " اعع هنوز یادته که من چه جوری کتلت دوست داشتم؟" گفتم " آره" و لبخند زدم. میخواستم بگم آدمی وقتی برای اولین بار به یکی دل میبنده،  همه حرفا ، رفتارا ، اخلاقا ،عادتا و همه چیز اون طرف تو ذهنش تا ابد موندگاره ولی فقط لبخند زدم. میدونستم یاسمن رو از من بیشتر دوست داره و اگه بخوام هر لحظه بهش یادآوری کنم که منو رها کرده و با اون ازدواج کرده ، فقط خودمو بیشتر از چشمش میندازم، برای همین تصمیم گرفته بودم زندگی خودمو بکنم و کاری به یاسمن نداشته باشم. انگار حس مادرانه ای که با بارداری تو وجودم شکل گرفته بود باعث شده بود صبورتر شم. همش می ترسیدم که آیدین بزنه به سیم آخر و به خاطر یاسمن من و بچه رو ول کنه. وقتی هم که از زبونش شنیدم به خاطر عمو فقط تصمیم گرفته بچه دار شه، حس ترس و ناامیدیم قوی تر از قبل شد. با خودم گفتم خودم که بدون مادر بزرگ شدم ولی نمیذارم بچه ام بدون پدر بزرگ شه. روزهای بارداریم پشت سر هم می گذشت. زن عمو و عمه طاهره خیلی هوامو داشتن.  چه برای کارای خونه چه برای اینکه دائم غذاهایی که دوست داشتمو درست کنن. رفتم سونوگرافی و مشخص شد بچه دختره. انقدر خوشحال بودم که حد نداشت. با اینکه میدونستم عمو دوست داره پسردار شیم ولی به خاطر اینکه خودم خواهر نداشتم ، دوست داشتم بچه اولمون دختر باشه. با خانواده کلی سر اسمش داستان داشتیم ، هرکسی یه اسمی میگفت و عقیده داشت اسم خودش بهترینه. عاقبت قرار شد اسمش رو بذاریم " اِلین " ( دختری برای قوم و فامیل) بابا یه مقدار پس انداز داشت که برای سیسمونی من گذاشته بود ولی عمو اجازه نداد که بابا سیسمونی رو بخره.  به بابا گفته بود خودش همه چیزو تهیه میکنه. تو بارداریم بود که دوباره زمزمه های ازدواج بابا بلند شد . بابا نزدیک پنجاه سالگی بود و همه موافق بودن که بهتره ازدواج کنه. منم دلم برای تنهاییش می سوخت. انگار حالا که سنش بالاتر رفته بود، مقاومت خودشم کمتر شده بود. از روستای آبا و اجدادیشون ، یه خانم خیلی مهربون و آروم به نام سادات که تا اون موقع ازدواج هم نکرده بود ، قسمت بابا شد. سادات وقتی خیلی جوون بوده ، زن داداشش با وجود چهارتا بچه قد و نیم قد،  به خاطر بیماری فوت میکنه و اون تصمیم میگیره ازدواج نکنه و بچه های برادرش رو به ثمر برسونه و تو سن چهل سالگی همسر پدر من شد. انگار خدا داشت به جبران همه چیزهایی که تو زندگی نداشتم ، روزهای بهتری رو برام رقم میزد. تو بیست و پنج سالگی ،طعم مادر داشتن و مادر شدن رو با هم بهم هدیه داد. سادات واقعا مادر بود. انگار خمیر وجودش رو با محبت ساخته بودن. آیدین خیلی درگیر زندگیش با یاسمن بود. می دونستم روزای خوبی رو سپری نمیکنن و من به جاش یه همدم پیدا کرده بودم به اسم سادات که سرنوشتی خیلی مشابه من داشت. اونم مثل من ناف بر پسر عموش بوده ، با این تفاوت که پسر عموش،  توی جنگ شهید شده بود و ازدواجشون سر نگرفته بود و سادات هم میشه مادر بچه های برادرش. هرچی به روزهای زایمانم نزدیک می‌شدم،  آیدین رو کمتر می دیدم. دلم نمیخواست منم مشکلی باشم روی مشکلاتش. زن عمو و عمو خیلی با محبت بودن و منم دلم نمیخواست این خانواده ای رو که خدا بعد از بیست و چند سال بهم داده رو از دست بدم. چون از زایمان طبیعی میترسیدم ، با پول دادن به دکترم،  نامه سزارین گرفتیم و دخترم توی اردیبهشت ماه به دنیا اومد . به گفته همگی چشمهای الین شبیه مادری بود که هیچ وقت نداشتمش... الین شد نور زندگیم. با به دنیا اومدنش ، زندگیمون تغییر کرد. عمو اون سه دونگ دیگه خونه رو هم زد به نام من و محبت آیدین کم کم اومد سمت زندگیمون. انگار تا قبل به دنیا اومدن الین، باور نکرده بود پدر شده. عمو بهش گفته بود تو این زندگی دوتا زن هست و تو اون زندگی یه زن ، پس تو هفته دو روز فقط بره پیش یاسمن. خودشم دیگه اعتراضی نکرد. انگار قبول کرده بود که پدر شدن مسیولیتش رو نسبت به من زیادتر کرده ولی هنوز احساس آتشین و دوست داشتن خاصی رو نمی دیدم . نمیدونم یاسمن چه جوری راضی شده بود ولی همه چیز آروم شده بود. اوضاع به حالت عادی دراومده بود ، جوری که همه چیز خیلی عجیب و غریب به نظر می رسید. با اینکه اتفاق خاصی نیوفتاده بود ولی حسم یه جور عجیبی بود. آیدین برای خودش و من ، گوشی و سیم کارت خرید. می دونستم که صددرصد برای یاسمن هم خریده . مخصوصا که میدیدم اکثرا گوشی دستشه و با یکی پیام رد و بدل میکنه. از وقتی الین به دنیا اومده بود، احساس مالکیت شدیدی به آیدین و زندگیمون پیدا کرده بودم . روزایی که میرفت پیش یا
سمن ، انقدر عصبی می شدم که حد نداشت. مخصوصا وقتی برمیگشت و می دیدم کلا حال و هواش عوض شده. رفتارش با الین خیلی عاشقانه بود، جوری قربون صدقه الین می رفت که بعضی اوقات از خودم می پرسیدم " وقتی انقدر خوب بلده از کلمات محبت آمیز استفاده کنه ، چرا برای من استفاده شون نمیکنه؟" نمی دونستم اینا همش به دل آدما ربط داره و آدمی که کلا زبون باز نیست ، فقط میتونه از این کلمات برای کسایی استفاده کنه که از عمق وجودش دوستشون داره. گاهی به سرم می زد که برم سر گوشیش و ببینم با کی پیام رد و بدل میکنه ولی همش می گفتم اینکار درست نیست. گوشی هیچ کدوممون رمز نداشت. انگار نیازی نمی دیدیم که چیزی رو پنهان کنیم . پیامهاش با من در حد خرید خونه و شیر خشک و پوشک برای الین بود. الین پنج ماهه شده بود. تازه پاییز شده بود و هوا انقدر سرد نبود ولی من همش برای الین نگران بودم که سرما بخوره. قرار بود که آیدین دوستش رو بیاره برای سرویس پکیج. کلا اگه مساله ای بود که به الین ربط داشت ، از امروز به فردا نمی‌افتاد و آیدین همون روز انجامش می داد. با هم اومدن و سرویس پکیج رو انجام دادن و رفت که دوستش رو برسونه. یادم افتاد شیر خشک الین در حال تموم شدنه. گوشیم رو برداشتم و به تلفن همراهش زنگ زدم که با صدای ویبره ای که از اُپن آشپزخونه میومد ، توجهم به گوشیش جلب شد. گوشیش رو جا گذاشته بود. حس کنجکاوی،  مثل خوره افتاد به جونم . خودم میدونستم که دلیل اون همه کنجکاوی، پیامهاییه که شبا رد و بدل میکنه. با هول از جام پریدم، انگار همون لحظه قرار بود آیدین از در بیاد تو و مچ منو بگیره.  گوشی رو باز کردم و مستقیم رفتم سراغ پیامک ها. رسیدم به اسم یاسمن و سریع پیامها رو باز کردم . خوندن هر یه پیام ، مثل گلوله ای بود که از اون گوشی به قلب من شلیک می‌شد. همونجوری که قربون و صدقه الین می رفت ، با یاسمن حرف می‌زد.  دستام یخ کرد، پاهام سست شد. نشستم روی صندلی کنار اُپن. جالب این بود که هیچ پیامی رو هم پاک نکرده بود.  خوب چرا باید پاک میکرد؟ یاسمن زنش بود. انقدر خوندم تا رسیدم به پیامهای قدیمی تر. چیزایی که می خوندم رو برای اولین بار بود که ازش باخبر می شدم. انگار با به دنیا اومدن الین، یاسمن برای طلاق و مهریه اقدام کرده بود و آیدین خونه ای که توش زندگی میکردن و ماشینش رو به نام یاسمن زده بود. کل بدنم میلرزید، چون تمام پیامهای آیدین حالت التماس داشت. التماسهای یه مرد عاشق به زنی که قصد داره ترکش کنه. با اینکه خونه و ماشین به نامم بود ولی شلاق حسادت به روحم ضربه می زد ، چون هر چی به نام من بود رو عمو داده بود به خاطر ازدواجم و بچه دار شدنم ولی چیزهایی که به یاسمن داده شده بود به خاطر اثبات عشق و نگهداشتن یاسمن داده شده بود. صدای گریه الین من رو به خودم آورد. هر لحظه امکان داشت آیدین از راه برسه. الین رو بغل کردم و به سرعت تمام پیامها رو فوروارد کردم به گوشی خودم و پیامهای فوروارد شده رو پاک کردم. نمیدونستم میخوام باهاشون چیکار کنم ولی نمی‌خواستم انقدر راحت از آیدین بگذرم. یاسمن که راضی به طلاق شده بود، چه چیزی جز عشق میتونست آیدین رو وادار کنه که همه چیزش رو به یاسمن ببخشه و اونو منصرف کنه؟ اون لحظه تبدیل به یه دیوی شده بودم که میتونستم همه چیزایی رو که ساخته بودم ،در کسری از ثانیه تبدیل به ویرانه کنم ولی وقتی به الین نگاه کردم ، یادم افتاد که من برگ برنده ای دارم که یاسمن نداره... عمو به خاطر الین ، حتی حاضر بود قید آیدین رو بزنه، همونجور که بارها و بارها تو روی خود آیدین گفته بود. گوشی رو گذاشتم سر جاش و با دستای لرزون و حال به هم ریخته شروع کردم به درست کردن شیر برای الین. سعی کردم فکرم رو جمع کنم تا بدونم تو اون شرایط چیکار کنم . اگه بهش اعتراض می کردم ، می‌فهمید سر گوشیش رفتم و اینجوری اعتمادش رو بهم از دست می داد. در ثانی به چی اعتراض میکردم؟ به اینکه به زنش خونه و ماشین داده یا طلاقش نداده؟ سردرگم بودم . احساس کردم اونجا آرامش ندارم . از جام بلند شدم و الین رو که خوابش برده بود،  توی گهواره گذاشتم. ساک آوردم و شروع کردم به جمع کردن وسایل الین و خودم. نفهمیدم آیدین کی وارد خونه شد ، صداشو شنیدم "میخوای جایی بری؟" بدون اینکه نگاهش کنم ، گفتم " یه مدته از بچه داری خسته شدم ، میخوام برم چند روز بمونم پیش بابا و سادات " همونجا میون درگاه در ایستاده بود، معلوم بود قانع نشده.  گفت " گوشیمو جا گذاشتم خونه؟" گفتم " آره ، زنگ زدم بهت که بگم برای الین شیر بگیری، دیدم گوشی روی اپنه" ادامه داد" به عمو گفتی میخوای بری اونجا؟" کلافه گفتم" آدم مگه برای رفتن به خونه باباش، باید از کسی اجازه بگیره؟ یعنی ببینه پشت درم، راهم نمیده؟" انگار فهمید از چیزی ناراحتم ، اومد توی اتاق و بالای سرم ایستاد. تند تند لباسهامو تا می کردم و توی ساک جا می دادم . پرسید" چیزی شده؟ ناراحتی؟" سعی کر
ن فکر میکنی مادر بچشی ، باید تو رو بیشتر دوست داشته باشه ؟ تو یه دلخوشی بزرگ مثل الین داری . منی که هیچ وقت مادر نشدم ، میتونم بهت بگم حس یاسمن مثل یه درخته که ریشه نداره و هرلحظه فکر میکنه که یه روز میوفته روی خاک. اونم حال و روزش بد تر از تو نباشه،  بهتر از تو نیست . آیدین هر چی هم قربون صدقه اش بره و بهش محبت کنه ، اونم فکر میکنه آیدین تو رو بیشتر دوست داره چون مادر بچشی، فکر میکنه جای پای تو محکمتره ، پس فکر نکن که اون حال و روز خوبی داره " حرفهای سادات منو برد توی فکر... همش فکر می کردم یاسمن چقدر الان خوشه و تو دلش به حال و روز من میخنده ولی حرفهای سادات باعث شد جور دیگه ای به قضیه نگاه کنم. منی که تصمیم گرفته بودم یه آتیش بزرگ به پا کنم ، یه دفعه دلم برای یاسمن سوخت. اون همه کینه ای که زن عمو تو دلم کاشته بود و رفتار آیدین بهش دامن زده بود ، تبدیل به ترحم عجیبی شد. به الین که آروم تو بغل سادات خوابیده بود ، نگاه کردم و دلم بیشتر برای یاسمن سوخت. اون زن مردی شده که بود که از بچگی تو گوش من خونده بودن شوهرته ولی گناه اون نبود. گناه بزرگترهایی بود که به قول سادات،  تو دنیای مردونه شون تصمیم گرفته بودن یه نوزاد رو ناف بر پسر عموی شش ساله اش کنن. شاید آیدین مقصر بود و وقتی عاشق یاسمن شده بود ، باید من رو از خواب غفلتی که توش بودم بیدار می کرد ولی اینکار رو نکرده بود ، گناه یاسمن چی بود ؟ حرفهای سادات حس ترحم و دلسوزی من رو به یاسمن بیدار کرد. سادات از جاش بلند شد و الین رو گذاشت تو بغل من " من برم سالاد شیرازی درست کنم ، کنار لوبیا پلو مزه میده . " می دونستم بابام عاشق لوبیا پلو و سالاد شیرازیه. به آرامش و محبتی که تو وجود سادات بود حسادت می کردم. الین رو خوابوندم تو جاش و رفتم تو آشپزخونه. سادات یه آهنگ محلی رو زیر لب زمزمه میکرد و مثل یه فرشته سبکبال تو آشپزخونه برای خودش می‌چرخید. گفتم " حالا چیکار کنم؟ من آیدین رو دوست دارم، زندگیمم دوست دارم ، حسودی میکنم وقتی میبینم انقدر با یاسمن مهربونه و با من..." سادات لبخند مهربونی زد و گفت " اول اون پیاما رو از گوشیت پاک کن که هی نخوای بخونیشون .  بعدم هروقت خواستی حسادت کنی و دیدی داری اذیت میشی ، الین رو بغل کن و خدارو شکر کن و یادت بیاد که یاسمنم شرایطش بهتر از تو نیست. شایدم به خاطر همینه که آیدین انقدر بهش توجه میکنه ، از روی دلسوزی.  بالاخره اونم زنشه . تو حمایت خانواده عموتو داری ، کل فامیل به خاطر تو ، یاسمن رو طرد کردن ، فقط مونده یه آیدین. نامردیه که اونم به یاسمن پشت کنه. اینو آویزه گوشت کن که هروقت به یاسمن پشت کرد ، توام آماده این باش که یه روزم به تو پشت کنه و قیدتو بزنه. پس اگه یه روزی در حق یاسمن ظلم کرد ، خوشحال نباش ، چون نفر بعدی تویی" ... با اینکه پذیرش حرفهاش برام سخت بود ولی حسم میگفت که سادات به عنوان یه آدم بیطرف به قضیه نگاه میکنه ، پس اشتباه نمیکنه. بابا اومد و شام خوردیم و وقتی بابا رفت و خوابید ، من و سادات تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم و حرف زدیم. با خودم گفتم اگه مامانم زنده بود شاید هیچ کدوم این اتفاقا واسه من نمی‌افتاد. از یه طرفی هم می گفتم کاش سادات رو زودتر به بابا معرفی کرده بودن ولی تو اون زمان دیگه برگشت به گذشته ممکن نبود و همه ی آرزوهای من ، محال و دور از واقعیت بود. فردای اون روز نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن ناهار، شال و کلاه کردم و برگشتم خونه. با حرفهایی که با سادات زده بودم ، تصمیمات عجیب و غریبی گرفته بودم، هرچند که به خود سادات حرفی نزدم. شاید اگه برای عمو و زن عمو هم میگفتم ، باهام مخالفت میکردن ولی من میخواستم به یاسمن نزدیک شم . فکر میکردم حالا که با حرفهای سادات ، احساس من به یاسمن تغییر کرده ، میتونم با یاسمن دوست باشم ولی نمیدونستم برای ایجاد دوستی ، احساس دوطرفه نیازه‌ و دوستی با زنی که شوهرش رو باهاش شریکی، از سخت ترین و عجیب ترین کارهای دنیاست. زنگ زدم به آیدین و گفتم برگشتم خونه. تعجب کرد و گفت چرا بهش نگفتم که بیاد دنبالم. بهش گفتم باهاش کار واجب دارم . آیدین طرفای عصر بود که اومد خونه. معلوم بود که استرس داره. نمیدونستم از کجا سر صحبت رو باز کنم. فکر میکردم با حرفهای سادات، خیلی عاقل شدم و میتونم همه کاری بکنم. براش چای آوردم و کم کم شروع به صحبت کردم . از خودم گفتم ، از انتظاراتم ، از اینکه دلم یه زندگی عاشقانه و با آرامش میخواد، از الین که فردا بزرگ میشه و ممکنه درک نکنه چرا زندگی پدر و مادرش اینجوری شکل گرفته و هزارتا چیز دیگه ، تا اینکه رسیدم به یاسمن. از ظهر هزار بار با خودم حرفامو تکرار کرده بودم ولی گفتنشون به آیدین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم. بهش گفتم بالاخره یاسمن جزیی از زندگی ماست و نمیشه نادیده گرفتش، چون رفتارش با آیدین ، مستقیم روی زندگی من و آیدین تاثیر میذ
دم بغضم رو قورت بدم، سرمو بالاگرفتم و تو چشماش زل زدم " چرا باید ناراحت باشم ؟ دلم برای خونمون و بابام تنگ شده . میخوام برم پیششون " زیپ ساک رو بستم و از جام بلند شدم و رفتم سراغ وسایل الین. " آخه اینجوری ، بی خبر!" برگشتم سمتش و گفتم " اگه فکر میکنی بابام دختر یکی یه دونه اش رو بی خبر راه نمیده و نگرانی که بمونم تو خیابون ، زنگ بزن بهش ، مطمئن شو" با این لحن که حرف زدم ، مطمئن شد که ناراحتم . اومد سمتم و در حالی که سعی میکردم همه وسایل رو باهم بذارم جلوی در ورودی ، دستم رو گرفت و گفت " اینا رو ول کن ، منو نگاه کن ببینم ، از من دلخوری؟" با پررویی برگشتم و  تو چشمهاش نگاه کردم و با کنایه گفتم " چرا باید از تو دلخور باشم ؟ مگه کاری کردی که دلخورم کنی؟"... گفت " نه والا، ولی جوری که تو داری جمع میکنی و جوری که تو ناراحتی،  آدم فکر میکنه داری میری قهر" یه دفعه ، یه فکر مثل جرقه ، از ذهنم گذشت. چرا قهر نکنم؟ چرا نرم خونه بابام ؟ بذار ببینم برای برگردوندن منم اینجوری التماس میکنه یا نه، اما به چه بهونه ای. نمی‌خواستم بگم که رفتم سر گوشیش. گفتم " قهر چی؟ میخوام برم خستگی در کنم . سادات یکم کمکم کنه واسه نگهداری الین ، یکم سرحال شم ، همین " گفت " چی بگم ، فکر خوبیه . آب و هواتم عوض میشه. منم میام بهتون سر میزنم " و دست منو ول کرد. توقع داشتم بگه خودم کمکت میکنم ، جایی نرو ، دلم براتون تنگ میشه ، مثل همون حرفایی که به یاسمن زده بود ولی چیزی نگفت. دلم به هم فشرده . وسایلمو جمع کردم و حاضر شدم و الین رو هم حاضر کردم . آیدین دوباره مردد پرسید" مطمئنی نمیخوای به عمو اینا زنگ بزنی ؟" یکم دو دل شدم . تو عصبانیت تصمیم گرفته بودم ولی باید قبلش بهشون اطلاع می دادم . اینجوری شبیه کسی بودم که با قهر و دلخوری از خونه اش زده بیرون. آروم گفتم " آره ، بذار اول زنگ بزنم ، شاید بیرون باشن " و رفتم سمت تلفن خونه و بعد از تماس گرفتن با سادات و مطمئن شدن از اینکه جایی نمیرن ، راهی خونه بابا شدم . سادات وقتی با ساک لباس منو دید ، نگاه مشکوکی به آیدین انداخت. شاید شک کرده بود که دعوا کردیم‌ . آیدین که نگاه سنگین سادات رو دید ، لبخندی زد و گفت " بخدا من بی تقصیرم، از دست این وروجک خسته شده ، پناه آورده به شما " سادات الین رو از بغل من گرفت و گفت " خدایی بچه داری سخته ، مادرام احتیاج به مرخصی دارن " رفتم داخل و وسایل رو گذاشتم تو اتاق سابق خودم . آیدین یه لیوان چایی خورد و رفت . هرچی سادات بهش اصرار کرد که شام بمونه، بهونه آورد و رفت . انگار از خداش بود که من رو بگذاره و بره. وقتی آیدین رفت ، سادات پرسید " مطمئنی خوبی و چیزی نشده؟" انگار همون یه جمله کافی بود تا بغضم بترکه... اشکام که جاری شد ، سادات تو سکوت از جاش بلند شد و رفت جعبه دستمال کاغذی رو آورد و گرفت سمتم. نه سوالی کرد نه چیزی گفت. رفتارش برام عجیب بود. توقع داشتم اشکهام نگرانش کنن ولی فقط با الین بازی کرد و صبر کرد تا گریه کردن من تموم شه . بعد گفت " چی ناراحتت کرده؟ چون از قیافه آیدین معلوم بود از چیزی خبر نداره. فکر میکنم خستگی از الین هم بهونه ات بوده که از اون خونه بیای بیرون. همه چی خوبه؟" با بغض سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم. انقدر ناراحت بودم که حتی دوباره با یادآوریش اشکهام جاری می شد. گوشیم رو آوردم و دادم به سادات تا پیامها رو بخونه . پیامها رو توی سکوت خوند و در همون حین من جریان با خبر بودن یاسمن رو از ناف بری من و آیدین تعریف کردم . تو ذهنم یاسمن به خاطر کاری که باهام کرده بود تا ابد محکم بود. با حرص گفتم " آیدین هیچ وقت با من اینجوری حرف نمیزنه، قربون صدقه ام نمیره. کل زندگیش رو داده به یاسمن که بمونه ولی برای من که مادر بچشم، هیچ کاری نکرده. هرکاری کرده عمو کرده. این انصاف نیست" سادات گوشی رو گرفت سمتم و با مهربونی گفت " به نظرت انصافه سر یه زن به جرم بچه دار نشدن ،  هوو بیارن؟ نه، نیست . همونجور که انصاف نبوده تو رو از روزی که به دنیا اومدی ، بدون هیچ حس و شناختی ناف بر آیدین بکنن. تجربه کردن عشق رو ازت گرفتن وگرنه شاید هیچ وقت قبول نمی کردی زن دوم پسرعموت شی . حالا همه این بی انصافیا شده ، چه در حق تو چه در حق یاسمن، خودت میخوای به این بی انصافیای دنیای مردونه ، دامن بزنی؟ خدا به تو الین رو داده، نعمتی که یاسمن نداره. هیچ وقت خودتو گذاشتی جای یاسمن؟ هیچ وقت از چشمای اون به این داستانا نگاه کردی؟ " گفتم " اون چرا زن آیدین شد وقتی میدونست ما ناف بریم؟ چوب خدا صدا نداره. خدا بهش بچه نداد تا دوباره آیدین برگرده سمت من " سادات گفت " خوب الان که فکر میکنی چوب خدا بوده  و اونم تقاص کاری که از روی نادونی و بی تجربگی و احساس کرده رو پس داده ، پس چرا هنوز ناراحتی ؟ چرا زندگی رو برای خودت تلخ میکنی؟ میخوای با جنگ و دعوا و ناراحتی ، دل آیدین رو به دست بیاری یا چو
اره. با اینکه برام خیلی سخت بود ، به آیدین گفتم میدونم که یاسمن رو بیشتر از من دوست داره، چون هرچی باشه ، انتخاب دل و ذهن خودش بوده نه تصمیم بزرگترا. به اینجا که رسیدم ، آیدین سعی کرد خودش رو تبرئه کنه و با حرفهاش به من بقبولونه که اشتباه میکنم ولی من می دونستم واقعيت چیزی که آیدین میگه نیست. بهش گفتم حالا که یاسمن نمیتونه بچه دار شه، بعضی اوقات الین رو ببره پیشش، هم من میتونم استراحت کنم ، هم یاسمن میفهمه که من قصد دشمنی ندارم ، هم الین به حضور یاسمن تو زندگیمون عادت میکنه و وقتی بزرگ شه براش جاافتاده که پدرش دوتا زن داره. آیدین از شنیدن حرفهای من تعجب کرد . نمی دونست حرفهای سادات، چشم من رو به واقعیت های زندگیم باز کرده. شاید مسخره به نظر برسه ولی حتی به این فکر کردم که اگه بخوام دوباره بچه دار شم و مثل مادر جوونمرگم، سر زایمان بمیرم ، چه اتفاقی برای بچه هام میوفته. افکار متفاوتی تو سرم می چرخید و دلم میخواست یاسمن رو به عنوان دوست کنار زندگیم و بچه هام نگه دارم. آیدین با شک و دودلی بهم گفت " چی شده که این فکر زده به سرت ؟ تو دیروز ناراحت از این خونه رفتی بیرون ، فکر نکن نفهمیدم ولی چون دیدم نمیخوای حرف بزنی،  گفتم بذارم آروم شی ، بعد باهات حرف بزنم. الان نمیفهمم چرا اومدی و داری این پیشنهادای عجیب و غریب رو میدی" نمیدونم تو اون لحظه چی تو دل و ذهنم گذشت ‌که تصمیم گرفتم واقعیت رو بگم ، برای همین تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم. حتی توی زندگی زناشویی، آیدین رو به چشم همون همبازی دوران بچگی می دیدم و باهاش راحت بودم.  شاید گاهی از دستش حرص میخوردم و عصبی می شدم ولی نمیتونستم ازش کینه نگه دارم. آیدین انگار توقع نداشت وقتی فهمیدم که خونه اش رو با نام یاسمن زده ، انقدر آروم و راحت برخورد کنم‌. چون وقتی به اون قسمتها رسیدم، به وضوح دیدم که رنگ به رنگ شد. انقدر خودش رو باخته بود که حتی فراموش کرد به اینکه من سر گوشیش رفتم اعتراض کنه یا بخواد به خاطر سرکشی و فضولی باهام بداخلاقی کنه. حرفهام رو که شنید ، عمیقا رفت تو فکر. انگار داشت حرفهای من رو سبک و سنگین میکرد. انقدر من رو میشناخت که بدونه اگه حرفی رو از اعماق وجودم بهش باور نداشته باشم ، هیچ وقت به زبون نمیارم. پذیرش درخواستم برای آیدین هم سخت بود. هیچ کدوممون نمی دونستیم عکس العمل یاسمن چی خواهد بود ولی انگار خود آیدین به اینکار بی تمایل نبود... قرار شد پنج شنبه بدون هماهنگی قبلی، آیدین ،الین رو به بهونه اینکه من وقت دکتر دارم ، با خودش ببره پیش یاسمن . از طرفی دلشوره داشتم و از طرفی هم دلم برای یاسمن می سوخت . پنج شنبه صبح یه ساک رو از لباسها و وسایل الین پر کردم و با خوندن آیت الکرسی ، الین رو سپردم به آیدین و راهی خونه یاسمن کردم . آیدین که استرس منو دید ، لحظه آخر پرسید" میخوای نبرمش؟" سعی کردم با خنده روی استرسم سرپوش بذارم و گفتم " نه عزیزم " ولی خودم می دونستم که چه آتیشی تو وجودم با پاست. نیم ساعت بعد از آیدین یه پیام اومد " نگران نباش" همون دو کلمه یه کم از استرسم کم کرد ولی بازم دلم شور می زد. نوشتم " الین چیکار میکنه ؟" . فقط نوشت " خوابیده" و دیگه هیچ پیامی نیومد. نمی‌خواستم پیام بدم که یه وقت یاسمن به چیزی شک کنه. بعد دوساعت آیدین تماس گرفت و پرسید که از دکتر برگشتم یا نه. میخواست الین رو بیاره. منم گفتم برگشتم و نیم ساعت بعد با الین پیشم بود. از خطوط درهم چهره اش فهمیدم اتفاقی افتاده ولی دلم نمیخواست حرفی بزنم یا سوالی کنم قبل از اینکه خودش حرف بزنه. برای الین شیر درست کردم و الین رو از بغلش گرفتم و شروع کردم به شیر دادن . آیدین به گوشیش ور می رفت و معلوم بود توی فکره. عاقبت دلم طاقت نیورد و گفتم " چی شد ؟" همونجوری که سرش تو گوشیش بود گفت " هیچی، فکر خوبی نبود اصلا" با تعجب گفتم " چرا؟" آیدین گفت " محکوم شدم به اینکه دارم تو رو به رُخش میکشم. فکر میکنه تو از روی عمد و دشمنی ، الین رو فرستادی پیشش تا نازا بودنش رو به روش بیاری و اونو از چشم من بندازی" وا رفتم.  با من و من گفتم" ولی بخدا من همیچین قصدی نداشتم ..." کلافه سرشو تکون داد و گفت " میدونم الناز ، ولش کن ، ادامه نده، فکر خوبی نبود در کل " خودمو سرگرم الین کردم تا بیشتر از این بحث رو ادامه ندم ولی تو دلم غوغایی به پا بود. من از روی بدجنسی اینکارو نکرده بودم ، پس چرا این فکر رو کرده بود ؟ شاید باید جور دیگه ای رفتار میکردم یا به بهونه دیگه ای الین رو میفرستادم ولی هرچی بیشتر فکر می کردم ، کمتر نتیجه می گرفتم . اون شب آیدین نموند و من هم اصراری نکردم . می دونستم که حتما میخواد با یاسمن حرف بزنه... اون شب تا صبح کلی فکر کردم ، بعضی لحظات خودم رو می ذاشتم جای یاسمن و می خواستم از چشم اون به قضیه نگاه کنم ولی نمی تونستم . چون شاید می دونستم قصد و نیت بدی نداشتم ، نمی تونستم ا
ینکارو بکنم . جمعه تصمیم گرفتم که برم خونه عمو . شاید باید از نقطه ای که همه این داستانها و کدورتا و دشمنیا شروع شده بود، شروع میکردم به درست کردن همه چیز. دوساعتی خوابیدم و بیدار شدم. یه فنجون قهوه ناشتا خوردم و زنگ زدم خونه عمو و گفتم میخوام برم اونجا مهمونی. زن عمو کلی خوشحال شد و استقبال کرد و گفت که بابا و سادات هم برای ناهار اونجان. با خودم گفتم بودن سادات قوت قلبم میشه وقتی میخوام حرفامو بزنم . دوتا لقمه نون و پنیر خوردم تا حالت تهوعی که از خوردن قهوه بهم دست داده بود رفع شه و وسایلم رو جمع کردم و راهی خونه عمو شدم. عمو با دیدن من بدون آیدین ، اخمهاش رو کرد تو هم و صداش رو انداخت تو گلوش و رو به زن عمو گفت " زنگ بزن به اون پسر بی غیرتت ، بگو آدم زنشو با بچه کوچیک ول نمیکنه تنها بره خونه پدرشوهرش" سعی کردم عمو رو آروم کردم . با لبخند مهربونی در حالی که صورتش رو به عنوان احوالپرسی می بوسیدم گفتم " آیدین بنده خدا اصلا خبر نداره عمو جان . نگفتم دارم میام اینجا.  دلم تنگ شده بود ، گفتم بیام ببینمتون. بی خبر اومدم. الکی خودتونو ناراحت نکنید." زن عمو در حالی که الین رو از من می گرفت ، گفت" بخدا دل مام خیلی تنگ شده بود. اون سه تا نوه یه طرف، این یه دونه نوه یه طرف. نوه پسری انگار از خود آدمه. بچه دختر ، بچه مردمه " با خوشرویی گفتم " این چه حرفیه زن عمو ، نوه کلا عزیزه، مثل الین که برای بابام خیلی عزیزه با اینکه نوه دختریه" عمو گفت " چه قیاسی میکنی دختر؟ من و بابات همخونیم ، بعدم بابات جز تو بچه دیگه ای نداره، معلومه که بچه تو باید براش خیلی عزیز باشه" سعی کردم با یه خنده و دوتا جمله ، سر و ته اون بحث رو به هم برسونم. نیم ساعت بعد رسیدن من بود که سادات و بابا هم به جمع ما اضافه شدن. با خودم گفتم بعد از خوردن ناهار و موقع شستن ظرفها ، با زن عمو تو آشپزخونه حرف میزنم . خوبی خونه عمو این بود که آشپزخونه بسته بود و راحت می شد حرف زد . رفتیم تو آشپزخونه تا غذا رو بکشیم... عمو از تو سالن زن عمو رو خطاب قرار داد" میخوای یکم دیرتر غذا رو بکش ، زنگ بزن به آیدین،  بیاد دور هم باشیم." زن عمو نگاهی به من کرد که یعنی تو تماس بگیر. گفتم " میشه خودتون زنگ بزنید ؟ من نمیخوام مزاحم زندگیش بشم " زن عمو با چشمایی که از تعجب درشت شده بود گفت " مزاحم ؟ اون زندگی از صدقه سر تو و الین سرجاشه " و رفت سراغ تلفن خونه و زنگ زد به آیدین. صداش رو میشنیدم‌ که حرفهای عمو رو از زبون خود عمو بازگو کرد. انگار آیدین ناهار خورده بود ولی گفت میاد اونجا. رفتم سراغ قابلمه خورشت ، که روی گاز در حال پختن بود. زن عمو زرشک پلو با مرغ و فسنجون درست کرده بود. همینکه در قابلمه مرغ رو برداشتم و بوی مرغ پخته ، نشست توی مشامم، احساس کردم محتویات معده ام ، هجوم آورد به سمت دهنم. جلوی دهنم رو گرفتم و بدو بدو رفتم سمت دستشویی. سادات که حال منو دیده بود، نگران اومد پشت در دستشویی و آروم زد به در " الناز خوبی" گفتم " آره چیزی نیست" . وقتی تقلاهای معده ام آروم گرفت ،آب زدم به صورتم و اومدم بیرون. سادات هنوز پشت در بود. گفت " یه سوال کنم ازت ؟" گفتم " جان " گفت " این ماه پریود شدی؟" من از وقتی الین به دنیا اومده بود ، پریود نشده بودم و چون به الین شیر می دادم، فکر میکردم طبیعیه. گفتم " از وقتی الین به دنیا اومده پریود نشدم . اشکالش چیه " سادات آروم گفت " چیزی نگو فعلا ولی شاید حامله باشی" با تعجب گفتم " حامله؟ مگه آدم تو شیردهی حامله میشه؟" سادات گفت " کی گفته نمیشی؟" نمیدونم چرا فکر میکردم شیردادن به الین باعث میشه که حامله نشم . با ناراحتی گفتم " نکنه واسه اینه که بعضی اوقات بهش شیر خشک میدم ، باعث شده حامله شم ؟" سادات گفت " چه ربطی داره دختر ، شیردهی و باردار شدن ربطی به هم ندارن، حالام بیا بریم ، چیزی نگو" اوقات رو شکر جز سادات کسی متوجه دگرگونی حال من نشده بود ولی بعد از شنیدن این حرفها افکارم به هم ریخته شد. الین هنوز خیلی کوچیک بود. تو دلم خدا خدا میکردم که حامله نباشم و فقط یه تهوع معمولی باشه. همینجوریشم الین کلی از من انرژی می گرفت. انقدر حالم بهم ریخت که بیخیال حرف زدن در مورد یاسمن شدم. ناهار رو خوردیم و در حال جمع کردن سفره بودیم که آیدین رسید... خیلی دلم میخواست زودتر برگردم خونه و برم بی بی چک بگیرم و خیالم راحت شه که حامله نیستم ولی باید تا تموم شدن مهمونی صبر میکردم. آیدین گفت " چرا نگفتی و اومدی خونه بابا اینا؟" گفتم " نمیخوام با زنگ زدنای وقت و بی وقت یاسمن رو حساس کنم" گفت " من که از کارای شما زنا سر درمیارم. نه به اون جنگ و دشمنی، نه به این مهربونی، هرچند که یاسمنم بهتر از تو نیست. جفتتون تعادل روحی ندارید " و زیر لبی خندید. حرصم گرفته بود. الان چه وقت مسخره بازی بود وقتی من اون همه استرس داشتم ولی خوب آیدین که خبر نداشت. موقع برگشتن به خونه، نم
ی دونستم چه جوری بهش بگم که شک دارم باردارم. آخه یه حالت تهوع ساده، اونم فقط از،بوی غذا. بدون مقدمه گفتم " میشه بریم داروخونه شبانه روزی؟" آیدین بیخیال گفت " شیرخشکش تموم شده یا پوشکش؟" با تردید گفتم " میخوام بی بی چک بخرم" بی هوا زد رو ترمز. خوبه تو یه خیابون فرعی خلوت بودیم وگرنه معلوم نبود چی می شد. با جیغ گفتم " واسه چی وسط خیابون ترمز میکنی؟ نمیگی از پشت میزنن بهمون " ماشین رو روند سمت جدول و تو همون حین گفت" بی بی چک واسه چی میخوای؟ الین تازه به دنیا اومده ها" و پارک کرد. با حرص گفتم " خودمم میدونم . فکر میکردم بچه شیر میدم حامله نمیشم ، سادات گفت اشتباه میکردم. تو خونه بابات اینام با بوی غذا تهوع گرفتم،  واسه همین شک کردیم که شاید حامله ام" آیدین گفت " یا جده سادات،  خدا نکنه حامله باشی. اون یکی حامله نشد ، زندگیمون خراب شد ، تو میخوای تند تند حامله شی ، بازم زندگیمون خراب میشه " منظور حرفشو نفهمیدم ولی با حرص گفتم " حواست هست هی از سر ظهر من و یاسمن رو باهم مقایسه میکنی؟ اون زندگی خودشو داره من زندگی خودمو ، جلوی من این حرفا رو میزنی، جلوی اون لااقل نزن، خوشت میاد جو دشمنی درست کنی" آیدین گفت " ببخشید بابا، غلط اضافه کردم، به دل نگیر شما" و روند سمت یه داروخونه شبانه روزی و بی بی چک خرید. وقتی رسیدیم خونه، دوان دوان رفتم سمت دستشویی. از ظهر هزاربار اون لحظه رو تو ذهنم مرور کرده بودم و هروقت فکر میکردم که اگه خدای نکرده مثبت باشه ، چیکار میکنم ، پشتم می لرزید. تست رو انجام دادم...
*الناز* 🪷4💘 تست رو انجام دادم و منتظر نتیجه موندم. تو همون چند دقیقه، هرچی ذکر و دعا از بچگی بلد بودم خوندم و وقتی نتیجه مثبت شد کل دنیا رو سرم خراب شد. با خودم حساب کرده بودم بین دوتا بارداریم حداقل دوسال فاصله بندازم تا بچه ها با فاصله سنی سه سال از هم بزرگ شن. هم با همدیگه همبازی باشن ، هم من زیاد اذیت نشم. سراسیمه از دستشویی اومدم بیرون و به آیدین گفتم " حامله ام" آیدین با لحن بدی گفت " دوباره؟ چرا مراقب نبودی؟" درسته که خودمم به اون زودی بچه نمیخواستم ولی لحن و کلام آیدین زد تو ذوقم. شاکی گفتم " من باید مراقب می بودم؟ چرا تو مراقب نبودی؟" کلافه دست کشید تو موهاش " دوستم واسه خانومش قرص سقط گرفته، بذار بپرسم ببینم از کجا خریده" ترسیدم، چون سقط عمدی به نظرم قتل بود و انقدر از زبون بقیه شنیده بودم که فلانی چون بچشو سقط کرده ، خدا بهش بچه معلول داده یا بچه جوونشو ازش گرفته، با ترس و تردید گفتم" نه نگهش می دارم" آیدین با قیافه حق به جانبی گفت " فکر نمیکنی نگهداری دوتا بچه کوچیک ،کار تو نیست؟ " گفتم " بقیه کمکم میکنن، سادات،  زن عمو . من بچه رو سقط نمیکنم " لا اله الا الله بلندی گفت و رفت سریخچال که خودشو مشغول کنه. به الین نگاه کردم که روی تشکچه اش روی زمین با مشتهای گره شده خوابیده بود. تو دلم گفتم " با هم بزرگ میشن. حتما یه حکمتی بوده " ولی با اینکه سعی میکردم مثبت فکر کنم ، ته دلم آشوب بود. چه جوری قرار بود دوتا بچه رو باهم بزرگ کنم. آیدین از آشپزخونه اومد بیرون" یه کاری کن . فعلا به کسی حرف نزن . نمیخوام به گوش یاسمن برسه " شاید اگه قبل از حرفهای سادات بود به هم می ریختم یا حتی با آیدین به خاطر این حرفش دعوا می کردم ولی اون لحظه سرم رو به علامت باشه تکون دادم و گفتم " حواسم هست" ولی یه چیزایی دست خود آدم نیست . هرچی موقع حاملگی الین ، بارداری راحت و بدون ویاری داشتم ، سر بارداری دوقلوهام بد ویارترین و بد قلق ترین آدم روی زمین بودم. درسته! دو قلوباردار بودم. وقتی دکتر آزمایش خون داد برای اینکه از بارداریم مطمئن شه با دیدن بالا بودن هورمونم،  به دوتا بودن جنین ها شک کرد و سونوگرافی آب پاکی رو ریخت روی دستم... تنها کسی که جز آیدین می دونست باردارم ، سادات بود که به درخواست من ، حرفی به بابا نزده بود. وقتی فهمیدم دوقلو باردارم ، به زمین و زمان و بخت و اقبال خودم ناسزا میگفتم . روحیه ام رو باخته بودم. دائما حالت تهوع داشتم . بد غذا شده بودم . هیچ غذایی تو معده ام نمیموند جز نون تافتون. علاقه عجیبی به نون پیدا کرده بودم و تنها چیزی که معده ام پس نمی زد ، نون بود. سادات با اون روحیه مثبتش که همه چیز رو به فال نیک می گرفت ، علاقه من به نون رو به خاطر برکت وجود بچه ها می دونست و معتقد بود بچه ها با خودشون برکت به زندگیمون میارن، اما چه می دونستم همه چیز در خیال آدمیزاد ، میتونه قشنگ و رویایی باشه ولی واقعیت خیلی بی رحمتر از این حرفهاست. تو اولین مهمونی دورهمی که خونه خواهرشوهرم بود ، همه متوجه شدن که من باردارم. هرچی سعی می کردم عادی رفتار کنم نمیشد. حتی به بوی آدمها هم ویار داشتم و حالم رو بد میکرد. دختر عموم اولین کسی بود که تو آشپزخونه با دیدن حالتهای من، نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و گفت " الناز، دوباره دارم عمه میشم؟" نمیتونستم دروغ بگم. نمی‌خواستم بعدا بفهمن و محکوم به این شم که پنهانکاری کردم یا با خانواده شوهر خصومتی دارم. در جوابش لبخند غمگینی زدم ولی اون برخلاف لبخند غمگین من ، با خوشحالی و بلند گفت " وای عزیزم، مبارک باشه " و منو محکم بغل کرد و چسبوند به خودش و با صدای بلند زن عمو رو صدا کرد و به زن عمو هم بارداریم رو اعلام کرد. زن عمو هم منو بغل کرد و تبریک گفت و بعد رفت تو سالن و آیدین رو بغل کرد و زد زیر گریه. می دونستم خبردارشدن زن عمو یعنی فهمیدن کل فامیل. تو اون لحظات فقط به یاسمن فکر میکردم. می دونستم که حسش به من بدتر می‌شه و براش منفورتر میشم. عمو انقدر خوشحال شد که خودش از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه و مشغول دود کردن اسفند شد. سادات وقتی با اخم و ترشرویی بابا مواجه شد که از بی تفاوتی سادات فهمیده بود که سادات خبر داشته ، از ترس اینکه دوباره به مخفی کاری متهم نشه ، اعلام کرد که بچه ها دوقلو هستن. عمو سریع وضو گرفت و شروع به خوندن نماز شکر کرد. زن عمو و دخترهاش شوکه شده بودن... مسلما اونها هم به این فکر میکردن که بزرگ کردن همزمان سه تا بچه خیلی سخته. دو روز بعد از اون مهمونی کذایی بود که خبر بارداریم تو کل فامیل پیچیده بود و به تبع اون ، یاسمن ، از طریق اون خبرچین، خبردار شده بود. تو خونه نشسته بودم و الین روی پام خواب بود. طبق عادت اون چند وقت ، داشتم نون خالی میخوردم که گوشیم زنگ خورد. آیدین بود. گوشی رو جواب دادم ولی در جواب سلامم، به جای صدای آیدین ، صدای فریاد یه زن پیچید تو گوشم " زن
یکه عوضی با خودت چی فکر کردی؟ میخوای منو خونه خراب کنی؟ کور خوندی! اینا که سه تان، سی تا هم بزایی بازم آیدین عاشق منه. بیچاره ، آیدین دوستت نداره، عموت تو رو واسه زاییدن گرفته، آیدینم به خاطر ارث و میراث باباش قبول کرده. حالا انقدر بزا که از سر و شکل بیوفتی بدترکیب" صدای آیدین رو پس زمینه فریادهای یاسمن شنیدم" یاسمن آرومتر، الان سکته میکنی ، حرفاتو زدی ، گوشی رو بده به من" تو سرم پیچید چرا فقط نگران اونه و نگران منی که حامله ام و با صدای فریاد یاسمن ترسیده و شوکه شدم نیست؟؟!! گوشی قطع شد و همه جا رفت تو سکوت. گوشام زنگ می زد. احساس بدی پیچید تو وجودم . پیش خودم فکر کردم " چرا آیدین نگران من نبود؟ چرا یاسمن رو آروم نکرده بود که به من زنگ نزنه و حال منو خراب نکنه. یعنی واقعا آیدین به خاطر ارثیه عمو با من ازدواج کرده بود و یاسمن هم به خاطر همون کوتاه اومده بود؟ " تمام بدنم سرد و سر شده بود. اگه یکم دیگه تو اون حالت میموندم ، بیهوش می شدم. زنگ زدم به سادات و بهش گفتم که فکر میکنم فشارم افتاده. از اون شب مهمونی، به خاطر شرایط جسمی من و اینکه آیدین هفته ای دو شب خونه نبود، دوتا کلید از کلیدهای خونه رو دادیم به بابا اینا و عمو اینا . بالشت گذاشتم و کنار الین که خوابیده بود دراز کشیدم. سعی می کردم به حرفهای یاسمن فکر نکنم ولی مگه می شد؟ به مژه های بلند الین و صورت معصومش نگاه کردم" یعنی برای آیدین بود و نبود من و بچه ها ، مهم نیست؟" دلم عجیب شکسته بود. گوش به زنگ تلفن بودم که زنگ بزنه و ازم دلجویی کنه ولی خبری ازش نبود. پلکهام کم کم بسته شد و صداهای تو سرم خاموش شد... با تکون دادنای کسی ، چشمام رو به زور باز کردم. سادات بالاسرم بود. الین از شدت گریه ، سرخ شده بود. سادات گفت " خداروشکر، انقدر ترسیدم میخواستم زنگ بزنم اورژانس. چرا بیدار نمیشی؟ بچه از گریه ضعف کرده، نشنیدی؟" به زور بلند شدم و نشستم. سرم شدیدا گیج بود و چشمام سیاهی میرفت. گفتم " کی اومدی؟ چرا من صدای الین رو نشنیدم؟ حالم خیلی بده، انگار بیهوش بودم " سادات مادرانه و عصبی گفت" از بس نون خالی سق میزنی دختر. چرا داروهای ضد تهوع به تو اثر نمیکنه؟ به دکترت بگو نمیتونی غذا بخوری" بی حال جواب دادم " دکتر چیکار میتونه بکنه برام؟  هرچی زنجبیل دم می کنم ، هرچی بیسکویت ناشتا میخورم، قرص ویتامین ب و اندانسترونم که مثل نقل و نباتم شده این روزا، ولی کو تاثیر؟" سادات گفت " به بابات بگم سیرابی برات بگیره و بیاره. میگن واسه تهوع خوبه. با شنیدن اسمش هم عقم گرفت. گفتم " نه ، نه، نمیخوام. یه لیوان آب و عسل بده بخورم." سادات رفت تو آشپزخونه.  قلبم داشت می ترکید. انگار حاملگی حساس‌ترم کرده بود. باید با سادات حرف میزدم.  لیوان آب و آبلیمو و عسل رو داد دستم. تیکه های زنجبیل تازه ، تو لیوان آب می رقصیدن.  یه جرعه خوردم و گفتم " یاسمن زنگ زد بهم " سادات با تعجب گفت " یاسمن! چیکارت داشت؟! " ماجرا رو براش تعریف کردم. سادات تو سکوت گوش کرد ، حرفهام که تموم شد گفت" آیدین زنگ زد بهت؟" سعی کردم بغضم نترکه" نه " گفت " به نظرت چی میتونی بخوری،  شام برات درست کنم ؟" از اینکه موضوع بحث رو عوض کرد ، تعجب کردم ولی اعتراضی نکردم " چیزی نمیتونم بخورم" سادات گفت " به خودت فکر نمیکنی ، فکر اون بچه ها باش، برات کباب ماهیتابه ای و سیب زمینی سرخکرده درست کنم ، با نون تافتونت سق بزنی؟" و ریز خندید. چقدر مهربون بود. حتی بودنش غم و غصه هامو میبرد . لبخندی زدم و گفتم " باشه، دستت درد نکنه " سادات گوشی تلفن رو برداشت و گفت " بذار بگم باباتم بیاد" و زنگ زد به بابا و بعد از حرف زدن با بابا، رفت تو آشپزخونه و مشغول شد. بوی خوش ادویه و کره محلی پیچید تو آشپزخونه. منی که از بوها بدم می اومد، روحم به پرواز در اومد و احساس کردم چقدر گرسنمه. سادات تو حین کار کردن ، در مورد برنامه هامون بعد از به دنیا اومدن دوقلوها حرف می زد ... کم کم ذهنم از یاسمن و آیدین پرت شد و درگیر به دنیا اومدن دوقلوها شد. می دونستم راه سختی در پیش دارم ولی هرگز فکر نمیکردم حتی سخت تر از چیزی بشه که تو ذهن من می گذره. بابا اومد و با هم شام خوردیم.  سادات سفره شام رو جمع کرد و بابا مشغول بازی با الین شد. نیم ساعت بعد سادات هم به بازی بابا و الین اضافه شد. الین شش ماهه شده بود و شیرین تر از همیشه. وسط بازی کردناشون، سادات بی مقدمه گفت " من میگم الناز و الین یه مدت بیان پیش ما بمونن، الناز طفلی خیلی ضعیف شده ، یکی باید باشه هم به خودش برسه هم به بچه اش. " مبهوت نگاهش کردم.  قبلش حرفی به من نزده بود. بابا همونطور که سرگرم بازی بود گفت " آره ، خیلیم خوب میشه. منم هرروز این وروجک رو میبینم" و یه ماچ آبدار از زیر چونه الین کرد. سادات مصمم و عجول از جاش بلند شد " الناز، مادر ، هرچی لازم داری بگو جمع کنم " و رفت داخل اتاق الین. از جام بلند شدم و
رفتم دنبالش" بذار به آیدین بگم " سادات چشم غره مادرانه ای بهم رفت و با لحن محکمی گفت" لازم نکرده، حرفی هم جلوی بابات نمیزنی تا من نگفتم " لحنش انقدر قاطع بود که جرات مخالفت رو از من گرفت. دوباره یاد آیدین افتادم. حتی یه زنگ نزده بود که ببینه من تو چه حالیم. دلخور و دلشکسته و ناامید ، شروع کردم به جمع کردن وسایلم . هرکاری میکردم که تو ذهنم تبرئه اش کنم ، نمی شد. با بابا و سادات راهی شدم. همیشه خونه بابا و اتاق خودم ، امن ترین جای جهان بود. جایی بود که حتی با دل پرغصه هم ، راحت میخوابیدم .صبح بود که آیدین به گوشیم زنگ زد. نگاهی به شماره کردم ولی از ترس اینکه دوباره یاسمن باشه ، جواب ندادم. به جاش گوشی رو بردم تو آشپزخونه پیش سادات که داشت تو سکوت ، سبزی خوردن پاک میکرد. نمی دونم چرا دستام میلرزید. استرس داشتم. بریده بریده گفتم " شماره آیدینه ولی نمیدونم خودشه یا یاسمن " گوشیم دوباره زنگ خورد. سادات گوشی رو از دست من گرفت و جواب داد، آیدین بود. سادات با لحن سرد و بی تفاوتی باهاش حرف زد که مطمئن بودم حتی از پشت تلفن هم آیدین متوجه شده. ازش دعوت کرد که بیاد... خیلی کنجکاو بودم که بدونم میخواد چی بهش بگه. از حرفهاش بوی دلخوری به مشام می رسید. آیدین بهم پیام داد " سلام.خوبی؟  چرا خودت گوشی رو جواب ندادی؟ حالت خوبه ؟ نگرانت شدم سادات جواب داد. " بعد از گذشت یک روز،  تازه یادش افتاده بود که نگران من شه.بدون نوشتن سلام و احوالپرسی جواب دادم " حوصله نداشتم دوباره یاسمن سرم جیغ جیغ کنه" و گوشی رو گذاشتم روی میز تلفن و رفتم تو آشپزخونه پیش سادات. نمی‌خواستم دوباره یادم بیوفته چی شده و غصه بخورم. بابا ظهرا ناهار نمیومد. دوساعت بعد ، آیدین رسید. سادات بهم گفت برم تو اتاق خواب و تا صدام نکرده بیرون نیام. با اینکه دل توی دلم نبود ولی قبول کردم. تجربه بهم ثابت کرده بود سادات خیرخواه زندگی منه. الین توی اتاق ، خواب بود، منم رفتم پیشش. آیدین رسید و بعد از احوالپرسی سراغ من و الین رو گرفت. سادات بهش گفت  الین خوابه ، الناز هم استراحت میکنه. چای آورد و شروع کرد حرف زدن در مورد من. با خودم فکر میکردم اگه سادات واقعا مادرم بود و از بچگی در کنارم بود، زندکی خیلی با الان فرق می کرد. سادات موضوع زنگ زدن یاسمن رو پیش کشید و قاطعانه به آیدین اخطار داد که اگه یکبار دیگه تکرار شه، دیگه خودش دخالت نمیکنه و مستقیما با بابام و عمو حرف میزنه. آیدین رو سرزنش کرد که اونقدر قدرت نداره برای هر دو زنش، حد و حدود تعیین کنه و در آخر از در محبت و مهربونی وارد شد . برام عجیب بود چه جوری می تونست در عین قاطع بودن، طلبکار بودن ، مهربون هم باشه تا مرد مقابلش احساس شرمندگی کنه . آیدین شروع کرد به معذرتخواهی کردن و دلجویی کردن از سادات و از مشکلاتش با یاسمن حرف زد. تازه فهمیدم یاسمن از حربه تهدید به خودکشی در برابر آیدین استفاده میکنه و آیدین هم تمام حرفهای یاسمن رو باور میکنه. جوری به آیدین القا کرده بود که آیدین باور داشت اگه به دل یاسمن ، رفتار نکنه، یاسمن خودش رو می کشه. سادات کلی آیدین رو نصیحت کرد که بهتره یاسمن رو پیش مشاور ببره که یه وقت خدای نکرده تصمیمش رو عملی نکنه ، با اینکه فکر میکرد تمام رفتارهای یاسمن ، یه جور باجگیری عاطفیه و همه اینها رو به آیدین هم گوشزد کرد. حرفهاش که تموم شد ، اومد تو اتاق خواب و من رو صدا کرد... از اتاق اومدم بیرون و سرسنگین سلام کردم . سر بارداری دوقلوها، احساسم نسبت به آیدین خیلی تغییر کرده بود، نمیدونم به خاطر هورمون هام بود یا تحت تاثیر اخلاق و رفتارش بودم . دیگه از اون احساس خاصی که بهش داشتم ، خبری نبود. سادات به آیدین گفت " زن حامله به توجه نیاز داره ،ان شاالله که اینو درک کنی" آیدین خجالتزده جلوی پای من بلند شد و گفت " شرمندتم بخدا، جبران میکنم " میدونستم که همش در حد حرفه. تو اون مدت از این حرفها ازش زیاد شنیده بودم . ناهار خوردیم و وسایلم رو جمع کردم و برگشتیم خونه. خیلی دلم می خواست اون لحظه سرش جیغ و داد می کردم یا ازش طلبکاری می کردم بابت رفتار یاسمن و بی اعتنایی خودش ولی نمیدونم چرا لال شده بودم. برگشتیم خونه و من تو سکوت مشغول به کار شدم . دلم نمیخواست پیشم باشه. انقدر احساسم بهش بد بود که حد و حساب نداشت. اومد سمتم و به بهونه اینکه به بوی بدنش ویار دارم ، پسش زدم. آیدین حتی سعی نمی کرد با حرف زدن من رو آروم کنه. شدیدا احساس تنهایی می کردم . انگار فهمیده بودم که روی آیدین به عنوان شوهر ، نباید هیچ حسابی کرد. یکم با الین بازی کرد و بعدش خوابید. شام رو آماده کردم و نشستم به گریه کردن . دلم میخواست برگردم پیش سادات. تو خونه پدرم آرامش داشتم . از خواب بیدار شد و تو سکوت شام خوردیم . ما همدیگه رو بلد نبودیم و این بدترین شکل یه رابطه است. از فردای اون روز رفتار آیدین کلی تغییر کرد. سعی میکرد بهم محبت کنه ولی نمیدون
م چرا به دلم نمی نشست. مثل بازیگری بود که ناشیانه و به بدترین شکل ، نقشش رو ایفا میکنه. سعی میکردم باهاش همراه باشم و به خودم تلقین کنم که حساس شدم ولی نمیتونستم . روزا می گذشت و رسیدم به ماه چهارم بارداری و بعد از سونوگرافی معلوم شد که بچه ها یه دختر و یه پسرن. عمو از خوشحالی اینکه یکی از بچه ها پسره، روی پا بند نبود. انگار آیدین چه تاجی به سرش زده بود که انقدر برای پسر آیدین خوشحال بود. دوباره کادوهای گرونقیمت سرازیر شد سمت من ولی من خوشحال نبودم . دائم حرفهای یاسمن تو گوشم زنگ می خورد که آیدین به خاطر اینکه از ارث پدرش محروم نشه ، با من ازدواج کرده. عمو هر ماه به خاطر من و بچه ها، آیدین رو حمایت مالی میکرد وگرنه آیدین درآمد آنچنانی از مکانیکی نداشت که زندگی پر خرج من و یاسمن رو همزمان جواب بده. ششمین ماه بارداریم رو پشت سر می گذاشتم که یه شب برام از یه شماره ناشناس یه پیامک اومد" خیلی مواظب زندگیت باش، آیدین هرچی در مورد بدهکاری و گیر و گور مالیش برات گفت باور نکن، بخدا خیرتو میخوام" پیام رو که خوندم دلم به شور افتاد. زنگ زدم به خط ولی خاموش بود. باخودم گفتم حتما کسی میخواد اذیتم کنه، یا میخواد دشمنی کنه.فردا و پس فردا هم به اون خط زنگ زدم که خاموش بود. سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم چون سابقه نداشت آیدین از مسائل کاری و مالیش برام حرف بزنه ولی آخر همون ماه بود که کلافه و به هم ریخته اومد خونه و طبق گفته پیامک شروع کرد از کارش حرف زدن. دوست صمیمیش بهش پیشنهاد پیدا کردن گنج و دفینه داده بود و برای خریدن نقشه و دستگاهها کلی ازش پول گرفته بود و ادو روز بود که دوست صمیمیش ناپدید شده بود. پول رو بابت قولنامه فروش خونه یاسمن، از خریدار خونه گرفته بود . بهم گفت طمع کرده و به خاطر اعتمادی که به رفیق صمیمیش داشته، انقدر به یاسمن اصرار کرده تا یاسمن قبول کرده خونه رو بفروشه و بهش پول بده و الان نمیدونه جواب یاسمن رو چی بده، از طرفی هم نگران بود که بلایی سر دوستش اومده باشه. شروع کرد به گریه کردن. از بی فکریش حرصم دراومده بود ولی یه دفعه کلمات پیامک جلوی چشمهام جون گرفت " باور نکن..." نمیخواستم به خاطر یه پیامک دلچرکین باشم یا به آیدین شک کنم. دلیلی نداشت به خاطر یه دروغ اینجوری اشک بریزه. هرچقدرم هم پست بود ، مسلما جلوی زن حامله اش اینجوری نقش بازی نمیکرد. در ثانی من از بچگی باهاش بزرگ شده بودم، اون اشکها از هر حقیقتی  ، حقیقی تر بود. سعی کردم آرومش کنم. بیشتر نگران یاسمن بود نه پولی که از دست داده بود... واقعا برای آیدین ناراحت بودم. شاید از اون شور و شوق و علاقه خاص دوران بچگی و نوجوونی خبری نبود ولی هرچی بود پدر بچه هام بود،  پسر عموم بود، اولین مرد و اولین عشق زندگیم بود، دوستش داشتم. بهش گفتم نگران نباش، خدابزرگه، ان شاالله که اتفاقی براش نیوفتاده ولی اگه اتفاقی هم افتاده بود خدای نکرده،  روی من حساب کن . پیش خودم فکر کردم نهایتش میگم یاسمن رو ببره تو خونه من زندگی کنن تا زمانی که دوباره بتونه شکست مالیش رو جبران کنه.   نمی دونم چرا خدا به دلم انداخت که با سادات مشورت کنم ، در صورتیکه آیدین همه جوره قسم داده بود تا نتونسته دوستش رو پیدا کنه و نفهمیده چه اتفاقی افتاده ، یه کلمه به کسی چیزی نگم. فردای اون روز زنگ زدم به سادات و داستان رو براش تعریف کردم. سادات ازم خواست پیش داوری نکنم و صبر کنم ببینم چه اتفاقاتی میوفته و هر اتفاقی هم میوفته بهش خبر بدم و قبل از مشورت باهاش هیچ اقدامی نکنم. وقتی با سادات حرف زدم،  دلم آرومتر شد. لباسهای نوزادی الین رو می شد برای دخترک دومم  استفاده کنم ولی برای پسرکم باید خرید می کردم. شروع کردم به خرید کردن. بدون اینکه به آیدین بگم ، از پس اندازی که از اجاره خونه ام جمع کرده بودم ، شروع به خرید وسایل پسرونه کردم. با خودم گفتم حالا که درگیر مشکلاتشه و دستش تنگه، درست نیست که حرفی بزنم. هرچند که میدونستم اگه جلوی عمو و زن عمو بگم از چیزی دریغ نمیکنن. همراه با سادات الین رو می گذاشتیم توی کالسکه و مثل خرید سیسمونی ، می رفتیم خرید. سادات شور و اشتیاقم رو برای زندگی ، زنده نگه می داشت. یه روز که خسته و کوفته ، همراه با سادات رسیدم خونه،  قبل از من آیدین اومده و با قیافه درهم نشسته بود روی مبل. خیلی سرد با من و سادات سلام و احوالپرسی کرد. سادات با اشاره چشم و لب زدن،  از من پرسید چشه؟ بیصدا گفتم " نمیدونم " و رفتم توی آشپزخونه وچایساز رو روشن کردم و خریدها رو با کمک سادات بردم تو اتاقی که قرار بود اتاق سه قلوها باشه. از اتاق اومدم بیرون و چای دم کردم و به سادات گفتم به بابا زنگ بزنه که برای شام بیاد پیش ما. اول سادات یکم تعارف کرد ولی وقتی اصرار من رو دید ، رفت توی اتاق تا با بابا تماس بگیره. تو همون حین ، آیدین عصبی ولی با صدای آروم پرسید " این ع*ن و گ*وه ها چیه خریدی؟ هرروز پا میشی میری از
این مغازه به اون مغازه ، که چی بشه؟ مریضی تو این بی پولی انقدر ولخرجی میکنی ؟" تا اون روز سابقه نداشت که با اون لحن با من حرف زده باشه. هم شوکه شده بودم ، هم ترسیدم که جلوی سادات حرفی بزنه که مایه سرافکندگیم بشه. مثل گناهکاری که خطای بزرگی کرده ، رفتم سمتش و با لحنی که التماس توش موج می زد گفتم " برای دوقلوها خرید کردم، دیدم وسایل الین ..." هنوز حرفم تموم نشده بود که نعره زد " من میگم بدبخت شدم ، من میگم زندگیمو بردن ،پولامو خوردن ، تو میری النگ و دولنگ میخری برای توله هات" شوکه شدم. سادات هراسون از اتاق خواب اومد بیرون " چی شده؟" آیدین بدون ملاحظه با صدای بلند رو به سادات گفت" شما که یادش میدی، شما که پرش میکنی که واسه یه اشتباه من ، قهر کنه و پاشه بیاد خونه شما تا از من باج بگیرید، چرا یادش نمیدی وقتی شوهرت بدبخت و بی پول شده ، نباید ولخرجی کنی؟ هان؟ فقط بلدید خونه خرابی کنید؟ یاسمن اونور واسه از دست دادن خونه اش زار بزنه و این خانم اینور با پولای بابای من ولخرجی و خوشگذرونی کنه و به ریش من و بدبختیام بخنده؟ بدبختی من اینه که اختیار زندگیم افتاده دست یه زن دهاتی که هر و از بر تشخیص نمیده و زنم مثل کورا افتاده دنبالش" لجم در اومده بود، عصبی شده بودم ،نه به خاطر تهمتی که بابت پول بهم زده بود، به خاطر تهمتی که داشت به سادات می زد. دیدم سادات اشک تو چشمهاش جمع شد . می تونست تو اون لحظه از خودش دفاع کنه یا زنگ بزنه به بابا و عمو ، تا یه درس حسابی به خاطر این بی حرمتی به آیدین بدن ولی فقط سکوت کرد و رفت سمت کیف و چادرش و رو کرد سمت من " مامان جان ، بابات گفت کمرش گرفته ، میخواد بره خونه استراحت کنه. منم میرم به بابات برسم، اگه کاری داشتی زنگ بزن " رفتم سمتش" تو رو خدا سادات، نرو. آیدین الان عصبیه ،یه چیزی میگه، تو به من و بابا ببخشش" خودمم می دونستم حرفهام از ته دل نیست. اون لحظه از آیدین بیزار بودم به خاطر اینکه دل زنی رو شکسته بود که مثل یه مادر برام عزیز بود. سادات از گونه ام بوسید" می دونم مامان جان . برو به شوهرت برس، خسته اومده ، عصبیه . منم برم خونه ام " و در رو باز کرد و مثل یه روح ناپدید شد... فشار عصبی زیادی روم بود ، دست و پاهام میلرزید. برگشتم سمت آیدین و پرخاشگرانه گفتم" گندایی که تو میزنی به بقیه چه ربطی داره؟ همین زن دهاتی ، بارها و بارها باعث شده من گله و شکایت تو رو پیش عمو نبرم. چشمت به همین چندتا تیکه جنسه که برای بچه هام خریدم؟ از پس اندازای اجاره ام خریدم. نه پول توئه نه پول عمو. زندگی تو و یاسمن هم هیچ دخلی به من و بچه هام و خانواده ام و اطرافیانم نداره. خسته ام کردی دیگه" آیدین بلندتر از صدای من فریاد زد " چی شد؟ تا دیروز که عاشق و کشته مرده ام بودی؟ الان چی شده که دیگه میگی بچه هام، خانواده ام، اطرافیانم. یعنی بقیه برات مهمتر از منن؟ آره؟" الین که تا اون لحظه سرگرم عروسک پولیشیش بود، از صدای فریاد آیدین ترسید و شروع کرد به گریه کردن. بغلش کردم و با صدایی شبیه غرش ماده شیری که دشمن به حریم خودش و بچه هاش حمله کرده ، نعره زدم  " آره، آره، آره. همونجوری که تو ،یاسمن،خوشی و ناراحتی یاسمن و هرچیزی که به یاسمن مربوطه،  از پدر و مادرت و من و بچه هات و همه مهمتره. خسته شدم آیدین، میفهمی؟ یاسمن راست می‌گفت،  تو فقط به خاطر این با من ازدواج کردی که از پولای عمو بی نصیب نمونی. خاک بر سر من که برای بار دوم گول دلمو خوردم " و رفتم توی اتاق خواب و در رو محکم کوبیدم به هم. الین گریه میکرد. محکم تو بغلم فشارش دادم و با تموم ناراحتی و بغضی که داشتم ، سعی کردم گریه نکنم و الین رو آروم کنم. زیر دلم تیر می کشید . الین آروم شد و سرگرم عروسکی شد که بهش داده بودم. صدایی از سالن نمیومد. انگار بینمون آتش بس اعلام شده بود. آیدین دیگه برام اهمیتی نداشت. اگه حتی همون لحظه هم برای همیشه می رفت ، هیچ وقت ناراحت نمی شدم ، فقط شاید غصه بی پدر بزرگ شدن بچه هام رو می خوردم.  چقدر نگران سادات بودم.  گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به گوشیش. دوتا بوق که خورد جواب داد. صداش گرفته بود. معلوم بود گریه کرده. تو ذهنم دنبال کلماتی بودم که از دلش دربیارم ولی فقط تونستم بگم " حلالم کن مامان"  خیلی وقت بود دلم میخواست این کلمه رو بهش بگم ولی از بقیه خجالت می کشیدم که بگن خودت صاحب سه تا بچه ای و عقده مامان گفتن داری . انگار توقع شنیدن این کلمه رو از زبون من نداشت، چون زد زیر گریه. شروع کردم قربون صدقه اش رفتن و معذرت خواستن. اون بنده خدا هم مراعات حال و روز منو میکرد و میون گریه میکفت " نگران من نباش، من خوبم،  نباید به خودت فشار بیاری، تو ماه بدی هستی. " باهم حرف زدیم و هردومون آروم شدیم و خداحافظی کردیم. رفتم تو آشپزخونه که برای الین غذای کمکی درست کنم. آیدین روی مبل دراز کشیده بود و توی فکر بود. منو که دید از جاش بلند شد و نشست و آروم
گفت " شرمنده ام که عصبانی شدم" محل ندادم، انگار اصلا نشنیدم. بلند تر گفت " با توام، معذرت خواستم." بدون اینکه محلش بذارم، همونطور که الین بغلم بود و ظرف غذاش تو دستم، رفتم تو اتاق خواب. اومد دنبالم " قهر کردی؟بخدا حرصی بودم ، یه چیزی گفتم" مصمم برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم" میشه ازت یه چیزی بخوام؟ من حامله ام. نباید حرص بخورم و عصبی بشم.  میشه ازت بخوام بمونی پیش یاسمن و نیای اینور؟ من به بابام اینا میگم بیان بمونن پیشم تا موقع زایمان ، یا من میرم اونجا" آیدین دوباره عصبی شد " داری از خونه خودم بیرونم میکنی؟ اینا همش نتیجه پر و بال دادنای باباست. نمیدونه تو رو باید دمتو چید نه این که بهت بال و پر داد" همونجوری ادامه دادم " برو ، بذار این بچه ها به دنیا بیان، بعد بیا نوک و دمو بال و پرم رو بچین.  فقط به خاطر خدا برو . به خاطر من نه، به خاطر این بچه ها برو. " دوباره زیر دلم تیر کشید که ناخودآگاه دستم رو بردم زیر شکمم. آیدین گفت " باشه بابا ، بازب ننه من غریبم راه ننداز. قدیمیا یه چیزی می دونستن که میگفتن مرد دو زنه جاش تو مسجده. اون که بیرونم کرد به خاطر خونه اش،  توام بیرونم کن به خاطر بچه ها، منم میرم یه گوشه به درد و بدبختي خودم میمیرم " و یه قطره اشک از چشمش سر خورد رو گونه اش. نمیدونم چرا از بچگی به گریه کردن مردا حساسیت داشتم. سریع احساساتم برانگیخته می شد. مردد ولی با لحن قاطع گفتم " حالا کجا میخوای بری؟" همونجوری که می رفت سمت سوییچ و گوشیش که روی اپن بود گفت " کجا رو دارم برم؟ زنگ می زنم ببینم آشور کجاست، برم پیشش. آشور ، یه مرد دو رگه ایرانی ، افغان بود که پیش آیدین کار میکرد و خودشم جا و مکان مشخصی نداشت. گفتم " اون بنده خدا خودش خونه به دوشه، میخوای بری بشی قوز بالا قوزش؟" کلافه رفت سمت در و گفت " یه گوری میرم. " دستپاچه گفتم " نرو" ... دستپاچه گفتم " نرو " تو ذهنم گذشت" خودت یه عمر حسرت داشتی به یکی بگی مادر، اگه خدای نکرده تو این حرص خوردنا، یه بلایی سرش بیاد ، بچه هات یه عمر حسرت بابا گفتن پیدا میکنن، به درک که همش نگران یاسمنه و تورو دوست نداره، بابای بچه هاته، به خاطر بچه هات، از خودت نرونش" نگاهم کرد، نگاهش دوباره همون آیدین دوازده ساده ساله ای بود که وقتی عمو دعواش می کرد ، دوتایی می رفتیم تو زیر زمین خونمون و من از آبنبات ترشایی که خیلی دوست داشت،  بهش می دادم که یادش بره عمو دعواش کرده. در برابر دلم ، در برابر خاطراتم ، در برابر کمبود محبتهام ضعیف بودم . نمی فهمیدم که من مادرش نیستم ، من نباید تحت هر شرایطی ازش حمایت کنم.  نمی فهمیدم که اونی که نیاز به حمایت داره ، نیاز به همدلی و توجه داره، منم نه اون. گفتم " زنگ بزن از سادات دلجویی کن، به خاطر من. سادات خیلی هوای ما و زندگیمونو داره، در موردش قضاوت اشتباه نکن. اون حتی هوای یاسمنی که ندیده رو هم داره " سرش رو انداخت پایین " عصبانی بودم ، نمیدونی این روزا چقدر تحت فشارم " و برگشت نشست روی مبل. گفتم " آخه که تو برای من هیچ چیزیو تعریف نمیکنی، مثل یه غریبه میای و میری. من از کجا بدونم چی شده یا چی نشده" گفت " حامله ای،  نمیخوام حرص کاروبار منو بخوری" انقدر از طرفش کمبود توجه و محبت داشتم که با شنیدن این جمله انگار دنیا رو بهم دادن. نمی فهمیدم که احساسش به من ترحمه اونم به خاطر بارداری و احساس فامیلی، محبت و عشق نیست. گفتم " شاید بتونم کمکت کنم خوب، زن و شوهریم مثلا " سرش رو به نشونه تأسف تکون داد" اشتباه کردم الناز، با ازدواج با یاسمن ، هم اونو بدبخت کردم هم خودمو. باید عاقلانه فکر میکردم " انقدر خوشحال بودم که نمی فهمیدم ابراز پشیمونیش،  فقط به خاطر اینه که نتونسته یاسمن رو خوشبخت کنه. فکر میکردم این حرفا یعنی ای کاش به جای اون با تو ازدواج می کردم . جمله هاش رو جوری که خودم دوست داشتم تعبیر می کردم. گفتم " فدای سرت ، کاریه که شده، الان ما همدیگه رو داریم ، بچه هامونو داریم ، غصه نخور ، من کمکت میکنم ، عمو کمکت میکنه ، همه درست میشه امید به خدا" مثل برق گرفته ها گفت " نه، بابام نه ، یه عمره بهم سرکوفت زده بی عرضه ام ، بی لیاقتم، نمیخوام دوباره شروع کنه. اصلا نمیخوام بدونه چی به سر زندگیم اومده، دشمن شادم نکن " اخلاق عمو رو می دونستم ، واسه همین وقتی آیدین اینو گفت ، قبول کردم که چیزی بهش نگم . باهم حرف زدیم و قرار شد یه ماه دیگه اثاث کشی کنه و بره تو خونه من زندگی کنن، تا مجبور نباشه جایی رو اجاره کنه. تصمیم گرفتیم خونه مون رو که بزرگ بود ، اجاره بدیم و من یه جای کوچیکتر برم مستاجری و مبلغ اجاره مازاد رو پس انداز کنیم و آیدین هم بیشتر کار کنه و اگه تونست وام بگیره و با یه مقدار پس انداز مختصر من که از قبل داشتم و فروش ماشینمون و طلاها ، تا سر سال یه خونه کوچیک برای یاسمن بخره. توی دلم می گفتم اینکارا رو به خاطر آیدین و آرامشش میکنم ، نه ب
ه خاطر یاسمن. یاسمن با کلی دعوا و مرافعه و سرکوفت، بالاخره قبول کرده بود تا یکسال صبر کنه، البته چیزی در مورد اینکه صاحبخونه اش منم ، نمی دونست. ماه آخر بارداری، شروع کردیم اثاث کشی. همه مخالف بودن به خصوص عمو که می ترسید بلایی سر بچه ها بیاد. هیچ کس درک نمیکرد که چرا من میخوام خونه خودم رو بدم مستاجر و با اون وضعیت برم مستاجری. الکی بزرگی جا رو بهونه کردم که برای نظافت سخت میشه و نگهداری بچه ها مجالی برای رسیدگی به خونه بزرگ نمیده. با اینکه عمو قول یه پرستار تمام وقت رو بهم داده بود ، باز هم روی خواسته ام پافشاری میکردم . آیدین باهام مهربون تر شده بود و به خاطر من از سادات دلجویی کرد. بهترین روزهای زندگیم،  همون روزهایی بود که پا به ماه بودم. محبت همه رو داشتم به اضافه محبت های آیدین که برام مثل خواب و رویا بود. دوقلوها به دنیا اومدن " امیر علی و آیلین" امیرعلی شد محبوب دل عمو. روزهای طلایی زندگیم بود.ماه اول بعد از زایمانم، همه تو خونه عمو جمع بودیم. خانواده داشتم ، مادر داشتم ، شوهرم و بچه هام رو داشتم ولی افسوس و صد افسوس که بعد از زایمانم ، دوباره بهونه گیریهای یاسمن شروع شد. هر روز که می گذشت آیدین عصبی تر و پرخاشگرتر می شد. انقدر به یاسمن وابستگی احساسی داشت که با کوچکترین ناراحتی اون ، به هم می ریخت ولی من نمی دیدم. شاید هم می دیدم ولی انکار میکردم. عمو طبق قولی که داده بود، با وسواس زیاد، خانمی رو به عنوان پرستار بچه ها ، انتخاب کرد. انقدر مشغول بچه ها بودم که کمتر وقت رسیدگی به آیدین رو داشتم ... چهل روزگی بچه ها گذشت و من کم کم جون گرفتم و با کمک سادات و ماهی خانم ، به بودن دوقلوها و رسیدگی بهشون عادت کردم ولی اعتراف میکنم که واقعا سخت می گذشت بهم. آیدین کم حرف و گوشه گیر شده بود. می فهمیدم که تو زندگیش با یاسمن ، مشکل داره ولی انقدر درگیر بچه ها بودم که توانی برای توجه به آیدین و مشکلاتش نداشتم. حتی گاهی شبهایی که نوبت من بود رو پیش یاسمن میموند و من انقدر خسته و مشغول بودم که اعتراضی نمیکردم. وقتی برام باقی نمیموند که جای خالی آیدین رو تو زندگیم احساس کنم ، هرچند که از لحاظ عاطفی و جنسی ، دچار کمبود شدیدی بودم. دوقلوها دوماهه شده بودن که یه اتفاق عجیب افتاد. یک هفته ای بود که آیدین اصلا خونه نیومده بود. انگار به نبودنش و ندیدنش ، عادت کرده بودم. انگار سردی و بی محبتیش روی احساس من هم اثر گذاشته بود و مثل سابق پیگیر و مشتاق دیدنش نبودم. فقط گهگداری تماس می گرفت و حال من و بچه ها رو می پرسید . کاملا متوجه شده بودم که حال و روز خوشی نداره. بعد از ظهر بود و من طبق معمول با ماهی خانم ، مشغول رتق و فتق بچه ها بودیم. سادات بهم زنگ زد و گفت که زود حاضر شم میخواد بیاد دنبالم که تا جایی بریم و خواهر شوهرم با ماهی خانم به بچه ها رسیدگی میکنن. دلم شور افتاد ولی هرچی بهش اصرار کردم که بگه کجا قراره بریم ، چیزی نگفت . آماده شدم و خواهر شوهرم با سادات رسید و بچه ها رو سپردم بهش و راهی شدیم . هرچی از سادات سوال می کردم که چی شده، جوابی نمی داد. می گفت صبر کن . رسیدم جلوی خونه سابقم . بند دلم پاره شد ، گفتم " آیدین ؟" با تکون سر گفت " نه" با خودم گفتم اگه برای آیدین اتفاقی افتاده بود که خواهرش انقدر خونسرد نبود، یعنی برای یاسمن اتفاقی افتاده بود ؟! با کلی ترس و استرس رفتیم بالا . عمو و زن عمو و بابا و خواهر شوهرم بزرگم اونجا بودن. خبری از یاسمن نبود و صدای ناله آیدین از اتاق خواب میومد.  تو اون لحظه هزار جور فکر به سرم رسید ، حتی به مردن یاسمن هم فکر کردم ، ولی حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که از خونه فرار کرده باشه. همه با حالت گرفته و درهم ، نشسته بودن. سلام کردم و با سادات نشستیم کنار هم . عمو شروع کرد به حرف زدن. چیزایی که می شنیدم اصلا قابل باور نبود. خونه ای که آیدین و یاسمن توش زندگی میکردن ، خونه ای بود که حاصل شراکت عمو و یکی از دوستاش، تو ساخت و ساز بود. دوست عمو هم تو همون ساختمون ساکن بود و مدیر ساختمون بود. . وقتی یاسمن زنگ زد به من و من برای سادات تعریف کردم ، سادات برای بابام تعریف میکنه و بابام هم عینا به عمو منتقل میکنه و عمو هم در جریان قرار میگیره.چند وقت بعد از اون ماجرا ، دوست عمو متوجه رفت و آمدهای زیاد یاسمن با یه پسر جوون میشه و وقتی این رفت و آمدها ادامه دار میشه به عمو اطلاع میده و عمو ازش میخواد که فیلم دوربین مدار بسته ساختمون رو نشونش بده و متوجه میشه که اون پسر ، غریبه اس و حتی یه مدت هم از طریق کسی ، رفت و آمدهاشون رو بررسی میکنه ولی واکنشی نشون نمیده تا بتونه تو موقعیت مناسب ، راز یاسمن رو برملا کنه . از اونجایی هم که یاسمن به من گفته بود که آیدین به خاطر پول پدرش ، تن به ازدواج با من داده ، با دوست صمیمی آیدین که تو مکانیکی باهم مشغول به کار بودن، نقشه پس گرفتن خونه
و ماشین از یاسمن رو میکشن و پیامی هم که به من هشدار داده بود تا به آیدین کمک نکنم ، از طرف عمو بود، تا یاسمن تو سختی و مشکلات قرار بگیره . برخلاف نقشه عمو که فکر میکرد من به اون پیامک توجه میکنم ، من به آیدین کمک کردم و نقشه عمو به مشکل میخوره و عمو هم عاقبت مجبور میشه که نقشه جدیدی بریزه و از طریق خبرچین یاسمن که فهمیده بودن دختر دایی آیدین بوده، به گوش یاسمن می رسونن که عمو میخواد تو زمان زنده بودنش ، اموالش رو به نام بچه هاش کنه و به جای آیدین ، میخواد اموال رو به بچه های آیدین صلح کنه که گوشه گیری و کم حرف شدن آیدین هم به همین دلیل بود. انگار همین موضوع میشه تیر خلاص یاسمن و بالاخره با اون پسر از خونه فرار میکنه... آیدین همچنان ناله می کرد و من هاج و واج به حرفهای عمو فکر میکردم. چند لحظه بعد از حرفهای عمو، آیدین مثل یه گرگ زخمی از اتاق اومد بیرون و رو به عمو گفت " چی میخواید از جون زندگی من ؟؟؟ چرا دست از سرم برنمی دارید؟ ... چند لحظه بعد از حرفهای عمو، آیدین مثل یه گرگ زخمی از اتاق اومد بیرون و رو به عمو گفت " چی میخواید از جون زندگی من ؟؟؟ چرا دست از سرم برنمی دارید؟ خیالتون راحت شد؟ زنمو ازم گرفتید، زندگیمو پاشوندید که تاج و تختتون بی وارث نمونه. دختر برادرتم که سر و سامون گرفت و عذاب وجدانت کم شد،دیگه اینجا چی میخواید؟ اومدید جشن پیروزیتونو بگیرید؟" عمو عصبانی از جا بلند شد و با یه حرکت سریع خودش رو رسوند به آیدین و محکم زد زیر گوشش" بی غیرت" بغضم گرفت ، گناه من اون وسط چی بود؟ عاشقم نبود درست ولی حقم این نبود.  بابا با حرص از جاش بلند شد و یقه آیدین رو گرفت " اسم دختر منو به دهنت نیار، لیاقتت همون زنیکه هرزه اجاق کوره، که با شاگرد پیتزا فروشی فرار کرده " آیدین با قدرت یقه اش رو از دستهای بابا بیرون کشید و سر بابا و عمو فریاد زد " ولم کنید، برید از خونه من بیرون ، چی میخواید از جون زندگیم . " و رو کرد به بابا و گفت " دختر پاک و مطهرتم ارزونی خودت ، برید بیرون " به خودم هرچی میگفت عب نداشت ولی حق نداشت به بابام توهین کنه. تو یه لحظه ، چشمم رو به روی همه چی بستم . عشق بچگیم بود ؟ عشق بچگی اسمش روشه ، از سر نادونی و بچگیه.  بابای بچه هام بود؟ بود که بود،  پسر عموم بود؟ داشت به عموم هم توهین میکرد. نمیدونم جسارت و قدرت از کجا اومد توی وجودم . بلند شدم و رفتم روبروش و تف کردم تو صورتش" یادت رفته اینجا خونه منه؟ یادت رفته از صدقه سر بچه هام ، گذاشتم تو و زنت بیاید اینجا که از خونه بیرونت نکنه؟ هرچی من نجابت میکنم و هیچی نمیگم ، پرروتر و وقیح تر میشی؟ یادت رفته که تو بدبختیت دستتو گرفت و کی تا فهمید پولی در کار نیست ، ولت کرد و رفت؟ تو بدبخت تر از اونی هستی که معنی عشق واقعی رو بفهمی. گمشو از این خونه بیرون . تا فردا شبم کامیون میاری جهیزیه زن پاک و نجیبتو از خونه من میبری بیرون وگرنه کارگر میارم و همه رو میریزم بیرون. بی لیاقت ِ بی چشم و رو " داشتم سکته میکردم. سادات از پشت منو بغل کرد و گفت " آروم باش ، بیا بشین" گریه ام نمیومد ولی تنم عجیب میلرزید. هرچقدر بد بودم ، هرچقدر بدبخت بودم ، هرچقدر اشتباه کرده بودم که زن دوم شده بودم ولی به عنوان مادر بچه هاش، به عنوان کسی که تو سخت ترین شرایط دستش رو گرفته بودم ، حقم این نبود. اون روز کذایی بدترین روز عمرم بود که با یه دعوای فامیلی تمام شد عمو آیدین رو طرد کرد تابتونه بابا رو راضی کن من طلاق نگیرم و کنار بچه هام بدونم ..بابام خودشو عامل بدبختی من میدونست جوری شد که با حرص و جوشهایی که خورد سکته قلبی کرد تو یه حال عجیبی بودم هم از آیدین کینه داشتم هم دلم براش میسوخت بعد از سه ماه اصرارهای من به عمو که دلم نمیخواد بچه هام بی مهر پدر بزرگ بشن اجازه داد اخر هفته ها آیدین بیاد بچه هاشو ببینه..ایدین اینقدر پیرو شکسته شده بودکه باور نمیکردم همون مرد سه ماه پیشه ..یه روز سر درد و دلش باز شد و ازم حلالیت خوست برام تعریف کرد که نمیخواسته من وارد این ماجرا کنه اونقدر یاسمن تو‌گوشش خونده که تمام اموال به خواهرا و داماد میرسه که مجبور شده به حرف عمو گوش کنه و منو به عقد خودش دربیاره‌من بلیط برنده یاسمن برای بدست اوردن اموال بودم اما اون‌نمیدونس چاه کن همیشه ته چاهه ..ایدین فقط بخاطر احساس گناهی که میکرد اخر هفته ها میاومد پیش بچه ها..وقتی از یاسمن حرف میزد غم عجیبی تو نگاهش بود..با اشور یه اتاق دوازده متری تو میدون شوش اجاره کرده بودن و تو یه مکانیکی مشغول کار شده..یه دو هفته ای خبری نبود و تماس نداشتیم و سراغمون نمیومد بیخیال ایدین شده بودم و چسبیده بودم به بزرگ‌کردن‌بچه هام..بلاخره دلم طاقت نیاورد و بخاطر عمو که خیلی دوسش داشتم با عمو تماس گرفتم و گفتم یکی دو هفتس از آیدین خبری نیست ودلنگرانم عمو از آشور سراغشو گرفته و با اتفاقی که افتاده بود انگار تیر خلاص به من و عمو خوردک
ه یاسمن بعد از شش ماه برگشته و با آیدین زندگی میکنه عکس ها ورق زدنیه. اول عکس ها رو بخونید، بعد کپشن رو ... . آیدین تونسته بود خیانت و رسوایی یاسمن رو ببخشه و دوباره باهاش کنار بیاد ولی نتونست هیچ وقت من رو به عنوان زنش ، در کنار خودش بپذیره. هیچ کس نمی تونست باور کنه. همه معتقد بودن که یاسمن یه جادوگره و تونسته با سحر و جادو ، آیدین رو انقدر گوش به فرمان نگه داره ولی من به یه چیزی عجیب اعتقاد دارم " حکمِ دل" با همون حکم و عشق به بچه هام که تموم دارایی من تو این زندگی هستن ، از آیدین طلاق نگرفتم و موندم پای بچه هام. دیگه نه توبیخش کردم ، نه سرزنشش کردم ، نه خودم رو بهش تحمیل کردم، فقط رهاش کردم. نه اینکه عاشق آیدین باشم ولی لااقل الان دو ساله که آیدین برای دیدن بچه ها میاد. عمو و بابا خیلی تلاش کردن که بچه ها کمبود پدر رو احساس نکنن ولی خوب ،محبت پدر و مادر رو داشتن ، خیلی متفاوت از محبت پدر بزرگ و مادر بزرگ و اطرافیانه. آیدین با هیچ کس جز من و بچه ها در ارتباط نیست، تو این دوسال، گهگداری از پشیمونی حرف میزنه، از اینکه ای کاش ، به جای پذیرفتن یاسمن، برمیگشت و با من و بچه ها زندگی می‌کرد ولی من درِ قلب و زندگیم رو تا ابد به روی این آدم بستم. به قول خودش، الان که سنش بالا رفته ، می فهمه که اشتباه کرده که با دلش زندگی کرده و باید با عقلش تصمیم می گرفته ، به خصوص که عمو ، سهم آیدین رو به من و بچه هام صلح کرده و آیدین هنوز بعد از این همه سال ، یه مکانیکه و زندگیش همون زندگی ساده و معمول قبله. اگه میتونست من رو با دلش بپذیره، شاید منم کوتاه میومدم و به خاطر بچه ها ، می ذاشتم که برگرده ولی چون منو با دودوتا چارتای حساب کتاب و منطق میخواد، دلم نمیخواد که دیگه هیچ وقت کنار من بمونه. من هنوز زن دومم و به انتخاب خودم و فقط برای اینکه بچه هام، بچه های طلاق نباشن یا از نعمت بودن من یا پدرشون محروم نشن ، طلاق نگرفتم. شاید اگه فقط الین رو داشتم، جدا می شدم و دوباره ازدواج می کردم ولی تقدیر و قسمت من هم اینطور رقم خورد... *پایان❤️*
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شرایط نگهداری اسم انگلیسی: Peace lily اسم علمی: Spathiphyllum wallysii نیازها: ☀️ در تابستان نیم سایه را ترجیح میدهد ولی در زمستان نیاز به نور کامل دارد. در تابستان از نور مستقیم بپرهیزید 🌡 به سرما حساس است و دماهای زیر ۱۳ درجه را تحمل نمیکند. بهترین دما در زمستان بین 16 تا 18 درجه است و در تابستان بین 18-21 درجه 🚿 در طی تابستان به آبیاری و غبارپاشی منظم نیاز دارد. آبیاری بین 2 تا 3 بار در تابستان و یکبار در زمستان کافی است 💧 به رطوبت بالای هوا نیاز دارد. در دمای بالای 21 درجه در تابستان، یکروز درمیان گیاه خود را غبارپاشی کنید. 🍔 گلهای گلدار به تغذیه زیادی نیازدارند. از کودهای مایع برای آن استفاده کنید و گلدان 🗑 خاک گلدان باید خاکی سبک با زهکشی عالی و غنی از مواد غذایی باشد. مخلوط چهار قسمت لوم و یک قسمت پیت مناسب است برگها 🍀 از پارچه یا اسفنج خیس استفاده کنید 🌱🌱 با تقسیم بوته به آسانی افزایش می یابد. با کاشت بذر نیز قابل افزایش https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d