✅👈 این جملات چه از زن شنیده شود و چه از مرد، شکننده است:
🔷 ما هیچوقت بیرون نمی رویم.
🔷 همه به من بی محلی می کنند.
🔷 می خواهم همه چیزرا فراموش کنم.
🔷 خیلی خسته ام، هیچ کار نمی توانم بکنم.
🔷 خانه همیشه کثیف است.
🔷 هیچ کس دیگر حرف مرا گوش نمی دهد.
🔷 من در این خانه ارزشی ندارم، فقط یک کارگرم.
🔷 دیگر دوستم نداری.
🔷 من که از تو خیری ندیدم.
🔷 تو گولم زدی، خواستگاران زیادی داشتم.
🔷 حرف هایت برای من دیگر ارزشی ندارد.
🔷 زن زیاد است، از تو بهترها هم وجود دارد.
🔷 نمی خواهی برو طلاقت را بگیر.
🔷 حوصله ات را ندارم.
🔷 من طلاق می خواهم، از تو متتنفرم.
🔷 در خانه پدرت به تو چیزی یاد ندادن.
🔷 عجب آدم زبان نفهمی هستی.
🔷 تو هیچی نداشتی، من تو را به اینجا رساندم.
🔷 حیف خوبی، حیف از این همه زحمت و تلاش،
🔷 تولیاقت نداری، لیاقت تو همین است.
👈از جملات زیبا و مثبت استفاده کنیم تا زندگی شیرین شود...
#همسرداری
#مثبت_گویی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
هر دو بدونیم که از امروز تیکه انداختن ممنوعه🤐
❣یکی از ناعادلانه ترین رفتارها در یک رابطه عاشقانه حرف زدن با کنایه است. یعنی صحبت کردن از روی دلخوری... این که در حرف هایت نشان دهی ناراحتـی اما دلیلش را نگویی… این که با رفتارت طرف مقابلت را وادار کنی بارها و بارها از خودش بپرسد مرتکب چه گناهی شده و دلیل این همه دلسردی چیست و جوابی نداشته باشد.
❣یعنی او را به تنهایی متهم کنی، برایش حکم صادر کنی و فرصت دفاع کردن را از او بگیری.
❣یادمان نرود نه زندگی صحنه نمایش است و نه ما بازیگران پانتومیم هستیم! در یک رابطه باید همه چیز را واضح فهمید و درست فهماند
دوست داشتن را …
محبت را …
شادی و غم را ...
و قهر و دلخوری را …
پس روراست باشیم و از عکس العمل ها نترسیم
اگر قرارمان به ماندن است👌
#همسرداری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سیاستهای همسرانه
1 ➣ نسبت به همسر خود، نگرشی مطلوب و متعالی داشته باشید و او را امانت الهی بدانید و در حفظ و نگهداری این ودیعهی الهی تلاش کنید.
2 ➣ به همسر خود احترام کنید و با وی محترمانه صحبت کنید و در ارتباط با او از عواطف سرشار و محبّت بسیار، دریغ نورزید.
3 ➣ حقوق متقابل خود و همسر خود را بشناسید و در ایفای حقوق وی تلاش نمائید.
4 ➣ باور کنید که پدر و مادر کانون منظومهی خانوادگی هستند که تشعشعات عاطفی خود را در محیط خانواده پراکنده میکنند و حیات عاطفی را رونق میبخشند.
5 ➣ باور کنید که پدران و مادران، پایهگذاران شخصیت فرزندان و معماران خوشبختی آنان هستند. بنابر این در تقویت روابط خود هر چه بیشتر تلاش کنید.
#همسرداری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌺خانمها_بدانند
🍃 هرچه نیاز دارید، از شوهرتان بخواهید. مردها دوست دارند مورد نیاز همسرشان باشند و از این که نیازهای همسرشان را برطرف کنند، احساس غرور و قدرت میکنند.
#اقتدار_دهی_مردان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید:
آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ
تلاش های زیادی کرده ای، اما موفق
نشده ای، چرا؟
پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به
فعالیت خود ادامه می دهی؟
ادیسون با خونسردی جواب می دهد:
«ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست
نخورده ام،
بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته ام که لامپ
چگونه ساخته نمی شود.»
طرز نگرش می تواند آنچه که شکست
نامیده می شود را تبدیل به
معجزه کند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🕊️🧚🕊️🧚🕊️🧚🕊️
آگاه باش🕊️
هیچ میزان از
اضطراب و غم و اندوه تو
تغییری در آنچه میخواهد
اتفاق بیفتد،
ایجاد نمیکند،🍃
اما لبخندت معجزه میکند...🥰
امروزتان شاد و پرلبخند ... 🌹
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊
@https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه ی ۵۰ راه دستیابی به موفقیت در زندگی 👌👌👇👇👇👇
۳۱.تمام زاویههای یک ماجرا را پیشبینی کنید.
۳۲. برای کارهایتان برنامهریزی داشته باشید.
۳۳. هرگز مغرور نشوید.
۳۴. مثبت فکر کنید.
۳۵. رهبر خوبی باشید.
۳۶. به سلامت خود اهمیت بدهید.
۳۷. راستگو و صادق باشید.
۳۸. از گله و شکایت پرهیز کنید.
۳۹. به خودتان باور و ایمان داشته باشید.
۴۰. افکار خوبی را در ذهنتان بسازید.
۴۱. آرزویی داشته باشید.
۴۲. اهداف خود را مشخص کنید.
۴۳. مصمم و بااراده باشید.
۴۴. ارتباطات خود را گسترش دهید.
۴۵. به دنبال فرصتها باشید.
۴۶. نقاط قوت خود را بشناسید.
۴۷. هوشیارتر و آگاهتر از دیگران باشید.
۴۸. سریعتر از دیگران باشید.
۴۹. کاری متفاوت و متمایز انجام دهید.
۵۰. بدانید که مهم نیست کجا ایستادهاید، مهم این است که کجا میروید...؟!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اعداد طلایی حالِ خوب :
0 ساعت تلویزیون
1 ساعت ورزش
2 لیتر آب
3 فنجان چای سبز
4 استراحت کوتاه فکری
5 وعده غذای کوچک
6 صبح بیدار شدن
7 دقیقه خنده
8 ساعت خواب مفید
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🧕#همسران_خوب🌸👇
حجت الاسلام و السلمین عالی
زن و شوهر بهشتی
#همسرداری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
محرمانه با همسران:
.
بعضی مواد غذایی تو دوران بارداری باید به شکل محدود مصرف بشن و تو مصرفشون زیادهروی نشه مثل چایی و قهوه اما بعضی مواد غذایی هم وجود دارن که مصرفشون کاملا «ممنوعه». یعنی شما به هیچ وجه نباید از اونها استفاده کنید.
این مواد غذایی ممنوع و تاثیری که روی سلامت شما و کوچولوتون میذارن تو اسلایدها اومده حتما اسلایدها رو بخونید.
💞💞
🔹 اگر همسرتان ابراز محبت برایش سخت است و به راحتی اینکار را انجام نمیدهد و دوست دارید ابراز کردنش پررنگ شود، بهتر است در مواقع نادری که همسرتان ابراز محبت میکند یا رفتار عاطفی نشان میدهد، شیرینی و لذت آن را دائما برای همسرتان بازگو کنید تا غیر مستقیم متوجه شود که یک ابراز محبت کوچک چقدر میتواند حال همسرش را دگرگون کرده و مدتها لذت ببرد.
🔸 حالِ خوشتان را که با ابراز محبت همسرتان ایجاد شده با پیامکهای متنوع در طول روز و هم حضوری برایش بازگو کنید تا همسرتان متوجه شود که ابراز محبت چقدر میتواند حال و هوای زندگی زناشویی را عوض کند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔺شاسیبلند را کِی به ما میدهید؟
مهدی خیلی شوخ بود. دفعه اول که رفته بود، من خانهی مادر شوهرم بودم که تماس گرفت. شمارهاش معلوم بود اما من توجه نکردم. تلفن را برداشتم، دیدم آقایی سلامعلیک کرد و گفت: «شما خانم موحدنیا هستید؟»، گفتم: «بله!»
مِنمِنکُنان گفت: «همسرتان...». با حالِ بدی گفتم:«آقا همسرم چی؟!» گفت:«همسرتان به درجه رفیع شهادت رسیدند.» من بغض کردم. یکلحظه خواهر شوهرم فهمید و به من اشاره کرد که این شمارهی مهدی است و اذیّتت میکند. منم خندهام گرفت اما خودم را کنترل کردم.
با لحن شوخی-جدی گفتم:«آقا ولش کن! این شاسیبلند را کِی به ما میدهید؟» با این جمله، مهدی فهمید دستش برایم رو شده و زد زیر خنده، گفت:«تو چقدر نامردی! منو به شاسیبلند فروختی؟» گفتم:«تا تو باشی مرا اذیّت نکنی!»
🌷شهید مدافعحرم #مهدی_موحدنیا
🍃 به روایت : همسر شهید
#شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 🌷
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ميزى كه راه مى رود و در جابجايى ها نيازى به زور و بازوى افراد نيست.
🌺 🌺
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان واقعی گل مرجان
پارت صد و پنجاه و یک
منصور پسر زری آنقدر شیرین و تو دل برو بود که لحظه ای از خودم دورش نمیکردم و اونم توی همون چند ساعت آنقدر باهام صمیمی شده بود که از توی بغلم بلند نمیشد
،زری میگفت بچه های پرویز آنقدر اذیتش میکنن و سر به سرش میذارن که بچه ام تا حالا از کسی محبت ندیده....
تنها کسی که بجز من توی این خونه گاهی بهش محبت میکنه پرویزه که اونم تو سرش بخوره،
زری اونروز ناهار برام کباب درست کرد و سر سفره از قصد ظرف بزرگتر رو جلوی من گذاشت و گفت بخور گل مرجان بخور جون بگیری،رنگ به روت نمونده،
تشکر کردم و زیر چشمی نگاهی به آقا پرویز کردم،سرش پایین بود و داشت غذاش و میخورد ،
دیگه مثل قبل واسه زری چشم و ابرو نمیومد که چرا ما اومدیم خونه اش.......
به گفته ی زری چند ماهی بود که کتایون با پسر دوست پرویز که اونم بازاری و پولدار بود ازدواج کرده بود و قرار گذاشته بودن که آخر همون ماه جشن عروسی واسشون بگیرن و برن سر خونه زندگیشون......
سه روز از اومدنم به خونه زری گذشته بود که دیگه نتونستم سکوت کنم و قضیه ی عادت نشدنم رو به زری گفتم
،با تعجب بهم نگاه کرد و گفت وای گل مرجان اگه حامله باشی میخوای چکار کنی؟
میندازیش دیگه مگه نه؟
نگاه وحشت زده ای بهش انداختم و گفتم چی؟
میدونی من و آرش چقدر منتظر این بچه بودیم؟زری من تنها امیدم به اینه که حامله باشم،تنها یادگاری که از آرش برام مونده همینه.....
اشکام جاری شده بود و زری هم با دیدن من گریه اش گرفته بود،
اشکاش و که پاک کرد دستی توی کمرم زد و گفت تو بهتر از هرکسی صلاح زندگی خودت و میدونی،یه قابله هست همین کوچه پشتیه خودمونه،از این قابله الکیا نیست ها،فقط خونه ی این پولدار مولدارا میره،
موقع زایمان خودم رفتم دنبالش اما خونه نبود،فردا باهم میریم پیشش معاینه ات کنه خیالت راحت بشه
،با خوشحالی ازش تشکر کردم و استرس همه ی وجودم و گرفت،دل توی دلم نبود تا فردا بشه و با زری بریم پیش قابله.......
نمیدونم اونشب چطور صبح شد اما همینکه چشمام و باز کردم سریع یاد قابله افتادم و از اتاق بیرون رفتم،
زری توی آشپزخونه بود و داشت ناهار درست میکرد،من و که دید گفت خیلی سر و صدا کردم اره؟
سرم و تکون دادم و گفتم نه من واسه چیز دیگه ای بیدار شدم،
قرار بود با هم بریم پیش قابله،زری گفت باشه بذار غذام و درست کنم میریم زود،میخوای برو حموم یه موقع بوی عرق ندی آخه میگن خیلی روی این چیزا حساسه.........
باشه ای گفتم و سریع با برداشتن لباس تمیز توی حموم رفتم،از اینکه حامله باشم و آرش نیست تا این خبر رو بهش بدم بغض کردم،
چقدر منتظر این روز بودیم،یاد روزهایی افتادم که حتی با یک سردرد کوچیک هم آرش تشخیص میداد حامله ام و کلی ذوق میکرد.....
موهام و که خشک کردم لباس پوشیدم و با زری از خونه بیرون رفتیم،هر قدمی که برمیداشتم استرسم بیشتر میشد و راه رفتن برام سخت شده بود......
به مقصد که رسیدیم زری در زد و کمی طول کشید تا دختری تقریبا همسن خودم درو باز کنه،وقتی فهمید با مادرش کار داریم ازمون خواست توی حیاط منتظر بمونیم تا مریضش بیرون بیاد و بعد ما بریم داخل
،انقدر استرس داشتم که دست زری رو گرفته بودم و محکم فشار میدادم،نیم ساعتی توی حیاط نشستیم تا بالاخره نوبتمون شد و داخل رفتیم،قابله که زن تقریبا میانسالی بود با دیدن ماگفت مریض کدومتونید بیاید اینجا سریع من وقت ندارم،جلو که رفتم پرسید مشکلت چیه واسه چی اومدی؟با خجالت گفتم چند وقتیه عادت نشدم گفتم شاید حامله باشم،نذاشت حرفم تموم بشه گفت برو پشت اون پرده تا بیام،به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم،گوشه ی اتاق پرده زده بود و اونجا کارش رو انجام میداد،کاری که گفته بود رو انجام دادم و منتظر موندم تا بیاد.....
پرده رو که کنار زد نفسم بند اومد،چشمام و بستم و از خدا خواستم به دلم نگاهی بندازه
،قابله کارشو انجام داد و من از خجالت آب شدم،لباسم و که پوشیدم خیلی عادی گفت حامله ای اما انگار شرایط خوبی نداری سعی کن استراحت کنی،اگه خون دیدی سریع بیا اینجا من ببینیمت،
آنقدر از لحنش ترسیده بودم که حتی وقت نکردم کمی ذوق کنم،قابله بیرون رفت و من با کلی ترس لبه ی تخت نشستم،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم؟
خدایا خودت به دادم برس میبینی که من بجز تو کسی رو ندارم،
با صدای قابله که میگفت بجنبم مشتری داره،سریع از روی تخت پایین اومدم و دستمزدش رو روی میز گذاشتم،زری با دلسوزی نگام کرد و گفت نترس اصلا گل مرجان من حواسم بهت هست،قابله میگه یکی دوماه مواظب خودت باشی کافیه،با بغض سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم........
.از خونه که بیرون اومدیم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه،تمام امیدم به این بچه بود،به اینکه به دنیا بیاد و بشه همدم تنهاییام، روزای سختم،اما حالا.......
با بچه ی توی شکم برام خواستگار پیدا شده بود،نگاه غمگینی بهش انداختم و گفتم خانم من ازدواج کرده و تا چند ماه دیگه بچه ام به دنیا میاد،زن متعجب نگاهی به شکمم انداخت و کمی بعد گفت دختر جان نمیخوای شوهر کنی بگو .چرا دروغ میگی ؟زن حامله و آنقدر لاغر؟
خنده ی آرومی کردم و گفتم من خواهر زری زن آقا پرویزم،از هرکدوم از فامیل های عروس بپرسی بهت میگن که من ازدواج کردم،
چزن که معلوم بود ناامید شده با لب های آویزون شده رفت و من هنوز لبخند روی لبام مونده بود،
شب که شد و مهمونا رفتن برای زری تعریف کردم و اونم با خنده گفت میگفتی بیا بریم تو اتاق معاینه ام کن خیالت راحت بشه حامله ام......
همه رفته بودن اما قمر خانم مونده بود و انگار خیال رفتن نداشت،زری که اصلا باهاش حرف نمیزد و با تنفر نگاهش میکرد اما مدام توی اتاق میومد و غر میزد که این حرومزاده اینجا مونده باز میخواد تو این خونه کار خرابی بکنه،تا الان پرویز از دخترش خجالت میکشید از این به دیگه فکر کنم بره عقدش کنه خاک بر سر دوتاشون کنن،
هرچی باهاش صحبت کردم گفتم برو پیش شوهرت بخواب نذار این زنیکه زندگیت و خراب کنه به حرفم گوش نداد و گفت مگه قبلا پیشش نمیخوابیدم؟
این ذاتش خرابه من پیشش باشم یا نباشم کار خودش و میکنه........
دلم میخواست برم موهای قمر رو تو دست بگیرم و پرتش کنم بیرون اما حیف که میترسیدم زندگی زری خراب بشه و پرویز بیرونش کنه....
در عجب بودم که چطور از حضور من خجالت نمیکشه و آنقدر راحت با صدای بلند میخنده،
زری که از صدای خنده هاشون حسابی گر گرفته بود رختخواب ها رو پهن کرد و گفت زنیکه ی خیابونی معلومه اون شوهر بدبختش و هم خودش سکته داده علیل شده،ببین چطوری از قصد صداش و میبره بالا که من بشنوم.
بخدا گل مرجان عصبیم کنه میزنم به سیم آخر و میرم پدرش و درمیارم اون روی سگ من و ندیده هنوز.......هرجوری بود آرومش کردم و ازش خواستم خودش و اذیت نکنه اما توی دلم بهش حق میدادم و دلم میخواست یکجوری حساب اون قمر خانم و کف دستش بذارم........
چراغهارو که خاموش کردیم و منصور هم خوابید دوباره صدای خنده ی قمر بلند شد،اینبار دیگه زری طاقت نیاورد و با خشم پتو رو از روی خودش کنار زد،
بلند که شد دستش و گرفتم و گفتم توروخدا ولشون کن شوهرت نفهمه کتکت میزنمه حالا،
عصبی غرید به درک بذار بزنه اما من حساب این و کف دستش میذارم.......
تا اومدم بلند شم و جلوش و بگیرم از اتاق بیرون رفت و منم به اجبار پشت سرش رفتم،دلم نمیخواست آسیبی بهش برسه میدونستم شوهرش دیوونست بزنه به سرش بلایی سرش میاره.....
توی سالن که رفتم آقا پرویز روی صندلی نشسته بود و قمر هم با سینی چای پایین پاش نشسته بود و داشت چایی میریخت
،زیور عصبی گفت جمع کن خودت و زنیکه چی میخوای از جون من و زندگیم پاشو گمشو از اینجا برو بیرون،هرچی صبوری میکنم انگار تو شرم و حیا سرت نمیشه.....
قمر خانم نوچی کرد و گفت باز این شروع کرد آخه من چکار به تو دارم،بده واسه شوهرت چایی ریختم؟
خب تو عرضه داری تو بیا واسش بریز،رفتی تپیدی تو اتاق......
وای این زن چقدر بی شرم و حیا بود،اقا پرویز ازاون ور اخماش تو هم رفت و گفت بسه زری برو تو اتاقت ببینم،زری داد زد این و بیرون کن تا بس کنم من از این زن حرومزاده بدم میاد به چه زبونی بگم،
قمر دستش و به کمر زد و گفت حرومزاده تویی و هفت جد و ابادت ،هار شدی؟
یادت رفته انگار نون گیرت نمیومد بخوری من دستت و گرفتم آوردم اینجا که حالا آنقدر زبون درآوردی
،زری عصبی به سمتش حمله کرد و تا اومد بلند شه موهاش و تو دست گرفت و شروع کرد به کشیدنش،
میترسیدم نزدیکشون بشم و ضربه ای به شکمم بخوره اما آقا پرویز که بلند شد و به سمت زری رفت منم به سمتشون رفتم،دلم نمیخواست خواهرم به ناحق کتک بخوره......
قمر جیغ میزد و فحش میداد اما هرچی دست و پا میزد نمیتونست موهاش و از توی دست زری دربیاره،زری از شدت خشم و عصبانیت انگار زورش چندین برابر شده بود.....
آقا پرویز از پشت موهای زری رو گرفت و صدای جیغش که به گوشم خورد انگار خنجری توی قلبم فرو کردن،عصبی به سمتش رفتم و دستش و توی دست گرفتم،
قمر خانم سرش و محکم گرفته بود و هنوز فحش میداد،فریاد زدم ولش کن بی شرف،ول کن خواهرم و،مگه آدم نیستی،
هرچی دستاش و فشار میدادم نمیتونستم موهای زری رو از دستش بیرون بکشم،
به گریه افتاده بودم و دلم میخواست با دستام خفه اش کنم،اینبار قمر خانم هم به سمت زری حمله کرد و اونم گوشه ای از موهاش و گرفت،با عصبانیت فلاسک چایی و برداشتم و به سمتشون رفتم ،به قمر نگاه کردم و گفتم ولش کن وگرنه چای داغ و میریزم رو سرت،
نگاهش که به فلاسک خورد گفت تو یکی خفه شو وگرنه میگم پرویز از این خونه شوتت کنه بیرون آواره ی خیابونا بشی.........
زری که با گریه ی من کلی ناراحت شده بود با لحن مهربونی گفت بخدا الکی داری خودت و عذاب میدی،خب خودش که بهت گفت اگه استراحت کنی هیچی نمیشه،من بهت قول میدم تا چند ماه دیگه بچه ت و صحیح و سالم توی بغل میگیری تازه اونموقع آرش هم برگشته.....
چشمام و بستم و از خدا خواستم نگاهی به زندگیم بندازه،از اون روز به بعد زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم،حتی حموم که میخواستم برم خودش من و میبرد روی صندلی مینشوند و کارآمو انجام میداد.
روزی صدبار خداروشکر میکردم که حداقل زری رو دارم و به دردم میخوره......
چشم به هم زدنی سر ماه شد و عروسی کتایون رسید،زری از صبح تا شب مجبور بود سر پا بمونه و به مهمونا برسه،مهمون ها هم کسی نبودن جز خانواده ی آقا پرویز که فقط گوشه ای مینشستن و دستور میدادن......
چند روز مونده به عروسی قمر خانم هم با پررویی تمام میومد و توی کارهای مربوط به عروسی اظهار نظر میکرد......
دلم میخواست روز عروسی برم جایی و توی جشن شرکت نکنم اما حیف که جایی برای رفتن رفتن نداشتم،کتایون صبح زود به همراه داماد رفته بود آرایشگاه و کارگرها هم توی حیاط میز و صندلی میچیدن،
دوتا زن جوون هم داخل خونه مشغول چیدن سفره ی عقد بودن.....
من تا موقع اومدن مهمان ها توی اتاق نشستم و بیرون نرفتم،نمیدونم چرا از فامیل های پرویز بدم میومد و حس خوبی بهشون نداشتم،
منصور رو هم پیش خودم نگه داشته بودم تا توی دست و پا نباشه و زری رو اذیت نکنه،
غروب که شد یکی از لباس هایی که آرش برام خریده بود و پوشیدم،
موهای طلاییم و شونه کردم و ریختم رو شونه هام و آرایش کمرنگی هم کردم،میخواستم با این کارا کمی روحیه بگیرم و بیام سر حال،زری که توی اتاق اومد و من و دید لبخند تلخی زد و گفت همیشه بهت حسودی میکردم،
تو سفید سفید بودی و من سبزه،تو موهات زرد بود و من موهام مثل شب سیاه،تو چشمات آبی و درشت بود و من چشمان سیاه و کوچیک
،هروقت میرفتیم جایی همه فقط تورو میدیدن،بعضی وقتا از خدا میخواستم مرضی چیزی بگیری بمیری بلکه منم دیده بشم،میدونی تقصیر خودم نبود یادته همیشه مامان بهت میگفت اینجوری کن اونجوری کن چشمت نزنن،
آرزوم بود حتی الکی هم که شده یه بار به منم بگه........
پوزخندی زدم و گفتم فکر میکنی واسه چی میگفت؟
میترسید مریض بشم بیفتم روی دستش،حوصله ی مریض داری نداشت،وگرنه دیدی یه بار به من محبت بکنه؟
به زور کمی صورت زری رو آرایش کردم و ازش خواهش کردم کمی به خودش برسه،
آنقدر درگیر زندگیش بود که حتی ابروهاش و هم اصلاح نمیکرد اما روز عروسی با التماس و قسم فرستادمش آرایشگاه تا به صورتش صفایی بده……
غروب که مهمان ها اومدن زری بیچاره فقط تو آشپزخونه بود و داشت بهشون سرویس میداد هرچی بهش میگفتم آنقدر خودت و اذیت نکن بذار خودشون بیان تو آشپزخونه میگفت از پرویز میترسم رو خانواده اش خیلی حساسه اگه یه چیزی بهش بگم خون به پا میکنه.....
عروس و داماد که اومدن سریع عاقد اومد و همه توی اتاق عقد جمع شدن،کتایون آنقدر قشنگ شده بود که همه داشتن میگفتن
،لباس خوشگلی هم پوشیده بود و با آرایش حسابی تغییر کرده بود،
بعد از عقد آقا پرویز یه سرویس طلا بهش کادو داد و من خشم و نفرت رو تو چشمای زری دیدم،
نفس عمیقی کشید و زیر لب غرید بعد اگه من بهش بگم دو قرون پول بده خودش و میکشه......
صدای کل زن ها که بلند شدن اینبار نوبت مادر داماد بود که خودی نشون بده و اونم کلی طلا بهشون هدیه داد،
آنقدر زن خوب و خوش اخلاقی بود که همه داشتن میگفتن خوش به حال کتایون که همچین مادرشوهری گیرش اومده،
سفره ی شام که پهن شد برای اولین بار دلم خواست غذا بخورم،زری ظرف بزرگی جلوم گذاشت و گفت بخور گوشت بشه به تن خودت و بچت،
لبخندی زدم و با اشتها شروع کردم به خوردن....
.بعداز شام بود که تازه بساط رقص گرم شد و همه توی حیاط مشغول بزن و بکوب شدن،با بغض و ناراحتی بهشون چشم دوخته بودم و فقط آرش توی ذهنم بود با اون لبخند مهربونش که کسی کنارم گفت ببخشید دخترم....
زن چهارشونه ای که قدش هم از من بلند تر بود نگاه من رو که دید لبخندی زد و گفت خوبی دخترم؟
متعجب گفتم بله ممنون...زن خودش و بهم نزدیک کرد و گفت دخترم از اول جشن تا حالا نگاهم بهته،راستش و بخوای خیلی ازت خوشم اومده،
نمیدونم مادرت کجاست که با خودش حرف بزنم.......
با گیجی گفتم مادرم نیومده بفرمایید کارتون چیه؟
زن خجالت زده خندید و گفت والا من یه پسر مجرد دارم بخدا نه اینکه پسرم باشه اما از همه نظر تکه،خیلی وقته دارم دنبال زن میگردم براش اما اون دختری که لیاقتش و داشته باشه رو پیدا نکردم،امشب که تورو دیدم با خودم گفتم همین دختر فقط به درد شهرام من میخوره،گفتم اگه اجازه بدی بیایم یه سر خونتون با خانوادت حرف بزنیم......
نمیدونم چرا از حرفای زن خنده ام گرفت،
از حرفهاش سر در نمی آوردم و نمی دونستم چی توی فکر شه از سر جاش که بلند شد منم بلند شدم……
زری به عقب برگشت و گفت یکی از همسایه های اینجا دوستمه،یه زن بیوه ست که با دو تا بچه اش زندگی میکنه،
امشب میریم پیشش میخوابیم تا فردا بریم یکجایی خودمون و گم و گور کنیم…..
باشه ای گفتم و وسایلم و برداشتم،خوشحال شدم از اینکه جایی برای خواب پیدا کردیم،
کاش آرش میدونست که من بدون اون چه روزهای سختی رو دارم میگذرونم……
زری در خونه ی همسایه رو که زد میترسیدم خونه نباشن اما با شنیدن صدای زن که میخواست ببینه کی پشت دره آروم شدم،در که باز شد زن با دیدن ما متعجب گفت زری تویی؟
چی شده این وقت شب؟
بخدا از ترس نمیخواستم باز کنم…..
زری با گریه گفت معصومه میشه امشب پیشت بمونیم؟
اینم خواهرمه غریبه نیست،
معصومه با خوشرویی از جلوی در کنار رفت و گفت این چه حرفیه دختر قدم خودت و خواهرت رو تخم چشمام بیاین تو،
داخل که رفتیم معصومه در خونه رو بست و گفت زری پس منصور کجاست؟
حتما شوهرت خونه نیست و باز موندی پشت در اره؟
مهمونات رفتن دیگه؟…..
زری بدون اینکه جواب سوالهاش و بده روی سکو نشست و دوباره زد زیر گریه،
معصومه ناراحت جلو آمد و گفت خدا مرگم بده چی شده زری حرف بدی زدم؟
زری همچنان گریه میکرد و معصومه این بار رو به من گفت تو رو خدا تو بگو چی شده این که حرفی نمیزنه نکنه باز با این مردک دعواش شده و بیرونش کرده؟
قبل از اینکه من چیزی بگم زری خودش به حرف اومد و گفت من دیگه محاله پام و تو اون خونه بذارم معصومه،بی پدر و مادر بچه م و ازم گرفت و پرتم کرد بیرون،
تو رو خدا بگو چیکار کنم تو خودت میدونی من بدون منصور میمیرم،
معصومه با ناراحتی روی سکو نشست و گفت خدا مرگش بده الهی،این مرد دیوونه شده زن به این خوبی داره به جای اینکه بشینه سر زندگیش دنبال این زن و اون زن میگرده.....
زری گفت معصومه هنوز کلید های خونه رو داری؟
همونایی که بهت داده بود و هر وقت پشت در می موندم ازت می گرفتم؟
معصومه با تعجب گفت آره هستن چرا ؟
چه فکری توی سرته؟
ببین زری به نظر من که کار نابجایی نکن،بیا برگرد سر زندگیت بخدا کاری از دستت بر نمیاد،بذار هر غلطی دلش میخواد بکنه تو که پشت و پناهی نداری،
خودت گفتی مادرت هم به دردت نمیخوره،پس بیخیال شو بیا برو زندگیت و بکن....
زری غرید کور خونده من امشب هرجوری شده منصور و برمیدارم و میرم،خسته شدم دیگه از دستش،تو فقط کلیدای خونه رو بده به من کاریت نباشه…….
زری دوباره چشمه ی اشکش جوشید و گفت چی داری میگی معصومه؟
دلم به چی خوش باشه که برگردم؟
وقتی من و بخاطر یه زن خراب بیرون کرده دیگه ارزش داره من برگردم باهاش زندگی کنم؟
حاضرم برم کلفتی کنم رخت بشورم اما دیگه تو اون خونه نرم،توکه نمیدونی تو دل من چه خبره پس خواهش میکنم بذار کارم و بکنم……
ساعت چهار و پنج صبح بود که زری بلند شد بره سراغ منصور،
هرچی التماسش کردم گفتم بذار منم باهات بیام تنها نرو قبول نکرد گفت تنهایی برم بهتره میترسم تو بیای سر و صدای چیزی بکنی بیدار بشن،در ضمن تو حامله ای آنقدر تو دست و پای من نپیچ بشین همینجا پیش معصومه من برمیگردم،چکار میخوام بکنم مگه؟
منصور الان خوابه تو اتاق میرم آروم بغلش میکنم و میام……زری که رفت دلم طاقت نیاورد رو سکو نشستم و زدم زیر گریه،انگار تو طالع ما فقط سختی و بدبختی نوشتن،
معصومه هرچی اصرار کرد که هوا سرده سرما میخوری بیا داخل گوش ندادم و همونجا نشستم ،
میخواستم اگه سر و صدای زری رو شنیدم برم کمکش،خیلی دلم براش میسوخت…….
بهش حق میدادم که بخاطر منصور این کارو بکنه،دستی روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که قطعا اگر من بودم هم همینکارو میکردم،نیم ساعت گذشت و هنوز خبری از زری نبود،میترسیدم پرویز و قمر بیدار شده باشن و بلایی سرش بیارن،
معصومه خانم چند باری آروم در حیاط و باز کرد و بیرون و نگاه کرد اما خبری ازش نبود…….
هوا دیگه داشت کم کم روشن میشد که بالاخره در حیاط باز شد و زری در حالیکه منصور روی شونه اش بود وارد حیاط شد،
از خوشحالی نفسم بند اومد،
سریع بلند شدم و جلوش رفتم،زری با خنده گفت دیدی گفتم میارمش،چنان داغی روی دل پرویز بذارم که تا قیامت یادش نره،
فقط من میدونم چقدر این بچه رو دوست داره و بهش وابسته ست،حالا بره پیش همون قمر خانم بخوابه تا براش تخم حروم پس بندازه……
معصومه خانم که معلوم بود حسابی ترسیده گفت ببین زری خودت میدونی اگه تا همیشه هم اینجا بمونی من آدم نامردی نیستم که بگم بهت برو اما با منصور دیگه نمیتونی اینجا بمونی،
زری گفت آره میدونم مطمئن باش هوا روشن بشه ما رفتیم از اینجا….
معصومه گفت خب دختر خوب شاید تا اونموقع شوهرت بیدار شد و فهمید بچه نیست اونموقع دیگه نمیتونی از خونه بیرون بری و اونم مطمئنا اینجا میاد و سراغت و میگیره،
زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و گفت چیکار کنم پس؟
در فلاسک و که باز کردم سر جاش خشکش زد،بخارشو که دید گفت بذار زمین اون و وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی،
فلاسک و بالا آوردم و گفتم به ارواح خاک آقام خواهرم و ول نکنید میریزمش تو صورتت که دیگه سگم نگات نکنه،
هردو موهای زری رو ول کردن و گفتم زری بیا اینجا گفتم بهت اینا رحم ندارن،
آقا پرویز اومد حمله کنه بهم،فلاسک و جلو گرفتم و گفتم میریزمش بهت بخدا.....
.زری که اومد کنارم ایستاد خیالم راحت شد،چایی جوش رو ریختم کنار پای قمر و گفتم خوشم میاد حرف آدمیزاد سرت میشه میدونستی ول نکنی میریزم....
.آقا پرویز که انگار دیوونه شده بود یهو به سمت اتاق خیز برداشت و در حالیکه وسایلم و بیرون میریخت فریاد زد گمشو از خونه ی من بیرون تو این خواهر عقب موندت و پر کردی و گرنه اینکه جرئت نداشت حرف بزنه،
خدا میدونه چه گوهی خوردی شوهرت از دستت فرار کرده،
زری غرید بیخود میکنی خواهر من و بیرون میکنی اگه این بره منم میرم فکر کردی می مونم تورو نگاه میکنم؟
پرویز از اتاق بیرون اومد و گفت مگه جلوت و گرفتم هری گمشو بیرون......
هر کدوم از وسیله هام گوشه ای پخش شده بود و جلو رفتم تا جمعشون کنم،اینجا موندن دیگه فایده ای نداشت اما نمیدونستم اونموقع شب باید کجا برم،منکه جایی رو نداشتم باز اگر روز بود میتونستم برم یه اتاق واسه خودم دست و پا کنم اما حالا.......
زری سریع توی اتاق رفت و در حالیکه منصور رو بغل کرده بود بیرون اومد،
پرویز گفت بچه من و کجا میبری ها؟
هر جهنمی میخوای بری خودت برو حق نداری بچه من و ببری..........
زری گفت بچم و بذارم اینجا یکی مثل تو بشه؟
کور خوندی....
پرویز مثل وحشیا بهش حمله کرد و بعد از اینکه منصور رو از دستش گرفت سیلی محکمی توی صورتش زد و گفت مرد نیستم اگه تورو از این خونه پرت نکنم بیرون،همونجوری که منصور توی بغلش بود دست زری رو گرفت و به چشم به هم زدنی پرتش کرد توی حیاط،سریع توی حیاط رفتم و خودم و به زری رسوندم گریه میکرد و اسم منصور رو صدا میزد،
از اون طرف هم بچه بیدار شده بود و صدای گریه اش تا توی حیاط میومد.......
چند لحظه بعد در خونه باز شد و قمر وسایل من و پرت کرد توی حیاط،در که بسته شد زری مثل ببرزخمی از پله ها بالا رفت و شروع کرد به کوبیدن توی در،جگرم آتیش گرفته بود و کاری از دستم برنمیومد....
.طولی نکشید و پرویز درحالیکه از چشماش خون میبارید بیرون اومد.......
طولی نکشید که پرویز درحالیکه از چشماش خون میبارید بیرون اومد، محکم توی سینه زری کوبید و گفت چیه چه مرگته مگه نگفتی میخوای بری؟پس گورت و گم کن از اینجا برو بیرون....
.زری با جیغ جیغ گفت بی شرف فکر کردی می خوام بیام داخل؟بچم و بده تا برم،تو اگه شرف داشتی ناموس داشتی که دست این زن خراب و نمیگرفتی بیاری جلو چشم بچه هات باهاش بخوابی....
پرویز یقه زری رو گرفت و کشون کشون تا جلوی در حیاط برد،صدای منصور که از توی خونه جیغ میزد و مامانش رو صدا می کرد جگرم رو آتیش میزد اما کاری از دستم بر نمیومد،
دلم میخواست برم داخل و بچه رو از دست اون دیو دو سر بیرون بکشم اما میدونستم این جماعت وحشین و امکان داره به بچه ی توی شکم آسیب بزنن،
پرویز با بی رحمی تمام زری رو توی خیابون انداخت و بعد هم سراغ وسایل من اومد،اب دهنم و جلوش انداختم و گفتم همون روز اولی که دیدمت میدونستم یک حیوون به تمام معنایی،حیف خواهر من که این چند سال زندگیش و به پای تو حروم کرد،بدون اینکه جوابی به حرفهام بده وسایلم رو توی خیابون پرت کرد و گفت بیا برو ور دل خواهرت
،اگر بار دیگه دوروبر خونم ببینمتون آتیشتون میزنم.....
پوزخندی زدم و گفتم لیاقتت همین زن خراب خیابونیه،خدا میدونه به جز تو با چند نفر دیگه خوابیده قمر اگه حیا داشت که.. با کسی که اسم برادر روش گذاشته هم خواب نمی شد .....
صدای بسته شدن در که به گوشم خورد بغض بزرگی توی گلوم اومد،گناه خواهر من چی بود بجز اینکه میخواست زندگی خوبی داشته باشه؟
اصلا زنی وجود داره که خیانت شوهرش رو ببینه و چیزی نگه؟زری گوشه ی کوچه کز کرده بود و گریه می کرد،خدا لعنتم کنه کاش همون موقع جلوش رو می گرفتم و نمیذاشتم این دعوا سر بگیره......
کنارش نشستم و گفتم من که بهت گفتم سراغ این ها نرو تو که میدونستی اینا آدم نیستن حالا خوب شد؟
تمام صورتش رو اشک پوشانده بود، حرف نمیزد و بدون وقفه گریه میکرد....
.دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم حالا باید چه کار کنیم کجا بریم اینکه محاله دیگه توی خونه راهمون بده ....
زری عصبی غرید فکر کردی من دیگه پام و تو این خراب شده میذارم؟یکجوری بچه رو از زیر دستش بیرون میکشم و میرم یه جایی خودم و گم و گور می کنم،اینام بمونن وردل هم تا جونشون در بیاد ...
.با تعجب گفتم چه فکری توی سرته زری؟
فکر کردی پرویز منصور و به راحتی بهت میده؟
پوزخندی زد و گفت دختر آقام نیستم اگر همین امشب منصورو از این خونه بیرون نکشم،
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_080223092811.mp3
8.57M
🎙 دکتر مجتبی شکوری
🎼 #حال_خوب قسمت سیزدهم
🔸 برنامه کتاب باز
#پادکست
منبع : تهران پادکست
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوهات رو،یه جـایـاداشــت ڪن
و یڪى یڪى از خــدا بخـواه
خـدا یادش نمیـره
ولی تــو"یادت میــره"
ڪه چیـزى که امروز دارى
دیروزآرزوش کردی🍃
⚜شبتان در پناه خدا⚜
#شب_بخیر
🥰#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d