🐜برای از بین بردن مورچه داخل خاک گلدان
1⃣دارچین
2⃣فلفل سیاه
3⃣سیب درختی یا هسته سیب درختی
روی خاک گلدان بریزید(به مقدارکم)
مورچه ها رو فراری میده🐜
🌺🌺🌺
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#کاکتوس #پیوندی
✅همه کاکتوس ها رو میشه پیوند زد فقط پیوندک که روی پایه قرار میگیره باید جوون باشه😉
✍🌵اصلا چرا کاکتوس هارو پیوند میزنن❓👇
🌵شاید فکر کنید برای زیبایی این کارو انجام میدن اما مهم ترین عاملش رشد پیوندکه (قسمتی که در بالا قرار میگیره).
مثلا کاکتوس هایی که چند سال طول میکشه تا به گلدهی برسن اگه پیوند زده بشن در عرض چند ماه به گل میشینن یا برای رشد یک سری از کاکتوس ها مثل کاکتوس های رنگی که کلروفیل ندارند و به تنهایی نمیتونن رشد کنند یا گاهی قسمتی از گیاه از بین رفته و برای نجات قسمت سالمش از عمل پیوند استفاده میشه.🌺🌵
🌵🌺عمل پیوند رو بهار و تابستون که مایع بین کاکتوسها زیاده انجام بدید
🌺🌺🌺
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نام گیاه: #یاس
شرایط نگهداری: یاس دارای گلهای با رنگ زرد یا سفید و در بعضی از انواع آن بنفش است و برگهای سرسبز و عطر گلهای آن عطر شیرینی دارد و ارتفاع این گیاه به سه تا شش متر نیز میرسد. این گل به سرما حساس است ولی شرایط نگهداری آن در سایر فصول آسان است و در صورت تأمین نیازهای مراقبتی آن تا سالهای طولانی میتوانید در کنار خود حفظ کنید.
🌺🌺🌺
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلاام و درود دوستان وقت بخیر ممنون از حضور گرم تون سپاس ❤❤
اخیرا یکم کسالت دارم و حالم خوب نیست شرمنده عذر خواهی میکنم 🤦♀️🤦♀️ دیشب نشد ادامه داستان ب اشتراک بگذارم فرصت شد حتما انجام میدم در پناه حق باشید ❤❤
@aMaryam4
AUD-20221129-WA0008.mp3
7.2M
.
💞🌱 شادی و شکرگزاری
💞🌱 استاد #عرشیانفر
.
💞🌱گوش کنید و لذت ببرید
و نشر بدید...
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دلم برایِ دخترکِ درونم تنگ شده ...
دخترکی که بایک لواشک و عروسک ، ذوق می کرد ...
یا دغدغه ی روزانه اش ، رنگِ لاکِ ناخون هایش بود ...
همان دخترکی که خنده هایش ؛ کودکانه و نگاهش ؛ دلنشین بود ...
دخترکی که معصومیتش را ، از راه رفتنش می شد تماشا کرد ...
گاهی دلم از قوی بودنم می گیرد ...
دلم میخواهد دوباره همان دخترک ظریفی باشم که با یک نگاه ، می شکست ... اما نه از درون ،
صدای شکستنش را بغض می کرد ، و با اشک هایِ دانه دانه اش ، دلِ دنیا را می لرزاند ...
قوی بودن ؛
همیشه هم خوب نیست !!!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم
مسيرِ زندگيمان طورِ ديگرى رقم ميخورد
دوست داشتن هايمان را راحت تر جار ميزديم
لباسى را بر تن ميكرديم كه سليقه ى واقعيمان بود
آرايشى ميكرديم كه دوست داشتيم
دلمان كه ميگرفت،مهم نبود كجا بوديم،
بى دغدغه اشك ميريختيم
صداى خنده هايمان تا آسمانِ هفتم ميرفت
با پدر و
مادرمان دوست بوديم
حرفِ يكديگر را ميخوانديم
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم،
خودمان براى خودمان چهارچوب تعريف ميكرديم
روابطمان را نظم ميداديم
دخترها و پسرهايمان،
حد و مرزِ خودشان را ميشناختند
نيمى از دوست داشتن هايمان،
به ازدواج منجر ميشد
نگرانِ حرفِ مردميم اما
كه چگونه رفتار كنيم كه مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند
كه مبادا از چشمشان بيفتيم
كه مبادا قطع شود روابط خانوادگيمان
ما در دورانى هستيم
كه نه براى خودمان
براى مردم زندگى ميكنيم!
#علي_قاضي_نظام
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍁
✍لیوان آب را انتخاب میکنید یا لیوان نفت؟
🔹تصور کنید فرش خانهتان آتش گرفته و شما دو لیوان در دست دارید؛ اولی آب و دومی نفت.
⁉️ کدام لیوان را روی آتش خالی میکنید؟
🔸دادزدن، تهدیدکردن، تمسخر، توهین و تحقیرکردن، انتقادکردن، کتکزدن، قهرکردن و محرومکردن کودک مانند لیوان نفت در دست شما باعث شعلهورشدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد.
🔹اما همدلی، درک متقابل، احترام، عشق، گوشدادن، آموزشدادن، امیدواربودن، آرامبودن، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبیست که نهتنها آتش را خاموش میکند، بلکه به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد.
⁉️ فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید. لیوان آب را انتخاب میکنید یا لیوان نفت را؟
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هرکسی در یه برهه از زندگی، دلش میخواد از زندگیش فرار کنه. این تنها چیزیه که تو وجود همهٔ آدما مشترکه.
✍🏽 جولین بارنز
📕 فقط یک داستان
🌱@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اعتماد مثل یک برچسبه
وقتی که از جاش کنده شد
ممکنه دوباره بچسبه
اما هرگز به محکمی اولین بار که
از آن استفاده کردی نخواهد شد...
🌱@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#اسطوره
#قسمت #۱۴۱
دانیار:
با ورود من به خانه…نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید.فیلم می دیدند…با یک ظرف آجیل روی پای هر دویشان…نشمین آهسته سلام کرد…بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد…جوابش را دادم..دیاکو گفت:
-شام خوردی؟
نخورده بودم..اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را بهم نزنم.
-گشنه نیستم..می خوام دراز بکشم.دایی کجاست؟
-حالش زیاد خوب نبود…خوابیده.
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم…اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد…لباسهایم را با یک دست گرمکن عوض کردم و روی تخت نشستم…نشستن فایده نداشت…بلند شدم و سیگاری آتش زدم…سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم…کشوی میز را بیرون کشیدم و از بین فیلمهایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توی درایور لپ تاپم گذاشتم…اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ..نه نمی شد..امشب از آن شبهایی بود که نمی گذشت…پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟مگر او دانیار نبود؟
از اتاق بیرون رفتم..دیاکو گفته بود خواب است…شاید بیدار باشد..شاید فقط دراز کشیده…فقط حالش را می پرسم و برمیگردم..با احتیاط در را باز کردم..اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده…برگشتم…اما هنوز در را نبسته صدای ضعیفش را شنیدم.
-بیا تو پسر.
انگار دنیا را به من بخشیدند..داخل شدم و گفتم:
-بیدارتون کردم؟
نیم خیز شد و گفت:
-مهم نیست…چراغ رو روشن کن.
خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد.
-نه..فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم.
لبخندش را ندیدم..حس کردم…می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم..
-چراغ رو روشن کن پسر جون…
کلید برق را لمس کردم..چشمهایش سرخ بودند.
-شما باید بستری باشین…حالتون خوب نیست.
پتو را از روی پایش کنار زد و گفت:
-این حرفا رو ول کن..برو سر اصل کاری…
حرف داشتم…اما گفتنم نمی آمد.
-چیزی نیست..بهتره استراحت کنین.
عقبگرد کردم…
-بیا بشین اینجا…تو هیچی نگو..من می گم…
این معامله بهتری بود…لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم.دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
-نشد…نه؟
می دانستم منظورش چیست.
-نه نشد.
ماسک اکسیژنش را روی دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت:
-زودتر از اینا منتظرت بودم…فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاری.
سرم را بالا گرفتم.
-خیلی با خودم کلنجار رفتم..خیلی سعی کردم…به خاطر خودش…به خاطر آینده ش…اما نتونستم..امروز که بعد از یه هفته دیدمش…امروز که اونجوری…
نفسم گرفت.
-نتونستم.
-امروز دیدیش؟
-آره..اومد شرکت…آخه…
-نگرانت شده بود…یه هفته ازش دوری کردی و طاقت نیاورد.
چقدر خوب بود که لازم نبود همه چیز را توضیح بدهم.
-آره.
-تو هم زدی تو پرش حسابی..درسته؟
سرم را بالا و پایین کردم.
-چرا؟
-چون من به درد شاداب نمی خورم…چون زندگیش با من خراب میشه….چون…
حرفم را قطع کرد.
-یه دلیل دیگه بیار..دلیلی که به خودت مربوط بشه.یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره.
فکر کردم…شاداب به درد من نخورد؟
-مشکل از اون نیست…از منه…
دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت:
-ببین پسرم…تو قرار نیست به جای اون تصمیم بگیری..اصلاٌ حق همچین کاری رو نداری..تو از طرف خودت به یه سری نتایج رسیدی…باید به اونهم این فرصت رو بدی…بالاخره یا جوابش مثبته یا منفی…هرچی که باشه تو حق دخالت نداری…
لپهایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-خب الان معلومه که جوابش چیه.
خندید.
-الان قرار نیست اتفاقی بیفته…الان تو هم نمی تونی ازدواج کنی…هر دوی شما به زمان احتیاج دارین…اون واسه تفکیک احساسش نسبت به تو و دیاکو… و تو واسه اثبات احساست به اون…
حرفش به دلم ننشست..من از زمان می ترسیدم.
-اگه تو این مدت ازدواج کنه چی؟همین حالاشم نمی دونم جواب اون خواستگارش رو چی داده.
خنده اش برای چه بود؟
-با این اخلاقی که تو داری…بعید نیست همین امشب مرغ از قفس بپره.
راست می گفت…دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟
-مشکل منم همینه…اون یه دختر عاطفی و من…
نگاهش کردم…خسته و ناامید.
-من مثل بابام نیستم دایی….نیستم…نمی تونم باشم…
دستی به موهایم کشید و گفت:
-برو اون صندلی رو بیار و رو به روی من بشین.
اطاعت کردم.با آن نگاه فرو رونده اش به عمق چشمم فرو رفت.
-ببین دایی جون…من نگفتم تو مثل باباتی…گفتم پسر اونی..نگفتم مثل اون باش..گفتم مثل اون راهش رو پیدا کن…قرار نیست یه گیتار دستت بگیری و هرشب زیر پنجره اتاق اون دختر شعر عاشقونه بخونی…نه…دخترا ممکنه شعر عاشقونه رو دوست داشته باشن اما یه مرد محکم و قابل اعتماد رو به یه مرد عاشق پیشه ترجیح می دن…شاداب تو رو شناخته..می دونه با بقیه فرق داری..این تفاوت رو پذیرفته که باهات راه میاد…خصوصیات مثبتت رو پیدا کرده و پسندیده که بهت اعتماد داره و کنارته…هیچ چیز اونقدر که فکر می کنی وحشتناک نیست..قرار نیست شاخ غول رو
بشکنی..فقط باید صبور باشی…باید نرم نرم اونقدر جای پاتو توی زندگیش محکم کنی که دیگه به هیچ شکلی نتونه حذفت کنه…اون یه دختره…مثل بقیه دخترا…با توجه..با حمایت…با محبت درست،رام میشه…وابسته میشه…حتی اگه نخواد.این قانون طبیعته…دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره…تو هم عوض می شی…تو هم اینجوری نمی مونی…اگه تا این سن اینجوری سرد و خشن موندی به خاطر اینه که جنس محبت زنونه رو درک نکردی..نداشتی…زن که فقط رابطه فیزیکی نیست…تو با زنها فقط در همین حد ارتباط داشتی و نمی دونی که زن واسه مرد منبع آرامشه…نه اون زنایی که تو می شناسی…زن خوب…زن خونه…زن درست…زن نجیب..زنی که بدونی فقط مال خودت و زندگیته…زنی که ساعتی و لحظه ای نباشه…زنی که قسمتی از وجودت بشه…زنی که شریک عمرت بشه…زنی که مونس و همدمت بشه…پرستار روز بیماریت…یاور روز تنگت…اون وقته که تو هم تغییر می کنی…هیچ مردی نمی تونه در مقابل محبت یه زن بی تفاوت باشه…تو هم ناخودآگاه محبت می کنی…لازم نیست حتما به زبون بیاری..با توجهت..با احترامت…با هزار راه دیگه بهش نشون می دی که دوستش داری…واسش ارزش قائلی…
راه نفسم کم کم باز می شد…انگار با آهنربای چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید.با زبان لبم را تر کردم و گفتم:
-الان باید چیکار کنم؟
سرفه هایش وحشتناک بود..میان نفس زدنهای سختش گفت:
-اول اینکه خودت باش…آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه…سعی نکن چیزی رو نشون بدی که نیستی…همونی باش که هستی…اونطوری هم خودت راحتری..هم واسه اون بهتره…اگه قراره انتخابت کنه…با آگاهی انتخابت می کنه و تو دیگه مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاری بهت نمی زنن.دوم…اینکه خودت باشی دلیل نمی شه یه سری چیزا رو ترک نکنی…هیچ دختری نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه…معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این رابطه به سرانجام برسه..باید مرد باشی و پای کسی که دوست داری بایستی…مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره..مهم تویی که می دونی دوستش داری و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پای بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی..اگه انتظار داری اون فقط واسه تو باشه…تو هم باید فقط واسه اون باشی..یه طرفه نمیشه…و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی و حد و حدودت رو نگه داری و بهش دست درازی نکنی..اینایی که گفتم رو هستی؟
تا کنون..مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم…اما دایی…!سر به زیر انداختم و گفتم:
-اونقدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم.
زانویم را فشرد.
-خوبه..و اما سوم اینکه..تو یه بحران رو باید پشت سر بذاری…اونم عروسی دیاکوئه…باید تو اون روزا نقش یه دوست رو واسش بازی کنی..غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه…می دونم سخته…خصوصا اینکه رقیب..برادرته…اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردی…می تونی…
احساس می کردم یک کوه را از روی شانه ام برداشته اند.دل دل کردم و پرسیدم:
-اگه با وجود همه اینا…اگه…
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:
-واسه اگه های بعدی..بعداً راه چاره پیدا می کنیم…فعلاً تا اون اگه ها خیلی راه داریم…وقت بیشتری رو باهاش بگذرون…و اجازه بده بفهمه که واست مهمه…
نفس کشیدن..به معنای واقعی برایش سخت شده بود…ماسک را به دستش دادم…دستانش قدرت چندانی نداشتند…اما همینکه روی زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند.قبل از اینکه ماسک را روی صورتش بگذارد گفت:
-برو…من تا آخرش باهاتم.
#اسطوره
#قسمت #۱۴۲
به سقف نگاه کردم..آخرش کجا بود؟
دراز کشید…خم شدم و پتو را روی تنش مرتب کردم…با چشمانش لبخند زد…نتوانستم جوابش را بدهم..راه خروج را در پیش گرفتم..قبل از اینکه پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم..ماسک را برداشت..چشمکی زد و گفت:
-همه چی بین خودمون می مونه…بین من و تو…
با این مرد…زبانم خسته نمی شد…!
-راستی…زنگ بزن وخرابکاری امروزت رو از دلش در بیار…
بالاخره توانستم لبخند بزنم…!به اتاقم برگشتم…مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم…صدای ظریفش که توی گوشم پیچید چشمانم را بستم…
-سلام.
دلخور هم که بود..باز برای سلام پیش دستی می کرد.
-احوال خوشحال خانوم؟
آه کشید.
-ممنون..شما خوبین؟
دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید.
-خوبم…چه خبر؟چیکار می کردی؟
-هیچی..داشتم با تبسم حرف می زدم…قرار فردا رو کنسل کردم.
دلخور هم که بود…نصف و نیمه حرف نمی زد…بچه بازی در نمی آورد.
-کنسل واسه چی؟
-خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟
ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند…یادم نبود…
-آها..آره…باید بری.
دوباره آه کشید..یعنی خرید اینقدر برایش مهم بود؟چه خوب که لبخند مرا نمی دید.
-اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی..خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت.
برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم…باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد.
-راست می گین؟
کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم.
-آره.
-ولی آخه…
-آخه چی؟
-فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردی خوشتون بیاد..می ترسم اعصابتون خرد شه…
پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم:
-آره..خوشم نمیاد…اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم.
با ذوق تکرار کرد:
-راست می گین؟
کاش می توانستم نرنجانمش…کاش اینقدر با بزرگواری و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد.
-مگه ما دوست نیستیم؟
خندید.
-هستیم.
مثل من نه فکر کرد…نه ترسید…نه تردید داشت…
-پس پنج میام دنبالت.
-کارای آخر سالتون چی میشه؟
به جای خودش شیطان هم بود.
-برو بچه…به خودت متلک بنداز…
خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند.
-به آدمای بداخلاق بایدم متلک گفت.
چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و برای خودم داشته باشم؟
-با آدمای بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد…چون اگه عصبانی بشن…
حرفم را برید:
-توپ تانک فشفشه…
روی دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم…فقط به صدایش…نه به حرفهایش…دایی راست می گفت…آرامش با زن معنا پیدا می کرد…با زنی مثل شاداب..!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۳
شاداب:
چهره جدیدی از دانیار حاتمی…!مردی که تحمل و صبر فوق العاده ای داشت..می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید کردن متنفر است…خوب هم می دانستم…اما اصلاً نتوانستم این انزجار را درونش ببینم..خوش اخلاق نبود…نمی خندید…و گاهی آنچنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم…اما بردبارانه…پا به پایم…مغازه به مغازه آمد و حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت…احساس خوبی داشتم…حس وجود یک مرد که هرچند اخمو…اما مراقبم بود…مردی که علی رغم باورهایم…احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دری عبور نمی کرد…دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور نشوم و یا بازویی که با فاصله روی کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه ای که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه محفوظ بمانم.تجربه قشنگی بود…تجربه خرید با یک مرد..مردی که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند…از شامه تیز شده ام برای ذرت مکزیکی گرفته…تا نگاه شیفته ام روی یک مانتوی فیلی رنگ.جالب بود…بودن با مردی که چشم روی چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهای رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد…و جالب تر بود داشتن توجه مردی که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندی شده بود…! و تمام اینها..وقتی اسم دانیار را با خودشان یدک می کشیدند عجیب تر هم می شدند…حتی برای منی که اینقدر خوب می شناختمش.
-با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه…برو بپوشش.
با قاشق ذرت ها را بهم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود.
-نه نمی خوام…لازم ندارم.
لازم داشتم…خیلی چیزها لازم داشتم…تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی "یک" های دیگر گذرانده بودم…اما باید برای کنکور شادی پول پس انداز می کردم…برای کلاسهایش…کتابهایش…می خواستم بهترین را قبول شود..همان که آرزویش را داشت…دندان پزشکی.!
سرش را نزدیک صورتم آورد…صدایش پر از وسوسه بود.
-پوشیدنش که ضرر نداره.داره؟
قاشق پر از ذرت را توی دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن مانتوی فوق العاده هم فکر کردم…قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت..داشت؟
صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم..آخر روی شیشه چسبانده بودند"ورود با خوراکی ممنوع"…گاهی که وقت می کردم و سرم را بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روی لبانش می دیدم…نه اینکه لبخندش تازه باشد..نه…انتظارش را در چنین شرایطی نداشتم…که اینگونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جای غر زدن…اینطور زیر پوستی لبخند بزند.با دهان پر سرم را تکان دادم به این معنی که "چه شده؟به چه می خندی؟"ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ناهار نخورده بودی..درسته؟
یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته…! با دستمال دور دهانم را پاک کردم و گفتم:
-چرا…ویفر خوردم.
دستش به سمت مقنعه ام آمد..درزش را نشانه گرفته بود..اما پشیمان شد..دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد.
-چرا هیچی نگفتی کوچولو؟
سختگیری اش را با این همراهی جبران کرده بود…به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم:
-آخه خرید واجب تر بود.
ظرف خالی را توی سطل زباله انداختم…دستمال را روی دستانم کشیدم و ادامه دادم:
-بریم؟
این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم…این رنگی که حس سیاهچال های مخوف را به انسان القا نمی کرد.
از بین رنگهای مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم:
-این خوبه؟
پارچه اش را لمس کرد و گفت:
-چرا مشکی؟فکر کردم اون رنگ رو دوست داری.
کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم:
-آره..ولی آخه خیلی تو چشمه..مشکی سنگین تره.
دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روی رگال برداشت و گفت:
-اول اینکه سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون…دوم اینکه این رنگ خیلی هم متینه…بعدشم مگه تو چند سالته که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟
ذوق کردم…مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم:
-شما اصلاً شبیه کردا نیستینا…!
خندید و گفت:
-اینقدر حرف نزن وروجک…سایزت همینه؟
فروشنده ای آن نزدیکی ایستاده بود.بلند پرسیدم:
-آقا این اندازه من میشه؟
پسر جوان جلو آمد…نگاهی به اندام من کرد و گفت:
-نه خانوم…بزرگه…ماشالا شما هم که باربی…این سایزتونه…
دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت:
-یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟
با تعجب گفتم:
-چی شده مگه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-مهندس مملکت رو ببین…!
دم اتاق پرو چینی روی بینی ام انداختم و گفتم:
-حرفم رو پس می گیرم…از صد فرسخی داد می زنین که کُردین!
آهسته هلم داد و جدی و با تحکم گفت:
-پس حواست رو جمع کن.
دلم نمی خواست مانتو را در بیاورم…آنقدر قشنگ روی تنم نشسته بود که انگار برای من دوخته بودنش…موجودی کیفم را سنجیدم…صلاح نبود…اما واقعاً نمی توانستم از آن رنگ و مدل دوست داشتنی دل بکنم… در را باز کردم و دانیار را صدا زدم.
-خوبه؟
نگاه او صد برابر موشکافانه تر از پسرک فروشنده بود.آنقدر که خجالت کشیدم و کمی عقب رفتم.
-خوبه…!
سریع در را بستم و لباس خودم را پوشیدم.حالا که دانیار مشکل پسند هم تایید می کرد..می خریدمش…به هر قیمتی…دست به سینه و منتظر ایستاده بود…لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
-تصویب شد.
و با کلی هیجان به سمت صندوق رفتم..دنبالم آمد و گفت:
-من حساب کردم..بریم.
معترض شد و گفتم:
-نه..نمیشه…خودم پرداخت می کنم.
گوشه چشمی به قیافه شاکی ام انداخت و گفت:
-یعنی من از تو کمترم؟تو واسه من عیدی بخری و من نخرم؟
این یکی ضربه بدتری بود.سورپرایزم خراب شد.
-شما از کجا می دونین..اصلاً کی گفته من واسه شما عیدی خریدم؟
چشمانش..که قهوه ای بودند و نه سیاه…رنگ شیطنت گرفت و گفت:
-پس اون جا سوییچی رو واسه کی گرفتی؟
بدجنس…فکر کردم رفتنم را به آن مغازه عروسک فروشی ندیده…آخر مشغول ذرت خریدن بود.عقب نشینی نکردم و با اعتماد به نفس جواب دادم.
-واسه افشین…آخه تازه ماشین خریده…
چشمکی زد و گفت:
-واسه افشین..آره؟پس چرا دزدکی رفتی تو اون مغازه؟چرا به من نشونش ندادی؟چرا یواشکی انداختیش تو کیفت؟
بادم خوابید…دستم رو بود…شکست خورده و غمگین گفتم:
-خیلی بدین..قرار نبود شما ببینینش.
خندید.
-تو هم کادوی منو دیدی..اصلاً خودت انتخابش کردی…این به اون در.
نه در نمی شد…حالم گرفته شده بود.
-حالا از کجا فهمیدین جا سوییچیه؟
بسته های خرید را به یک دستش داد و گفت:
-آخه…نیم وجبی…اگه من نتونم تو رو کنترل کنم که باید سرمو بزارم و بمیرم.
حرصم گرفت…حتی برای دلخوشی من هم خودش را به بیخبری نزده بود…
-حالا اونجوری اخم نکن..مهم اینه که نمی دونم چه شکلیه.
حاضر بودم قسم بخورم که حتی قیمتش را هم می داند…بیشتر غصه ام شد…حالا که به خیابان رسیده و کمتر در معرض دید بودیم درز مقنعه ام را بی نصیب نگذاشت.
-و مهمتر اینه که تو خریدیش.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم…اثری از شوخی در صورتش نبود…حتی می توانستم بگویم…صورتش مهربان بود…!با همین یک جمله تمام غصه هایم دود شد و به هوا رفت.کم نبود چنین حرفی از زبان دانیار…!
-جدی می گین؟
بسته های خرید را توی ماشین گذاشت..راست ایستاد و گفت:
-فکر می کنی مامانت به اندازه منم شام داشته باشه؟
چطور می توانستند به این مرد بگویند بد..بداخلاق…بی احساس؟چطور اینهمه خوبی را در وجودش نمی دیدند؟
-نداره؟
چشم گرفتن از چشمانی که قهوه ای بودند…چشمانی که جاذبه داشتند..چشمانی که از اعماق خویش نور کمرنگی از محبت را ساطع می کردند..سخت بود…یقه خاکی شده کتش را با سرانگشتهایم تکاندم و گفتم:
-سهم شما همیشه تو خونه ما محفوظه.
چشمانش حتی قهوه ای هم نبودند…از قهوه ای روشن تر چه می شود؟فاصله اش را با من کمتر کرد…خطوط نامرئی روی لبش از بزرگترین لبخندهای دنیا..بیشتر خودنمایی می کرد.
-شاداب؟
مجبور بودم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم ببینمش.
-بله؟
-موهات رو هیچ وقت رنگ نکن.باشه؟
ناخودآگاه دستم را به سمت موهایم بردم…چندین تاری که از زیر مقنعه بیرون بود.زمزمه کردم:
-موهام؟
دستانش را توی جیبش برد و گفت:
-آره…!
-چرا؟
نفس بلندی کشید.
-دلیل نپرس…فقط بگو باشه.
داغ شده بودم؟؟؟
-آخه…رنگشون رو دوست ندارم…
مردمکش روی موهایم لغزید و زیرلب گفت:
-ولی من دوست دارم.
شنیدم…اما چون باور نکردم پرسیدم:
-چی؟
گردنش را مالید و گفت:
-هیچی…بزن بریم که امروز پدر صاحبمون رو درآوردی.
تا او ماشین را دور زد و سوار شد از جایم تکان نخوردم…داغ شده بودم..!!!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۴
دانیار:
به پشتی تکیه دادم..چشمانم را بستم و هر دو دستم را روی گردنم گذاشتم.
-بازم گردنت درد می کنه؟آخه چرا یه دکتر نمی ری مادر جون؟
به نگرانی مادرانه اش لبخند زدم و گفتم:
-چیزی نیست…فقط خستم.
به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با حوله ای بیرون آمد و گفت:
-بیا…حوله واست داغ کردم…
کنارم نشست.
-کجاش درد می کنه دقیقاً؟
با دست نقطه دردناک را نشانش دادم.حوله را همانجا گذاشت و گفت:
-الان بهتر می شی.
تشکر کردم و گفتم:
-از پدر شاداب چه خبر؟
در حالیکه زانویش را می مالید گفت:
-بی خبر نیستم پسرم…امشب برمی گرده.
در بسته اتاق شاداب را پاییدم و گفتم:
-به بچه ها سپرده بودم که حقوقش رو به حساب شما بریزن…نمی خوام پولی تو دست و بالش باشه.چک کردین ببینین ریختن یا نه؟
ظرف میوه را جلو کشید و گفت:
-آره مادر..شاداب چک کرده بود…خیر ببینی الهی…خدا سایه ت رو از سر این خونه و این دوتا دختر کم نکنه به حق علی…فقط…
برای گفتن "فقطش" مردد بود و یا شاید خجالت می کشید.
-فقط چی؟
من و من کرد.
-می گم اینکه هیچی پول نداشته باشه سخت نیست؟اگه یه چیزی دلش بخواد چی؟یا زبونم لال اگه مریض شه…خب..می دونی مرده دیگه..غرور داره…نمی خوام جلو چشم زن و بچه ش بشکنه.
این زن رو به رویم بود و آنوقت من گاهی با خودم فکر می کردم که اینهمه خصلت خوب و مهربانی شاداب از کجا آمده؟!
-اینطوری واسه خودش بهتره..پول یه عامل وسوسه کننده ست…غرورش بشکنه بهتر از اینه که اراده اش بشکنه..در ضمن به اندازه احتیاجش بهش می دن..اگه مریضم بشه پزشک کمپ هستش..شما نگران نباشین…
چشمان نگرانش آرام گرفتند و خنده چروک های ریز کنار لبش را عمیق تر کرد.
-اگه شما اینجوری صلاح می دونی حرفی نیست…بده حوله رو داغ کنم دوباره..
فشار انگشتانم را روی گردنم بیشتر کردم و گفتم:
-نه..خوبه هنوز..ممنون…
-پس بذار واست میوه پوست بگیرم.
اجازه دادم..با این محبتهای به ظاهر کوچک هم من آرام می گرفتم..هم او…! شاداب و شادی با سر و صدا از اتاق بیرون آمدند.شادی مانتوی شاداب را پوشیده بود و داد زد:
-مامان..ببین شاداب چه مانتوی خوشگلی خریده..از مال من خیلی قشنگ تره.
مادر لبش را گاز گرفت و گفت:
-اوا شادی؟بگو مبارک باشه دختر…بچه م بعد از یه سال یه مانتو واسه خودش خریده ها…
شاداب چرخی دور شادی زد و گفت:
-من نخریدم..آقا دانیار زحمتش رو کشیدن…بعدشم منکه گفتم..مال تو…اصلا به تن تو قشنگ تره…!
چقدر راحت از چیزهایی که دوست داشت به خاطر عزیزانش می گذشت..شادی برگشت و دستانش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و گفت:
-نه آجی جونم…مبارکت باشه..داشتم شوخی می کردم.
شادی هم مثل آنها بود..با تمام بچگی اش…پر از مناعت طبع و قانع…صدایش زدم:
-شادی..بیا اینجا…
با اشاره دستم سرش را نزدیک دهانم آورد..آهسته توی گوشش گفتم:
-عیدی تو از اینم قشنگتره.
با برق چشمانش می شد یک شهر را روشن کرد…با هیجان گفت:
-واقعاً؟
چشمانم را به معنای تایید باز و بسته کردم…شاداب معترض شد:
-وایسین ببینم..چی می گین در گوش هم؟بلند بگین ما هم بشنویم.
مادر خندید و لا اله الا الهی بر زبان راند و گفت:
-می بینی تو رو خدا؟عین بچه هان..انگار نه انگار یکیشون سال بعد دانشجو میشه و اون یکی وقت شوهرشه.
شاداب غر زد:
-ا..مامان…
مادر به تندی جواب داد:
-مامان بی مامان..اصلاً چه خوب که آقا دانیار اینجاست.
رو به من کرد:
-تو رو خدا شما باهاش حرف بزن…خواستگار داره مثه دسته گل…خونواده دار…کار خوب..موقعیت خوب..تحصیلکرده..آقا…همه شرایط ما رو پذیرفتن..درس خوندن شاداب..کار کردنش…خلاصه هرچی بگم کمه..اما این دختره پاشو کرده تو یه کفش که من نمی خوام شوهر کنم…شما بگو پسرم..میشه همچین چیزی؟بهش بگو که موقعیت خوب همیشه نیست..به حرف من که گوش نمی ده..تا الان این بنده های خدا رو به بهانه اینکه پدرش اینجا نیست سر کار گذاشتم…دیگه نمی دونم چی باید بهشون بگم.
خیالم از ظاهر خونسردم راحت بود..اما از درون داشتم می سوختم…اگر می شنیدم به خواستگارش جواب مثبت داده کمتر آتش می گرفتم.شاداب نمی خواست ازدواج کند..چون هنوز…هنوز دلش با دیاکو بود و این،حرارت درونم را لحظه به لحظه بالاتر می برد…!به شاداب نگاه کردم…با اخم سرش را پایین انداخته بود و با گل قالی ور می رفت.برای اینکه بتوانم خشم توی صدایم را کنترل کنم گازی به خیار پوست کنده زدم و گفتم:
-جوابشون مشخصه..یه کلمه..نه..!
مادر با تعجب گفت:
-آخه چرا؟بابا بذارین یه جلسه بیان..پسره رو ببینین..شاید خوشتون اومد.
با احساساتم جنگیدم..تا سرکوبشان کنم و بدون غرض حرف بزنم.بدون در نظر گرفتن خودم…!
-شاداب واسه ازدواج هنوز خیلی بچه ست…الان فقط باید به درسش فکر کنه…اونم نه گرفتن یه مدرک لیسانس…باید اون بالا بالاها رو ببینه..سری تو اجتماع در بیاره..کسی بشه واسه خودش…مطمئناً اون موقع موقعیت های بهتری برای ازدواج داره…!
صدای نفس راحت شاداب را شنیدم و تو دلم برایش خط و نشان کشیدم…اینکه هنوز هم به دیاکو فکر می کرد را نمی توانستم تحمل کنم.مادر گفت:
-چی بگم مادر…شما بهتر می دونین حتماً..جوونا عوض شدن..زمان ما کی از این حرفا بود؟شماها همه چیز رو یه جور دیگه می بینین..سخت می گیرین…چی بگم؟هرچی خیره همون بشه..شادی جان سفره رو بنداز مادر..باباتم که نیومد…
به همراه شادی به آشپزخانه رفتند..شاداب با نگاه تعقیبشان کرد و وقتی از رفتنشان مطمئن شد به سمت من خم شد و گفت:
-یکی طلب شما…جبران می کنم به خدا…
جوابش را با یک نگاه تلخ و تیز دادم..اما آنقدر خوشحال بود که نفهمید…بدون شک در اولین فرصت ممکن طوری حالش را می گرفتم که برای همیشه ادب شود…روش دایی به تنهایی کارساز نبود..باید کمی از روش خودم را هم قاطی این ماجرا می کردم…!
سر شام بودیم که پدر شاداب از راه رسید..با دستهایی پر از میوه…هر دو دختر از گردنش آویختند و صورتش را بوسه باران کردند…مادر هم جلو رفت و پاکتهای میوه را از دستش گرفت و با محبت گفت:
-خوش اومدی..خسته نباشی…
چشمان مرد غرق غرور و افتخار بود.
-مرسی خانوم..پات چطوره؟
دیدم که لپهای مادر گل انداخت…انگار بعد از مدتها رابطه عاطفیشان دوباره شکل گرفته بود.
-خوبم…تا دست و روت رو بشوری شامت رو میکشم.
جلو رفتم و دستم را دراز کنم…خم شد که دستم را ببوسد..سریع پس کشیدم و در آغوشش گرفتم و گفتم:
-این کارا چیه؟دخترات دارن نگات می کنن.
زیر گوشم زمزمه کرد:
-خیلی مردی به مولا…زندگیم رو مدیونتم…خوشحالی زن و بچه مو…حس خوب خودمو…پاک موندنمو…همه چیزمو…مدیونتم…
بازویش را فشردم و گفتم:
-پول این میوه ها رو از کجا آوردی؟
توی چشمانم نگاه کرد و با سربلندی گفت:
-هرچی دادن پس انداز کردم که دست خالی نیام خونه…
نمی توانستم حس یک پدر را درک کنم…حس در آغوش گرفتن فرزندانش را…فقط می دانستم این مرد..این پدر…دیگر خطا نمی کند..!گوشه ای نشستم و نگاه کردم…به یک خانواده..خانواده واقعی…خانه واقعی..خانه ای که هم پدر داشت و هم مادر..خانواده ای که بدون پول هم خوشبخت بودند…نگاه کردم..به شاداب…که برای پدرش بالش آورد تا کمرش را به آن تکیه بزند…و بعد کنارش نشست و دستهایش را ماساژ داد…دیدم که گاهی خم می شد و بوسه بر دستان پدرش می زد…و می دیدم که پدر سرش را بغل می کند و عاشقانه دخترش را می بوسد…به شادی نگاه می کردم که تمام برگه های امتحانی اش را جلوی دستش ریخته بود و نمره هایش را یکی یکی نشان می داد…و پشت سر هم تعریف می کرد..از اینکه معلم هایش گفته بودند آینده خوبی دارد…دانشگاه قبول می شود…و پدر دست دیگرش را در گردن دختر کوچک تر می انداخت و او را هم می بوسید…به مادر نگاه می کردم که توی آشپزخانه طاقتش نمی گرفت..برای چند ثانیه هم که شده بیرون می آمد..به جمع سه نفره آنها خیره می شد…گاهی نم اشک را از چشمانش می گرفت و گاهی هر دو دستش را به سمت آسمان می برد و شکر می کرد…و دوباره به آشپزخانه برمی گشت…
چقدر اینجا آرام بودم…چقدر از این آرامش…آرامش می گرفتم…!چقدر خوب بود که بعد از سالها می توانستم یک خانواده خوشبخت را ببینم…خانواده ای واقعی که دیوارهای ترک دار خانه شان کم اهمیت ترین موضوع مورد بحثشان بود…خانه ای که امنیت را به سلولهایم تزریق می کرد..امنیتی که سالها قبل توی یک خانه دیگر از من دزدیده شده بود…حالا می فهمیدم چرا اینجا از کابوس خبری نیست…حالا می فهمیدم چرا اینجا حس خفقان و سکوت ندارم..حالا می دانستم چرا اینجا حرف زدن و خندیدن برایم سخت نیست…درد من نداشتن خانواده بود…همین…!منکه سوخته بودم…از دست رفته بودم..اما…دایی راست می گفت…مرگ کردستان می ارزید به زنده ماندن ایران…به زنده ماندن خانواده های ایرانی…!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۵
شاداب:
تمام اصرارمان برای ماندنش بی فایده بود…پاشنه های کفش را بالا کشید و گفت:
-ممنون بابت پذیراییتون.
مادر دستش را به چارچوب در زد و گفت:
-اینجا خونه خودته پسرم..کاش می موندی.
چادرم را روی سرم انداختم…از زیر دست مادر عبور کردم و به حیاط رفتم.
-ممنون…شبتون بخیر.
کنارش ایستادم و گفتم:
-من تا پای ماشین همراهیتون می کنم.
سرش را تکان داد و بعد ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد ضربه ای به پیشانی اش زد و رو به پدر و مادر گفت:
-راستی…سوم عید عروسی دیاکوئه…اومده بودم کارت دعوت بهتون بدم که نزدیک بود یادم بره.
برای لحظه ای دستم از چادر رها شد…حرکت تند چشمش را دیدم…دستش را توی جیب بغل کتش برد و کارت باریک و سفید رنگی را درآورد و به من داد…به من؟
-به به..به سلامتی..ایشالا خوشبخت شن…حتماً خدمت می رسیم.
چه می گفت مادر؟کجا خدمت می رسیدیم؟عروسی دیاکو؟
-مرسی…منتظرتونیم.فعلاً.
منظور دانیار از اینکار چه بود؟مگر نمی دانست من نمی توانم توی آن مراسم شرکت کنم؟چرا مرا مقابل خانواده ام قرار می داد؟کارت را توی بغل شادی انداختم و پشت سرش رفتم…به محض خروج از در طلبکارانه آستینش را گرفتم..بغض توی گلویم را عقب راندم و پرسیدم:
-این چه کاری بود که کردین؟
برگشت…نگاهی به آستینش کرد و نگاهی به من…
-چه کاری؟
حس کردم گوشه لبم می لرزد.
-همین کارت دعوت…!
محکم دستش را کشید…صورتش سخت و خالی از هر احساسی بود.
-منظور؟نباید دعوت می کردم؟
باورم نمی شد اینقدر بی رحم باشد.
-شما که می دونین من نمی تونم تو اون مراسم شرکت کنم…واسه نیومدنم چه دلیلی بیارم؟به مامان اینا چی بگم؟
چینی روی بینی اش انداخت…مثل تمسخر..مثل استهزا..مثل نفرت…
-نه من هیچی نمی دونم…چرا نمی تونی بیای؟
شوخی اش گرفته بود؟سکوت کردم…چه می گفتم؟
چند لحظه صبر کرد و با اخم رویش را برگرداند و به سمت ماشین رفت..اما در نیمه راه ایستاد..چرخید و انگشت اشاره اش را توی هوا تکان داد و گفت:
-توی اون مراسم شرکت می کنی…مجبوری…خودتم نیای من به زور می برمت…زیر سنگم باشی پیدات می کنم و می ذارمت روی نزدیکترین صندلی به عروس و داماد…آخر شبم تا خونه بدرقه شون می کنی…خونه که نه…تا خود حجله…!
دهانم باز مانده بود…باورم نمی شد بخواهد همچین بلایی سرم بیاورد…شکنجه از این بدتر؟
-فردا صبحشم واسشون صبحونه عروسی می برین…تو و مامانت…ما که مادر نداریم…مادر تو میشه مادر ما…مطمئنم حتی اگه منم ازش نخوام انجام می ده…خودم میام دنبالتون..با هم می ریم و اولین روز زندگی مشترکشون رو تبریک می گیم…چطوره؟
گلویم خشک بود..به زور آبی در دهانم پیدا کردم و قورت دادم.
-با توام..چطوره؟
زبانم را روی لبم کشیدم..تمام قدرتم را جمع کردم و به زحمت گفتم:
-چرا؟
بیشتر منظورم از چرا این بود…"چرا اینهمه عصبانی هستی؟"
جلو آمد…عقب رفتم..از این دانیار می ترسیدم…این همان دانیار ترسناکی بود که وصفش را شنیده بودم…همان دانیار شایعه ساز…!
-چرا؟واسه اینکه دیگه به امید یه مرد زن دار..خواستگارات رو رد نکنی..واسه اینکه عشق رو تو چشمای زنش ببینی و دیگه شرمت بشه که بهش فکر کنی..واسه اینکه این دندون لق رو بکنی و بندازی دور…واسه اینکه خسته شدم از این احساس مسخره تو…دیگه حوصله تب و لرزت رو ندارم…از اینهمه ضعفت بدم میاد…از اینکه اینقدر بدبختی که نمی تونی از کسی که دوستت نداره دل بکنی حالم بهم می خوره.
زانوانم خم شد…دانیار از من بیزار بود؟حالش را بهم می زدم؟
-میای اونجا..به چشم خودت می بینی که اون به یه زن دیگه تعلق داره…یه زن دیگه رو دوست داره…با یه زن دیگه ازدواج می کنه…اونوقت شاید دست از این عشق احمقانه ت برداری…شاید یاد بگیری اینقدر تو بروز احساست تابلو نباشی…یاد بگیری واسه کسی بمیری که واست تب کنه…
به دیوار آجری تکیه دادم…شوک حرفهای دانیار خیلی بیشتر از عروسی دیاکو بود…اینکه می گفت حالش از من بهم می خورد…چرا تا به حال نگفته بود؟چرا با رفتارش این را نشان نداده بود؟دانیار که با کسی تعارف نداشت.
نزدیک تر آمد…حتی توان گریختن هم در جانم نمانده بود.
-چیه؟چرا بند رفتی؟مُردی؟حقیقت تلخه؟
قد بلندش…اندام نحیفم را پوشش داد…زیر سایه اش جمع شدم..مچاله شدم..گم شدم. دستانش را دو طرف سرم..روی دیوار گذاشت…هوای نفس کشیدنم قطع شد…حس کردم الان است که بمیرم..الان است که مرا بکشد…نفسهایش تند و داغ بود…پوست صورتم را می سوزاند.
-هی می گی تمومه..هی می گی دیگه بهش فکر نمی کنم…هی می گی همین که سلامته واسم کافیه..اما تا اسمش میاد می میری…تا حرفش پیش میاد رنگ عوض می کنی…تا صداش رو می شنوی ضعف می کنی…بس نیست؟کی تمومش می کنی؟یعنی از اینکه به چشم خودت شب ازدواجش رو ببینی بیشتر هم هست؟خب بیا و ببین و دست بردار…دست بردار شاداب…دست بردار.
نمی توانستم نفس بکشم…ترسیده بودم…نمی توانستم…چرا هیچ کس از آن کوچه لعنتی رد نمی شد؟صدایش را کمی بالا برد.
-چرا حرف نمی زنی؟چرا جواب نمی دی؟
دستم را روی سینه ام گذاشتم…
-شاداب؟مگه با تو نیستم؟سرت رو بالا بگیر ببینم.
حالش از من بهم می خورد…چرا غم این جمله رهایم نمی کرد؟
فکم را میان انگشتان قوی اش گرفت…حتی قدرت نداشتم سرم را عقب بکشم…مجبورم کرد توی چشمانش نگاه کنم.کمبود هوا داشت خفه ام می کرد.
-شاداب؟
نشد…خیلی سعی کردم..اما نشد…تا وقتی که ترسیده بودم میتوانستم اشکم را کنترل کنم..اما این صدا زدن ملایمش مقاومتم را درهم کوبید…سد چشمانم شکست و اشکهایم قطره قطره سرازیر شدند.با نگاهش مسیر اشکهایم را دنبال کرد…از چشم تا روی گونه و سپس چانه ام..جایی که دست خودش بود…نفس عمیقی کشید و گفت:
-باز به اسب شاه گفتیم یابو…ببین چه گریه ای می کنه.
ولم کرد و کمی فاصله گرفت.دستهایش را توی جیبش برد و گفت:
-الان این اشکا واسه چیه؟عروسی دیاکو؟یا از من ترسیدی؟
نمی توانستم حرف بزنم..نمی خواستم…
-اگه من می دونستم تو چرا اینقدر زود اشکت سرازیر میشه خیلی خوب بود…نمیشه دو کلمه باهات حرف زد…
تا سر حد مرگ ترسانده بودم…گفته بود حالش را بهم می زنم..آنوقت…اسمش را گذاشته بود حرف زدن…!
-برو داخل..الانه که نگرانت بشن.اشکاتم پاک کن. آدمخور نیستم که اینجوری زرد کردی.
دستم را روی صورتم کشیدم و بدنم را از دیوار جدا کردم.چادر از سرم افتاده بود…بی خیالش شدم و روی زمین کشیدمش.
-شاداب؟
ایستادم اما برنگشتم..نگاهش نکردم.
-گوشیت روشن باشه..باهات تماس می گیرم.
جواب ندادم…در را باز کردم.
-شاداب…خاموش باشه میام دم خونه…شوخی ندارم.
به تنها چیزی که در رابطه با دانیار شک نداشتم همین بود…با هیچ کس شوخی نداشت…حتی من..!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۶
دانیار:
دلم سوخته بود…اشکهای مظلومانه و صورت ترسیده اش کبابم کرده بود..اما پشیمان نبودم…لازم می شد تندتر از این هم برخورد می کردم…هرچیزی حدی داشت و شاداب از حدش خارج شده بود…چند خیابان بالاتر از محله آنها پارک کردم و شماره اش را گرفتم..طبق محاسباتم بعد از یک ربع باید آرام می شد..اما صدای گرفته و لرزانش محاسباتم را بهم زد…به سرعتی که در جواب دادن به خرج داده بود خنده ام گرفت.
-تو هنوز داری گریه می کنی؟
حرف نزد.سعی کردم آرام باشم.به اندازه کافی امشب ترسانده بودمش.
-میشه به جای گریه کردن و جواب ندادن حرف بزنی؟
صدای بالا کشیدن دماغش را شنیدم.
-نمی تونم.
کمربندم را باز کردم و توی صندلی فرو رفتم.
-چرا نمی تونی؟
-…
-شاداب خانوم…بسه گریه…بابا مگه چیکارت کردم؟
زوزه باد توی گوشی پیچید.
-کجایی الان؟
-تو حیاط.
وقتی جلوی دستم نبود چطور می توانستم آرامش کنم؟اصلاً چطور باید آرامش می کردم؟
-نمی خوای دلیل گریه ت رو بگی؟
هق زد.صدایش نا نداشت.
-تا حالا کسی بهم نگفته بود ازم بیزاره یا حالش رو بهم می زنم…!
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای خنده ام را نشنود.به خاطر این گریه می کرد؟
-مگه من مجبورتون کردم که تحملم کنین؟چرا یه جوری حرف می زنن که انگار آویزونتونم؟من که به جز با خبر بودن از حالتون چیز دیگه ای نخواستم.همینم اگه اذیتتون می کنه تموم می کنم.دیگه حالتون رو هم نمی پرسم.دیگه زنگ هم نمی زنم.
نه..اینبار واقعاً رنجیده بود…
-یه طوری باهام رفتار می کنین انگار مزاحم زندگی برادرتونم..یا می خوام زندگیش رو خراب کنم…من چیکار دارم به آقای حاتمی؟اصلاً منو دور و برش می بینین؟یه تماس..یه حرف بی ربط..یه حرکت ناشایست…چی از من دیدین که اینجوری در مورد من فکر می کنین؟من آدمی ام که به مرد متاهل چشم بدوزم؟آدمی ام که بخوام مرد یه نفر دیگه رو بدزدم؟هنوز منو نشناختین؟من خیلی وقته که قید برادرتون رو زدم…اما اینکه توی دلم چی می گذره و چه حسی دارم به خودم مربوطه..اگه آسیبی هست به خودم وارد می شه نه به شما…من چه خطری واسه شما یا آقای حاتمی دارم؟
همه چیز را اشتباه برداشت کرده بود…همه چیز را.سکوت کردم و اجازه دادم خودش را خالی کند.
-الانم اگه خیلی حالتون از من بهم می خوره برین و پشت سرتون رو هم نگاه نکنین.من فکر می کردم شما هم بودن با ما رو دوست دارین..نمی دونستم مزاحمتونیم…به خدا اگه می دونستم یه لحظه هم اذیتتون نمی کردم.من عادت ندارم خودم رو به کسی تحمیل کنم…از برادرتون که اونقدر دوستش داشتم به خاطر غرورم گذشتم..چه رسیده به…
آمپر چسباندم…این تکه آخر حرفش غیر قابل تحمل بود…با تمام وجود داد زدم:
-بسه…حرف نزن دیگه…
صدای گریه اش که هیچ…صدای نفس کشیدنش هم قطع شد…!سرم را روی فرمان گذاشتم..گوشی را از صورتم دور کردم و شیر هوا را به سمت ریه هایم گشودم…دایی چطور از من می خواست خوونسرد باشم…آرام باشم؟مگر خودش مرد نبود؟مگر نمی دانست چقدر برای یک مرد سخت است این…این…
-آقا دانیار؟الو..هستین؟آقا دانیار…
عجیب نبود که دایی اسم این مرحله را بحران گذاشته بود…بحران پشت بحران برای من بحران زده…!
-آقا دانیار؟
نمی شد…من اینقدر صبور نبودم تا بتوانم این آقا دانیار گفتن ها را درست کنم…تا فکر دیاکو را از سرش بیرون کنم..تا خودم را توی دلش جا کنم…اصلاً چه کاری بود؟به محض رفتن دیاکو از ایران دستش را می گرفتم و به خانه خودم می بردم.محال بود به خاطر دینی که به من داشتند جواب منفی بدهند.آنوقت کلی فرصت داشتم برای اثبات خودم.آنوقت مجبور می شد دوستم داشته باشد.اینطوری سخت بود…اینطور که حتی نمی توانستم لمسش کنم سخت بود…من آدم حرف زدن نبودم…حرف زدن را دوست نداشتم…چطور می توانستم بی حرف و بی لمس علاقه شاداب را متوجه خودم کنم؟
-آقا دانیار..جواب بدین..خوبین؟کجایین؟
درد گردنم به گلویم هم سرایت کرده بود…سیبش را فشار دادم و گفتم:
-هستم.
-وای..فکر کردم تصادف کردین.پشت فرمونین؟پارک کردین یا نه؟
گریه به کل فراموشش شده بود…با حرفهایش ریشه اعصاب مرا زده بود و…
-اصلاً ببخشید..هرچی شما بگین..خوبه؟منم دیگه حرف نمی زنم..فقط عصبانی نباشین.
من چه بدبخت بودم که تمام راههای زندگی ام از وسط جهنم می گذشت.
-آقا دانیار؟
با دست روی چشمانم را پوشاندم و گفتم:
-ببین دختر جون…اگه حرفی می زنم به خاطر خودته..من نه نگران دیاکوام نه نگران خودم…فقط دلم نمی خواد تو بیشتر از این بابت یه احساس اشتباه خودت رو اذیت کنی.به نظر تو اینا به خاطر اینه که من از تو بیزارم یا حالمو بهم می زنی؟اگه همچین چیزی بود که اول همه خودم بهت می گفتم.من با کسی رودروایسی ندارم.هنوز اینو نمی دونی؟
آخ گلویم…
-این که اینقدر مهربونی خیلی خوبه..اما یادت باشه همه مثل دیاکو نیستن…من نمی خوام از اینهمه احساساتی بودنت سوءاستفاده بشه…تو مردا رو نمی شناسی…این شکننده بودن بیش از حدت یه امتیازه واسه نامردا..با این شرایط تو چطوری می خوای تو این جامعه دووم بیاری؟تموم حرف من اینه که یه کم مقاومتت رو ببر بالا…یه کم منطقی تر با واقعیات رو به رو شو…اینقدر حساس نباش…همین.
آرام جواب داد:
-باشه.
استارت زدم…امشب را بیش از این نمی توانستم کش دهم.
-این باشه واسه اینه که دست از سرت بردارم.درسته؟
آهی کشید و گفت:
-هیچ کس به اندازه خودم از این همه احساساتی بودن رنج نمی بره..اما چیکار کنم..دست خودم نیست..من حتی وقتی خوشحالم بازم گریه می کنم..می دونم خیلی بده..اما درست نمیشه..به خدا خیلی سعی کردم…اما نمی تونم.
دنده را جا زدم و گفتم:
-عیبی نداره..عروسی دیاکو تمرین خوبیه واست.
نالید:
-خواهش می کنم…هرچی بگین قبوله..این یکی نه…
آنقدر از دستش شکار بودم که محال بود کوتاه بیایم.
-مگه میشه تو عروسی برادر من نباشی؟مگه ما دوست نیستیم؟
التماس کرد.
-تو رو خدا..اینقدر بدجنس نباشین.
روش دایی جواب نمی داد…!
-برو بخواب دیگه..امشب بیشتر از کوپنت رو اعصاب من قدم زدی..
-من؟من چیکار کردم؟شما نزدیک بود منو سکته بدین با اون قیافه ترسناکتون.
کاش مادر داشتم…این شرایط مادر می خواست…مادری کردن می خواست…من راهش را بلد نبودم…این کار مادرها بود..!
-در عوض دیگه واسه من کُری و توپ تانک فشفشه نمی خونی و دختر حرف گوش کنی می شی.
حرصش را توی یک جمله خالی کرد.
-خیلی بدین!
به سادگی معصومانه اش لبخند زدم…من بد بودم…اما بدتر از من آنهایی بودند که مرا بی مادر و تنها..رها کرده بودند.
#اسطوره
#قسمت #۱۴۷
شاداب:
دستم را روی دهانه گوشی گذاشتم و صدایم را پایین آوردم و گفتم:
-نمی دونم..هرجایی که دست دانیار بهم نرسه.
فریاد تبسم تمام زحمات مرا برای مخفی ماندن مکالمه ام خنثی کرد.
-غلط کرده مردک سادیسمی…اون چیکاره ست اصلاً؟مگه عروسی رفتن زورکی هم میشه؟منم جای تو بودم نمی رفتم…فقط تو این بارون کجا می خوای بری؟آها…بیا خونه ما…منم نمی رم…افشین خودش بره.
گوشی را بین صورت و شانه ام نگه داشتم و دکمه های مانتویم را بستم و گفتم:
-نه…اونجا نمیام…یه فکری می کنم..تو نگران نباش.
غر زد.
-بابا تو بیخودی می ترسی.مگه شهر هرته که به زور متوسل شه؟بعدشم اون الان کلی سرش شلوغه.عروسی برادرشه نا سلامتی.مطمئن باش کلاً تو رو فراموش کرده.
زمان داشت از دست می رفت…با عجله شالم را روی سرم انداختم و کاپشنم را بغل زدم و گفتم:
-فقط اون نیست..باید یه جوری مامان اینا رو هم بپیچونم.برم دیگه.کاری نداری؟
شادی و مادر حاضر و آماده نشسته بودند…با دیدن سر و وضع من چشمانشان گرد شد.مادر پرسید:
-کجا؟
موهایم را به زیر مقنعه راندم و گفتم:
-از شرکت زنگ زدن..انگار یه مشکلی پیش اومده.باید برم اونجا؟
-الان؟بعدازظهر روز تعطیل؟چه مشکلی؟عروسی چی میشه؟
می دانستم نباید صبر کنم..سوالات رگباری مادر کار دستم می داد.
-منم دارم می رم ببینم چی شده…واسه عروسی هم اگه رسیدم میام..اگرم نه که هیچی..خداحافظ.
مادر دهانش را باز کرد..امان ندادم و به سرعت باد از خانه خارج شدم…باران فروردین ماه وحشتناک بود…کلاه کاپشنم را روی سرم گذاشتم و تا سر خیابان دویدم.می ترسم دانیار پیدایم کند..تمام این سه روز را در وحشت گذرانده بودم…وحشت شرکت در مراسم عروسی دیاکو…وحشت دست زدن و کل کشیدن برای عروسی دیاکو…وحشت عکس یادگاری گرفتن با عروس و داماد..در عوسی دیاکو..وحشت گیر کردن کیک عروسی در گلویم..کیک عروسی دیاکو…! می دانستم دانیار به تمام کارهایی که گفته بود مجبورم می کند…فکر کن…صبحانه بردن برای یک زوج خوشبخت…فردای عروسی دیاکو…!
و امروز…امروز که قرار است شبش شب زفاف باشد و فردایش صبح وصال…امروز…روزی که یک مرد به اصرار، مرا به جشن گرفتنش فرا می خواند…امروز…این روز بارانی و دلگیر…سوم فروردین است و من…و من…و من…شاداب نیایش…امروز..همین سوم فروردین همرنگ ابرهای توی آسمان می شوم و می بارم…نه اینکه شاکی باشم…نه اینکه ناراضی باشم..نه اینکه حتی ذره ای در ته دلم به این ازدواج حسادت کنم…نه…من دیاکو را نذر سلامتی اش کردم…من او را به خدا بخشیدم تا خدا او را به برادرش ببخشد…من گذشته بودم از تمام اشتیاقم برای داشتن دیاکو…اما با همه اینها…شرکت در مراسمی که مدتها برای خودم صحنه به صحنه اش را می چیدم سخت بود…حسادت نمی کردم…آه نمی کشیدم…اما دیدن لباس سفیدی که به جای من بر تن یک زن دیگر نشسته بود را تاب نمی آوردم…سخت بود…نشستن در مجلسی که دست دلم برای دامادش رو بود…چطور می توانستم در چشمهایش نگاه کنم و تبریک بگویم؟مسخره بود..نبود؟او هم معذب می شد..نمی شد؟
بالاخره یک تاکسی عبوری..پیدا شد…که از سر دلسوزی مرا سوار کند…سوار شدم و آدرس را گفتم…
امروز…همه چیز تمام می شود…امروز اگر شب شود…و این شب اگر صبح شود…و اگر این من ..این شاداب..تمام نشود…آنوقت همه چیز تمام می شود…امروز اسطوره من حمام دامادی می کند…قامت مردانه اش پذیرای خوش دوخت ترین کت و شلوارها می شود…و دستان بزرگ و قوی اش را حلقه ای از جنس تعهد در بر می گیرد…امروز که دیاکوی من…مرد من..اسطوره من…بله را به عاقد بگوید…میم مالکیت من پاک می شود…و شاداب بی قهرمان می شود…بی اسطوره می شود…امشب… سند آغوشی که نهایت آرزوی من…کعبه آمال من…مدینه آرزوهای من بود…به نام زنی دیگر زده می شود و من…
امروز اسطوره می میرد…و مردی متولد می شود به نام دیاکو حاتمی…یک مرد مثل همانهایی که هر روز توی خیابان از کنار من عبور می کنند…امروز اسطوره می میرد..مثل تمامی اسطوره هایی که مردند و فقط یادی از نامشان به جا مانده…امروز من با دست خودم اسطوره ام را توی گورستان قلبم دفن می کنم…و دیاکو حاتمی را به زنش…به محرمش…به همسرش..می سپارم…نه اینکه حسادت کنم…نه…فقط سوختن چیزی را توی دلم حس می کنم…انگار قلبم میان سینه ام می سوزد…نه اینکه حسادت کنم…این سوزش از حسادت نیست…از بی اسطوره شدن است…از بی آرزو شدن است…از بی عشق شدن است…
راننده گفت:
-خانوم رسیدیم.همینجاست؟
نگاه کردم…درست بود…پاهایم سر بودند..کرخت…بی حس..اما ایستادند و مطیع و بی حرف به مسلخ رفتند…منهم کفشهای خیسم را همراهی کردم و رفتم….قرار نبود اینجا باشم…فرار کرده بودم که اینجا نباشم…اما همیشه مسلخ قربانی اش را فرا می خواند… باران بود یا من از اشک اینچنین خیس بودم؟پشت دیوار ورودی یک برج سنگر گرفتم…و زل زدم به خانه ای که…
چقدر منتظر شدم؟یک ساعت؟دو ساعت؟نمی دانم…اما آنقدر بود که دیگر وزنم را تحمل نداشتم…صدای موزیک از ساختمان رو به رو هرلحظه بلندتر می شد…و چشم و گوش من هر لحظه حساس تر و دقیق تر…آنقدر حساس و دقیق که صدای بوق های ماشین عروس را از چند خیابان بالاتر تشخیص دادم…دستم را به لبه دیوار گرفتم تا خوب ببینم…و دیدم…یک ماشین سیاه گلکاری شده با گلهای سرخ و سفید…و دیدم که ایستاد…و دیدم که راننده پیاده شد…و دیدم که در را باز کرد..و دیدم مردی پیاده شد…و دیدم که می خندید…و دیدم که فیلمبردار جلو دوید…و دیدم که دسته گل عروس را گرفت و ماشین را دور زد…و دیدم که با همان لبخند معروفش در را برای عروسش باز کرد…و دیدم که خم شد و به عروس برای پیاده شدن کمک کرد…و دیدم که عروس بازویش را محکم گرفت…و دیدم گوسفند آوردند…و دیدم که عروس صورتش را توی سینه داماد پنهان کرد تا خون نبیند…و دیدم که داماد کمر عروس را نوازش کرد…و دیدم که با هم از روی خون گذشتند…و دیدم که وارد آپارتمان شدند…و دیدم…که دیگر هیچ چیز نمی بینم…
-هرچی آرزوی خوبه مال تو…
تمام شد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۸
دانیار:
دلم می خواست دستهایم را رویگوشم بگذارم تا از آنهمه سر و صدا نجات پیدا کنم…حتی دلم می خواست از آن فضا بیرون بروم تا مغز سرسام گرفته ام را آرام کنم…اینهمه جیغ و داد برای چه بود؟یعنی نمی شد در سکوت و آرامش و بدون هیاهو جشن گرفت؟صدای باز و بسته شدن در بالکن را شنیدم..سریع برگشتم..به این امید که شاداب را ببینم…اما…
-چرا اینجا ایستادی دایی جون؟
پوفی کردم و گفتم:
-من با شلوغی مشکل دارم.
آمد و شانه به شانه ام ایستاد.
-با شلوغی یا با نیومدن شاداب؟
پنجه ام را توی موهایم فرو بردم.
-هر دو.
-باهاش تماس گرفتی؟
به ابرهای تیره ای که قصد رفتن نداشتند نگاه کردم.
-هزار بار.
با فشردن موها…سرم را به عقب کشیدم و ادامه دادم:
-جواب نمی ده…طبیعی ام هست..از ترس من فرار کرده…از ترس من تو این هوا آواره شده…معلومه که جواب نمی ده.
کج ایستادم و به نیمرخ متفکر دایی خیره شدم.
-خراب کردم دایی…بدجورم خراب کردم…شاداب همیشه تو بدترین شرایط به من پناه می آورد..هرچی تو دلش بود به من می گفت..هرچی اشک داشت پیش من می ریخت…ببین چیکارش کردم که حالا داره ازم فرار می کنه…ازم ناامید شده…تنها پناهگاهش رو خراب کردم…دیگه باهام راحت نیست..به جایی که بهش نزدیک بشم دورش کردم…کاش…
دایی قصد حرف زدن نداشت…دوباره رو به خیابان چرخیدم.
-کاش به حرفت گوش داده بودم دایی…کاش این چند روز رو هم تحمل کرده بودم…حالا کجا دنبالش بگردم؟کجا برم؟الان کجاست؟تو این هوا کجا رفته؟
آرنجم را روی نرده ها گذاشتم و خم شدم و سرم را توی گردنم فرو بردم.سکوت دایی از صدبار مواخذه بدتر بود.
-نمی خواستم اینجوری شه دایی..اما نتونستم…ناسلامتی مردم…خیر سرم غیرت دارم..چجوری می تونم اشک ریختن شاداب رو واسه یه مرد دیگه تحمل کنم؟اونم کی؟دیاکو…!سخته دایی…به خدا سخته…
نه..حرف نمی زد…در شرایطی که بیشتر از هرکسی به حرفهای او احتیاج داشتم…به تاییدش..یا حتی به نکوهشش…لب فرو بسته بود.
-اونقدر ترسیده بود که حتی نمی تونست نفس بکشه…فقط می لرزید…مثل این ابرای لعنتی اشک می ریخت…تا حالا ندیده بودم اینجوری وحشت کنه…حتی وقتی زنگ زدم بهش که مثلاً آرومش کنم..طوری سرش داد زدم که…
چرا حرف نمی زد؟بدون اینکه تغییری در موقعیتم بدهم سرم را چرخاندم و گفتم:
-چرا حرف نمی زنین دایی؟
نگاهش را از خیابان گرفت و به من داد…چشمانش از هر حسی خالی بود..حتی سرزنش.دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-با این شرایط..همون بهتر که نمی دونی کجاست.اون دختر الان به دلداری احتیاج داره نه چنگ و دندون نشون دادن.
امیدم ناامید شد..همین؟تمام حرفش همین بود؟
-اگه می دونستم می تونی خودت رو کنترل کنی…کمکت می کردم پیداش کنی…اما این رگ بیرون زده گردنت فقط کار رو از اینی که هست خراب تر می کنه.
کمرم را راست کردم…دایی می دانست شاداب کجاست؟
-شما ازش خبر دارین؟
سرش را بالا و پایین کرد و با خونسردی به چشمانم زل زد.
-پس چرا هیچی نمی گین؟
گوشه لبش را گاز گرفت.
-چون ترجیح می دم اون دختر زیر بارون سرما بخوره تا اینکه توسط تو قبض روح بشه…
شاداب زیر باران بود؟دوباره خم شدم و تمام زیر و بم خیابان را بازرسی کردم.
-کجاست دایی؟
در طول زندگی ام چند بار التماس کرده بودم؟حتی یک مورد را هم به خاطر نداشتم.
-خواهش می کنم…
چشمانش لجوج بودند…اما چون دانیار بود حالم را فهمید و کوتاه اومد.
-باشه..بهت می گم…اما اینم می گم که برخورد امروزت سرنوشت سازه…می خوای درستش کنی..امروز وقتشه…می خوای خرابش کنی…بازم امروز وقتشه…دیگه خود دانی…
دستش را دراز کرد.
-دو تا آپارتمان اونورتر..رو به رو…پشت دیوار جلو اومده ی اون ساختمون مخفی شده.
تا جایی که می توانستم تا شدم..پس چرا من چیزی نمی دیدم؟
-کو؟شما از کجا می بینیش؟از کجا مطمئنین اونه؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
-کسی که تو این هوا..یه گوشه خودش رو قایم می کنه و گاهی یواشکی سرک می کشه و یه خونه ی خاص رو می پاد…یا دزده..یا عاشق…!
حیرت زده نگاهش کردم.خندید.
-یادت نرفته که…من یه سربازم…
با عجله به سمت در دویدم…اما…
-دیاکو رو چیکار کنم؟
چندین سرفه خشک زد و گفت:
-اون با من…شاداب بیشتر از دیاکو بهت احتیاج داره.
بی خیال آسانسور شدم و پله ها را یکی در میان پایین پریدم.تا رسیدن به خیابان خدا خدا کردم که نرود…!نرفته بود…پشت دیوار..روی زمین…نشسته و زانوهایش را بغل زده بود…آب از سر و رویش می چکید و دندانهایش صدا می داد…آه از نهادم بلند شد..این شاداب بود؟شاداب من؟انگار به بند بند تنم تیغ می زدند…به زور پله ها را بالا رفتم…مرا دید..اما عکس العملی نشان نداد..تنها چشمانش از فرط وحشت گشاد شدند…کنارش زانو زدم…به زور تنه اش را عقب کشید و بریده بریده گفت:
-اومدم…دیدم…همونی که خواستین شد…ولی بسه…تو رو خدا منو داخل نبرین…نمی تونم…می میرم…
من چه کرده بودم؟من با روح این دختر چه کرده بودم؟مشتش را جلو آورد…انگشتان یخ زده اش را پیش چشمم باز کرد…عکس خیسیده دیاکو را کف دستش دیدم…
-اینم عکسش…دیگه درست نیست پیش من باشه…بدین به زنش..!
دستم را روی دستش گذاشتم و مشتش را بستم…مثل بچه بغض کرده..گوشه های لبش پایین آمد…دیگر نتوانستم طاقت بیاورم..زانوانم را روی زمین گذاشتم و جسم نحیف و سرما دیده اش را در آغوش کشیدم…مقاومت نکرد…فقط بغضش ترکید…کتم را چنگ زد و مانند جوجه ی ترسیده ای که مادرش را پیدا کرده باشد…با صدای خفه ای زار زد:
-آقا دانیار…!
آنقدر میان بازوانم نگهش داشتم تا هق هقش آرام گرفت و از لرزش بدنش کاسته شد…سرش را از سینه ام دور کردم و به چشمان سرخ و تبدارش خیره شدم و گفتم:
-پاشو بریم.
انقباض عضلاتش را حس کردم…عقب رفت.
-کجا؟می خواین منو ببرین تو اون خونه؟
با کف دست اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
-نه…اونجا نمی برمت…اتفاقاً می خوام از اینجا دورت کنم.
شل شد.
-راست می گین؟
کتم را درآوردم و دورش پیچیدم و گفتم:
-آره…پاشو با هم بریم داخل پارکینگ…ماشین اونجاست.
سرش را به شدت تکان داد.
-نه اونجا نمیام.
اصرار نکردم.
-باشه..پس همینجا بمون تا برگردم.
به دیوار تکیه داد…به من اعتماد داشت؟
-شاداب؟
نگاهم نکرد.بازویش را گرفتم.
-شاداب…من تو رو به هیچ کاری مجبور نمیکنم…الانم می خوام ببرمت جایی که گرم شی.باشه؟
زیرلب گفت:
-باشه.
-همینجا بمون تا برگردم.باشه؟
زانویش را بغل کرد و گفت:
-باشه.
حتی زمان فرارمان از کردستان هم اینطور سرعت عمل به خرج نداده بودم…از داخل آپارتمان سوییچ ماشین دیاکو را برداشتم و با چشم دنبالش گشتم…کنار ستون ایستاده بود و با دوستانش حرف می زد.صدایش زدم.پیش آمد و گفت:
-این چه سر و وضعیه؟زیر بارون بودی؟
وقت توضیح دادن نداشتم…اما چگونه باید رفتنم را توجیه می کردم؟
-ببین..می دونم ناراحت می شی..اما یه کاری واسه من پیش اومده که باید برم.
اخمهایش در هم رفت.
-یعنی چی؟چه کاری؟مگه میشه تو همچین شبی منو تنها بذاری؟
نه..نمی شد…اما دیاکو دایی را داشت..زنش را داشت…دوستانش را داشت…ولی شاداب هیچ کس را نداشت…زبانم برای توجیه کردن نمی چرخید..دایی ناجی ام شد..صدایش را از پشت سر شنیدم.
-دانیار..تو که هنوز اینجایی..بجنب پسر…معطل نکن.
دیاکو بلند وعصبی گفت:
-یعنی چی؟کجا بره؟چی شده؟
دایی محکم و مقتدر گفت:
-تو برو دانیار..من واسه دیاکو توضیح می دم.
طی مدت عمرم..هرگز دلم نخواسته بود دست کسی را ببوسم…اما قطعاً یک روز بر دستان دایی ام بوسه می زدم.پیش شاداب برگشتم…از جایش حتی یک سانت هم تکان نخورده بود…کمکش کردم سوار ماشین شود…بخاری را روشن کردم و روی آخرین درجه گذاشتمش…انگشتانش..بینی اش..صورتش…همه از شدت سرما قرمز شده بودند…
-دستات رو بذار رو دریچه بخاری تا گرم شی.
مشتش هنوز بسته بود…آهسته گفت:
-پاهام یخ زده.
خدایی بود که دندانهایم از شدت فشاری که به آنها وارد می کردم خرد نمی شدند.
-الان می رسیم…یه کم تحمل کنی از شر این لباسا خلاص می شی.
حتی نپرسید کجا می رویم…خانه من از بیرون هم سردتر بود.پکیج را روشن کردم و گفتم:
-بیا اینجا.
پشت سرم آمد…به اتاق بردمش..از کمد یک دست گرمکن درآوردم و گفتم:
-حموم اونجاست…اینم حوله تمیز…برو دوش بگیر تا یخت آب شه.
نگاهش گنگ بود.دستش را گرفتم و کشیدم و به حمام بردم.
-ببین…در رو قفل می کنی..لباسات رو همینجا عوض می کنی…هیچ کس هم مزاحمت نمیشه.خب؟
دستش را روی پلک متورمش کشید و گفت:
-مرسی.
-واست چند تا سنجاق و گیره و اینجور چیزا می ذارم روی تخت که یه جوری این شلواره رو اندازش کنی…کاری هم داشتی زنگ رو بزن.خب؟
کتم را از روی دوشش برداشت و به دستم داد و گفت:
-خب.
دلم نمی خواست تنهایش بگذارم…حتی به اندازه یک دوش گرفتن..اما چاره ای نبود…بیرون رفتم…یخچال که خالی بود..اما شیر خشک محبوبم را توی یکی از کمدها یافتم.آب که جوش آمد یک قاشق از پودرش را خودم خوردم و چند قاشق به لیوان اضافه کردم و هم زدم و با قندان بیرون بردم و منتظر نشستم…انتظارم زیاد طول نکشید…با حوله ای دور سرش…و گرمکنی که آستینها و پاچه هایش را بالا زده بود بیرون آمد…با دست روی کاناپه زدم و گفتم:
-بیا بشین.
آمد و نشست…پتویی که آماده کرده بودم روی شانه هایش انداختم و گفتم:
-بهتری؟
حوله را توی پیشانی اش کشید و گفت:
-ممنون.
لیوان شیر را به دستش دادم و با دست خودم قندی را توی دهانش گذاشتم.
-بخور…واست خوبه.
انگشتانش را دور لیوان حلقه کرد و گفت:
-چرا لباساتون رو عوض نکردین؟سرما می خورین.