💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش #رانی_هلو 🍑😍
🌸
یک نوشیدنی طبیعی و خوشمزه تا فصلشه حتما امتحان کنید، اوف وقتی تکه های هلو میاد زیر دندونتون😍 خیلی خوشمزه تر از کارخونه ای ها میشه
✅مواد لازم:
_هلو یک کیلو (حدودا ده تا متوسط)
_آب ۴ لیوان
_شکر سه چهارم لیوان
_یک عدد آب لیمو تازه کوچک
🌸
✅طرز تهیه:
ابتدا ۴ لیوان آب رو بذارید تا به جوش بیاد.
هلو ها را پوست کنده.(سعی کنید از هلو زعفرونی استفاده کنید چون خوش رنگ تر میشه)
هسته هاش رو جدا کنید بعد نگینی کنید.
سپس به آب در حال جوش اضافه کنید.
به مدت ۱۰ دقیقه اجازه بدید بپزه، بیشتر از ده دقیقه نذارید بمونه چون له میشه.
شکر و آبلیمو تازه رو اضافه کنید و خوب هم بزنید تا شکر حل بشه. بعد از دو دقیقه حرارت رو خاموش کنید.
حدود دو سوم لیوان از تکه های هلو رو که پخته شدن جدا کنید و بذارید کنار.
بقیه مواد رو با هر وسیلهای که دارید مثل مخلوط کن، ۱۲۳ یا گوشت کوب برقی خوب مخلوط کنید تا کاملا یکدست بشه.
اخر سر اون تکه های هلویی رو که کنار گذاشته بودید رو بهش اضافه کنید.
بذارید فریزر دو الی سه ساعت بمونه تا کاملا خنک شه.
هرچی بیشتر بمونه توی یخچال یا فریزر خوشمزه تر میشه.
بعد از فریزر در بیارید، قبل از سرو کردن خوب به هم بزنید تا تکه های میوه که ته نشین شدن بیان بالا.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عصرتون شاد دوستان عزیز مرسی از همراهی گرم تون سپاس 😍😍❤❤
https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوم خرداد، روز فتح خرمشهر
"آقا میگم من تو شهرم"
صدای کمتر شنیده شده احمد كاظمى از نخستین پیام بیسیم به قرارگاه فتح، هنگام ورود رزمندگان به خرمشهر
🎯https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
لحظه ها را ميگذرانيم
تا به خوشبختي برسيم
غافل ازاينكه خوشبختي در
آن لحظه هایی بود كه گذرانديم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دنیا مملو از آدم های تنها، ناکام، عصبانی و ناخشنودی است که نمی توانند به هیچ آدم خشنود و شادمانی نزدیک و با او صمیمی شوند. عمده ترین مهارت های اجتماعی آنان نیز شکایت، سرزنش و انتقاد است که به سختی می توان با چنین مهارت هایی با دیگران کنار آمد.
📕 تئوری انتخاب
ویلیام گلسر
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قدرت فاسد نمیکند.
ترس است که فاسد میکند؛
ترس از دست دادن قدرت!
جان اشتاین بک
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃
به آدمها به خاطرِ سهمشان از شادی حسادت نکنید
چرا که سهمِ غمِ آنها دیده نمیشود...
#ادهم_شرقاوی
❤️🕊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط انرژی مثبت تورو ب هدفت میرسونه ❤️✌🏻👇🏻🌱
تو میتونی زندگیتو تغییر بدی💪❤️🌱🌱
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد و توی حصار آغو
داستان واقعی گل مرجان
پارت صد و سی و یک
توی ماشین که نشستم هنوز در و کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد،
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم چکار میکنی آرش؟
نزدیک بود پرت بشم بیرون؟
آرش اما بدون توجه به حرف من با سرعت وحشتناکی رانندگی میکرد و من از ترس خودم و توی صندلی مچاله کرده بودم.....
توی جاده ی اصلی که رسیدیم بدون اینکه بهم نگاه کنه با صدای بلند گفت مگه نگفتم این جماعت گرگن؟
مگه نگفتم حق نداری با هیچکدومشون حرف بزنی چه برسه به اینکه بخوای بگو بخند کنی.......
پوزخندی زدم و گفتم اها،پس واسه این ناراحتی،خودت چی که با اون دختره داشتی میرقصیدی؟
حتی دستش و هم گرفته بودی
،فکر کردی من کورم نمیبینم؟
آرش لبش و به دندون کشید و گفت اون دختر عمه ام بود،ما از بچگی باهم بزرگ شدیم مثل خواهرم میمونه......
زود توی حرفش پریدم و گفتم دختر عمه ات باشه منم دوست ندارم تو با زن دیگه ای برقصی،چون دختر عمه ات بود اونجوری دستش و گرفته بودی و واست ناز میکرد؟
حالا که اینجوریه خوب کردم با اون مرده حرف زدم......
صدای فریاد آرش چنان بلند بود که حس کردم شیشه های ماشین به لرزه دراومد،ترسیده و بغض کرده گوشه ی در کز کردم و دستام و جلوی صورتم گرفتم،
آرش با فریاد گفت بیخود کردی،مرجان اون روی سگ من و بالا نیار،تو میدونی اون مردی که داشتی باهاش حرف میزدی و اونجوری میخندیدی حتی به یه پشه ی ماده هم رحم نمیکنه،برای بار آخر دارم بهت میگم دیگه حق نداری با کسی بجز من اونجوری حرف بزنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدیییییییی؟
همونجوری که دستام جلوی صورتم بود با صدای لرزونی گفتم آآرره،فهمیدم........
آرش دیگه چیزی نگفت و من هم همونجوری که از توی شیشه بیرون رو نگاه میکردم کل مسیر رو آروم و بی صدا اشک ریختم،منکه کاری نکرده بودم اون مرد خودش بهم نزدیک شد و سر صحبت رو باز کرد......
به خونه که رسیدیم آرش سریع از ماشین پیاده شد و بدون اینکه به من توجهی کنه داخل رفت،اینم از جشن عروسی که آنقدر منتظر رسیدنش بودم و فکر میکردم خیلی خوش میگذره........
باقدم های لرزون از پله ها بالا رفتم و یکراست خودم و به اتاق رسوندم،خبری از آرش نبود حتما دلش نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه،با بی حوصلگی لباسم و درآوردم و توی حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی آروم بشم،بیرون که اومدم بازهم آرش توی اتاق نبود ،انگار تنبیه سختی برام در نظر گرفته بود چون خوابیدن به تنهایی توی اون اتاق واقعا اذیت کننده بود........
توی تخت که دراز کشیدم واقعا دلم برای آرش تنگ شد و از اینکه اونجوری باهاش حرف زدم پشیمون شدم اما خب خودشم مقصر بود ….
اونشب غرورم بهم اجازه نداد سراغش برم وهرجوری که بود خوابیدم،صبح که شد انگار دست و پام و بسته بودن هرکاری میکردم نمیتونستم تکون بخورم،
چشمام و که باز کردم خودم و توی آغوش آرش دیدم،انقدر سفت و محکم بغلم کرده بود که انگار میخواستم فرار کنم….
چشمای باز من و که دید لبخندی زد و گفت بابت رفتار دیشبم واقعا معذرت میخوام،راستش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مقصر اصلی خودم بودم،نه اینکه تو تقصیری نداشته باشی نه،اما با شناختی که من ازت دارم میدونم رفتار دیشبت فقط بخاطر اذیت کردن من بوده،میشه ازت خواهش کنم دیگه هیچوقت اینجوری رفتار نکنی؟
من روی تو حساسم مرجان، دوست ندارم کسی حتی بهت نگاه کنه چه برسه به اینکه بخوای کنار مرد غریبه ای بشینی باهاش حرف بزنی و بخندی…..
اونروز هرجوری که بود هردو از دل هم درآوردیم و بعد از خوردن صبحانه به پیشنهاد آرش بیرون رفتیم تا ناهار رو بیرون بخوریم….وقتی از آرش راجع به خانواده اش پرسیدم و گفتم دیشب به هم معرفیمون نکرد سری تکون داد و گفت انقدر از دستت عصبانی و ناراحت بودم که حتی به آتوسا هم تبریک نگفتم و بدون خداحافظی جشن رو ترک کردم،
دو روز دیگه جشن پاتختی آتوسا ست و قول میدم اونجا دیگه به هم معرفیتون کنم اما باید خیلی حواست باشه چون مادرم فوق العاده زن تیزهوشیه…..
بعداز ناهار دوباره با آرش راهی بازار شدیم تا لباس مناسبی برای جشن پاتختی بخرم و اینبار انتخاب آرش رنگ سبز بود……
آرش میگفت برای روز پاتختی حتما باید هدیه ای برای عروس تهیه کنیم و با همفکری هم برای آتوسا گردنبند زیبایی خریدیم که با سنگ یاقوت تزیین شده بود،اون دو سه روز هم گذشت و دوباره همون آرایشگری که روز عروسی آرایشم کرده بود اومد تا برای جشن اماده ام کنه….
اینبار جشن پاتختی توی خونه ی آتوسا برگزار میشد و تمام کسانی که توی عروسی حضور داشتن برای جشن پاتختی هم دعوت میشدن….
غروب که آماده شدم و دوباره جلوی آیینه رفتم تا خودم و نگاه کنم،میدونستم امروز دیگه حتما با مادر آرش روبرو میشم و باید ظاهر موجه و قابل قبولی داشته باشم،
مثل دفعه ی قبل آرایش خیلی ملایمی روی صورتم انجام داده بود و اینبار موهای بلند و روشنم رو باز گذاشته بود و روی شونه هام ریخته بود…..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد و توی حصار آغو
لباسم اینبار هم کوتاه بود و آستین های تقریبا پفی داشت ،واقعا سلیقه ی آرش رو توی انتخاب لباس تحسین میکردم که آنقدر زیبا پسند بود،
آرش که اومد دوباره هرکدوم توی ماشین های جداگانه ای نشستیم و به سمت خونه ی آتوسا حرکت کردیم،راننده که ترمز کرد باورم نمیشد اینجا خونه ی آتوسا باشه،اصلا خونه بود یا کاخ؟
حتی از عمارت تیمسار هم قشنگ تر بود…..
پیاده که شدم ماشین آرش هنوز نرسیده بود،سریع در ماشین رو بستم و وارد خونه شدم،چندین نگهبان و سرباز جلوی در و توی حیاط ایستاده بودن و کوچه رو زیر نظر گرفته بودن…..
داخل خونه که رفتم برخلاف روز عروسی شلوغ بود و تقریبا اکثر مهمان ها حاضر شده بودن،
دوباره گوشه ی کنجی انتخاب کردم و نشستم،کل خونه با رنگ سفید و آبی طراحی شده بود و آرامش عمیقی به آدم منتقل میکرد……
درست نیم ساعت بعد از من آرش در حالیکه دسته گل بزرگی توی دستش گرفته بود وارد خونه شد و یکراست به سمت آتوسا رفت،دوباره نگاه های پنهانی من و آرش شروع میشد وسعی میکردیم به دور از چشم بقیه همدیگرو زیر نظر بگیریم…..
صدای موزیک که بلند شد جوونترها مجلس رو توی دست گرفتن و وسط سالن مشغول رقصیدن شدن…….
کاوه پسر خاله ی آتوسا به همراه یکی از دخترهای حاضر توی جشن در حال رقصیدن بود و من در حالیکه داشتم به عشق اتشینش به آتوسا فکر میکردم با لبخند نگاهشون میکردم که صدای کسی رو شنیدم،با دیدن آرش و زن زیبایی که کنارش ایستاده بود با هول بلند شدم و سلام کردم،
زن دستش رو سمتم دراز کرد و گفت سلام مهتاب هستم مادر آرش….
پس مادر آرش این بود،دستش رو به گرمی فشار دادم وقبل از اینکه چیزی بگم آرش گفت ایشون هم خانم مرجان هستن مادر،دختر یکی از دوستان تیمسار…
مهتاب خانم نگاهی به سرتاپای من کرد و با لحن زیرکانه ای گفت از آشناییتون خوشبختم مرجان،خیلی خوش اومدید،
آرش چندین بار راجع به وقار وزیبایی شما با من صحبت کرده،اتفاقا به زودی جشن نامزدی آرشه و من از همین الان شخصا شمارو دعوت میکنم که حتما تشریف بیارید…….
چنان از حرف مهتاب شوکه شده بودم که برای چند ثانیه ای مات و مبهوت بهش چشم دوختم،از اعماق نگاهش میشد پی به بدجنسیش برد
،ارش که نگاه مبهوت من رو دید خنده ی مصنوعی کرد و گفت مادرم مزاح میکنن،الان سال هاست که میخوان برای من جشن نامزدی بگیرن اما من دم به تله نمیدم……
آب دهنم و قورت دادم و هرجوری که بود خندیدم تا مهتاب خانم شک نکنه،
آنقدر حالم خراب شده بود که دلم میخواست جایی تنها باشم و فقط گریه کنم،اگه راست گفته باشه چی؟
شاید همون دختری که توی عروسی با آرش میرقصید قراره نامزدش باشه؟
مهتاب خانم سکوت من که رو دید گفت من برم سراغ مهمان های جدید باید بهشون خوش آمد بگم،
امیدوارم باز هم شما رو ببینم،چیزی نگفتم و به لبخند محوی اکتفا کردم،دست خودم نبود انگار به دهنم قفل زده بودن…..
دور که شد آرش با صدای آرومی گفت چرا اینجوری کردی مرجان،نمیخوای بگی که حرف مادرم و باور کردی؟
باور کن اون سال هاست که داره این حرفارو میزنه،وقتی من زن زیبایی مثل تو دارم چرا باید نامزد کنم اخه؟
با بغض نگاهی به آرش انداختم و گفتم میشه لطفا تنهام بذاری؟اصلا میشه من و ببری خونه؟بگو راننده ببره تو هم بمون اینجا هرموقع جشن تموم شد بیا…..
آرش تا خواست حرفی بزنه سریع گفتم خواهش میکنم،باور کن حال خوبی ندارم،نفس عمیقی کشید و گفت باشه میگم راننده تو رو تا خونه برسونه،اگه من بیام مادرم شک میکنه که چرا باهم غیبمون زد،باشه ای گفتم و روی صندلی نشستم……
حالم از اون جشن مسخره و آدمای مسخره ترش به هم میخورد،
کاش اصلا نمیومدم و توی خونه میموندم….
کمی که گذشت یکی از خدمتکارها بهم نزدیک شد و گفت خانم رانندتون جلوی در منتظر شما هستن،سریع کیفم رو برداشتم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از اون خونه بیرون زدم،توی ماشین که نشستم دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن،میدونستم اگر با اون حالم خونه برم قطعا سکته میکنم برای همین به راننده گفتم کمی توی خیابون ها بگردیم بلکه حالم بهتر بشه…..
سرم و که به شیشه ی ماشین تکیه دادم قطره های اشکم پایین ریخت و دوباره یاد حرف مادر آرش افتادم،کاش میتونستم جواب کوبنده ای بهش بدم تا حالش سر جا بیاد……
نمیدونم چقدر گذشته بود اما هوا تاریک تاریک بود که بالاخره رضایت دادم بریم خونه،آروم که نشده بودم هیچ تازه گریه ام شدیدتر هم شده بود……..
آرش هنوز نیومده بود و توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم،
حرف مهتاب خانم واقعا برام سنگین بود،حس میکردم متوجه شده بود که بین من و آرش خبراییه و این حرف رو از روی قصد و غرض گفته…..
تمام فکر و ذکرم این بود که اگر حرفش درست بوده باشه من باید چکار کنم………