eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
23.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان معلمانی که با یک جمله ساده دانش آموزی را متحول می کنند ! https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت دویست و یک اصغر سلام کرد و منم پشت بندش آروم سلام کردم، قبل از این
داستان واقعی گل مرجان پارت دویست و یازده میخواد پسرم رو ازم بگیره نمیدونم چی از جونم میخواد،دفعه قبل هم که اومده بود خواهرم رو ازم گرفت... الان هم چیز زیادی ازت نمیخوام فقط جایی رو می خوام که همین امشب اونجا بمونم و فردا صبح به سمت روستامون حرکت کنم دیگه نمیتونم این شهر و آدماش رو تحمل کنم می خوام برم برای خودم زندگی کنم تا وقتی که آرش برگرده...... مصطفی پوزخندی زد و گفت نمیدونم دیگه چی بهت بگم گل مرجان انگار داری خودت و به نفهمی میزنی، دارم بهت میگم اون مرد دیگه برنمیگرده چرا میخوای تا آخر عمر توی فرار و استرس زندگی کنی؟ یک بار هم که شده به حرف من گوش کن به خدا قسم من نمیذارم توی دلت تکون بخوره، فکر می‌کنی اگر من شوهرت بودم اون سر دنیا هم که بودم میذاشتم تو انقدر اذیت بشی ؟الان دو ساله که تورو ول کرده و رفته و به هیچ چیزی فکر نمیکنه،اون مادرشو میشناسه و میدونه چقد خطرناکه اما باز هم برای خودش نشسته و تو اینجا داری زجر میکشی،پیش خودت چی فکر می کنی ها ؟فکر کردی با فرار کردن دست ازسرت برمیداره؟ نه اصلاً اینطور نیست میدونستی که توی تمام این مدت و این روزها مادر آرش یک نفر و اجیر کرده و پا به پات میاد ؟میدونه چیکار می کنی کجا میری و هرچند وقت یکبار هم خودشو نشون میده تا تورو مجبور به طلاق کنه، این زن رو دست کم نگیر گل‌مرجان،اون حتی توی حکومت هم آدم داره،فکر کن به راحتی میتونه کاری کنه پسرش به ایران برگرده اما این کارو نمیکنه،همچین آدم سنگدلی فکر می کنی دست از سرت بر میداره؟روستا که سهله اگر تا اون سر دنیا هم بری پیدات میکنه و میاد سراغت،میدونی چرا می‌خواد پسرتو ازت بگیره؟چون میدونه تو بدون این پسر هیچ کاری نمیتونی بکنی، میخواد پسر تو بگیره وپیش ارش بفرسته، چون میدونه که اگر روزی هم قرار باشه آرش برگرده فقط و فقط به خاطر این پسره….با صدای پر از بغض و ناراحتی گفتم نه آرش عاشق منه، من مطمئنم اون هم همین قدر که من دوستش دارم دوستم داره و چشم انتظار دیدنمه،الانم حوصله ی این حرفارو ندارم اگر میتونی کاری برام بکنی بسم الله،نمیتونی بگو برم دنبال کارم….مصطفی دستاشو توی جیب کتش کرد و گفت خونه خودمون که نمیتونم ببرمت چون مادرم اونجاست، اما پیش زری میتونی بمونی،شوهرش جای دیگه ای کار میکنه و شبها خونه نمیاد ،امشب اونجا بمون تا فردا فکری برات بکنم……. بعد هم رفتن به روستا اصلاً صلاح نیست،اونجا بیاد سراغت دیگه راه فراری نداری و با مادری هم که تو داری برای دو قرون پول بچه رو دو دستی تقدیم به مهتاب خانم می کنه،با این حرف مصطفی چیزی توی دلم فرو ریخت راست می گفت مادر من برای پول هر کاری می کرد مطمئن بودم اگر مهتاب خانوم سراغش بره و یک چشمه نشونش بده حتی خودم رو هم میفروشه چه برسه به نریمان رو……..انقد افکارم به هم ریخته بود که دلم میخواست یه بلایی سر خودم بیارم،کجا باید میرفتم اخه،اگه زیور بدش بیاد چی؟اگه تو خونه اش راهم نده چی؟توی ماشین که نشستم سرمو به شیشه چسبوندم و به اشکام اجازه ی باریدن دادم،مگه چند سالم بود؟چقد صبر و تحمل داشتم مگه؟به چهره ی معصوم نریمان نگاه کردم،فارغ از همه چی خوابیده بود و گاهی لبخند میزد،حقیقتا حرف های مصطفی عمیقا منو به فکر فرو برده بود،اگه ارش هیچوقت نمیومد چی؟تکلیف من چی می‌شد؟تا کی باید از دست مهتاب خانم فرار کنم؟معلومه که اون بی خیال من نمیشد…..مصطفی ماشین رو‌کنار خیابون نگه داشت و گفت پیاده شو‌ همینجاست خونه زیور…..نریمان رو روی شونه ام گذاشتم و پیاده شدم،حتی یک دست لباس هم براش نیاورده بودم،مصطفی که در زد یک لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم که همون لحظه در باز شد و زیور با دیدن ما دوتا باهم با تعجب سلام کرد…….آروم سلام کردم و به مصطفی نگاه کردم،میخواستم ببینم چی می‌خواد به زیور بگه،زیور منو که دید اخماش تو هم رفت و گفت بیا تو داداش بفرما……..مصطفی به من نگاهی کرد و گفت شما بفرما تو منم میام حالا،انقد شرمنده شده بودم که نمیتونستم سرمو بالا بگیرم،زیور نگاه پر غصبی بهم کرد و گفت بفرما داخل…….نریمان توی دستم بود و خشک شده بودم،همونجوری با سر پایین رفتم داخل و روی سکو نشستم،چقد خار و خفیف شده بودم که برای سرپناه باید اینجوری اخم و تخم های زیور رو‌ تحمل میکردم……مصطفی همونجا جلوی در نیم ساعتی با زیور حرف زد و به ظاهر متقاعدش کرد منو پیش خودش نگه داره،مصطفی که رفت زیور در رو بست و با سردی گفت چرا اینجا نشستی بیا تو بچه تو بغلته،بیا تو سردشه…….بلند شدم و دنبالش راه افتادم،میدونستم توی ذهنش داره به این فکر میکنه که من وبال گردن برادرش شدم و میخوام براش دردسر درست کنم…….
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت دویست و یک اصغر سلام کرد و منم پشت بندش آروم سلام کردم، قبل از این
زیور بدون اینکه دیگه باهام حرف بزنه توی اشپزخونه رفت و‌خودش رو مشغول کاراش کرد،میدونستم نمیخواد با من حرف بزنه اما خب چرا؟مگه من چکارشون کرده بودم؟کمی که گذشت زیور با سینی غذایی از اشپزخونه بیرون اومد و گفت ببخشید دیگه دیروقت بود که چیز بهتری برات درست کنم،بده بچه بخوره گرسنشه…..تشکر کردم و سینی رو ازش گرفتم،خودم که اشتها نداشتم اما به زور چند لقمه ای توی دهن نریمان گذاشتم،زیور از توی اتاق بیرون رفت و گفت براتون رختخواب پهن کردم میتونی بری تو اتاق بخوابی…..با خجالت بلند شدم و گفتم ببخشید زیور،من نمیخواستم مزاحمت بشم شرمنده،نمی‌دونم چرا انقد سرد رفتار میکنی اما باور کن چیزی بین منو مصطفی نیست دیگه،من شوهرم دارم بچه دارم شوهرمو هم خیلی دوست داشتم…..زیور پوزخندی زد ‌و گفت کدوم شوهر؟همونکه فراری شده و معلوم نیست کجاست؟ببین گل مرجان دست از سر برادر من بردار،بخدا بدبختش کردی بیچاره اش کردی،روزی نیست که مامانم غصه شو نخوره،اون بخاطر تو تا حالا زن نگرفته،دختر خالم نامزدش بود به هم زد اون حالا بچه داره اینم از مصطفای ما……..اصلا چه دلیلی داره میفتی دنبالش هی اینور اونور میری؟مگه تو به قول خودت شوهر نداری؟فکر کردی اگه طلاقم بگیری مادر من میذاره مصطفی تورو بگیره؟بخدا قسم نمیذاره،بذار آرامش برگرده به زندگیمون از وقتی تو اومدی همه چی به هم ریخته….با چشمای خیس و اشکی بهش نگاه کردم و گفتم گفتم بهت که چیزی بین منو داداشت نیست،من عاشق شوهرمم یه تار موی گندیدشو هم با دنیا عوض نمیکنم…زیور پوزخند زد و گفت خب توکه عشقت واقعی نبود و زود به یکی دیگه دل بستی به این داداش احمق منم حالی کن دیگه……..چقد راحت دل میشکوند؟انقد ازش بدم اومده بود که دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه هم اونجا بمونم اما چه کنم که چاره ای نداشتم،باید هرجور شده همین یک شب رو تحمل میکردم تا فردا فکری برای خودم بکنم…..بدون اینکه چیزی بگم نریمان رو بغل کردم و توی اتاق رفتم،اصلا چطور راضی شده بودم اینجا بیام؟حلالت نمیکنم مهتاب خانم که من رو آواره ی این خونه اون خونه کردی…..به هر جون کندنی بود نریمان رو روی پام گذاشتم و خوابوندمش،فردا صبح قبل از اینکه زیور بیدار بشه میرم تا غرورم بیشتر از این جریحه دار نشه…… دوباره بالش زیر سرم با اشک خیس شد و فقط گریه کمی آرومم کرد،شاید اگر نریمان نبود همون اوایل کم میاوردم و از این بازی که مهتاب خانم راه انداخته بود پا پس میکشیدم اما حالا با وجود نریمان نمیتونستم کاری کنم،پسرم پدر میخواست،هویت میخواست،نمیتونستم نسبت به آینده اش بی تفاوت باشم…..صبح زود که بیدار شدم هنوز زیور خواب بود،آفتاب تازه داشت طلوع میکرد و بهترین فرصت برای رفتن بود،هنوز مقصدی نداشتم اما اگر شب رو هم توی خیابون میخواییدم بهتر از این بود که غرورم رو زیر پا بذارم و حرف های زیور رو تحمل کنم……نریمان خواب‌ِ خواب بود که بغلش کردم و آروم از اونجا بیرون زدم،عجیب بود انگار از سیاهچاله بیرون اومده بودم،چند تا خیابون رو پیاده طی کردم تا به پارک کوچیکی رسیدم،نریمان بیدار شده بود و موقع شیر خوردنش بود،خودمو حسابی توی چادر پیچونده بودم تا مبادا برق النگوهای توی دستم کسی رو وسوسه کنه،نریمان که سیر شد دوباره بلند شدم و راه افتادم،فقط یک نفر میتونست بهم پناه بده که خدا خدا میکردم هنوز هم همونجا باشه…..چندتایی ماشین توی خیابون در رفت و آمد بود و بلاخره یکیش جلوی پام ایستاد،از گرسنگی در حال ضعف بودم و بوی نون های تازه ای که راننده روی صندلی جلو گذاشته بود عقل و هوشم رو برده بود…..از ماشین که پیاده شدم نریمان رو‌محکم بغل کردم و راه افتادم،خدایا خودت کمکم کن،نذار ناامید از اینجا برگردم ،خودت میبینی که بجز اینجا جایی برام نمونده و انگار بی کس ترین ادم دنیام…..با دست لرزونم تقه ای به در زدم و کمی بعد زن جوونی جلوی در اومد،سلام کردم و گفتم میخوام سیده خانم رو ببینم،نگاهی به سرتاپام کرد وگفت بگم کی کارش داره؟با خوشحالی گفتم بگو گل مرجان،قبلا خونه مون اینجا بود…..زن باشه ای گفت و رفت داخل،خدایا شکرت که سیده خانم هنوز اینجاست…….طولی نکشید که زن دوباره جلوی در اومد و گفت ببخشید جلو در نگهت داشتم بیا تو،سیده خانم تو اتاقش منتظرته…..نمی‌دونم چطور خودمو به اتاقش رسوندم،جدای از اینکه دنبال سرپناه میگشتم دلم میخواست کمی با حرف هاش آرومم کنه درست مثل اون موقع هایی که قرار بود با ازش ازدواج کنم و دلم پر از آشوب بود اما سیده خانم با حرف هاش آرومم میکرد…….در که زدم دوباره صدای ارامشبخشش توی گوشم پیچید،دستگیره ی در رو پایین کشیدم و داخل رفتم……