💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨﷽✨الهی به امیدتو
🌸 یار عزیزتر از جانم..
#حضرت_صاحب_الزمانم_سلام..
🌸حج ات مقبول ؛
غریب ترین حاجی هر ساله ؛
🌸 حج ات مقبول
ای تنها ذخیره زمین!
ای آرام دل بیقرار ما
🌸یک نخ از جامه احرامت...
جان غبار گرفته ما را،
آرام می کند....
🌸 السلام علیک یا بقیه الله
🌸 اللهم عجل لولیک الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔘شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
بطری وقتی پر است و میخواهی
خالی اش کنی خَمش میکنی
هر چه خم شود خالی تر میشود
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود
سریع تر خالی میشود ٠
دل آدم هم همین طور است
گاهی وقتها پر میشود
از غم و غصه ، از حرفها و طعنههای دیگران ٠٠
قرآن میگوید:
هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها
خم شو و به خاک بیفت سجده کن ٠
این نسخهای است که خداوند برای
پیامبرش پیچیده است ٠٠
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تا زماني كه كيفيت انديشهها و ذهنيات خود را دگرگون نكردهايد
هرگز نمیتوانيد كيفيت زندگیتان را دگرگون سازيد...
#انگیزشی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🌹🌹🌹
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
اللهم بارِک لِمولانا صاحب الزمان
هرکی میخواد برکت در زندگیش، ببینه...
این شاه کلید رو از دست ندین👆👆👆
عزیزان میتونید ذکر اللهم بارِک لِمولانا صاحب الزمان را گوشه ای از سُفره ی غذاتون بنویسید تا فراموش نکنید و در هر سه وعده غذایی بعد از پایان بخونید ان شاالله👆👆👆
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحها میتواند زیباتر باشد
اگر تنها دغدغه زندگیمان مهربانی باشد
جای دوری نمیرود
یک روز همین نزدیکیها لبخندمان را
چند برابر پس خواهیم گرفت
شاید خیلی زیباتر
سلاااااااااااام😊
صبح زیباتون بخیروشادی ☕️
خدای قشنگم هزاران بار شکرت امروز هم چشمهامون به روی این دنیای زیبا باز شد😍🤲
❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحها
لباس آرامش بپوش
دستهایت را باز کن
چشمهایت راببند
و رو به آسمان
صد بغل حسِ ناب
زنده بودن را نفس بکش...
سلام صبح بخیر زندگی
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هر کس دنیا را
از زاویه دید خود قضاوت میکند...
گاهی بهتر است
جای خودرا برای بهتر دیدن
عوض کنید...
🌞 صبح بخیر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
سپیده هر صبح، شروع خوبی برای همراهی با کائنات است ؛
با زندگی همراه شو !
با احساس ترین سمفونی طبیعت را قلب مینوازد، تا بتوانیم دلنوازترین شعر مهربانی را بسراییم و آن را به قلب های مهربان هدیه دهیم ...
مهربان باشید!
مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ،
مهربانی ستایش احساس های پاک ، مهربانی ترنم یگانگی روح آدم هاست...
سلام عزیزان خداجوی
روزتون بخیر
لحظاتتون سرشار از پاکی و مهربانی...
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#نیایش_صبحگاهی🌞
#شنبه10تیر1402💞
#درودهمدلان💐
خدای خوبم🙏 ❣
صبح شد و من سرشار از
عشق و امیدم،
میدانم که
امروز عالی و شگفتانگیز است ...
خدایاشکرت🙏❣
یقین دارم ، امروز تماملحظات من،
پر از خیر و برکت و خوشبختی است،
و اندیشه هایم ، سرشار از
انرژی های مثبت و به دور از خود قضاوتی هاست ...!
خدایا خوبم شکر🙏 ❣
که تلاش هایم به ثمر میرسد و زندگی ام سراسر موفقیت
و پیروزی میشود ...!
شکر پروردگارم🙏❣
که"امروز بهترین روز زندگی من است!
من با آفتاب پیمان میبندم و با نور همسو میشوم
و از خدایم مدد میطلبم
تا همواره در مسیر هدایتش گام بردارم"
خدای خوبم سپاسگزارم🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓تقدیم به شما خوبان
🌸صبح شنبه تون گلبارون
💓امروز براتون از خدا
🌸سلامتی میخوام
💓دل خوش
🌸خونه گرم
💓لبخند زیاد
🌸ان شاءالله
💓لحظه لحظه امروز رو
🌸به خوشی سپری کنید
#صبح_بخیر
❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌸خدای خوبم
💫شکر، برای بودنم در یک روز زیبای دیگر
💫شکر، برای بوی خوش زندگی
💫شکر و هزاران شکر
💫برای وجود ارزشمند عزیزانم
💫شکر، برای سلامتی جسم و جان
💫شکر بخاطر دوستان خوبم
🌸مهربانا
💫چتر رحمتت را بر سر دوستانم
💫همیشه باز نگه دار و
💫بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن
🌸آمیـن
#نیایش_صبحگاهی
❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
16.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه کار هنری قشنگ و حال خوب کنی هستش
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
فقط برای امروز
از زبان شهاب حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم همچین هوایے میخواد و همچین جایِ سرسبزے 🌱🌊
❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
21.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🍃🌸🌸🍃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌲🏕☀️وقتی که بعضی از اصفهانیهای خوش ذوق میان شمال و میرن کنار دریا👌😇
🌿💚🤍❤️🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Hojat Ashrafzadeh _ Mehrabane Mani (320)-1.mp3
8.52M
🌹🎼🎧مهربان منی
🌹🎤حجت اشرف زاده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چشمان قرمز و خمار از خوابش از خوشحالی برق می زد…توی آینه به خودم و گره ناشیانه ای که به شالم زده بود نگاه کردم و گفتم:
-آره خوبه..بریم دیگه دیر شد…!
با رضایت به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
-اگه کلاه هم می پوشیدین ست همینو واستون می بافتم…!
گره شال را کمی شل کردم و گفتم:
-همین کافیه…!
اهرم صندلی اش را کشیدم…پشتی صندلی به طور ناگهانی خوابید و تعادلش را بهم زد…جیغ کوتاهی کشید و گفت:
-وای… چرا همچین می کنین؟قلبم اومد تو دهنم…!
بالشتک پشت گردن ِنصب شده روی صندلی خودم را در آوردم و روی صندلی او گذاشتم و گفتم:
-یه کم بخواب…رسیدیم بیدارت می کنیم…!
سعی کرد مقاومت کند.
-خوابم نمیاد که…!
پدال گاز را فشردم و گفتم:
-چشمات رو ببند تا خستگیشون در بره…!
گرمای دلچسب بخاری مقاومتش را در هم شکست.سرش را روی بالشتک گذاشت و گفت:
-باشه…بیدارما…فقط چشمامو می بندم…!
سرم را تکان دادم…به دقیقه نکشیده نفسهایش عمیق و طولانی شد…!صدای ضبط را کم کردم و با سرعتی که به عمد در کمترین حد نگاهش داشته بودم به سمت مقصد راندم…!
-کاش می شد…!
عقب تر از او روی سنگی نشستم و گفتم:
-چرا نشه…اینجا که کسی نیست…تا اونجایی که می تونی داد بزن…!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چی بگم؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-هرچی دوست داری…!
چشمانش برق زد..از اشک…
-راست میگین؟
سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:
-آره…راحت باش…
انگار منتظر همین یک جمله بود…جلو رفت…گوشهایش را با دستانش پوشاند و با تمام وجود گفت:
-آآآآآی….!
احساس کردم کوه از حجم غصه ی توی صدایش می لرزد…!سه بار دیگر فریادش را تکرار کرد و بعد دوید و به سمت من آمد…نشست و پیشانی اش را روی زانویم گذاشت و های های گریست…!کیف پولم را از جیب پالتویم بیرون آوردم و عکس سه در چهار دیاکو را از پستوهایش بیرون کشیدم…دست یخ زده ام را زیر گردنش بردم و چانه اش را گرفتم…سرش را بالا آورد و با هق هق گفت:
-ببخشید..تو رو خدا…ببخشید…!
عکس را جلوی چشمانش گرفتم و گفتم:
-بیا…
مات شد…!
-بگیرش…!
انگار می خواست یک نوزاد تازه متولد شده..یک جام شیشه ای گرانبها..یک مجمسمه عتیقه و قدیمی را از دستم بگیرد…عکس را کف دستش گذاشتم…چند لحظه خیره به عکس ماند و بعد دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت و دوباره به زانویم متوسل شد…گریه اش جگرم را پاره کرد…در انجام کاری که می خواستم انجام دهم مردد بودم…اما بالاخره تصمیمم را گرفتم…دستم را روی سرش گذاشتم و مقنعه سیاهش را نوازش کردم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۷
شاداب:
معجزه شد…خدا معجزه کرد یا دانیار یا فریاد..نمی دانم…اما قلبم آن حصار سخت دورش را شکست و آزاد شد…این چهار ماه آخر بیشتر از یک ماه اول عذاب کشیدم…خودخوری…فکر و خیال…تحمل…! داشتم خفه می شدم و خودم خبر نداشتم…اما دانیار فهمید و نجاتم داد…به قیمت تداعی تمام این پنج ماه گذشته…آرامم کرد…!
سرم را از روی پایش برداشتم و همانجا روی برف و یخ نشستم…مشتم را باز کردم و عکس را با نگاه بلعیدم…چقدر داشتن این عکس حالم را خوب کرده بود..انگار دیگر تنها نبودم…انگار نبود دیاکو تمام شده بود…حالا می توانستم او را برای خودم داشته باشم…هرجا که بودم دیاکو هم بود…دانشگاه…شرکت…خانه…م ی توانستم وقت خواب…بی خجالت…با خیال راحت ببوسمش…چشمانش را..موهایش را…صورتش را…حالا می توانستم برایش حرف بزنم…تعریف کنم…و او گوش میداد…با همین لبخند توی عکسش…من حرف می زدم و او می خندید…می بوسیدمش و او می خندید…در آغوشش می گرفتم و می خندید….دیگر غصه نبودنش را نمی خوردم…چون داشتمش…نه تنها در خیال و رویا…در واقعیت…همین عکس برای من دنیایی بود…دیگر کسی نمی توانست او را از من بگیرد…برای همیشه مال من بود…برای همیشه…!
-پاشو…نشستن رو برف خوب نیست…!
من دیگر سردم نبود…سردم نمی شد…!
-می گم پاشو…به اندازه کافی روزمون رو خراب کردی…!
شرمزده نگاهش کردم و گفتم:
-نمی دونم یهویی چم شد…ببخشین…!
بلند شد و شلوارش را تکاند و گفت:
-یهویی نبود…!حالا بلند شو بریم دیگه…
برخاستم…عکس را با احتیاط توی جیب کیفم گذاشتم و گفتم:
-ممنون…!
-خوش به حالت..!
منظورش را نفهمیدم:
-واسه چی؟
دستش را توی جیبش کرد و گفت:
-هیچی…بریم…!
به ماشین که رسیدیم گفتم:
-مامانم امروز به افتخار شما و فقط به خاطر شما فسنجون درست کرده…قول دادم با خودم ببرمتون خونه…!
پشت فرمان نشست و گفت:
-باشه یه وقت دیگه…خوابم میاد…می خوام برم خونه خودم…!
-خب ناهارتون رو بخورین و بعد برین…یا اصلاً همونجا بخوابین..تو اتاق من..!
با بی حوصلگی جواب داد:
-گفتم که…یه وقت دیگه…!
با ناراحتی انگشتانم را در هم پیچاندم:
-مامان به خاطر شما کلی تدارک دیده…دیشب تا دیروقت بیدار بود…
گردنش را ماساژ داد…شال هم بی فایده بود…باید دکتر می رفت که نمی رفت…!
-باید قبلش از من می پرسیدین…من جمعه ها رو خونه می مونم…چون تنها روز آزادمه…!
فایده ای نداشت…نظرش عوض نمی شد…!
-فکر نمی کنم دیگه منو با خودتون اینجا بیارین…!
حواسش به من نبود…
-آره…دیگه نمیارم…!
آه کشیدم..حق داشت…کوه می آمد که کمی تسکین یابد…!
-از دایی چه خبر؟باهاش حرف زدین؟
-آره…همه خوبن به جز خودش…!
با دلسوزی گفتم:
-بنده خدا..چه زجری می کشه…!
-آره…!
-کاش حداقل ایران بودن…غربت خیلی سخته..خصوصاً واسه آدمی مثل اون…!
بدنش را کشید و گفت:
-اینجا امکان کنترل بیماریش وجود نداشت…خودش می گه دلش شکسته که رفته…اما اگه به خاطر بیماریش نبود از ایران که هیچی..پاش رو از اون روستای با خاک یکسان شده هم بیرون نمی ذاشت..!
-می دونین..دایی یه جورین…نمی دونم چطوری بگم…مثل یه قدیسه…آدم احساس می کنه که نباید زیاد نزدیکشون شه…باید از دور ببینیشون و پرستششون کنی…با وجود مریضی و ضعفشون…قدرت عجیبی تو نگاهشونه…وقتی حرف می زنن طرفشون رو مسخ می کنن…انگار لال میشی…انگار هیپنوتیزم میشی…خیلی دلم می خواد یه بار دیگه ببینمشون…بودنشون حس خوبیه…یه جور امنیته..یه جور آرامشه…وقتی به این فکر می کنم که این آدم یه تنه و یه نفره جون چندتا ایرانی رو نجات داده..بدنم می لرزه…معلومه که یه انسان طبیعی نیست…معلومه که چقدر خاصه..!
شیشه سمت خودش را کمی پایی داد و گفت:
-تو امروز اراده کردی هرچی خاطره بده واسه من یادآوری کنی…!
از داخل لبم را گاز گرفتم…اوف…چه گند بزرگی زده بودم…!
خجالت زده گفتم:
-منظوری نداشتم…ببخشید…!
سرش را تکان داد و چیزی نگفت…نزدیک کوچه ما ایستاد…آخرین تلاشم را کردم…
-بیاین دیگه…به خاطر من..!
نگاهی به گردن کج شده ام کرد و گفت:
-میام..اما نه به خاطر تو…به خاطر فسنجون…!
خندیدم…با خوشحالی…دانیار حیف بود برای اینهمه تنهایی…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۸
پنج ماه قبل؛
شاداب:
با سقوط دانیار منهم سقوط کردم…نمی دانستم با کدام درد بسازم…درد کسی که می گفتند از دست رفته و یا درد کسی که داشت از دست می رفت…!روی زمین خیمه زده بود و حتی علامتی از نفس کشیدن را هم نشان نمی داد…صدایش زدم…جواب نداد…تکانش دادم…تکان نخورد…وحشت کردم…سنکوپ کرده بود؟مرده بود؟رفته بود؟ گیج و دست پاچه…به پارچ روی میز هجوم بردم و تمام محتویاتش را روی سرش خالی کردم…شانه هایش لرزید…نشستم و محکم تکانش دادم..
-آقا دانیار…تو رو خدا…حرف بزنین…یه چیزی بگین…
صدای شاهو می آمد…معنای حرفش را نمی فهمیدم…
-یا امام حسین…میگه ارست (Arrest)کرده…سه بار…
و صدای گریه نشمین…گریه که نه…جیغ هایی که مثل زلزله اتاق را زیر و رو می کرد…!
-آقا دانیار…یه چیزی بگین…گریه کنین..تو رو خدا…
تنها امیدم به دایی بود…که ببینم مقتدر..با آن نگاه نافذش ایستاده و خم به ابرو نیاورده…اما او هم زانو زده بود…
با مشت به سینه دانیار زدم…
-گریه کن…حرف بزن…یه چیزی بگو…
صورت و موهای خیسش وضعش را رقت بار تر کرده بود.مثل افراد جن زده نگاهم کرد…صدایش هیچ شباهتی به دانیار نداشت…
-آخرشم بهش نگفتم…!
گریه مهلت نفس کشیدن را از اندامهای تنفسی ام گرفته بود…گلویم را گرفته بودم و برای ذره ای هوا…جان می کندم.پرستاری بیرون آمد و چیزی گفت…به انگلیسی…آنقدر تند که حتی یک کلمه اش را هم تشخیص ندادم…دانیار زل زد به مانیتور…من زل زدم به دانیار…دستش را بالا آورد و روی صورتش کشید…رنگ سفیدش آرام آرام طبیعی شد و ناگهان به سرخی گرایید…صدای دایی می آمد…صورتش غرق اشک بود..
-دانیار…
موبایلش زنگ خورد…نگاهش به سمت گوشی رفت…دستش را به میز گرفت و بلند شد…گوشی را برداشت و به شماره نگاه کرد…رگهای روی فکش بیرون زدند و…دیوانه شد…!
گوشی را با تمام قدرت به دیوار کوبید و فریاد زد:
-نگفتم…!
مانیتور را برداشت و به زمین کوبید:
-من کشتمش…!
سیم تلفن را دور دستش پیچید و حتی پریز را هم از جا کند و همه را روی شیشه میز خرد کرد:
-لعنتی…!
با لگد به کیس کامپیوتر زد و واژگونش کرد:
-لعنت به من…!
مشتش را روی شیشه شکسته زد…نه یکبار..هزار بار…
-لعنت به این زندگی…!
گلدان…کتابهای توی کتابخانه…پرونده ها…لپ تاپ…حتی کولی من و هرچیزی که جلوی دستش بود شکست و پاره کرد و درید و فریاد زد…!
گوشه اتاق کز کرده و دستانم را حفاظ سرم کرده بودم…دندانهایم از شدت ترس روی هم می خوردند و با هر فریادش قالب تهی می کردم…!
به سمت پنجره رفت…مشت زخمی و نابودش را در شیشه کوبید…شیشه دو جداره بود…نشکست..اما من صدای ترک خوردن استخوانهای دستش را شنیدم…!دوباره مشت زد…خونش شیشه را رنگین کرده بود…دوباره و دوباره…!باید کاری می کردم…نیتش و عاقبت نیتش مو بر اندامم راست کرد…!با توانی که نمانده بود به سمتش رفتم و از بازویش آویزان شدم:
-بسه…تو رو خدا…بس کنین…اینجوری که بدتر برادرتون رو عذاب می دین…!
با آرنجش به قفسه سینه ام کوبید…درد تا نخاعم نفوذ کرد…!اما عقب ننشستم…برگشتم…خودم را بین تنه او و پنجره جا دادم و دستانی را که مشت شده بودند تا دوباره فرود بیایند گرفتم..اما نیروی من کجا و نیروی او کجا؟ کمرم به عقب تا شد…حس می کردم الان است که تمام مهره هایش بشکنند و از وسط دو نیم شوم…جیغ زدم:
-آی…
فشار دستش را برداشت و سعی کرد کنارم بزند…پاهایم را به زمین چسباندم…بازویم را گرفت و پرتم کرد:
-گمشو از اینجا…!
کاش می شد گم شوم…کاش می توانستم گم شوم..!
-به خودتون بیاین…آقا دانیار…دارین خودکشی می کنین…
با نوک کفشش به دیوار کوبید و با مشت به شیشه…از اتاق بیرون دویدم…توی راهرو داد زدم:
-کمک…یکی کمک کنه…!
اما حتی اگر کسی کمک خواهی مرا شنید..به روی خودش نیاورد…مستاصل به اتاق برگشتم و هق هق کنان به دیوانه زنجیر گسیخته رو به رویم خیره شدم…نالیدم:
-خدا…به دادم برس…!
و خدا به دادم رسید…جرقه ای در ذهنم زده شد…کشوی میز دیاکو را بیرون کشیدم و چیزی را که می خواستم یافتم.شوکری که دیاکو جا و نحوه استفاده اش را یادم داده بود…! روشنش کردم…دستم می لرزید…ستون فقراتم خیس از عرق بود…چشمم را بستم و همزمان با فریاد ناشی از درد دانیار…فریاد کشیدم…!
کنارش نشستم…سرم را روی قلبش گذاشتم…ضعیف بود اما می زد…چند ضربه آرام به صورتش زدم و گفتم:
-آقا دانیار…آقا دانیار…خوبین؟
نفسهایش آرام بودند..اما دمای بدنش به شکل وحشتناکی بالا بود…بلند شدم و دور خودم چرخیدم…نمی دانستم چه باید بکنم…شقیقه هایم را مالیدم…می خواستم تمرکز کنم اما نمی شد…با خودم تکرار کردم:
-چیکار کنم؟الان باید چیکار کنم؟باید زنگ بزنم…زنگ بزنم آمبولانس…
چرخیدم:
-آمبولانس چنده؟110؟ نه اون که صد و دهه…اصلاً آمبولانس که شماره نداره…!به کی زنگ بزنم؟
چرخیدم:
-زنگ بزنم خونه…مامان بلده…اون می دونه باید چیکار کنه…شماره خونه چند بود؟آها…تلفن…
چرخیدم و دویدم…اما هیچ وسیله ارتباطی باقی نمانده بود…دریغ از یک کبوتر نامه بر هم…! از ساختمان بیرون رفتم…تمام پله ها را دویدم…هوا تاریک شده بود..خیلی تاریک…توی خیابان راه رفتم…یک سوپری باز پیدا کردم…وارد شدم…خلوت بود…مرد از دیدن من جا خورد:
-بفرمایین خانوم…!
چشمم را باز و بسته کردم…چه می خواستم؟
-خانوم…حالتون خوبه؟کسی مزاحمتون شده؟
دهانم خشک بود..زبانم نمی چرخید…پلکم را محکم فشار دادم..سعی کردم به یاد بیاورم…
-تلفن…میشه یه تلفن بزنم…؟
مرد به سرعت گوشی سیارش را به سمتم گرفت و گفت:
-بله بله…بفرمایین…!
شماره ها از ذهنم فرار می کردند…دستانم را روی دکمه ها فشردم…فقط یک شماره یادم بود…که آن را هم تبسم جواب داد:
-بله؟
بغضم ترکید:
-تبسم…!
جیغ زد:
-شاداااب…معلومه کدوم گوری هستی؟می دونی ساعت چنده؟مامانت داره دیوونه می شه…!
کاش گریه امان می داد.
-تبسم…بیا…
-چی شده شاداب؟کجایی؟چرا گریه می کنی؟
مرد فروشنده زیرچشمی نگاهم می کرد.
-شرکتم…شرکت دیاکو…زود بیاین…تو رو خدا…
-شرکت؟اونجا چیکار می کنی؟چی شده؟
گریه ام شدت گرفت:
-بیا…
باشه باشه…اومدیم…الان اومدیم…نترسیا…اومدیم…
تلفن را به مرد دادم یا نه…یادم نیست…فقط می دانم که به شرکت برگشتم…دانیار هنوز بیهوش بود.مثل کسانی که در خواب راه می روند…کاسه ای را پر آب کردم…جعبه کمکهای اولیه را برداشتم و نشستم…سرش را روی پایم گذاشتم…و خون صورتش را پاک کردم…دست آش و لاشش ورم کرده بود…خرده های شیشه تا عمق بافتهایش نفوذ کرده بود…با پنس چند تکه از شیشه های سطحی را درآوردم…خواستم دستش را بچرخانم اما آنقدر دردش شدید بود که به هوشش آورد…!
ناله کرد و چشم گشود…اشکهایم قطره قطره روی پیشانی اش می ریختند…دستمالی را خیس کردم روی چشمهای قرمزش کشیدم…با دست چپ، مچ دست راستش را گرفت و گفت:
-آخ..!
سرش را بلند کرد و تکیه اش را به آرنج چپش داد…!می ترسیدم…از اینکه باز دیوانه شود.
کامل نشست…به دور و برش نگاه کرد…به ویرانه ای که درست کرده بود…چشمان تبدارش را چرخاند و روی صورت من زوم کرد و بعد پایین آمد و به جعبه کمکهای اولیه رسید…! با وجود حال خراب و ذهن گنگم…مثل پلنگ آماده حمله بودم…نمی توانستم اجازه بدهم بیشتر از این به خودش…به امانت دیاکوی من… آسیب بزند…! گلویم خراش داشت…صدایم مثل مردها کلفت و خشن شده بود.
-آقا دانیار…!
مچش را رها نمی کرد…حرف نمی زد…تکان نمی خورد..فقط مردمکش را این طرف و آنطرف می برد.
-یه چیزی بگین…!دارم دق می کنم…
عقب عقب رفت تا کمرش به دیوار برخورد کرد…پیراهن طوسی اش پر از لکه های زشت و بد رنگ خون بود…!
-ببینین چیکار کردین…با من..با خودتون…ببینین…!
زانوانش را جمع کرد و سرش را روی بازوی دراز شده اش گذاشت:
-حداقل حرف بزنین که بدونم خوبین…به خدا دارم می میرم…!
اما حرف نزد…بی انصاف یک کلمه هم نگفت…
-زنگ زدم به تبسم…الان میان کمک…حالتون خوب میشه…
نفسی که بیرون داد آنقدر سوزان بود که حرارتش را از آن سوی اتاق حس کردم…
-دستتون خیلی درد می کنه؟می خواین ببندم به گردنتون که دردش کمتر شه؟آب می خواین بیارم واستون؟الان خیابونا خلوته…زود می رسن…باید عکس بگیریم از دستتون…یه مسکن که بدن دردتون آروم میشه…!
امیدی به جواب نداشتم…فقط حرف می زدم که سکوت نباشد…از سکوت می ترسیدم..سکوتی که انتهایش خروش مجدد او بود…!به محض شنیدن صدای در مثل فنر از جا در رفتم…تبسم و پدرش و مادر من آمده بودند…هیچ کدام رنگ به صورت نداشتند…دیدنشان قوت قلبم شد…دیگر می توانستم با خیال راحت بمیرم…یک دستم را روی دهانم گذاشتم و با دست دیگر دانیار را نشان دادم و خودم در آغوش تبسم از حال رفتم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۹
دانیار:
دستم را جلوی دست مادر شاداب گرفتم و گفتم:
-ممنون…دیگه جا ندارم…!
-مگه میشه؟شما که چیزی نخوردی…!
بشقابم را برداشتم که کفگیر را درونش سرازیر نکند.
-کافی بود…سیر شدم…!
پدرش گفت:
-ای بابا..با چی سیر شدی مهندس؟شما ماشالا ورزشکاری…اینه غذات؟
خوابم می آمد..حوصله تعارف را نداشتم.
-بازم ممنون..خیلی خوشمزه بود.
شادی ظرف سالاد را جلویم گرفت:
-از این سالاد بخورین..خودم درست کردم..مخصوص شما…
به شکل عجیبی مهر این دختر در دلم نشسته بود…معصومیت چشمان روشنش مرا یاد خواهرم می انداخت…خواهری که حتی تصویر درستی از قیافه اش در ذهن نداشتم.
-باشه..یه کم بریز واسم…!
خندید…خوشحال کردن این دو خواهر راحت ترین کار دنیا بود.
-سس هم نریختم…می دونستم دوست ندارین…!
لبخندم را سخاوتمندانه به رویش پاشیدم.
-کار خوبی کردی..آبلیمو چی؟
در حالیکه نصف ظرف را توی بشقابم خالی می کرد گفت:
-یه عالمه…بخورین اگه کم بود بازم می ریزم…
چنگال را توی سبز و قرمزهای بشقابم فرو برده و گفتم:
-مرسی…!
با اشتیاق به دهانم خیره شد…هنوز قورت نداده چشمکی زدم و گفتم:
-اووم..عالیه…حسابی حرفه ای شدی..!
چشمانش برق زد…!
-راست می گین؟
سرم را تکان دادم.
-آره…فقط یه ذره نمکش کمه…
بلافاصله نمکپاش را به دستم داد و گفت:
-بفرمایین…!
نسخه کوچک شده شاداب بود..از صفا و سادگی…!
-چقدر کم به ما سر می زنی پسرم…اینه رسمش؟
نمی توانستم هنگام نگاه کردن به این زن…حسرت و افسوس خوابیده در چشمانم را مخفی کنم…زنی که یک هفته تمام بر بالینم نشست و مرحم دل پاره پاره ام شد…! زنی که برایم عشق مادری را یکبار دیگر زنده کرد و اجازه داد دوباره طعم محبتی از نوع مادرانه را بچشم…! زنی که تداعی کننده زن دیگری بود…با قد بلند و موهای روشن و صورتی فرشته گونه…!
-خیلی گرفتارم…فرصت نمیشه…!
تکه ای ته دیگ توی بشقابم گذاشت و گفت:
-یعنی واسه سر زدن به مادرتم وقت نداری؟
قلبم به طپش افتاد…این طپش های تند را نمی شناختم…مدتها بود که قلبم یکنواخت می زد..بی کم و کاست..بی بالا و پایین…!ترسیدم اثرات این تغییر حال در صورتم نمایان شود…سرم را پایین انداختم و گفتم:
-بله..حق با شماست…!
شادی غر زد:
-چرا امروز منو نبردین؟خوبه کلی سفارش کردما…
چنگال را به سمت شاداب گرفتم و گفتم:
-از خواهرت بپرس…
اما خواهرش پیش ما نبود…جسمش حاضر و روحش غایب…
مادر…مادر شاداب…! پرسید:
-راستی از شال گردنی که شاداب بافته خوشت اومد؟
نگاهش کردم..با غذایش بازی می کرد.
-آره قشنگ بود.
-شاداب میگه گردنت درد می کنه..چرا پیگیری نمی کنی؟
-چیز مهمی نیست…خوب میشه…!
دستش را سر زانویش گرفت و بلند شد..به اتاق رفت و با کاموای سورمه ای نیمه بافته ای بیرون آمد.
-منم دارم واست یه پلیور می بافم..رنگش رو دوست داری؟
حواسم پیش شاداب و بی حواسی اش بود.
-نیازی به این کار نیست..ممنون…
کنارم زانو زد…میل و بافتنی آویزان از آن را جلوی سینه ام گرفت و گفت:
-بذار اندازه بگیرم..ببینم درسته یا نه…
صدای اعتراض شاداب ضعیف بود..!
-مامان جون صبر کن غذاشون رو بخورن..بعد..!
پس حواسش بود…!
-آخ شرمنده…اصلا حواسم نبود.
چرخیدم تا راحت به کارش برسد و گفتم:
-مساله ای نیست..بفرمایین…!
-دوست داری داخلش طرح سفیدم کار کنم؟مثلا یقه ش یا سر آستیناش؟
-نمی دونم…من سلیقه این کارا رو ندارم…!
-شاداب…تو چی می گی مادر؟اونجوری قشنگتره یا ساده؟
از گوشه چشم نگاهش کردم.
-با رنگ سفید قاطی شه قشنگتره…!
کار مادر که تمام شد..رو به پدر شاداب کردم و گفتم:
-اوضاع کار و بار چطوره؟
محجوبانه گفت:
-به لطف شما…خدا رو شکر..خیلی خوبه..!
سرم را تکان دادم.
-کاش یه راهی بود که می تونستم محبتتون رو جبران کنم..!
-به مهندس سپردم یواش یواش کارای بزرگتر بهت بده…با کار خارج از شهر که مشکلی نداری؟
با خوشحالی جواب داد:
-نه…چه مشکلی..هرجا کار باشه می رم.
سکوت شاداب تمام تمرکزم را دزدیده بود.
-خوبه…!
رو به مادر کردم و گفتم:
-من دیگه می رم..ممنون بابت ناهار…!
بالاخره شاداب به حرف آمد:
-کجا؟واستون تو اتاق رختخواب انداختم…مگه خوابتون نمی اومد؟
دلم می خواست جایی تنها گیرش بیاورم و کله کوچکش را بشکافم و مغزش را بخوانم.
-ترجیح می دم برم خونه…!
مادر گفت:
-آخه کجا می ری؟بعد از اینهمه وقت اومدی حالا هم می خوای بری؟امروز رو پیشمون بمون…یه کم بخواب…بعدش کلی حرف داریم باهات…!
وسوسه خوابیدن در اتاق شاداب اذیتم می کرد…تجربه اش را داشتم..اتاق ساده اش دنیایی از آرامش بود…
شادی التماس کرد:
-تو رو خدا آقا دانیار…بمونین دیگه…من کلی سوال درسی دارم ازتون…!تازه چند تا طرحم کشیدم…می خوام نشونتون بدم..!