#احادیث
🕋پیامبر اکرم(ص):
📖قرآن سفره ضیافت خداست، پس تا میتوانید
از ضیافت او فرا گیرید.
📚مجمعالبیان، ج۱، ص۱۶
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز ماه رمضان
ماه بندگی خدا مبارک 🌸
#گیف
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بی بی سکینه گفت خانواده من و حسین باهم به حسن آباد اومدم اون موقع هر دومون بچه بودیم اونا از یک
بی بی سکینه ادامه داد:
چند روزی گذشت حال من و خانوادهام بهتر شد و
ممد قلی و همراهانش عزم حرکت کردند تا جایی برای سکونت دایم پیدا کنند
چون در بیابان های اون اطراف امید برای پیدا کردن آب
کم بود
بعد شورومشورت تصمیم گرفتند تا راه کوه را در پیش بگیرند
بعد ۱۰ رو توقف و حرکت
شب هنگام از دور در دل کوه روشنایی دیدند
ممد قلی گفت حتما در آنجا آبادی هست
فردا به طرف انجا حرکت میکنیم
و صبح روز بعد رفتیم و به ده کوچکی رسیدم
با خانه هایی که از سنگ و گل ساختن شده بود و با چوب و نی پوشیده شده بود
اطرافش چشمه های زیادی داشت و درخت و زمین های کوچک کشاورزی داشت
با نزدیک شدن به ده مردم به استقبال مون اومدن
چند نفری از آشنایان واهالی همون ده ممد قلی خان بودند
که قبلا توسط خان بزرگ ده به دلیل نافرمانی رانده شده بودند
در میانشون پیرمردی بود که از همه مسن تر بود که اسمش حسن بود
بعد فهمیدیم که اولین نفر بوده که توی اون جا ساکن شده و به همین دلیل اون ده به حسن آباد معروف شده بود
وقتی خان رو شناختن با روی خوش پذیرای ما شدند
و کمک مون کردند تا خانه و کلبه ای برای سکونت مون
درست کنیم
اون موقع رسم بود که توی هر ده یک کدخدا یا خان باشه
که بین اهالی قضاوت کنه و مردم رو در برابر مشکلات یا حمله راهزنان رهبری کنه
و از همون اول یک رقابت و اختلافی بین ممدقلی خان و سیف خان به وجود اومد که بعد ها توی هر مسئله دیگه ای هم خودشو نشون داد
مردم اونجا اغلب سیف رو به عنوان بزرگتر نمی خواستن
چون مرد زور گویی بود و بیشتر نفع خودشو میخاست تا دیگران
ولی ممد قلی خان مرد متین و دلسوزی بود و نفع جمع رو ترجیح میداد بر نفع خودش
جرو بحث و کل کل بین مردم بالا گرفت
وممد قلی خان ترجیح داد
برای اینکه اختلاف بین مردم به دعوا شدید منجر نشه خودش رو کنار بکشه
و اینجوری سیف، خان ده کوچک حسن آباد شد
خلاصه که بچگی گذشت و برای من که تو همون سن کم سختی های زیادی کشیده بودم
حسن آباد جای خوبی بود
ما خونه مون رو نزدیک خانه خان ساخته بودیم و
و پدرم همونجور که قول داده بود در خدمت خانواده خان در اومد
خان هم برای جبران کمک های زیادی به ما کرد
وچندتا از گوسفنداش رو به پدرم داد و ازش خواست تا در مقابل پدرم چوپانی گوسفندای اون رو هم برعهده بگیره
اینجوری پدرم شد چوپان خان
و مادرم هم گوسفندا رو می دوشید و کره و چیزای دیگه درست میکرد هم برای خانواده خان و هم برای خودمون
و اینجور ی ما و خانواده خان اکثر وقتا ها باهم بودیم
سال ها میگذشت و خانه ها ،زمین ها،گله ها
و ما بچه ها هم بزرگتر میشدیم
در این مدت هر روز و سال
مهر حسین در دل من بیشتر میشد
تا اینکه یک روز از پدرم شنیدم که خان گفته که حسین دیگه بزرگ شده و وقتشه که یک سر و همسری برای خودش انتخاب کنه ویک دختر از دخترای دم بخت رو نشون کنه
همه می دونستن که حسین روی هر دختری که دست بزاره نه نمی شنوه
چون چیزی از قد و بالا و قیافه
و اخلاق و منش کم نداشت
تو اون زمان دخترای دم بخت روستا ۷...۸نفری بیشتر نبودیم
که یکشون من بودم و یکی شون هم خدیجه دختر سیف....
درود دوستان وقت تون بخیر شرمنده پارت داستان اگه دیر شد تازه بدستم رسید مرسی از شکیبایی و حضور گرم تون دوست تون دارم 😍😍❤❤🌹🌹🙏🙏
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بی بی سکینه ادامه داد: چند روزی گذشت حال من و خانوادهام بهتر شد و ممد قلی و همراهانش عزم حرکت کرد
من هیچکدوم از دخترا رو رغیب خودم نمی دیدم
نمی دونم چرا ولی مطمئن بودم که حسین غیر من دست رو کسی دیگه ای نمیزاره
درسته که هیچ وقت در این باره یا علاقه ش چیزی به من نگفته بود ولی من از رفتارش می فهمیدم که چقدر بهم توجه داره
دخترای ده هم تقریباً از علاقه ی من به حسین خبر داشتند
چون بین حرفای دخترانه مون پیش شون سوتی داده بودم و یه جورایی دور حسین رو خط کشیده بودم
تا کسی فکر نزدیک شدن بهش رو نداشته باشه
فقط می موند خدیجه که می دونستم اصلا همچین چیزی امکان نداره
چون نه حسین از خدیجه خوشش میومد و اینو چند بار تو حرفاش گفته بود که چقد از این دختر فیس افاده ای
و خانواده اش بدش میاد
وهم خدیجه خودش رو خیلی دست بالا می گرفت
و منتظر یک خواستگار با اسب سفید بود که بیاد
و اونو به قول خودش از این کوره ده ببره
خدیجه پسرای ده رو آدم حساب نمیکرد
و همیشه میگفت پدر هیچ وقت دختر یکی یه دونه ش رو به یه لا قبا ها شوهر نمیده
برای همین بی صبرانه و مطمئن منتظر موندم تا خانواده ممد قلی خان با سور و سات خواستگاری وارد خونه مون بشن
ولی روزا میگذشت و خبری نبود
اون موقع دخترا رو نهایت تا ۱۵..۱۶ سال شوهر میدادند
و اگر کسی سنش از ۱۸ سال میگذشت
دیگه خواستگار کمتر سراغش میرفت
من به حساب مادر ۱۶ سالی داشتم
دختر خوش برو رویی بودم برای همین از چند سال قبل خواستگار داشتم ولی من دلم رو به حسینقلی باخته بودم و هر خواستگار رو به یک بهانه رد میکردم
مادرم که یه چیزایی بو برده بود توی سرزنش هاش
بهم تیکه مینداخت
که نیاد روزی که تمام خواستگار هاتو به امیدی پوچ رد کنی و سرت بی کلاه بمونه و انگشت نمای خلق بشی
ولی من گوشم به هیچ نصیحتی بدهکار نبود
اون روزای خانم گلاب حسنقلی پسر دومش رو حامله بود
آخه برادر دیگه ی حسین یکسال بعد ساکن شدنمون توی حسن آباد بر اثر بیماری فوت شد
و فقط حسین برای خان مونده بود
چند سالی طول کشید تا خانم گلاب دوبار بچه دار بشه
و الان ماه های اخرش بود
من که دیگه صبرم تموم شده بود تصمیم گرفتم که دلم رو به دریا بزنم و خودم سر حرف رو با حسین باز کنم
تا اینکه یک روز بارانی موقعیتش پیش اومد
اون روز باران شدیدی میومد ممدقلی خان چند روزی بود که با چند تا از مردای دیگه برای اوردن یه سری چیزایی به شهر رفته بودند
اون موقع رفت وبرگشت به شهر با قاطر و اسب چند روز طول میکشید
پدرم گله رو به چراگاه کوه برده بود
خطر اینکه نتونه توی اون بارون گله رو مهار کنه وگوسفندا رو اب ببره زیاد بود
سیف خان مرداش رو فرستاده بود دنبال گله ی خودشون
ولی غیر حسین کس دیگه ای نبود که دنبال گله ی ما بره
خانم گلاب هم حالش خوب نبود و نمیشد که تنهاش گذاشت
و مادرم باید پیشش میموند برادرم هم برای اوردن هیزم با الاغ به صحرا رفته بود
فقط حسین بود و....من
حسین چوبش رو برداشت تا تنها به کوه بزنه ولی خانم گلاب بی تابی میکرد و میگفت
نمیخاد که همین پسرشم از دست بده ولی کس دیگه ای نبود که باهاش بره
من هم از موقعیت استفاده کردم و گفتم من باهاش میرم
وقتی تعجب رو در چهره ی حسین ،مادرم وخانم گلاب دیدم
ولی با جسارت گفتم من دختر کوه و کمرم
چه روزایی که با پدرم توی این کوه ها گوسفند چروندم
این کوه رو مثل کف دست میشناسم
بعدشم من تنها کسی هستم که چراگاهایی که پدر گله رو اونجا می بره رو بلدم
وبعد پریدم ویک چوب دستی برداشتم و گفتم حسین بریم
وقبل اینکه کسی اعتراض کنه در چوبی خونه حسین قلی رو باز کردم و دویدم توی کوچه و تند تند شروع به حرکت سمت کوه کردم
همینجور که با سرعت راه می رفتم زیر چشمی پشت سرم رو هم می پاییدم که کی در باز میشه و حسین از در میاد بیرون
که بلاخره صدای بهم خودرن درچوبی رو شنیدم و خیالم از اومدن حسین راحت شد
تقریبا جلو کوه رسیده بودم که قدم هامو آهسته کردم تا حسین بهم برسه
حسین بهم رسید و ازم رد شد واز من جلو زد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼برایت دعا می کنم
🌺هر آنجا که در زندگی ات
🌼تیرگی است نور قرار گیرد
🌺هر آنجا که غم است
🌼شادی قرار گیرد
🌺هر آنجا که اضطراب است
🌼آرامش قرار گیرد
🌺هر آنجا که درد است
🌼شفا قرار گیرد
🌹تقدیم به شما دوستان گل
🌹#عصربهاریتون بخیر😊
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋