#اسطوره
#قسمت #۱۰۲
دانیار:
زنگ موبایل دلم را آشوب کرد.وحشت زده و افتان و خیزان خودم را به میز رساندم و بلافاصله تماس را برقرار کردم.صدای ضعیف دایی با تاخیر به گوشم رسید.
-دانیار جان؟
لبه میز را فشردم.
-دایی…
لعنت به این صخره…
-اجازه دادن به دوربین مرکزی وصل شیم.الان اگه کامپیوترت رو روشن کنی می تونی ما رو ببینی.
دکمه وبکم را زدم.راهرویی مثل راهروی تمام بیمارستانها..با صندلیهایی که دایی و خانواده اش را میهمان کرده بود و در بزرگ و سبز و سفیدی که با رنگ قرمز نوشته بود"Operating room"
-هنوز خبری نشده…حرفی نزدن؟
-نه هنوز..کسی از اتاق عمل بیرون نیومده.چون می دونستم نگرانی دوربین رو وصل کردیم که در جریان لحظه به لحظه باشی.
شاهو…پسر دایی ام…دستش را تکان داد و سرش را نزدیک گوشی پدرش برد و گفت:
-نگران نباش بداخلاق…ما اینجاییم…هواشو داریم…
نشمین…دختر دایی ام…لبخند زد و گفت:
-نترس دانیار…دکترا به عملش خوشبین بودن…خوب میشه…
برآمدگی گلویم را ماساژ دادم و گفتم:
-صدای لپ تاپ رو بالا ببرین…می خوام همه چی رو بشنوم.
شاهو گفت:
-اطاعت میشه…تماس رو قطع کنین تا از این طریق حرف بزنیم…
گوشی را روی میز پرت کردم و گفتم:
-چرا اینقدر طول کشید؟دارن چیکار می کنن؟
شاهو خندید و گفت:
-سزارین که نیست نیم ساعته تموم شه.تا اون دل و روده داغون رو راست و ریس کنن طول میکشه.
-چرا هیچ خبری نمی دن؟مگه نمی گفتی اونجا همراه مریض رو در جریان روند عمل می ذارن.پس کو؟نکنه اتفاقی افتاده؟
نگاه شتاب زده اش را به دایی دیدم.
-نه بابا…چه اتفاقی؟گفتم خبر می دن..ولی نه دقیقه به دقیقه…گزارش فوتبال که نیست پسر…
سکته مغزی چه علائمی داشت؟داغ شدن مغز؟گر گرفتن پیشانی؟احساس پارگی تمام عروق؟فلجی اندامها؟…من همه علائمش را داشتم.
-نمیشه خودتون یه خبری بگیرین؟
قبل از پاسخ او…در اتاق باز شد و زنی سبزپوش بیرون آمد…همزمان با هجوم دایی و فرزندانش به سمت پرستار..منهم از جا پریدم…پیچ اسپیکر را تا آخر پیچاندم و همه تنم را چشم کردم و به مانیتور دوختم.
شاهو: Whats up
زن عجله داشت..ماسکش را انداخت و ضربه ای به بازوی شاهو زد و گفت:
-cool down
و با قدمهای تند از معرض دید من خارج شد.داد زدم…
-منظورش از آروم باشین چی بود؟چرا گذاشتی بره؟چرا نپرسیدی؟
اما شاهو هندزفری اش را از گوش بیرون آورده بود و صدای من را نمی شنید.اما من صدای دایی را می شنیدم.
-یا امام غریب…
امام غریب دیگر چه کسی بود؟این حرفها یعنی چه؟چرا شاهو مات مانده؟چرا نشمین دستش را روی دهانش گذاشته؟فقط گفت آرام باشید…همین را گفت…آرام بودن که معنی بدی نمی داد…
زن برگشت.دایی راهش را بست…من با آن فاصله التماس را در چشمانش می دیدم.کف دستانش را بهم چسباند و گفت:
-Please…
زن نگاهش را بین آنها چرخاند و گفت:
-SO sorry…We are missing him
دایی زانو زد و نالید:
-یا علی…
شاهو مشتش را به دیوار کوبید و فریاد زد:
-نه…
نشمین جیغ کشید:
-خدا…
دستم را بالا آوردم…چه شد؟sorry که همیشه معنای تاسف نمی دهد…گاهی یعنی ببخشید…شاید منظورش این بود که ببخشید برو کنار…ببخشید…وقت ندارم…ها…یا missing…همیشه که معنای از دست دادن نمی دهد..شاید منظورش این بوده که دلش تنگ شده…دلش تنگ شده حتما…سرم را چرخاندم…شاداب با صورت سفید و دهان باز به مانیتور نگاه می کرد…صخره را قورت دادم و گفتم:
-شاداب…sorry به فارسی چی میشه؟
با چرخاندن مردمکش هزاران قطره اشک با هم چکید.
نه…اینها ترجمه بلد نبودند…
-نشنیدی می گن I miss you؟ یعنی دلم تنگ شده…معنیش این میشه…مطمئنم…
با دستانش صورتش را پوشید و همانجا کنار میز نشست…!
شاهو را صدا زدم…اما هیچ کس صدایم را نمی شنید…
دستم را جلو بردم و اتاق سبز را لمس کردم…چرا نفسم منقطع شده بود؟انگار تمام پله های برج میلاد را تا آخرین طبقه دویده باشم…
-دیاکو…
جواب نداد…هیچ کس جواب نداد…
-داداش…
مانیتور را بغل کردم….به جای دیاکو…
-می بینی؟حواست هست؟من اینجام…منتظرم…منم دلم تنگ شده…بیا بیرون دیگه…بیا همه دلشون واسه خنده هات تنگه…حتی این پرستار خارجیه…اونم دلش تنگته…زود باش داداش…یالا…همه منتظریم…بسه هرچی اون تو بودی…بیا بیرون مرد…بیا بیرون و بخند…بیا بیرون و داد و بیداد کن..بیا بیرون و بزن تو گوشم…فقط بیا…اونجا جای تو نیست…اونجا حق تو نیست…بیا بیرون…من دیگه غلط بکنم عذابت بدم…غلط کنم تنهات بذارم…غلط کنم باعث نگرانیت بشم…بیا بیرون…خودم نوکرتم…تا ابد..دربست…دیگه نمی ذارم اذیت شی…هرچی تو بگی..هرجور تو بخوای…فقط بیا…
کسی بازویم را کشید…با خشونت هلش دادم:
-من این حرفها حالیم نیست…sorry و missing نمی فهمم…تو نمردی…اینا تو رو نمی شناسن…مگه عزرائیل می تونه جون تو رو بگیره؟مگه خدا می تونه اینقدر ظالم باشه…اینهمه آدم بیخود و به درد نخور…چرا باید تو رو از من بگیره؟چرا؟
صدای ظریف و گریانی در کنار گوشم التماس می کرد و دستم را می کشید.مانیتور را رها کردم و راست ایستادم…باز که این دختر گریه می کرد…انگشتم را روی اشکهایش کشیدم و گفتم:
-چیه شاداب؟چرا گریه می کنی؟دیاکو حالش خوب میشه…برمیگرده خونه…پیش من…پیش تو…اصلا شاید وقتی که خوب شه..وقتی که مطمئن شه مریض نیست..بیاد خواستگاریت…آخه..همه نگرانیش این بود تو جوونی بیوه شی…حالا که دیگه خوبه…دیگه مریض نیست..دیگه درد نداره…توام که دوستش داری…همه چی درست میشه..فقط باید زود واسش یه بچه بیاری..آخه داداشم عاشق بچه ست…یکی و دو تا هم نه…زیاد…آخه داداشم خونواده شلوغ دوست داره…نگران درستم نباش..من کمکت می کنم…واسشون پرستار می گیریم که تو هم به درست برسی…فکر کن…تو مامان شی..داداشم بابا..من عمو…منم با شماها زندگی می کنم…آخه داداشم طاقت دوری منو نداره..ازم بی خبر بمونه نگران میشه…وقتی برگرده دیگه تنهاش نمی ذارم…حتی یه دقیقه…از نظر تو که اشکالی نداره؟ها؟..منم با شما زندگی کنم..نزدیک داداشم؟
سیلی سختی توی صورتم نشست…آنقدر سنگین که سرم به سمت مخالف پرت شد…قلبم نزد…آنقدر نزد تا مردم و دوباره زنده شدم…و وقتی به این دنیا برگشتم…نشستم…کف دستانم را روی موزاییک سرد گذاشتم…شانه هایم فروافتادند و مصیبت با قدرت هرچه تمام تر…صخره به صخره افزود و ته مانده نفسم را قطع کرد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۳
-دریغ از ذره ای شعور تو اون کله ی پوک تو…
کتابهایم را توی کولی گذاشتم و گفتم:
-آخه خنگ خدا…واسه حلقه و طلا و لباس خواب خریدن که لشکرکشی نمی کنن.خودتون دوتا برین..بی سرخر..بی مزاحم…
پا روی پا انداخت و گفت:
-می گم خری واسه همینه…آخه من چطوری با این پسره برم لباس زیر بخرم.
خندیدم:
-وا…تو رو چه به این حرفا…از بس ترموستات ترموستات کردی که دیگه منم مشخصات دقیقش رو می دونم…اونوقت الان شده پسره؟ازش خجالت می کشی؟
خودش را جلو کشید و گفت:
-اولش اینکه تو غلط می کنی مشخصات ترموستات شوهر منو بدونی دختره ی بی حیا…بعدشم حالا من یه غلط اضافه کردم…تو که می دونی تا حالا انگشتمونم به هم نخورده…
لپش را کشیدم و گفتم:
-آخرش که چی؟بالاخره که باید قید این خجالتا رو بزنی.چه بهتر که از همین لباس خواب و لباس زیر شروع کنی…
چشمکی زدم وادامه دادم:
-اصلا اصلش اینه که این چیزا با سلیقه اون باشه.
صورتش گلگون شد…نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:
-کوفت…بی تربیت…از موقعی که با این کردکه می چرخی خیلی چشم و گوشت باز شده ها…اثر منفی گذاشته روت…فکر نکن من حواسم نیست.
با لبخند از جا بلند شدم و گفتم:
-جهت اطلاع و سوزوندن یه جایی از شما…الانم دارم می رم پیشش.
با حرص گفت:
-ما رو ببین یه عمر رو دیوار کی یادگاری نوشتیم…اینه رسمش شاداب خانوم؟حالا اون کردکِ اوزون بُرُن از من واجب تر شده؟می خوای تو حساس ترین مرحله زندگیم منو رها کنی بری بچسبی به اون؟معنای دوستی اینه؟خیلی نامردی…
ضربه ای به بینی اش زدم و گفتم:
-الان که حساس نیست…ولی قول می دم تو قسمت حساسش حضور داشته باشم…فقط تخت پایه بلند بگیرین که اون زیر جا شم…آخ که چه برنامه هایی دارم واسه اون مرحله حساس زندگی تو…
چشمانش را ریز کرد و گفت:
-خیلی بی ادب شدی شاداب…گمشو برو دیگه نبینمت…مامانم گفته با دخترایی مثل تو نگردم…آویزون…سر برادر اولی رو که خوردی…حالا نوبت این یکیه؟اصلا لیاقتت همون اَرٌه ماهیه…برو تا منو هم به انحراف و راههای خلاف نکشوندی…رفیق ناباب…دوست نا اهل…
دستم را برایش تکان دادم و گفتم:
-باشه..پس من رفتم…خوش بگذره…اتاق پرو که رفتی حواست به خودت باشه…
صدایش را از توی کلاس می شنیدم…
-زهرمار..نامرد..بی وفا…بی معرفت…نوبت تو هم میشه..حالا می بینی…شاداااب…کجا می ری؟صبر کن…ای بمیری الهی…
موبایل ارزان قیمت اما محبوبم را از جیب درآوردم و دوباره پیامکی را که از طرف دانیار رسیده بود خواندم.
-تا ده دقیقه دیگه می رسم.
ساعت گوشی را نگاه کردم…هنوز ده دقیقه نشده بود.کمی مقابل در ورودی دانشگاه قدم زدم تا صدای تک بوقهای خاص خودش توجهم را جلب کرد..مثل همیشه…سه بوق کوتاه..اما بی فاصله…می دانستم از فس فس کردن بدش می آید.سریع خودم را به ماشین رساندم و سوار شدم.
-سلام…خوبین؟
-سلام…
و بدون حتی یک احوال پرسی ساده حرکت کرد.
-چه خبر؟
با ذوق گفتم:
-طرحم رو قبول کردن…یه ایرادای کوچولو ازش گرفتن…اما در کل خوششون اومده بود…شماره حساب خواستن که پولم رو واریز کنن…منم چون اسم شما پای طرح بود شماره حساب خودتون رو دادم.
دستانم را بهم کوبیدم:
-وای..نمی دونین چقدر خوشحالم…
لبخند محوی زد و گفت:
-آره معلومه..احساس مهندس بودن بهت دست داده…!
با اخم ساختگی به صورت تکیده و رنگ همچنان زردش نگاه کردم و گفتم:
-درسته که شما خیلی کمکم کردین…منم خیلی ازتون ممنونم…اما بی انصاف نباشین دیگه…خودمم خیلی زحمت کشیدم…مثل یه عدد حیوون دراز گوش ازم کار کشیدین…!
لبخندش گسترش نیافت..اما کنار چشمانش چین خورد…!
-اون طرح افتضاحی که تو کشیده بودی به این راحتیا درست نمی شد…در ضمن اسم من پای اون کار بود…میخواستی آبروم رو ببری؟بازم خوبه که تونستی به موقع برسونیش.حالا پولش چقدری میشه؟
با دلخوری جواب دادم:
-نمی دونم..روم نشد بپرسم…!
اینبار خندید…کامل و بدون خساست…
-به به…اینجوری می خوای کار کنی بچه جون؟بازار روم نشد و خجالت کشیدم و این حرفها سرش نمیشه…گرگ نباشی..پاره پاره ت می کنن.
چقدر از من ایراد می گرفت…از همه چیزم…کارهایم..رفتارهایم…ب رخوردهایم…سرم را پایین انداختم و با دکمه مانتویم بازی کردم.
-یاد می گیرم خب…یه کم بهم مهلت بدین.
باز هم خندید..از آن خنده های کمیاب…که برای من حکم کیمیا را داشت…دانیارِ این روزها…خیلی کمتر از دانیارِ چند ماه پیش می خندید.
-حالا نمی خواد قهر کنی…همین الانشم کلی از همکلاسیات جلوتری…درسته خسته میشی…بهت فشار میاد…اما در عوض همه اینا تجربه کاریه..وقتی فارغ التحصیل بشی کلی کار بلدی…نه مثل بقیه که بعد از چهارسال درس خوندن بازم فرق تیرآهن هیجده و بیست و چهار رو نمی دونن.
گل از گلم شکفت…حرفهایش گوشت شد و به تنم چسبید.
-هرچند که…هنوزم معتقدم دختر جماعت به درد این کارا نمی خوره…!
بادم خالی شد…مگر امکان داشت دانیار عوض شود؟اعتراض کردن هم فایده نداشت…از پس زبان رک و تلخش بر نمی آمدم.
-از شرکت چه خبر؟
-خوبه…از وقتی اتوکد رو یاد گرفتم…
مکث کردم…
-از وقتی که اتوکد رو بهم یاد دادین یه پله ترقی کردم..دیگه منشی نیستم…یه سری کارای کوچیک رو به من می دن…کلی انگیزه پیدا کردم.
سرش را تکان داد.
-خوبه…امتحانت چی شد؟استاتیک…!
تمام دلخوری هایم فراموش شد…از جا پریدم و مورب…به سمت او..نشستم.
-وای..استاتیک نه…اُفتاتیک…نصف بچه های ترم پیش افتادن…این دکتر محبی خیلی سخت گیره…واقعاً اذیت می کنه…ولی حدستون درست بود…سوالا همونایی بود که باهام کار کردین…من و تبسم خوب دادیم…مطمئنم نمره مون عالی میشه…
و ناگهان سکوت کردم…چقدر موفقیت های این روزهایم را مدیون دانیار بودم و خودم نمی دانستم…!
دستش را روی گردنش گذاشت و ماساژ داد..بعد از آن اتفاق دردهایش بیشتر شده بود.
-خوبه…دیدی که افتاتیک رو هم میشه پاس کرد…پس دیگه اینقدر به خاطر درس به خودت استرس وارد نکن..حالا کجا بریم؟
می دانستم اگر مجبورش نکنم…غذا نمی خورد…ماهها بود که به اجبار من و با ترفندهای مختلف من لقمه بر دهان می گذاشت.
-گشنمه…!
نگاهم کرد…از همان گوشه چشمی ها…
-تو چرا تا منو می بینی گشنه ت میشه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-چیکار کنم خب؟از صبح دانشگاه بودم…تازه شم..خودم حساب می کنم اصلاً…
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-بابا پولدار…!
دستانم را بغل کردم و گفتم:
-پس چی؟دو سه تا دیگه از این طرحا بزنم…یعنی بزنیم…پولدارم میشم…!
-اون که البته…حالا غذا چی می خوای؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-اون جیگریه بود..یه بار باهم رفتیم…بریم اونجا…
باز هم گوشه چشمش چین افتاد.
-فرمایش دیگه؟
با پر رویی گفتم:
-فعلاً همین…!
آهی کشید و گفت:
-پس بزن بریم…!
سرمای هوا هنوز استخوان سوز بود…کاپشنم را دور خودم پیچیدم و روی نوک پا ایستادم تا یقه کاپشن او را هم بالا بدهم.عقب رفت و گفت:
-چیکار می کنی بچه؟
یاد گرفته بودم که در مقابل دانیار…نباید عقب نشینی کرد…جواب معکوس می داد.دوباره روی پا ایستادم و گفتم:
-تازه سرماخوردگیتون بهتر شده…
یقه را که درست کردم گفتم:
-زیپش رو هم ببندین..تو ماشین گرم بود…باد بهتون بخوره مریضیتون عود می کنه.بعدشم..مگه دکتر نگفت باید پیشونیتون رو گرم نگه دارین.چرا کلاه نمی پوشین آخه؟
بی توجه به نگرانی من دستش را توی جیبش فرو برد و گفت:
-همینم مونده کلاه بپوشم و بیام تو خیابون…!
کنارش راه افتادم.
-مگه چیه؟خوش تیپی مهم تره یا سلامتی؟
جوابم را نداد.دستم را به سمت زیپش بردم که صدایش درآمد.
-نکن دخترجون…زشته…
گاهی یادم می رفت طرف حسابم…خون کُردی در عروقش دارد..!
-پس خودتون ببندینش…
-هنوز نمی دونی من خوشم نمیاد جلوی کت یا کاپشنم بسته باشه؟
وای…چطور از اینهمه لجبازی این مرد دیوانه نمی شدم.با عصبانیت گفتم:
-باشه…ولی وای به حالتون اگه بازم مریض شین…اونوقت من می دونم و شما…
پوزخند زد…مثل دانیار قبلی.
-مثلا می خوای چیکار کنی کوچولو؟
حرص زده گفتم:
-سر خودمو می کوبم تو دیوار.
درز مقنعه ام را گرفت و به سمت خودش کشید و گفت:
-پس تمام تلاشم رو می کنم که مریض شم.
مقنعه بهم ریخته ام را مرتب کردم و گفتم:
-واقعاً که…تقصیر منه که نگران شمام.
قدمهایش را تند کرد و گفت:
-آره..منم موافقم..تقصیر توئه…!
شاید در ظاهر حرص می خوردم و عصبی می شدم…اما در واقع..برای هر کلمه ای که از زبانش خارج می شد..خدا را شکر می کردم.
-چند تا سفارش بدم؟
-شما چندتا می خورین؟
-من گشنه م نیست.
سریع در ذهنم حساب کردم و گفتم:
-ولی من خیلی گشنمه..هشت سیخ…
-باشه..برو بشین…منم میام…
با اکراه روی صندلی های کثیف نشستم و دستانم را بالا گرفتم که با میز برخورد نداشته باشد.از دور نگاهش کردم..چقدر لاغر شده بود…آه پر دردی کشیدم و با آمدنش…به جای غم ،خنده بر صورتم نشاندم.
-نوشابه می خوردی دیگه؟
دستم را روی شکمم کشیدم و گفتم:
-آره…مواظب کیفم باشین تا من دستامو بشورم و بیام.
فقط چپ چپ نگاهم کرد.شستن دست بهانه بود…می ترسیدم بغض خانه کرده در چشمانم را ببیند…بغضی که نمی دانم چرا خوب نمی شد.وقتی که برگشتم غذا را روی میز گذاشته بودند.دانیار دستش را زیر چانه اش زده بود و با انگشتش خطهایی روی صفحه موبایلش می کشید…
-چرا شروع نکردین؟
-تو بخور…من نمی خوام…
سعی کردم با اشتها و مشتاق به نظر بیایم…لقمه اول را در دهانم گذاشتم و لقمه دوم را به سمتش گرفتم:
-دیگه نمی رین سر سد؟
لقمه را از دستم گرفت.
-فعلاً نه…
لقمه سوم هم برای او بود.
-از شرکت خودتون چه خبر؟کارا خوب پیش می ره؟
-آره…خوبه…
لقمه چهارم هم برای او بود.
-دیروز مهندس سهرابی سراغتون رو می گرفت.
-می دونم..به خودمم زنگ زد…
برای اینکه شک نکند..لقمه پنجم را خودم خوردم.
-خب؟نمیاین؟
-تو رو که برسونم یه سر میام بالا.
لقمه ششم را هم توی دستش چپاندم.
-اون خانومه هم که گفتم آشناست…قرار شد از این به بعد اون بیاد واسه تمیزی خونه…شماره خودتون رو بدم یا خودم باهاش هماهنگ کنم؟
چند قلپ از نوشابه ام خورد…قلب غمگینم با همین اندک ها هم شاد می شد.
-خودت هماهنگ کن..من حوصله این کارا رو ندارم.
لقمه هفتم…
-نمی خورم شاداب…همه رو ریختی تو گلوی من…
-همین یکی…خواهش می کنم.راستی از بابام راضی هستین؟
لقمه را جوید و گفت:
-آره…توی شرکت سپردم حواسشون بهش باشه…
لقمه هشتم…
-خدا خیرتون بده…از وقتی دوباره برقکاری می کنه کلی روحیه ش عوض شده..شبا اینقدر خسته ست که فقط می خوابه…
-جلسات روان درمانیش رو مرتب می ره؟
-آره..مامانمم همراش می ره…انگار بیست سال جوون تر شدن هر دوشون…!
-خوبه…اما بازم مراقبش باشین…خطر هنوزم تهدیدش می کنه.
لقمه نهم…
#اسطوره
#قسمت #۱۰۴
-می دونم…حواسمون هست…اما خودشم عوض شده…احساس مفید بودن می کنه…وقتی واسه خونه چیزی می خره و ازش تشکر می کنیم..وقتی از کار بر می گرده و بهش خسته نباشید می گیم نمی دونین چشماش چه برقی می زنه…!
-خوبه…!
لقمه دهم…
-من چطوری می تونم اینهمه لطف شما رو جبران کنم؟
به پشتی صندلی تکیه داد و دستانش را از هم گشود و گفت:
-همینکه بقیه این جیگرا رو به خورد من ندی کافیه…!
خندیدم و گفتم:
-آخه تنهایی نمی چسبه…!
در چشمانم خیره شد و گفت:
-کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه…شاداب خانوم…!
می دانست…و سکوت کرده بود…!
تا شرکت همراهی ام کرد…متکلم وحده بودم…از درس و دانشگاه گرفته..تا تبسم و افشین…تا شادی و مادرم…تا شرکت و اتفاقات لوس و مسخره اش…تا آب و هوا و سرمای عذاب آورش…از هرچیز با ربط و بی ربط گفتم…و او تنها سر تکان داد…با لبخندهایی که اگر با وسواس دنبالشان نمی گشتم به چشم نمی آمدند.
از اتاق مهندس سهرابی بیرون امد و آرام گفت:
-چقدر از کارت مونده؟
نگاهی به کامپیوتر مقابلم انداختم و گفتم:
-یه نیم ساعتی…
صفحه موبایلش را روشن کرد و گفت:
-حوصله اینجا رو ندارم…می رم تو ماشین.
خستگی بارزترین حس این روزهایش بود.
-شما برین خونه استراحت کنین.من خودم می رم.
در حالیکه عضلات گردنش را می مالید گفت:
-زودتر جمع و جورش کن و بیا.
اما جمع و جور نشد…تا یک ساعت بعد درگیرش بودم.پیام دادم…"کارم طول می کشه…برین…"…جواب نداد…زنگ زدم…جواب نداد…نگران شدم…نرم افزار را بستم و وارد اتاق مهندس سهرابی شدم.
-آقای مهندس…اصلاحاتی رو که گفته بودین انجام دادم و نقشه رو به سیستمتون منتقل کردم.هر وقت فرصت کردین یه نگاهی بهش بندازین.
مهندس با لبخندی که تازگی ها عجیب شده بود گفت:
-بیا بشین…الان بررسی می کنم.
کمی مقنعه ام را جلو کشیدم و گفتم:
-آخه…دیرم شده…
به مانیتورش اشاره کرد و گفت:
-بیا اینو ببینیم…خودم می رسونمت.
چقدر در برابر این مرد معذب بودم.
-آخه پایین منتظرمن.
اخمهایش را در هم کشید و گفت:
-کی؟
دروغ گفتن سخت بود.
-یکی از دوستام.
کمی نگاهم کرد و گفت:
-آها…باشه…پس برو.
برای خروج از آن اتاق حتی یک ثانیه را هم از دست ندادم.منتظر آسانسور هم نماندم.پله ها را با عجله طی کردم و خودم را به خیابان رساندم.ماشین دانیار سمت دیگر پارک شده بود.پس چرا موبایلش را جواب نمی داد؟خاطره خوبی از این جواب ندادنها نداشتم…کیفم را مشت کردم و بی توجه به پلی که همان نزدیکی بود و نگاههای سرزنشگر مردم و سوت چند تا پسر…از روی گارد ریل وسط خیابان پریدم و تا ماشین دویدم.اندام بی حرکتش را تشخیص دادم…قلبم ریخت…یا خدا…چه بلایی سرش آمده بود؟جرات نمی کردم نزدیک تر شوم…تمام استرسم را با فشار روی لبهایم تخلیه کردم و جلو رفتم.سرم را به شیشه زدم…صورتش را نمی دیدم…به قفسه سینه اش خیره شدم و وقتی دیدم بالا و پایین می شود نفس راحتی کشیدم.ماشین را دور زدم.حتی قفل را هم نزده بود.آهسته سوار شدم و از آن آهسته تر در را بستم.
فضای ماشین یخ بسته بود.سرش را به صندلی تکیه داده و دستانش را بغل کرده بود و منظم و ریتمیک نفس می کشید.اینبار لبم را از شدت غصه فشردم..از شدت بغض..از شدت اعتراض…اعتراض به اینهمه فشار..اینهمه تنهایی…و اینهمه صبر…اینهمه تحمل…!
با احتیاط دستم را جلو بردم تا سوییچ را بچرخانم…اما ترسیدم که بترسد و از خواب بپرد…تا همین الان هم که بیدار نشده بود جای تعجب داشت..خیلی خسته بود وگرنه دانیار کجا و این خواب عمیق کجا؟
-آقا دانیار…!
سریع پلکش را گشود و سرش را بلند کرد.کف دستش را روی صورتش کشید و گفت:
-ساعت چنده؟
-هشت…!
انگشتانش را توی موهایش فرو برد و گفت:
-چرا اینقدر دیر اومدی؟
-ببخشید کارم طول کشید.می دونین چندبار اس ام اس دادم و زنگ زدم؟
-گوشیم رو سایلنت کردم.گفتی ساعت چنده؟
با غم، لبخند زدم..هنوز خواب بود.
-هشت…
استارت زد و گفت:
-مگه تایم کاری تو تا هفت نیست؟
-خب گاهی کارم طول می کشه مجبورم بمونم.هرچقدرم بیشتر بمونم اضافه کاری محسوب میشه.
به تندی گفت:
-به چه قیمتی؟این بار چندمه بهت تذکر میدم.ساعت هشت زمستون یعنی نصفه شب.تا تو با مترو و اتوبوس برسی خونه ده شده…اونم تو این شهر بی در و پیکر..با این ناامنی…بندازنت تو یه ماشین و ببرن جایی که عرب نی انداخت…کی به دادت می رسه؟
تنها چیزی که این روزها واکنش تندش را برمی انگیخت همین مسئله بود…برای آرام کردنش گفتم:
-همیشه که نیست…بعضی وقتا اینجوری میشه.
عصبانیتش اوج گرفت.
-این بعضی وقتا یعنی شیش روز در هفته؟
با آرامش جواب دادم:
-به خدا چاره ای ندارم…نمی رسم…می ترسم اگه کارایی رو که ازم می خوان به موقع تحویل ندم اخراجم کنن…!
پوفی کرد و گفت:
-کسی به جز تو می مونه؟
دستانم را روی دریچه بخاری گذاشتم و گفتم:
-آره…مهندس سهرابی.
صورتش به وضوح سخت شد و گفت:
-عجب…!
-خیلی آدم خوبیه…تازه وقتی دیر میشه..بنده خدا کلی اصرار می کنه که منو برسونه…خودم قبول نمی کنم…
با مشت چند ضربه آهسته روی فرمان زد و گفت:
-آها…
و سکوت کرد.
برای عوض کردن بحث گفتم:
-مامان و بابا دلشون تنگ شده واستون.حتما باید دعوتتون کنیم تا یه سر به ما بزنین؟
به سردی گفت:
-میام…!
آستینش را کشیدم و گفتم:
-بداخلاق نشین دیگه…به خدا حواسم هست.
نفسش را بیرون داد و چیزی نگفت.
-راستی فردا جمعه ست…
-می دونم.
-می رین؟
-آره..
ملتمسانه گفتم:
-منم بیام؟
-نه…
-چرا؟
-چون حوصله آه و ناله ندارم.
دوباره آستینش را گرفتم.
-قول می دم صدام در نیاد.
دستش را توی موهایش فرو برد و گفت:
-باشه…سر ساعت همیشگی میام دنبالت.
با خوشحالی گفتم:
-وای..مرسی…
در جواب ابراز احساساتم گفت:
-پیاده نمی شی؟
دانیار بود دیگر…یاد گرفته بودم نرنجم…!در را باز کردم..اما قبل از پیاده شدن گفتم:
-اگه خواستین سیگار بکشین تو خونه بکشین…دوباره هوس بالکن نزنه به سرتون..هوا خیلی سرده…
درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
-برو دیگه مادربزرگ…شب بخیر.
دستم را تکان دادم و گفتم:
-شبتون بخیر…
منتظر ماند تا وارد خانه شوم و بعد رفت…چقدر صدای کنده شدن لاستیکهایش خشن و بداخلاق بود..!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۵
دانیار:
شاداب که در را بست زبر لب غریدم:
-تف به ذات هرچی نامرده.
اسم سعید را توی لیست تماسهایم پیدا کردم و گوشی را روی اسپیکر گذاشتم.
-جان دلم رفیق؟
-کجایی؟
-الان رسیدم خونه.چطور مگه؟
-دارم میام اونجا.
قطع کردم و تخته گاز خودم را به خانه اش رساندم.
-آقا آفتاب از کدوم طرف در اومده؟عصر میای شرکت..شب میای خونه…مهربون شدی..جریان چیه؟
نگاهی به دور و بر کردم.بساط عیش و نوشش روی میز بود.
-تنهایی؟
-آره بابا…یه چند ماهی میشه با آذر بهم زدم.
نپرسیدم چرا..خودش توضیح داد.
-دختره خراب..با همه رفیقام تیک می زد…اونهمه خرجش کردم و آخرش مچش رو با محسن گرفتم…تو خونه خودم..تخت خودم…
گیلاسش را تا ته نوشید و گفت:
-تازه می فهمم کار تو درست بود…دختر جماعت رو چه به محبت؟تا یه ذره لی به لالاشون می ذاری دم در میارن و شاخ میشن…باید سگ محلشون کنی تا همیشه دنبالت بدون و عین گربه واست دم تکون بدن…بی جنبه ترین و کم ظرفیت ترین موجودات روی زمینن…با یه گوشه اسکناس و یه ماشین مدل بالاتر قالت می ذارن و می رن…دیر و زود داره..اما سوخت و سوز نداره…خداییش تو خوب می شناسیشون…دمت گرمه…حیف که من دیر به این نتیجه رسیدم..چرا نمی شینی؟
نشستم و سعی کردم طوفان درونم را کنترل کنم.
-تو چه خبر؟امروز که فقط در مورد کار حرف زدیم..از اصل حالت واسم بگو.
خم شدم و ساعدم را روی زانوانم گذاشتم و گفتم:
-پس تنهایی..!
گیلاسی پر کرد و به سمتم گرفت و با خنده گفت:
-آره بابا…چرا می پرسی؟کیس خوب تو دست و بالت داری؟
لیوان را گرفتم و روی میز گذاشتم.
-نه..خودت چی؟کسی رو زیر نظر نداری؟به کسی پیشنهاد سواری ندادی؟
از نگاه مستقیم و عصبی ام..همه چیز دستگیرش شد. دستانش را بالا برد و گفت:
-دانیار..ببین..نمی دونم شاداب چی بهت گفته..ولی به خدا منظوری نداشتم…
انگشت اشاره ام را توی هوا تکان دادم:
-اولاً…شاداب نه و خانوم نیایش…ثانیاً..اون هیچی به من نگفته و ثالثاً…تو غلط می کنی نسبت به اون منظوری داشته باشی…!
با لحن چندش آوری گفت:
-نترس رفیق…ما لوتی هستیم..دوست دختر دوستمون مثل دوست دختر خودمونه.
و با صدای بلند به شوخی بی مزه اش خندید.برخاستم و کاپشنم را درآوردم.آستین پیراهنم را بالا زدم و در حالیکه چشم از چشمش بر نمی داشتم به سمتش رفتم..خنده اش جمع شد..بلند شد و گفت:
-چته رفیق؟شوخی کردم باهات…چرا غیرتی می شی؟؟
جلو رفتم..عقب رفت.
-اینقدرا هم نامرد نیستم بابا…می دونم چشم تو رو گرفته…حواسم هست که چقدر مواظبشی و احوالش رو می پرسی…فقط بعضی وقتا که دیرش می شه…به خاطر خودش بهش پیشنهاد می دم که برسونمش..اونم تا حالا قبول نکرده…
آنقدر جلو رفتم و آنقدر عقب رفت تا دیوار سد راهش شد…سینه به سینه اش ایستادم…یک سر و گردن از من کوتاهتر بود..ترس را در چشمانش می دیدم…چون از رشته ورزشی حرفه ای من و از اعصاب نداشته ام خبر داشت…!سعی کرد جو را دوستانه کند.
-حالا چی شده رگ غیرتت واسه این دختره قلمبه شده؟اینکه انگش کوچیکه مهتا هم نمیشه…فامیلتونه؟یا تریپ ازدواجه؟ها؟خب مسئله رو باید بیشتر واسم باز می کردی…تا حالا ندیده بودم اینقدر رو کسی حساس باشی…ولی خیالت تخت…اونم که اصلاً تو باغ نیست..یعنی منم بخوام…
دستم را روی دهانش گذاشتم و صدایش را بریدم.
-می دونی که من کم عصبانی می شم…چون هیچی واسم مهم نیست که به خاطرش حرص بخورم…اما وقتی عصبانی می شم…بد عصبانی می شم..چون اگه چیزی واسم مهم باشه…به خاطرش خون هم می ریزم…
دستم را برداشتم و با انگشت به سینه اش زدم.
-بهت گفتم می خوام به این دختر ماهیگیری یاد بدی…چون کارت رو قبول داشتم…فکر کردم اونقدر مرد هستی که به دختری که من روش حساسم بد نگاه نکنی…همونطور که نصف دوست دخترای تو…به من نخ که چه عرض کنم…طناب دادن و من نگاهشونم نکردم…!بهت گفتم این دختر با بقیه فرق داره…گفتم از اوناش نیست…گفتم فقط کار…گفتم تا دیر وقت نگهش نمی داری…گفتم با تو تنها نمی مونه…گفتم بهش فشار نمیاری…گفتم سختگیری بیجا نمی کنی…گفتم با بهانه و بی بهانه صداش نمی زنی…گفتم دلت واسش نمی سوزه…راننده شخصیش نمی شی…وارد زندگی خانوادگیش نمی شی…گفتم فقط کار یادش می دی…هرچی تو چنته داری یادش می دی…گفتم یا نگفتم؟
انگشتم را گرفت و گفت:
-به چی قسم بخورم که باور کنی من فکر بدی در مورد این دختر نکردم؟اصلاً مگه میشه فکر بدی در موردش کرد؟اون نیازی به سفارش نداره.خودش اونقدر محجوبه که هیچ مردی جرات نمی کنه چپ نگاهش کنه…من مجبورش نمی کنم بمونه…خودش مقیده که کارا رو به موقع تحویل بده…صداشم نمی زنم…خودش گاهی توی اتاق من میاد…من فقط ایراداش رو بهش گوشزد می کنم..اونم همونطوری که تو گفتی…نرم و آروم…که نترسه…بهش استرس وارد نشه…نمی گم نسبت بهش بی تفاوتم…ازش خوشم اومده..از جدیتی که تو رفتار و کارش داره…اما به شرفم قسم تا حالا بد نگاهش نکردم…درسته خیلی آشغالم…اما نه دیگه اینقدر که به رفیقم..به کسی که موقعیت الانمو..هرچی که دارم
و ندارمو…مدیونشم نارو بزنم…حرفم رو باور کن رفیق…
نفس سنگینم را رها کردم و گفتم:
-حواسم بهت هست سعید…دعا کن که بهم ثابت شه حرفات راسته…وگرنه خودت خوب می دونی که چه بلایی سرت میارم…
کاپشنم را از روی مبل برداشتم.
-نگفتی چرا اینقدر واست مهمه؟چرا نمی خوای بفهمه که داری اینجوری سفت و سخت حمایتش می کنی؟چرا خودت به کاراش نظارت نمی کنی؟چرا طرحهای خودت رو به اون پیشنهاد می دی؟چرا دانیار؟بگو..فقط نگو که عاشق شدی…چون باورم نمیشه…!
دمپای شلوارم را که بالا رفته بود روی بوتم انداختم و گفتم:
-تو حواست به کار خودت باشه که یه وقت سرت رو به باد ندی…!
و از خانه بیرون زدم و اس ام اس رسیده از شاداب را خواندم.
-راستی…شام یادتون نره..!
لبخند زدم و زیر لب گفتم:
-مادربزرگ…!
چند دقیقه زودتر از موعد مقرر رسیدم…وقتی دیدم کنار درخت بی برگ و باری ایستاده و می لرزد خون جلوی چشمانم را گرفت.چقدر بیفکر بود این دختر…ساعت شش صبح روز جمعه…که پرنده در خیابانها پر نمی زد…در این سرما…!
گاهی به شدت پتانسیل کتک خوردن را در وجودش می دیدم…!!!
دوان دوان خودش را به ماشین رساند و سوار شد.بلافاصله دستانش را روی دریچه بخاری گذاشت و گفت:
-سلام…واااای یخ زدم…
بینی و لپهای قرمزش توجیه داشت..چشمهایش چرا اینهمه سرخ بود؟
-سلام کردما…
نگاه بداخلاقم را به صورتش دوختم و گفتم:
-هربار که احساس می کنم یه کم بزرگ شدی به بدترین شکل ممکن ناامیدم می کنی.
از جدیت و خشونت لحنم خشکش زد.
-مگه چیکار کردم؟
-مگه نگفته بودم وقتی برسم زنگ می زنم بیای بیرون؟حتماً باید گوشه خیابون وایسی و بلرزی و ماشینایی که رد میشن واست بوق بزنن؟
دستهایش را روی پایش گذاشت و سرش را پایین انداخت.
-آخه ترسیدم دیر بشه و مثل اون سری عصبانی شین و منو نبرین.
در اوج عصبانیت هم که بودم…وقتی اینگونه سر به زیر می انداخت و مظلوم می شد آرام می گرفتم.بخاری را روی آخرین درجه گذاشتم و گفتم:
-این دفعه هم بار آخره…دیگه از این خبرا نیست.
بند کولی اش را فشرد و گفت:
-زیاد معطل نشدم به خدا..تازه اومده بودم.
خشمم فروکش کرده بود…نگرانی ام از سر به هوایی اش…به خاطر خودش بود.
-اما من گفته بودم تو خونه بمون تا برسم..نگفته بودم؟
-خب ببخشید…!حالا که چیزی نشده…!
آهی کشیدم و در دل گفتم:
"حتما باید یه چیزی بشه و یه بلایی سرت بیاد تا حرف گوش کنی؟"
-بخشیدین؟
از گوشه چشم نگاهش کردم و جواب ندادم.سرش تا آخرین حد توی یقه اش بود…زیپ کیفش را باز کرد و پلاستیک را بیرون آورد و بدون اینکه تغییری در موقعیت گردنش بدهد گفت:
-این واسه شماست.
با بدخلقی پلاستیک را از دستش گرفتم…بسته ی کادوپیچی داخلش بود.راهنما زدم و گوشه ای ایستادم.
-این چیه؟
قصد نداشت سرش را بلند کند.
-دیشب تا صبح بیدار موندم که اینو تموم کنم…ترسیدم اگه یه ذره دیگه تو خونه و کنار بخاری بمونم خوابم ببره…!
ابروهایم بالا رفتند..دیشب تا صبح بیدار مانده بود؟ کاغذ رنگی را پاره کردم و از دیدن محتویاتش بی اختیار لبخند زدم…شال گردنی پشمی به رنگ سفید و مشکی و طوسی…! درز مقنعه اش را کشیدم و گفتم:
– مادربزرگ کوچولو…تو رو چه به این کارا آخه؟
با احتیاط نگاهم کرد و گفت:
-دوستش دارین؟
شال را به بینی یخ زده اش مالیدم و گفتم:
-آره…!قشنگه…! ولی لازم نبود تا صبح بیدار بمونی!
-آخه گردنتون درد می کنه…هرچی باد سرد بهش بخوره بدتره…!
گاهی دلم می خواست طوری فشارش بدهم که صدای استخوانهایش را بشنوم.
-خودت تنهایی بافتی؟
-نه…مامانمم کمک کرد..اما بیشترش رو خودم بافتم.
-وقتی بهت می گم تو این کارا موفق تر از عمرانی واسه همینه…!حالا چرا سرت رو بلند نمی کنی؟الانه که گردنت بشکنه.
با سادگی هرچه تمام تر گفت:
-آشتی؟؟
چند لحظه فکر کردم..مواخذه سختم فراموشم شده بود…! لبخند زدم…چقدر این دختر لبخند زدن را برایم راحت می کرد.
-آره کوچولو…آشتی…!
با خوشحالی از جا پرید و گفت:
-آخ جون…یعنی بازم منو با خودتون می برین؟
درز کج شده مقنعه اش را با نگاه دنبال کردم و گفتم:
-در این مورد بعداً تصمیم می گیرم.
جلو آمد و شال را دور گردنم انداخت و گفت:
-باشه…تصمیمای خوب بگیرینا…خب؟ حالا صبر کنین اینو ببندم..یه مدل خوشگل توی اینترنت دیدم…مطمئنم خیلی بهتون میاد…تکون نخورین…آها…
حالا که تمام حواسش به گردنم بود..می توانستم با خیال راحت نگاهش کنم…چطور می شد دل یک آدم اینقدر بی کینه و صاف باشد؟چرا با وجودیکه می رنجید و ناراحت می شد قهر نمی کرد؟چطور می توانست اینگونه بی دریغ محبت کند؟چرا او دوست داشتن تمام کائنات را بلد بود و من بلد نبودم؟
-تموم شد…وای چه خوب شدین…گردنتون رو هم کامل پوشوند…دیگه کمتر درد می گیره…!
چشمان قرمز و خمار از خوابش از خوشحالی برق می زد…توی آینه به خودم و گره ناشیانه ای که به شالم زده بود نگاه کردم و گفتم:
-آره خوبه..بریم دیگه دیر شد…!
با رضایت به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
-اگه کلاه هم می پوشیدین ست همینو واستون می بافتم…!
گره شال را کمی شل کردم و گفتم:
-همین کافیه…!
اهرم صندلی اش را کشیدم…پشتی صندلی به طور ناگهانی خوابید و تعادلش را بهم زد…جیغ کوتاهی کشید و گفت:
-وای… چرا همچین می کنین؟قلبم اومد تو دهنم…!
بالشتک پشت گردن ِنصب شده روی صندلی خودم را در آوردم و روی صندلی او گذاشتم و گفتم:
-یه کم بخواب…رسیدیم بیدارت می کنیم…!
سعی کرد مقاومت کند.
-خوابم نمیاد که…!
پدال گاز را فشردم و گفتم:
-چشمات رو ببند تا خستگیشون در بره…!
گرمای دلچسب بخاری مقاومتش را در هم شکست.سرش را روی بالشتک گذاشت و گفت:
-باشه…بیدارما…فقط چشمامو می بندم…!
سرم را تکان دادم…به دقیقه نکشیده نفسهایش عمیق و طولانی شد…!صدای ضبط را کم کردم و با سرعتی که به عمد در کمترین حد نگاهش داشته بودم به سمت مقصد راندم…!
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشنی زیبا که با شیوهای ساده ضربالمثلِ معروفِ:
گر نگهدارِ من آن است که من میدانم
شیشه را در بغلِ سنگ نگه میدارد...
را به تصویر کشانده👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق در رها کردن است نه در قفس کردن
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
همه می دانند که روزی می میرند
اما کسی این را باور نمی کند
اگر باور می کردیم،
رفتارمان را تغییر می دادیم.👌☘
📗سه_شنبه_ها_با_موری
✍🏻میچ_آلبوم📚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اینم از درخت زیبای #تمر_هندی
#https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#آلاله
🍀 مکان مناسب :در نواحی معتدل ان را میتوان در فضای باز و باغچه در محلی آفتابی با سایه روشن که نور زیاد نباشد کاشت ولی در نواحی سرد که یخبندان دارد باید در گلخانه کشت شود .
🍀 خاک مناسب : خاک آن باید شنی و دارای زهکش باشد و به اصطلاح سنگین نباشد خاکهای اسیدی مناسب آن نیست هر۳ هفته یکبار می توان با محلول های کامل کود گیاه را تقویت کرد .
🍀آبیاری : منظم و بسته به دمای هوا متفاوت میباشد. پس از گل دادن آبیاری را باید کاهش داد.
🍀 فصل گلدهی معمولا اواخر اسفند و اوایل بهار می باشد.
🍀کاشت و تکثیر : تکثیر تمامی گونه های آلاله بوسیله کاشت بذر و یا تقسیم ریشه میباشد .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱روش کاربرد #سوپر_جاذب
🟢کاشت گیاه: سوپرآب را با خاک اطراف ریشه مخلوط کنید، سپس چاله را با خاک پر و آبیاری کنید.
🟢گیاه کاشته شده: در اطراف گیاه 5-3 حفره با عمق مناسب (محدوده ریشه) حفر کرده و سوپرآب را در آنها بریزید، سپس آبیاری کرده و حفرهها را با خاک پرکنید.
🟢انتقال نهال: ریشه نهال را در بشکه حاوی سوپرآب متورم فرو برده و بیرون آورید.
🟢زراعت:
(الف) سوپرآب را به صورت نواری در ته شیارها ریخته و روی آن را با خاک بپوشانید، سپس آبیاری کنید
(ب) سوپرآب را با دست یا کودپاش پخش کنید، سپس با ابزار مناسب (متناسب با عمق ریشه) در زیر خاک قرار دهید.
🟢چمن: سوپرآب یا چمن آب را در عمق 10 سانتیمتری بستر کاشت چمن با دست یا کودپاش پخش کنید سپس روی آن را با خاک بپوشانید. پس از غلتک زدن بقیه مراحل کاشت را طبق معمول انجام دهید
🟢قارچ: سوپرآب را کاملا با خاک کشت مخلوط کرده، سپس تا حالت اشباع کامل آبیاری کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پرورش و نگهداری گل #زنبق
🌞 نور : نیازمند نور غیر مستقیم اما زیاد به خصوص در دوران گل دهی . از قرار دادن گل زنبق در برابر تابش مستقیم خورشید جلوگیری کنید
🌡 دما : نیازمند دمایی بین 6 تا 10 درجه سانتی گراد می باشد اما در زمان گل دهی بهترین دما، دمایی بین 12 تا 17 درجه سانتی گراد می باشد.
🌧 رطوبت مورد نیاز : انجام غبار پاشی یک بار در ماه، نیاز به غبار پاشی مرتب ندارد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بگونیا_رکس از گل های جذاب آپارتمانی هست که تنوع برگ و رنگ بالایی داره😍
💥حتما نور میخواد ولی آفتاب تند تابستون رو برگاش نیوفته پس محیطی پرنور دور از تابش مستقیم آفتاب میخواد
💦خاکش رو به خشکیه آب میخواد، بهتره با آب جوشیده سرد آبیاری شه
آب روی برگاش اسپری نشه و براش #جزیره درست کنید تا رطوبت کافی داشته باشه
✅خاک سبک براش مناسبه(خاک هلندی)
♻️ممکنه تو زمستون ریزش برگ پیدا کنه که بعد تو بهار دوباره برگ جدید میده (بمحیط گرمتر منتقلش کنید)
⚠️اگه کمبود اکسیژن داشته باشه برگهاش پلاسیده میشن، پس روزانه یک ساعت پنجره روبار بزارید تا هوای تازه سرحالش کنه
💛هر ماه بهار و تابستون با کود سه بیست تقویتش کنید تا برگ هاش کوچیک نمونن
ازطریق قلمه ی ساقه یابرگ میشه تکثیرش کرد
درابتدای فصل رشدازش قلمه تهیه کنید ودربستری سبک ومرطوب قراربدیدروی قلمه هارومیتونیدپلاستیک بکشیدتارطوبت اطرافش باقی بمونه
🌞دما21-23 درجه براش مناسبه، سرما رو دوست نداره و نباید دما از 15درجه کاهش پیدا کنه.
😍🤓در کل عاشق خنکیه تا سرحال بمونه ولی نه اینکه سردش بشه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d