💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
هنگامي كه حضرت موسي از طرف خداوند،
براي رفتن به سوي فرعون
و دعوت او به خداپرستي مأمور گرديد،
موسي كه احساس خطر مي كرد به
فكر خانواده و بچه هاي خود افتاد.
و به خدا عرض كرد: پروردگارا!
چه كسي از خانواده و بچه هاي من،
سرپرستي مي كند؟!.
خداوند به موسي فرمان داد:
عصاي خود را بر سنگ بزن.
موسي عصايش را بر سنگ زد،
آن سنگ شكست و در درون آن سنگ
ديگر نمايان شد، با عصاي خود يك ضربه
ديگر بر آن سنگ زد، آن نيز شكسته شد و
در درونش سنگ ديگر پيدا گرديد.
موسي ضربه ديگر باعصاي خود بر
سنگ سوم زد و آن سنگ نيز شكسته شد، او در درون آن سنگ، كرمي را ديد كه
چيزي به دهان گرفته و آن را مي خورد.
پرده هاي حجاب از گوش موسي به كنار رفت و شنيد آن كرم
مي گويد:
«سُبْحانَ مَنْ يَسْمَعُ كَلامِي وَ يَعْرِفُ مَكانِي وَ يَذْكُرُني وَ لايَنْسانِي؛
پاك و منزه است
آن خداوندي كه مرا مي بيند، و
سخن مرا مي شنود،
و به جايگاه من آگاه است، و
بياد من هست، و مرا فراموش نمي كند.»
به اين ترتيب، موسي دريافت، كه خداوند عهده دار رزق و روزي بندگان
است و با توكل بر او، كارها سامان مي يابد.
@سلام، صبحتون بخیر 🤚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
••✾🌻🍂🌻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تقدیم به منتظران مولا صاحب الزمان🌹
🌱قطعاً روزی خواهد آمد که ما مهدیمان را ببینیم...انشاءالله
اللهمعجللولیکالفرج
امام_زمانم
بسیار_زیبا
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج✨
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
یادِ شما؛
ابر بهارےست
که بر چشمانم مےبارد
و هر قطرهاش،
قلبم را پُر از شکوفه مےکند
آرےبا شما
از قلب پاییزےام؛
نغمهےِ بهار مےآید!
وقتےبیایے
فصلِ دنیا؛
همیشه بهار مےشود
سلامزیباترینبهار
چه روزے شود روزے که
صبحم را با سلامِ به شما
خوشبو کنم مولاے من
هر گاه سلامتان مےدهم
بند بند وجودم
لبخندتان را احساس مےکند
سَلامٌ علےٰ آلِ يٰس ...
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡رامےبینم.
🌹
شوقِ دیدار✨💖
#امام_محمد_باقر علیه السلام:
وقتی مهدی عجلاللهتعالیفرجهشریف وارد کوفه میشود، بر فراز منبر قرار میگیرد، سخن آغاز میکند، در حالی که مردم از شدت شوقِ دیدارش آنچنان میگریند که از شدت گریه نمیفهمند امام علیه السلام چه میفرماید.
📚اعلام الوری،ص۲۷۱
🌹
♨️تنها راه ...
🔸#امام_زمان(عجل الله) در هیچ حالی ما را فراموش نمی کند، ما هم سزاوار نیست حضرت را فراموش کنیم.
در توسلات، توجهات و گرفتاریهایمان، آن حضرت را صدا بزنیم.
👌خدا می داند اگر راه حل برای گرفتاریهای #مادی و #معنوی می خواهید، باید "یابنالحسن" بگویید.
انشاءالله مورد عنایت قرار می گیرید. چون ایشان ملاذ و ملجأ شیعه هستند؛ هیچ جای دیگر هیچ راهی جز این نیست.
🖋آیت الله ناصری دولت آبادی رحمة الله
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مادر_خوبےها❤️
هر ڪسے مهر علے داشٺ و اولاد علے
گشتہ او شامل آیاٺ دعایٺ، مادر
بے حرم خواندن تو ظاهر امر اسٺ ولے
هسٺ عالم همہجا صحن و سرایٺ، مادر
#سیدة_نساء_العالمین🌷
💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خدایا به حق محمد وال محمد دستمان را خالی بر نگردان...
خدایا بار الها همه مریضها را شفا عنایت بفرما...
خدایا باذالهاگره از کار گرفتاران باز کن..
خدایا بارالها عاقبت جونامون را ختم بخیر بفرما..
خدایا بارالها فرج امام زمان را برسان
الهی امین🤲🤲🙏🙏
خدایا ما را لحظه ای به خودمان واگذار نکن🤲🏻🤲🏻😭
خدایا من از خودم به تو فرار میکنم
مرا به آغوشت بپذیر 😭😭🤲🏻🤲🏻
🌻أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
🌻أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
🌻أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
🌻أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌹
عزیزان برای تمام ملتمسین دعا و کسانی که بیمار دارند حمدشفا و امن یجیب و آیت الکرسی فراموش نشود
اللهم العجل لولیک الفرج🤲🏻🤲🏻🤲🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️اول کار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
⚡️باب اسرار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
⚡️نغمه جان است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بر گل خوش بوی محمد ص
💗صلوات
🌺اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
💗وَآلِ مُحَمـَّدﷺ
🌺وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سلام انرژی مثبتی هااااا.....😊🙋
امروز دوشنبه : ۱۴۰۲/۰۲/۲۵
* * * * * * * * *
🌹همراه با چند جمله الهام بخش و زیبا برخیزید و بدرخشید .......
🌹روزی مملو از آرامش دوستی و موفقیت براتون آرزو میکنم ........
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
انسان هرچه بيشتر از عشق تهي باشد نفرت بيشتري دارد و زندگي اش بيشتر سرشار از كينه ورزي خواهد بود ،
حسادت ، رقابت ، نگراني ، و بدبختي بيشتري در زندگي خواهد داشت و انرژي بيشتري در درونش راكد مي ماند.
عشق ؛ براي انرژي هاي ما يك خروجي است .
عشق ؛ يك جريان است ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 جمله تاکیدی امروز :
هرجا مي روم عشق و محبت را به سمت خودم جذب مي كنم. زیرا با تمام وجود به همه عشق می ورزم
...https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خدایا شکرت......🙏
* * * * * * * * * * *
روزتان پر از انرژی های مثبت و زیبای زندگی ... 😊🌹
دستهایت را بُگشا
دلت را به امید
ذهنت را ب خدا پیوند بزن
امروز روز دیگریست
روز تو
و آغاز چشمهائی
که خدا در آن نقش بسته
سلام صبحتون بخیر 🌺
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آخرین دوشنبه اردیبهشت
🌸ماهتون عالی و بینظیر
🌺ان شاءالله امروز
🌸برای تک تک دوستانم
🌺همون روزی بشه که
🌸آرزوشـو دارند
🌺پراز خیر و برکت
🌸پراز دلخوشی
🌺پراز موفقیت و
🌸پراز محبت خدا در زندگی
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
واقع بین باش... - واقع بین باش....mp3
4.59M
صبحتــوووون بخیـــر 😍اهـــالی محتــــرم 🦋🌹🌸😍
#رادیو انرژی 😊☺️🌱
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار هر شب ساعت ۸ سلام بر اقا امام رضا علیه السلام
به نذر ظهور ✌
💚 صلوات خاصه امام رضا «ع» 💚
🌷 اللهم 🌷
🌷 صل علیٰ 🌷
🌷عليِ بْنِ موسَی 🌷
🌷الرِضَا المرتضیٰ الاِمام🌷ِ
🌷 التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ 🌷
🌷 عَلی مَنْ فَوقِ الاَرض 🌷
🌷ومَن تَحتَ الثَّريٰ 🌷
🌷 الصِّديقِ 🌷
🌷الشهید🌷
🌷صَلاةً 🌷
🌷كَثيرةً تامَّةً 🌷
🌷 زاكيةً مُتَواصِلةً 🌷
🌷 مُتَواتِرَة ًمُتَرادِفة 🌷
🌷 كَأَفْضَل ماصَلَّيْتَ عَلى🌷
🌷 أَحَدٍ مِن اَوْليائِك. 🌷
🌷صلوات الله علیک🌷
🌷و علی آبائك🌷
🌷وأوﻻدك🌷
💚♻️کاش میشد پر بگیرم تا حرم
💚♻️پیشِ سلطان پیشِ آقایِ کرم
💚♻️کاش دعوت میشدم با زائران
💚♻️در حرم پر میزدم با عاشقان
💚♻️کاش من راهم صدایم میزدی
💚♻️یک زیارت را به نامم میزدی
💚♻️کاش گردد این گدا پابوسِ تو
💚♻️بندهٔ عاشق تر و مخصوصِ تو
💚♻️درشبِ قبرم کنی من راخطاب
💚♻️میکنی آقا قدمها را حساب
💚♻️باتوعاشقترشدن عشقِ منست
💚♻️عشقِ زیبای شما رزق منست
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ساده نباش جانم!
قرار نیست هرکس که به تو لبخند زد ، از سرِ مهربانی باشد ،
یا هرکس حرف هایِ قشنگ تحویلت داد ،
از سرِ صداقت و یکرنگی...
این مردم عادت کرده اند ، برایِ روزهایِ سردشان ، کلاهِ همدیگر را بردارند ...
"هوا بس ناجوانمردانه سرد است" جانم...
کلاهت را محکم بچسب!
حواست باشد؛
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مردمانی که در سواحل اقیانوس اطلس زندگی می کنند به صید خرچنگ آبی مشغولند.
آنها خرچنگ هایی را که صید می کنند در سبد می اندازند. اگر فقط یک خرچنگ در سبد باشد، روی سبد درپوش می گذارند؛ اما وقتی چند خرچنگ صید کرده باشند، هرگز درپوش سبد را نمی گذارند.
چون هرکدام از خرچنگ ها برای بیرون آمدن، دیگری را به کناری می کشد. بنابرای هرگز هیچ کدام موفق به فرار نمی شوند.
این شیوه ی انسان های ناموفق است. آنها دست به هر کاری می زنند تا دیگران را از پیشرفت باز دارند و مانع جلو رفتن آنها شوند.
آنها برای نگهداشتن دیگران در سبد، از هر وسیله ای استفاده می کنند.
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
20.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی از یکی ازگرانترین سوئیتهای هتل برج العرب که شبی ۲۵ هزار دلار قیمتشه
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ای دوست بخند
🌹تا عادت کنی به خندیدن
🌸دنیا اونقدر هم که فکرمیکنی
🌹جدی نیست
🌸عصر زیباتون خوش
🌹محفل تون گرم از عطر محبت
🌸خنده هاتون تموم نشدنی
🌹دلخوشی هاتون زیاد
🌸ولحظه هاتون سرشار از آرامش
🌹عصرتون بخیر و پراز آرامش
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باورت میشه اینا عروسک باشن 😮
🎯https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
در آغاز تنها عشق بود. حتی زندگی و پیدایش شما بر روی این کرهٔ خاکی نیز برخاسته از عشق است. این عشق بوده است که در یک لحظه مرد و زنی را آنچنان به سوی هم جذب کرده است تا از تلفیق و اتحاد عاشقانهٔ بدن آنها بذر شما متولد گردد.
- باربارا دی آنجلیس
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان واقعی گل مرجان
پارت چهل و یک
مات و مبهوت به مصطفی نگاه کردم و تا خواستم چیزی بهش بگم گفت من باید برم دیگه،فردا صبح زود باید برم،یادت باشه بهم قول دادی منتظرم بمونی تا برگردم......
توی چشم به هم زدنی از پله ها بالا رفت و دیگه ندیدمش،هنوز نرفته دلتنگش شده بودم کاش نمیومدم اینجوری راحت تر با رفتنش کنار میومدم،
کمی که از رفتن مصطفی گذشت منم از پله های آب انبار بالا رفتم و بعد از دید زدن حیاط توی اتاق رفتم......
مامان که از زیرزمین اومد گفت فردا پسر سوری خانم قراره بره سر کارش،قراره بعد از رفتنش تو حیاط واسش آش پشت پا درست کنیم،چشم بد ازش دور دیدی چه پسریه؟سوری خانم میگه عین برادر جوون مرگشه،میگه نور چشمی خانواده ست و کل فامیل کشته مردشن.....
.جوابی ندادم و خودم و مشغول درست کردن ناهار کردم
،میترسیدم چیزی بگم و خودم و لو بدم،اونشب برام خیلی سخت گذشت در حدی که چند باری تا در اتاق رفتم و اتاق سوری خانم رو زیر نظر گرفتم.....
برام عجیب بود که چطور با چند بار دیدن اینجوری دین و ایمونم رو بهش باختم.......
نیمه شب بود که دیگه نتونستم بیدار بمونم و خوابیدم،صبح زود با صدای مامان که میگفت همه توی حیاط دارن کارای درست کردن اش رو انجام میدن بیدار شدم،یعنی مصطفی رفت؟
حس دلتنگی عجیبی به قلبم چنگ انداخت و با بی حوصلگی از جام بلند شدم.....
بعد از اینکه دست و صورتم و شستم و چند لقمه ای صبحانه خوردم دنبال مامان راهی حیاط شدم،
سکینه پای ظرف بزرگی نشسته بود و پیاز خرد میکرد،یاد حرفای مصطفی افتادم که بهش میگفت دختره ی بی مغز،
ناخوداگاه لبخند نشست روی لبم،همون لحظه سکینه سرش و بالا گرفت و با دیدن لبخند من غرید:به چی میخندی؟اگه چیز خنده داری هست بگو مام بخندیم.....
سریع لبخندم و جمع کردم و گفتم چکار به تو دارم خودم یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت،
نگاه مرموزی بهم انداخت و گفت فقط من میدونم که تو چه مار خوش و خط خالی هستی،اصلا تو اینجا چکار میکنی کی دعوتت کرده؟
قبل از اینکه من چیزی بگم مامان گفت وا،تو چکاره ای که بچه ی من و باز خواست میکنی؟مگه باید از تو اجازه بگیره واسه اومدن؟
سوری خانم که احساس خطر میکرد سریع جلو اومد و گفت خانما توروخدا بس کنید بیاید کمک من،هرکی اومده قدمش رو تخم چشمای من،
انشالله واسه جشناتون جبران کنم......
با این حرف سوری خانم بحث و جدل خاتمه پیدا کرد و هرکس مشغول کاری شد......
قرار شد مامان کشک هارو بسابونه و من هم پیازا رو سرخ کنم،
چقدر جای مصطفی خالی بود،درسته چند بار بیشتر ندیده بودمش اما انگار سال ها بود که میشناختمش……
سوری خانم تند تند کارارو انجام میداد و بقیه رو هم تشویق میکرد که هرجور شده تا ظهر آش پشت پا آماده بشه،کاش هیچوقت مصطفی این کار رو پیدا نمیکرد و همینجا مشغول میشد…..
قبل از ناهار بود که بالاخره آش آماده شد و همه با کمک هم کاسه ها رو پر کردن و سوری خانم خودش زحمت پخش کردنش رو کشید،کارش که تموم شد از همسایه ها خواست هرکس ظرفی بیاره و برای خودش آش بکشه،
با اشاره ی مامان توی خونه رفتم و یکی از قابلمه ها رو آوردم تا آش بکشم،همه پشت سر هم ایستاده بودن و به نوبت ظرف رو پر میکردن،من نفر آخر بودم و هنوز چند نفری جلوم مونده بود که سکینه خودش و پشت سرم انداخت و با حرص گفت فکر میکنی نمیدونم دیروز با مصطفی رفته بودی توی آب انبار هرزه؟
تا آبروت و نبرم که ولکن نیستم……
با شنیدن این حرف از دهن سکینه تا مرز سکته پیش رفتم، این من و از کجا دیده،نکنه به گوش آقام و مرتضی برسه بفهمن زنده ام نمیذارن
،با ترس به عقب برگشتم و در حالیکه صدام میلرزید گفتم این چرندیات و کی بهت گفته؟
من با اون چکار دارم اخه؟
شلم یا کور که بخوام خودم و به کسی قالب کنم؟
سکینه دوباره با عصبانیت گفت ببند دهنت و،سر من و نمیتونی کلاه بذاری،هرچقدر بهت میگم مصطفی نامزد منه باور نمیکنی ها؟
همون لحظه نوبت من شد و سریع ظرف و پر کردم و خودم و به اتاق رسوندم،دلم نمیخواست دیگه چشمم بهش بخوره،حقیقتا ازش میترسیدم،
دلم میخواست بهش بگم خب اگه نامزدته چرا با من قول و قرار گذاشته؟
کاش جرئتش رو داشتم و بهش میگفتم…..
مامان پشت سرم وارد اتاق شد و گفت زیاد دهن به دهن این دختره نذار گل مرجان،همه میگن این روانیه،میگن روزی نبوده که توی این حیاط دعوا راه نندازه و حالام چون دلش پیش پسر سوری خانم گیر کرده داره خودش و خوب نشون میده…..
با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم و گفتم من چکار به کارش دارم اخه،خودش میاد به من گیر میده،
مامان
حالا من گفتمی گفت و دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد…..
روزهای سخت و دلگیر یکی پس از دیگری گذشت و من دیگه حتی توی زیر زمین هم نمیرفتم،توی اتاق میموندم و کارای خونه رو انجام میدادم،
منی که تا قبل از ازدواج زری تنها کار سختم آوردن آب از آب انبار بود حالا دیگه نمیذاشتم مامان دست به سیاه و سفید بزنه،میخواستم اینجوری سر خودم و گرم کنم تا گذر روزها رو متوجه نشم……
چند ماهی از رفتن مصطفی گذشته بود و من هرروز به عشق اینکه هرچه زودتر مصطفی بیاد و من و از اقام خواستگاری کنه روزگار میگذروندم،اون روزها تنها دغدغه ام اومدن مصطفی بود اما نمیدونستم که سرنوشت چه خواب های عجیب و غریبی واسم دیده…….
مدتی بود آقا میگفت یکی از کسایی که قبلا توی کار بنایی باهم بودن به یکی از کشورهای عربی رفته و اونجا مشغول کار شده،
میگفت آنقدر توی همین مدت کوتاه وضعش خوب شده که یه خونه و ماشین خریده،
مامان که حرفای آقا رو میشنید ابرو بالا مینداخت و میگفت اونا شانس دارن مرد،توی همین شهرم کم نیست آدمایی که مثل پارو پول جمع میکنن،ادم عرضه دار همه جا واسش کار پیدا میشه…..
مامان میگفت اما آقا تمام هوش و حواسش جای دیگه ای بود
،مخصوصا اینکه مرتضی مدام توی گوشش میخوند که باهم برن و توی همون کشوری که دوستش میگفت کار کنن
،مامان توی سر خودش میزد و به آقا میگفت هرجایی میخوای بری برو اما حق نداری پسرم و با خودت ببری،مرتضی اما پاشو کرده بود توی یک کفش که تا کی باید توی بقالی واسه یه قرون دوقرون پادویی کنیم و هشتمون گرو نهمون باشه…..
آقا اوایل زیاد راضی نبود اما مرتضی انقدر توی گوشش خوند و از پول و ماشین و خونه صحبت کرد که راضی شد و این وسط مامان بود که هرروز گریه میکرد و با التماس سعی میکرد پشیمونشون کنه
،هرچی به آقا گفت آخه من بدون شما چکار کنم توی این شهر غریب اونم چهارتا بچه ی قد ونیم قد،حداقل بذار مرتضی بمونه،اگه رفتی اونجا و کار برات پیدا نشد ما چکار کنیم ها؟از کجا بیاریم نون بخوریم؟….
.آقا برای موندن مرتضی حرفی نداشت اما مرتضی خودش راضی به موندن نبود و میگفت نمیذارم آقا خودش تنها بره،شما که اینجا جاتون خوبه ما هم همیشه واستون پول میفرستیم……
دوست آقا یه نفر رو بهشون معرفی کرده بود که میتونست اونا رو قاچاقی و لابلای اجناس توی کشتی به اونجا ببره،
مامان وقتی فهمید قراره توی کشتی و اونم به صورت قاچاقی برن آخرین تلاشش و هم کرد و خودش و به غش زد اما فایده ای نداشت،
طمع برای پول چشم هر دوتاشون و کور کرده بود و عزمشون رو برای رفتن جزم کرده بودن……
مقداری از این ور و اون ور پول جمع کردن و یه مقدار کمی رو هم برای خرجی به مامان دادن و بالاخره یه شب با جمع کردن وسایلشون رفتن تا لقمه ای نون حلال دربیارن و از اون بدبختی و فلاکت نجات پیدا کنیم اما غافل از اینکه روزی رسان خداست و اگر قرار به دادن باشه هرجایی از این کره ی خاکی باشی به دستت میرسه……
مامان مدام واسه مرتضی بیتابی میکرد و خودش رو سرزنش میکرد که چرا جلوش و نگرفته،چند روزی که گذشت کم کم آروم شد و با این قضیه کنار اومد اما هر روز صبح که بیدار میشد میگفت خواب بد دیدم و مرتضی مدام توی خواب صدام میکنه منم دلداریش میدادم و میگفتم خودت و اذیت نکن انشالله به زودی با دست پر برمیگردن و کلی خوشحال میشیم…….
روزها از پی هم میگذشت و من با فکر و خیال مصطفی زندگی میکردم،همیشه با خودم فکر میکردم که با اومدن مصطفی آقام ومرتضی هم میان و میریم سر خونه زندگیمون،
شب ها که میشد به یاد بوسه ی مصطفی میفتادم و بدنم گر میگرفت ،یعنی میشد اون چشم های سبز واسه همیشه مال من بشن؟
آقا قبل از رفتن گفته بود به محض اینکه برسن و جاگیر بشن هرجوری شده از خودشون خبر میرسونه تا خیالمون راحت بشه اما یک ماه گذشته بود و هنوز هیچ خبری ازشون نرسیده بود،
مامان دوباره بی تابی هاش و شروع کرده بود و از صبح تا شب گریه میکرد،
یه روز ظهر که مامان بی حوصله توی اتاق نشسته بود در به صدا دراومد،اسماعیل سریع پرید درو باز کرد و من با دیدن زری متعجب از جام بلند شدم،
توی این چند ماه که ازدواج کرده بود اصلا سری بهمون نزده بود و این اولین باری بود که به دیدنمون میومد…….
مامان تا زری رو دید زود از جاش بلند شد و گفت حالا دیگه اومدی؟
تو دیگه چه بچه ه ای هستی؟آقات و داداشت الان یک ماهه رفتن ناکجاآباد واسه کارگری و بدبختی تو حالا یاد ما افتادی؟
مامان با زری حرف میزد و من محو تماشاش بودم،این زری خودمون بود
چرا روسری سرش نیست؟
مامان که تازه متوجه سر و وضع زری شده بود اخم غلیظی کرد و گفت این چه سرو وضعیه دختر؟
چرا مثل این حرومیا شدی؟
زری تابی به سر و گردنش داد و گفت شوهرم ازم خواسته اینجوری باشم دیدی که همه خانوادش اینجوری میگردن،مگه خودت نگفتی باید مطیع شوهرم بشم؟
مامان دستش و توی هوا تکون داد و گفت والا من سر از کار تودر نمیارم نه به اون ننه من غریبم بازیات
،نه به این چیتان پیتان و شوهر شوهر کردنت،
زری خنده ی ریزی کرد و گفت خب داشتی میگفتی آقا و مرتضی رفتن کجا؟
مامان دوباره با آبغوره گفت وای بچم و یک ماهه ندیدم دارم دیوونه میشم،چطور دلت اومد نیای سراغ آقات و برادرت؟
تو دیگه دلت چقد سنگه؟
زری گفت مگه شما اصلا به فکر من بودین ؟
من بچه ی آقا نبودم نه؟
منکه کف دستم و بو نکرده بودم میخوان برن خب شما بهم خبر میدادین،
شاید اگه میتونستم میومدم و بهشون سر میزدم…..
زری آنقدر تغییر کرده بود که از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم،
چنان لباس های شیک و گرون قیمتی پوشیده بود انگار از اول پولدار بوده،
دست هاش که بر اثر کار زیاد همیشه ترک خورده بود آنقدر صاف و سفید شده بودن که انگار تا حالا حتی یه بشقاب هم جابجا نکرده…..
کمی که گذشت مامان نگاه کنجکاوانه ای به زری انداخت و گفت چه خبر از شوهرت؟خوبه؟میسازین باهم؟
دیگه کتکت نمیزنه؟
زری موهاش و از روی شونه اش کنار زد و گفت نه دیگه منکه باهاش خوب شدم اونم خوب شده،
اگه بدونی چه کارایی برام میکنه،میبینی که نمیذاره خم به ابروم بیاد….
مامان ابرویی بالا انداخت و گفت پس فقط اون انگشتر من واسش سنگین بود؟
دیدی چطور سر مادرت کلاه گذاشتن؟
این قمر در به در هرروز میومد اینجا به من میگفت دخترت و بده به داداشم میخواد واست یه انگشتر چشم کور کن بخره،
چی شد پس خرید؟
از زیرش در رفت حالام داره به ریش من میخنده؟
شیر بهام که به آقات ندادن…..
زری زود گفت میدونی چرا نخرید؟واسه اینکه شما حتی دو تا دونه بشقابم به من جهاز ندادین،
حالا درسته دستتون خالی بود اما دو تا تیکه لباسم نمیتونستین واسم بخرین؟
بحث مامان و زری انگار تمومی نداشت
،بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن کوتاه اومدن و دیگه بحث نکردن،
قرار شد زری واسه شام پیشمون بمونه و بعد از شام شوهرش بیاد دنبالش،غروب بود که مامان با طعنه گفت نمیری به خواهر شوهرت سر بزنی؟فردا از چشم ما نبینه؟
زری پوزخندی زد وگفت اینکه خواهر پرویز نیست،مامان با تعجب گفت چی؟یعنی کی که خواهرش نیست؟
یعنی دروغ گفتن به ما؟زری گفت نه میدونی چیه؟
مامان قمر خانم بعد از اینکه شوهرش مرد با وجود چندتا بچه با پدر پرویز ازدواج کرد چند وقت بعد هم پدر پرویز مرد و دوباره مادرش با یکی دیگه ازدواج کرد،اینا خواهر برادر نیستن که……
مامان روی دستش زد و گفت واه واه زنیکه ی عوضی ببین چه دروغایی به هم بافت و تحویلمون داد…..
زری گفت والا منم فکر میکردم خواهر برادرن،پرویز خودشم چیزی نگفت من از زبون کتایون شنیدم،
مامان سریع گفت میاد بهتون سر بزنه؟
زیاد رو بهش ندیا،این زن مار هفت خطیه،وقتیه که آنقدر به ما دروغ گفته پس باید ازش ترسید….
.زری گفت مامان منکه نمیتونم بهش بگم نیا،گاهی میاد و به پرویز سر میزنه……،
مامان واه واهی کرد و گفت از همون اول میدونستم این زنیکه پاچه دریده ست،
نبینم باهاش بپریا……
اونشب زری شام رو هم با ما خورد و بعد از شام بود که آقا پرویز اومد دنبالش و بدون اینکه داخل بیاد رفتن،مامان غر میزد و میگفت اینم از دختر شوهر دادن من،نگفت با دستم یه چیزی ببرم براشون
،اینکه وضع شوهرش خوبه چی میشد یه پولی بهمون میداد واسه تو دستمون،
خدا آدم و نیازمند اولاد نکنه هیچوقت…….
یک ماه دیگه هم گذشت و هنوز خبری از آقا و مرتضی نبود دیگه منم به دلشوره افتاده بودم و دلم گواهی بد میداد
،آقا گفته بود خیلی زود برامون خبر میفرسته تا خیالمون راحت بشه اما تا الان هیچ خبری نشده بود……
یه روز قبل از ظهر که دراز کشیده بودم و تو فکر و خیال خودم بودم در اتاق به صدا در اومد،بچه ها با مامان رفته بودن زیر زمین وتنها بودم،
در رو که باز کردم با دیدن زیور دختر کوچیکه ی سوری خانم و خواهر مصطفی متعجب پرسیدم چی شده زیور جان؟
آروم گفت مامانم تو آب انباره میگه سریع بیا کارت دارم،با هیجان باشه ای گفتم و زود بیرون رفتم
،زیور راهی اتاق خودشون شد و منهم بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداختم به سمت آب انبار حرکت کردم،یعنی سوری خانم چکارم داره؟
شاید میخواد از مصطفی بهم خبر بده؟نه اگه اینجوری بود که میومدو جلوی در بهم میگفت……
آنقدر هیجان زده بودم که چندین بار نزدیک بود زمین بخورم….
هرجوری که بود خودم و به پله های آب انبار رسوندم و آروم پایین رفتم،تاریک بود و تا پایین نمیرفتم نمیشد چیزی رو ببینم…..
روی آخرین پله که رسیدم منتظر بودم سوری خانم جلو بیاد حرفی بزنه اما با دیدن مصطفی که دستاش و زیر بغلش زده بود و با لبخند به دیوار تکیه داده بود خشکم زد…..
حقیقتا انتظار همچین صحنه ای رو نداشتم و حالا حسابی غافلگیر شده بودم،مصطفی تکیه ش و از دیوار برداشت و گفت سلام زیباترین دختر دنیا،
به زور دهنم و باز کردم و سلام کردم،مصطفی که متوجه بهت زدگی من شده بود گفت پس تیرم به هدف خورد ؟
نمیدونی چقدر دلم میخواست اینجوری غافلگیرت کنم…..
لبخند محوی زدم و گفتم واقعا که کار بدی کردی،اگه من این وسط پس میفتادم خوب بود؟
مصطفی با اخم گفت خدا نکنه دیگه این حرف و نزنیا؟گل مرجان بخدا قسم من این روزای سخت و فقط به عشق تو دارم تحمل میکنم،
آنقدر کارم سخته که چندین بار میخواستم قید همه چیزو بزنم و برگردم اما فقط به امید رسیدن به تو موندم،
میخوام واست بهترین زندگی رو بسازم،دوست دارم تو نظام کاره ای بشم و تو بهم افتخار کنی……..
با خجالت گفتم میدونم سخته اما تورو خدا جا نزن،چشم به هم بزنی این مدتم میاد میره و خدمتت تموم شده،
مصطفی بدون هیچ حرفی توی چشمام زل زد و بعد از کمی سکوت گفت خیلی دوستت دارم گل مرجان،
دل توی دلم نیست تا این چند وقتم بگذره و بیام خواستگاریت،البته الانم میتونم بیام اما مامانم قبول نمیکنه ،
میگه هروقت کارت درست شد بعد میریم صحبت میکنیم نمیشه این همه مدت اسم بذاریم رو دختر مردم......
گفتم راست میگه مصطفی تازه الانم که آقام و مرتضی نیستن رفتن یه کشور دیگه واسه کار کردن،فکر نکنم حالا حالا ها بیان.......
کمی دیگه باهم حرف زدیم و بعد با کلی دلتنگی و بغض از هم جدا شدیم،مصطفی فردا صبح زود باید میرفت و فقط بخاطر دیدن من اینهمه مسیر طولانی رو اومده بود،
دیدن اینهمه عشق و محبتش حالم رو خوب میکرد و بهم امید میداد تا روزهای جدایی و دلتنگی برام راحت تر بگذره....،
پام و که توی اتاق گذاشتم چنان حس بدی گرفتم که بی اختیار اشکم جاری شد و گوشه ای کز کردم....
دلم حسابی برای آقا و مرتضی شور میزد و کاری از دستم برنمیومد،
مامان که اومد توی اتاق و حال و روز من رو دید اونم گوشه ای کز کرد و شروع کرد به گریه کردن.....
سه ماه از رفتنشون گذشته بود و پولی که آقا برای خرجی بهمون داده بود هم ته کشید و دیگه پولی برامون نمونده بود،اینجوری نمیشد باید کاری میکردیم،باید هرجوری که شده دوست آقا رو پیدا کنیم و ازش سراغ بگیریم
،اون حتما میتونه ازشون خبر بگیره،وقتی قضیه رو به مامان گفتم اشکاش و پاک کرد و گفت آره اینجوری فایده نداره،باید بریم و خودمون ازشون خبر بگیریم ،
ای خدا کاش قلم پام میشکست و نمیذاشتم بچه ام باهاش بره،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم،ای مرد به زمین گرم بخوری،
میخواستی بری خب خودت میرفتی چکار به بچه ام داشتی.......
اونشب حال و هوای خونه ی ما پر از غم بود،از یه طرف نگران آقا و مرتضی بودم و از طرفی رفتن مصطفی حالم رو خراب کرده بود.....
روز بعد صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و مامان رو بیدار کردم،مامان سریع بیدار شد و آماده شد،نه من و نه مامان آدرس دوست آقا رو نداشتیم اما مامان یکبار براشون توی بقالی غذا برده بود و آدرسش رو بلد بود،به امید اینکه صاحب بقالی نشونی از دوست آقا داشته باشه راهی اونجا شدیم،
مسیرش طولانی نبود و زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم،
مغازه ی نه چندان بزرگی که پر از آدم بود و همه در حال خرید کردن بودن........
پسره جوونی توی مغازه مشغول جابجا کردن مواد غذایی بود و فهمیدم که از کارگرهای اونجاست سریع داخل پریدم و ازش سراغ صاحب بقالی رو گرفتم،پسر نگاهی به سرتاپام انداخت و با دست مردی تقریباً هم سن آقا رو نشونم داد و گفت اسمش آقای حمزه است اگه باهاش کار داری برو همونجا پیشش،
سریع تشکر کردم و با مامان به سمت آقای حمزه حرکت کردیم ....
.آقای حمزه گوشه ی بقالی ایستاده بود و با مرد دیگری در حال صحبت بود، هنوز متوجه حضور ما نشده بود اما با ببخشید بلندی که مامان گفت سریع به سمتمون برگشت و با تعجب گفت بفرمایید خانم ها درخدمتم،مامان بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه سریع سر اصل مطلب رفت و گفت ببخشید آقای حمزه شما از شوهر و پسر من خبر ندارید؟
چند وقتی پیش شما کار می کردن اما یه آدم از خدا بی خبر انقدر توی مغزشون خوند که بار و بندیل بستن و برای کار به یکی از این کشورهای عربی رفتن
خدا شاهده سه ماهه ازشون هیچ خبری ندارم،جگرم برای پسرم خونه
جون بچه هات اگه خبری داری بهم بگو تا از این نگرانی در بیام......
آقای حمزه که از تعریف های مامان از قضیه پی برده بود گفت شما مادر مرتضی هستی؟
مامان با بغض گفت آره آره مادرشم، توروخدا اگه خبری ازش داری بهم بگو سه ماهه که شب و روز ندارم خواب خوراک ندارم نمیدونم بچم کجاست جاش خوبه یا نه ؟
آقای حمزه با دلسوزی نگاهی به مامان کرد و گفت به خدا قسم من هیچ خبری ازشون ندارم از همون روزی که سراغم اومدن و خداحافظی کردن ندیدمشون کسی هم خبری ازشون بهم نداده،
دروغ که ندارم خواهرم.....
مامان که اشکش این روزها دم مشکش بود زود زیر گریه زد و گفت خدا خیرت بده حداقل کمکمون کن آدرس اون آدم از خدا بی خبر رو که این پیشنهاد رو بهشون داده بود پیدا کنم شاید اون ازشون خبر داشته باشه یا بتونه خبری برام پیدا کنه اینجوری که من دیوونه میشم ......
آقای حمزه فکری کرد و گفت فکر کنم منظور شما همون مردیه که با ماشین گرونقیمت اینجا می آمد و شوهرتون میگفت که قبلاً با هم کار می کردند اگه منظورت همون مرده میتونم از بچه ها آدرسش رو برات پیدا کنم چون چند باری در خونش وسیله برده بودن،مامان زود گفت آره آره همونه، شوهر من که توی این شهر بی در و پیکر کس دیگه ای رو نمیشناخت
اما خودش گفته بود که اینجا میاد برای خرید و یه ماشین مدل بالا هم داره
آقای حمزه یکی از کارگر هاش و صدا کرد و پسر جوون هم سریع خودش رو به مارسوند،
آقای حمزه ازش خواست مارو در خونه ی دوست آقا ببره،مقداری پول هم توی دستش گذاشت و گفت خانم ها رو با ماشین ببر که خسته نشن.......
کارگر بقالی سریع از مغازه بیرون رفت و ما هم به دنبالش بیرون رفتیم،
سر خیابون سوار ماشین شدیم و به طرف آدرسی که آقای حمزه داده بود حرکت کردیم….
. آنقدر دعا کرده بودم که حد و حساب نداشت،
نگاه مظلوم مرتضی یک لحظه از جلوی چشم هام کنار نمیرفت،
برای آقا هم ناراحت بودم اما نه به اندازه ی مرتضی……
بالاخره ماشین جلوی خونه ی بزرگ و شیکی نگه داشت و کارگر بقالی با اشاره ی دستش گفت که همینجاست،در بزنید درو براتون باز میکنن،مامان بدون هیچ حرفی به سمت خونه پرواز کرد ومنم هرجوری که بود تشکر کردم و پیاده شدم…..
مامان بی وقفه در میزد و کمی طول کشید تا زن جوونی در رو بازکرد و با دیدن ما اخمی کرد و گفت خانم مگه سر آوردی؟
چته آنقدر در میزنی؟مامان ناراحت گفت خانم به آقاتون میگید بیاد دم در؟…….
زن نگاهی به سر تا پای مامان کرد و با کنجکاوی گفت شما چکار با شوهر من داری؟
….مامان بخاطر پوست سفید و چشم های آبیش آنقدر زیبا بود که زن با دیدنش احساس خطر کرده بود،
مامان گفت شوهر شما دوست شوهر منه،چند وقتی با هم کارگری میکردن،الان چند ماهی هست شوهرم و پسر جوونم بخاطر کار به پیشنهاد شما رفتن یه کشور اما ازشون خبر ندارم،
زن که مشخص بود دلش واسه مامان سوخته از جلوی در کنار رفت و تعارفمون کرد داخل بریم
،مامان در حالیکه با گوشه ی روسریش اشکاش و پاک میکرد داخل رفت و روی سکوی حیاط نشست،به گفته ی زن شوهرش بیرون رفته بود و معلوم نبود کی میاد،هرچقدر اصرار کرد داخل خونه بریم و توی هوای سرد نشینیم مامان قبول نکرد و گفت همینجا میشینم تا شوهرت بیاد،
زن سریع توی خونه رفت و با دو لیوان شیر داغ برگشت،
نگاهی به خونه ی بزرگ و سر سبزشون کردم و آرزو کردم ای کاش آقا هیچوقت با این مرد آشنا نشده بود……..
زن با حوصله کنار مامان نشست و به درد و دل هاش گوش داد،
موقع ناهار هرجوری بود مارو توی خونه برد و از همون غذایی که درست کرده بود برامون کشید،
آنقدر زندگی آروم و خوبی داشتن که کاری جز حسرت خوردن نداشتم
،انواع اسباب بازی ها توی خونشون بود و بچه هاش با آرامش در حال بازی بودن…….
بعداز ظهر بود که در خونه باز شد و مرد تقریبا جوونی وارد حیاط شد،
مامان سریع دمپاییاش و پوشید و بدون اینکه سلام کنه شروع کرد به تعریف کردن قضیه،مرد با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت یعنی توی این سه ماه هیچ خبری ازشون نرسیده؟
مامان به گریه گفت اگه رسیده بود که من الان اینجا نبودم……..
دوست آقا که اسمش امجد بود دستی توی صورتش کشید و گفت چطور تا الان از خودشون خبر نرسوندن،من هر هفته واسه خانومم نامه میفرستادم
،اونجایی که من بهشون آدرس دادم برن خودشون واسه کسایی که سواد ندارن نامه مینویسن و میفرستن……
مامان که این و شنید همونجا وسط حیاط نشست و شروع کرد به زدن خودش،توی سرش میزد و میگفت من میدونم بچم یه بلایی سرش اومده وگرنه میدونست من دلواپس میشم،
بهش گفته بودم من تو بی خبری میمیرم من و بی خبر نذاره……
امجد که حال و روز مامان رو دید با ناراحتی کنار مامان زانو زد و گفت اصلا نگران نباش خانم،من اونجا کلی دوست و آشنا دارم،فقط دو سه روز بهم وقت بده قول میدم واست خبر بگیرم
،آقای امجد و خانمش آنقدر با مامان حرف زدن و دلداریش دادن که کمی آروم شد اما فایده ای نداشت همینکه پامون و توی خونه گذاشتیم دوباره شروع کرد و انقدر بی تابی کرد که چندتا از همسایه ها اومدن تا آرومش کنن….
.قرار شده بود آقای امجد پیگیری کنه و خودش بیاد بهمون از حال و روز آقا و مرتضی خبر بده،
دوسه روز گذشت و هنوز خبری نبود،با خودم گفتم فردا میشه چهار روز اگه تا فردا هم خبری از آقای امجد نشد دوباره میریم خونشون و به پاش میفتم یه کاری کنه……
آخر زمستون بود و همه درگیر کارای شب عیدشون بودن،یادم اومد که مرتضی واسه اینکه مامان و راضی به رفتنش کنه بهش میگفت مامان قبل از شب عید واست پول میفرستم تا برای اولین بار بری بازار و هر لباسی که دوست داشتی رو برای خودت بخری،حالا شب عید بود و ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم لباس و این جور چیزها بود…..
تازه هوا تاریک شده بود و همه زیر کرسی کز کرده بودیم،مامان طبق معمول سردرد داشت و سرش رو با دستمال بسته بود،
بچه ها با هم حرف میزدن و توی سر و کول هم میزدن،برای شام تخم مرغ آبپز درست کرده بودم و منتظر بودم آماده شه،
مامان ازم خواست لیوانی آب براش ببرم و همینکه بلند شدم صدای در بلند شد،
با خودم گفتم حتما یکی از همسایه هاست و اومده به مامان سر بزنه اما با باز شدن در و دیدن آقای امجد پشت در دست و پام سر شد………
مامان که من و دید گفت کیه گل مرجان چرا خشکت زده؟تا خواستم چیزی بگم آقای امجد سلام کرد و مامان با شنیدن صداش از جا پرید،
آروم جواب سلامش و دادم و گفتم بفرمایید داخل،مامان زود جلوی در اومد و گفت آقای امجد توروخدا فقط بهم بگو سالمن تا همینجا دستت و ببوسم……