eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
27.3هزار ویدیو
132 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 😍👇 این هم از ژامبون مرغ خونگی با بافتی لطیف😍 ✅مواد لازم: _٧٠٠ گرم سینه و ران مرغ بدون استخوان نیمه منجمد (حتما گوشت نیمه منجمد باشه) _۵ الی ۶ حبه سیر درشت _۴ ق غ نشاسته ذرت _روغن مایع ۱۰ ق غ _زرده تخم مرغ ۱ عدد _شیر خشک ٢ قاشق غذاخوری( قابل حذف) _ادویه: جوزهندی ۲ ق چایخوری پودرتخم گشنیز ۲ ق چ پودرسیر ۲ ق چ زنجبیل ۱ ق چ پودرکاری ۱ ق چ آویشن ۱ ق چ دارچین ۱ ق چ هل ۱ ق چ فلفل قرمز ۱ ق چ قفل سیاه ۱ ق چ نمک ۱ ق غ _قارچ آبپز شده ۶ عدد _هویج متوسط آبپز شده ۱ عدد _کاور کالباس 🌸 ✅ نکات مهم: قالب رو چرب کنید و مواد رو داخلش بریزید. خوب فشرده کنید ٣ لایه فویل روش بکشید و در فر گازی ١٨٠ درجه یا در فر های برقی و توستر دمای ١۵٠ درجه به مدت یک ساعتُ نیم الی یک ساعت ۴۵ دقیقه بمونه تا بپزه. بعد از پخت فویل رو دربیارید، خنک بشه بعد مجدد فویل بکشید بذارید یخچال بمونه حداقل ١٢ ساعت. تو کاور هم میشه یه سمت کاورُ با نخ خیلی محکم یا بستِ پلاستیکی ببندید،موادُ با استفاده از قاشق یا قیف پلاستیکی، توش بریزید و با دست ماساژ بدید،چندبار بغلتونید، فشرده کنید تاهوای اضافی خارج و موادمنسجم بشه. هواگیری کاور خیلی مهمه تا فضاخالی داخل کالباس به وجود نیاد وگرنه بعداز پخت کاور چروکیده میشه. کالباسُ تو یک قابلمه آبجوش قراربدید باشعله کم بمدت ۲ساعت بمونه تابپزه. بعد بلافاصله ازقابلمه خارج و داخل آب سردُ یخ بذارید تا بهش شک وارد و خنک بشه. بمدت حداقل ١٢ ساعت داخل یخچال بمونه، بعد آماده مصرف هست. (در کلیپ همه مواد ٣ برابر شده) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر شما روز بخیر🌻 امروز در قوری دوستی چای دم کنید، با قند مهربانی نوش جان کنید و با عشق، با هم بودن را جشن بگیرید چای گاهی فقط یک بهانه است برای دقایقی در کنار هم بودن... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🍃
اولین گام موفقیت، این است که بتوانی موفقیت دیگران را کنی. دومین گام موفقیت، این است که بتوانی موفقیت دیگران را کنی. سومین گام موفقیت، این است که بتوانی موفقیت دیگران را کنی. آخرین گام موفقیت این است که بتوانی به شیوه ی خودت شوی. ماه را نشانه بگیرید، اگر به هدف نزنید حتما یکی از را خواهید زد. 😍😊 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ثبت سفارش و خرید دوست عزیز همگروهی مون‌ خانم فتحی عزیز از خوزستان برا خرید محصولات نفیس ممنون از اعتماد ایشون 😍😍❤❤ مبارک شون باشه 😘😘❤❤https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957 @aMaryam4
لیست سفارش 👆👆فوم شستو ام ان دی ضد آفتاب بی بی کرم و کرم دور چشم ام ان دی 😍😍 https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957 @aMaryam4
داستانک: قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود. معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود. وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد؛ روی همه ی آنها نوشته شده بود: حسن... مهربانیهای صادقانه، کودکی هایمان را از یاد نبریم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💫 زنی به نزد روانشناسی رفت و گفت: "نمی دانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت می دانم." روانشناس گفت:" باید ۵ نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند." زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما این‌بار اصلاً افسرده نبود. به روانشناس گفت: "برای پیدا کردن آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبخت ترین ها هستند رفتم، اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم." پی نوشت : خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید. خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست، نه افسوس بابت نداشته ها. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان واقعی گل مرجان پارت پنجاه و یک آقای امجد بدون هیچ حرفی به مامان نگاه کرد،غ م عجیبی توی چشم هاش بود،انقدر حالم بد بود که حس میکردم نمیتونم سر پا بمونم، من از نگاه آقای امجد همه چیزو فهمیده بودم، مامان با درموندگی کتف آقای امجد رو گرفت و گفت بچم حالش خوبه مگه نه؟ یادش رفته واسه من خبر بفرسته؟ شایدم می‌خواد بیاد اره؟ خودش بهم قول داد،گفت مامان اگه خودمم نتونستم بیام واست پول میفرستم بری لباس بخری واسه عیدت……. آقای امجد که اوضاع مامان و دید دستش و جلوی صورتش گذاشت و زد زیر گریه،مامان با دیدن گریه ی آقای امجد شروع کرد به جیغ زدن و کندن صورتش ،توی کسری از ثانیه همسایه ها بیرون ریختن و اتاق کوچیکمون مملو از آدم شد…… مامان خودش رو میزد ‌و همسایه ها سعی میکردن آرومش کنن،من اما ساکت و بدون حرف به دیوار روبروم زل زده بودم،باورم نمیشد مرتضی و آقا مردن، قلبم مچاله شده بود و نمیتونستم گریه کنم تا کمی آروم بشم…….. به گفته ی آقای امجد همون شبی که میخواستن قاچاقی از دریا عبور کنن،بخاطر اینکه هوا بد بوده و دریا طوفانی شده کشتی توی آب غرق میشه و همشون میمیرن، انقدر این اتفاق غیر منتظره و تلخ بود که حس میکردم ده سال پیرتر شدم…… مامان و که میدیدم حالم خراب‌تر می‌شد و از شدت بغض و فشار چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم…… صدای جیغ و داد و گریه توی سرم بود اما نمیتونستم چشمام و باز کنم،حس میکردم یکجایی بین آسمون و‌زمینم و بدنم مثل پر کاه سبک شده، یه لحظه مرتضی رو میدیدم که از سفر اومده و واسه هممون لباس خریده و لحظه ی دیگه آقا رو دیدم که با لباسای خاکی از کارگری اومده و مامان واسش چای میبره……. نمی‌دونم چند ساعت گذشت و چقدر توی اون حال و هوا بودم اما وقتی که چشمام و باز کردم داشتم توی تب میسوختم و سوری خانم دستمال خیس روی پیشونیم گذاشته بود……. مامان مثل دیوونه ها شده بود و هیچ جوری نمیشد آرومش کرد، میگفت آتیش میگیرم که پسرم حتی مزار نداره برم پیشش…… چند روزی گذشت و منم کم کم حالم بهتر شد،همسایه ها دیگه تک و توک میومدن و ما باید به این غم و تنهایی عادت میکردیم، زری روز بعد از اینکه از مرگ آقا و مرتضی با خبر شدیم اومد و فقط چند ساعتی گریه کرد و تمام، همیشه همینجوری بود سرد و خشک و بدون محبت……. آقای امجد و خانمش چندباری اومدن و بهمون سر زدن اما مامان آنقدر بهشون حرف زد و اونا رو مقصر دونست که رفتن و دیگه پشت سرشون و هم نگاه نکردن……. چند روزی بیشتر از مرگ آقا و مرتضی نگذشته بود که تمام کسایی که آقا ازشون پول قرض کرده بود به سمت خونه هجوم آوردن و ادعای طلب کردن، پول کمی هم نبود و آقا برای خرج رفتنشون و خرجی ما که توی خونه بودیم مقدار زیادی پول گرفته بود،حالا ما مونده بودیم و غم از دست دادن پدر و برادر و طلبکار هایی که یکی پس از دیگری می اومدن توی حیاط و پولشون و میخواستن...... شرایط خیلی بدی بود و نه پولی برامون مونده بود و نه طلایی که بخوایم بفروشیم و با پولش بدهی هامون و بدیم،از اون طرف هم دو سه ماهی بود که کرایه خونه عقب افتاده بود و خرجی هم نداشتیم...... زری که اصلاً عین خیالش نبود و خودش رو به اون راه میزد من اما زیر فشار این مشکلات کمرم خم شده بود ،نمیدونستم مامان و آروم کنم یا به فکر بدبختیامون باشم، چندباری از زری خواستم از آقا پرویز پولی بگیره تا بتونیم بدهی های آقا رو بدیم و بعداً که پول توی دستمون اومد باهاش حساب و کتاب کنیم اما خودش رو به اون راه زد و با زبون بی زبونی اعلام کرد که روی کمک اون حسابی نکنیم...... یک ماه دیگه هم گذشت و هیچ کاری انجام نداده بودیم مامان که دید غصه خوردن و زانوی غم به بغل گرفتن فایده ای نداره بلند شد و به این در و اون در زد تا یه جوری طلب هامون رو بده اولین کاری که از دستش بر می آمد رفتن سراغ صاحب بقالی و آقای امجد بود اما اونها هم نتونستن برامون کاری انجام بدن و شونه خالی کردن، البته حق هم داشتند هیچ تعهدی در قبال ما نداشتند که بخوان این مقدار پول رو در اختیارمون بزارن...... روزها از پی هم گذشت و حتی دیگه زری هم سراغمون نمیومد، همسایه ها گاهی که غذایی درست می‌کردن ظرف کوچکی برامون می‌آوردن و ممنونشون بودیم، سوری خانم هم گاهی میومد و بهمون سر میزد مامان رو دلداری میداد..... یه روزظهر که با مامان توی اتاق تنها بودیم و بچه ها هم توی حیاط مشغول بازی بودن کنارش نشستم و گفتم مامان اینجوری که فایده نداره تا کی باید دستمون و جلوی این و اون دراز کنیم و منتظر باشیم تا مقداری پول توی دستمون بذارن البته حق هم دارن پول کمی نیست که بخوان بدون چشمداشت بهمون بدن اما خوب چه کار کنیم چاره‌ای نداریم باید دست روی زانوهامون بذاریم و بلند شیم،
حالا گیرم که بدهی ها رو دادیم با خرجمون چکارمیکنیم؟ کی باید مخارج این زندگی رو بده؟ مامان نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت هیچی برمیگردیم میریم ده....... آنقدر از حرف مامان جا خوردم که یک لحظه رنگ از رخم پرید،برگردیم ده؟ پس مصطفی چی؟ نه من نمیتونم برگردم هرجوری شده باید مامان و راضی کنم همینجا بمونیم…… زبون خشکم و توی دهن چرخوندم و گفتم چی میگی مامان ؟ فکر میکنی برگشتی ده اونجا دیگه خرجی نمیخوایم؟ بعدشم آقا که زمین و خونه ی ده رو فروخته بریم کجا زندگی کنم؟ خونه ی عموها؟ میخوای بریم کلفت بی جیره مواجب اونا بشیم که فقط یه تیکه نون بهمون بدن بخوریم ‌و از صبح تا شب بزنن تو سرمون؟ مامان که حرفام بدجوری توی فکر فرو برده بودش گفت پس چکار کنیم تو بگو؟ تو چشماش نگاه کردم و گفتم باید کار کنیم، خودم و خودت،اینجوری نمیشه نمیخوای که بچه هات از گرسنگی بمیرن؟ مامان محکم توی صورتش زد ‌‌و گفت لال بشی الهی دختر،دفعه آخرت باشه این حرف و می‌زنی ها؟ آقات آنقدر حساس بود نمیذاشت ما تا سر کوچه بریم حالا پا شیم بریم تو کوچه خیابون دنبال کار بگردیم؟ سرم و تکون دادم و گفتم وای مامان تو چرا متوجه نمیشی؟ میگم اگه به فکر خودمون نباشیم کلاهمون پس معرکه است،ما کسی رو نداریم،نون خشکم که بخوایم بخوریم پول می‌خواد،این اتاق کرایه می‌خواد،این بچه ها غذا میخوان توروخدا به خودت بیا……. آنقدر گفتم که زبونم مو درآورد اما انگار نه انگار،مرغ مامان یه پا داشت و انگار هیچ‌جوری نمیخواست کوتاه بیاد، حاضر بودم برم لباسای مردم و بشورم اما بدهی های آقا رو صاف کنیم و شبا سرمون و آروم بذاریم رو بالشت، هرروز صبح از ترس اینکه یکی دیگه از طلب کارها بیاد و‌ توی حیاط سر و صدا کنه دلم نمیخواست چشمام و باز کنم……. زری با اینکه وضع و اوضاع ما رو میدونست هیچ کمکی بهمون نمیکرد وحتی دلش برای اسماعیل و زینب و پروین، خواهر و برادرای کوچیکمون هم نمیسوخت، به گفته ی مامان با این کاراش میخواست تلافی ازدواجش رو بکنه تا دلش خنک شه اما من اصلا نمیتونستم درکش کنم……. یه روز صبح که بچه ها از خواب بیدار شده بودن و از گرسنگی گریه میکردن دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند زدم زیر گریه، دیگه نمیدونستم باید چکار کنم،هرکاری میکردم مامان از خر شیطون پیاده نمیشد و اجازه نمیداد دنبال کار بگردیم ،خیلی از زن های همسایه کار میکردن و خودشون خرج زندگی رو میدادن اما انگار مامان با همه چیز و همه کس لج کرده بود، بچه ها از گرسنگی گریه میکردن و دلم براشون کباب بود، اینجوری فایده نداشت باید خودم سراغ زری میرفتم و ازش خواهش میکردم بهمون کمک کنه هرچی باشه خانوادش بودیم و شاید با خواهش و التماس دلش به رحم میومد…….. هیچ پولی نداشتم و نمی‌دونستم چطور باید تا خونه ی زری برم، مسیرش هم طولانی بود و نمیتونستم پیاده برم...... کلی فکر کردم تا تصمیم گرفتم برم در اتاق سوری خانم و اندازه ی پول کرایه ازش قرض کنم ،در که زدم زیور در و باز کرد و با دیدن من با خوشرویی تعارفم کرد داخل برم ،با خجالت ازش خواستم سوری خانم و صدا کنه و چند دقیقه بعد سوری خانم با لبخند همیشگیش جلوی در ظاهر شد...... برام سخت بود ازش اون مقدار کم پول و قرض بگیرم اما چاره ای نبود با کلی بغض و خجالت زبون باز کردم و گفتم ببخشید سوری خانم یه کاری برام پیش اومده حتما باید تا خونه ی زری برم اما،پولی توی دستم نیست خواستم اگه میشه از شما قرض بگیرم عصر که اومدم حتما بهتون پس میدم....... سوری خانم با مهربونی گفت حتما دخترم یه لحظه بمون الان برات میارم، آنقدر بهم فشار اومده بود که بغض سنگینی گلوم و گرفته بود و حس میکردم دارم خفه میشم...... سوری خانم خیلی زود جلوی در اومد و گفت تورو خدا ببخشید دخترم همینقدر بیشتر پیشم نیست ،امروز رفتم یک کم واسه خونه خرید کردم همین موند فقط…… با شرمندگی و دستی لرزون پول و ازش گرفتم و تشکر کردم، همینکه پام و از در خونه بیرون گذاشتم دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و زدم زیر گریه، حس میکردم دست گدایی دراز کردم و غرورم جریحه دار شده بود…….. به مامان راجع به بیرون اومدم چیزی نگفته بودم چون میدونستم نمیذاره تنهایی برم و به زینب سپرده بودم بعد از رفتنم بهش بگه تا دلواپس نشه….. خدا بگم چکارت کنه زری،تو دیگه چه موجودی هستی که برات مهم نیست خواهر و برادر کوچیکت شب ها گرسنه میخوابن…….. هرجوری بود خودم و در خونه ی زری رسوندم و شروع کردم به در زدن،کاش مامان باهام میومد حس خیلی بدی داشتم و از خودم بدم اومده بود،با خودم میگفتم حالا گیرم این یکبارو هم از زری کمک گرفتم دفعه های بعدی چی؟ باید هرجوری که شده مامان و راضی کنم برم سر کار، به سوگل خانم میگم چند روزی من و با خودش ببره رخت شویی ببینم میتونم کار کنم یا نه……. با باز شدن در و دیدن کتایون سریع از فکر و خیال بیرون اومدم و با تته پته سراغ زری رو گرفتم،