اینم یک ایده جذاب دکوراسیون برای عاشقان گل و گیاه 🌱🪴
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓میخوای بدونی چه روغنی به کارت میاد❓
🪴 تو این پست چند تا از روغن های مناسب رو با توجه به مشکل موهاتون لیست کردیم
══════ ೋೋ══════
❥💄👰
══════ ೋೋ══════
https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
@aMaryam4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-آموزش #کراتینه_مو🧴👩🏼^-^
•عسل ،دارچین و نرم کننده مو رو مخلوط کنید و به موهاتون بزنید..^^
🦋
۰
.https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
@aMaryam4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سطح سوالات مردم میزان رشد یافتگی اون جامعه را نشون میده !
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#اسطوره
#قسمت #۵۰
دیاکو
با بی میلی به طرحهای پیش رویم نگاه می کردم..از مهندس حیدری در عجب بودم که با گذشت اینهمه سال و اینهمه شناختی که از من و سلیقه ام داشت یک طراح معمولی و ساده را به عنوان گرافیست ماهر به شرکتم معرفی کرده بود.تمام رزومه اش را برای پیدا کردن یک نکته مثبت و بارز زیر و رو کردم…اما دریغ…! نه اینکه بد باشد..اما آنی نبود که من می خواستم.پرونده را بستم و بدون هیچ توضیحی گفتم:
-ممنون..شماره تون به منشی بدین.در صورت لزوم تماس می گیریم.
فکر می کنم از طرز نگاهم جوابم را خوانده بود.چون با ناامیدی گفت:
-یه آلبوم دیگه هم هست.می خواین اونم ببینین.
سری تکان دادم و گفتم:
-نیازی نیست.همین کافی بود.
بعد از بیرون رفتن مرد…شماره مهندس حیدری را گرفتم و قبل از اینکه حرفی بزنم صدای شوخ و سرحالش را شنیدم.
-نپسندیدی…نه؟
خندیدم:
-گذاشتیمون سر کار مهندس؟
-دقیقاً..می خوام اینقدر کارت گیر کنه که بلند شی بیای اینجا..می خوام ببینم تا کی می خوای از این پدر پیرت دوری کنی؟
با شرمندگی گفتم:
-چوبکاریم می کنین؟خودم به اندازه کافی خجالت زده هستم.ولی به خدا گرفتارم.
-گرفتار؟با این موهای سفیدم سرم شیره می مالی؟گرفتار یه روز..گرفتار دو روز…گرفتار یه ماه…گرفتار دو ماه…الان چهار ساله که تو به من سر نزدی پسر جان…! به خاطر گرفتاریه؟
پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
-حق با شماست..گردن منم از مو باریکتره…هر تنبیهی هم که صلاح بدونین قبول می کنم.
صدایش دوباره شاد شد.
-آها…این شد یه چیزی..! امشب دست دانیار رو بگیر و بیا خونه ما…بابا مردم از دلتنگی واسه شما دو تا برادر.
حتی اگر دانیار بود…دیگر انرژی بحث کردن با او را نداشتم…!
-دانیار اینجا نیست…سر یکی از پروژه هاشه…ولی خودم خدمت می رسم.
-پس من و حاج خانوم واسه شام منتظرتیم…دیر نکنی که مادر جونت همین الانشم به خونت تشنه س…!
از لفظ مادر…دلم گرفت…و البته که حاج خانم کمتر از مادر نبوده برای من…!
-من مخلص مادر جونم هستم…قول می دم قبل از شما خونه باشم.
خب…انگار چاره دیگری نداشتم…بیشتر از این نمی توانستم این پیرمرد و پیرزن را که این همه به گردنم حق داشتند منتظر بگذارم…و البته شرمنده بودم..به خاطر کم کاری و کم لطفی خودم. ساعت چهار وسایلم را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون رفتم.شاداب با کامپیوترش مشغول بود…به نظرم می رسید..ظرف این دو روز رنگ پریده و لاغرتر شده…! و چقدر از اینکه مسبب این اتفاق من و دانیار بودیم متاسف بودم. مرا که دید از جا بلند شد و گفت:
-تشریف می برین؟
در اینکه من این دختر را دوست داشتم و وجودش برایم منبع آرامش بود…شکی نبود…!در اینکه نجابت و سر به زیری و پوشش اش همان بود که من می خواستم…شکی نبود…!در اینکه قطعا زن زندگی می شد و مردش را خوشبخت می کرد..شکی نبود…! اما نه برای من…نه با من…حیف می شد…خیلی کوچک بود برای این حرفها…دلم نمی آمد فرصت جوانی کردن را از او بگیرم…و نمی توانستم به احساس دختری در سن او اعتماد کنم…نمی توانستم ریسک کنم و آینده هردویمان را به بازی بگیرم…نمی شد…نمی توانستم…!اصلا فکر کردن به شاداب حس گناه را در من زنده می کرد…حس سواستفاده گر بودن…حس جانی بودن…حس عراقی بودن..عراقی هایی که دخترهای نه ساله و ده ساله ایرانی را به غارت برده بودند…!نه…نه او زنی بود که من می خواستم و نه من مردی که حق او باشد..! اما این را چگونه تفهمیمش می کردم که آسیب نبیند؟
-آره…جایی مهمونم…زودتر می رم..کار خاصی پیش اومد با موبایلم تماس بگیر.
سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد…آهی کشیدم و خداحافظی کردم…نا خواسته باعث چه رنجی در این دختر شده بودم…!
خانه یاقوتی رنگ حاج رضا حیدری…همان بود که چهار سال پیش…با مشت های گره کرده و قلب درهم شکسته ترکش کرده بودم…همانی که در تمام این چهار سال نخواستم برگردم و ببینمش…حتی به قیمت دلخوری این زن و مرد مهربان و سالخورده…!توی ماشین ماندم و از پشت شیشه نگاهش کردم…زمانی اینجا خانه آمال و آرزوهایم بود..تنها دلخوشی آن روزهایم…! درختهایش هنوز هم تا توی کوچه شاخ و برگ داده بودند…همانهایی که همیشه حاج خانم نگران شکست کمرشان و از دست رفتن بارشان بود و حاج رضا…زیبایی خانه را به این پرپشتی و خمیدگی درختها می دانست…! از قرار هنوز کمر این درخت ها نشکسته بود و همچنان زیبایی خانه و کوچه را تامین می کردند..
دلم می خواست برگردم…بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم..درست مثل چهارسال پیش…همانطور که رفتم و رفتم…!دلم اینجا را نمی خواست…خیلی وقت بود که از قید این دیوارهای یاقوتی رها شده بود…نمی خواستم برایش یادآوری کنم…نه وقتش را داشتم و نه حوصله و نه توانش را…اما با این همه دینی که بر گردنم سنگینی می کرد چه می کردم؟
تابلوی کادوپیچ شده را از صندلی عقب برداشتم و پیاده شدم.به محض اینکه انگشتم را روی زنگ فشردم در باز شد…! لعنتی..حتی بوی گلها هم همان بوی چهارسال پیش بود…!
مهندس و همسرش به استقبالم آمدند.هر دو در آغوشم گرفتند…مثل آن روزهایی که بچه بودم…دقیقا آن روزها هم همین طور پدرانه و مادرانه…میان بازوانشان می فشردنم…خم شدم که دستشان را ببوسم..هر دو پس کشیدند و مهندس سرم را در سینه اش گرفت و گفت:
-خیلی بی معرفتی پسر…!
چه می گفتم؟حق داشت…!
خوشبختانه وسایل خانه را عوض کرده بودند…هم مبلها و هم پرده ها…فقط عتیقه ها در جایشان مانده بودند و پیانوی سفید و طلایی گوشه پذیرایی…!
حاج خانم با نوک انگشتش اشک ریخته شده از چشمان درشت آبی رنگش را پاک کرد و گفت:
-اینه رسمش؟تو که می دونستی من پسر ندارم…تو که می دونستی من امیدم به تو و دانیاره…چطور از من بریدی؟چطور تنهام گذاشتی؟
زبانم بند رفته بود…تابلو را به دست خدمتکار جوان و جدید دادم و گفتم:
-اون یه سال اول رو که شما ایران نبودین و بعدشم…
نگاهی بین زن و شوهر رد و بدل شد…مهندس حیدری حرف را عوض کرد.
-از دانیار بگو..چیکار می کنه؟
نگاهم را از در و دیوار خانه گرفتم و گفتم:
-ارشدش رو گرفته…یه مهندس معروف و کاربلد شده واسه خودش…!
مهندس محتاطانه پرسید:
-با همون اخلاقای خاص؟
تجسم قیافه همیشه بی احساس دانیار…بی اختیار خنده بر لبم نشاند.
-اوووه…خیلی بدتر از قبل..!
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-خیلی دلم می خواد ببینمش…خیلی زیاد.
رو به حاج خانم کردم و گفتم:
-حالا ما پسرای بد و بی معرفتی بودیم…شما چرا به ما سر نزدین؟شما چرا با بچه هاتون قهر کردین؟باز مهندس یه زنگی به ما می زد…شرکتمون می اومد…شما که همونم از ما دریغ کردین…!
نگاه آبی متاسفش را به چشمانم دوخت و گفت:
-روی زنگ زدن نداشتم عزیزم…رو نداشتم.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
-نگین این حرف رو حاج خانوم…ما تا ابد مدیون محبتای شما هستیم…شما حق مادری به گردن من و دانیار دارین.
با دست روی زانویش زد و گفت:
-آره..مادرتون بودم…اما مادری نکردم…حق مادری به جا نیاوردم…!
ای کاش نیامده بودم..ای کاش برنگشته بودم…!
مهندس باز هم سعی کرد جو را عوض کند.
-از کار و بار شرکت چه خبر؟شنیدم یواش یواش داری یکه تاز می شی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-نه حاجی…همچنان در محضرتون درس پس می دیم.کو تا به پای شما برسیم؟
با محبت ضربه ای به کمرم زد و گفت:
-شکسته نفسی نکن پسر جان..آمارت رو دارم…و نمی دونی چقدر افتخار می کنم وقتی خبر موفقیتات به گوشم می رسه…!
در جواب محبتش فقط لبخند زدم و شربت را از سینی ای که خدمتکار به سمتم گرفته بود برداشتم.
-دانیار نمی خواد شرکت بزنه؟
قاشق را توی لیوان شربتم چرخاندم و گفتم:
-نه…می شناسینش که..نمی تونه یه جا بمونه…از پشت میز نشستنم خوشش نمیاد…!
-هنوز سیگار می کشه؟
-افتضاح…بیشتر از همیشه..!
-هنوزم دلش جایی گیر نکرده؟
اینبار یادآوری دانیار…همراه با یک لبخند تلخ بود.
-مگه دل داره که جایی گیر کنه؟
حاج خانم زمزمه کرد:
-بمیرم واسش…بمیرم واستون…!
کمی از شربت نوشیدم و گفتم:
-از کتی چه خبر؟از شوهرش؟ بچه ش دیگه الان باید دبیرستانی باشه.درسته؟
چشمان مهندس برق زد و گفت:
-بچه نه…بچه ها…پارسال یه دوقلوی ناز نصیبشون شد.
با خوشحالی گفتم:
-جدی می گین؟؟؟چقدر عالی…واقعا دلم واسشون تنگ شده..!
-واسه من چطور؟
خدایی بود که لیوان شربت از دستم نیفتاد…چنان سرم را چرخاندم که مهره های گردنم صدا دادند…لبهایم بی اجازه از من نامش را خواندند.
-کیمیا؟؟؟
خندید و جلو آمد.
-آره خودمم…
دستش را به سمتم دراز کرد.
-سلام..!
لیوان به دست برخاستم و نگاهش کردم.
قد بلند…پوست سفید…موهای بور…و چشمان آبی…!
کیمیا برگشته بود…!
#اسطوره
#قسمت #۵۱
چند لحظه به انگشتان سفید و کشیده دستش خیره شدم و بعد نشستم..لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:
-خوش اومدی..!
در هم رفتن چهره اش چند لحظه بیشتر طول نکشید.با همان لبخند گشاده اش رو به رویم نشست و گفت:
-خوبی؟
نگاهش کردم…مثل همیشه…خوش پوش..خوش رو…خوش صحبت…! بلوز زرد چسبان و آستین کوتاه…دلفریبی بالا تنه اش را به رخ می کشید و دامن سفید تا روی زانویش خوش تراشی اعصاب خرد کن پاهایش را…!
-مرسی…تو خوبی؟
-اوهوم..اصلا تغییر نکردیا…
چشمانم را به رگه های سرخ آمیخته با سنگ سفید کف سالن دوختم و گفتم:
-توام همینطور…!
مهندس با شوق گفت:
-اینم گرافیست ماهری که می خواستی…مدرک گرفته از ایتالیا…مهد طراحی…!
پوزخند زدم.
حاج خانم…که البته هرگز حج نرفته بود و من اینطور صدایش می کردم… در ادامه حرف شوهرش گفت:
-باور کن از وقتی اومده مرتب سراغت رو می گیره…
مهندس حرفش را قطع کرد.
-اونجا هم که بود همش حالت رو می پرسید.
اینبار کیمیا به حرف آمد.
-تماسام رو که جواب نمی دادی…!
در چه مخمصه ای گرفتار شده بودم…! این شرایط دانیار و رک و راستی و بی ملاحظگی و خونسردی اش را می طلبد..نه من که مجبور بودم به احترام مهندس و زنش سکوت کنم.
بدون اینکه سرم را بالا بگیرم گفتم:
-فکر نمی کردم برگردی.
سریع جواب داد.
-ولی منکه گفته بودم برمی گردم.
بازدم عصبی و حرص زده ام را به بیرون پرت کردم و جواب ندادم.مهندس دلجویانه گفت:
-دلش اینجا بود…باید برمی گشت.
اوف…! کاش می توانستم در همین لحظه…این خانه عذاب آور را ترک کنم…مستخدم اعلام کرد که شام حاضر است…هیچ وقت این خبر تا این حد خوشحالم نکرده بود.
کنارم نشست…چپ چپ نگاهش کردم..موهای مواجش را پشت گوشش زد و ظرف سالاد را به طرفم گرفت و گفت:
-هنوزم همونقدر اخمویی…یه کم بخند…دلم گرفت به خدا…!
اینهمه تسلط به اعصاب و رفتار..از نظر خودم جای تحسین داشت..!
مهندس گفت:
-با شناختی که از تو دارم می دونم کار کیمیا به دلت می شینه…البته قبل از رفتنش هم قبولش داشتی…حالا که دیگه فوق العاده شده.
به سردی گفتم:
-چرا خودتون از وجودش استفاده نمی کنین؟
از گوشه چشم دیدم که دست کیمیا در هوا بی حرکت ماند.مهندس هم چند لحظه سکوت کرد و گفت:
-شما دو تا جوونین…کلی ایده های جدید دارین..من پیرمردم و مقید به اصول قدیمی…با امثال شما آبم تو یه جوب نمی ره..!
لبخندی زدم و گفتم:
-در عالی بودن کار کیمیا شکی نیست..ولی من نیرویی رو که لازم داشتم استخدام کردم.
مهندس اخم کرد و گفت:
-کی؟تو که تا امروز ظهر درگیر بودی.
تکه ای مرغ به دهانم گذاشتم و جواب دادم.
-یه نفر رو بهم معرفی کردن که از معرفش مطمئنم..!
کیمیا برنج توی بشقابم ریخت و گفت:
-منکه حقوق نمی خوام…فقط دنبال تجربه های جدیدم.
هه..به خاطر همین تجربه های جدید..قید همه چیز را زده بود…!
برای تمام کردن بحث گفتم:
-باشه..حالا بعدا یه نگاهی به آلبومت میندازم.
با خوشحالی گفت:
-پس من فردا میام شرکت.چطوره؟
سرم را تکان دادم..چند دقیقه بعد از اتمام شام برخاستم و گفتم:
-با اجازتون من برم دیگه…!
حاج خونم معترضانه گفت:
-کجا؟تازه سر شبه.
در آبی آشنای چشمانش نگاه کردم و به آرامی گفتم:
-یه کم کار دارم…و خیلی هم خستم…! ایشالا تو یه فرصت دیگه درست و حسابی مزاحمتون می شم.
خداحافظی کردم..کیمیا رو به پدر و مادرش گفت:
-من تا دم در همراهیش می کنم..!
دندانهایم را روی هم فشردم و از جلو رفتم..پشت سرم دوید و صدایم زد..نایستادم…بازویم را گرفت..با خشم دستم را بیرون کشیدم و گفتم:
-چی می خوای؟
در تاریکی وهم انگیز حیاط بزرگ و پر درخت…نزدیکم شد و چشمان آسمانی زیبایش را به صورتم دوخت و گفت:
-دلم واست تنگ شده..!
گرمای تنش به تک تک سلولهایم گسترش یافت.عضلاتم را منقبض کردم و عقب کشیدم و به تلخی گفتم:
-واسه دلتنگی دیر شده..!
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
-دیاکو..من به خاطر تو برگشتم.
خندیدم و گفتم:
-جدی؟
انگشتانش را روی پوستم لغزاند و گفت:
-به چی قسم بخورم که باور کنی؟
با خشونت دستش را پس زدم و گفتم:
-اگه خاطر من واست مهم بود..نمی رفتی..!
کف دستانش را روی سینه ام گذاشت و گفت:
-اگه نمی رفتم…اگه اون موقع ازدواج می کردیم..الان یه زن افسرده بودم…با کلی احساسات بد و مخرب…احساس عقب ماندگی…درماندگی…اما الان که اومدم..یه زن کاملم..با کلی تجربه..با کلی حرف…کسی که بتونی بهش افتخار کنی…کسی که بتونه سربلندت کنه…کسی که بتونه راضیت کنه…یکی که حوصلت رو با حرفای الکی و کسل کننده سر نبره…زنی که وقتی برمی گردی خونه…به جز آشپزی و خونه داری…کلی ماجرا واسه تعریف کردن داشته باشه…شونه به شونت کار کنه و باعث پیشرفتت بشه…اما اون موقع چی بودم؟؟؟یه دختر بی تجربه و ساده که نهایت هنرش پیاده کردن چهارتا خط کج و معوج روی بوم نقاشی بود…من نمی خواستم تو اون مقطع درجا بزنم…به خاطر هر دومون…آخه زنی که فقط بشوره و بپزه و بچه داری کنه چه جذابیتی داره؟به خدا بعد از یه مدت ازم خسته
می شدی..!زده می شدی…!
مچ دستهایش را گرفتم و گفتم:
-شاید زنی که فقط بشوره و بسابه واسم جذابیت نداشته باشه…اما ترجیحش می دم به زنی که به راحتی از من گذشته و نمی دونم چهارسال تو یه کشور اروپایی چه غلطی کرده..!
سد راهم شد و گفت:
-به خدا دست از پا خطا نکردم…اصلا با وجود تو..مگه می تونستم اشتباهی بکنم؟؟گذشته از اینکه می دونستم چه تعصباتی داری…کسی به جز تو به چشمم نمی اومد…من دوست دارم دیاکو…!
نگاهی به سرتاپایش کردم و گفتم:
-می دونی چه تعصباتی دارم و اینطوری… می گردی…!تو ایران اینجوری هستی..اونجا چطوری بودی؟
ملتمسانه گفت:
-عکسام هست…نشونت می دم..به خدا بد نمی پوشیدم…الانم..چون تویی…چون از همه واسم محرم تری..
حرفش را قطع کردم و صدایم را بالا بردم.
-بسه دیگه کیمیا…تو انتخابت رو کردی…منم عواقبش رو بهت گفتم…! الان دیگه این حرفا کشکه…
موهایش را که توی صورتش ریخته بود کنار زد و گفت:
-ولی من ناامید نمی شم…فقط یه فرصت می خوام واسه اثبات خودم.تو باید اون فرصت رو بهم بدی.
با افسوس سرم را تکان دادم و از خانه خارج شدم…آنقدر بهم ریخته بودم که پایم را روی پدال گاز فشردم و به سمت کرج رفتم…!
به دانیار و "بی احساسی اش"…احتیاج داشتم..!
#اسطوره
#قسمت #۵۲
دانیار
از شدت خستگی خوابم نمی برد…دعوا و تشنج بین کارگرها یک طرف…تخریب قسمتی از سد و ضربه روانی وحشتناکش از یک طرف دیگر…توی تخت غلتیدم و چشمانم را روی هم فشار دادم تا خوابم ببرد…ناگهان با صدای جیغ زنی از جا پریدم…گوشهایم را تیز کردم…اما همه جا سکوت محض بود…دوباره چشم بستم…صدای گریه رو به خاموشی بچه ای به گوشم رسید…دیگر چشم باز نکردم..هم زن را می شناختم و هم بچه و هم این صداهای تکرار شونده ی لعنتی…!
موبایلم را که برعکس روی میز گذاشته بودم برداشتم و اسکرینش را روشن کردم..سه تماس بی پاسخ از دیاکو داشتم…درست چند دقیقه قبل…! تعجب کردم..این وقت شب؟؟؟شماره اش را گرفتم…با اولین بوق جواب داد و بلافاصله گفت:
-کجایی دانیار؟
نیم خیز شدم و گفتم:
-کجا باید باشم؟کرج.
-می دونم بابا..کدوم هتل؟
کامل نشستم.
-کرجی؟
-آره آدرس رو بگو دارم میام.
شانه ای بالا انداختم و آدرس دادم و درست بیست دقیقه بعد دیاکو در اتاقم بود…با پیشانی قرمز و چشمهای قرمزتر…!فهمیده بودم اوضاع آنقدر خراب هست که او را نصفه شبی تا اینجا کشانده.بنابراین ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش به حرف بیاید.لیوانی آب به دستش دادم.بی حرف گرفت و خورد.رو به رویش نشستم..دلم می خواست پاهای خسته و دردناکم را روی میز بگذارم…اما نمی شد دیاکو را بیشتر از این عصبانی کرد…به صورت گرفته اش زل زدم و منتظر ماندم..دستش را روی لبه لیوان کشید و گفت:
-امشب خونه مهندس حیدری بودم…
آخ…فهمیدم..!با انگشت شست و اشاره لاله گوشم را خاراندم و گفتم:
-کیمیا برگشته؟
فقط سرش را بالا و پایین کرد. پاکت سیگار را از روی میز برداشتم و ضربه ای به زرورقش زدم و سر یکی را گرفتم و بیرون کشیدم و بین لبهایم گذاشتم.
-خب؟
-میگه به خاطر من برگشته…!
هه…دختر زرنگ..!
-توام باور کردی؟
-نه..!
-دوباره هوایی شدی؟
-نه..!
سعی کردم پوزخندم را مخفی کنم.سیگار را میان انگشتانم گرفتم و گفتم:
-پس چرا اینجایی؟
جا خورد…نگاهم کرد و گفت:
-اعصابم بهم ریخت…!
کمی از خاکستر سیگار را تکاندم و گفتم:
-چون اعصابت بهم ریخت..نصفه شبی پا شدی اومدی اینجا؟؟؟
با کف دست پیشانی اش را ماساژ داد و نالید:
-دانیار.
به تندی گفتم:
-تو نظر منو در مورد اون دختر می دونی..!
زیرلب گفت:
-همه چی تمومه ولی به درد من نمی خوره.درسته؟
با قاطعیت گفتم:
-دقیقا…اینو از روز اول بهت گفتم..قبول نکردی..چوبش رو هم خوردی..! عجیبه که بازم درگیرت کرده..!
با عصبانیت گفت:
-درگیرم نکرده…!
پوزخندم را واضح و آشکار به صورتش پاشیدم.
-شاید بتونی خودت رو گول بزنی..اما منو نه..!
همانطور نشسته..دستهایش را توی جیبش فرو برد و گفت:
-باشه…قبول…هنوز…دوستش…هن وز واسم مهمه…اما دیگه نمی تونم قبولش کنم…اونم بعد از اینهمه سال..!
این را راست می گفت…پذیرش دوباره این دختر..کسی که یک هفته قبل از عقدشان زیر همه چیز زد و رفت از دیاکو بعید بود..!اما آن مار خوش خط و خالی که من می شناختم…
-اما می دونی که ولت نمی کنه…توی ایران…بهترین گزینه واسه ازدواجش تویی…!
رگ روی چانه اش متورم شد.خشمگین غرید:
-منظورت چیه توی ایران؟؟؟
می توانستم واکنشش را حدس زنم اما جواب دادم:
-تو که فکر نمی کنی..دختری با اونهمه زیبایی و لوندی..با اونهمه میل به آزادی و تمدن…با اونهمه شیطنت و شلوغی…چهار سال..تو یه کشوری مثل ایتالیا…آسه اومده و آسه رفته..ها؟
انگار در چشمانش آتش روشن کردند.دستم را بالا بردم و گفتم:
-گیرم که اینطورم بوده…اصلا اینطوری فکر می کنیم..کسی که یه هفته مونده به عقد…به خاطر اینکه نمی خواد محدود بشه…ول می کنه و می ره..،چهار سال به کسی که بهش پشت پا زده وفادار می مونه و حتی یه ساحل کوچولو و بیکینی هم تو کارش نبوده…اما بازم..با این وجود…می تونی به کسی که یه بار بهت نارو زده اعتماد کنی؟
با بی قراری گفت:
-نه..نمی تونم…!
به سمتش خم شدم…زمزمه وار…اما تیز و برنده گفتم:
-پس دورش رو یه خط قرمز بکش دیاکو…کیمیا با همه جذابیتاش…اونی نیست که تو می خوای…!
#اسطوره
#قسمت #۵۳
دیاکو
بارها در زندگی به اوج استیصال رسیده بودم…بارها و بارها…! رفتن ناگهانی کیمیا…یکی از همان دفعات بود…! وقتی که من دنبال باغ و تالار بودم…وقتی که شب قبلش، توی مزون معروفی در شمال تهران…لباس عروسی را بر تنش دیدم و ناخنهایم را توی پوشت و گوشت دستم فرو بردم که مبادا در اثر آنهمه زیبایی خبطی از من سر بزند…وقتی خانه را در عرض بیست و چهار ساعت تخلیه کردم و دوباره طبق سلیقه او چیدمش…وقتی به دستش حلقه انداختم و حلقه اش را پوشیدم…وقتی گردنبند اهدایی ام را توی گردنش دیدم…وقتی که بعد از صیغه محرمیت اولین بوسه را از لبش گرفتم و در آغوش فشردمش…وقتی که فکر می کردم دوران تنهایی و خستگی و در به دری به سر آمده و نوبت به آرامش رسیدنم شده…کیمیا…رهایم کرد و رفت…!
به هر زبانی که بلد بودم…به هر روشی که می شناختم…به هر وسیله ای که می توانستم…سعی کردم جلویش را بگیرم…! با ناز و نوازش..با اخم و دعوا…با حرف و منطق…با عشق و احساس…با هرچیزی که داشتم…! اما جواب نداد…می خواست برود و دنیاهای جدید را کشف کند…جدیدتر از من..بهتر از من…پر هیجان تر از من…!دلش تجربه می خواست…نه خانه داری…نه شوهر داری…نمی خواست در سن بیست و پنج سالگی اندامش به خاطر زایمان خراب شود…نمی خواست با در خانه نشستن مبتلا به پیری زودرس شود…نمی خواست تمام دغدغه اش..خوب برگزار کردن میهمانی های شبانه باشد…می گفت دوستم دارد اما نه بیشتر از خودش..می گفت می خواهد از جوانی اش تا جوان است استفاده کند و من با تعصبات عجیب و غریبم مانع رشدش می شوم..!
من هرچه در چنته داشتم خرج نگه داشتنش کردم…اما همان موقع هم دانیار با یک اس ام اس…این قائله را ختم کرد:
"شرط دل دادن دل گرفتن است…وگرنه یکی بی دل می ماند و دیگری دو دل"..!
این تنها واکنش دانیار در کل مدت نامزدی و جدایی من بود…! قبل از نامزدی هم گفته بود این دختر برای تو زن نمی شود و من به بدبینی اش خندیده بودم…همین…! تمام نقش دانیار..در ازدواج برادرش…!
دلم را پس گرفتم…که نه من بیدل شوم و نه او دو دل…! آنقدر مصیبت های گوناگون از سر گذرانده بودم که فکر می کردم بالاخره این را هم رد می کنم…اما انگار رنگ این یکی فرق داشت…خلا حضور کسی که زندگی ام را طراوت بخشیده بود اذیتم کرد…خیلی زیاد..! من سالها عادت کرده بودم به اینکه تنها باشم و نگران دانیار و مسئولیت هایم…! بعد از اینهمه مدت…که از مرگ خانواده ام می گذشت…کسی پیدا شده بود که با لطافت محبت می کرد..زیبا محبت می کرد…بعد از بیست سال کسی را پیدا کرده بودم که نگرانم باشد…یادم آورده بود که منهم آدمم و نیازهایی دارم…و به آنها به ظریف ترین شکل ممکن جواب داده بود…! فهمیده بودم این طپش های قلب ناشی از عشق که می گویند چیست و لذتش را چشیده بودم…و حالا…با رفتنش…دوباره خلا برگشته بود…! درست مثل رژیمی که می گویند اگر رهایش کنی با حجم بیشتری از چربی زائد رو به رو می شوی…منهم با رها کردن کیمیا…با سیلی از دردهای تمام نشدنی رو به رو شدم..دردهایی که قبلا هم بودند…اما به حضورشان..به وجودشان عادت داشتم…فکر می کردم زندگی همین سیاه ها و سفیدها است..غم و تنهایی و بی کسی باید باشد…اصلا اگر نباشد یک چیزی کم است..! اما کیمیا آن روی زندگی…آن روی قشنگ و شاد و رنگی اش را نشان داد و تشنه مرا لب چشمه رها کرد…!
سعی کردم این برهه کوتاه عمرم را فراموش کنم و به زندگی برگردم…من وقت غصه خوردن نداشتم…وقت زانوی غم بغل گرفتن نداشتم…شرکت نوپا بود…و دانیار مثل همیشه در تارهای عنکبوتی خودش اسیر…! اگر من…تنها تگیه گاهش می شکستم و فرو می ریختم…تکلیف او چه می شد؟؟ شب رفتن کیمیا..تا صبح توی اتاق قدم زدم…از روش دانیار برای تسکین خودم استفاده کردم و پاکتهای متوالی سیگار را توی حلق و ریه ام ریختم و بعد..صبح روز بعدش…دوش گرفتم و مثل همیشه مرتب سر کارم حاضر شدم…!
فراموش کردم؟؟؟ نکردم..! نمی گویم در فراغش ماهها اشک ریختم و خنده از لبم فراری شد و شمع روشن کردم و شعر گفتم…نه…! زندگی از من فولادی ساخته بود که این طوفانها و زلزله ها و حتی بدترش هم خمش نمی کردند…کیمیا را به نداشته هایم اضافه کردم و با نبودنش کنار آمدم…اما گوشه ای از قلبم سیاه شد…مثل بافت فاسد شده ای که دیگر کار نمی کند…آن تکه هم دیگر نزد و کار نکرد…! شکستگی اش بند نخورد..جوش نخورد..خوب نشد…! ماند…تا در چنین روزی…بوی تعفنش اینچنین در وجودم پخش شود و عذابم بدهد…ماند تا عذابم بدهد..!
چشمم را باز کردم..دانیار…پاهایش را روی میز گذاشته بود و سیگار به لب…هوشمندانه و متفکر نگاهم می کرد…!لبخند زدم…کسی که دانیار را بشناسد می فهمد که نگرانی و دلواپسی از جانب او چه لذتی دارد…و من چقدر خوشبخت بودم که در عوض تمام عمرم…دانیار را داشتم…که با همه تلخی و سردی اش…برادرم بود…نگرانم می شد و حتی در سکوت و تنها با نگاه حمایتم می کرد.
#اسطوره
#قسمت #۵۴
شاداب:
گوشی را در دستم جا به جا کردم و گفتم:
-حوصله ندارم تبسم.سر به سرم نذار.
-ای بابا..تو دیگه چرا؟حالا من و بگی یه چیزی…یه زن متاهل و هزار سودا…مثل شما مجردای علاف نیستم که!
چقدر امروز دیاکو دیر کرده بود.با چشم عقربه ها را دنبال کردم و گفتم:
-نشیدی می گن آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره؟حکایت توئه…پسره سر جمع دو تا اس ام اس بهت داده و والسلام.اونوقت تو داری واسه بچه ت سیسمونی می خری.
قهقهه زد و گفت:
-تو دیگه خفه.حداقل بین ما دو سه تا اس ام اس رد و بدل شده.تو چی می گی که هنوز اندر خم یک کوچه ای؟
دلم فشرده شد…تبسم بی خبر از همه جا…به زخمم نیشتر زده بود.با ناخن روی میز خط کشیدم و گفتم:
-دیگه نه کوچه ای وجود داره و نه خمی.
-چرا؟مگه چی شده؟
ناخنم را محکمتر روی میز فشردم.
-هیچی.چیزی نشده.
-خاک تو سرت که عرضه روشن کردن یه ترموستات ساده رو نداری.نمی دونم اینهمه سال که افتخار دوستی با منو داری چطور یاد نگرفتی.حالا غصه نخور.خودم یه دوره فشرده واست می ذارم ردیف می شی.
حتی حوصله شوخیهای تبسم را هم نداشتم.کسل و بی حال گفتم:
-لازم نکرده.تو یه فکری به حال خودت بکن.کاری نداری؟
چند لحظه سکوت کرد و گفت:
-نه انگار واقعاً یه چیزیت میشه.عصر میام پیشت.
برای قطع کردن هرچه زودتر تماس گفتم:
-باشه.ممکنه دیاکو بخواد تماس بگیره.فعلاً.
از توی نایلونی که روی میز گذاشته بودم چیپس سرکه نمکی و قوطی کوچک ماست موسیر را در آوردم و برای منحرف کردن ذهن درگیرم مشغول شدم و به این فکر کردم که دیاکو کجاست…اما چند دقیقه بعد از راه رسید. سریع محتویات دهانم را قورت دادم و ایستادم.جواب سلامم را آرام داد و گفت:
-چه خبر؟
لیست تماس و پیغام ها را به دستش دادم.
چقدر چشمانش سرخ بود..چقدر صورتش درهم و خسته بود…چقدر خط اخمش گودتر شده بود.چقدر در این دو روز دیاکو عوض شده بود.
-توام چیپس و ماست دوست داری؟
به خودم آمدم و زیرلب گفتم:
-بله.
سرش را تکان داد و گفت:
-منم همین طور.
خم شدم و آنهایی را که برای شادی خریده بودم برداشتم و به سمتش گرفتم:
-بفرمایین.اینا اضافیه.
خندید.نه مثل همیشه پر انرژی….اما به هرحال خندید و گفت:
-یعنی اینقدر دوست داری که چندتا چندتا می خری؟
دلم می خواست تا ابد به خنده اش نگاه کنم…به زور نگاهم را از صورتش جدا کردم و گفتم:
-مال خودم نیست.واسه شادی خریده بودم.
-پس چرا می دیش به من؟
لحظه ای سرم را بلند کردم.لبخندش جمع شده بود و چشمانش مهربان.
-وقتی برم خونه..سر راه واسش می خرم.
بالاخره نایلون را از دستم گرفت و گفت:
-باشه.پس اینا قسمت من بوده.
زمزمه کردم.
-فقط واسه معدتون بده.مراقب باشین.
در حالیکه دور می شد و گفت:
-خوب شد گفتی.قرصم رو نخوردم.شانس آوردم تو هستی.وگرنه تا حالا صدبار دیگه معدم خونریزی کرده بود.
و به اتاقش رفت…از شدت غم لبم لرزید…چه فایده از این بودنی که او دوستش نداشت؟؟؟
هنوز ننشسته..دوباره در سالن باز شد و اینبار…شاهکاری از خلقت خدا…با ناز و منت داخل آمد. به محض ورودش..بوی فوق العاده ای فضا را پر کرد…بوی که در کنار آنهمه زیبایی هوش از سر هر آدمی می برد..حتی منی که همجنسش بودم.
حین اینکه با دقت سالن را می کاوید…مبهوت و متحیر نگاهش کردم.با کفشهای پاشنه دار مشکی، بلندی قدش را چشمگیرتر کرده بود.شلوار پارچه ایش فیت پاهای پُر و کشیده اش بود و مانتوی اندامی کوتاهی… هیکل جذابش را مثل یک تابلوی نقاشی در بر گرفته بود…شال آبی آسمانی خوشرنگی که روی موهای روشن و حالت دارش انداخته بود هارمونی محشری با رنگ چشمانش داشت و صورتی ملایم لبانش…قرمزی طبیعی گونه هایش را برجسته تر می کرد.
بی شک این زن..به منظور نشان دادن اوج قدرت خداوند در آفرینش زیبایی…به دنیا آمده بود…!
-عزیزم با شما هستم.مهندس حاتمی تشریف دارن؟
قلبی که تا کنون از شوق دیدن دیاکو..دیوانه وار خودش را به در و دیوار می کوبید…ناگهان با وحشت تمام چشمانش را بست…زانوهایش را بغل کرد و در گوشه ای نشست…!این زن می خواست دیاکو را ببیند؟؟؟
-بله…وقت قبلی دارین؟
خندید…سفیدی و یکدستی دندانهایش تیر آخر را به قلب ترسیده ام زد.
-فقط بهش بگو کیمیا اومده…!
کیمیا؟؟؟یعنی دیاکو را می شناخت؟؟؟یا نه…حتی ترسناک تر از این..دیاکو او را می شناخت؟
تاندون های منتهی به قلم های انگشتانم را منقبض کردم تا قدرت دستانم حفظ شوند.گوشی را برداشتم و با نیروی اندکی که از یک امید ضعیف می گرفتم دکمه صفر را فشار دادم.
-بله؟
کیمیا کمی به سمت در رفت…با هر قدمی که برمی داشت… بوی عطرش سالن را خنک می کرد.
-یه خانوم به اسم کیمیا اومدن و می خوان شما رو ببینن.
با سکوتش امیدم کمی جان گرفت.اما جمله بعدی اش دنیا را بر سرم آوار کرد.
-بفرستش داخل…و تا زمانی که اینجاست نه کسی رو راه بده و نه تلفنی رو وصل کن.
چشمی که گفتم را خودم هم نشنیدم چه رسیده به او.
-بفرمایین داخل خانوم.
چهره شیرین و گشاده اش را با لبخند زیبایی آراست و گفت:
-مرسی عزیزم.
از پشت نگاهش کردم…دلم می خواست می توانستم مانع ورودش شوم…اگر می توانستم حتی التماسش می کردم که از اینجا برود و پشت سرش را هم نگاه نکند…اما رفت و در را پشت سرش بست و مرا شکست…!
چه درد وحشتناکی بود که این زن..اینهمه به دیاکو می آمد…!
#اسطوره
#قسمت #۵۵
دیاکو:
نسبت به چهار سال پیش قیافه اش جا افتاده تر و زیبایی اش پخته تر شده بود. آن موقع فقط زیبا بود اما الان جذابیت ها و ظرافت های زنانه را هم چاشنی هر حرکتش کرده بود و همین دلفریب ترش می کرد.
-چقدر شرکتت خوشگله.معلومه حسابی کارت گل کرده.
چشمانم از بی خوابی دیشب می سوخت.کمی مالیدمشان و گفتم:
-آلبومت رو آوردی؟
چینی در پیشانی اش انداخت و گفت:
-سرت درد می کنه؟می خوای واست مسکن بیارم؟
دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
-آلبومت رو بده به من و برو.
کنار میزم ایستاد…به صندلی تکیه دادم و نگاهش کردم.گونه هایش مثل قبل سرخ بودند…آن روزها..برای اینکه اذیتش کنم با اخم می گفتم:
-باز با سرخاب سفیداب خودت رو رنگ کردی؟
و او با اعتراض دستم را می گرفت و روی صورتش می کشید و بعد انگشتانم را مقابل چشمانم می گرفت و می گفت:
-کو؟سرخاب کجا بوده؟
و من با سرخوشی می خندیدم و در آغوش می گرفتمش..
نفس عمیق کشیدم که به اعصابم مسلط شوم..اما بوی عطرش…با قدرت هرچه تمام تر در بینی ام نشست و کلافه ترم کرد.
-کیمیا…آلبوم…!
مردمک هایش یک لحظه هم آرام نمی گرفتند…همیشه بابت این حرکت مداوم تیله های آبیش سر به سرش می گذاشتم.
-وقتی به یه نفر خیره نگاه می کنی اینقدر چشمات رو نچرخون.
مثل یک بچه گربه ملوس خودش بین بازوانم جا می کرد و می گفت:
-مگه دست منه؟مدلش همینه.
و بعد غر می زد.
-به همه چی من ایراد می گیری.بداخلاق…!شوهرای مردم مرتب قربون صدقه زنشون می رن…شوهر من رو هر قسمت بدنم یه عیبی می ذاره.
حق داشت غر بزند..او که نمی دانست تا چه حد دیوانه قسمت به قسمت بدنش هستم.
هنوز نگاهم می کرد…ساکت و آرام…دستانم را به سینه زدم و گفتم:
-من کلی کار دارما…اگه آلبومت رو آوردی بده…اگرم نه که خدا نگهدار.
فاصله اش را کمتر کرد و گفت:
-این رسم مهمون نوازی کرداست؟
عجب رویی داشت..!
-اینجا محل کارمه نه سالن پذیرایی خونه م.توی این محیط من از پذیرش مهمون معذورم.
تیله های آبیش برق زدند.
-یعنی اگه بیام خونه ت خوش اخلاق تری؟اونجا مهمون نوازی می کنی؟
پوزخند زدم و گفتم:
-می خوای بیای خونه م؟
سریع جواب داد:
-اگه رام بدی آره.
سرم را تکان دادم.
-چقدر رفتن به خونه یه مرد مجرد و تنها واست راحت شده.
بالاخره چهره خندانش به اخم نشست.
-تو واسه من غریبه نیستی.هیچ وقتم نمی شی.اینقدر بدجنس نباش دیگه.
سینه ام از سنگینی نفسم بالا و پایین شد.تکیه ام را از صندلی برداشتم و گفتم:
-ببین دختر جان…اگه الان اینجایی به احترام پدر و مادرته و دین بزرگی که به گردن من و دانیار دارن.نمی دونم عصبانیتای منو یادت مونده یا نه…اما به هر حال بهت توصیه می کنم اون آلبوم لعنتیت رو بذاری رو این میز و بری.
آسمان چشمانش را ابرهای سیاه پوشاندند.آهی کشید و گفت:
-هنوزم غد و لجباز و یه دنده.اصلا عوض نشدی.
دیگر نتوانستم حرص و خشمم را کنترل کنم.داد زدم.
-بله..عوض نشدم…می بینی؟؟؟همونم که از دستش فرار کردی…همون که گفتی نمی تونی تحملش کنی…حالا که فهمیدی من تغییر نکردم….پس برو همون جایی که بودی و دست از سر زندگیم بردار.
با ناراحتی گفت:
-من کی گفتم نمی تونم تحملت کنم؟کی گفته از دست تو فرار کردم؟به خدا حتی یه روزمم بدون فکر تو نگذشته.
دلم می خواست آن چشمان دروغگوی زیبایش را از کاسه در بیاورم.مشتم را روی میز کوبیدم و گفتم:
-اه..بس کن دیگه…گوشام درازه یا دم دارم؟فکر کردی با بچه طرفی؟یا یه احمق؟؟که هر وقت دلت خواست ولش کنی و هر وقت میلت کشید بری سراغش؟
مشتم را میان دستانش گرفت و گفت:
-به خدا پشیمون شدم.همون ماههای اول..دلم تنگ شده بود…واسه تو..مامان و بابام…کتی…داشتم دیوونه می شدم …اما روم نمی شد برگردم…فکر می کردم اونجا کلی اتفاقات جالب منتظرمه..اما وقتی رفتم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم و به خاطر یه سراب…دنیامو از دست دادم…!
خواستم مشتم را بیرون بکشم…نذاشت…با تمام خشمی که داشتم دستش را گرفتم و به عقب هلش دادم…
نفهمیدم چه شد…دادش را شنیدم و به خودم که آمدم…کیمیا را با فرق شکافته…روی زمین دیدم…!
شاداب با هراس در را باز کرد و گفت:
-چی شد؟
تا چند ثانیه اول نتوانستم تکان بخورم…همه چیز مثل یک شوک سریع و تکان دهنده بود.اما با دیدن خونی که آبی روسری اش را محو می کرد به سمتش دویدم.چشمانش باز بود و اشک روی گونه اش سر می خورد.سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم.ناله ضعیفی از گلویش خارج شد.دستم را روی محل شکستگی گذاشتم و گفتم:
-کیمیا؟خوبی؟
پلک زد و باز اشک ریخت.دستم را زیر پایش انداختم و از زمین جدایش کردم و گفتم:
-نترس…الان می برمت بیمارستان..هیچی نیست..نترس..!
روسری از سرش افتاد و موهای طلایی و خیس از خونش روی بازویم ریخت…سرش را به سینه ام فشردم و به شاداب گفتم:
-حواست به اینجا باشه تا من برگردم.
چنان به دیوار چسبیده بود که انگار می خواست از میانش عبور کند.از کنارش گذشتم و گفتم:
-فقط سرش شکسته.خوب میشه.
و از اتاق بیرون رفتم.دنبالم دوید و گفت:
-اجازه بدین همراتون بیام.
کیمیا را روی دستم جا به جا کردم و گفتم:
-نه..نمی خواد..بیا این در رو باز کن.
خدا خدا می کردم کسی توی آسانسور نباشد و خوشبختانه چون سر ظهر بود با کسی برخورد نکردم.کیمیا را روی صندلی عقب ماشین خواباندم و با نهایت سرعتی که می توانستم به سمت بیمارستان راندم.
بعد از پانسمان از سرش عکس گرفتند.دکتر مرا به اتاقش خواست.با استرس پرسیدم:
-چی شد دکتر؟مشکلی هست؟
دکتر از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت:
-شما چه نسبتی با این خانوم دارین؟
چه نسبتی داشتم؟
-دختر همکارمه و البته نامزد سابقم.
-چطور این اتفاق افتاد.
لعنت به این بخت سیاه که دست از سر من برنمی داشت.
-من هولش دادم.فکر می کنم پاشنه کفشش گیر کرد به میز که اونجوری افتاد.سرش خورد به پایه فلزی مبل.
دکتر با جدیت گفت:
-اینطوری با صراحت اعتراف می کنی،پای عواقبشم هستی؟
زانویم را در مشت فردم و گفتم:
-اگه می خواستم از عواقبش فرار کنم اینجا نبودم…فقط بهم بگین حالش چطوره؟
عکس را روی میز گذاشت و گفت:
-خوشبختانه اثری از خونریزی مغزی نیست.البته بیست و چهار ساعت باید تحت نظر باشه.اما بعید می دونم مشکلی پیش بیاد.ما مجبوریم به نیروی انتظامی گزارش بدیم.شما هم لطفا با خانواده ش تماس بگیرین که زودتر بیان بیمارستان…بلکه رضایت بدن..!
ای کاش می گفت همین الان برو زندان..اما همچین تقاضایی نمی کرد! با چه رویی به مهندس حیدری زنگ می زدم؟جواب خانمش را چه می دادم؟
به اتاق کیمیا رفتم…برایش مسکن زده بودند و راحت خوابیده بود.روی سرش ایستادم.رنگ پریده اش بیشتر اذیتم می کرد.دلم می خواست بیدارش کنم و تیله های رقصانش را ببینم…باورم نمی شد این بلا را من بر سرش آورده باشم.در حالیکه گندمزار مواج موهایش را نوازش می کردم…شماره مهندس حیدری را گرفتم و جریان را تعریف کردم.یادم نیست چه گفتم و یادم نیست چه جوابم را داد..گوشی را توی جیب پیراهنم انداختم و روی صندلی نشستم و به چهره زرده شده کیمیا خیره شدم.
#اسطوره
#قسمت #۵۶
حرفی برای گفتن نداشتم..حتی با خودم…! تمام وجودم را سکوت گرفته بود…از خستگی…از این دردسرهای تمام نشدنی…تا می خواستم یک نفس راحت بکشم…مصیبت جدیدی از آسمان نازل می شد…!تا می خواستم آخرین تکه پازل زندگی ام را که همان آرامش بود..سرجایش بگذارم…طوفانی می وزید و دوباره همه چیز را خراب می کرد.گاهی خودم از این همه صبوری در حیرت می ماندم!از این همه طاقت…از این همه پوست کلفتی…!
با تکان های دست کیمیا به دنیای واقعی برگشتم.چشمانش را کمی باز کرد و نالید:
-دیاکو…
برخاستم و گفتم:
-من اینجام.خوبی؟چیزی می خوای؟
لبهای خشکش را به هم زد و گفت:
-آب می خوام.
کمی آب توی لیوان ریختم.دستم را زیر سرش گذاشتم و آرام بلندش کردم.صورتش از درد جمع شد.دستش را روی زخمش گذاشت و گردنش را به سمت دست من خم کرد.لیوان را بر لبش گذاشتم و کمکش کردم تا کمی آب بنوشد و دوباره خواباندمش و گفتم:
-من واقعا متاسفم کیمیا…اصلا نفهمیدم چی شد.
مژه های بورش را بر هم زد و گفت:
-تقصیر تو نبود.پای خودم گیر کرد.
-الان بهتری؟درد نداری؟
باز هم مردمک هایش به رقص درآمدند.
-تا تو پیشم باشی..نه..!
چشمم را بستم…نفسم را توی سینه حبس کردم و بعد از چند لحظه با شدت بیرونش دادم و گفتم:
-ببین چطوری با زندگی جفتمون بازی کردی…هنوزم داری ادامه ش می دی…! به خدا من خیلی خستم کیمیا…حوصله این جنگ اعصابای بیخودی رو ندارم…از همین جا تموش کن…آبی که ریخته شده…حتی اگه جمع بشه بازم قابل شرب نیست…!
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-نیومدم با اعصابت بازی کنم…فقط یه فرصت ازت می خوام…شاید بتونم خودمو بهت اثبات کنم…شاید بتونم اون تیکه گمشده پازل رو سر جاش بذارم…شاید بتونم ثابت کنم اونقدری که فکر می کنی بد نیستم…! من بد کردم…قبوله…تو بد نکن…!
چقدر راحت از گذشت و بازگشت حرف می زد…او که نمانده بود تا حال و روز مرا بعد از رفتنش ببیند…!
با ورود مهندس حیدری و حاج خانم..دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم و ایستادم.هر دو به سمت دخترشان هجوم بردند و مرتب تکرار می کردند:
-چی شده؟خوبی؟کی کرده؟
دستم را روی شانه مهندس حیدری گذاشتم و گفتم:
-نگران نباشین مهندس..حالش خوبه…
رنجش و دلخوری در نگاهش مشهود بود.اما تنها گفت:
-افسر نگهبان بیرون منتظره…من رضایت دادم..تو هم برو امضا کن…!
با شرمندگی سرم را پایین امداختم و گفتم:
-عمدی نبود حاجی…عمدی نبود به خدا…!
آهی کشید و گفت:
-می دونم…برو اون برگه رو امضا کن پسر جان..نمی خوام دور و برت پلیس ببینم.
#اسطوره
#قسمت #۵۷
دانیار:
از دیاکو بیخبر بودم…از صبح زنگ نزده و جواب تماس مرا هم نداده بود.و جواب ندادن به من…یعنی یک جای کار می لنگید…با وجود کیمیا بیشتر نگرانش شدم.چون بی شک آن دختر راحتش نمی گذاشت و دیاکو هم…دیشب نخوابیده بود.
کمی قبل از تمام شدن تایم کاری اش مقابل شرکت پارک کردم و وارد سالن شدم.شاداب تنها نشسته بود و با خودکار..روی کاغذ خط می کشید…! به محض ورودم چشمان نگرانش را به من دوخت و بلافاصله نگاهش ناامید شد…یعنی اینکه انتظار دیدن مرا نداشت…!سست و کرخت از جا برخاست و سلام کرد.
چقدر ضعیفتر از قبل به نظر می رسید.وقت کنکاش در احوالات او را نداشتم.جوابش را دادم و به سمت اتاق دیاکو رفتم.
-آقای حاتمی نیستن.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-کجاست؟
هنوز خودکار دستش بودو هنوز خط می کشید.کمی جلوتر رفتم.کاغذ پر بود از خطوط درهم و نا مفهموم.
-یه خانومی اومد اینجا…نمی دونم چی شد که زمین خورد و سرش شکست.آقای حاتمی بردنش بیمارستان.
ابروهایم بی اختیار بهم چسبیدند.
-چی؟
سرش پایین بود.
-تماس گرفتن و گفتن مشکلی پیش نیومده.نگران نباشین.
شک نداشتم آن زن کیمیا بوده…اما چطور زمین خورده؟محال بود دیاکو روی زن دست بلند کند.
-خانومه رو می شناختی؟
سرش را تکان داد و گفت:
-فقط می دونم اسمش کیمیا بود.
لعنتی…!مار تا سرش را قطع نکنی نمی میرد…و بریدن سر این مار کار دیاکو نبود.
خواستم از در بیرون بروم که صدایم زد.
-آقا دانیار…!
جالب بود…به اسم کوچک صدایم زد…!در جواب، تنها نگاهش کردم.مردد و خجالت زده گفت:
-این خانوم…
تا آخر حرفش را خواندم.دستم را توی جیبم کردم و گفتم:
-نامزد سابق دیاکو بوده.
طوری لبش را گاز گرفت که گفتم الان است که خون فواره بزند.
-و البته عشق سابقش…!
صدایش انگار از کرات دیگر به گوش می رسید.
-فهمیدم..!
از گرفتگی و بی جانی صدایش ترسیدم…نزدیکش شدم…حرکات تنفسی اش را نمی دیدم…سینه اش بی حرکت بود…!این چه دردی بود که آدمها را اینطور گرفتار و زبون می کرد؟
-خانومِ شاداب؟
شاداب…بدترین اسم برای این روزهایش بود..!
-اگه سوال دیگه ای نداری من برم.
سرش را بلند کرد و گفت:
-شما تنها کسی هستین که می دونم رک و پوست کنده جوابم رو می دین…و به جز تبسم..تنها کسی که راز منو می دونین…!
دستم را به لبه میز گرفتم و گفتم:
-خب؟
چشمهایش دو دو می زد.
-هنوزم دوستش داره؟
خودم را آماده هرگونه سقوط احتمالی اش کردم و گفتم:
-از خودش بپرسی می گه نه…از من بپرسی می گم آره…!
سقوط نکرد…لبهایش سفید شد..اما اشک نریخت…از حربه همیشگی زنان استفاده نکرد…!
-ممنونم..!
خنده ام گرفت.
-از چی ممنونی؟
توی چشمانم خیره شد و گفت:
-از اینکه باهام صادقین.
دستم را از روی میز برداشتم و گفتم:
-باشه…ممنون باش…
چند قدم به سمت در رفتم و گفتم:
-غش نکنی یه وقت…!زنگ بزن یکی بیاد دنبالت.
جواب نداد…چرخیدم و دیدم که سرپا..بیرنگ…به دیوار رو به رو خیره شده…!حرصم گرفت از اینهمه حماقت و حقارتش…!
-بیا بریم..من می رسونمت…!
بدون اینکه پلک بزند گفت:
-مرسی..خودم می رم…!
به جهنمی گفتم و از در بیرون رفتم…! این آدمها چه دل خوشی داشتند…!
#اسطوره
#قسمت #۵۸
شاداب:
درد وحشتناکی را زیر دلم حس کردم.دردی آشنا..اما نا به هنگام…!حداقل دو هفته به زمانش مانده بود.دستم را روی دلم گذاشتم و به دستشویی رفتم…بازتاب شوک حرفهای دانیار بود…آنهم خیلی شدیدتر و دردناک تر از همیشه.به زور بیرون آمدم.نمی توانستم قدم از قدم بردارم.کیفم را برداشتم و محتویاتش را چک کردم.نمی توانستم آژانس بگیرم.این ولخرجیها مال من نبود.اما شاید می توانستم به جای اتوبوس از تاکسی استفاده کنم.با دستهای لرزان در را قفل کردم و با هر قدم خدا را شکر گفتم که لباسهای تنم تیره بودند.همزمان با ورودم به خیابان به این نتیجه رسیدم که نمی توانم با این وضع تا خانه بروم.باید به سوپری می رفتم و وسایل مورد نیازم را تهیه می کردم.دستم را به دیوار گرفتم و با احتیاط راه افتادم. کولی ام را به شدت مشت کرده بودم..انگار می خواستم با اینکار از درد و فشاری که حس می کردم کم کنم…اما ترسی که از آبروریزی در میان مردم داشتم حالم را وخیم تر می کرد.بالاخره به سوپری رسیدم..از شانس بد غلغله بود…چطور بین اینهمه مرد درخواستم را بیان می کردم؟آنهم من که همیشه خرید اینطور اقلام را به مادرم واگذار کرده بودم…!
دلم را به دریا زدم و به این امید که دیگر هرگز پایم را در این سوپری نمی گذارم..با سر فروافکنده خواسته ام را به مغازه دار گفتم و تا وقتی که نایلون مشکی را تحویل گرفتم هزار بار مردم و زنده شدم.پول را حساب کردم و چرخیدم و محکم به سینه مردی برخورد کردم.سریع عقب کشیدم و گفتم:ببخشید و رفتم..اما صدایش خشکم کرد.
-صبر کن شاداب..!
ترشی و سوزندگی اسید معده ام را توی گلویم حس کردم…مصیبت از این بدتر؟
چرخیدم و چشمم روی بسته های خریدش ثابت شد.نگاه تاریکش بیشتر عذابم می داد.
-بذار پول اینا رو حساب کنم میام.
حالم خوب نبود…واقعا نبود…! مشکل خودم به کنار..دیاکو به کنار..با این افتضاح چه می کردم؟
کنار در ایستادم تا بلکه هوای آزاد کمی از تهوعم بکاهد.قدمهای بلند و محکمش بر اضطرابم افزود.
-بریم.
کجا می رفتم؟من باید به شرکت برمی گشتم.
-چرا ماتت برده؟بیا دیگه.
غدد ترشحی معده و روده ام به نای و مری ام نقل مکان کرده بودند و تمام بافتهای داخلی ام را می سوزاندند.
-نمی بینی چقدر بار دستمه؟راه بیفت دیگه.
بالاخره توانستم زبان چوب شده ام را تکان بدهم.
-شما بفرمایین.من خودم می رم.
"نچ" بلندی گفت و تمام نایلونها را در یک دست گرفت و با دست دیگرش مانتویم را گرفت و کشید و زمزمه کرد:
-همین ناز تو رو کشیدن رو کم داشتم.
با تکان تندی که به تنم دادم تمام آلارم های تنم فعال شدند.پاهایم را در هم قفل کردم و گفتم:
-چیکار می کنین آقا؟گفتم که خودم می رم.
برگشت…چشمانش می درخشید اما صدایش خونسرد بود..
-کجا می خوای بری با این وضع تابلوت؟از صد فرسخی داد می زنه که چه دردی داری.بیا بریم تا یه جایی برسونمت.
جهنم خدا را در تک تک اندامهایم حس کردم.پوست صورتم که رسما سوخت.آهسته گفتم:
-من باید برگردم شرکت.کار دارم.
نگاهی به نایلونی که تقریبا پشتم قایمش کرده بودم انداخت و گفت:
-خیله خب…تو ماشین منتظرتم.
حتی روزی که دوستان مدرسه..پدر معتادم را دیدند از خدا مرگ نخواسته بودم…اما امروز خواستم…! برملا شدن شخصی ترین مساله ام… آنهم در برابر این مرد ترسناک و حرفه ای…هرچه توان در تنم مانده بود…به یغما برد…!
#اسطوره
#قسمت #۵۹
دانیار:
خودم را در هر شرایطی دیده بودم جز اینکه علاف بالا و پایین شدن هورمونهای یک دختر باشم…! با بدخلقی روی فرمان ضرب گرفته بودم و هرچند لحظه یکبار به در شرکت نگاه می کردم که ببینم کی این دختر خجالتی و بهم ریخته تشریف فرما می شود.
بالاخره از راه رسید.در عقب را باز کرد که بنشیند.بی حوصله گفتم:
-اونی که نوکر باباته رنگ پوستش سیاهه…بیا جلو بشین…!
خدا را شکر که چموش و لجباز نبود.بدون حرف اطاعت کرد و با احتیاط و به آرامی از شاسی بلند ماشین بالا کشید و در را بست.زیرچشمی نگاهش کردم.هنوز صورتش قرمز بود.یک مسئله طبیعی و فیزیولوژیک اینقدر خجالت داشت؟
-مسیرت کجاست؟
چیزی زمزمه کرد که در صدای استارت ماشین گم شد.
-چی می گی؟بلندتر حرف بزن خب.
حرفش را تکرار کرد.تا آنجا کلی راه بود..از خودم برای این حس دلسوزی مسخره حرصم گرفت.اما به هر حال این دختر شاداب بود..دختری که جنسش با آنهایی که می شناختم فرق داشت و به خاطر خوشحال کردن آدمی که نمی شناخت پشت چرخ خیاطی می نشست…!
با هر چرخش فرمان لبش را گاز می گرفت…یعنی اینقدر درد داشت؟؟ دستم را دراز کردم تا در داشبورد را دراز کنم..خودش را عقب کشید…پوزخند زدم…این دختر از من می ترسید…! مسکنی در آوردم و به دستش دادم.بطری آب معدنی را هم از فاصله بین دو صندلی برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
-بگیر بخور…واسه سر درد که خوب جواب می ده..احتمالا واسه تو هم مفید باشه…!
دستش لرزید…کمی مقنعه اش را روی صورتش کشید و آهسته تشکر کرد.
-البته آبش دهنیه..می تونی قرص رو بدون آب بخوری.
باز به همان آهستگی گفت:
-بدون آب تو گلوم گیر می کنه.
حوصله کنار زدن و خریدن آب را نداشتم..بهتر بود با همان کنار می آمد.به ظاهر چشم به خیابان دوختم اما حواسم بود.قرص را خورد و بطری را کمی دور از لبهایش نگه داشت و آب را توی دوی دهانش ریخت.به طور نامحسوس طوریکه من نبینم دستش را روی شکمش می کشید.خدا را شکر که من دختر نبودم…!
-اگه می خوای صندلی رو بخوابون که راحت تر باشی.
با مظلومیت گفت:
-بلد نیستم.
بی اختیار لبخند زدم..حس و حال آدرس دادن نداشتم…کمر بندم را باز کردم…درحالیکه دست چپم روی فرمان و نگاهم به جاده بود..روی تنش خم شدم و دکمه کنار صندلی اش را فشار دادم.تمام مدت به صندلی چسبیده بود و نفس هم نمی کشید…ههه…تا حالا نفهمیده بودم که تماس با بدن من می تواند اینهمه وحشتناک باشد…!
با عقب رفتن صندلی راحت تر نشست و گفت:
-ببخشید..باعث دردسرتون شدم.
جوابش را ندادم.
-مسیر خودتون رو دور نکنین..هر جا که شد من پیاده می شم.
بی توجه به حرفش مردمکم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
-دیاکو می دونه که تو دوستش داری…!
دختری که نای جم خوردن نداشت با این حرف من مثل فشفشه از جا پرید و گفت:
-چی؟از کجا؟
-من بهش گفتم.
با صدایی که در نمی آمد داد زد:
-چرا؟؟؟؟شما به من قول دادین….من بهتون اعتماد کردم…شما غرور منو شکستین….
دستم را بالا بردم که ساکت شود.
-غرورت می شکست بهتر از این بود که آبروت بره.الانم بهت گفتم که بدونی و دینی به گردنم نباشه.
آه از نهادش بر آمد و خودش را روی صندلی رها کرد…این ضربه آخر از پا درش آورد.
#اسطوره
#قسمت #۶۰
دانیار:
سکوتش طولانی شد.تکان هم نمی خورد.سرش را به شیشه زده بود و بیرون را نگاه می کرد.حالش خیلی نزار بود…هم جسمی و هم روحی…!فقط این مقاومتش در گریه نکردن برایم عجیب بود…به ظاهر و رفتارش نمی خورد اینقدر خوددار باشد.نزدیک خانه شان که شدیم گفتم:
-زنده ای خوشحال؟
جواب نداد.ماشین را پارک کردم و گفتم:
-گوش می دی؟
بدون اینکه در حالت نشستنش تغییری دهد گفت:
-اگه چیز دیگه ای مونده بذارینش واسه بعد…ظرفیت امروزم تکمیله.
کف هر دو دستم را روی فرمان گذاشتم و گفتم:
-من برخلاف تو ترجیح می دم هرچی خبر بد هست یه دفعه ای بشنوم و راحت شم.از شکنجه شدن خوشم نمیاد.
کمی گردنش را چرخاند.چشمانش خیس بودند اما نمی شد اسم گریه را روی این تری کنترل شده گذاشت.
-ولی من اینجوری نیستم.نمی دونم چند کلمه دیگه از حرفاتون رو طاقت می یارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-اما باید طاقت بیاری…می تونی زار زار گریه کنی یا فحش بدی…اما به خاطر اون پیراهن چهارخونه و اون کیک و شمع مجبورم یه چیزی رو بهت بگم.اول اینکه دیاکو به رابطه نامشروع بین من و تو شک کرده بود…نمی گم علتش چیه چون جریانش مفصله و من به خاطر اینکه همچین تهمتی دامنت رو نگیره مجبور شدم اصل واقعیت رو بهش بگم…دوم اینکه…
کمی کمرم را به سمتش کج کردم.
-واسه من مهم نیست تو چه حسی به چه کسی داری…اما می دونم دیاکو به کی چه حسی داره…همونطور که بهت گفتم تو از نظر اون یه بچه ای…و البته وجود کیمیا از اینم کمرنگ ترت می کنه…
چشمانش پر از آب شد.
-داری بیخودی خودت رو زجر می دی…حتی اگه کیمیا موفق نشه دوباره دل دیاکو رو به دست بیاره…بازم به تو به عنوان یه گزینه ازدواج فکر نمی کنه.
صورتش مرتب تغییر رنگ می داد.با بغض گفت:
-چه اصراری دارین که اینطوری منو بچزونین؟
خندیدم..بلند…
-آخه دختر خانوم…چزوندون تو چه نفعی به حال من داره؟فقط می خوام بهت بگم اگه می خوای رقابت کنی و به چیزی که می خوای برسی باید از این پوسته مظلوم و بچه گونه در بیای.
خنده اش تلخ بود…حتی تلخ تر از من..!
-مرسی از توصیه تون…ولی رقابتی در کار نیست….کسی وارد زمین مسابقه میشه که چیزی واسه عرضه کردن داشته باشه…من از همین الان بازندم.
این دختر حس دلسوزی مرا به شکل بی سابقه ای تحریک می کرد.به صورتش زل زدم و گفتم:
-همه چی که خوشگلی نیست…من به عنوان یه مرد می دونم که یه زن باید چه فاکتورهایی داشته باشه که کیمیا فاقد اونه.
باز هم خندید.
-مشکل من کیمیا نیست آقا دانیار…قبل از اینکه اون برگرده بازم دوستم نداشت…این ربطی به بودن یا نبودن کیمیا خانوم نداره…!
حرف منطقی اش وادار به سکوتم کرد.
-در ضمن…من هیچ پوسته ای ندارم…همینم…متاسفانه همینم…!مرسی بابت لطف امرزتون.همه چی جبران شد…بی حساب شدیم…!
و رفت…قدمهایش سنگین و با احتیاط بود…چانه ام را روی دستهایم گذاشتم و نگاهش کردم…!این دختر هربار تمام معادلات مرا به هم می زد…با رفتارهایی که توقع نداشتم..با حرفهایی که در حد او نمی دیدم…با منطقی که از او انتظار نداشتم…این دختر واقعیات را خیلی زود جایگزین توهماتش می کرد و با همه چیز همانطور که بود کنار می آمد…این دختر بچه نبود…اصلا بچه نبود…!
#اسطوره
#قسمت #۶۱
شاداب:
توی رختخوابم چرخیدم…با وجود گیاه درمانی های مادر…هنوز درد داشتم…چون منشا دردم به گیاه و دارو و آب گرم و چای نبات جواب نمی داد.چهره دیاکو حتی یک لحظه از پیش چشمم نمی رفت…وقتی که نامزد به اصطلاح سابقش را آنطور به خودش چسبانده بود و مثل یک کالای با ارزش حملش می کرد…! و خنده هایش…وقتی که به من دختر کوچولو می گفت…وقتی محبت می کرد…!
پتو را کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم…مادر کنار چرخش خوابیده بود…میان لباسهای سبز و سفید…! برق هال را خاموش کردم و کورمال کورمال به سمت اتاق در بسته و ممنوعه رفتم…چند سال بود پایم را اینجا نگذاشته بودم؟ده سال…! ده سال ناقابل پدر داشتم و ندیدمش…ده سال پدر داشتم و نداشتم…! دستگیره را چرخاندم و داخل شدم…نور ضعیف پیکنیکی دخمه کوچکش را روشن کرده بود…! طول کشید تا هیکل نحیف و از دست رفته اش را تشخیص بدهم…گوشه ای چمباتمه زده و چرت می زد…سرش توی گردنش می افتاد و به دوباره به زور خودش را بالا می کشید.کنج دیگر اتاق که درست رو به روی او می شد نشستم…سعی کردم صورت آن وقتهایش را به یاد بیاورم…تا همین چند دقیقه پیش مثل روز واضح بود..اما الان…الان که این چهره سیاه و شکسته را می دیدم دیگر آن تصویر نقش نمی بست…انگار از اول همین مرد پدرم بود…! صدایش زدم..
-بابا؟؟؟
صدایم را هم نمی شنید…در نشئگی خودش غرق بود…پاهایم را دراز کردم…
-بابا؟؟؟
ها"ی تند و خشنی گفت..بعد از ده سال اینطور از دخترش استقبال می کرد.
-بابا؟؟؟
این مرتبه سرش را بالا گرفت و چشمان مخمورش را دور اتاق چرخاند…بعد از کمی مکث گفت:
-شاداب؟؟؟تویی بابا؟؟؟
چند وقت بود که از صدایش..از بابا گفتنش محروم بودم؟
-آره بابا…منم…
دستش را به دیوار گرفت و به سختی از جا برخاست و با کمر تا شده و قدم های نا استوار کنارم آمد.
-چی شده بابا جون؟چرا اومدی اینجا؟
از پهلو خم شدم و سرم را به موکت نخ نما رساندم.
دستهای پینه بسته اش را روی موهایم کشید.
-جاییت درد می کنه بابا جون؟
درد می کرد…قلبم درد می کرد…گلویم درد می کرد..چشمم درد می کرد.
زبری دستانش را حتی روی پوست سرم هم حس می کردم.
-می خوای مامانت رو صدا بزنم؟
با بغض گفتم:
-نه…نمی خوام..!
-نمی گی چی شده؟
نفسم قطع شد…بغضم ترکید…اشکم روان شد…اصلا از سر شب قطع نشده بود..
-حواست به من نبود بابا…حواست نبود…!
-می دونم عزیزم…می دونم نفسم…
-می دونی؟نه نمی دونی..تو که همش تو این اتاقی…از دنیای بیرون خبر نداری…از بچه هات و مشکلاتشون خبر نداری…نبودی بابا…نبودن تو باعث شد من دچار اینهمه کمبود بشم…نبودن تو این خلا بزرگ رو تو وجود من ایجاد کرده که باعث میشه به هر طنابی واسه پر کردنش چنگ بزنم…تو باعث شدی که من هر مرد سالمی رو خدا ببینم و بپرستم…!
حرکت دستانش آرام آرام ضعیف می شد…سرم را بلند کردم…توی چرت بود…گونه ام را روی زانوی استخوانی اش گذاشتم…بوی دود و تریاک شلوارش توی دماغم پیچید.
-اگه تو بودی…اگه اگه تو واسم مردی می کردی…من اینقدر راحت..با یه برخورد ساده با مردی که قوی بود..محکم بود..مقتدر بود…عاشق نمی شدم که الان اینجوری عذاب بکشم…تو باعث این حال و روز منی…!
گلویش خرخر می کرد.
-اگه تو منو رو زانوهات می نشوندی….اگه تو منو بغل می کردی..اینقدر عقده یه آغوش مردونه و مطمئن رو نداشتم…اگه تو دستمو می گرفتی و منو با خودت اینور اونور می بردی…من از تماس دست یه مرد غریبه خودمو نمی باختم و هزار فکر و خیال الکی نمی کردم…اگه تو تکیه گاهم می شدی…اینجوری در به در یه تکیه گاه دیگه نبودم…!
نجواهایم را خودم هم نمی شنیدم دیگر…!
-اما تو حواست نبود بابا…حواست نبود که دو تا دختر داری…دو تا دختر که کل زندگیشون رو اشتباه تو خراب می کنه…دو تا دختر که قهرمان می خوان و نبودن تو…خالیشون می کنه…!حالا من از کجا واسه تو جایگزین پیدا کنم…در حالیکه به خاطر تو…هم بودنت و هم نبودنت…اعتماد به نفسم کشته شده…!دردمو به کی بگم که بفهمه و به حالم دل بسوزونه…؟
خیس شدن شلوارش را حس می کردم…محکمتر زانوهایش را بغل کردم..تکانی خورد و گفت:
-هنوز اینجایی دختر بابا؟چرا نمی ری بخوابی؟
بلندتر گفتم:
-چرا حواست به دخترات نبود بابا؟چرا دلت به حال دخترات نسوخت؟چطور تونستی قید ما رو بزنی؟چرا دیگه دلت واسمون تنگ نمیشه؟چرا دیگه واست مهم نیستیم؟چرا دیگه دوستمون نداری؟آخه ما بچه ها چه گناهی داریم؟جرممون چیه که ما رو به دنیا میارین و به امون خدا ولمون می کنین؟من راه و رسم زندگی رو از کی باید یاد بگیرم؟کی باید قوی بودن..محکم بودن رو بهم یاد بده؟؟کی قراره از من و شادی محافظت کنه؟کی بابا؟؟
باز تکرار کرد:
-می دونم..می دونم..حق با توئه…
اما در واقع هیچی نمی دانست…حتی یک درصد حرفهایم را نمی فهمید…من دردم را پیش که می بردم؟
آن اتاق هم آرامم نمی کرد…فقط به رنجم شدت می بخشید…بلند شدم..حتی بیرون رفتنم را هم نفهمید…مادرم در خواب ناله می کرد…از خستگی…از درد پا…از فشار زندگی..ولی هنوز امید داشت که این مرد به سویش برگردد…درست مثل من که از غصه به خودم می پیچیدم ولی هنوز به مردم امید داشتم…
پتو را روی تنش کشیدم و زیرلب گفتم:
-چقدر سرنوشت من و تو شبیهه مامانی…!
#اسطوره
#قسمت #۶۲
دیاکو:
بوی بتادین و کرئولین پیچیده در راهروی بیمارستان بر شدت سر دردم افزوده بود.انگار در چشمانم نمک و فلفل،باهم، پاشیده بودند…بس که می سوختند..! دلم یک وان پر از آب داغ می خواست به همراه یک فنجان چای تلخ و غلیظ…و انتهای این جشن کوچک تک نفره…خواب شبانه آرام..مثل یک کودک..! از همان خوابهایی که می گفتند آنقدر عمیق است که وقتی بیدار می شوی..نمی دانی شب است یا روز…از همانهایی که من هرگز تجربه نکرده بودم…از همانها که از نظر من…فقط توی کتابها بود و وجود خارجی نداشت.
-چرا نمی ری خونه پسر؟از خستگی رو پاهات بند نیستی.
سریع پلکهایم را باز کردم و به احترام مهندس تنم را روی نیمکت فلزی سرد بالا کشیدم.لیوان کافی میکس را جلوی صورتم گرفت و گفت:
-کیمیا که حالش خوبه..من و مادرشم اینجاییم..موندن تو ضرورتی نداره.
با شرمندگی لیوان را از دستش گرفتم و به برگهای قهوه ای منقوش بر تن کاغذ سفید نگاه کردم.نگفتم که من از طعم هر مایعی که در ظرف یکبار مصرف ریخته شود..بیزارم..!
-به خدا روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم حاجی.
بخار متصاعد شده از لیوان را بلعید و گفت:
-اتفاقه دیگه…پیش میاد…خدا رو شکر که بخیر گذشت.
جهت رعایت ادب کمی از قهوه بدمزه و بدبو را چشیدم و گفتم:
-هنوزم نمی دونم چی شد…!
مهندس خندید و گفت:
-والا من به جای این دختر باشم و به جای کفش نردبون پام کنم…روزی هزار بار..سر که سهله..گردنم می شکنه…!
بزرگوار بود این مرد….خیلی بزرگوار بود…و این همه گذشت و چشم پوشی اش معذب ترم می کرد.وقتی به حرف آمد..لحنش هم پدرانه بود..هم دوستانه و هم مردانه…بدون هیچ اثری از خنده چند لحظه پیشش..!
-اگه بخوام منطقی باشم..به عنوان یه مرد حق رو به تو می دم..حق داری کیمیا رو نبخشی…حق داری دیگه بهش اعتماد نکنی…حق داری دیگه نخوایش…حتی حق داری اونقدر عصبانی باشی که هلش بدی…! شاید اگه منم جای تو بودم همین کار رو می کردم…تصمیم عجولانه کیمیا..تا مدتها خود من رو هم شرمنده کرد بود..طوری که حتی نمی تونستم واسه عذرخواهی ببینمت یا باهات حرف بزنم.
در سکوت به کف نشسته بر مایع تیره رنگ نگاه می کردم.
-اما وقتی پدر باشی..قضیه فرق می کنی…دیگه منطق حالیت نیست…زمین و آسمون رو بهم می دوزی…حتی به جنگ خود خدا می ری..تا دل بچت رو شاد ببینی…تا آرامش و خوشبختی رو واسه همه لحظاتش فراهم کنی….منم پدرم و کیمیا ته تغاری عزیز کرده و دردونه م…! مثل هر پدری از روز تولدش نگرانش بودم…خصوصا این یکی که از بقیه شیطون تر و بی مسئولیت تر بود…اما همون روز اولی که پای تو به خونه م باز شد…آروم شدم…چون دیدم یه نفر هست که می تونه دخترم رو اونجوری که من می خوام خوشبخت کنه.
خواستم نفس عمیق بکشم اما درد معده ام اجازه نداد.
-شاید خیلی خودخواهی باشه که ازت بخوام یه فرصت دیگه به کیمیا بدی…اما من فکر می کنم نه تنها دختر من…بلکه هر آدمی حق داره که یه فرصت واسه جبران اشتباهش داشته باشه.خصوصا کسی مثل کیمیا که اینقدر پشیمونه…هم از رفتنش و هم از ترک کردن تو! اینو به عنوان پدرش می گم دیاکو…کیمیا واقعاً پشیمونه..
سر معده ام می سوخت…کمی جا به جا شدم.
-خودت می دونی که اون دختری نیست که رو دست من بمونه..تو همین چند روزی که برگشته خاطرخواهاش امان از من و مادرش گرفتن…اما من نمی تونم ته تغاری تخس و ناز پرورده م رو به دست هرکسی بسپارم.نفسم به نفس این دختر بنده….تو قبرم بذارنم باز دل نگرونشم…فقط وجود مردی مثل تو…می تونه آرومم کنه.فقط تو می تونی از این دختر سرتق و سر به هوا یه زن زندگی بسازی…اگه سایه تو رو سرش باشه..من با خیال راحت سرمو می ذارم و می میرم.
دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم و گفتم:
-ایشالا خدا سایه ت رو تا هزار سال دیگه از سر ما کم نکنه حاجی…! توی خوب و خواستنی بودن کیمیا هیچ شکی نیست…اما اگه من می تونستم ازش زن زندگی بسازم چهار سال پیش اینکار رو کرده بودم…اگه اون موقع نشد..الانم نمیشه..چون دیگه نه حال و حوصله ای واسه من مونده ..نه کیمیا دختریه که تو سن 29 سالگی بشه تغییرش داد.
کامل چرخید و دستش را روی پایم گذاشت و با ملایمت گفت:
-طبیعیه که باورش نکنی…طبیعیعه که بهش اعتماد نکنی…اما کیمیا عوض شده..از همون ماههای اولی که رفت عوض شد…همیشه اسم تو ورد زبونش بود..خودش خوب می دونه چه غلطی کرده چه گوهری رو از دست داده..به خاطر من پسرم..به خاطر من یه فرصت بهش بده…!
دستم را روی دستش گذاشتم..در چشمانش زل زدم و گفتم:
-تو کل این دنیا..حتی یه نفر وجود نداره که به گردنم حقی داشته باشه حاجی…به جز شما و حاج خانوم..! به همون شدتی که جنگ زمینم زد…شما بلندم کردین…خیلی باید گربه باشم که سالها محبت بی دریغ و پدرانه تون رو فراموش کنم.اگه حمایتای شما نبود دانیار از دستم می رفت و خودم تا آخر عمر یه کارگر بیسواد می موندم.به شرافتم قسم…اگه الان..همینجا…بگین بمیر…می میرم…! به همین خاطر حاجی…به خاطر اینهمه دینی که به گردنم داری…دیگه
نمی تونم با کیمیا باشم…می دونم واست عزیزه…می دونم طاقت نداری خار به پاش بره..می دونم شاهرگ قلبته…پس به خاطر خودش از من دور نگهش دار…! دروغه اگه بگم باز می تونم بهش اعتماد کنم…چون نمی تونم…و همین بی اعتمادی زندگیش رو خراب می کنه..من خودمو می شناسم حاجی…خونش رو تو شیشه می ریزم…از همه فعالیتای طبیعی یه آدم محرومش می کنم.. به قول خودش لچک پوشش می کنم…چون مار گزیده م…چون کیمیا واسم حکم ریسمان سیاه و سفید رو داره….چون ایندفعه به خاطر اینکه تاریخ تکرار نشه…دستم رو روی گلوش می ذارم و نفسش رو می گیرم…چون نمی تونم اجازه بدم یه بار دیگه زندگیم رو بهم بزنه…!
#اسطوره
#قسمت #۶۳
شانه هایش فرو افتادند.
-بهت مدیونم حاجی…همین دین اجازه نمی ده بهت خیانت کنم…اجازه نمی ده با آینده دخترت بازی کنم…ممکنه کیمیا بدون من خوشبخت نشه…اما با من..قطعاً بدبخت میشه…الان که فکر می کنم می بینم حق داشت…اون آدمی نیست که بتونه با یه کرد متعصب زندگی کنه…درسته که بیست و چهار ساله رنگ کردستان رو به چشم ندیدم…اما خون پدرم…محکمتر از هر زنجیری..منو به اون قوم متصل می کنه…!کیمیا تو خونه من اسیر میشه.زندان،زندانه حاجی..! چه یه سلول چهار متری چه یه قصر چهار هزار متری…!حالا که رفته و درس خونده و به قول خودش تجربه کسب کرده..اجازه نده با یه تصمیم احساسی دیگه…هرچی که داره از دست بده.
سرش را هم پایین انداخت.دستش را محکم فشردم.
-ببین حاجی جون..من آدمی ام که تو زندگیم به خاطر عزیزام..از جونمم گذشتم. اگه هنوز به این وصلت اصرار داشته باشی…چون عزیزمی، پا روی عقلم می ذارم و می گم چشم..امر، امر حاجیه. اما به جون دانیار…این تصمیم رو به خاطر خودم نگرفتم.به خاطر دختر خودته…تو یه ازدواج اشتباه بیشترین آسیب رو زن می بینه…من نمی خوام این بلا رو سر کیمیا بیارم…شما اون روی دیاکو رو ندیدی…می ترسم خونه من بشه شکنجه گاهش و روی ساواک رو سفید کنه…ما با هم به بن بست می رسیم حاجی…چون علی رغم علاقه ای که بهم داشتیم و شاید هنوزم داشته باشیم…واسه همدیگه ساخته نشدیم…باور کن حاجی..باورم کن…!
چند بار پشت سرهم آه کشید…دست دیگرش را بالا آورد و روی بازویم گذاشت و گفت:
-حسرت پسر داشتن..پشت داشتن…وارث داشتن…به دلم بود تا وقتی تو رو پیدا کردم…!تو منو حاجت روا کردی…پسرم شدی…آرزوم بود دامادمم باشی..بشی ستون خونه م و خونوادم رو با خیال راحت به دستت بسپرم…اما اونقدر قبولت دارم…اونقدر مردی…که حرفت واسم سنده…اگه می گی نمیشه…خب حتماً نمیشه…!
خم شدم و دست پیر و لکه دارش را بوسیدم و گفتم:
-من تا آخر عمر نوکرتم حاجی…اختیار جونمو داری…بزرگمی..پدرمی…تاج سرمی…تا هر وقت بخوای نوکریت رو می کنم…تا خود قیامت…همه جوره حاجی…!
محکم در آغوشم گرفت و بوسیدم…می توانستم لرزش شانه های نحیفش را حس کنم…و اوج ناامیدی و دلتنگی اش را…!
#اسطوره
#قسمت #۶۴
شاداب:
دیگر آن شرکت را دوست نداشتم.برخلاف همیشه پاهایم سنگین بود…مثل گوسفندی که به سلاخ خانه برده می شد…!بی خیال آسانسور، پله ها را یکی یکی و بی عجله طی کردم..هنوز خیلی زود بود اما من بعد از تشری که به خاطر تاخیرم خورده بودم حتی قبل از آبدارچی خودم را به شرکت می رساندم.در آینه آخرین پاگرد خودم را نگاه کردم.امروز از همیشه رنگم کمرنگ تر و دخترانگی ام بی رنگ تر می نمود.مقنعه سیاه درست همرنگ هاله دور چشمم بود…دلم می خواست مجبور نبودم آن دستگیره را فشار دهم و با مردی رو به رو شوم که می دانست دوستش دارم و آگاهانه دوستم نداشت…دلم می خواست گوشه همان خانه دود گرفته می ماندم اما در عوض احساس امنیت می کردم…امنیت برای غرورم..شخصیتم..احساسم…!اما مهر نزدیک بود…شادی با خوشحالی گفته بود که امسال با لباس و کیف و کفش نو به مدرسه می رود…کفش نو..مانتو و شلوار نو…پول می خواست…!تازه برای ثبت نام هم پول می گرفتند..به اسم کمک به مدرسه…می گفتیم مگر اینجا دولتی نیست؟؟؟در جواب فقط پوزخند می زدند…!مادر هم به اعتبار من کمتر سفارش می گرفت…چطور می توانستم باز به او فشار بیاورم؟؟؟تریاک پدر هم بود…مادر می گفت کاش به چیز دیگری اعتیاد داشت…هرگز نپرسیدم چرا…اما تازگی ها فهمیده بودم…"تریاک خیلی گران است"…!
کلید انداختم که در را باز کنم…اما قفل نبود…ترسیدم…"نکند دیروز یادم رفته در را قفل کنم؟"سریع داخل رفتم…میز من مرتب بود…به سمت اتاق دیاکو رفتم…صدایش را شنیدم…خیالم راحت شد…زودتر از من آمده…خواستم عقبگرد کنم اما صدای دانیار مانع شد.برای اولین بار حسی را در صدایش تشخیص دادم…خشم..!
-یعنی دیشب تا صبح رو سر اون دختره بودی؟
حس صدای دیاکو را هم تشخیص دادم…کلافه…!
-می گم من سرشو شکستم…انتظار داشتی بیام خونه بخوابم؟
دانیار:نخیر…انتظار داشتم کلا تو این اتاق راهش ندی…!
دیاکو: من نمی تونم مثل تو بی ادب و بی ملاحظه باشم…!
دانیار:جداً؟؟یعنی فقط به خاطر ادب و ملاحظه تو دختره تا تو حلقت جلو اومده؟
دیاکو:اه دانیار…بسه…چی می گی اول صبحی؟
دانیار: میگم حواست نیست…این دختره می خواد دوباره گند بزنه تو زندگیت…استارتشم زده…!
دیاکو:تو نگران نباش…خودم مواظبم…!
دانیار: متاسفانه نگرانم…چون آدم شناسیت صفره…به یه دختر عاقل و با شعوری مثل شاداب می گی بچه و می افتی دنبال سر یه عفریته ای مثل کیمیا…!
دیاکو صدایش را بالاتر برد.
-پای شاداب رو وسط نکش…اون قضیه ش فرق داره.
دانیار:چه فرقی داره؟زن می خوای یا بلای جون؟مرد زنو واسه آرامشش می خواد..کیمیا چی داره که شاداب بهترش رو نداشته باشه؟
دیاکو:من نمی دونم تو چرا اینقدر سنگ شاداب رو به سینه می زنی؟
دانیار:من سنگ اونو به سینه نمی زنم چون اصلا واسم مهم نیست…من سنگ تو رو به سینه می زنم که اون اخلاقای عهد شاه وزوزکت رو فقط یکی مثل شاداب می تونه تحمل کنه…!
دیاکو:مرسی از نگرانیت..اما شاداب واسه من خیلی کوچیکه…یه مردی همسن تو بیشتر واسش مناسبه…زندگی که خاله بازی نیست.
در زانوانم زلزله برپا شده بود….از نوع خانمان برافکنش..!
دانیار:دقیقا حرف منم همینه…زندگی خاله بازی نیست…که امروز یکی رو نخوای و ولش کنی…فردا دوباره برگردی سراغش…! من اصراری رو شاداب ندارم…هرکسی به جز کیمیا..هرکسی که اون دختر رو ازت دور کنه…!هرکسی که بیشتر از این باعث بدبختی و عذابمون نشه.
دیاکو:عزیز من..برادر من..کی گفته قراره بازم با کیمیا باشم؟کیمیا تموم شد و رفت.تو هم لازم نیست اینقدر حرص بخوری…می دونم ازش خوشت نمیاد…می دونم دل خوشی ازش نداری…ولی باور کن حال منم بهتر از تو نیست.
دانیار اوف بلندی گفت…دستم را روی دیوار مشت کردم.
دانیار:باورم نمیشه…اما من حرفامو زدم..بیشتر از کوپنمم حرف زدم…فکر می کنم نه تنها وظیفه م رو به عنوان یه برادر انجام دادم..بلکه کم کاری چهار سال پیش رو هم جبران کردم.دیگه بقیه ش با خودته.به هر حال بازم پیشنهاد می کنم به شاداب فکر کن…اون همونیه که تو می خوای.
صدای خنده کوتاه دیاکو را شنیدم.
-اگه اینقدر به دلت نشسته چرا خودت بهش فکر نمی کنی؟
صدای پوزخند دانیار را شنیدم.
-من واسه انتخاب زن معیارهای دیگه ای دارم.
پاهایم مثل دندان سرما دیده…بهم می خوردند…!چه تلاشی می کردم برای حفظ تعادلم…!
-من می رم کرج…تو هم برو خونه…با این ریخت و قیافه مثل پشه کش برقی مشتریات رو می پرونی…!
#اسطوره
#قسمت #۶۵
دیاکو باز هم خندید…من بازهم لرزیدم…در باز شد…من همانجا پشت در بودم.لررزش..مثل سرطان به تک تک اندامهایم ریشه دوانده بود…دستم می لرزید..پلکم می لرزید..قلبم می لرزید..مغزم می لرزید…عضلات زیر پوستم می لرزیدند.
-شاداب؟تو اینجا چکار می کنی؟
دیاکو بود یا دانیار؟
-شاداب خوبی؟
این یکی را مطمئنم دیاکو بود.
-شاداب؟؟؟
این شاداب هزار بار در سالن پیچید و اکو شد.زبانم هم می لرزید.دستی بازویم را گرفت..چشمانم صورتش را تشخیص نمی دادند..اما از گرمای پیچیده در نسوجم فهمیدم که این انگشتان متعلق به دیاکو هستند.دستم را کشیدم…خدا را به مدد خواستم و دستم را کشیدم.چشمانم را مالیدم…محکم..می خواستم این دیواری که جلوی دیدم را گرفته بشکنم…!
-شاداب چی شده؟
چه شده بود؟؟هیچی…فقط دو برادر مرا به حراج گذاشته بودند…!
زانوهایم هنوز در اختیارم نبودند…دندانهایم را روی هم کلید کردم و به زور به سمت میز رفتم.یکی یکی کشو ها را باز کردم و هر چه که در آن شرکت لعنتی داشتم توی کولی ام ریختم…دیوار لعنتی نمی شکست…چشمم را می مالیدم تا کمی از ضخامتش کم شود..نمی خواستم چیزی جا بگذارم که مجبورم کند دوباره به اینجا برگردم.
-شاداب…چرا نمی گی چی شده؟
سرم را به شدت تکان دادم…مثل دیوانه ها…!
-شاداب..عزیزم…چرا حرف نمی زنی؟
چقدر احمق بودم که نفهمیدم این "عزیزم" تکیه کلامش است و حتی برای یک مرد سبیل کلفت هم کاربرد دارد..!
چیزی نبود…چیزی نمانده بود…هیچ اثری از شاداب در این اتاق نمانده بود…دستان بی رمقم را دور کولی سنگین شده حلقه کردم و رفتم..باز گفت شاداب…با همان الف کشیده…!تاب نیاوردم..چرخیدم..باید حرفم را می زدم..وگرنه بی شک امروز می مردم.
دو برادر در کنار هم ایستاده بودند…یکی با چهره متحیر و دیگری با ابروهای گره خورده…!نتوانستم وزن کولی را تحمل کنم…از میان دستانم سر خورد و روی زمین افتاد..سریع خم شدم و برش داشتم..نمی خواستم هیچ تکه ای از شاداب روی زمین و زمین خورده باشد…!
دهانم خشک بود..اما چند بار بزاق نداشته ام را فرو دادم…دعا کردم که ای کاش سرطانِ لرزش، به صدایم متاستاز نداده باشد…اما دعایم نگرفت.
به دانیار نگاه کردم…اخموتر از همیشه…به دیاکو نگاه کردم…جدی تر از همیشه…!زبانم را روی لبم کشیدم..لعنت به این سرطان لرزش…!
-برادرتون هرچی گفته راست گفته…منم دروغگو نیستم..راستش رو می گم…!
گفتن راستش از ملاقات عزرائیل سخت تر بود.
-درسته..من به شما علاقه داشتم…از خیلی وقت قبل از اینکه بیام تو این شرکت…
سمت چپ سینه ام تیر می کشید..نکند سکته کنم؟؟جلوی چشم اینها…!جلوی چشمان مستاصل دیاکو…
-ولی هیچ وقت به شما نگفتم…
دانیار دستش را در جیبش کرده بود..انگار به سن تئاتر نگاه می کرد.
-چون من گدا نیستم…واسه هرچیزی که دارم… جنگیدم…گدایی نکردم…!
کاش قلبم تاب بیاورد.
-روی هرچیزی هم که نداشتم چشم بستم…سخته…اما بلدم…
کاش بغضم نترکد.
-روی شما هم چشم می بندم…!
قورتش دادم.
-سخته…اما می بندم…چون من گدایی نمی کنم…نه پول رو…نه عشق رو…!
کولی باز سر خورد…محکمتر گرفتمش…! قلبم هم سر خورد و در چاه عمیق و بی انتهایی گم شد…
-ممنون که اینقدر راحت منو به همدیگه پیشکش کردین…ممنون که اینقدر راحت با احساس و عاطفه من تفریح کردین..
نفسم به شماره افتاد.
-اما من اسباب بازی نیستم…حتی اگه بچه باشم…حتی اگه کم باشم..حتی اگه عاشق باشم…بازم اسباب بازی دست شما نیستم…!
دیاکو جلو آمد..دستش را دراز کرد…چشمم روی سینه پهنش چرخید…تا آغوشش چند قدم فاصله داشتم..اما رویم را برگرداندم و فرار کردم…و همزمان به اشک فروخورده ام اجازه خودنمایی دادم…!
#اسطوره
#قسمت #۶۶
دیاکو:
با صدای فندک زدن دانیار چرخیدم.سیگارش را روشن کرد و پشت میز شاداب نشست و گفت:
-اوه اوه…چه گندی زدیم.
چطور می توانست اینقدر خونسرد باشد؟ با عجله به اتاق رفتم و گوشی ام را از روی میز برداشتم و برگشتم.
-کجا می ری؟
-دنبال شاداب.
-نرو…فایده نداره.
– فایده ش رو می خوام چیکار؟ندیدی چطور می لرزید؟اگه بلایی سرش بیاد چی؟
انگشتانش را بین موهایش فرو کرد و گفت:
-بیا بشین..بلایی سرش نمیاد…!تو بری دنبالش بیشتر اذیت میشه.ولش کن بذار تنها باشه.
مردد به در خروجی نگاه کردم…دلم می خواست بروم..اما شاید حق با دانیار بود…او دخترها را بهتر می شناخت…روی اولین صندلی که دیدم نشستم و گفتم:
-چرا اینجوری شد؟یعنی حرفامون اینقدر بد بود که اینطوری داغونش کرد؟
با بی خیالی گفت:
-چه می دونم؟حتما بوده دیگه.
دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم..چرا یک لحظه آسایش از من دریغ می شد؟
-اینهمه تلاش کردم غرور این دختر آسیب نبینه…ولی ببین چه افتضاحی شد.
آرام و قرار از جانم رفته بود.
-حالا غرورش به جهنم…به این کار احتیاج داشت.زندگیشون به درآمد اینجا وابسته بود.
و باز با یادآوری حال و روزش وحشت تمام وجودم را گرفت:
-بلایی سرش نیاد یه وقت؟
و در نهایت استیصال سرم را بین دو دستم گرفتم و گفتم:
-چرا اینجوری میشه دانیار؟من چه گناهی به درگاه خدا کردم آخه؟یعنی بس نیست؟؟چند سال دیگه باید تحمل کنم؟
صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سنگ کف را شنیدم و بوی تلخ عطر و سیگار دانیار شامه ام را تحریک کرد.رو به رویم نشسته و زانوانش مماس زانوان من بود.سرم را بلند کردم…در چشمان همیشه خالی اش افسوس موج می زد.دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
-برو خونه یه کم استراحت کن.48 ساعته که نخوابیدی…یه کم دراز بکشی حالت جا میاد.
دوباره سرم را بین دستانم پنهان کردم.اعصابم به شدت ضعیف شده بود.
-همیشه حواسم بوده حرفی نزنم که باعث رنجش کسی بشه…چیزی نگم که کسی رو تحقیر کنه…کاری نکنم که غرور کسی خدشه دار بشه..اما امروز…ببین چیکار کردم..ببین..با حرفام کشتمش…حالا چجوری بهش ثابت کنم که منظورم اون چیزی که اون فکر می کنه نبوده؟چجوری بهش بفهمونم که چقدر واسم مهم و با ارزشه؟چجوری این گند رو جمع کنم؟
حالم بد بود…فشار روحی این چند روزه بدترش هم کرده بود.دانیار بیشتر خم شد…نفسش را روی پیشانی ام حس می کردم.
-ببین..من می دونم تو منظوری نداشتی…ولی باور کن اینجوری واسه شاداب بهتره…وقتی دوستش نداری بذار بره..اینجا موندن فقط عذابش می داد.
کمی سرم را بالا آوردم..چشمانمان درست در راستای همدیگر بود.
-من کی گفتم دوستش ندارم؟تو که می دونی چقدر واسم عزیزه.چقدر همه چیزش به چشمم دوست داشتنیه…فقط نمی تونم خودخواه باشم..نمی تونم آینده ش رو خراب کنم.به خدا اگه شیش هفت سال بزرگتر بود یه لحظه هم صبر نمی کردم….نه اینکه عاشقش باشم…نه…اما دیگه با این سن و سال دنبال یه عشق رویایی و آتشینم نیستم…یه بار تجربه ش کردم واسه هفت پشتم بسه…من واقعا شاداب رو تحسین می کنم…روش حساب می کنم…با همه وجود به نجابت و صداقتش اعتماد دارم.اصلا مگه چندتا دختر دور و بر من هست که بتونم اینجوری با اطمینان به پاکیشون قسم بخورم؟چند تا دختر هست که اینجوری بی ریا و خالصانه نگرانم باشه و هوامو داشته باشه؟چند تا دختر هست که حتی اشکاشم آرومم کنه؟
صدایم خش دار شده بود..از خستگی…از ناراحتی..از فشار…
-ولی نمی تونم دانیار…نمی تونم…! این دختر حق من نیست…سهم من نیست…من دارم وارد میانسالی میشم..اون تازه نوجوونی رو پشت سر گذاشته…به خدا ظلمه…اشتباهه..من نمی تونم اینقدر پست و نامرد باشم..نمی تونم فقط به خودم فکر کنم…نمی تونم…نمیشه..!
هر دو دست دانیار روی شانه هایم نشست.
-باشه..باشه..نمیشه…پاشو بریم خونه…پاشو تا دوباره معدت کار دستمون نداده.بعدا در موردش حرف می زنیم…بعداً درستش می کنیم…پاشو…!
چطور درستش می کردم؟؟؟هرگز شاداب را اینطور ندیده بودم…هرگز این آتشفشان را در چشمانش ندیده بودم…می دانستم که چقدر عزت نفس دارد…می دانستم که چقدر مغرور است..! با وجود قلب صاف و بی آلایشش..با وجود مهربانی و صفا و صممیتش…بازهم مغرور بود…و من با بی رحمی…تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم.چطور خودم را می بخشیدم؟
#اسطوره
#قسمت #۶۷
دانیار:
آهنگ محبوبش را روشن کرد و تمام طول راه چشمانش را بست و حتی یک کلمه هم حرف نزد.می دانستم دردش فقط شاداب نیست..فقط کیمیا نیست…فقط من نیستم…دیاکو خسته بود…خیلی وقت بود که خسته بود.
برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
برادر جان نمی دونی چه غمگینم
نمی دونی نمی دونی برادر جان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
سالها بود که خانه نداشتیم…خاک نداشتیم…سرزمین نداشتیم…سالها بود که دلتنگ کردستان بودیم و نای برگشتن نداشتیم.
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مثه طوفان همیشه در سفر بودن
برادر جان برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان، برادر جان دلم تنگه…
این شهر برایش همیشه غریبه بود و غریبه ماند…جنوبش یکطور عذابش داده بود و شمالش یکطور دیگر…!
دلم تنگه از این روزهای بی امید
از این شب گردیهای خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم تنگه برادر جان
برادر جان
دلم تنگه….
دلش بیشتر از من برای پدر و مادرمان تنگ بود…بیشتر از من داغ دایان از پایش انداخته بود…بیشتر از من از بی نشان بودن قبر خانواده مان می سوخت…بیشتر از من این خانه به دوشی و در به دری روحش را شکنجه کرده بود.خدا نکند یک مرد بی پشت بماند…بی قهرمان…بی پدر، بی عشق…بی مادر، بی کس…بی خواهر، بی پناه…بی برادر،…خدا نکند مردی اینهمه تنها بماند…خدا نکند…!
دلم خوش نیست
غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق
عاشق و خرسند…
دلش خوش نبود…هیچ دل خوشی در این دنیا نداشت…همه زندگی اش من بودم…برادری از دست رفته و بدتر از خودش…! گاهی متحیر می ماندم که دیاکو…واقعا به چه امیدی…به چه انگیزه ای اینقدر محکم می جنگد و تحمل می کند؟چه مانده که به خاطرش از پا نمی نشیند و دست از مبارزه بر نمی دارد؟چه مانده؟از خودش چه مانده؟از من چه مانده؟از ما چه مانده؟
بی حرف به سمت اتاقش رفت…نرسیده به در ایستاد و گفت:
-تو برو به کارت برس…من خوبم…! فقط هر موقع رسیدی کرج یه اس ام اس بده…!
باز هم…نگران من بود…کی این مسئولیت و نگرانی رهایش می کرد؟تا کی باید به فکر هرکسی به جز خودش می بود؟
-من اینجا می مونم.یه کم بخواب…بیدار که شدی با هم حرف می زنیم.
سرش را تکان داد و گفت:
-باشه…پس بیکار نشین…یه جای مطمئن و امن واسه شاداب پیدا کن…!
چه می دانست دیاکو…که تنها جای مطمئن و امنی که در این شهر سراغ داشتم…شانه های مقتدر و مردانه او بود؟
-تو نگران شاداب نباش..اون با من..فقط بخواب…!
نگاهم کرد…چقدر چشمانش شبیه من شده بود..دو گودال سیاه و عمیق.
-دانیار؟
جواب ندادم..اما چند قدم به سمتش برداشتم.لبخندش جان نداشت.
-هیچ وقت از اینکه نجاتت دادم پشیمون نشدم…!
بی اختیار چشمانم را محکم روی هم فشردم و گفتم:
– چیزی لازم داشتی صدام کن…!
به فردا دل خوشم
شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب و با رنج تنهایی من سر کن شاید فردا روز عاشق شدن باشه
دلم تنگه برادر جان
برادر جان دلم تنگه
#اسطوره
#قسمت #۶۸
شاداب:
خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاقهای روشن و دلبازش… بدون محدودیت و پرسش و پاسخهای مادر،بیتوته کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض اینکه زنگ زدم توان از پاهای خسته و تاول زده ام رفت و برای سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم.صدای خاله مریم توی کوچه پیچید.
-بله؟
صدایم را صاف کردم و گفتم:
-"منم" خاله..شاداب…!
شاداب بودم..شادابی که از "من" بودنش هیچ نمانده بود.
-خوش اومدی عزیزم..بیا تو…
کاش آیفون نداشتند…شاید کسی که برای باز کردن در می آمد..دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد…!کاش این کولی اینقدر به شانه های نحیفم فشا نمی آورد..!کاش راه رفتن اینقدر سخت نبود…کاش مادرم اینجا بود…کاش امروز به آن شرکت نرفته بودم…کاش روزم اینقدر سیاه نبود…کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد…کاش هوا اینقدر گرم نبود…کاش دندانهایم از سرما نمی لرزیدند…کاش چیزی به نام عرق وجود نداشت…کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم…کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ نبود…کاش نفس کشیدن اینقدر دردناک نبود…کاش…
-خاک بر سرم شاداب…تو چرا این شکلی شدی؟
کاش خاله مریم سوال نپرسد…کاش هیچ کس سوال نپرسد…!
صدای سرخوش تبسم را شنیدم…
-به به…شاداب خانوم..خوش…
مکث کرد و سپس به سمتم دوید:
-ای وای…شاداب چی شدی؟
هیچی نشده بود…فقط خوابم می آمد…
تبسم و مادرش..هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روی مبل بنشینم…تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه های مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت:
-شاداب..شاداب جونم..چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟کسی مزاحمت شده؟فشارت افتاده؟بمیرم الهی…این چه ریخت و قیافه ایه؟آخه کی اذیتت کرده؟
خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد…دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند…مایع چسبناک از کنار لبم راه گرفت و روی گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حسهای بدم اضافه کرد.صدای عصبی اش را شنیدم.
-یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر..مگه نمی بینی از حال رفته؟
از حال نرفته بودم..همه چیز را می شنیدم..می فهمیدم..اما زبانم نمی چرخید…نمی توانستم حرف بزنم.
مجبورم کردند شربت را تا ته بنوشم و با دستمال خیس صورت و گردنم را پاک کردند.
-چقدر بدنش سرده مامان…نبریمش بیمارستان؟
-چیزیش نیست…فشارش افتاده..شایدم گرما زده شده…
گرما زده نبودم..دل زده بودم…!
-کمک کن ببریمش تو اتاقت…یه کم دراز بکشه بهتره…
درازم کردند…تبسم جورابهایم را درآورد و زیر پایم بالش گذاشت…مادرش دستمال نمدار را روی پیشانی ام می کشید و بادم می زد…دلم نمی خواست چشمانم را ببندم…تمام طول راه…راهی که ساعتها پیاده طی اش کرده بودم…حتی پلک نزدم…!چشم که می بستم…حتی به اندازه پلک زدن،کابوس برمی گشت…هیولاها به سمتم حمله می کردند و دستان بزرگشان را دور گلویم می گذاشتند و با تمام قدرت راه نفسم را بند می آوردند.اما در مقابل دستان نوازشگر و مهربان خاله مریم و "هیش هیش" گفتنهای مادرانه اش کم آوردم و تسلیم شدم.نمی دانم خواب بود یا بیهوشی یا مرگ..هرچه بود اولین صحنه اش با دیاکو شروع شد و صدای گیرایش…!
-برفها یخ بستن…قدمهات رو محکمتر بردار دختر خانوم…!