eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
دیاکو همزمان با تابیدن اولین اشعه های خورشید چشم باز کردم…فضای اتاق نا آشنا بود…گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون را در گلویم حس کردم…آب دهانم را قورت دادم…زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت: -بهتری پسرم؟ چشمم به دختری که روی تخت کناری خوابش برده بود افتاد…با تشخیص چهره شاداب..همه اتفاقات را به یاد آوردم…دوباره صدای زن را شنیدم. -خوبی؟ می خوای پرستار رو صدا کنم؟ سعی کردم لبخند بزنم. – نه خوبم…ممنون… دوباره به شاداب نگاه کردم…پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود. -شما مادر شاداب هستین؟ با مهربانی گفت: -آره پسرم…خیلی نگرانت شدیم..خدا رو شکر که بهتری…! به زحمت گفتم: -باعث دردسر شدم…نمی دونم چجوری تشکر کنم. خندید: -نزن این حرفو مادر جان…شما هم مثل پسر من…! دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم…اشک های دیشبش…نگرانی بی حد و اندازه اش…تلاشی که برای کمک به من می کرد…همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود…! -شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه…! زیرلب گفتم: -خیلی ترسوندمش…بیشتر از خودم نگران اون بودم…همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم…! روی صندلی نشست و گفت: -شاداب دختره احساساتی و حساسیه…خیلی هم دل نازکه…و البته ترسو…همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو تا اینجا برسونه کلی جای تعجب داره..! و باز هم خندید…چقدر این زن آرام بود…درست مثل شاداب…! -بله..خودمم متوجه شدم…واقعا متاسفم که اینجوری اذیتش کردم…! توی صورتم دقیق شد…نگاهش حرف داشت… -شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده…باید اینکارو می کرد…خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم از محیط کارش راحت شه…! نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد: -آخه می دونین…هر دو تا دختر من…ساده و چشم و گوش بستن…خیلی ساده..خیلی احساساتی…خیلی رویایی…شاید خوب نباشه که تو این جامعه یه بچه رو اینجوری صاف و معصوم بار بیاری…شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدی…اما من نتونستم…به قیمت عذاب کشیدن و استرسهای مداوم و تموم نشدنی خودم…بچه هامو سالم بار آوردم…دور از هر زشتی و کثیفی…شاداب من شاید نوزده سالش باشه..اما دلش مثه یه بچه دو ساله کوچیکه…فکر می کنه همه مثل خودش خوبن..همه مثل خودش پاکن…نجیبن…بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه…از اینکه به ظاهر بزرگ شده…وارد اجتماعی شده که هیچ سنخیتی با روحیاتش نداره…از روباه و شغالهای دور و برش می ترسم… نگرانی اش را درک می کردم…کنایه های غیرمستقیمش را هم همینطور…داشتن همچین جواهری…در این زمانه خراب…ترس هم داشت…درک می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من..بخواهد کمی خیالش را راحت کند…از اینکه کسی چشم بد به این دختر ندارد…کسی قصد بدی در موردش ندارد…کسی فکر بدی درباره اش نمی کند…! با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید…کمی جا به جا شدم و گفتم: -حق با شماست…امثال شاداب تو این مملکت کم شدن…و گرگهای زیادی در کمین همچین بره های معصومی هستن…اما خیالتون راحت باشه…شاداب برای من مثه خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه…من واسه همه چیش احترام قائلم…واسه پشتکاری که تو درس خوندن داشته و داره…واسه احساس مسئولیت مردانه ای که در برابر شما و خواهرش داره…و واسه نجابت و شرافتش…! بهتون قول می دم که جاش پیش من امنه…منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده…اما از روز اول شاداب شما رو به همون چشم دیدم..! نگاهش دقیق و موشکافانه بود…! اما نمی دانم در چشمم چه دید که آرامش به صورتش بازگشت…نفس راحتی کشید و گفت: -از کردای مملکتمون به جز این چیز دیگه ای انتظار نمی ره…خدا رو شکر که هنوز توی منطقه شما…ناموس و ناموس پرستی حرمت داره…! دردم شدت گرفته بود…به زور لبخندی زدم و گفتم: -از برادرم خبر ندارین؟ کمی چادرش را جلو کشید و گفت: -نه والا…هیچ شماره ای ازش نداشتیم…شادابم موبایلتون رو پیدا نکرد…می خواین الان بهش زنگ بزنین؟ هوا هنوز کامل روشن نشده بود…همینطوری هم این بچه خواب راحتی نداشت…نمی خواستم بیشتر از این بدخوابش کنم…آهی کشیدم و گفتم: -نه…چند ساعت دیگه تماس می گیرم…!
شاداب -اه…شاداب…چندش…همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره..بابا یه زخم معدست دیگه…خوب میشه..! در اوج غصه خنده ام گرفت: -پروستات…بی سواد… با بی خیالی گفت: -حالا هرچی…مهم همون ترموستاتشه که مثه بنز کار می کنه… آهی کشیدم و گفتم: -چقدر تو بی ادب و منحرفی…می گم اون یارو خفاش شبه اونجا بود…نگرانشم…! جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت: -خب باشه…به اون که نمی تونه تجاوز کنه…! ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت: -البته شایدم بتونه ها…من شنیدم که میشه…! عصبانی گفتم: -تبسم..! چشمانش را گرد کرد و گفت: -ها؟؟چیه؟می خوای بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟ با تمام وجود خروشیدم: -معلومه…باید می دیدیش..انگار نه انگار…تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بلا رو سر دیاکو آورده…چون هنوز نیم ساعت نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت…!اگه دوباره بحثشون بشه چی؟دکتر می گفت عصبانیت واسش سمه. کولی اش را در آغوش گرفت…آستین مانتویم را چسبید و در حالیکه مرا از کلاس بیرون می برد گفت: -بشین بینیم…واسه من کاسه داغتر از آش شده…اون دوتا برادرن..خودشونم می دونن چجوری باید با هم کنار بیان…تو چیکاره ای این وسط؟ آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم: – چرا منو درک نمی کنی؟ با شنیدن صدای زنگ اس ام اس…سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت: -درکت میکنم عزیزم..درکت می کنم… آهسته گفتم: -من طاقت ندارم اونجوری درب و داغون ببینمش…! گوشی را توی کیفش انداخت و زیرلب غر زد: -سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه..! داد زدم: -دارم با تو حرف می زنم کودن…! نفس عمیقی کشید و گفت: -این چیزایی که تو می گی حرف نیست…چرت و پرته…اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم نمی سوخت…! کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت: -خانوم شاداب…"حواست" هست که اون اصلا "حواسش" نیست؟ چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توی صورتم بکوبند؟؟؟ با ناراحتی گفتم: -بله…حواسم هست…اما مگه دست خودمه؟؟؟ با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: -واقعا متاسفم واست..تو دیگه از دست رفتی…! *** بعد از ظهر به بهانه چند امضای فوری به بیمارستان رفتم…دانیار روی تخت کناری…پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می دیدند…! با لذت به چهره جدی دیاکو نگاه کردم و داخل شدم…آهسته سلام کردم…با دیدنم لبخند زد و گفت: -به به…دانیار ببین کی اومده…! دانیار بدون اینکه چشم از تلویزیون بگیرد گفت: -چطوری خوشحال؟ با من بود؟؟؟به من گفت خوشحال؟مردک بی ادب…!چه زود هم پسرخاله شد…! با غیظ گفتم: -اسم من شادابه…! لبخند شیطنت باری زد و گفت: -چه فرقی می کنه؟همونه دیگه…! دیاکو خندید و گفت: -سر به سرش نذار…بیا اینجا ببینم..چه خبر؟ روی صندلی نشستم و گفتم: -بهترین؟ با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت: -مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟ همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت…آنوقت تبسم می گفت حواسش نیست…حواسش بود به خدا…! بی اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم: -خدا رو شکر..این پرونده ها رو آوردم واسه امضا…! خودکاری از دستم گرفت و گفت: -لازم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیای…فردا مرخص می شم… بی هوا گفتم: -نه…به خاطر خودتون اومدم… دانیار با خنده سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت…به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟ دیاکو هم خندید..اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟ -ممنونم خانوم کوچولو…حالا پاشو یه چای واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من…! آرام گفتم: -آخه…شما که نمی تونین چیزی بخورین…! کاش اینطور لبخند نمی زد…کاش اینطور نگاهم نمی کرد…دست پاچه می شدم زیر نگاههای عمیق و لبخندهای جذابش…! -مایعات مشکلی نداره..نترس…! از فلاسک روی میز چای ریختم و به دستش دادم…برای خودم هم ریختم…قند برایش بردم…چشمکی زد و گفت: -مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟ تا بناگوشم سرخ شد…ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم.درحالیکه به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت: -تو چرا برنداشتی؟ آرام گفتم: -منم تلخ می خورم…! و بدون اینکه حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم…شیرین ترین چای عمرم را نوشیدم…! و کسی چه می داند که "با فنجانی چای هم می توان ""مست"" شد…اگر کسی که باید باشد…باشد…!"
دیاکو مقابل شرکت پارک کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم.صدای ظریف شاداب خنده بر لبم آورد. -شرکتِ نما…بفرمایید. نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم: -منم شاداب…دم شرکتم…بپر پایین که بد جا پارک کردم… چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت: -چشم. کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند.از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادی به خرج داده…کنار ماشین ایستاد…منتظر و متعجب…خم شدم..دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم.با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد.جوابش را دادم و سریع راه افتادم.همانطور سر به زیر و مظلوم پرسید: -چیزی شده؟ صدای ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم: -نه…می خوام برسونمت. لحظه ای نگاهم کرد و گفت: -شما چرا زحمت می کشین؟خودم می رفتم. خندیدم و جواب ندادم.بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صدای ضعیف تری گفت: -قرصاتون رو به موقع می خورین؟حالتون بهتره؟ ای خدا…چقدر این دختر شیرین بود..حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد. -خوبم…بهترم می شم. "خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم.نزدیک خانه گفت: -من اینجا پیاده می شم. ترمز کردم و به سمتش چرخیدم. -یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟ چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید.می دانستم در موقعیت بدی قرارش داده ام…با آرامش لبخند زدم و گفتم: -زیاد نمی مونم. سریع به خودش آمد و گفت: -نه…نه…بفرمایین..خیلی هم خوشحال میشیم…! پیچیدم و درست دم در ترمز کردم.ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد.به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم.شاداب و مادرش به استقبالم آمدند.سلام کردم.با مهربانی و خوشرویی جواب داد و گفت: -خیلی خوش اومدی پسرم.بفرمایید. بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم.خانه ای کوچک و ساده و شاید تا حدی محقر…اما تمیز و مرتب…سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه دادم. -حالت چطوره پسرم؟بهتر شدی؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم: -به لطف شما…بهترم. احمداللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت.صدایی از کنار گوشم سلام کرد…صدایی به ظرافت صدای شاداب.سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین ایستاده بود.شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته ای از موهای لخت و شبرنگش صورتش را قاب گرفته بود…دلم در هم پیچید…با محبت گفتم: -سلام…شما باید شادی خانوم باشین نه؟ معصومانه گفت: -منو می شناسین؟ نگاهی به شاداب کردم و گفتم: -بله که میشناسم.شاداب خیلی ازت تعریف می کنه…خیلی هم دوستت داره…! برقی در چشمان زیبایش جهید و لبهایش به خنده باز شد.شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند.بی اختیار نگاهم از لباس عروسهای کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم: -کلاس چندمی شادی خانوم؟ -اول دبیرستان. -توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟ با شوق کودکانه گفت: -آره..ولی من می خوام دندون پزشک بشم. خندیدم. -خیلی عالیه…پس باید از حالا واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم. او هم خندید…با متانت…با آرامش…چقدر همه اعضای این خانواده آرام بودند…علی رغم همه مشکلاتشان…هرکدام به نوعی حس آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند. مادر خانواده درحالیکه چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.شاداب از جا پرید و سینی را از دست مادرش قاپید.حین اینکه فنجان تمیز و براق را برمی داشتم گفتم: -چیکار می کنین با زحمتای من خانوم نیایش؟ نشست و در حالیکه زانوانش را می مالید گفت: -کدوم زحمت پسرم؟همیشه از شاداب جویای حالت هستم.خدا رو شکر که صحیح و سلامت می بینمت. لحظه ای چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم.بی اختیار گفتم: -ممنونم مادر جان.ایشالا بتونم جبران کنم.الانم غرض از مزاحمت ادای قسمت کوچیکی از دینمه. پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم.حاوی هزینه بیمارستان و دارو بود.بدون کم و زیاد…! -این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین…ببخشید اگه دیر شد…می دونین که تازه مرخص شدم. ابروهایش را درهم کشید و گفت: -این چی کاریه پسرم؟درسته دستم تنگه ولی هنوز اونقدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم. نفس عمیقی کشیدم…از مادری با چنین عزت نفسی…باید دختری مثل شاداب متولد می شد. -اجر کارتون محفوظه مادر جون.اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟
چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد…چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود.خانم نیایش چندبار تکرار کرد. -زنده باشی پسرم..زنده باشی. -این پول بیمارستان بی کم و کاسته…اما واسه قدردانی هم چندتا کادوی ناقابل واستون خریدم.اجازه می دین تقدیم کنم؟ مهلت اعتراض ندادم.به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم.جعبه چرخ خیاطی را جلوی دست خانم نیایش گذاشتم و گفتم: -این برای شما و محبت مادرانه بی دریغتون. جعبه لب تاپ را به شاداب دادم. -اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش جایزه بدم. چشمکی زدم و ادامه دادم: -البته هنوز یاد نگرفته…اما چون تو این مدت خیلی خوب تلاش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش می دم. کولی سورمه ای را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاری بود به شادی دادم و گفتم: -اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون. مادر شاداب معترضانه گفت: -این کارا چیه پسرم؟ما… دستم را بالا بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم: -اگه قبول نکنین دلخور میشم.کاری که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیری و قدردانی نیست.اینجوری حداقل احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم. -آخه مگه ما چیکار کردیم؟هر کی دیگه جای ما بود همین کارو می کرد. نه..انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیای بیرون خبر نداشت.انگار نمی دانست دوره این حرفها گذشته و مردم این روزهای مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند…! آهی کشیدم و گفتم: -شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین.به نظر شما هرکسی می تونه اینکارو بکنه؟ لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت: -خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم. چیزی در گلویم چنگ انداخت…بغض بود شاید و یا…عذاب وجدان…!
شاداب -چیه شاداب؟چرا اینجوری بغ کردی؟ به شادی که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم: -نباید قبول می کردیم. مادر با کلافگی گفت: -از دست تو…از سر شب یه سر داری همینو تکرار می کنی. با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم: -می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم 700-600 تومن پول بابتش داده…این چرخ و لپ تاپ که بماند…به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟ مادر عینکش را به چشم زد…لباس پسته ای رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت: -چیکار می کردم مادر جون؟؟؟تا اینجا بلند شده اومده…با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده…دیدی که نخواستم قبول کنم…اما نشد…چجوری می گفتم هرچی خریدی بردار و ببر…زشت بود…تو عمل انجام شده قرار گرفتم…وگرنه خودت که منو بهتر می شناسی…تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟ با اخم رویم را برگرداندم.مادر کمی به سمتم خم شد و از بالای عینکش نگاهم کرد. -حالا هم چیزی نشده…یه جوری جبران می کنیم…می خوای واسش شال گردن ببافم؟پیرهن مردونه هم بلدم.می خوای واسش بدوزم؟ بلند و با حرص گفتم: -شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟ و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم…اشاره کردم. مادر از تندی من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت: -نه…ولی خب منم وُسعم همین قدره مادر جون…! تو بگو چیکار کنم؟ به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت…از خودم بدم آمد…روی زمین خزیدم و کنارش نشستم.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: -ببخشید مامانی..غلط کردم داد زدم…یه لحظه کنترلم رو از دست دادم… بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت: -من اینهمه جون می کنم که شما با سربلندی زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم…وقتی اونجوری تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه…دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم…بعدشم حتما که نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم…هرکی به اندازه تواناییش…اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که سهم اونم بدی..از بس از این آت و آشغالای رستورانا خورده معدش به این حال و روز افتاده…! یه مدت غذای خونگی بخوره حالشم بهتر میشه…خوبه اینجوری؟ عینکش را بداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم..توی آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم: -آره مامانی…اینجوری خیلی خوبه… دستی روی موهایم کشید و گفت: -تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن…تو که مدرکت رو بگیری…مهندس بشی…دست و بالمون باز میشه…اون موقع خودت هرجوری خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده… سرم را توی سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت: -دیگه غصه نمی خوری؟ محکمتر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم: -وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟ شادی هم روی زانوهایش جلو آمد و گفت: -پس من چی؟ مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید…!آرامش به وجودم برگشت…علی رغم دلخوریهایم…شب فوق العاده ای بود…دیاکو برای اولین بار به خانه ما آمد… با صمیمت هرچه تمام تر کنارمان نشست و بدون هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد…این را از خنده های بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم…و غرق خوشی بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من…!قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و برادری که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد…! به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر…!؟!
دانیار بی حوصله و خسته دکمه اتصال تماس را زدم و گفتم: -بله؟ صدای زیر و گاهی اعصاب خردکن مهتا در گوشم پیچید. -چه عجب آقا…بالاخره این گوشیتون رو جواب دادین. چقدر از این جمله تکراری بیزار بودم. -مهتا من الان وقت ندارم.کارت رو بگو. با عصبانیت گفت: -پس تو کی واسه من وقت داری؟شبا؟تو رختخواب؟ پوفی کردم و گفتم: -خیلی ناراحتی همونم بی خیال میشم. از صدای جیغش گوشم آزرده شد…موبایل را با فاصله نگه داشتم. -سر من منت می ذاری؟اصلا از کی تا حالا اینقدر خونواده دوست شدی که از ور دل اون برادرت جم نمی خوری؟ خوشم نمی آمد کسی در مورد خانواده ام حرف بزند..یا کلاً هر چیزی که مربوط به شخص خودم می شد. به سردی جواب دادم: -اینش به تو مربوط نیست.یه بار گفتم فرصت داشته باشم میام.لازمه بازم تکرار کنم؟ حرصش را توی گوشت فوت کرد و گفت: -من این حرفا حالیم نیست…یا امشب میای یا اینکه همه چی تمومه… هههههه…تهدید می کرد…مرا…! -باشه…همه چی تمومه…! جیغ کشید. -دانیار…! قطع کردم و نفس راحتی کشیدم…مهتا ثابت کرد که با هیچ زنی نباید بیشتر از شش ماه رابطه داشت چون به طرز عجیبی متوقع و طلبکار می شوند…! وارد سالن منتهی به اتاق دیاکو شدم.آخر وقت بود و شرکت خلوت…! شاداب پشت میزش نشسته و سرش را توی کتاب و دفترش فرو برده بود…از اخمهای درهمش معلوم بود که حسابی گرفتار شده…با دست چپش پیشانی اش را می مالید و با دست راست تند تند چیزهایی یادداشت می کرد و خط می زد…هرچند لحظه یکبار هم اصواتی مانند"نچ" و "اه" از گلویش خارج می شد…چند قدم جلوتر رفتم و روی دفترش سرک کشیدم…به محض دیدن صورت مساله دردش را فهمیدم…سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش را بالا گرفت…با دیدن من سریع از جا برخاست و گفت: -سلام..خوش اومدین… سرم را تکان دادم و گفتم: -کسی پیشش نیست؟ نگاهش را از صورتم گرفت و گفت: -نه…بفرمایید. به سمت اتاق رفتم…اما خودم هم نفهمیدم چه شد که بدون اینکه برگردم یا نگاهش کنم گفتم: -اون مساله با یه انتگرال نوع دو حل میشه…! منتظر عکس العملش نشدم و در اتاق را گشودم. دیاکو مثل همیشه با دیدنم لبخند زد و گفت: -داری می ری؟ کمی این پا و آن پا کردم و گفتم: -آره…این دو هفته رو کرج می مونم.حوصله رفت و آمد ندارم. بلند شد و به طرفم آمد..دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -باشه…هرطور راحتی…فقط منو بیخبر نذار…! چشمم را باز و بسته کردم. -هتل گرفتن واستون؟ نگاهم را دور اتاق چرخاندم و گفتم: -آره. شانه ام را فشار داد و گفت: -باشه…پس برو…خدا به همرات. می شد دست داد..می شد در آغوش گرفت…می شد روبوسی کرد…اما بی حرف عقبگرد کردم و به سمت در رفتم…اما قبل از خروج من..ضربه ای به در خورد وشاداب داخل آمد.لیوان شیری که در دست داشت به دیاکو داد و گفت: -وقت قرصتونه…فقط با شیر نخورینش. دیاکو تشکر کرد…به محض بسته شدن در..ابروهایم را به حالت استفهام بالا بردم…دیاکو خندید و گفت: -نمی دونم کدوم دکتر بیکاری به این دختر گفته که شیرعسل گرم برای تسکین دستگاه گوارشم خوبه…به زور شبی یه لیوان تو حلقم می ریزه…تایم داروهام رو از خودمم بهتر می دونه…عجیبه که تو این مدت با این حجم کار و درسش حتی یه بار هم یادش نرفته…! پوزخند زدم و گفتم: -لابد عاشقته…! بلندتر خندید و گفت: -شاید…! برایم عجیب بود که دیاکو این اشتیاق واضح را در چشمان این دختر نمی دید…!نگاههای زیرچشمی که گاهی خیره می شدند…سرخ و سفیدشدنها و دستپاچگی اش در مقابل دیاکو…اینهمه توجه و نگرانی برای سلامتی اش… شانه ام را بالا انداختم و گفتم: -من رفتم…خداحافظ… و از اتاق بیرون زدم…شاداب مجددا بلند شد…نیازی به خداحافظی ندیدم…فقط سر تکان دادم…اما او صدایم زد: -آقای حاتمی؟؟ ایستادم و از گوشه چشم نگاهش کردم…سرش را پایین انداخت و با آرام ترین صدایی که تا آن روز شنیده بودم گفت: -به انتگرال جواب داد…خیلی ممنون…! جوابش را ندادم…اما طوری که نبیند لبخند زدم…جنس این دختر با بقیه فرق داشت…!
شاداب با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم: -دیوونه…تو مگه نمی خوای ارشد شرکت کنی؟لازمت می شن. با حرص گفت: -من به گور استاتیک و استادش خندیدم…ارشد می خوام چیکار؟به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمراً دیگه برم طرف کتاب…اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز ای بی اس پیدا می کنم…بعدش می رم کلاس آشپزی و گلدوزی و قالی بافی و از این چیزا…مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟ روی نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم…همیشه در هر مقطعی از تحصیلات…عاشق این امتحان آخری تیر ماه بودم…و احساس آزادی و راحتی وصف ناپذیرش…! زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم: -با این برنامه های پربارت..آبروی هرچی مهندسه بردی…! تبسم هم نشست و گفت: -برو بابا…مهندس مهندس..فکر کردی الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟بهت می گن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟کار کو خنگ خدا؟همه اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرک مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن.که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین…همینو همین..! البته ترم اول و دوم باد تو کلشونه و حالیشون نیست…اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه..! با اعتماد به نفس کامل گفتم: -ولی من کار پیدا می کنم..هرجوری که شده…اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه…نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه…تا اونجایی که بتونم درسم رو ادامه می دم و در کنارش کار می کنم…تا وقتی هم که شادی… حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم…حرفم یادم رفت و سیخ نشستم…! حواسش به من نبود…شهاب دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند…می دانستم امروز برای تحویل پروژه اش آمده و دیگر کارش در این دانشگاه تمام شده…دلم گرفت…از تصور روزهای بدون دیاکوی این دانشگاه… -چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟چرا نطقت بند رفت؟ سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد…با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد. -اِوا…شهاب جونه؟چرا زودتر نمی گی؟؟چشم کورت نمی بینه عین مردای شکم گنده با لنگ باز نشستم….؟؟ کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید.من همچنان محو لبخندهای کمرنگ دیاکو بودم. -می گم تو نمی خوای چیزی به عشقت بگی؟فکر کنم صبح گفتی کارش داریا…پاشو بریم کارت رو بهش بگو…پاشو عزیزم..پاشو خوشگلم… گیج و حواس پرت گفتم: -من؟؟ -نه پس من…! پاشو به یه بهانه ای بریم اونجا…بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه و منم به یه نوایی برسم. -…. -شاداب درد گرفته با توام…باز که رفتی تو هپروت… زیرلب گفتم: -دیگه تو دانشگاه نمی بینمش…! با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت: -مرگ…خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته…من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت…! به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم: -تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟ آه سوزانی کشید و گفت: -از خودش نه…ولی می میرم واسه او آزرای سفیدش…جون می دم واسه اون ساعت دیزل دستش…هلاک می شم واسه اون لباسای مارکش… به سمتم چرخید و گفت: -اصلا دقت کردی از کنارش که رد می شیم بوی گاو می ده؟؟؟ ابروهایم را با تعجب بالا بردم.دوباره آه کشید و روی نیمکت پهن شد و با حسرت گفت: -از بس که چرم کفشش اصله…! تمام تلاشم برای بیصدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود.با جدیت گفت: -زهرمار…بایدم بخندی…تو که ماشالا دور و برت پره از طاووس و قناری…من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز یه کلاغ نر هم پیدا نکردم. خنده ام شدت گرفت.یکدفعه انگار چیزی یادش آمده اشد پرسید: -راستی از کُردَک چه خبر؟ منظورش دانیار بود…دیاکو کرد بزرگ بود…دانیار کردک یا همان کرد کوچک…! دستم را جلوی دهانم گرفتم که کمتر آبروریزی کنم…از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود…ناگهان صاف و مرتب نشست و گفت: -آخ آخ دارن میان این طرف..جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
سلاام و درود دوستان عزیز وقت بخیر مرسی از حضور گرم تون 😍😍❤❤ دوستان چند روزی کمتر در خدمت تون هستم ولی سعی میکنم ادامه داستان هام بفرستم ممنون بخاطر بودنتون دوست تون دارم هر جا‌هستید خوش باشید در پناه خدا باشید 😍😍❤❤🌹🌹🙏🏻🙏🏻 @aMaryam4
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔻🎥رویکردی هوشمندانه برای جلوگیری از خودکشی😲👍🏻 🌹🌹🌹 🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d