-به جون مادرم راست می گم دانیار…فقط بگو الو..!
نگفتم…می مردم هم نمی گفتم…نمی توانستم الو بگویم و هیچ جوابی نشنوم…دیگر نمی توانستم…
-دانیار…!
شاخکهایم تکان خورد…صدا از توی تلفن آمد…گوش تیز کردم…
-الو…دانیار…!
زانوانم لرزید…
-داداش…!
خروش محتویات معده و بازگشتشان به مری ام را حس کردم..!
-الو..صدامو می شنوی…!
خودش بود؟یا یکی شبیه او؟یکی که اینقدر پست بود که اینطور بی رحکانه با من بازی کند…!
-افشین..الو..دانیار اونجاست؟
افشین خواست دستش را عقب ببرد..با هر دو دست گوشی را چسبیدم.
-دایی..انگار قطع شده…هیچ صدایی نمیاد…دوباره بگیر…
نه..نه…خودش بود…ضعیف بود..مریض بود…اما خودش بود…هیچ کس نمی توانست شبیه او باشد…شبیه نداشت…می خواست قطع کند..می خواست بازهم برود…تمام توانم را توی حنجره ام ریختم..
-الو…
-دانیار..!
صدایش از ته چاه می آمد..ته چاه بود..اما خودش بود…!
-دانیار..منم…منم داداش…
برای حرف زدن درد می کشید…می فهمیدم…!
-دانیار..هستی؟منم..دیاکو…
اسمش که آمد برق از تنم رد شد…دیاکو بود؟
-دانیار..یه چیزی بگو…منم…خودمم…حرف بزن…!
حتی یک قطره بزاق هم در دهانم وجود نداشت.
-تویی؟
چرا اینقدر بیحال بود؟
-آره داداش…خودمم…
زنده بود؟زنده بود و من…!!!؟چطور چنین کاری با من کرده بودند؟
-خودتی؟
-معلومه که خودمم…دانیار…خوبی؟افشین.. .افشین…
زمزمه کردم:
-خودتی؟
افشین گوشی را از دستم قاپید…سرم گیج می رفت…انگار آتشم زده بودند…می سوختم…از سر تا پایم می سوخت…افشین حرف می زد:
-بله..خوبه..شوکه شده..بهتر شه تماس می گیریم…حتماً…
صدای تبسم را شنیدم.
-افشین..ول کن اون تلفن رو..هردوشون از دست رفتن…!
صدای ضجه مادر را هم شنیدم…
-یا امام غریب…کمکش کن…این بچه چه گناهی کرده آخه؟
افشین گفت:
-شما شاداب رو بیارین…من دانیار رو می برم…
افشین دستم را دور گردن خودش انداخت و گفت:
-مقاومت کن پسر…مقاومت کن…!
من می چرخیدم یا دنیا؟همه چیز می چرخید.تبسم داد زد:
-یکی بیاد کمک من…نمی تونم بلندش کنم…!
آخ شاداب…آخ…خواستم برگردم تا کمکش کنم…افشین محکم نگهم داشت..چقدر ضعیف شده بودم…
-تو الان باید خوشحال باشی…دیاکو زنده ست..می فهمی؟می تونی درک کنی؟
نه..نمی توانستم…هیچ چیز این زندگی را درک نمی کردم…
-دانیار..گوش می دی؟
سرم را چرخاندم و توی حیاط را نگاه کردم..تبسم و مادر زیر بازوی شاداب را گرفته بودند…زیرلب گفتم:
-افشین…!
-جانم…جانم..بگو…
-دیاکو نمرده…!
شانه هایش لرزیدند..!
-ولی منو کشتن…!
افشین سر بر سینه من گذاشت و بی ملاحظه زار زد..!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۴
پنج ماه قبل؛
شاداب:
میان گریه می خندیدم و وسط خنده می گریستم…باورم نمی شد…فکر می کردم خواب می بینم…مثل تمام این پنج روز که در تمام خوابهایم دیاکو حضور داشت و زنده بود…از دست و پایم نیشگون می گرفتم…دندانهایم روی لبم فشار می دادم و درد را که حس می کردم خوشی ام شدت می گرفت…! تبسم به زور چند قطره اب در دهانم ریخت و کمکم کرد لباسهای خیسیده ام را عوض کنم…حوله ای دور موهایم پیچید و گفت:
-الان گرمت میشه..!
با سرخوشی نفس کشیدم و گفتم:
-منکه سردم نیست.
زیپ سویشرتم را بالا کشید و گفت:
-پس این صدای دندونای منه که بهم میخوره؟بیا یه کم کنار این بخاری بشین.
خودم را از دستش نجات دادم و گفتم:
-نه..می خوام برم پیش دانیار…
او هم لباسش را عوض کرده و افشین با حوله به جان موهایش افتاده بود…کنارش نشستم و گفتم:
-خوبین؟
نگاهش که خوب نبود…خشم و کلافگی در چشمانش موج می زد.با فریاد گفت:
-اه افشین ولم کن..اون موبایل لعنتیت رو بده من…!
افشین حوله را کنار انداخت و گفت:
-الان عصبانی هستی..بذار یه کم آروم شی..بعد تماس می گیریم.
از چشمانش اتش بیرون می زد.
-آروم شم؟من اون بیمارستان رو، روی سر هرچی دکتر و پرستار امریکاییه خراب می کنم….بده اون گوشیت رو تا ترتیب تو رو هم ندادم..!
از آن وقتهایی بود که باید دنبال سوراخ موش می گشتم.افشین نشست و گفت:
-تقصیر اونا چیه که تو هرچی وسیله ارتباطی داشتی نابود کردی…موبایلت رو که پوکوندی…خونه هم که نبودی…بچه های شرکت هم که ازت خبر نداشتن…دیاکو هم که یا بیهوش بوده یا ممنوع الملاقات..چجوری باید بهت خبر می دادن؟تازه امروز دیاکو تونسته حرف بزنه که فوراً شماره منو و شهاب رو داده به داییت…اون بنده خدا هم داشت از نگرانی تو سکته می کرد…
پیشانی اش سرخ شده بود…رگها و حتی مویرگهای گردنش و دستانش یکی پس از دیگری بیرون می زدند..هرچه زمان می گذشت و هوشیاری اش تکمیل تر می شد خشمش بیشتر اوج می گرفت…!
-اون زنیکه احمق گفت مرده…آخرین باری که حرف زد گفت مرده و دستگاهها رو ازش جدا کردن…
ارتعاش صدایش را من می فهمیدم..منی که این پنج روزش را لحظه به لحظه دیده بودم…
-چرا وقتی مطمئن نبودن همچین خبری رو دادن؟به چه حقی؟
افشین دستش را روی پای دانیار گذاشت:
-باشه..حق با توئه..ولی الان باید خوشحال باشی..هرچی بوده گذشته…
یقه افشین را گرفت و توی مشتهای قوی اش مچاله کرد:
-واسه تو شاید راحت گذشته باشه…اما من…من…تو می دونی چی به من گذشت؟
مادرم میانجیگری کرد و گفت:
_آروم باش پسرم..یقه این طفلی رو واسه چی چسبیدی؟من می دونم چی بهت گذشته…بهتر از هرکسی می دونم چی به سرت اومد…ولی با داد و بیداد کردن که چیزی عوض نمیشه..درسته خیلی اذیت شدی..اما باید خدا رو شکر کنی که برادرت زنده ست..این خبر خوب به تموم اون سختیا می ارزه…!قبول نداری؟
دستش شل شد…افشین را رها کرد و گفت:
-بگیر اون شماره رو…بگیر..!
افشین اطاعت کرد و موبایل را از جیبش در آورد.به خودم جرات دادم و گفتم:
-میشه بذارینش رو اسپیکر که ما هم بشنویم؟
سرش را تکان داد و گفت:
-باشه…!
گوشی را روی زمین گذاشت..بعد از یکی دو بوق صدای جوانی پاسخ داد:
-الو..افشین جان…!
دانیار جواب داد:
-منم…شاهو…!
مرد جوان چند لحظه مکث کرد و بعد با عصبانیت گفت:
-دانیار…! من چی به تو بگم؟
فریادش دانیار را جری تر کرد:
-من چی بگم؟امریکا امریکا که می گفتین این بود؟حقوق بیمار و احترام به همراه بیمار که می گفتین این بود؟می دونی این احترام به همراه بیمارشون با من چیکار کرد؟می دونی تو این چند روز چند بار تا پای مرگ رفتم و برگشتم؟
شاهو عقب ننشست..!
-مقصر خودتی…گوشیت رو چرا خاموش کردی؟چرا یه تماس نگرفتی؟تو می دونی تو این چند روز ما چی کشیدیم؟به هر دری زدیم که پیدات کنیم.دیگه داشتم بلیط می گرفتم که بیام ایران…!
دانیار با حرص گوشی را بلند کرد و مقابل دهانش گرفت و گفت:
-عجبا..یه چیزی هم بدهکار شدم…اون پرستار انسان دوستتون میگه مرده..میگه دستگاه رو ازش جدا کردیم…انتظار داشتی چیکار کنم؟منتظر بمونم بلکه معجزه شه؟مگه در سال چندتا مرده زنده میشن؟
صدای دایی آمد.
-دانیار…پسرم…
دستش را توی موهایش برد و نفسش را بیرون داد و با عجز گفت:
-دایی…!
دایی مثل همیشه پر صلابت و محکم بود.
-آروم باش پسر…می دونم تحت فشاری…اما باید به خودت مسلط باشی…همین عصبانیتای کنترل نشده کار دستمون داد دیگه…
پوزخند خشمگینی زد.
-ههه…مقصر همه این اتفاقات منم..نه؟
دایی با آرامش جواب داد:
-نه پسرم…همه چی دست به دست هم داد…دیاکو پنج بار ایست قلبی کرد…پنج بار..که آخریش پنج دقیقه طول کشید…دکتر عمل رو تموم شده اعلام می کنه…پرستار هم به ما خبر می ده…اما نمی دونم چی میشه…چه اتفاقی می افته…چی به ذهن دکتر می رسه…که دستگاه شوکی رو که زمین گذاشته دوباره برمیداره و یه شوک دیگه بهش می ده و با همون شوک قلبش برمی گرده…ما بلافاصله باهات تماس گرفتیم…اما هیچ جا پیدات نکردیم…من فقط سه
تا شماره ازت داشتم…که به هیچ کدومش جواب نمی دادی…خودت قضاوت کن..مقصر کیه؟
دیدم که انقباض عضلاتش از بین رفتند و رگهایش به حالت طبیعی برگشتند.
-حالا بگو ببینم..می خوای با برادرت حرف بزنی یا هنوز عصبانی هستی؟
سرش را چرخاند و به من نگاه کرد…دستش را روی گردنش کشید و گفت:
-آره…می خوام…
و بی انصاف…گوشی را برداشت و به اتاق رفت…انگار نه انگار که من هم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۵
دانیار:
شماره شاداب را گرفتم و پشیمان شدم.ماشین را خاموش کردم و راه شرکت را در پیش گرفتم.هرگز به صداقت و نجابتش شک نکرده بودم..اما رفیقم را خوب می شناختم…می ترسیدم از خلا عاطفی شاداب سوءاستفاده کند.ساعت را نگاه کردم..هنوز هفت نشده بود..اما شرکت خلوت بود..آهسته و با قدمهای نرم وارد سالن شدم و از دیدن صورت متفکر و نگاه غرق شده در مانیتورش نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-به چی اینجوری زل زدی؟
بلافاصله رو برگرداند و با دیدن من لبخند زد و گفت:
-ا…سلام..کی اومدین؟
نگاهی به در بسته اتاق سعید کردم و گفتم:
-الان…!
بلند شد و گفت:
-با مهندس سهرابی کار دارین؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه…اومدم دنبال تو…!
ابروهایش بالا رفتند.
-دنبال من؟گفته بودین امروز خیلی درگیرین…!
از اینکه موهایش-هرچند ناخواسته- توی پیشانی اش می ریخت خوشم نمی آمد..رنگ مشکی منحصر به فرد و لختی قشنگش بدجوری به توی چشم بود.
-آره..کارت دارم…جمع کن بریم..!
منتظر جوابش نماندم..ضربه ای به در اتاق سعید زدم و سرم را داخل بردم…او هم مشغول کارش بود…!
-سلام…ما داریم می ریم..!
علی رغم دعوای دو شب پیشمان…با روی باز از حضورم استقبال کرد.
-کجا با این عجله؟بیا بشین یه چایی بزنیم.
حواسم به حرکات شاداب بود..صدای خاموش شدن کامپیوترش را شنیدم.
-نه..عجله داریم..باید بریم…!
خودم هم نمی دانستم چه اصراری به این جمع بستن ها و اثبات تسلطم بر این دختر..داشتم..! شاداب از فاصله میان من و در عبور کرد..پوشه زرد رنگی را به دست سعید داد و گفت:
-این گزارش و فایل کارهای امروزم…اگه با من امری ندارین..مرخص شم…!
به دقت به فرم نگاه و شکل رفتار سعید خیره شدم…از نگاه موشکافانه من معذب بود…اما سعی کرد عادی و خونسرد به نظر بیاید.
-ممنون..خسته نباشین..!
حاضر بودم قسم بخورم که ریگی به کفش این پسر است.
-شاداب…زود باش دیگه..!
با دلخوری نگاهم کرد و از اتاق بیرون زد.به محض نشستن توی ماشین گفت:
-نمی دونم چی فکر می کنین..اما چیزی بین من و مهندس سهرابی نیست…!
چشمانم را گرد کردم.
-نه تو رو خدا…یه چیزی هم باشه…!من تو رو فرستادم اونجا کار کنی نه که یه چیزی بین خودت و مهنــــدس سهرابی! درست کنی…!
قرمز شد.
-چرا اینقدر عصبانی هستین؟مگه من چیکار کردم؟
واقعاً از چه چیز اینقدر عصبانی بودم؟چند نفس کوتاه کشیدم و گفتم:
-عصبانی نیستم..اما از این طرز حرف زدن خوشم نمیاد…
سکوت کرد و ادامه نداد…اما بدجوری رنجیده بود.
-حالا نمی خواد اخم کنی…من هرچی می گم به خاطر خودته…!
با سر فروافکنده گفت:
-من توی روابطم حد و حدود و مرزها رو رعایت می کنم…
می دانستم…حتی بهتر از خودش..! مقنعه اش را کج کردم و گفتم:
-مشکل اینجاست که بقیه رعایت نمی کنن.
-ولی آخه مهندس سهرابی..
حرفش را بریدم.
-دیگه نمی خوام در این مورد حرف بزنم..گفتنی رو گفتم…واسه چیز دیگه ای اینجام.
آهی کشید و گفت:
-چی؟خوبه یا بد؟
دلم می خواست همان وسط خیابان ترمز کنم و تک تک اجزای صورتش را موقع شنیدن خبر آمدن دیاکو، ببینم..!
-نمی دونم…شاید خوب…شاید بد!
حس کنجکاوی اش تحریک شد..چون بالاخره سرش را بالا گرفت:
-چیه خب؟بگین دیگه.
عجیب بود..امروز که ترافیک می خواستم…تمام چراغهای مسیرم سبز بودند.
-آقا دانیار…بگین دیگه…چی شده؟
فکرش به سمت اخبار بد کشیده شده بود…بی خیال هرگونه تصادف احتمالی شدم..نگاهش کردم و گفتم:
-دیاکو داره برمیگرده…!
اول مات شد…بعد خندید..و در آخر اخم کرد…!
سردرگمی و خرابی حالش را می فهمیدم…اینکه نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت…بخندد یا گریه کند…!عکس العملش همان بود که انتظار داشتم..همان تحیر..همان بهت…همان اشتیاق ناخودآگاه و اخم خودآگاه…!
چهارماه بود که با خودش می جنگید…چهار ماه بود که اسم دیاکو را بر زبان نمی آورد…چهار ماه بود که به جای حال دیاکو حال دایی ام را می پرسید و من به جای حال دایی حال دیاکو را برایش تشریح می کردم…چهار ماه بود که در مکالمات تصویری و غیر تصویری ام با دیاکو، شریک نمی شد و حتی اگر حضور داشت، دور می گرفت.
طی بار اول و دوم و سوم و دهم تماس های تصویری سکوت کرد..اما بالاخره تاب نیاورد..مثل تمام همجنسهایش…مثل تمام دخترهای این دنیا…!
-آقا دانیار…میشه یه سوالی بپرسم؟
می دیدم که روزهاست خودخوری می کند..فکر مغشوشش را می دیدم…ور رفتنش با گوشه ناخن های کوتاهش..بند کردنش به دکمه های مانتویش…سکوت کردنهای عجیبش…! روزها بود که منتظر به حرف آمدنش بودم…چون می دیدم چگونه شور و شوقش برای حرف زدن با دیاکو،با دیدن نشمین خاموش می شود…!ساده نبودم..بچه نبودم..بی تجربه نبودم…اما شاداب ساده بود..بچه بود…بی تجربه بود..پیچیده نبود و همین خواندن احساساتش را از خواندن یک کتاب شعر هم راحت تر می کرد.
-بپرس…!
-دختر دایی تون…نشمین خانوم رو می گم…مگه نگفتین هم درس می خونه هم کار می کنه؟
گاز بی میلی به همبرگر با پنیر دوبل، زدم و گفتم:
_آره..چطور مگه؟
شاداب پیچیده نبود…اما غروری داشت..عزت نفسی داشت…بیشتر از تمام دخترهایی که تا کنون دیده بودم…!می دیدم که چقدر حرف زدن در این مورد برایش سخت بود.
-آخه..چیزه…نه اینکه همیشه ایشون پیش آقای حاتمی هستن…یه خرده عجیب بود واسم..!
این "عجیب" را منهم فهمیده بودم.با نگاه دنبال پنیرهای سفید و کشدار داخل ساندویچم گشتم و دندانهایم را در آنها فرو بردم و گفتم:
-نه..عجیب نیست..!
با ناامیدی..با استیصال…با التماس به دهانم خیره شد..دوست داشت بدون پرسیدن..جواب تمام سوالاتش را بگیرد…! اما به هرحال..منهم دانیار بودم…با خصلت های آزار دهنده خودم..!
کمی من و من کرد و بعد با صدای کم جان تری پرسید:
-چطور؟
دستمال کاغذی مچاله شده در مشتم را اطراف دهانم کشیدم و گفتم:
-دوستش داره…!
دهانش باز ماند و چشمهایش گرد شد..سریع توجیه کرد:
-خب اونکه البته…آقای حاتمی پسر عمشونه…طبیعیه..!
پوزخند زدم…نمی خواست بپذیرد…برخلاف او من خونسرد بودم.
-نه از این دوست داشتنا..از اون یکی دوست داشتنا…!
رنگ گندمی صورتش سفید شد…رنگ صورتی لبهایش پرید…!بلد نبودم مقدمه چینی کنم…بلد نبودم دلداری بدهم…چون به نظرم هیچ عملیات و تمهیداتی نمی توانست تلخی و زشتی حقیقت را مخفی کند.ادامه دادم..بیرحمانه..با خونسردی..!
-همون بار اولی که دیاکو رو دید دل و دینش رو باخت…من فهمیدم..اما دیاکو نه…چون اون موقع چشمش به جز کیمیا هیچ کس رو نمی دید…
و کنایه زدم:
-کلاً گیرنده داداش من تو اینجور مسائل خیلی ضعیف عمل می کنه.
اشک هایی که بی محابا در کاسه چشمش جمع می شدند را هم دیدم..اما باز گفتم:
-خلاصه اون موقع تمام عشق و احساس و توجه دیاکو متوجه کیمیا بود…نشمین هم که دید همچین حرف قدر قدرتی داره کنار کشید و هیچی نگفت.
سرش را پایین انداخت و چنگال را با تمام قدرت در ظرف سالاد مقابلش فرو برد و گفت:
-خودش اینا رو به شما گفت؟
تلاشی که برای حفظ غرورش می کرد تحسینم را برانگیخت…!
-لازم نبود بگه…من حال آدما رو از چشماشون می فهمم..همونطور که از روز اول حال تو را فهمیدم…!
نفس عمیقش..بریده بریده بود..!
-خب..یعنی الان…
گاهی از صراحت خودم در عجب می ماندم:
-نمی دونم الان چی به چیه…نپرسیدم و نمی پرسم..اما اینو می دونم که مردا هرگز رفیق روزای سختشون رو فراموش نمی کنن…!
تیر خلاص را وسط پیشانی اش خالی کردم:
-بخصوص اگه اون روزای سخت..روزهای بیماری باشه و اون رفیق یه زن باشه…و اون زن، دختر اسطوره زندگیت باشه…!
اشکش چکید…در اوج مظلومیت…اما از آن روز به بعد…با تمام دلتنگی ها و حسرت ها و نگرانی هایش…هرگز نام دیاکو را بر زبان نیاورد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۶
شاداب:
تبسم رژ گلبهی را روی لبهایم کشید و گفت:
-ای کوفتت بشه الهی…مال خریدای عروسیمه..هنوز یه بارم ازش استفاده نکردم…!
انگشتم را روی لبم کشیدم و از رنگش کاستم و گفتم:
-خسیس نشو دیگه…ببین چقدر بهم میاد…!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-ایش…یه کم خودتو بغل کن..وقت کردی یه ماچی هم از خودت بکن…مگه با ارایش یه کم قابل تحمل شی…!
ضربه آرامی به شکمش زدم و گفتم:
-خفه..اون شال جدیدت رو هم آوردی یا نه؟
دستش را توی ساکش کرد و گفت:
-بله…لباس خوابم آوردم…از نوع زرشکی جیگریش…!
شال را روی سرم انداختم و توی آینه خودم را برانداز کردم.
-لباس خواب می خوام چیکار؟
و بعد چرخیدم و زیرلب خواندم…
-هرکسی دنبال خبر می گرده…بهش بگین عشق داره برمی گرده…
تبسم دستانش را به کمر زد و گفت:
-والا اینجوری که تو داری می ری استقبال…لباس خواب که کمترینشه..فکر کنم باید به فکر سیسمونی بچه ت باشیم.
چینی روی بینی ام انداختم و گفتم:
-امیدم به افشین بود که یه کم تو رو آدم کنه..ولی انگار از اونم آبی گرم نمیشه…!
لبه های شال را مرتب کرد و گفت:
-دروغ می گم مگه؟تا دیروز می گفتی من دیگه اسم دیاکو رو نمیارم..تمومه…پیشکش دختر داییش…الان واسه یه استقبال ساده داری خودکشون می کنی…!مگه قرار نبود فراموشش کنی؟پس چی شد؟دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟
حال خوشم را خراب کرد.شال را برداشتم و با غیض گفتم:
-منکه سر خود نمی رم..وقتی دانیار بهم می گه بیا حتما یه چیزی می دونه…بعدشم…به هرحال ما الان کلی با هم مراودات خانوادگی داریم…دیاکو که یه آدم عادی نیست…وظیفه دارم برم استقبالش..!
تبسم از من عصبانی تر بود.
-بابا مراودات…چقدر تو وظیفه شناسی آخه…این وظیفه تو تموم نشد؟بس نیست دیگه؟برادرش رو از توی قبر بیرون کشیدی…پنج ماهه خواب و خوراکت شده دانیار…اجازه بده یه لگنم می ذاری زیرش که نره دستشویی و خسته بشه…قبلشم که همش درگیر خودش بودی..وای دیاکو قرصش رو نخورد..وای ناهار دیاکو دیر شد..وای دیاکو بستریه باید برم پیشش..وای دیاکو داره می میره منم بمیرم..جمعش کن بابا…دیگه استفراغمون گرفت از این احساس مسئولیت چندش تو…پسره به یه مگس ماده بیشتر از تو محل می ده..اونوقت تو چشمت رو همه چی بستی و کل زندگت شده دانیار و دیاکو…!
گریه ام گرفت…چرا مردم اینطور بی رحمانه با دل من تا می کردند؟مگر من چه کرده بودم؟
تبسم پوفی کرد..بازویم را گرفت و با لحن آرامتری ادامه داد:
-تا الان کردی…باشه..دستت درد نکنه..اجرت با امام حسین…! ولی دیگه بسه شاداب…خودت رو گول نزن…دیاکو اگه تو رو می خواست تو این چهارماهی که طرفش نرفتی سراغت رو می گرفت…اگه تو رو می خواست اینهمه از خودگذشتگی تو به چشمش می اومد….بسه..بچسب به زندگیت…ول کن این دوتا برادر رو…به خدا من احساس بدی دارم..عاقبت خوشی تو این ماجرا نمی بینم…هر دوشون یه جوری ان…
بازویم را با خشونت بیرون کشیدم..جلو آمد:
-من نگرانتم شاداب…داری جلوی چشمام آب می شی..اونم به خاطر کسیکه حتی بهت فکرم نمی کنه..!
با بغض داد زدم:
-بسه دیگه…تمومش کن..!دیاکو چه منو بخواد و چه نخواد…من دوستش دارم..آره می دونم اون منو واسه ازدواج نمی خواد…منم دیگه به ازدواج باهاش فکر نمی کنم….ولی این قضیه از احترامم نسبت به اون کم نمی کنه..دیاکو تا آخر دنیا واسه من محترمه…واسم عزیزه…تو رو خدا فرق این دوتا رو بفهم…
با مشت به پیشانی اش کوبید و گفت:
-وای شاداب..تو خودت خری..بقیه رو هم خر فرض می کنی…یعنی من تو رو بعد از اینهمه سال دوستی نمی شناسم؟فرق بین احترام و عشق احمقانه ت رو نمی فهمم؟فکر کردی نمی بینم چجوری داری سر خودت شیره می مالی؟احترام یعنی اینکه وقتی اسمش میاد رنگ از رخسارت بپره و صدای قلبت رو حافظ از اون دنیا بشنوه؟احترام یعنی اینکه خودت مریض شی به قیمت اینکه یادگار مرد محترمت سالم بمونه؟
حرصم گرفت..این دیگر بی انصافی بود…شال را توی صورتش پرت کردم و گفتم:
-چند بار بگم قضیه دانیار فرق داره؟من دانیار رو دوست دارم…دانیار بهترین دوست منه…اون موقع که فکر می کردم دیاکو مرده چی؟اون موقع به خاطر کی مواظبش بودم؟من هرکاری واسه دانیار می کنم به خاطر خودشه..نه هیچ کس دیگه…!
ابروهایش را بالا برد…خم شد و شالش را از روی زمین برداشت و گفت:
-آها…اینجوریه دیگه؟این حرف آخرت بود؟باشه…تو و بهترین دوستت پیشکش همدیگه…مقصر من هالوام که جوش تو رو می زنم…!برو هر غلطی دوست داری بکن..!به درک اگه غرورت می شکنه..به درک اگه داری خودت رو سبک می کنی…به درک اگه داری شخصیتت رو زیر سوال می بری…به درک…!
در را چنان به هم کوبید که از گوشه پلکم ضربان گرفت…!چرخیدم و به تصویر خودم در آینه نگاه کردم…دستم را بالا بردم و با خشونت به جان لب و گونه ام افتادم…مقنعه ام را روی سرم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم…!
دانیار آمده بود…کمی چشمهایم را مالیدم و سوار شدم.
-سلام…!
حتی در همچین روزی..در چنین روزی که می دانستم چقدر منتظرش بوده..آرام و خونسرد بود.
-سلام…!
حوصله احوال پرسی نداشتم..کمربندم را بستم..
-خوبی؟
-ممنونم..شما خوبین؟
-ممنونم یعنی چی؟خوبی یا نه؟
-بله خوبم.
ماشین را روشن کرد و گفت:
-ولی قیافه ت که اینو نمی گه…با تبسم دعوات شده؟
تعجب کردم:
-شما از کجا فهمیدین؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
-پیش پای تو، اون از خونه بیرون اومد…اونم دقیقا همین ریختی بود..مثل تو…!
اهی کشیدم و گفتم:
-آره..یه کم بحثمون شد…!
لبخند زد:
-ببینم موهات سر جاشه یا نه…!
استرس و ناراحتی جان به سرم کرده بود..کاش راحتم می گذاشت.
-آره سرجاشه..!
فهمید که حوصله ندارم…بحث را عوض کرد.
-دسته گلی که سفارش دادی رو صندلی عقبه..ببین دوستش داری؟
ذوقم کور شده بود..حرفهای تبسم را قبول نداشتم اما هر کلمه اش مثل سوزن در قلبم فرو می رفت.
نیم نگاهی به گل کردم و گفتم:
-دستتون درد نکنه..!
به جای پاسخ تشکرم گفت:
-استرس داری؟
انگشتهایم را در هم پیچیدم و گفتم:
-یه کم…فکر می کنم من نباید می اومدم.
چشمانش را تنگ کرد:
-چرا؟
چطور می گفتم؟
-خب..به هرحال بعد از مدتها قراره برادرتون رو ببینین…شاید بهتر بود تنها باشین.!
خندید..از همان بلندها..از همان کمیابها..
-یه جوری می گی تنها باشیم انگار زن و شوهریم…مثلاً می خوایم چیکار کنیم که جلوی چشم تو نشه؟
امروز روی فرم بود..سرحال بود..!بر عکس من..!
-نه منظورم اینه که…
حرفم را قطع کرد:
-بحث امروزت با تبسم سر دیاکو بوده..درسته؟
همه چیز را می فهمید..همه چیز را می خواند.
-آره..!
جدی شد.
-اگه دوست نداری بیای..مجبورت نمی کنم…!من به خاطر خودت گفتم بیای..!
دوست نداشتم؟جانم داشت در می رفت..فقط برای یکبار دیدن دوباره دیاکو..دوست نداشتم؟از وقتی شنیده بودم دارد می آید خواب از چشمم گریخته بود..دوست نداشتم؟
ترسیدم پشیمان شود و برم گرداند..سریع گفتم:
-نه..فقط گفتم نکنه شما معذب شین..!
از آن نگاههای عاقل اندر سفیهش به سمتم پرتاب کرد و هیچی نگفت.
تا آنجایی که می توانستم پنجه ام را بلند کردم و گردنم را تا آنجایی که انعطاف داشت کشیدم.دانیار غر زد.
-چقدر وول می خوری شاداب..یه دقیقه آروم وایسا دیگه..!
قلبم توی دهانم بود:
-پس چرا نمیاد؟الان کلی وقته که هواپیما نشسته..!
کاپشنم را رو به پایین کشید و مجبورم کرد روی کف پاهایم بایستم.
-طول میکشه…یه کم صبر داشته باش…!
صبر؟نداشتم…تمام این پنج ماه یکطرف..این پنج دقیقه یکطرف…!
-شما که قدتون بلنده چیزی نمی بینین؟
-نه…!
کف دستم عرق کرده بود…دسته گل را به دست دیگرم دادم و با بی قراری نوک کفشم را به زمین کوبیدم.
-اوناهاش..اومدش..!
قلبم به طور رسمی تمام عروق و رباط های نگهدارنده اش را پاره کرد و از جایش کنده شد. از آستین دانیار آویزان شدم و خودم را بالا کشیدم…
-کو؟
دنیار دستش را دراز کرد:
-اوناهاش…! ولی…
مسیر انگشتهایش را با ولع بلعیدم..تا به چیزی که می خواهم برسم..اما قبل از هرچیز چشمانم روی دستهای ظریف زنانه ای که دور بازوی آشنایی حلقه شده بود، قفل کرد…!پلک زدم…شاید این اشتباه تصحیح شود…!
-گفته بود تنها میام…ولی دایی اینا هم که هستن…!
کسی که خوب می شناختمش..حتی بهتر از خودم..چرخید…! مغزم فرمان داد..به سرعت خودم را پشت دانیار قایم کردم.
-چیکار می کنی شاداب؟
گل را به دستش دادم و گفتم:
-هیچی نگین..نگین منم اومدم.
اخم کرد:
-منظورت چیه؟
نزدیک بود بشکنم..نزدیک بود.
-تو رو خدا…نذارین بدونن منم اینجا بودم…خواهش می کنم.
اخمش حجم بیشتری گرفت:
-یعنی چی؟
سعی کردم خودم را در میان مردمی که ایستاده بودند مخفی کنم.
-نمی خوام منو ببینن…خواهش می کنم..!
نگاهی به آنطرف سالن شیشه ای کرد..اما تا قبل از اینکه دوباره سرش را بچرخاند..من گریخته بودم…!
با بدنی که تمامش می لرزید..پشت ستونی سنگر گرفتم و سر چهار انگشت دست راستم را توی دهانم گذاشتم و زل زدم به در خروجی ترانزیت…! دانیار گاهی اطرافش را نگاه می کرد و گاهی برای آدمهای آنطرف شیشه دست تکان می داد.بالاخره قید پیدا کردن مرا زد و برادرش را در آغوش گرفت.
از آن دقایق چیزی نمی گویم…چون چیز زیادی یادم نیست…ستون را بغل گرفته بودم و با حسرت به انگشتان مانیکور شده ظریف نشسته روی بازوان اسطوره ام نگاه می کردم…از آن دقایق چیزی نمی گویم..من بودم و نگاه گرسنه ای که لحظه ای صورت لاغر شده اما همچنان خندان و قوی مردم را ترک نمی کرد…من بودم و دلی که با صدای ضعیف قربان صدقه قد و بالایش می رفت و مغزی که مرتب می گفت..خفه شو..خفه شو..خفه شو…!من بودم وشوری اشکهایی که پوست سرما زده ام را می سوزاند…من بودم و نفسی که می رفت و باز نمی گشت…چیزی نمی گویم..چون در جمع آنها خنده بود و عشق و بوسه و در تنهایی من اشک بود و آه و درد..!چیزی نمی گویم…چون تمام من آنجا بود و هیچکدام آنها اینجا..پیش من نبودند…دهانم را روی سنگ سرد ستون
گذاشتم و برای دل شکسته و خسته ام حرف زدم:
-اومدی؟اومدی بی وفا؟
اشک مجالم نمی داد.
-خوش اومدی…خوشحالم که خوبی…خوشحالم که هنوز سرپایی..خوشحالم که هنوز می خندی…
خندیدم..مثل دیوانه ها…
-بیا..اینم دانیارت..صحیح و سالم تحویلت…دیگه فکر کنم کارت با شاداب تموم شده..دیگه خودت هستی…مواظبشی…یکی ام هست که مواظب خودت باشه…دیگه شادب رو می خوای چیکار؟شاداب بدبخت رو می خوای چیکار؟
راه رفتن را در پیش گرفتند.حتی دانیار هم پشت سرش را نگاه نکرد.من در دنیای آنها جایی نداشتم…هرچه در توانم بود به کار گرفتم تا جایی برای خودم باز کنم…اما نشد..من در دنیای هیچ کس جایی نداشتم…!
-باشه…برو…برو خوشبخت باشی…منکه به جز این چیزی از خدا نخواستم…اما…کاش…
لبم را گاز گرفتم…سرم را به ستون زدم و چشمم را بستم.
-نه..هیچی…کاش نه…همینکه سالمی..همینکه خوبی…واسم کافیه…بیشتر از این چیزی نمی خوام..خدایا..چیزی نمی خوام..!
پوستم می سوخت..چشمم می سوخت…هرچه داشتم می سوخت…سر که بلند کردم دیگر ندیدمشان…!
اشکهایم را پاک کردم و بند کولی ام را در دست گرفتم و سرم را پایین انداختم و رفتم..هم از فرودگاه…و هم از…
#اسطوره
#قسمت #۱۱۶
دانیار:
اعصابم له بود..پاهایم همراهی ام نمی کردند..اینکه در اوج عصبانیت و کلافگی مجبور بودم بخندم بیشتر اذیتم می کرد…عادت به تظاهر نداشتم..اما به خاطر شاداب مجبور به تحمل بودم…از غیب شدن ناگهانی اش خشمگین بودم..اما درکش می کردم…حق می دادم نخواهد بیشتر از این پیش چشم من و برادرم خوار شود…شاید اگر منهم جای او بودم همین کار را می کردم…از دست خودم هم عصبانی بودم..نباید به آمدن ترغیبش می کردم…منکه از احساس دیاکو خبر داشتم..نباید اجازه می دادم بیاید…از دست دیاکو هم عصبانی بودم…با این سورپرایز مسخره اش..باید به من می گفت که تنها نیست و مرا در چنین موقعیت افتضاحی قرار نمی داد.
به طور نامحسوس سرم را چرخاندم…بلکه ببینمش…ببینم که خوب است…اما ندیدمش..و می دانستم که خوب نیست…سوالات دیاکو را با "بله و نه" های سرسری جواب دادم و در نهایت تصمیم را گرفتم…! نمی توانستم شاداب را رها کنم…آن هم تنها…اینجا…کیلومترها خارج شهر..در حالیکه نمی دانستم پول برای بازگشت دارد یا نه…!جانی برای راه رفتن دارد یا نه…!امنیتی در این بیابان دارد یا نه…!نمی شد…هرچه با خودم کلنجار رفتم نشد…حق شاداب این نبود…مرام منهم این نبود!
به ماشین که رسیدیم سوییچ را به دست دیاکو دادم و گفتم:
-می تونی برونی؟
تعجب کرد:
-چرا خودت نمی شینی؟
از دروغ گفتن بیزار بودم…بیزار..!
-من باید اینجا بمونم…چند تا مهمون خارجی داریم که تا یه ساعت دیگه می رسن…باید واسه استقبالشون باشم…ارزش نداره تا خونه بیام و برگردم…شما برین منم خودم رو می رسونم.
دایی خندید..دستی روی شانه ام زد و گفت:
-چه آدم خوش اخلاقی رو هم واسه استقبال فرستادن..!
به زور لبخند زدم و گفتم:
-اونا به اخلاق من کاری ندارن…فقط کار واسشون مهمه…!
نشمین با شیطنت گفت:
-خانومم همراهشون هست؟
از دست این یکی که حسابی شاکی بودم.
-آره…
با چشم اشاره ای به دستش کردم و گفتم:
-ولی نه از ایناش…!
دیاکو اخم کرد.اما نشمین بدون اینکه ناراحت شود جواب داد:
-داداشت تازه سرپا شده…می ترسم تعادلش رو از دست بده.
ابرویم را بالا انداختم و با پوزخند گفتم:
-اینطوری که تو وزنت رو انداختی روی داداش من…به نظر میاد که قضیه برعکس باشه.
دایی سرفه ای کرد و سرش را پایین انداخت.دیاکو با چشم و ابرو اشاره ای داد و گفت:
-دانیار…برو به کارت برس…من خودم رانندگی می کنم.
دستم را توی موهایم فرو بردم..هنوز از راه نرسیده دلخورش کرده بودم…
-باشه…برین..منم میام..!
و سریع برگشتم…محوطه بیرونی را با دقت جستجو کردم و بعد به سالن رفتم…شماره اش را گرفتم…جواب نمی داد…هجوم جمعیت اجازه نمی داد بیابمش…او با آن اندام ظریفش میان اینهمه آدم گم می شد…دوباره شماره اش را گرفتم…باز جواب نداد..به زور خودم را کنترل کردم که گوشی را به در و دیوار نکوبم…دور خودم چرخیدم…جرات نمی کردم در خروجی را ترک کنم..می ترسیدم بیرون برود و من نبینمش…دوباره زنگ زدم و اینبار با صدای نیمه بلند گفتم:
-جواب بده لعنتی…!
دختری از کنار گوشم گفت:
-به من زنگ بزنی جواب می دما…!
به گریم وحشتناک صورت و گنبد روی سرش نگاه تحقیر آمیزی کردم و بدون اینکه جوابش را بدهم رویم را برگرداندم…!
-واه..چه بداخلاق…باز کن اون اخما رو ..زشتت کرده…!
چقدر افسوس خوردم که وقت و حوصله پایین آوردن فکش را نداشتم…! در حالیکه چشمم را در سالن می چرخاندم گفتم:
-برو خانوم…برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه…!
با عشوه حال بهم زنی گفت:
-خب بذار همینجا حواله ش کنیم..!
اوف..خدای من…چه کثافتی دنیا را در بر گرفته…مزاحمین نوامیس جنسیت عوض کرده اند…!
انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و گفتم:
-گمشو از اینجا..وگرنه به جای روزی یه چک حواله اون چاله چوله های صورتت می کنم که حالت اساسی جا بیاد!
رو ترش کرد و گفت:
-برو بابا..فکر کرده نوبرش رو آورده..خلایق هرچه لایق…!
و در حالیکه با هر قدم تمام پایین تنه اش را تکان می داد دور شد.پوفی کردم و دوباره شماره شاداب را گرفتم…با اولین بوق صدای قهقهه بچه ای را شنیدم…زنگ موبایل شاداب بود…گردنم را با تمام قدرت در جهت مخالف چرخاندم و با دیدنش نفس گرفته ام را رها کردم.
سرش را توی یقه کاپشنش فرو برده بود و کولی اش را دنبال خودش می کشید.تمام هیکلش شکستگی را فریاد می زد…من با این دختر ساده و احساساتی چه کرده بودم؟گردنم تیر کشید…محل ندادم و جلو رفتم…صدایش زدم…انگار نه انگار…بازویش را گرفتم..انگار برق از بدنش رد کردند..خشک شد…!
-صبر کن ببینم..معلوم هست کجایی؟
رد اشک بر صورتش مانده بود اما دیگر گریه نمی کرد…با معصومیت جواب داد:
-گم شده بودم…در خروجی رو پیدا نمی کنم…!
دلم لرزید…برای اولین بار در زندگی دلم برای یک دختر لرزید…!
ناگهان عدسی چشمانش گشاد شد.هراسان گفت:
-بقیه کجان؟مگه نرفته بودین؟الان منو می بینن..!ولم کنین تو رو خدا..!
چطور باید آرامش می کردم…این گنجشک سرما زده و ترسیده را؟
-اونا رفتن…نترس…!
دور و بر خودش را نگاه کرد..سرک کشید و پشت سر مرا هم پایید.
-رفتن؟پس شما چرا نرفتین؟
چشمان سرخش آتشم می زد..ترسیدم با کمی بیشتر دست دست کردن مرتکب اشتباه شوم..!
-نکنه انتظار داشتی اینجا ولت کنم؟
موهایش را زیر مقنعه داد و گفت:
-بهشون گفتین من اینجام؟گفتین می خواین بیاین پیش من؟
برای سرپوش گذاشتن روی احساسات خروشانم از روش خشونت استفاده کردم.
-نخیر…نگفتم…میای بریم یا نه؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-نه..خواهش می کنم برین..من می خوام تنها باشم.
بازویش را کشیدم و گفتم:
-که چی مثلاً؟
مقاومت نکرد..التماس کرد:
-تو رو خدا…می خوام قدم بزنم…می خوام تنها باشم..!
از سالن بیرون رفتیم…در خودش جمع شد و لرزید.
-اینجا جای قدم زدن نیست…وقتی برگشتیم تهران هرجا خواستی می تونی قدم بزنی..!حتی می تونی خودت رو بکشی..ولی اینجا جاش نیست..!
به سمت ایستگاه تاکسیرانی رفتم..دنبالم دوید و گفت:
-تو همین محوطه قدم می زنم..بعدش از همینجا تاکسی می گرم و می رم..فقط شما برین…تو رو خدا آقا دانیار…!
کیف پولم را در آوردم و گفتم:
-نه..با هم اومدیم..با همم بر می گردیم…!
بغض کرد:
-چرا به حرفم گوش نمی دین.
کولی اش را از دستش گرفتم و گفتم:
-از یکی دیگه عصبانی هستی..منو واسه چی دک می کنی؟
در تاکسی را باز کردم و منتظر ماندم سوار شود…ملتمسانه نگاهم کرد اما چون هیچ انعطافی ندید آهی کشید و سوار شد.کنارش نشستم گفتم:
-الان این اداها یعنی چی؟مگه قبلاً نمی دونستی؟مگه بهت نگفته بودم؟
نای حرف زدن نداشت…اما نمی خواستم در خودش فرو رود…باید حرف می زد…کاری که من در شرایط بحرانی زندگی ام نکردم و…
-ادا در نمیارم…فقط دلم تنهایی می خواد…همین..!
چرا گریه نمی کرد؟کاش گریه می رد..کاری که من در شرایط بحرانی زندگی ام نکردم و…
-تنهایی می خوای یا ندیدن ریخت حاتمی ها؟
باز آه کشید.
-همینکه حال هردوتون خوبه واسه من کافیه..!
در این حال خوب…شاداب بیشترین نقش را داشت…کدام مردی و مردانگی این را فراموش می کرد؟
-جدی؟پس چرا اینقدر بهم ریختی؟
نگاهم کرد..جا خوردم…دو حفره دیدم…دو حفره سیاه…دو چاله عمیق آشنا…مثل همانهایی که هر روز صبح توی آینه می دیدم.
-من حالم خوبه..فقط خوابم میاد…خیلی خستمه..انگار صد ساله که نخوابیدم.حالا که خیالم از شما و برادرتون راحته فقط می خوام بخوابم.
و پیشانی اش را به شیشه زد و چشمانش را بست…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۷
به تهران که رسیدیم سرش را بلند کرد و گفت:
-من آزادی پیاده میشم…می خوام برم خونه تبسم اینا…!
ساعت گوشی را چک کردم و گفتم:
-آدرس بده می رسونیمت.
با قاطعیت گفت:
-نه…خودم می رم…اینجا دیگه تهرانه…
انگار واقعاً نیاز داشت تنها باشد…اصرار نکردم..اما نگران بودم.راننده نگه داشت..پیاده شدم تا او پیاده شود.از نگاه کردن به چشمانم اجتناب می کرد.فقط گفت:
-خداحافظ…
مثل روح از کنارم گذشت.دست دراز کردم و بند کیفش را گرفتم.
-شاداب؟
درآن سرمای کشنده…داغی نفسش یخ را هم آب می کرد.
-بله؟
-رسیدی خونه بهم خبر بده…!
فقط سرش را تکان داد و رفت.
کلید اندختم و وارد خانه شدم.دایی و نشمین توی پذیرایی نشسته بودند.سلام کردم و گفتم:
-دیاکو کو؟
دایی ماسکش را برداشت…خس خس سینه اش شدیدتر از قبل بود.
-خسته شده بود..خوابیده…
کتم را در آوردم و به سمت اتاق رفتم..دستگیره را آهسته پایین کشیدم و وارد شدم…با لباس و بدون اینکه پتویی رویش بکشد دراز کشیده بود…ایستادم و نگاهش کردم…هنوز بعد از پنج ماه باورم نمی شد که نمرده…که هست…که همچنان هست…!وجودش آرامشی داشت که با تمام سختیهای دنیا برابری می کرد…شاید بهتر بود بیدارش نمی کردم…اما دلم تنگ بود…دلم برای تنها تکیه گاهم در این دنیا تنگ بود…
جلو رفتم و لبه تخت نشستم…از سنگینی من و پایین رفتن تشک بیدار شد..چشمانش مست خواب بودند…اما لبخند زد…چطور یک لبخند می توانست شب را اینچنین چراغانی کند؟
-اومدی؟
میل شدیدی به لمس صورتش داشتم..می خواستم واقعی بودنش را باور کنم.
-آره…بیدارت کردم؟
دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
-نه…منتظرت بودم.
به فضای اندک کنارش نگاه کردم…فهمید چه می خواهم…برایم جا باز کرد و گفتک
-بیا…
دراز کشیدم…چقدر احمق بودم که قدر بودنهای برادرم را نمی دانستم.
هر دو به عادت بچگی…دستهایمان را قلاب کردیم و روی سینه گذاشتیم و به سقف زل زدیم.
-تعریف کن واسم.
چه می گفتم؟من تعریف کردن بلد نبودم.
-از چی؟
-از همه چی…از خودت…از کار و بار…از شاداب…
شاداب…!
-چی بگم؟
-شاداب کجاست دانیار؟الان چند ماهه که حتی یه تماسم با من نگرفته…هرچی می پرسم همش می گی درس داره..کار داره…نکنه چیزی شده که به من نمی گی؟اتفاقی واسش افتاده؟
شاداب…!
-فکر می کردم حداقل امروز واسه استقبال بیاد…اصلاً خودت گفتی میاد..پس چی شد؟
چه شده بود؟مرده بود..!
-دانیار؟چیزی هست که من ازش بی خبرم؟
خواستم بگویم هست…از عشق شاداب بی خبری…! اما جلوی دهانم را گرفتم.
-نه..حالش خوبه..درگیر کار و درسه…
-مطمئنی؟
مطمئن بودم…اما نه از خوب بودنش…از نابودی اش…!
-آره…خوبه…خیالت راحت..!
-خدا کنه…دلم می خواد ببینمش…باید ببینمش…باید تشکر کنم…به نظرت چطوری می تونم از خجالتش در بیام؟
خدا را شکر که تاریکی پوزخندم را می پوشاند…خبر نداشت که همین امروز از خجالتش در آمده بود.
-نمی دونم…!
-تو مرتب می بینیش؟
-آره.
-پس بالاخره با هم کنار اومدین…!
هنر من نبود…!شاداب…با همه کنار می آمد..با همه راه می آمد..در مقابل همه صبوری می کرد..!
-آره…!
-باورت میشه تو اون لحظاتی که مرده بودم و تلاش دکترها رو واسه نجات زندگیم تماشا می کردم صداش رو می شنیدم؟تو رو می دیدم…صدای اون رو می شنیدم…تو هیچی نمی گفتی…اما اون همش می گفت خدا..خدا..خدا…هر خدایی که اون می گفت من رو یه قدم به جسمم نزدیک تر می کرد…نمی دونم چطور برگشتم…اما مطمئنم حرف شاداب اون بالا پیش خدا بدجوری نفوذ داره..مطمئنم…!
خواستم بگویم..دل شکسته اش چه؟آنهم پیش خدا نفوذ دارد؟
-همیشه به دایی می گم…می گم اگه خدا دایان رو ازمون گرفت در عوضش شاداب رو بهمون داد…نمی دونم چطوری بابت خیال راحتی که حضورش در کنار تو، به من می داد ازش تشکر کنم…اگه از دلسوزی و قلب مهربون و محبت بی دریغش به تو خبر نداشتم محال بود دووم بیارم.
چشمانم را روی هم فشار دادم..همان قلب مهربان اینطور به خاک سیاهش نشانده بود.
-تو اولین فرصت..اصلا همین فردا می رم سراغش…حقشه که دستش رو ببوسم…
همان دستهایی که اثر گاز دندانهایش تمام پوست و گوشتش را کبود کرده بود…!
-شاید بهتر باشه بریم خونشون…اونجور که تو تعریف می کردی پدر و مادرش هم کم نذاشتن…موافقی؟
موافق نبودم…دیاکو برادرم بود..جانم بود…اما نمی خواستم به شاداب نزدیک شود…نمی خواستم بیشتر از این عذابش دهد.
-خوبه…!
خندید.
-فکر می کردم عوض شدی…ولی هنوزم جوابات یه کلمه ایه…!
دستهای قلاب شده ام را زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-چرا نگفتی دایی و نشمین هم میان؟
چرخید و به پهلو خوابید.
-می خواستیم سورپرایزت کنیم..!
فکر کنم اینبار پوزخندم را دید…!
-یعنی به نظرت دیدن دایی اینا اینقدر هیجان انگیزه واسه من؟
ضربه ای به بازویم زد و گفت:
-دیدن اونا نه…اما شنیدن خبر نامزدی من چرا…!
تا کنون دنیا دو بار بر سرم آوار شده بود…ایندفعه بار سوم بود…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۸
شاداب:
-قربون اون شکل ماهت برم الهی…دورت بگردم…عزیزم…بیا یه کم از این غذا بخور…ببین سوپ ورمیشل درست کردم واست…یه کم بخور که این لرز از جونت بیرون بره…هنوز دستات یخه…اصلاً حموم گرمه…برو یه دوش بگیر…حالت جا میاد…!
من یاد گرفته بودم…یاد گرفته بودم که خدا را فقط به خاطر داشته هایم شکر کنم و چشم روی نداشته هایم ببندم…شکر کردم..به خاطر داشتن تبسم…دوستی که حتی دلخوری اش را به رویم نمی آورد…دوستی که به جای من اشک می ریخت و غصه می خورد…دوستی که تنها پناه روزهای دلتنگی ام بود.دستم را بالا آوردم و روی صورتش کشیدم.
-منو بخشیدی تبسم؟
دستش را روی دستم گذاشت:
-چیو ببخشم؟چرا اینجوری حرف می زنی؟داری حلال خواهی می کنی؟می خوای خودت رو بکشی؟
خندیدم..از همان ها که وقتی کارت از گریه می گذرد..بر لبت می نشیند!
-نه دیوونه…خودکشی چیه؟مگه خلم؟
خیسی اشک را از صورتش گرفت و گفت:
-چه می دونم..وقتی با اون حال و روز دیدمت فکر کردم مردی…
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-نه بابا…من پوستم کلفته..فقط خیلی سردم شده بود..از آزادی تا اینجا پیاده اومدم.
موهایم را نوازش کرد.
-یعنی واقعاً خوبی؟
نمی دانم چه بودم..خوب یا بد..نمی دانستم…!در نوعی خلا و بی حسی شنا می کردم.
-آره..خوبم…چون می دونم همونطور که من حق دارم دوستش داشته باشم اونم حق داره منو نخواد…!
چکیدن های اشک تبسم را احساس می کردم.
-بسکه بی لیاقته خاک بر سر…!
سرم را بلند کردم و انگشتم را روی لبش گذاشتم.
-هیش…نگو…دیاکو لیاقت بهترینها رو داره…بهترین زن…بهترین زندگی…تو فقط یه جنبه از زندگیش رو می بینی…ولی من از همه چیش خبر دارم…حقشه با کسی که خودش انتخاب می کنه و خودش می خواد…زندگی کنه…فقط من می دونم امثال دیاکو چقدر تو این دنیا کمه…من می دونم چقدر این دنیا بهش بدهکاره…من می دونم سهمش از خوشبختی چقدر بیشتر از منه…حالا تنها کاری که می تونم بکنم اینه که باشه…وجودش یه نعمته..یه وزنه واسه خیلیا…من به همین بودنش دلخوشم…بسمه..بیشترش رو می خوام چیکار؟اون موقع که مرده بود…فکر می کردم مرده..حاضر بودم هرچی دارم و ندارم رو بدم تا اون برگرده…واسه منی که اون روزا رو تحمل کردم و دووم آوردم…اینا دیگه چیزی نیست…دیگه می دونم که نمی میرم..می دونم که بالاخره حالم خوب میشه..!
با انگشت اشکهای غلتان روی صورتم را پاک کرد:
-ولی اون حق نداشت با تو این کار رو بکنه…اون که می دونست تو دوستش داری…اون که می دونست چقدر مدیونته…
سرم را به شدت تکان دادم:
-عیبی نداره…می دونی چه روزایی رو پشت سر گذاشته؟می دونی با چه دردی کنار اومده؟می دونی چه چیزای رو دیده و تحمل کرده؟اگه حالا کسی هست که بتونه آرومش کنه…بذار آروم شه..بذار یه کمم روی قشنگ زندگی رو ببینه…
درد داشت گفتن این حرفها..درد داشت…سرم را توی سینه تبسم فرو بردم.
-حق داره منو نخواد..من که چیزی از مردا نمی دونم..چیزی از شوهرداری و خونه داری و بچه داری بلد نیستم…من چطور می تونم بهش آرامش بدم در حالکه هنوز دست چپ و راستم رو از هم تشخیص نمی دم؟منم جای اون بودم با دختری مثل شاداب ازدواج نمی کردم..شاداب چه هنری داره به جز گریه کردن؟چی بلده به جز نالیدن؟شاداب چی داره واسه خواستن؟چی داره؟
تبسم محکم در آغوشم گرفت…صدایش دورگه شده بود.
-باشه شاداب…باشه عزیزم…هرچی تو بگی…اینجوری با خودت نکن…اینجوری نکن…تو نمی دونی…تا حالا افشین صدبار بهم گفته که با شاداب بودن لیاقت می خواد..دیاکو هرچقدرم خوب..هرچقدرم پاک..هرچقدرم همه چی تموم…بازم واسه تو کمه…کسی که بتونه از این همه مهربونی…از این ذات مثل شیشه راحت بگذره..کسی که قدر همچین گوهری رو ندونه..واسه تو کمه..!
هق زدم…این حرفها مرهمم نمی شد…نمی شد…!
-اما به قول خودت می گذره..به قول خودت تموم میشه…اگه دور این دو تا برادر رو خط بکشی همه چی درست میشه…دیگه بسه هرچی اشک به خاطر این دو نفر ریختی..بسه هر چی غصه این دو نفر رو خوردی…ببین..حتی یه زنگم نمی زنن بپرسن مردی یا زنده ای…!
پاهایم را توی شکمم جمع کردم و گفتم:
-کاش می شد چند روز برم یه جایی که کسی نباشه…کاش می شد برم تبسم…دیگه تهران رو دوست ندارم..دانشگاه رو دوست ندارم…شرکت رو دوست ندارم…کاش می شد برم…اگه به خاطر مامان اینا نبود انتقالی می گرفتم..می رفتم یه شهرستان دور..جایی که دست هیچ کس بهم نرسه…کاش می شد.
خم شد و موهایم را بوسید.
-شاید بشه یه کاریش کرد..سه چهار روز با هم می ریم رودهن…خونه مامان بزرگم…هیچ کی نیست…فقط من و تو و مامان بزرگ…خوبه؟ می خوای؟
می خواستم…بیشتر از هرچیزی در این دنیا…دیگر نگران ناهار و شام و تنهایی و مریضی کسی نبودم…دیگر بار مسئولیتی روی دوشم سنگینی نمی کرد…فقط خودم بود و خودم…باید می رفتم…مهم نبود کجا…مهم نبود که برگشتنی در کار باشد
#اسطوره
#قسمت #۱۱۹
دانیار:
صدای باز و بسته شدن در بالکن را شنیدم و از سرفه های خشن..به حضور دایی پی بردم.بی اختیار خودم را جمع و جور کردم و پک محکمی به سیگار تازه روشن شده زدم و دورش انداختم.
-راحت باش پسر جون…هوای تهران خیلی آلوده تر از سیگار توئه…!
دستانم را زیر بغلم فرو بردم..چرا این هوا گرم نمی شد؟ گفتم:
-بهتره برین داخل..خیلی سرده…!
لبه های کتش را بالا داد و ماسکش را روی دهانش زد.
-خب؟چی باعث شده که توی این هوای سرد بیای بیرون؟
باد سردی هم می وزید…!
-سیگار..!
نگاه گوشه چشمی اش مثل خودم بود.
-سیگار؟یا اون چیزی که از وقت اومدن ما مثل خوره به جونت افتاده؟
انگار رک گویی اش هم مثل خودم بود.
-هر دوش…!
سرش را تکان داد.
-اون خوره رابطه دیاکو و نشمین نیست؟
تیزی و ذهن خوانی اش هم مثل خودم بود.
-اصل قضیه این نیست…اما بی ارتباط هم نیست!
-کمکی از دست من برمیاد؟
نگاهش کردم.وجودش مثل آهنربا مغناطیس داشت.
-نه…!
او هم نگاهم کرد…چشمانش هم مثل خودم بود…سرد و سخت.
-اگه اشکالی تو این ازدواج می بینی بگو..!
نگاه مستقیمش حرف زدن را سخت می کرد.هوای یخ زده را به ریه هایم فرستادم و گفتم:
-به نظرتون چطوری با دیاکو حرف بزنم که عصبی نشه؟
ماسکش را برداشت…پوزخند روی لبش هم مثل خودم بود.
-یعنی اینقدر کار سختیه؟حرف زدن بدون دعوا؟
موهای آشفته ام را چنگ زدم و گفتم:
-اگه سخت نبود از شما نمی پرسیدم.
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
-دیاکو بیست روزه که مرخص شده…هنوزم خوب نیست…اگه قبول کردیم ریسک اومدنش به ایران رو بپذیریم فقط به خاطر این بود که اعصابش آروم باشه…یعنی عصبی شدن واسش از تحت نظر نبودن خطرناک تره.پس اگه چیزی هست که فکر می کنی اذیتش می کنه بهش نگو..!
دقیقاً نمی دانستم باید چه کسی را به خاطر این شرایط لعنت کنم.
-پس چیکار کنم؟
همان چشمان سرد و سخت..هوشیاری تمام عالم را در خود داشتند.
-یعنی اینقدر مهمه؟
چشمم را باز و بسته کردم.
-مهمه…!
-یعنی مهم تر از سلامتیش؟
نه…اما شاداب…!
-نه…!
-اگه الان باهاش حرف بزنی تغییری توی شرایط پیش میاد؟اون مشکلی که هست حل میشه؟
فکر کردم…اگر می گفتم تغییری در رابطه شاداب و دیاکو پیش می آمد؟
-نه..حل نمیشه…!
چشمش را تنگ کرد.
-خب پس گفتنش چه ارزشی داره؟
شکمم را به نرده های حصار تکیه دادم و خم شدم و خیابان را نگاه کردم.
-وجدانم آروم می گیره.
سکوت کرد.آنقدر طولانی که فکر کردم رفته..سرم را برگرداندم و دیدم که متفکرانه به صورتم زل زده…ماسکش را روی صورتش گذاشت..شانه ام را فشرد و گفت:
-پس بگو…اگه وجدانت ناراحته،یعنی خیلی مهمه…! وجدان چیزی نیست که بشه راحت ازش گذشت…
اینبار من متفکرانه نگاهش کردم…چقدر این مرد عجیب بود…وجدان حتی بالاتر از زندگی یک آدم..!نباید می پرسیدم..اما پرسیدم..!
-اگه این بحث رابطه مستقیم با آینده نشمین داشته باشه چی؟
خندید…دستش را از روی شانه ام برداشت..ماسکش را زد و گفت:
-همیشه خیر در آن چیزی ست که پیش می آید…!
نمی توانستم چشم از جاذبه نگاهش بگیرم…چند بار سرفه زد و گفت:
-بیا داخل…با ذات الریه گرفتن حال وجدانت خوب نمیشه…!
راست می گفت..سکوت و خودخوری هرگز به اندازه این چند کلمه حرف زدن حالم را خوب و دلم را مطمئن نکرده بود.
در اتاق را بستم و شماره شاداب را گرفتم..دیر وقت بود و هنوز خبری از او نداشتم.کلافه بودم چون امشب اس ام اس نداده بود که "توی سرما سیگار نکشین" اس ام اس نداده بود که:" رادیاتورها رو چک کردین؟" اسم اس نداده بود که" شام خوردین؟" اس ام اس نداده بود که " پنجره رو باز نذارین"…اس ام اس نداده بود و این فقدان اس ام اس هایش…!
با دومین بوق صدای شاکی اما آهسته تبسم توی گوشی پیچید:
-بلــــــه؟
اه…حوصله این یکی را اصلا نداشتم.
-گوشی رو بده به شاداب.
-گربه سلامتون رو خورده یا ادبتون رو؟
روی تخت نشستم و گفتم:
-واسه حرف زدن با تو زنگ نزدم که سلامت کنم.گوشی رو بده به شاداب…
-شاداب خوابه…!
-بیدارش کن!
-نمی کنم…!
اوف…!صدایش کمی بالا رفت.
-چی می خواین از جونش؟چرا دست از سرش برنمی دارین.
قطعاً یک روز این دختر را تا حد مرگ کتک می زدم و زبانش را کوتاه می کردم.
-به تو ربطی نداره…کاری رو که گفتم بکن…!
-گفتم خوابه…به زور آرامبخش خوابوندیمش…یه ساعت خواب رو هم باید زهرش کنین؟
به جای گردن او، رو تختی را فشار دادم.
-منم گفتم بیدارش کن…تو کاری هم که به تو مربوط نیست سرک نکش..یالا…
جیغهای خفه اش اعصابم را خراش می داد.
-بیدار نمی کنم…می خوای چیکار کنی مثلاً؟
خدایا..صبر…
-مثلاً همین الان بلند میشم میام دم خونتون..دوست داری؟
ههه بلندی گفت:
-خونه ما رو بلد نیستی..!
عجب رویی داشت.
-می خوای امتحان کنی؟
کمی مکث کرد و گفت:
-تهدید نکن…در حال حاضر آرامش شاداب از همه چی واسم مهم تره.
صدای خواب آلودی از آنطرف خط گفت:
-کیه تبسم؟
تبسم هول شد و گفت:
-هیچ کس…مزاحمه…!
و قطع کرد…با کلافگی دوباره شماره را گرفتم..کسی جواب نداد..سه باره گرفتم…!
-سلام..!
قلبم آرام گرفت…با آن صدای آرام..آن متانت همیشگی..!
-سلام…خوبی؟
-بله.ممنون.شما خوبین؟چیزی شده که اینوقت شب تماس گرفتین؟
چیزی شده بود؟نه..فقط..اس ام اس نداده بود..!
-قرار بود وقتی رسیدی بهم خبر بدی.
صدای غرغر تبسم را شنیدم…عصبی شدم.
-شاداب برو یه جایی که قدقد این دختره رو نشنوم.
چند لحظه چیزی نگفت و بعد زوزه باد توی گوشی پیچید:
-بفرمایین.
-تو حیاطی؟
-آره…!
گفتن این حرف برای خودم هم عجیب بود.
-چیزی تنت هست؟سرما نخوری.
انگار برای او هم عجیب بود.چون تنها گفت.
-آره.
توی حرف زدن کم آورده بودم…نمی دانستم چه باید بگویم…فقط می خواستم صدایش را بشنوم.
-خب؟چرا خبر ندادی؟
-ببخشید…یادم رفت.
باورم نمی شد…شاداب یادش نمی رفت…!
-فردا میام دنبالت…می ریم یه جایی می شینیم و حرف می زنیم..خوبه؟
آه کشید.
-نه نیازی نیست…ممنون..!
-نگفتم که تشکر کنی..باید حرف بزنیم…
-آقا دانیار…
صدایش شکست.
-خواهش می کنم بذارین تنها باشم.
پیشانی ام را به تاج تخت زدم.
-باور کنین حالم خوبه…خیلی وقته که با این قضیه کنار اومدم..فقط خستم…می خوام چند روز با خودم خلوت کنم.
چند روز؟؟؟
-شایدم یه مسافرت برم…امتحان پس فردا رو که بدم می رم…حالم بهترم میشه…
می خواست برود؟؟؟
-از هیچ کس هم دلخور نیستم…اصلاً مگه میشه دلخور باشم؟قهرم نیستم…اصلا قهر کردن رو بلد نیستم…! باشه؟
می خواست برود؟چند روز؟
-کجا می ری؟
-رودهن…
-چند روز؟
-سه چهار روز.
ناخنم را روی لحاف مشکی و طوسی کشیدم.
-باشه…تو پس فردا می خوای بری…من فردا می خوام ببینمت..!
صدایش بغض داشت.
-اما من نمی خوام ببینمتون…!
عصبانی شدم.
-چرا؟گناه من چیه این وسط؟چون برادر دیاکوام؟
خودم از این عکس العمل بی سابقه جا خوردم…از این حس بدی که از رفتنش داشتم..از این غمی که "مرا نخواستنش" در دلم نشانده بود…!
احساس کردم گریه می کند.
-نه…مشکل شما نیستین…دلم دیدن هیچ کس رو نمی خواد.
صدای تبسم آمد:
-شاداب…بیا تو..الان یخ می زنی.
دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
-باشه…فعلا برو بخواب…فردا حرف می زنیم…!
نفسش را فوت کرد و گفت:
-خداحافظ.
موبایلم را روی دهانم گذاشتم…حالم بدجوری گرفته بود…دراز کشیدم…گوشی را روی نقطه ای از تخت پرت کردم و کف دستانم را روی چشمانم گذاشتم.
-بیداری؟
دیاکو بود.
-آره.
-فکر کردم داری تلفنی حرف می زنی.
وقتش بود.
-آره با شاداب…
-با شاداب؟پس اونقدرا هم خارج از دسترس نیست.
دستم را برداشتم و گفتم:
-واسه کسی که بخواد پیداش کنه…نه!
نشست.
-پس مشکل منم…درسته؟از من دلخوره؟
سلامتی دیاکو یک طرف…غرور شاداب از طرف دیگر قشر خاکستری مخم را به تفکر واداشت…!
-دلخور نیست…فقط دیگه نمی خواد باهات در تماس باشه.
اخم کرد.
-به خاطر نشمین؟
پس می دانست.گردنم را مالیدم.
-نه…اون که از نامزدیت خبر نداره.فقط فهمیده که به درد همدیگه نمی خورین.
ابروهایش را بالا برد و گفت:
-واقعاً؟چطور یه دفعه ای به این نتیجه رسید؟
بالش را پشت کمرم هل دادم و نشستم.
-همونطور که تو یه دفعه ای به نتیجه رسیدی که نشمین واست مناسبه.
لبخند زد:
-به نظر میاد اونی که دلخوره تویی.واقعاً در مورد شاداب منو مقصر می دونی؟
مقصر؟نه..نبود…اما شاداب…!
-نه…عاشقی که به زور نیست…به دله…!
باز لبخند زد.
-عاشقی؟فکر می کنی من عاشق نشمینم؟اشتباه می کنی…چون نیستم..هرچی دنبال اون حس تندی که به کیمیا داشتم می گردم…پیداش نمی کنم…انگار دوران اون احساسهای شدید و داغ واسه من گذشته…! اما اینو می دونم که دختر خوبیه..دست پرورده داییه…مثل خودمون بدختی و آوارگی کشیده و به راحتی به اینجا نرسیده.فرهنگ منو می فهمه و درک می کنه…همه شرایط منو پذیرفت…بیماریم رو…تعصباتم رو…اعتقاداتم رو…!نجیبه..بچه دوسته..خانواده دوسته…دلسوزه..! دایی پیشنهاد داد…منم قبول کردم.نه به خاطر رودروایسی و این چیزا…واسه اینکه احساس نیاز می کردم…نیاز به یه خانه و کاشانه نرم بعد از اینهمه آوارگی…نیاز به یه همدم بعد از اینهمه بی همدمی…نیاز به یه همسر بعد از اینهمه تنهایی…نشمین دختر مهربونیه…بی شیله پیله و ساده…کنارش آرومم…حس خوبی بهم می ده…و اینا واسه مردی تو شرایط من مهمترین ملاکه واسه ازدواج.یه محرمیت ساده خوندیم و اومدیم که جشن عقد رو اینجا بگیریم…می خواستم عقدم تو کشور خودم و کنار برادرم باشه.فکر نمی کردم اینقدر تلخ برخورد کنی.
پوفی کردم و جواب ندادم.
-شاداب هم…خودت می دونی که همیشه واسم عزیز بوده…خیلی خیلی عزیز…اما حسم نسبت به اون هیچ وقت فراتر از حس یه برادر به خواهرش نرفت…حس کمی نیست..خیلی قویه…اما خواهر برادریه…شرمم می شد بخوام حتی به ازدواج باهاش فکر کنم…می دونم که اونم بعد از چند سال…وقتی یه کم بزرگتر بشه با تجربه تر بشه می فهمه که اون آدم ایده آلی که دنبالشه من نبودم…! چیزی که شاداب رو به سمت من کشوند خلا پدرش بود…خلا مردی که حمایتش کنه…خلا مردی که بتونه بهش تکیه کنه…احساس شاداب از کمبوداش ناشی می شد اما اونقدر به رویاهاش بال و پر داد که …! باور کن..به شرافتم قسم…تو بزرگ شدن این بادکنک توخالی..من هیچ نقشی نداشتم…از وقتی احساسش رو فهمیدم از هر فرصتی استفاده کردم تا بدون رنجوندنش اشتباهش رو گوشزد کنم.مستقیم و غیر مستقیم…باور کن دانیار…این اتفاق تقصیر من نیست…!
می دانستم…دیاکو را بهتر از هرکسی می شناختم…اما شاداب…!
دستم را توی موهایم فرو بردم و گفتم:
-باشه…می دونم اون علاقه ای به دیدنت نداره…اما اگه دیدیش…لطفاً مثل یه آدم بزرگ باهاش حرف بزن و واسش توضیح بده…!تو دوتا گوش واسه شنیدن شاداب،بهش بدهکاری!
لبخند گرمی زد و دستش را به معنای اطاعت روی چشمش گذاشت.
#اسطوره
#قسمت #۱۲۰
شاداب:
-25/. هم نمی گیرم…خیلی افتضاح دادم.
تبسم درحالیکه تند تند جزوه را ورق می زد گفت:
-منکه فکر کنم یه چیزیم به استاد بدهکار شدم.
از بی خوابی و گریه های دیشب سرم گیج می رفت و تهوع داشتم.
-حالا این به جهنم..امتحان فردا رو بگو…نصف نمره پایان ترمه…چه خاکی تو سرم بریزم؟
تبسم نچ نچی کرد و گفت:
-وای..اینم اشتباه جواب دادم…شاداب این لامصب شکست عشقی بود یا مسهل؟ ببین چجوری شکممون رو روون کرد…تو عمرم اینجوری چیز نکرده بودم…همشم وسط ورقه امتحان بی مروت…!
در هر شرایطی تبسم می توانست خنده بر لبم بیاورد.
-من شکست عشقی خوردم…تو چته؟
-من چمه؟دیشب تا صبح داشتم واسه افشین نقشه می کشیدم…به جان خودم دست از پا خطا کنه از ترموستات و کاربورات و انژکتور ناامیدش می کنم..منکه مثه تو نیستم،هرکی هر بلایی سرم بیاره فقط زر بزنم…!مستقیم وارد عمل میشم…خاک بر سریش رو نشونه می گیرم تا دیگه غلط اضافه نکنه.
یاد دمپایی که برای دانیار پرت کرده بود افتادم.
-آره..مثل اون بلایی که سر دانیار آوردی.
صورتش را به علامت چندش جمع کرد و گفت:
-ایش…خاک بر سرِ خاک بر سری اون…بی ادب بی شخصیت..میگه پرتابت سه امتیازی نبود…ترموستاتش رو گُل فرض کرده…ایش..ازش متنفرم…!
یاد دانیار حالم را گرفت.دیشب در اوج عصبانیت از یک پسربچه دو ساله هم مظلومانه تر گفته بود"گناه من چیه این وسط؟"
-خبر مرگشم..عین میرغضب منتظرته…شاداب چرا اینا رو شوت نمی کنی برن گم شن؟
به سرعت مسیر نگاه تبسم را دنبال کردم و گفتم:
-کوش؟
دستش را دراز کرد و گفت:
-اوناها..مگه اون ماشین سیاهه مال اون نیست؟با اون رنگ مزخرفش..آدم یاد نعش کش می افته…!
راست می گفت..دانیار بود…فراموش کرده بودم که برنامه لحظه به لحظه زنگی ام را می داند.
-بهش گفته بودم نیاها..!
تبسم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-اگه با این لحنی که الان داری به من می گی بهش گفتی که از صدتا حرف خاک بر سری بدتر بوده گاگول…!
حواسم پرت بود.
-چجوری گفتم مگه؟
ضربه ای که با هر دوستش بر سرم کوفت برق از چشمم پراند.
-امممم…واقعاً تو ثابت کردی انسان زاده خر است نه میمون…! گمشو از جلوی چشمام..دیگه نبینمت.
به افشین که از دور می آمد اشاره دادم و گفتم:
-کیس تو هم داره تشریف میاره…برو و اینقدر به من گیر نده.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-منظورت چیه "کیس تو هم"..از کی تا حالا این خاویاره کیس تو شده؟ها؟
با کلافگی گفتم:
-وای..چی می گی تبسم؟دیوونم کردی.برو دیگه.افشین منتظره.
دستم را کشید.
-تو هم بیا بریم…ولش کن این روانی رو…آخرش یه روز زنجیر پاره می کنه و یه بلایی سرت میاره ها..ببین کی گفتم.
ابروهایم را در هم گره زدم.این طرز صحبت را در مورد دانیار نمی پسندم.
-گناه داره..تا اینجا اومده..بذار برم ببینم چی می گه…از اونطرفم می رم خونه خودمون..شب زنگ می زنم واسه رودهن هماهنگ کنیم..خب؟فعلا…
دیگر اجازه حرف زدن به او ندادم..دانیار از انتظار بیزار بود.سریع عرض خیابان را طی کردم و سوار شدم و گفتم:
-سلام…!
-سلام…!
عزرائیل را با داس و چشمان آتشبارش در مقابل خودم دیدم…نفسم قبل از قلبم رفت…یعنی مرگ اینقدر وحشتناک بود؟
May 11
#اسطوره
#قسمت #۱۰۶
دانیار:
با سماجت پا به پایم بالا آمد..به شدت نفس نفس می زد و صورتش گل انداخته بود…اما اعتراض نمی کرد…می دانستم فضای اینجا را دوست دارد و برای اینکه بهانه به دست من ندهد و از این جمعه های دوست داشتنی اش محروم نشود تحمل می کند و دم نمی زند.دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم…به هرحال من ورزشکار بودم و این مسیر سالها پذیرای من بود اما برای این دختر نحیف و ضعیف…این راه فراتر از طاقتش بود.به ایستگاه بعدی که رسیدیم با دست مسیرش را عوض کردم و گفتم:
-بیا اینجا یه کم استراحت کنیم…!
نفسش در نمی آمد…اما کم نمی آورد.!
-وا..چه زود خسته شدین..هنوز که راهی نیومدیم…
درز مقنعه اش را تا جایی که می شد کج کردم و گفتم:
-روتو برم بچه…بدو برو رو اون صندلی بشین تا بیام…!
با حرص مقنعه اش را درست کرد و گفت:
-این چه علاقه ایه که شما به مقنعه من دارین؟
خندیدم و گفتم:
-همون علاقه ایه که تو به آستین لباسای من داری…!یه پیرهن سالم واسم نذاشتی..!
اخم کرد:
-من واسه اینکه توجهتون رو جلب کنم اینکارو می کنم…چون هیچ وقت به حرفام گوش نمی دین…!
دستم را به سمت مقنعه اش بردم..سرش را دزدید و دور ایستاد و دستش را روی بینی اش زد و گفت:
-دماغ سوخته…!
و با سرخوشی به سمت صندلی دوید…با عمو حیدر دست دادم و گفتم:
-دو کاسه آش رشته داغ…!
چشمش را توی محوطه چرخاند و گفت:
-بالاخره بعد از اینهمه سال…تو هم تنهایی رو بوسیدی و کنار گذاشتی…واست خوشحالم پسرم…!
بی اختیار سر چرخاندم و شاداب را جستجو کردم…دستهایش را بهم می مالید و نگاهش به جایی که نمی دیدم خیره مانده بود.
-دختر خوبی به نظر میاد..سنگین و خانوم…امیدوارم خوشبخت شین…!
در دل خندیدم…چه فکری کرده بود این پیرمرد؟؟کاسه ها را گرفتم و گفتم:
-مرسی…!
به محض خروج از دکه…مسیر نگاه شاداب را دنبال کردم…دختر و پسر جوانی روی تخت نشسته بودند…در واقع در آغوش هم فرو رفته بودند…کاسه را جلوی دستش گذاشتم و گفتم:
-اونجوری دوست داری؟
تکان خورد…
-چی؟
چرا اینقدر غم در صورتش نشسته بود؟
با سر به زوج عاشق اشاره دادم و گفتم:
-بدجوری رفتی تو نخشون…!
آهش آشنا بود…!از همانهایی بود که من می کشیدم…!نشستم و گفتم:
-دلت یه رابطه اونجوری می خواد؟
پوزخند زد…دلم به درد آمد…وقتی شاداب پوزخند می زد یعنی عمق فاجعه…!پوزخند شاداب از تمام پوزخندها سیاه تر بود…!پوزخند او یعنی انتهای دنیایش…!
جواب نداد و با قاشق آشش را بهم زد…!چه تلاشی می کرد که از دیاکو و دلتنگی اش حرفی نزند…چه تلاشی می کرد برای پنهان کردن غمش…!سکوتش را تاب نیاوردم:
-چت شد مادربزرگ؟تا الان که داشتی بلبلی می خوندی؟
لبش را که گاز می گرفت یعنی داشت سد مقابل اشکهایش را محکم می کرد…
-دلت تنگ شده؟
سرش را که بالا می گرفت و به آسمان نگاه می کرد…یعنی اشک تا پشت پلکهایش آمده بود و نمی خواست اجازه ریزش بدهد…!خودم را با آش مشغول کردم تا راحت باشد.
-خاطره ی اینجوری که سهله…حتی یه عکسم ازش ندارم…!
راه گلویم گرفت…!
-دلم که تنگ میشه…دستم به هیچ جا بند نیست…!
و بعد انگار که به خودش آمده باشد گفت:
-من عاشق آش رشته ام…خصوصاً تو این سرما…دستتون درد نکنه…!
چقدر تغییر کرده بود در این پنج ماه…بزرگ شده بود…صبور…خوددار…منهم عوض شده بودم…همه چیز عوض شده بود…مرگ دیاکو هردوی ما را تغییر داد…مرگ دیاکو همه چیز را تغییر داد…!
-راستی واسه عقد تبسم میاین؟آخر همین ماهه. قول بدین که میاین..!میاین؟
قاشقی را که توی کاسه گذاشته بودم برداشتم و به دهان بردم..!
-نه…!
-چرا؟من تنها برم؟
-مگه من بادیگاردتم که هرجا می ری باشم؟
غمش به اندازه کافی زیاد بود…من چرا اینقدر بی رحمانه توی ذوقش می زدم؟
-بادیگارد که نه…ولی دوست دارم شما هم باشین….وقتی نیستین فکرم راحت نیست..همه حواسم پیش شماست..!
نمی خواستم این بحث را ادامه دهم..سکوت می خواستم..!
-آشت رو بخور بریم..تا جایی که مد نظرمه کلی راه مونده..!
دیگر حرفی نزد…به هیچ کس هم نگاه نکرد…شور و شوقش فروکش کرد…تا نزدیک قله در سکوت رفتیم…هرکدام در دنیای خودمان غرق بودیم…به محوطه آزاد و خلوتی که رسیدیم زبانش باز شد..!
-وای چقدر قشنگه…!
روی تخت سنگی ایستادم…زمین زیر پایم پوشیده از برف بود..سفیدی یکدست چشمم را می زد…
-محشره..چرا منو تا حالا اینجا نیاورده بودین؟
باد سرد پیشانی ام را می آزرد.
-اینجا خلوتگاه منه…کمتر کسی می تونه تا اینجا بالا بیاد..واسه همین همیشه خلوته…!
-خیلی رویاییه…انگار تهران با اون عظمتش زیر پاهامه…!دلم می خواد داد بزنم…!
از تخته سنگ پایین آمدم و گفتم:
-خب بزن…!
دستهایش را بغل کرد و گفت:
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#اسطوره #قسمت #۱۰۶ دانیار: با سماجت پا به پایم بالا آمد..به شدت نفس نفس می زد و صورتش گل انداخته ب
دوستان این یه قسمت جا افتاده بود 🤦♀️🤦♀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر در هر کالبدی فداکاره ♥️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعری عاشقانه سروه علی صفری 💞
با دکلمه سامان کجوری
همیشه گریه های زیر باران ماجرا دارد ...
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 #قانون_جذب
❗️به هر چه توجه کنید با آن یکی می شوید. پس مدام به چیزهای زیبا و دلپذیر توجه کنید تا با آنها تماسی نامرئی و باطنی داشته باشید .
⭕️ چندی نمی گذرد که همه این چیزها وارد زندگیمان می شوند مگر اینکه بگویید : طفلکی من! من بیچاره کجا و این چیزها کجا؟
وقتی چشم امیدتان به خدا باشد ،
✅ هیچ چیز آن قدر عجیب نیست که راست نباشد
✅ هیچ چیز آن قدر عجیب نیست که پیش نیاید
✅ هیچ چیز آن قدر عجیب نیست که دیر نپاید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔮منتظر هر چی باشی
همون پیش میـــــــــاد..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️محبت کردن...
محبت مانند "شکر" است و
آدمها مانند "یک فنجان چای"
کم بریزی، احساس کمبود میکنند
و زیاد بریزی، سیر میشوند.
باید در محبت کردن به آدمها
میانه نگه داری تا نه آنها آسیب ببینند نه تو.
قبل از اینکه شکر بریزی،
ظرفیت فنجان را بسنج؛
که چایهای کم شیرین، بیمیل میکنند
و چایهای بیش از اندازه شیرین،
حال آدم رو به هم میزنه ...
❤️@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d