eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
26.5هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
به پاهای خودت موقع راه رفتن نگاه کن.... داٸما یکی جلو هست و یکی عقب... نه جلویی بخاطر جلو بودن مغرور میشه... نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت... چون میدونن شرایطشون داٸم عوض میشه... روز های زندگی ما هم دقیقا همین حالته... دنیا دو روزه... روزی باتو ، روزی علیه تو... روزی که با توهست،مغرور نشو... روزی که علیه تو هست،ناامید نشو... هر دو میگذره☺️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زنـدگی یک پاداش است نه یک مکافات. فرصتی است کوتاه، تا ببالی، بدانی، بیندیشی بفهمی، و زیبا بنگری... "زندگیت را خوب زندگی کن...https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﻫﺮ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﺻﻌﻮﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ!
✅ عاشق خودتان باشید ، هیچ عشقی تاثیرگذارتر از عشق یک انسان به خویش نیست، بسیار مهم است که در طول روز چه گفتگوهای درونی با خود دارید، اگر مدام خودتان را بابت اشتباهات گذشته شماتت می کنید، اگر از دیدن چهره خود جلوی آینه نهایت لذت را نمی برید یعنی شما عاشق خودتان نیستید، اگر به محض اینکه یک خطا انجام میدهید خودتان را با کلماتی نامناسب تحقیر می کنید یعنی شما در حال سرکوب کردن عزت نفس خود هستید. رفتار شما با خودتان بسیار مهمتر از رفتار دیگران با شماست، سعی کنید همواره خودتان را فردی ارزشمند، محترم و شایسته بهترینها بدانید، سعی کنید همیشه بدنبال نکاتی در خود بگردید که باعث تحسین و افتخار شما نسبت به خویش باشد، درون شما نیاز شدیدی به تایید و تشویش شما دارد و همین تاییدهای درونی است که انگیزه، شادی و امید به حرکت را در شما بیدار می کند.🙂🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بخش زیادی از زندگی صرف این می شود که دیگران دربارۀ ما چه فکری می کنند. سپس پی می بریم که شاید یکی از مهمترین بخش های زندگی این است که به حرف آدمها اهمیت ندهیم. «داستین هافمن» https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
همیشه با افرادی که از خودتان آگاه‌تر و موفق‌ترند، معاشرت کنین هر نشستی، تاثیری دارد این افراد ناخودآگاه، جوانه رشد و پیشرفت را در وجودتان بارور می‌کنند ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌ای نشسته است به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، "برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!" گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی! زن سیاه‌پوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، "تشکّر می‌کنم." مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، "این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم." مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید، "این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد." گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است." شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد😉 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d🍃
قبل از اينكه بيخيال و تسليم بشى به اين فكر كن كه سال ديگه اين موقع چقدر پيش رفتى، اگه الان جا نزنى!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
همه امیدت به اون باشه به اون بالا سری... به اونی که میگه از رگ گردنم بهت نزدیکتره به اونی که وقتی میشد مچتو بگیره، دستتو سفت گرفت و کمکت کرد به اونی که وقتی تنبیه هم میکنه میشه تو تنبیهش محبتشو دید به اونی که ممکنه دیر چیزی که میخواستیو بده ولی بهترینو میده به اونی که وقتی داری گریه میکنی با لبخند نگات میکنه و میگه: صبر کن واست بهترینارو گذاشتم کنار به اونی که گناهتو یک بار مینویسه و ثوابتو صد بار به اونی که عاشقانه عاشقته و صد بار اینو گفته وقتی همه امیدت به اون باشه خیالت راحته که یه پشت و پناه گرم، یه حامی قوی و یه دست پر مهر داری که حتی یک لحظه هم ازت غافل نیست... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دختر جن پارت ۳۴
بعد کلی حرف و بحث بلاخره علی راضی شدکه یک شب توی حسن آباد بمونند _ خب حالا بخوایم بمونیم باید یه جایی برای خواب داشته باشیم توی ماشین که نمیشه خوابید +نه داداش کی گفت قرار توی ماشین بخوابیم اینحا روستای ییلاقی و خوش آب و هواییه حتما مسافرخانه ،مهمان پذیری چیزی داره _خب الان چیکار کنیم +صب کن باید سوال کنیم و بعد آرش ماشین رو روشن کرد و رفت جلو مغازه بقالی نگه داشت آرش پیاده شد و رفت داخل مغازه تا هم یه چیزی برای خوردن بخره و هم آدرس بپرسه +سلام عمو ببخشید ما اینجا مسافر هستیم تو روستا مسافر خانه یا جایی برای غریبه ها نیست که شب بخوان اینجا بمونند _سلام علیکم پسر جان نه اینجا مسافر خانه نداره +پس غریبه ها اینجا شب کجا می مونند؟ کسانی که اینجا میان اغلب دم غروب برمیگردنند بخاطر شایع هایی که مورد اینجا می زنند و حتما شنیدی کمتر غریبه ای شب اینجا موندگار میشه ولی اگرم کسی خواست شب بمونه یکی از اهالی میبردش خونه خودش و مهمان هم به رسم قدر شناسی یه مبلغی بهش میده +چه شایعاتی؟ علی که با حرف های مرد بقال توجه ش به سمتشون جلب شد از ماشین پیاده شد و رفت دم در مغازه ایستاد مرد نگاهی به علی کرد و گفت باهمید؟ +بله دوستمه علی گفت نگفتین چه شایعاتی؟ مرد بقال همینکه میگن شب ها توی این ده جن ها رفت و آمد میکنند تا این حرف رو زد بدن علی از ترس لرزید و گفت آرش فک کنم دیگه باید بریم بیا داداش آرش یک نگاه به علی یک نگاه به مرد بقال کرد عقلش حرف علی رو تایید میکرد ولی دلش اجازه رفتن بهش نمیداد نمی دونست چرا ولی به دلش افتاده بود که این چند روز رو باید اونجا باشه برای همین دنبال یک بهونه ای بود که بتونه علی رو راضی کنه که شب اونجا بمونند برای همین به مرد بقال گفت ولی شما گفته ید شایعه اس _آره واقعا اصلا معلوم نیست این حرفا از کجا دراومد و بعد در حالی که حساب وکتاب جنس هایی که آرش خرید کرده بود رو میکرد گفت: ولی بهر حال خیلی ها این حرف ها باور می کنند دیگه آرش که دید فایده نداره و نمی تونه حرفی از بقال بشنوه که با اون علی رو راضی کنه برای موندن از مرد پرسید ما اینجا یک آشنا به اسم بی بی سکینه داریم نمی شناسی؟ مرد گفت :بی بی سکینه چرا میشناسم خونه ش ۲ تا کوچه اونطرف تره آرش گفت اها باشه و از مغازه بیرون اومد وبا اینکه متوجه حالت علی که با نگاه ش باهاش حرف میزد شد ولی بی توجه توی ماشین نشست و گفت علی بشین بریم علی با حرص نشست توی ماشین و آرش حرکت کرد ورفت سمت خانه بی بی سکینه توی خیابان خاکی جلو کوچه بی لی سکینه ماشین رو گذاشتن و آرش خرید هاشو برداشت و وارد کوچه تنگی که خونه پیرزنی که سفر قبلی دیده بودند و الان می دونستن که اسمش بی بی سکینه ی شدند توی تمام این مدت آرش خیلی خوب از حال و نظر علی آگاه بود و می دونست که با اینکار مخالفه ولی خودش رو به اون راه میزد و در باره مسائل بی ربط حرف میزد به در خانه که رسیدند آرش در زد چون صدایی نیومد دوباره در زد صدایی آروم از پشت در گفت کیه ؟دارم میام درباز شد و پیرزن در آستانه در پیدا شد علی و آرش سلام کردند پیرزن جواب سلام شون رو داد و نگاهی بهشون کرد وگفت بله با کی کار دارید ؟ آرش گفت نشناختن؟ _نه والا باید بشناسم؟ +ما تقریبا ۴۰...۵۰ رو پیش اینجا بودیم دنبال حسین قلی میگشتیم پیرزن که انگارتازه یه چیزایی یادش اومده بود گفت آها یادم اومد شمایید؟ هنو پیدا نکردیم کس و کار حسین قلی رو؟ +نه مادر پیدا نکردیم اومدیم اینجا مگه بتونیم نشونی چیزی پیدا کنیم دنبال مسافر خانه گشتیم پیدا نکردیم پیرزن گفت ؛آخه جوون این ده کوره مسافر خانه کجاش بود و بعد راه افتاد سمت خونه و گفت بیاین تو مسافرخونه شما هم اینجاس آرش خواست بره تو که علی دستشو گرفت آرش گفت چاره ای نیست بیا و دوتایی وارد حیاط خونه پیرزن شدند خونه از سفر قبل هیچ تغییر نکرده بود فقط اینبار توی حوض کوچک وسط حیاط ۲ تا اردک در حال شنا کردن بودند با وارد شدن به حیاط پیرزن همون اتاق قبلی رو بهشون نشون داد و خواست به اونجا برن تا چیزی برای خوردن بیاره آرش گفت خاله اجازه بدین این خرد و پرت بزارم توی آشپزخانه تون ورفت و بعد برگشت سمت همون اتاق قبلی و با علی داخل اتاق شدند وقتی وارد اتاق شدند آرش حس عجیبی داشت حسی که دفعه قبل نداشت اینبار چقد این اتاق براش آشنا بود اول فکر کرد که این آشنا بودن بخاطر این است که قبلا اونجا بوده ولی نه فقط این نبود یهو یاد تعریف هایی که پدر بزرگ از خونه ی پدریش کرده بود افتاد این دقیقا همون اتاق بود!! آرش یهو برگشت و از در اتاق بیرون رو نگاه کرد حیاط هم دقیقا همون حیاط و روبرو هم همون اتاق هایی که پدر بزرگ گفته بود که مال عمو حسین بوده با حیرت شروع به نگاه کردن اطراف کرد علی گفت آرش چیزی شده؟ آرش با چشمات متحیر به علی نگاه کرد و گفت...‌