تقویم نجومی اسلامی
✴️ دوشنبه 👈1 خرداد/ جوزا 1402
👈2 ذی القعده 1444👈22 می 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅خرید و فروش.
✅و طلب حوائج خوب است.
🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد خوش قدم و شایسته تربیت شود.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️کندن چاه و کانال.
✳️خرید و فروش کالا و ملک.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️خطاطی و نگارش.
✳️و استحمام نیک است
🔵امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب،(شب سه شنبه)، فرزند دهانی خوشبو و قلبی مهربان دارد.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث حاجت روایی می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، خوب نیست.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب:
تعبیر خوابی که شب " سه شنبه " دیده شود طبق ایه ی 2 سوره مبارکه " بقره" است.
الم ذالک الکتاب لا ریب فیه...
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده بر چیزی اطلاع یابد که قبلا نمی دانست و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به وی برسد که باعث خوشحالی وی گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین با مواد اولیه خیلی ساده چه غذای خوش رنگ و لعابی میشه درست کرد
#آشپزی
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مو فرفری ها جایگاه ویژهای در دنیای مد و زیبایی دارند و به خاطر داشتن موهایشان از جذابیت بسیار بالایی برخوردار هستند تا حدی که دارای یک روز جهانی ویژه خودشان هستند و از قدیم الایام شاعران نامدار بسیاری در وصف جعد گیسوی آنها، شعرها سروده اند. اگر از این نعمت خدادادی بهره مندید، باید قدرش را بدانید و به بهترین شکل از موهایتان مراقبت کنید
22 می روز جهانی موفرفریا مبارک
😍😍😍https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍امام صادق علیه السلام فرمودند:
شادابی در ده چیز است:
🔻پیاده روی،
🔻سوار کاری،
🔻 فرو رفتن در آب،
🔻نگاه کردن به سبزه،
🔻خوردن و آشامیدن،
🔻 نگاه کردن به زن زیبا،(همسر)
🔻همبستری،
🔻 مسواک کردن،
🔻شستن سر با(گُل) خَطمی در حمّام
و جاهای دیگر، و گفتگو با مردان بزرگ.
📚المحاسن ج1، ص78، ح40
┅┅❅❈❅┅┅https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
[ #پیشگو_های_معروف]
- دوقلوهای دیوانه
بر اساس پیش بینی های دوقلوهای لیندا وتری جمیسون، آینده ای ترسناک در پیش روی ماست.این دوقلوهای کالیفرنیایی ادعا کرده اند که توانسته اند با ارواح سلبریتی های مرده ای مانند پرنسس دایانا و مایکل جکسون ارتباط برقرار کرده و حتی حمله به برج های دوقلو را نیز پیشگویی نموده اند. همچنین آن ها دستگیر شدن صدام حسین به دست نیروهای آمریکایی را پیشگویی کرده و اعلام کرده بودند که پاپ ژان پل دوم در سال ۲۰۰۴ درخواهد گذشت، هرچند مرگ او یک سال بعد رخ داد. اگر چه پیشگویی های آن ها کاملاً دقیق نبوده اما تا حدودی به واقعیت تاریخی اتفاقات رخ داده نزدیک بوده اند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_4746434648.mp3
4.33M
🍃🌸ا🌸🍃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌠شبانهها🌠🍃
🍃💐آوا و نوا💐🍃
🍃❣🍀🎧🎼آوای بسیار زیبای : داغ تنهایی...
🍃🍀🎤استاد افتخاری...
🌿💚🤍❤️🌿
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شور بختی بین که در آغوش دریا سوختم
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شور بختی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان، من نه تنها سوختم
من نه تنها سوختم من نه تنها سوختم
🌿💚🤍❤️🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_050223141326.mp3
8.88M
🎙 دکتر مجتبی شکوری
🎼 #حال_خوب قسمت هشتم
🔸 برنامه کتاب باز
#پادکست
منبع : تهران پادکست
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_050223144142.mp3
5.37M
🎙 دکتر مجتبی شکوری
🎼 #حال_خوب قسمت نهم
🔸 برنامه کتاب باز
#پادکست
منبع : تهران پادکست
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خدایا
❣هنگامی که ثروتم دادی،
خوشبختیم را نگیر💖
❣هنگامی که توانایی ام دادی ،
عقلم را نگیر💖
❣هنگامی که مقامم دادی ،
تواضعم را نگیر💖
❣هنگامی که تواضعم دادی ،
عزتم را نگیر💖
❣هنگامی که قدرتم دادی ،
بخششم را نگیر💖
❣هنگامی که تندرستیم دادی ،
ایمانم را نگیر💖
❣و هنگامی که فراموشت کردم ،
فراموشم نکن...💖💖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت نود و یک محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید را
داستان واقعی گل مرجان
پارت صد و یک
توی سالن که رسیدم یکجوری خودم و مشغول کردم تا دیگه چشمم به اون مرد نیفته،
معلوم بود حداقل چهارده سالی از من بزرگتره،حتما زن هم داره،چرا اینجوری نگاهم میکرد پس؟......
موزیک شاد شده بود و همه اون وسط داشتن میرقصیدن،
سعید همون پسری که تیمسار اون و نامزد آتوسا معرفی کرده بود گوشه ای ایستاده بود و با پدرش حرف میزد،
حس میکردم اونم به این ازدواج راضی نیست و داره پدرش رو مجاب میکنه.......
پاسی از شب گذشته بود که بالاخره مهمونی تموم شد و مهمون ها یکی یکی از خانواده ی تیمسار خداحافظی کردن و رفتن،
آتوسا که معلوم بود توی این مدت فقط منتظر همچین لحظه ای بود با دیدن سالن خالی خودش و به تیمسار رسوند و با بغض گفت بابا شما با این کارتون به عقل و شعور من توهین کردید،من هیچ علاقه ای به سعید ندارم،خواهش میکنم از این تصمیم صرف نظر کنید.....
تیمسار با اخم های درهم گره خورده گفت مطمئن باش من بهتر صلاح تو رو میدونم،
آتوسا دیگه علاقه ای به ادامه ی این بحث ندارم،خودت میدونی تصمیم من هیچوقت عوض نمیشه پس خودت و خسته نکن......
تیمسار بدون اینکه منتظر جواب آتوسا بمونه از سالن بیرون رفت و آتوسا فرصتی پیدا کرد تا خودش و خالی کنه،انقد با سوز گریه میکرد که اشک من و پرستو رو هم درآورده بود،
هرجوری که بود از سرجاش بلندش کردم و توی اتاقش بردمش،
پتو رو روی خودش کشید و ازم خواست تنهاش بذارم،لامپ اتاق رو خاموش کردم و با گفتن شب بخیر از اونجا بیرون اومدم،
پام و که از در بیرون گذاشتم پرستو جلو پرید و گفت کجایی پس گل مرجان همه ی غذاهارو خوردن،زودباش بریم شام بخوریم از گرسنگی دارم از هوش میرم......
توی آشپزخونه همه جمع شده بودن و برای خودشون غذا میکشیدن،
من و پرستو هم ظرفمون و پر کردیم و گوشه ای نشستیم،کلی غذا مونده بود و ماه گل خانم برای همه ظرفی گذاشته بود تا با خودشون به خونه ببرن.....
پرستو همونجوری که غذا توی دهنش میذاشت گفت کاوه رو دیدی چقدر بی خیال بود؟حیف این دختر که توی این چند سال آنقدر سنگ این و به سینه زد،اگه بدونی برای هر مناسبتی چه هدیه هایی براش میخرید،
آنقدر پا پیش نذاشت و دست دست کرد تا تیمسار آتوسا رو نامزد این پسره کرد......
غذای توی دهنم و قورت دادم و گفتم به نظر من که سعید بهتر از اون کاوه بود،درسته آتوسا دوسش نداره اما واقعا سعید برازنده تره.......
پرستو خنده ریزی کرد و گفت راستی حواسم بهت بودا خوب با برادر تیمسار تیک میزدی،
متعجب نگاهی بهش کردم و گفتم من با برادر تیمسار ؟
برادر تیمسار دیگه کدوم بود؟من که اصلاً برادر تیمسار رو نمیشناسم......
پرستو ابرویی بالا انداخت و گفت همون که توی راهرو داشتی باهاش حرف می زدی همون که داشت با چشماش تورو قورت میداد،
حالا دیگه نمی شناسیش ها؟
خودم که دیدمتون،اومده بودم برای کاری صدات کنم اما وقتی دیدم داری باهاش صحبت می کنی عقب عقب رفتم.....
من که تازه دوهزاریم افتاده بود لبخندی زدم و گفتم آهان اون و می گی ؟
بابا بیچاره آدرس سرویس بهداشتی رو میخواست، با این حرف من پرستو بلند زد زیر خنده زد وچنان قهقه ای سر داد که محکم توی دستش زدم و با تعجب گفتم چته چرا اینجوری میخندی؟
آبرومون و بردی.....
پرستو گفت واقعاً که دیوونه ای گل مرجان به نظرت برادر تیمسار نمیدونه سرویس بهداشتی خونه برادرش کجاست ؟
اون فقط از تو خوشش اومده بود و میخواست یه جوری سر صحبت رو باهات باز کنه....
سری تکون دادم و گفتم واقعا برادر تیمسار بود؟
پس چرا اصلا شباهتی به هم نداشتن؟
پرستو همونجوری که قاشق رو توی بشقاب می زد گفت چون برادر ناتنی هستن و هر کدوم از یک مادر متولد شدن وای گلی دیدی چقدر مرموزه؟
آدم میترسه به چشمهاش نگاه کنه،توی مهمونی تمام هوش و حواسش به تو بود،من چند باری زیر نظر گرفتمش، سر میز شام همین که تو از سالن بیرون رفتی سریع دست از غذا کشید و دنبال تو اومد، به جان خودم یه عروسی افتادیم......
با چشمهای گرد نگاهی بهش انداختم و گفتم حالت خوبه پرستو؟
آخه من و چه به اون؟خودت داری میگی برادر تیمسار ،من توی این خونه خدمتکارم ها ؟
این جور آدما که فقط تا نوک بینی خودشون رو میبینن،پرستو شونه هاش و بالا انداخت و گفت چه ربطی داره خب تیمسار هم با خدمتکارخونه ی پدرش ازدواج کرده،همین مستی خانم که حالا انقدر برامون کلاس میذاره خدمتکاری بیش نبوده، آدم باید بخت و اقبال داشته باشه وگرنه هر اتفاقی ممکنه بیفته و نشد نداره.....
دستی توی هوا تکون دادم و گفتم برو بابا حوصله حرفات و ندارم.......
روز بعد صبح زود بود که محبوب خانم به همه یک روز مرخصی داد و تا صبح روز بعد معاف بودیم....
.قابلمه های غذایی که ماه گل برامون کنار گذاشته بود و برداشتیم و راه افتادیم به سمت خونه،
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت نود و یک محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید را
میدونستم بچه ها حالا با دیدن غذا چقدر خوشحال میشن،به خونه که رسیدم قابلمه غذا رو به زینب دادم و خودم توی رختخواب رفتم…..
به خونه که رسیدم قابلمه ی غذا رو به زینب دادم و یه راست توی رختخواب رفتم از شدت بی خوابی حتی نمیتونستم یک لحظه ی دیگه سر پا بمونم…….
ظهر بود که از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم بعدازظهر برم بازار و واسه خودم لباس بخرم،
تمام لباس هام کهنه و نخ نما شده بود و خجالت میکشیدم دیگه بپوشمشون
،کرایه ی سیده خانم هم مونده بود و باید باهاش حساب میکردم،خداروشکر پول توی دستم بود و دیگه مثل قبل تحت فشار نبودم،
هنوز بدهی های آقا رو نداده بودیم و مثل باری روی دوشم سنگینی میکرد،
تقریبا نصفش رو جمع کرده بودم و میخواستم کم کم همه رو تسویه کنم،
ظهر که شد لباس پوشیدم و بعد از اینکه مامان و در جریان گذاشتم راهی بازار شدم،باورم نمیشد بعد از اینهمه مدت دارم برای خودم چیزی میخرم،بعد از کلی گشتن چندتا لباس گرفتم و بخاطر اینکه مامان ناراحت نشه واسه اونم بلوز سبز رنگی خریدم و راهی خونه شدم،هنوز هوا روشن بود و حیاط پر از زن هایی بود که دور هم جمع شده بودن و بلند بلند میخندیدن،
سیده خانم هیچوقت پیششون نمیشست و همیشه توی اتاقش بود،
در که زدم با صدای مهربونش به داخل دعوتم کرد.....
چادر سفید گلداری روی شونش انداخته بود و دوباره پای سجاده نشسته بود،با خجالت سلامی کردم و گفتم سیده خانم اومدم کرایه رو بهتون بدم ببخشید که دیر اومدم این مدت کارم سنگین بود و همیشه دیروقت میومدم خونه.....
.لبخند ملیحی زد و گفت فدای سرت دخترم،مگه من حرفی از کرایه زدم؟هرموقع تونستی و توی دستت بود بده.....
سیده خانم این و که گفت نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت چرا آنقدر غم توی چشماته دختر؟چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری به هم ریختی؟
سرم و پایین انداختم و گفتم هیچی من خوبم که.....
کمی مکث کرد و گفت شاید قسمتت نبوده،شاید باهاش خوشبخت نمیشدی،مطمئن باش خدا هیچوقت بد بنده شو نمیخواد......
با تعجب نگاهش کردم و گفتم منظورتون و نمیفهمم،سیده خانم گفت دختر جون خدا گر ز حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری،
اصلا غصه نخور درسته روزگار بازی های زیادی داره اما من مطمئنم تو از همشون سربلند میای بیرون.......
نمیدونم چرا از حرفاش تکون خوردم،اون از کجا میدونست غم تو چشم های من علتش چیه که گفت قسمت هم نیستین؟
چرا آنقدر پر رمز و راز حرف میزد؟
بدون هیچ حرفی سریع کرایه رو بهش دادم و از اتاق بیرون زدم،دوباره داغ دلم تازه شده بود و فکر و خیال مصطفی امونم رو بریده بود،چرا نمیتونستم خنده هاش و فراموش کنم؟
چرا قیافه اش از جلوی چشم هام کنار نمیرفت.......
مامان چشمش که پیراهن افتاد بعد از مدت ها خندید و غر نزد،میدونستم خیلی دوست داشت لباس بخره و پول توی دستش نبود.....
یک ماهی گذشت و من حسابی به کارم توی عمارت وابسته شده بودم،مطمئنم اگر اونجا مشغول نبودم از غم دوری مصطفی مریض میشدم.....
تولد آتوسا نزدیک بود و دوباره توی عمارت همهمه به پا شده بود،
اتوسایی که برخلاف همیشه هیچ ذوقی برای مهمونی نداشت و حتی لباسش رو هم آماده نکرده بود،
به دستور تیمسار برای تمام اقوام و دوست و آشنا کارت دعوت فرستاده شد و به گفته ی بقیه بزرگترین مهمانی این سال های عمارت خواهد شد.......
فقط دو روز به جشن مونده بود و آتوسا هنوز راضی نشده بود لباسش رو آماده کنه،میگفت یکی از همون لباس های قدیمی رو میپوشم و این حرف چنان به مستی خانم برخورد که با جیغ جیغ براش خط و نشون کشید و من و فرستاد تا به محبوب خانم بگم هرچه زودتر کاترین رو خبر کنه،
یک ساعتی طول کشید تا کاترین خودش رو رسوند و قرار شد توی دو روز باقیمانده هرجوری که هست لباس رو برای آتوسا آماده کنه.......
بالاخره روز جشن فرا رسید و کاترین هم به قولش عمل کرد،
لباس آتوسا انقد زیبا بود که حد و حساب نداشت،
لباس بلند صورتی رنگی که آستین های پف داشت و کامل با تور تزیین شده بود......
غروب بود که همه آماده و حاضر منتظر مهمان ها نشستن،
خانواده ی تیمسار توکلی اولین مهمانانی بودن که پا به عمارت گذاشتن و سعید نامزد آتوسا توی کت و شلوار مشکی که پوشیده بود مثل ستاره میدرخشید
،در عجب بودم که آتوسا چطور تمایلی به ازدواج با سعید نداره وقتی که هیچ عیب و ایرادی نمیشد ازش گرفت
،سعید و کاوه دقیقا دو قطب مقابل هم بودن و هیچ وجه مشترکی بینشون نبود.....
.مهمان ها که جمع شدن شروع کردیم به پذیرایی،لیوان های شراب پر و خالی میشد و مهمان ها هرلحظه بیشتر میشدن،جوری که سالن مملو از آدم بود و جا برای تکون خوردن نبود......
دختر و پسرهای جوان با سرخوشی مجلس رو گرم میکردن و کاوه هم با دختر زیبایی در حال رقص بود،
تعجب میکردم از آتوسا که با وجود دیدن این صحنه ها باز هم سوگوار عشق کاوه مونده بود.....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت نود و یک محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید را
سینی مشروب رو دوباره پر کردم و سراغ مهمان هایی رفتم که گوشه ی سالن نشسته بودن و به گفته ی پرستو تازه اومده بودن،
به اولین نفر که رسیدم سینی رو جلو گرفتم و ناخودآگاه نگاهم قفل شد توی دوتا چشم سیاه........
کمی مکث کرد و همونجوری که بهم زل زده بود لیوانی رو از توی سینی برداشت،خواستم سراغ مهمان بعدی برم که ابرویی بالا انداخت و گفت سلام عرض شد خانم زیبا..........
توی چشم هاش که نگاه کردم دوباره حالم دگرگون شد،
نمیدونم چطور حال اون لحظه م و توصیف کنم،به سختی دهن باز کردم و جواب سلامش رو دادم،واقعا برادر تیمسار بود؟
چرا هیچ ربطی به هم نداشتن پس؟.....
نمیدونم چطور بقیه ی لیوان ها رو هم پخش کردم و خودم و به پرستو رسوندم،کاری باهام نداشت اما ازش میترسیدم.....
موزیک شاد شده بود و همه اون وسط داشتن میرقصیدن،
محبوب خانم که پشت سرم ایستاده بود ازم خواست توی آشپزخونه برم و به ماه گل خانم اطلاع بدم سریع وسایل شام رو آماده کنه،
چشمی گفتم و راه افتادم،
در آشپزخونه از توی حیاط باز میشد و راه زیادی رو باید طی میکردم،
سالن آنقدر شلوغ بود که مجبور بودم از بین مهمون ها رد بشم و یک لحظه بی اختیار به یکی از پسرهایی که سخت مشغول رقصیدن بود برخورد کردم،
میخواستم راهم و بگیرم و برم اما از ترس تنبیه به سمت پسر برگشتم و معذرت خواهی کردم،
پسر که معلوم بود از شدت مصرف زیاد شراب حال عادی نداره با لذت نگاهی به سرتاپام کرد و گفت وای خدای من این و ببین،کجا بودی که من ندیدمت ها؟
با ترس ببخشیدی گفتم و سریع به سمت در خروجی رفتم،واقعا محبوب خانم راست میگفت توی این مهمونی ها باید حسابی مواظب خودم باشم،توی راهرو که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم،کاش پرستو رو هم با خودم آورده بودم......
وارد حیاط شدم و هوای خنک که بهم خورد انگار جون تازه ای گرفتم،کمی مکث کردم و تا خواستم راه بیفتم صدای مردونه ای از پشت سرم گفت بمون کارت دارم،
همینکه برگشتم و پسری که باهاش برخورد کرده بودم رو دیدم چیزی توی دلم فرو ریخت،این دیگه چی میخواست از جون من......
پسر چند قدمی جلو اومد و گفت بخاطر تو جشن و ول کردم و اومدم،میای بریم پشت عمارت یک کم باهم خلوت کنیم؟
قول میدم اذیتت نکنم،
آب دهنم و قورت دادم و گفتم ببخشید آقا من باید برم کار دارم....
این و گفتم و خواستم راهم و بکشم برم که دستم و محکم توی دستش گرفت و گفت انگار حواست نیست تو اینجا چکاره ای ها؟
خدمتکاااااااار،
یعنی هرچی من گفتم باید بگی چشم،الانم کاریت ندارم فقط ازت خوشم اومده و میخوام یک کم باهات حرف بزنم.......
طبق معمول زود اشکم اومد و پایین و همینکه خواستم التماس کنم دست از سرم برداره،در عمارت باز شد و باهاش چشم تو چشم شدم،
دست من و که توی دست پسر مزاحم دید اخمی کرد و گفت سامان میشه بپرسم اینجا چکار میکنی؟
پسر که فهمیدم اسمش سامانه با دیدنش سریع دستم و ول کرد و با لکنت گفت هیچی دایی جان اومدم بیرون یه هوایی بهم بخوره این دختره سر راهم سبز شد........
نگاه نافذی به سامان انداخت و گفت مادرت داره دنبالت میگرده انگار کار مهمی باهات داره،
سامان سریع باشه ای گفت و از اونجا دور شد،از ترس تنبیه سرم و پایین انداخته بودم و به زمین نگاه میکردم،حتما حرفای سامان و باور میکنه و فکر میکنه من سر راهش سبز شدم......
آنقدر بهم نزدیک شده بود که میتونستم کفشاش و ببینم،از ترس اینکه کس دیگه ای بیاد و من و اونجا ببینه با صدایی لرزان گفتم ببخشید اقا،
من باید برم توی آشپزخونه...
دستاش و توی جیب کتش کرد و گفت چطور خانواده ات اجازه میدن بیای همچین جایی کار کنی؟
اینجا آدمایی مثل سامان زیاد پیدا میشه که فقط دنبال لقمه ی چرب و نرم میگردن،دختر زیبایی مثل تو باید بهترین زندگی رو داشته باشه.....
با خجالت گفتم بخدا من کاری باهاش نداشتم اومدم بیرون کارم و انجام بدم دنبالم اومد
،الانم اگه اجازه بدید من برم کارم و انجام بدم وگرنه سخت تنبیه میشم،
ابرویی بالا انداخت و گفت یعنی کارت آنقدر مهمه؟
گفتم بله آقا....اخم ریزی کرد و گفت آقا چیه؟
من از این کلمه متنفرم اسمم آرش ه لطفاً من و به اسم خودم صدا کن،نگفتی کارت چیه که آنقدر برای انجام دادنش عجله داری؟
گفتم باید برم به مسئول آشپزخونه خبر بدم تدارکات شام رو انجام بده،اگه میز شام دیر آماده بشه از چشم من میبینن.....
آرش گفت باشه برو،من اینجا میمونم تا برگردی،اخه میترسم سامان دوباره بیاد سراغت،با هول گفتم نه ممنون شما بفرمایید داخل من نمیترسم اصلا،حیاط پر از نگهبانه....
نگاه عمیقی بهم انداخت و چیزی نگفت،سرم و پایین انداختم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم،نمیدونم چرا دلم نمیخواست اونجا منتظرم بمونه،اصلا از طرز نگاهش خوشم نمیومد،از دست سامان راحت شده بودم و حالا گیر این افتاده بودم......
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت نود و یک محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید را
ماهگل خانم همینکه فهمید میز شام باید آماده بشه باشه ای گفت و سریع شروع کرد به چیدن غذا توی ظرف های مخصوص....
دلم میخواست همونجا بمونم و بیرون نرم اما چه کنم که اونجا خدمتکاری بیش نبودم،
توی راه به خودم دلداری میدادم و میگفتم حتما تا الان دیگه رفته،مگه میشه برادر تیمسار توی حیاط منتظر من بمونه؟.....
جلوی در که رسیدم نگاهی به دور و بر انداختم،وقتی ندیدمش نفس راحتی کشیدم و خواستم داخل برم که صداش و از پشت سر شنیدم.......
چشمام و بستم و آروم برگشتم،
توی تاریکی ایستاده بود و نگاهم میکرد،چه قد بلندی داشت،انقدرصاف بود که انگار عصا قورت داده بود،با خجالت گفتم معذرت می خوام شما رو اینجا منتظر گذاشتم منکه گفتم نیازی نیست بمونید من نمیترسم……..
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بهم زل زده بود و نمیتونم بگم چقدر از این نگاهش میترسیدم،
بالاخره دست از نگاه خیره اش برداشت و گفت میشه کمی با هم حرف بزنیم؟
راستش من اینجا منتظر بودم که بیای و کمی صحبت کنیم.....
دلم میخواست جرئتش رو داشتم و نه میگفتم اما کسی که این درخواست رو ازم داشت برادر تیمسار بود و من قدرت نه گفتن بهش رو نداشتم
،آب دهنم و قورت دادم و گفتم بله بفرمایید،با چشم های براق گفت یه میز و صندلی این پشت هست به نظرم اونجا واسه حرف زدن بهتره
،باشه ای گفتم و دنبالش راه افتادم،روی صندلی که نشستم سرم و پایین انداختم و شروع کردم به بازی کردن با گوشه ی لباسم....
من از ترس اینکه کسی بیاد و مارو باهم ببینه به لرزه افتاده بودم اما اون راحت و بی پروا روی صندلی نشسته بود و سیگارش رو روشن میکرد،
هر لحظه حس میکردم محبوب خانم یا پرستو میان و من و باهاش میبینن……،
چند دقیقه ای گذشت و بالاخره به حرف اومد،دود سیگار رو از دهنش خارج کرد و گفت تا حالا کسی بهت گفته چشمات آدم رو مسخ میکنه؟
متعجب از حرفی که زده بود روی صندلی خشک شدم
،چقدر بی پرده صحبت میکرد،
دوباره گفت تو اولین دختری هستی که اینجوری من و درگیر خودت کردی....
اون میگفت اما من به تنها چیزی که فکر میکردم مصطفی بود،
حس میکردم دارم بهش خیانت میکنم،
میدونم خیلی بی پرده صحبت میکنم اما خب من از بسته حرف زدن متنفرم معتقدم انسان وقتی چیزی رو دوست داره برای به دست آوردنش باید از جون و دل مایه بذاره،
نظرت رو نمی پرسم چون حتی اگر نه باشه برام مهم نیست،من تورو میخوام و این تمام ماجرا ست.......
بالاخره دهنم و باز کردم و گفتم اقا،
اخمی کرد و گفت فکر کنم گفتم که از این کلمه متنفرم من و آرش صدا کن....
با صدای خفه ای گفتم من اینجا خدمتکارم،چطور خودتون و در حد من میبینید،
اون تو دخترای زیادی هستن که مثل شما آقازاده ان،مطمئن باشید من به درد شما نمیخورم.......
آرش پوزخندی زد و گفت من از دخترایی که برای جلب توجه جنس مخالفشون دست به هرکاری میزنن متنفرم،اینا عشق و عاشقیشون فقط توی پول خلاصه میشه اگه پول داشته باشی میخوانت نداشته باشی میرن سراغ یکی دیگه به همین راحتی…….
بیین گل مرجان من توی زندگیم همه چی دارم،خونه ی خوب،
ماشین خوب،شغل خوب،زندگی خوب،همه چی برام مهیاست از همون بچگی هم همینطور بوده،
تنها چیزی که همیشه جای خالیش و حس کردم عشقه،نه اینکه نباشه،یا کسی توی زندگیم نیومده باشه نه…
دخترای زیادی تو زندگیم اومدن اما هیچکدوم به دلم ننشست،من کسی رو میخوام که چشم بسته قبولش داشته باشم
،انقدر پاک باشه که روی اسمش قسم بخورم،من از این دخترهای رنگارنگ که تنها دغدغه شون انتخاب لباس و آرایشگره بیزارم
،همیشه دنبال کسی بودم که توی همون نگاه اول فکر و ذهنم و مشغول کنه……
انگار زبونم قفل شده بود و نمیتونستم چیزی بگم،چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و بازهم این آرش بود که لب باز کرد و گفت دیگه دوست ندارم اینجا کار کنی
،با دهانی نیمه باز نگاهش کردم و گفتم نمیتونم من با این کار خرج خانواده ام رو میدم،
آرش ابرویی بالا انداخت و گفت وقتی گفتم دیگه دوست ندارم اینجا کار کنی یعنی من فکر همه جاش و کردم،خیلی حرفا هست که باید بهت بگم اما اینجا نمیشه،همین الان میری پیش محبوب و بهش میگی دیگه نمیتونی اینجا بیای،به جاش فردا میریم یه جایی و باهم حرف میزنیم،
با استیصال نگاهی بهش کردم و گفتم خواهش میکنم بذارید به حال خودم باشم،
باور کنید من به درد شما نمیخورم،من نمیتونم از کارم انصراف بدم شرمنده…..
آرش ابرویی بالا انداخت و گفت پس من خودم کاری میکنم که اخراجت کنن،یادت نره چی گفتم من هرچیزی رو که بخوام به دست میارم……..
با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم خواهش میکنم بذارید کارم و ادامه بدم من به این کار علاقه دارم،اینهمه دختر دور و برتون هست که از همه لحاظ به شما میخورن،نه من و نه خانواده ام در حد و اندازه ی شما نیستیم……
حرفام و گفتم اما آرش فقط شنید و رفت،نمیدونم چرا ترسیده بودم،حس میکردم به حرفش عمل میکنه و باعث اخراجم میشه،
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت نود و یک محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید را
به سختی بغض توی گلوم و فرو خوردم
آرش رفته بود و فقط بوی عطرش باقیمونده بود….
توی سالن که رفتم پرستو سریع جلو اومد و با نگرانی گفت کجا بودی آخه دختر ،نمیدونی چقدر گشتم دنبالت،فقط جلوی محبوب خانم آفتابی نشی که حسابی از دستت کفریه…
با بی حالی نگاهی به اطراف انداختم و گفتم توی اتاق استراحت یک کم چرت زدم خیلی خسته بودم،با نگاهم داشتم دنبال آرش میگشتم اما نبود…….
تا آخر جشن کل مهمون ها رو زیر نظر گرفتم اما نبود که نبود،
از همین نبودنش میترسیدم،
اون شب هم بخاطر دیر تموم شدن مهمونی مجبور شدیم توی عمارت بخوابیم،
موقع خواب به خودم دلداری دادم و گفتم یه چیزی گفت و رفت آخه چطور میخواد من و اخراج کنه،اینجا که عمارت اون نیست تیمسار باید دستور بده که اونم این کارو نمیکنه،
میخواستم با این حرف ها خودم و آروم کنم اما بدتر به هم ریختم و سعی کردم بخوابم تا بلکه ذهنم آروم بشه……
صبح که بیدار شدم سریع لباسم و عوض کردم تا توی آشپزخونه برم و سهم غذام و بگیرم،
همون لحظه در اتاق باز شد و پرستو وارد شد،من و که دید گفت گلی محبوب خانم کارت داره،سپرده بهت بگم بری تو اتاقش
،این و که شنیدم یه چیزی توی دلم فرو ریخت ،
پرستو متعجب نگاهم کرد و گفت چرا رنگت پرید؟
خیلی عجیبه که محبوب خانم میخواد بری توی اتاقش؟
آب دهنم و قورت دادم و و گفتم نگفت چکاری داره باهام؟
شونه ای بالا انداخت و گفت نه چیزی نگفت،من برم دیگه دیرم شده روز استراحتمون همش رفت…..
احتیاجی به بالا و پایین کردن قضیه نبود مطمئن بودم قضیه مربوط به اخراجمه،خدایا این مرد دیگه از کجا پیداش شد،
منکه با بدبختی داشتم کار میکردم و زندگیمون و میچرخوندم……
پشت در اتاق که رسیدم چشمام و بستم و در زدم
،با صدای محبوب خانم درو باز کردم و با ترس و لرز وارد شدم،
محبوب خانم من و که دید اخماش و توی هم کردو گفت نمیدونم دیشب چکار کردی اما هرچی که بوده تیمسار دستور اخراجت و داده،من خیلی تلاش کردم نظرش و عوض کنم چون میدونم چقدر به این کار احتیاج داری اما متاسفم نتونستم کاری برات انجام بدم…….
دیگه نتونستم بغضم و قورت بدم و بلند زدم زیر گریه،این چه بخت و اقبالی بود که من داشتم هرجا میرم یه گره کور توی کارم میفته……
محبوب خانم که معلوم بود چقدر از گریه ی من ناراحت شده دستش و روی دستم گذاشت و گفت ناراحت نباش دختر جان خدا بزرگه انشالله یه کار بهتر واست پیدا میشه……
انگار چاره ای نبود روی حرف تیمسار نمیشد حرف زد…..
با چشم های گریون وسایلم رو جمع کردم و یک بار دیگه از کاری که دوست داشتم دل کندم و رفتم…….
از در عمارت که بیرون اومدم انگار وارد زندان شده بودم همه چیز واسم تیره و تار بود و امیدم رو به زندگی از دست داده بودم……
سر کوچه که رسیدم حس کردم ماشینی داره دنبالم میکنه و پا به پام میاد……
حس و حال اینکه برگردم وببینم کی داره دنبالم میکنه رو نداشتم،
توی خیابون اصلی که رسیدم با شنیدن اسمم از زبون آرش فهمیدم که اشتباه نکردم
،پس خودش بوده که داشته دنبالم میکرده،
بی تفاوت به صدا زدنش به راهم ادامه دادم…….
الان که دیگه اخراج شدم و هیچ ترسی ازش ندارم،یک کم که جلوتر رفتم دیگه صدای ماشین رو نشنیدم اما با لمس بازوم توسط آرش بالاخره به عقب برگشتم،
با اخم گفت یعنی من آنقدر صدات میکنم متوجه نمیشی؟میدونی از کجا دارم دنبالت میام؟
بغض توی گلوم و قورت دادم و گفتم چرا باید بمونم؟
شما من و از کارم اخراج کردید،به حرفای من اهمیتی ندادید،الان چه انتظاری از من دارید؟......
آرش چیزی نگفت و من بازهم توی نگاهش غرق شدم،جوری بهم زل زده بود که دوباره ترس بهم غلبه کرد،نمیدونم چرا انقدر از این طرز نگاهش میترسیدم......
کمی که گذشت نگاهش و ازم گرفت و گفت بیا توی ماشین میخوام باهات حرف بزنم
،این و گفت و رفت،منتظر نموند تا جواب من رو هم بشنوه،چقدر مغرور و خودخواه بود......
چاره ای نداشتم باید به حرفش گوش میدادم،میدونستم تا در خونه دنبالم میاد اما سوارم میکنه،با قدم هایی سست راه افتادم و روی صندلی عقب نشستم،
آینه ی ماشین رو جوری تنظیم کرد که بتونه من و ببینه و ماشین رو روشن کرد،چندتا خیابون رو در سکوت طی کردیم تا بالاخره به حرف اومد و گفت امیدوارم از اینکه باعث اخراجت شدم ناراحت نشی چون اگر عاقل باشی میفهمی که من این کار رو از روی عشق و دوست داشتن انجام دادم،
دوست ندارم کسی که انقدر برام عزیزه هرشب توی مهمونی جلوی مردای دیگه جام شراب بگیره و اونام با نگاهشون قورتش بدن
،ببین گل مرجان من فقط همین امشب بهت فرصت میدم که فکرات و بکنی و دست از این لجبازی برداری،
قبلا هم بهت گفتم توی حساب و کتاب من نشد وجود نداره،پس به نفعته که به حرفم گوش بدی،
فردا صبح که فکرات و کردی و مثل یک دختر خوب به حرفام گوش دادی میام دنبالت تا راجع به زندگیمون حرف بزنیم........
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت نود و یک محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید را
آرش حرف میزد و من فقط از توی شیشه بیرون رو نگاه میکردم،چرا نمیتونستم مصطفی رو فراموش کنم؟مگر نه اینکه ازش از همه لحاظ از اون سر تر بود؟
پس چرا نمیتونستم بهش دل بدم؟
اینجوری نمیشه باید تکلیفم رو با خودم مشخص کنم امروز برای آخرین بار میرم جلوی خونه قدیمی و سراغ مصطفی رو میگیرم شاید اون زن بهم دروغ گفته و سوری خانم ازش خواسته اون حرفارو بگه.......
♥️🍃
- اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ و
کیست که دعایِ درمانده را ، هنگامی که او را بخواند اجابت میکند و گرفتاریش را برطرف میکند ؟
|سوره نمل _
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💔روز پسر نداریم ولی امان از روزی که دختران سرزمینمان احساس خطر کنندآن روز ، روز پسر است...شهادت 5 فرشته در سراوان..شهادتتان مبارک🥀#شهدای_مظلوم_امنیت#سراوان #مرزبانان_غیور
شادی روح تمام شهدا صلوات 🕊☘
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
👌 یادمان نرود که مهمترین، بالاترین و باارزشترین عمل در این شب ،خواندن دعای فرج و توجه به حضرت بقیه الله الاعظم می باشد
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ .
♦️اگرهمگی یڪدل و یڪصدا
برای ظهوردعاڪنیم🌸🍃🌺🍃
قطعاً امرشریف ظهوربه زودی محقق خواهدشد .
#اللهمعجللولیکالفرج
🌺🌺🍃🍃🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼
بعضی ها از مرگ می ترسند،
بعضی ها از نابینایی می ترسند،
بعضی ها از سرطان و ایدز می ترسند
و بعضی ها از فقر و نداری می ترسند.
و بعضی ها از .....
اما ای کاش از؛
غرور و تکبر و پنهانکاری بترسیم!
ای کاش از؛
نامهربانی و دل شکستن بترسیم!
ای کاش از؛
از دروغ و تخریب بترسیم!
ای کاش از؛
جهل و نادانی بترسیم
ای کاش از؛
بخل و حسد و کینه بترسیم!
ای کاش ای کاش
غیبت و تهمت و افترا بترسیم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💎 آیتالله #مرعشی نجفی رحمةاللهعلیه به خویشاوندان و نزدیکان، به ویژه فرزندان خود سفارش میکردند:
🔰 در منزل هیچ گاه #قرآن را دور از دسترس قرار ندهند؛ بلکه همیشه آن را در جایی قرار دهند که در معرض دید باشد تا دیده شود
🌟و میفرمودند: «یادتان نرود که هرگاه چشمتان به آن میافتد، چند آیهای #تلاوت کنید و کوشش نمایید تا آیاتی از آن را حفظ کنید.»
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d