#اسطوره
#قسمت #۱۴۳
شاداب:
چهره جدیدی از دانیار حاتمی…!مردی که تحمل و صبر فوق العاده ای داشت..می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید کردن متنفر است…خوب هم می دانستم…اما اصلاً نتوانستم این انزجار را درونش ببینم..خوش اخلاق نبود…نمی خندید…و گاهی آنچنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم…اما بردبارانه…پا به پایم…مغازه به مغازه آمد و حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت…احساس خوبی داشتم…حس وجود یک مرد که هرچند اخمو…اما مراقبم بود…مردی که علی رغم باورهایم…احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دری عبور نمی کرد…دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور نشوم و یا بازویی که با فاصله روی کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه ای که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه محفوظ بمانم.تجربه قشنگی بود…تجربه خرید با یک مرد..مردی که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند…از شامه تیز شده ام برای ذرت مکزیکی گرفته…تا نگاه شیفته ام روی یک مانتوی فیلی رنگ.جالب بود…بودن با مردی که چشم روی چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهای رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد…و جالب تر بود داشتن توجه مردی که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندی شده بود…! و تمام اینها..وقتی اسم دانیار را با خودشان یدک می کشیدند عجیب تر هم می شدند…حتی برای منی که اینقدر خوب می شناختمش.
-با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه…برو بپوشش.
با قاشق ذرت ها را بهم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود.
-نه نمی خوام…لازم ندارم.
لازم داشتم…خیلی چیزها لازم داشتم…تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی "یک" های دیگر گذرانده بودم…اما باید برای کنکور شادی پول پس انداز می کردم…برای کلاسهایش…کتابهایش…می خواستم بهترین را قبول شود..همان که آرزویش را داشت…دندان پزشکی.!
سرش را نزدیک صورتم آورد…صدایش پر از وسوسه بود.
-پوشیدنش که ضرر نداره.داره؟
قاشق پر از ذرت را توی دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن مانتوی فوق العاده هم فکر کردم…قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت..داشت؟
صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم..آخر روی شیشه چسبانده بودند"ورود با خوراکی ممنوع"…گاهی که وقت می کردم و سرم را بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روی لبانش می دیدم…نه اینکه لبخندش تازه باشد..نه…انتظارش را در چنین شرایطی نداشتم…که اینگونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جای غر زدن…اینطور زیر پوستی لبخند بزند.با دهان پر سرم را تکان دادم به این معنی که "چه شده؟به چه می خندی؟"ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ناهار نخورده بودی..درسته؟
یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته…! با دستمال دور دهانم را پاک کردم و گفتم:
-چرا…ویفر خوردم.
دستش به سمت مقنعه ام آمد..درزش را نشانه گرفته بود..اما پشیمان شد..دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد.
-چرا هیچی نگفتی کوچولو؟
سختگیری اش را با این همراهی جبران کرده بود…به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم:
-آخه خرید واجب تر بود.
ظرف خالی را توی سطل زباله انداختم…دستمال را روی دستانم کشیدم و ادامه دادم:
-بریم؟
این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم…این رنگی که حس سیاهچال های مخوف را به انسان القا نمی کرد.
از بین رنگهای مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم:
-این خوبه؟
پارچه اش را لمس کرد و گفت:
-چرا مشکی؟فکر کردم اون رنگ رو دوست داری.
کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم:
-آره..ولی آخه خیلی تو چشمه..مشکی سنگین تره.
دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روی رگال برداشت و گفت:
-اول اینکه سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون…دوم اینکه این رنگ خیلی هم متینه…بعدشم مگه تو چند سالته که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟
ذوق کردم…مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم:
-شما اصلاً شبیه کردا نیستینا…!
خندید و گفت:
-اینقدر حرف نزن وروجک…سایزت همینه؟
فروشنده ای آن نزدیکی ایستاده بود.بلند پرسیدم:
-آقا این اندازه من میشه؟
پسر جوان جلو آمد…نگاهی به اندام من کرد و گفت:
-نه خانوم…بزرگه…ماشالا شما هم که باربی…این سایزتونه…
دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت:
-یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟
با تعجب گفتم:
-چی شده مگه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-مهندس مملکت رو ببین…!
دم اتاق پرو چینی روی بینی ام انداختم و گفتم:
-حرفم رو پس می گیرم…از صد فرسخی داد می زنین که کُردین!
آهسته هلم داد و جدی و با تحکم گفت:
-پس حواست رو جمع کن.
دلم نمی خواست مانتو را در بیاورم…آنقدر قشنگ روی تنم نشسته بود که انگار برای من دوخته بودنش…موجودی کیفم را سنجیدم…صلاح نبود…اما واقعاً نمی توانستم از آن رنگ و مدل دوست داشتنی دل بکنم… در را باز کردم و دانیار را صدا زدم.
-خوبه؟
نگاه او صد برابر موشکافانه تر از پسرک فروشنده بود.آنقدر که خجالت کشیدم و کمی عقب رفتم.
-خوبه…!
سریع در را بستم و لباس خودم را پوشیدم.حالا که دانیار مشکل پسند هم تایید می کرد..می خریدمش…به هر قیمتی…دست به سینه و منتظر ایستاده بود…لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
-تصویب شد.
و با کلی هیجان به سمت صندوق رفتم..دنبالم آمد و گفت:
-من حساب کردم..بریم.
معترض شد و گفتم:
-نه..نمیشه…خودم پرداخت می کنم.
گوشه چشمی به قیافه شاکی ام انداخت و گفت:
-یعنی من از تو کمترم؟تو واسه من عیدی بخری و من نخرم؟
این یکی ضربه بدتری بود.سورپرایزم خراب شد.
-شما از کجا می دونین..اصلاً کی گفته من واسه شما عیدی خریدم؟
چشمانش..که قهوه ای بودند و نه سیاه…رنگ شیطنت گرفت و گفت:
-پس اون جا سوییچی رو واسه کی گرفتی؟
بدجنس…فکر کردم رفتنم را به آن مغازه عروسک فروشی ندیده…آخر مشغول ذرت خریدن بود.عقب نشینی نکردم و با اعتماد به نفس جواب دادم.
-واسه افشین…آخه تازه ماشین خریده…
چشمکی زد و گفت:
-واسه افشین..آره؟پس چرا دزدکی رفتی تو اون مغازه؟چرا به من نشونش ندادی؟چرا یواشکی انداختیش تو کیفت؟
بادم خوابید…دستم رو بود…شکست خورده و غمگین گفتم:
-خیلی بدین..قرار نبود شما ببینینش.
خندید.
-تو هم کادوی منو دیدی..اصلاً خودت انتخابش کردی…این به اون در.
نه در نمی شد…حالم گرفته شده بود.
-حالا از کجا فهمیدین جا سوییچیه؟
بسته های خرید را به یک دستش داد و گفت:
-آخه…نیم وجبی…اگه من نتونم تو رو کنترل کنم که باید سرمو بزارم و بمیرم.
حرصم گرفت…حتی برای دلخوشی من هم خودش را به بیخبری نزده بود…
-حالا اونجوری اخم نکن..مهم اینه که نمی دونم چه شکلیه.
حاضر بودم قسم بخورم که حتی قیمتش را هم می داند…بیشتر غصه ام شد…حالا که به خیابان رسیده و کمتر در معرض دید بودیم درز مقنعه ام را بی نصیب نگذاشت.
-و مهمتر اینه که تو خریدیش.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم…اثری از شوخی در صورتش نبود…حتی می توانستم بگویم…صورتش مهربان بود…!با همین یک جمله تمام غصه هایم دود شد و به هوا رفت.کم نبود چنین حرفی از زبان دانیار…!
-جدی می گین؟
بسته های خرید را توی ماشین گذاشت..راست ایستاد و گفت:
-فکر می کنی مامانت به اندازه منم شام داشته باشه؟
چطور می توانستند به این مرد بگویند بد..بداخلاق…بی احساس؟چطور اینهمه خوبی را در وجودش نمی دیدند؟
-نداره؟
چشم گرفتن از چشمانی که قهوه ای بودند…چشمانی که جاذبه داشتند..چشمانی که از اعماق خویش نور کمرنگی از محبت را ساطع می کردند..سخت بود…یقه خاکی شده کتش را با سرانگشتهایم تکاندم و گفتم:
-سهم شما همیشه تو خونه ما محفوظه.
چشمانش حتی قهوه ای هم نبودند…از قهوه ای روشن تر چه می شود؟فاصله اش را با من کمتر کرد…خطوط نامرئی روی لبش از بزرگترین لبخندهای دنیا..بیشتر خودنمایی می کرد.
-شاداب؟
مجبور بودم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم ببینمش.
-بله؟
-موهات رو هیچ وقت رنگ نکن.باشه؟
ناخودآگاه دستم را به سمت موهایم بردم…چندین تاری که از زیر مقنعه بیرون بود.زمزمه کردم:
-موهام؟
دستانش را توی جیبش برد و گفت:
-آره…!
-چرا؟
نفس بلندی کشید.
-دلیل نپرس…فقط بگو باشه.
داغ شده بودم؟؟؟
-آخه…رنگشون رو دوست ندارم…
مردمکش روی موهایم لغزید و زیرلب گفت:
-ولی من دوست دارم.
شنیدم…اما چون باور نکردم پرسیدم:
-چی؟
گردنش را مالید و گفت:
-هیچی…بزن بریم که امروز پدر صاحبمون رو درآوردی.
تا او ماشین را دور زد و سوار شد از جایم تکان نخوردم…داغ شده بودم..!!!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۴
دانیار:
به پشتی تکیه دادم..چشمانم را بستم و هر دو دستم را روی گردنم گذاشتم.
-بازم گردنت درد می کنه؟آخه چرا یه دکتر نمی ری مادر جون؟
به نگرانی مادرانه اش لبخند زدم و گفتم:
-چیزی نیست…فقط خستم.
به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با حوله ای بیرون آمد و گفت:
-بیا…حوله واست داغ کردم…
کنارم نشست.
-کجاش درد می کنه دقیقاً؟
با دست نقطه دردناک را نشانش دادم.حوله را همانجا گذاشت و گفت:
-الان بهتر می شی.
تشکر کردم و گفتم:
-از پدر شاداب چه خبر؟
در حالیکه زانویش را می مالید گفت:
-بی خبر نیستم پسرم…امشب برمی گرده.
در بسته اتاق شاداب را پاییدم و گفتم:
-به بچه ها سپرده بودم که حقوقش رو به حساب شما بریزن…نمی خوام پولی تو دست و بالش باشه.چک کردین ببینین ریختن یا نه؟
ظرف میوه را جلو کشید و گفت:
-آره مادر..شاداب چک کرده بود…خیر ببینی الهی…خدا سایه ت رو از سر این خونه و این دوتا دختر کم نکنه به حق علی…فقط…
برای گفتن "فقطش" مردد بود و یا شاید خجالت می کشید.
-فقط چی؟
من و من کرد.
-می گم اینکه هیچی پول نداشته باشه سخت نیست؟اگه یه چیزی دلش بخواد چی؟یا زبونم لال اگه مریض شه…خب..می دونی مرده دیگه..غرور داره…نمی خوام جلو چشم زن و بچه ش بشکنه.
این زن رو به رویم بود و آنوقت من گاهی با خودم فکر می کردم که اینهمه خصلت خوب و مهربانی شاداب از کجا آمده؟!
-اینطوری واسه خودش بهتره..پول یه عامل وسوسه کننده ست…غرورش بشکنه بهتر از اینه که اراده اش بشکنه..در ضمن به اندازه احتیاجش بهش می دن..اگه مریضم بشه پزشک کمپ هستش..شما نگران نباشین…
چشمان نگرانش آرام گرفتند و خنده چروک های ریز کنار لبش را عمیق تر کرد.
-اگه شما اینجوری صلاح می دونی حرفی نیست…بده حوله رو داغ کنم دوباره..
فشار انگشتانم را روی گردنم بیشتر کردم و گفتم:
-نه..خوبه هنوز..ممنون…
-پس بذار واست میوه پوست بگیرم.
اجازه دادم..با این محبتهای به ظاهر کوچک هم من آرام می گرفتم..هم او…! شاداب و شادی با سر و صدا از اتاق بیرون آمدند.شادی مانتوی شاداب را پوشیده بود و داد زد:
-مامان..ببین شاداب چه مانتوی خوشگلی خریده..از مال من خیلی قشنگ تره.
مادر لبش را گاز گرفت و گفت:
-اوا شادی؟بگو مبارک باشه دختر…بچه م بعد از یه سال یه مانتو واسه خودش خریده ها…
شاداب چرخی دور شادی زد و گفت:
-من نخریدم..آقا دانیار زحمتش رو کشیدن…بعدشم منکه گفتم..مال تو…اصلا به تن تو قشنگ تره…!
چقدر راحت از چیزهایی که دوست داشت به خاطر عزیزانش می گذشت..شادی برگشت و دستانش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و گفت:
-نه آجی جونم…مبارکت باشه..داشتم شوخی می کردم.
شادی هم مثل آنها بود..با تمام بچگی اش…پر از مناعت طبع و قانع…صدایش زدم:
-شادی..بیا اینجا…
با اشاره دستم سرش را نزدیک دهانم آورد..آهسته توی گوشش گفتم:
-عیدی تو از اینم قشنگتره.
با برق چشمانش می شد یک شهر را روشن کرد…با هیجان گفت:
-واقعاً؟
چشمانم را به معنای تایید باز و بسته کردم…شاداب معترض شد:
-وایسین ببینم..چی می گین در گوش هم؟بلند بگین ما هم بشنویم.
مادر خندید و لا اله الا الهی بر زبان راند و گفت:
-می بینی تو رو خدا؟عین بچه هان..انگار نه انگار یکیشون سال بعد دانشجو میشه و اون یکی وقت شوهرشه.
شاداب غر زد:
-ا..مامان…
مادر به تندی جواب داد:
-مامان بی مامان..اصلاً چه خوب که آقا دانیار اینجاست.
رو به من کرد:
-تو رو خدا شما باهاش حرف بزن…خواستگار داره مثه دسته گل…خونواده دار…کار خوب..موقعیت خوب..تحصیلکرده..آقا…همه شرایط ما رو پذیرفتن..درس خوندن شاداب..کار کردنش…خلاصه هرچی بگم کمه..اما این دختره پاشو کرده تو یه کفش که من نمی خوام شوهر کنم…شما بگو پسرم..میشه همچین چیزی؟بهش بگو که موقعیت خوب همیشه نیست..به حرف من که گوش نمی ده..تا الان این بنده های خدا رو به بهانه اینکه پدرش اینجا نیست سر کار گذاشتم…دیگه نمی دونم چی باید بهشون بگم.
خیالم از ظاهر خونسردم راحت بود..اما از درون داشتم می سوختم…اگر می شنیدم به خواستگارش جواب مثبت داده کمتر آتش می گرفتم.شاداب نمی خواست ازدواج کند..چون هنوز…هنوز دلش با دیاکو بود و این،حرارت درونم را لحظه به لحظه بالاتر می برد…!به شاداب نگاه کردم…با اخم سرش را پایین انداخته بود و با گل قالی ور می رفت.برای اینکه بتوانم خشم توی صدایم را کنترل کنم گازی به خیار پوست کنده زدم و گفتم:
-جوابشون مشخصه..یه کلمه..نه..!
مادر با تعجب گفت:
-آخه چرا؟بابا بذارین یه جلسه بیان..پسره رو ببینین..شاید خوشتون اومد.
با احساساتم جنگیدم..تا سرکوبشان کنم و بدون غرض حرف بزنم.بدون در نظر گرفتن خودم…!
-شاداب واسه ازدواج هنوز خیلی بچه ست…الان فقط باید به درسش فکر کنه…اونم نه گرفتن یه مدرک لیسانس…باید اون بالا بالاها رو ببینه..سری تو اجتماع در بیاره..کسی بشه واسه خودش…مطمئناً اون موقع موقعیت های بهتری برای ازدواج داره…!
صدای نفس راحت شاداب را شنیدم و تو دلم برایش خط و نشان کشیدم…اینکه هنوز هم به دیاکو فکر می کرد را نمی توانستم تحمل کنم.مادر گفت:
-چی بگم مادر…شما بهتر می دونین حتماً..جوونا عوض شدن..زمان ما کی از این حرفا بود؟شماها همه چیز رو یه جور دیگه می بینین..سخت می گیرین…چی بگم؟هرچی خیره همون بشه..شادی جان سفره رو بنداز مادر..باباتم که نیومد…
به همراه شادی به آشپزخانه رفتند..شاداب با نگاه تعقیبشان کرد و وقتی از رفتنشان مطمئن شد به سمت من خم شد و گفت:
-یکی طلب شما…جبران می کنم به خدا…
جوابش را با یک نگاه تلخ و تیز دادم..اما آنقدر خوشحال بود که نفهمید…بدون شک در اولین فرصت ممکن طوری حالش را می گرفتم که برای همیشه ادب شود…روش دایی به تنهایی کارساز نبود..باید کمی از روش خودم را هم قاطی این ماجرا می کردم…!
سر شام بودیم که پدر شاداب از راه رسید..با دستهایی پر از میوه…هر دو دختر از گردنش آویختند و صورتش را بوسه باران کردند…مادر هم جلو رفت و پاکتهای میوه را از دستش گرفت و با محبت گفت:
-خوش اومدی..خسته نباشی…
چشمان مرد غرق غرور و افتخار بود.
-مرسی خانوم..پات چطوره؟
دیدم که لپهای مادر گل انداخت…انگار بعد از مدتها رابطه عاطفیشان دوباره شکل گرفته بود.
-خوبم…تا دست و روت رو بشوری شامت رو میکشم.
جلو رفتم و دستم را دراز کنم…خم شد که دستم را ببوسد..سریع پس کشیدم و در آغوشش گرفتم و گفتم:
-این کارا چیه؟دخترات دارن نگات می کنن.
زیر گوشم زمزمه کرد:
-خیلی مردی به مولا…زندگیم رو مدیونتم…خوشحالی زن و بچه مو…حس خوب خودمو…پاک موندنمو…همه چیزمو…مدیونتم…
بازویش را فشردم و گفتم:
-پول این میوه ها رو از کجا آوردی؟
توی چشمانم نگاه کرد و با سربلندی گفت:
-هرچی دادن پس انداز کردم که دست خالی نیام خونه…
نمی توانستم حس یک پدر را درک کنم…حس در آغوش گرفتن فرزندانش را…فقط می دانستم این مرد..این پدر…دیگر خطا نمی کند..!گوشه ای نشستم و نگاه کردم…به یک خانواده..خانواده واقعی…خانه واقعی..خانه ای که هم پدر داشت و هم مادر..خانواده ای که بدون پول هم خوشبخت بودند…نگاه کردم..به شاداب…که برای پدرش بالش آورد تا کمرش را به آن تکیه بزند…و بعد کنارش نشست و دستهایش را ماساژ داد…دیدم که گاهی خم می شد و بوسه بر دستان پدرش می زد…و می دیدم که پدر سرش را بغل می کند و عاشقانه دخترش را می بوسد…به شادی نگاه می کردم که تمام برگه های امتحانی اش را جلوی دستش ریخته بود و نمره هایش را یکی یکی نشان می داد…و پشت سر هم تعریف می کرد..از اینکه معلم هایش گفته بودند آینده خوبی دارد…دانشگاه قبول می شود…و پدر دست دیگرش را در گردن دختر کوچک تر می انداخت و او را هم می بوسید…به مادر نگاه می کردم که توی آشپزخانه طاقتش نمی گرفت..برای چند ثانیه هم که شده بیرون می آمد..به جمع سه نفره آنها خیره می شد…گاهی نم اشک را از چشمانش می گرفت و گاهی هر دو دستش را به سمت آسمان می برد و شکر می کرد…و دوباره به آشپزخانه برمی گشت…
چقدر اینجا آرام بودم…چقدر از این آرامش…آرامش می گرفتم…!چقدر خوب بود که بعد از سالها می توانستم یک خانواده خوشبخت را ببینم…خانواده ای واقعی که دیوارهای ترک دار خانه شان کم اهمیت ترین موضوع مورد بحثشان بود…خانه ای که امنیت را به سلولهایم تزریق می کرد..امنیتی که سالها قبل توی یک خانه دیگر از من دزدیده شده بود…حالا می فهمیدم چرا اینجا از کابوس خبری نیست…حالا می فهمیدم چرا اینجا حس خفقان و سکوت ندارم..حالا می دانستم چرا اینجا حرف زدن و خندیدن برایم سخت نیست…درد من نداشتن خانواده بود…همین…!منکه سوخته بودم…از دست رفته بودم..اما…دایی راست می گفت…مرگ کردستان می ارزید به زنده ماندن ایران…به زنده ماندن خانواده های ایرانی…!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۵
شاداب:
تمام اصرارمان برای ماندنش بی فایده بود…پاشنه های کفش را بالا کشید و گفت:
-ممنون بابت پذیراییتون.
مادر دستش را به چارچوب در زد و گفت:
-اینجا خونه خودته پسرم..کاش می موندی.
چادرم را روی سرم انداختم…از زیر دست مادر عبور کردم و به حیاط رفتم.
-ممنون…شبتون بخیر.
کنارش ایستادم و گفتم:
-من تا پای ماشین همراهیتون می کنم.
سرش را تکان داد و بعد ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد ضربه ای به پیشانی اش زد و رو به پدر و مادر گفت:
-راستی…سوم عید عروسی دیاکوئه…اومده بودم کارت دعوت بهتون بدم که نزدیک بود یادم بره.
برای لحظه ای دستم از چادر رها شد…حرکت تند چشمش را دیدم…دستش را توی جیب بغل کتش برد و کارت باریک و سفید رنگی را درآورد و به من داد…به من؟
-به به..به سلامتی..ایشالا خوشبخت شن…حتماً خدمت می رسیم.
چه می گفت مادر؟کجا خدمت می رسیدیم؟عروسی دیاکو؟
-مرسی…منتظرتونیم.فعلاً.
منظور دانیار از اینکار چه بود؟مگر نمی دانست من نمی توانم توی آن مراسم شرکت کنم؟چرا مرا مقابل خانواده ام قرار می داد؟کارت را توی بغل شادی انداختم و پشت سرش رفتم…به محض خروج از در طلبکارانه آستینش را گرفتم..بغض توی گلویم را عقب راندم و پرسیدم:
-این چه کاری بود که کردین؟
برگشت…نگاهی به آستینش کرد و نگاهی به من…
-چه کاری؟
حس کردم گوشه لبم می لرزد.
-همین کارت دعوت…!
محکم دستش را کشید…صورتش سخت و خالی از هر احساسی بود.
-منظور؟نباید دعوت می کردم؟
باورم نمی شد اینقدر بی رحم باشد.
-شما که می دونین من نمی تونم تو اون مراسم شرکت کنم…واسه نیومدنم چه دلیلی بیارم؟به مامان اینا چی بگم؟
چینی روی بینی اش انداخت…مثل تمسخر..مثل استهزا..مثل نفرت…
-نه من هیچی نمی دونم…چرا نمی تونی بیای؟
شوخی اش گرفته بود؟سکوت کردم…چه می گفتم؟
چند لحظه صبر کرد و با اخم رویش را برگرداند و به سمت ماشین رفت..اما در نیمه راه ایستاد..چرخید و انگشت اشاره اش را توی هوا تکان داد و گفت:
-توی اون مراسم شرکت می کنی…مجبوری…خودتم نیای من به زور می برمت…زیر سنگم باشی پیدات می کنم و می ذارمت روی نزدیکترین صندلی به عروس و داماد…آخر شبم تا خونه بدرقه شون می کنی…خونه که نه…تا خود حجله…!
دهانم باز مانده بود…باورم نمی شد بخواهد همچین بلایی سرم بیاورد…شکنجه از این بدتر؟
-فردا صبحشم واسشون صبحونه عروسی می برین…تو و مامانت…ما که مادر نداریم…مادر تو میشه مادر ما…مطمئنم حتی اگه منم ازش نخوام انجام می ده…خودم میام دنبالتون..با هم می ریم و اولین روز زندگی مشترکشون رو تبریک می گیم…چطوره؟
گلویم خشک بود..به زور آبی در دهانم پیدا کردم و قورت دادم.
-با توام..چطوره؟
زبانم را روی لبم کشیدم..تمام قدرتم را جمع کردم و به زحمت گفتم:
-چرا؟
بیشتر منظورم از چرا این بود…"چرا اینهمه عصبانی هستی؟"
جلو آمد…عقب رفتم..از این دانیار می ترسیدم…این همان دانیار ترسناکی بود که وصفش را شنیده بودم…همان دانیار شایعه ساز…!
-چرا؟واسه اینکه دیگه به امید یه مرد زن دار..خواستگارات رو رد نکنی..واسه اینکه عشق رو تو چشمای زنش ببینی و دیگه شرمت بشه که بهش فکر کنی..واسه اینکه این دندون لق رو بکنی و بندازی دور…واسه اینکه خسته شدم از این احساس مسخره تو…دیگه حوصله تب و لرزت رو ندارم…از اینهمه ضعفت بدم میاد…از اینکه اینقدر بدبختی که نمی تونی از کسی که دوستت نداره دل بکنی حالم بهم می خوره.
زانوانم خم شد…دانیار از من بیزار بود؟حالش را بهم می زدم؟
-میای اونجا..به چشم خودت می بینی که اون به یه زن دیگه تعلق داره…یه زن دیگه رو دوست داره…با یه زن دیگه ازدواج می کنه…اونوقت شاید دست از این عشق احمقانه ت برداری…شاید یاد بگیری اینقدر تو بروز احساست تابلو نباشی…یاد بگیری واسه کسی بمیری که واست تب کنه…
به دیوار آجری تکیه دادم…شوک حرفهای دانیار خیلی بیشتر از عروسی دیاکو بود…اینکه می گفت حالش از من بهم می خورد…چرا تا به حال نگفته بود؟چرا با رفتارش این را نشان نداده بود؟دانیار که با کسی تعارف نداشت.
نزدیک تر آمد…حتی توان گریختن هم در جانم نمانده بود.
-چیه؟چرا بند رفتی؟مُردی؟حقیقت تلخه؟
قد بلندش…اندام نحیفم را پوشش داد…زیر سایه اش جمع شدم..مچاله شدم..گم شدم. دستانش را دو طرف سرم..روی دیوار گذاشت…هوای نفس کشیدنم قطع شد…حس کردم الان است که بمیرم..الان است که مرا بکشد…نفسهایش تند و داغ بود…پوست صورتم را می سوزاند.
-هی می گی تمومه..هی می گی دیگه بهش فکر نمی کنم…هی می گی همین که سلامته واسم کافیه..اما تا اسمش میاد می میری…تا حرفش پیش میاد رنگ عوض می کنی…تا صداش رو می شنوی ضعف می کنی…بس نیست؟کی تمومش می کنی؟یعنی از اینکه به چشم خودت شب ازدواجش رو ببینی بیشتر هم هست؟خب بیا و ببین و دست بردار…دست بردار شاداب…دست بردار.
نمی توانستم نفس بکشم…ترسیده بودم…نمی توانستم…چرا هیچ کس از آن کوچه لعنتی رد نمی شد؟صدایش را کمی بالا برد.
-چرا حرف نمی زنی؟چرا جواب نمی دی؟
دستم را روی سینه ام گذاشتم…
-شاداب؟مگه با تو نیستم؟سرت رو بالا بگیر ببینم.
حالش از من بهم می خورد…چرا غم این جمله رهایم نمی کرد؟
فکم را میان انگشتان قوی اش گرفت…حتی قدرت نداشتم سرم را عقب بکشم…مجبورم کرد توی چشمانش نگاه کنم.کمبود هوا داشت خفه ام می کرد.
-شاداب؟
نشد…خیلی سعی کردم..اما نشد…تا وقتی که ترسیده بودم میتوانستم اشکم را کنترل کنم..اما این صدا زدن ملایمش مقاومتم را درهم کوبید…سد چشمانم شکست و اشکهایم قطره قطره سرازیر شدند.با نگاهش مسیر اشکهایم را دنبال کرد…از چشم تا روی گونه و سپس چانه ام..جایی که دست خودش بود…نفس عمیقی کشید و گفت:
-باز به اسب شاه گفتیم یابو…ببین چه گریه ای می کنه.
ولم کرد و کمی فاصله گرفت.دستهایش را توی جیبش برد و گفت:
-الان این اشکا واسه چیه؟عروسی دیاکو؟یا از من ترسیدی؟
نمی توانستم حرف بزنم..نمی خواستم…
-اگه من می دونستم تو چرا اینقدر زود اشکت سرازیر میشه خیلی خوب بود…نمیشه دو کلمه باهات حرف زد…
تا سر حد مرگ ترسانده بودم…گفته بود حالش را بهم می زنم..آنوقت…اسمش را گذاشته بود حرف زدن…!
-برو داخل..الانه که نگرانت بشن.اشکاتم پاک کن. آدمخور نیستم که اینجوری زرد کردی.
دستم را روی صورتم کشیدم و بدنم را از دیوار جدا کردم.چادر از سرم افتاده بود…بی خیالش شدم و روی زمین کشیدمش.
-شاداب؟
ایستادم اما برنگشتم..نگاهش نکردم.
-گوشیت روشن باشه..باهات تماس می گیرم.
جواب ندادم…در را باز کردم.
-شاداب…خاموش باشه میام دم خونه…شوخی ندارم.
به تنها چیزی که در رابطه با دانیار شک نداشتم همین بود…با هیچ کس شوخی نداشت…حتی من..!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۶
دانیار:
دلم سوخته بود…اشکهای مظلومانه و صورت ترسیده اش کبابم کرده بود..اما پشیمان نبودم…لازم می شد تندتر از این هم برخورد می کردم…هرچیزی حدی داشت و شاداب از حدش خارج شده بود…چند خیابان بالاتر از محله آنها پارک کردم و شماره اش را گرفتم..طبق محاسباتم بعد از یک ربع باید آرام می شد..اما صدای گرفته و لرزانش محاسباتم را بهم زد…به سرعتی که در جواب دادن به خرج داده بود خنده ام گرفت.
-تو هنوز داری گریه می کنی؟
حرف نزد.سعی کردم آرام باشم.به اندازه کافی امشب ترسانده بودمش.
-میشه به جای گریه کردن و جواب ندادن حرف بزنی؟
صدای بالا کشیدن دماغش را شنیدم.
-نمی تونم.
کمربندم را باز کردم و توی صندلی فرو رفتم.
-چرا نمی تونی؟
-…
-شاداب خانوم…بسه گریه…بابا مگه چیکارت کردم؟
زوزه باد توی گوشی پیچید.
-کجایی الان؟
-تو حیاط.
وقتی جلوی دستم نبود چطور می توانستم آرامش کنم؟اصلاً چطور باید آرامش می کردم؟
-نمی خوای دلیل گریه ت رو بگی؟
هق زد.صدایش نا نداشت.
-تا حالا کسی بهم نگفته بود ازم بیزاره یا حالش رو بهم می زنم…!
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای خنده ام را نشنود.به خاطر این گریه می کرد؟
-مگه من مجبورتون کردم که تحملم کنین؟چرا یه جوری حرف می زنن که انگار آویزونتونم؟من که به جز با خبر بودن از حالتون چیز دیگه ای نخواستم.همینم اگه اذیتتون می کنه تموم می کنم.دیگه حالتون رو هم نمی پرسم.دیگه زنگ هم نمی زنم.
نه..اینبار واقعاً رنجیده بود…
-یه طوری باهام رفتار می کنین انگار مزاحم زندگی برادرتونم..یا می خوام زندگیش رو خراب کنم…من چیکار دارم به آقای حاتمی؟اصلاً منو دور و برش می بینین؟یه تماس..یه حرف بی ربط..یه حرکت ناشایست…چی از من دیدین که اینجوری در مورد من فکر می کنین؟من آدمی ام که به مرد متاهل چشم بدوزم؟آدمی ام که بخوام مرد یه نفر دیگه رو بدزدم؟هنوز منو نشناختین؟من خیلی وقته که قید برادرتون رو زدم…اما اینکه توی دلم چی می گذره و چه حسی دارم به خودم مربوطه..اگه آسیبی هست به خودم وارد می شه نه به شما…من چه خطری واسه شما یا آقای حاتمی دارم؟
همه چیز را اشتباه برداشت کرده بود…همه چیز را.سکوت کردم و اجازه دادم خودش را خالی کند.
-الانم اگه خیلی حالتون از من بهم می خوره برین و پشت سرتون رو هم نگاه نکنین.من فکر می کردم شما هم بودن با ما رو دوست دارین..نمی دونستم مزاحمتونیم…به خدا اگه می دونستم یه لحظه هم اذیتتون نمی کردم.من عادت ندارم خودم رو به کسی تحمیل کنم…از برادرتون که اونقدر دوستش داشتم به خاطر غرورم گذشتم..چه رسیده به…
آمپر چسباندم…این تکه آخر حرفش غیر قابل تحمل بود…با تمام وجود داد زدم:
-بسه…حرف نزن دیگه…
صدای گریه اش که هیچ…صدای نفس کشیدنش هم قطع شد…!سرم را روی فرمان گذاشتم..گوشی را از صورتم دور کردم و شیر هوا را به سمت ریه هایم گشودم…دایی چطور از من می خواست خوونسرد باشم…آرام باشم؟مگر خودش مرد نبود؟مگر نمی دانست چقدر برای یک مرد سخت است این…این…
-آقا دانیار؟الو..هستین؟آقا دانیار…
عجیب نبود که دایی اسم این مرحله را بحران گذاشته بود…بحران پشت بحران برای من بحران زده…!
-آقا دانیار؟
نمی شد…من اینقدر صبور نبودم تا بتوانم این آقا دانیار گفتن ها را درست کنم…تا فکر دیاکو را از سرش بیرون کنم..تا خودم را توی دلش جا کنم…اصلاً چه کاری بود؟به محض رفتن دیاکو از ایران دستش را می گرفتم و به خانه خودم می بردم.محال بود به خاطر دینی که به من داشتند جواب منفی بدهند.آنوقت کلی فرصت داشتم برای اثبات خودم.آنوقت مجبور می شد دوستم داشته باشد.اینطوری سخت بود…اینطور که حتی نمی توانستم لمسش کنم سخت بود…من آدم حرف زدن نبودم…حرف زدن را دوست نداشتم…چطور می توانستم بی حرف و بی لمس علاقه شاداب را متوجه خودم کنم؟
-آقا دانیار..جواب بدین..خوبین؟کجایین؟
درد گردنم به گلویم هم سرایت کرده بود…سیبش را فشار دادم و گفتم:
-هستم.
-وای..فکر کردم تصادف کردین.پشت فرمونین؟پارک کردین یا نه؟
گریه به کل فراموشش شده بود…با حرفهایش ریشه اعصاب مرا زده بود و…
-اصلاً ببخشید..هرچی شما بگین..خوبه؟منم دیگه حرف نمی زنم..فقط عصبانی نباشین.
من چه بدبخت بودم که تمام راههای زندگی ام از وسط جهنم می گذشت.
-آقا دانیار؟
با دست روی چشمانم را پوشاندم و گفتم:
-ببین دختر جون…اگه حرفی می زنم به خاطر خودته..من نه نگران دیاکوام نه نگران خودم…فقط دلم نمی خواد تو بیشتر از این بابت یه احساس اشتباه خودت رو اذیت کنی.به نظر تو اینا به خاطر اینه که من از تو بیزارم یا حالمو بهم می زنی؟اگه همچین چیزی بود که اول همه خودم بهت می گفتم.من با کسی رودروایسی ندارم.هنوز اینو نمی دونی؟
آخ گلویم…
-این که اینقدر مهربونی خیلی خوبه..اما یادت باشه همه مثل دیاکو نیستن…من نمی خوام از اینهمه احساساتی بودنت سوءاستفاده بشه…تو مردا رو نمی شناسی…این شکننده بودن بیش از حدت یه امتیازه واسه نامردا..با این شرایط تو چطوری می خوای تو این جامعه دووم بیاری؟تموم حرف من اینه که یه کم مقاومتت رو ببر بالا…یه کم منطقی تر با واقعیات رو به رو شو…اینقدر حساس نباش…همین.
آرام جواب داد:
-باشه.
استارت زدم…امشب را بیش از این نمی توانستم کش دهم.
-این باشه واسه اینه که دست از سرت بردارم.درسته؟
آهی کشید و گفت:
-هیچ کس به اندازه خودم از این همه احساساتی بودن رنج نمی بره..اما چیکار کنم..دست خودم نیست..من حتی وقتی خوشحالم بازم گریه می کنم..می دونم خیلی بده..اما درست نمیشه..به خدا خیلی سعی کردم…اما نمی تونم.
دنده را جا زدم و گفتم:
-عیبی نداره..عروسی دیاکو تمرین خوبیه واست.
نالید:
-خواهش می کنم…هرچی بگین قبوله..این یکی نه…
آنقدر از دستش شکار بودم که محال بود کوتاه بیایم.
-مگه میشه تو عروسی برادر من نباشی؟مگه ما دوست نیستیم؟
التماس کرد.
-تو رو خدا..اینقدر بدجنس نباشین.
روش دایی جواب نمی داد…!
-برو بخواب دیگه..امشب بیشتر از کوپنت رو اعصاب من قدم زدی..
-من؟من چیکار کردم؟شما نزدیک بود منو سکته بدین با اون قیافه ترسناکتون.
کاش مادر داشتم…این شرایط مادر می خواست…مادری کردن می خواست…من راهش را بلد نبودم…این کار مادرها بود..!
-در عوض دیگه واسه من کُری و توپ تانک فشفشه نمی خونی و دختر حرف گوش کنی می شی.
حرصش را توی یک جمله خالی کرد.
-خیلی بدین!
به سادگی معصومانه اش لبخند زدم…من بد بودم…اما بدتر از من آنهایی بودند که مرا بی مادر و تنها..رها کرده بودند.
#اسطوره
#قسمت #۱۴۷
شاداب:
دستم را روی دهانه گوشی گذاشتم و صدایم را پایین آوردم و گفتم:
-نمی دونم..هرجایی که دست دانیار بهم نرسه.
فریاد تبسم تمام زحمات مرا برای مخفی ماندن مکالمه ام خنثی کرد.
-غلط کرده مردک سادیسمی…اون چیکاره ست اصلاً؟مگه عروسی رفتن زورکی هم میشه؟منم جای تو بودم نمی رفتم…فقط تو این بارون کجا می خوای بری؟آها…بیا خونه ما…منم نمی رم…افشین خودش بره.
گوشی را بین صورت و شانه ام نگه داشتم و دکمه های مانتویم را بستم و گفتم:
-نه…اونجا نمیام…یه فکری می کنم..تو نگران نباش.
غر زد.
-بابا تو بیخودی می ترسی.مگه شهر هرته که به زور متوسل شه؟بعدشم اون الان کلی سرش شلوغه.عروسی برادرشه نا سلامتی.مطمئن باش کلاً تو رو فراموش کرده.
زمان داشت از دست می رفت…با عجله شالم را روی سرم انداختم و کاپشنم را بغل زدم و گفتم:
-فقط اون نیست..باید یه جوری مامان اینا رو هم بپیچونم.برم دیگه.کاری نداری؟
شادی و مادر حاضر و آماده نشسته بودند…با دیدن سر و وضع من چشمانشان گرد شد.مادر پرسید:
-کجا؟
موهایم را به زیر مقنعه راندم و گفتم:
-از شرکت زنگ زدن..انگار یه مشکلی پیش اومده.باید برم اونجا؟
-الان؟بعدازظهر روز تعطیل؟چه مشکلی؟عروسی چی میشه؟
می دانستم نباید صبر کنم..سوالات رگباری مادر کار دستم می داد.
-منم دارم می رم ببینم چی شده…واسه عروسی هم اگه رسیدم میام..اگرم نه که هیچی..خداحافظ.
مادر دهانش را باز کرد..امان ندادم و به سرعت باد از خانه خارج شدم…باران فروردین ماه وحشتناک بود…کلاه کاپشنم را روی سرم گذاشتم و تا سر خیابان دویدم.می ترسم دانیار پیدایم کند..تمام این سه روز را در وحشت گذرانده بودم…وحشت شرکت در مراسم عروسی دیاکو…وحشت دست زدن و کل کشیدن برای عروسی دیاکو…وحشت عکس یادگاری گرفتن با عروس و داماد..در عوسی دیاکو..وحشت گیر کردن کیک عروسی در گلویم..کیک عروسی دیاکو…! می دانستم دانیار به تمام کارهایی که گفته بود مجبورم می کند…فکر کن…صبحانه بردن برای یک زوج خوشبخت…فردای عروسی دیاکو…!
و امروز…امروز که قرار است شبش شب زفاف باشد و فردایش صبح وصال…امروز…روزی که یک مرد به اصرار، مرا به جشن گرفتنش فرا می خواند…امروز…این روز بارانی و دلگیر…سوم فروردین است و من…و من…و من…شاداب نیایش…امروز..همین سوم فروردین همرنگ ابرهای توی آسمان می شوم و می بارم…نه اینکه شاکی باشم…نه اینکه ناراضی باشم..نه اینکه حتی ذره ای در ته دلم به این ازدواج حسادت کنم…نه…من دیاکو را نذر سلامتی اش کردم…من او را به خدا بخشیدم تا خدا او را به برادرش ببخشد…من گذشته بودم از تمام اشتیاقم برای داشتن دیاکو…اما با همه اینها…شرکت در مراسمی که مدتها برای خودم صحنه به صحنه اش را می چیدم سخت بود…حسادت نمی کردم…آه نمی کشیدم…اما دیدن لباس سفیدی که به جای من بر تن یک زن دیگر نشسته بود را تاب نمی آوردم…سخت بود…نشستن در مجلسی که دست دلم برای دامادش رو بود…چطور می توانستم در چشمهایش نگاه کنم و تبریک بگویم؟مسخره بود..نبود؟او هم معذب می شد..نمی شد؟
بالاخره یک تاکسی عبوری..پیدا شد…که از سر دلسوزی مرا سوار کند…سوار شدم و آدرس را گفتم…
امروز…همه چیز تمام می شود…امروز اگر شب شود…و این شب اگر صبح شود…و اگر این من ..این شاداب..تمام نشود…آنوقت همه چیز تمام می شود…امروز اسطوره من حمام دامادی می کند…قامت مردانه اش پذیرای خوش دوخت ترین کت و شلوارها می شود…و دستان بزرگ و قوی اش را حلقه ای از جنس تعهد در بر می گیرد…امروز که دیاکوی من…مرد من..اسطوره من…بله را به عاقد بگوید…میم مالکیت من پاک می شود…و شاداب بی قهرمان می شود…بی اسطوره می شود…امشب… سند آغوشی که نهایت آرزوی من…کعبه آمال من…مدینه آرزوهای من بود…به نام زنی دیگر زده می شود و من…
امروز اسطوره می میرد…و مردی متولد می شود به نام دیاکو حاتمی…یک مرد مثل همانهایی که هر روز توی خیابان از کنار من عبور می کنند…امروز اسطوره می میرد..مثل تمامی اسطوره هایی که مردند و فقط یادی از نامشان به جا مانده…امروز من با دست خودم اسطوره ام را توی گورستان قلبم دفن می کنم…و دیاکو حاتمی را به زنش…به محرمش…به همسرش..می سپارم…نه اینکه حسادت کنم…نه…فقط سوختن چیزی را توی دلم حس می کنم…انگار قلبم میان سینه ام می سوزد…نه اینکه حسادت کنم…این سوزش از حسادت نیست…از بی اسطوره شدن است…از بی آرزو شدن است…از بی عشق شدن است…
راننده گفت:
-خانوم رسیدیم.همینجاست؟
نگاه کردم…درست بود…پاهایم سر بودند..کرخت…بی حس..اما ایستادند و مطیع و بی حرف به مسلخ رفتند…منهم کفشهای خیسم را همراهی کردم و رفتم….قرار نبود اینجا باشم…فرار کرده بودم که اینجا نباشم…اما همیشه مسلخ قربانی اش را فرا می خواند… باران بود یا من از اشک اینچنین خیس بودم؟پشت دیوار ورودی یک برج سنگر گرفتم…و زل زدم به خانه ای که…
چقدر منتظر شدم؟یک ساعت؟دو ساعت؟نمی دانم…اما آنقدر بود که دیگر وزنم را تحمل نداشتم…صدای موزیک از ساختمان رو به رو هرلحظه بلندتر می شد…و چشم و گوش من هر لحظه حساس تر و دقیق تر…آنقدر حساس و دقیق که صدای بوق های ماشین عروس را از چند خیابان بالاتر تشخیص دادم…دستم را به لبه دیوار گرفتم تا خوب ببینم…و دیدم…یک ماشین سیاه گلکاری شده با گلهای سرخ و سفید…و دیدم که ایستاد…و دیدم که راننده پیاده شد…و دیدم که در را باز کرد..و دیدم مردی پیاده شد…و دیدم که می خندید…و دیدم که فیلمبردار جلو دوید…و دیدم که دسته گل عروس را گرفت و ماشین را دور زد…و دیدم که با همان لبخند معروفش در را برای عروسش باز کرد…و دیدم که خم شد و به عروس برای پیاده شدن کمک کرد…و دیدم که عروس بازویش را محکم گرفت…و دیدم گوسفند آوردند…و دیدم که عروس صورتش را توی سینه داماد پنهان کرد تا خون نبیند…و دیدم که داماد کمر عروس را نوازش کرد…و دیدم که با هم از روی خون گذشتند…و دیدم که وارد آپارتمان شدند…و دیدم…که دیگر هیچ چیز نمی بینم…
-هرچی آرزوی خوبه مال تو…
تمام شد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۸
دانیار:
دلم می خواست دستهایم را رویگوشم بگذارم تا از آنهمه سر و صدا نجات پیدا کنم…حتی دلم می خواست از آن فضا بیرون بروم تا مغز سرسام گرفته ام را آرام کنم…اینهمه جیغ و داد برای چه بود؟یعنی نمی شد در سکوت و آرامش و بدون هیاهو جشن گرفت؟صدای باز و بسته شدن در بالکن را شنیدم..سریع برگشتم..به این امید که شاداب را ببینم…اما…
-چرا اینجا ایستادی دایی جون؟
پوفی کردم و گفتم:
-من با شلوغی مشکل دارم.
آمد و شانه به شانه ام ایستاد.
-با شلوغی یا با نیومدن شاداب؟
پنجه ام را توی موهایم فرو بردم.
-هر دو.
-باهاش تماس گرفتی؟
به ابرهای تیره ای که قصد رفتن نداشتند نگاه کردم.
-هزار بار.
با فشردن موها…سرم را به عقب کشیدم و ادامه دادم:
-جواب نمی ده…طبیعی ام هست..از ترس من فرار کرده…از ترس من تو این هوا آواره شده…معلومه که جواب نمی ده.
کج ایستادم و به نیمرخ متفکر دایی خیره شدم.
-خراب کردم دایی…بدجورم خراب کردم…شاداب همیشه تو بدترین شرایط به من پناه می آورد..هرچی تو دلش بود به من می گفت..هرچی اشک داشت پیش من می ریخت…ببین چیکارش کردم که حالا داره ازم فرار می کنه…ازم ناامید شده…تنها پناهگاهش رو خراب کردم…دیگه باهام راحت نیست..به جایی که بهش نزدیک بشم دورش کردم…کاش…
دایی قصد حرف زدن نداشت…دوباره رو به خیابان چرخیدم.
-کاش به حرفت گوش داده بودم دایی…کاش این چند روز رو هم تحمل کرده بودم…حالا کجا دنبالش بگردم؟کجا برم؟الان کجاست؟تو این هوا کجا رفته؟
آرنجم را روی نرده ها گذاشتم و خم شدم و سرم را توی گردنم فرو بردم.سکوت دایی از صدبار مواخذه بدتر بود.
-نمی خواستم اینجوری شه دایی..اما نتونستم…ناسلامتی مردم…خیر سرم غیرت دارم..چجوری می تونم اشک ریختن شاداب رو واسه یه مرد دیگه تحمل کنم؟اونم کی؟دیاکو…!سخته دایی…به خدا سخته…
نه..حرف نمی زد…در شرایطی که بیشتر از هرکسی به حرفهای او احتیاج داشتم…به تاییدش..یا حتی به نکوهشش…لب فرو بسته بود.
-اونقدر ترسیده بود که حتی نمی تونست نفس بکشه…فقط می لرزید…مثل این ابرای لعنتی اشک می ریخت…تا حالا ندیده بودم اینجوری وحشت کنه…حتی وقتی زنگ زدم بهش که مثلاً آرومش کنم..طوری سرش داد زدم که…
چرا حرف نمی زد؟بدون اینکه تغییری در موقعیتم بدهم سرم را چرخاندم و گفتم:
-چرا حرف نمی زنین دایی؟
نگاهش را از خیابان گرفت و به من داد…چشمانش از هر حسی خالی بود..حتی سرزنش.دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-با این شرایط..همون بهتر که نمی دونی کجاست.اون دختر الان به دلداری احتیاج داره نه چنگ و دندون نشون دادن.
امیدم ناامید شد..همین؟تمام حرفش همین بود؟
-اگه می دونستم می تونی خودت رو کنترل کنی…کمکت می کردم پیداش کنی…اما این رگ بیرون زده گردنت فقط کار رو از اینی که هست خراب تر می کنه.
کمرم را راست کردم…دایی می دانست شاداب کجاست؟
-شما ازش خبر دارین؟
سرش را بالا و پایین کرد و با خونسردی به چشمانم زل زد.
-پس چرا هیچی نمی گین؟
گوشه لبش را گاز گرفت.
-چون ترجیح می دم اون دختر زیر بارون سرما بخوره تا اینکه توسط تو قبض روح بشه…
شاداب زیر باران بود؟دوباره خم شدم و تمام زیر و بم خیابان را بازرسی کردم.
-کجاست دایی؟
در طول زندگی ام چند بار التماس کرده بودم؟حتی یک مورد را هم به خاطر نداشتم.
-خواهش می کنم…
چشمانش لجوج بودند…اما چون دانیار بود حالم را فهمید و کوتاه اومد.
-باشه..بهت می گم…اما اینم می گم که برخورد امروزت سرنوشت سازه…می خوای درستش کنی..امروز وقتشه…می خوای خرابش کنی…بازم امروز وقتشه…دیگه خود دانی…
دستش را دراز کرد.
-دو تا آپارتمان اونورتر..رو به رو…پشت دیوار جلو اومده ی اون ساختمون مخفی شده.
تا جایی که می توانستم تا شدم..پس چرا من چیزی نمی دیدم؟
-کو؟شما از کجا می بینیش؟از کجا مطمئنین اونه؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
-کسی که تو این هوا..یه گوشه خودش رو قایم می کنه و گاهی یواشکی سرک می کشه و یه خونه ی خاص رو می پاد…یا دزده..یا عاشق…!
حیرت زده نگاهش کردم.خندید.
-یادت نرفته که…من یه سربازم…
با عجله به سمت در دویدم…اما…
-دیاکو رو چیکار کنم؟
چندین سرفه خشک زد و گفت:
-اون با من…شاداب بیشتر از دیاکو بهت احتیاج داره.
بی خیال آسانسور شدم و پله ها را یکی در میان پایین پریدم.تا رسیدن به خیابان خدا خدا کردم که نرود…!نرفته بود…پشت دیوار..روی زمین…نشسته و زانوهایش را بغل زده بود…آب از سر و رویش می چکید و دندانهایش صدا می داد…آه از نهادم بلند شد..این شاداب بود؟شاداب من؟انگار به بند بند تنم تیغ می زدند…به زور پله ها را بالا رفتم…مرا دید..اما عکس العملی نشان نداد..تنها چشمانش از فرط وحشت گشاد شدند…کنارش زانو زدم…به زور تنه اش را عقب کشید و بریده بریده گفت:
-اومدم…دیدم…همونی که خواستین شد…ولی بسه…تو رو خدا منو داخل نبرین…نمی تونم…می میرم…
من چه کرده بودم؟من با روح این دختر چه کرده بودم؟مشتش را جلو آورد…انگشتان یخ زده اش را پیش چشمم باز کرد…عکس خیسیده دیاکو را کف دستش دیدم…
-اینم عکسش…دیگه درست نیست پیش من باشه…بدین به زنش..!
دستم را روی دستش گذاشتم و مشتش را بستم…مثل بچه بغض کرده..گوشه های لبش پایین آمد…دیگر نتوانستم طاقت بیاورم..زانوانم را روی زمین گذاشتم و جسم نحیف و سرما دیده اش را در آغوش کشیدم…مقاومت نکرد…فقط بغضش ترکید…کتم را چنگ زد و مانند جوجه ی ترسیده ای که مادرش را پیدا کرده باشد…با صدای خفه ای زار زد:
-آقا دانیار…!
آنقدر میان بازوانم نگهش داشتم تا هق هقش آرام گرفت و از لرزش بدنش کاسته شد…سرش را از سینه ام دور کردم و به چشمان سرخ و تبدارش خیره شدم و گفتم:
-پاشو بریم.
انقباض عضلاتش را حس کردم…عقب رفت.
-کجا؟می خواین منو ببرین تو اون خونه؟
با کف دست اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
-نه…اونجا نمی برمت…اتفاقاً می خوام از اینجا دورت کنم.
شل شد.
-راست می گین؟
کتم را درآوردم و دورش پیچیدم و گفتم:
-آره…پاشو با هم بریم داخل پارکینگ…ماشین اونجاست.
سرش را به شدت تکان داد.
-نه اونجا نمیام.
اصرار نکردم.
-باشه..پس همینجا بمون تا برگردم.
به دیوار تکیه داد…به من اعتماد داشت؟
-شاداب؟
نگاهم نکرد.بازویش را گرفتم.
-شاداب…من تو رو به هیچ کاری مجبور نمیکنم…الانم می خوام ببرمت جایی که گرم شی.باشه؟
زیرلب گفت:
-باشه.
-همینجا بمون تا برگردم.باشه؟
زانویش را بغل کرد و گفت:
-باشه.
حتی زمان فرارمان از کردستان هم اینطور سرعت عمل به خرج نداده بودم…از داخل آپارتمان سوییچ ماشین دیاکو را برداشتم و با چشم دنبالش گشتم…کنار ستون ایستاده بود و با دوستانش حرف می زد.صدایش زدم.پیش آمد و گفت:
-این چه سر و وضعیه؟زیر بارون بودی؟
وقت توضیح دادن نداشتم…اما چگونه باید رفتنم را توجیه می کردم؟
-ببین..می دونم ناراحت می شی..اما یه کاری واسه من پیش اومده که باید برم.
اخمهایش در هم رفت.
-یعنی چی؟چه کاری؟مگه میشه تو همچین شبی منو تنها بذاری؟
نه..نمی شد…اما دیاکو دایی را داشت..زنش را داشت…دوستانش را داشت…ولی شاداب هیچ کس را نداشت…زبانم برای توجیه کردن نمی چرخید..دایی ناجی ام شد..صدایش را از پشت سر شنیدم.
-دانیار..تو که هنوز اینجایی..بجنب پسر…معطل نکن.
دیاکو بلند وعصبی گفت:
-یعنی چی؟کجا بره؟چی شده؟
دایی محکم و مقتدر گفت:
-تو برو دانیار..من واسه دیاکو توضیح می دم.
طی مدت عمرم..هرگز دلم نخواسته بود دست کسی را ببوسم…اما قطعاً یک روز بر دستان دایی ام بوسه می زدم.پیش شاداب برگشتم…از جایش حتی یک سانت هم تکان نخورده بود…کمکش کردم سوار ماشین شود…بخاری را روشن کردم و روی آخرین درجه گذاشتمش…انگشتانش..بینی اش..صورتش…همه از شدت سرما قرمز شده بودند…
-دستات رو بذار رو دریچه بخاری تا گرم شی.
مشتش هنوز بسته بود…آهسته گفت:
-پاهام یخ زده.
خدایی بود که دندانهایم از شدت فشاری که به آنها وارد می کردم خرد نمی شدند.
-الان می رسیم…یه کم تحمل کنی از شر این لباسا خلاص می شی.
حتی نپرسید کجا می رویم…خانه من از بیرون هم سردتر بود.پکیج را روشن کردم و گفتم:
-بیا اینجا.
پشت سرم آمد…به اتاق بردمش..از کمد یک دست گرمکن درآوردم و گفتم:
-حموم اونجاست…اینم حوله تمیز…برو دوش بگیر تا یخت آب شه.
نگاهش گنگ بود.دستش را گرفتم و کشیدم و به حمام بردم.
-ببین…در رو قفل می کنی..لباسات رو همینجا عوض می کنی…هیچ کس هم مزاحمت نمیشه.خب؟
دستش را روی پلک متورمش کشید و گفت:
-مرسی.
-واست چند تا سنجاق و گیره و اینجور چیزا می ذارم روی تخت که یه جوری این شلواره رو اندازش کنی…کاری هم داشتی زنگ رو بزن.خب؟
کتم را از روی دوشش برداشت و به دستم داد و گفت:
-خب.
دلم نمی خواست تنهایش بگذارم…حتی به اندازه یک دوش گرفتن..اما چاره ای نبود…بیرون رفتم…یخچال که خالی بود..اما شیر خشک محبوبم را توی یکی از کمدها یافتم.آب که جوش آمد یک قاشق از پودرش را خودم خوردم و چند قاشق به لیوان اضافه کردم و هم زدم و با قندان بیرون بردم و منتظر نشستم…انتظارم زیاد طول نکشید…با حوله ای دور سرش…و گرمکنی که آستینها و پاچه هایش را بالا زده بود بیرون آمد…با دست روی کاناپه زدم و گفتم:
-بیا بشین.
آمد و نشست…پتویی که آماده کرده بودم روی شانه هایش انداختم و گفتم:
-بهتری؟
حوله را توی پیشانی اش کشید و گفت:
-ممنون.
لیوان شیر را به دستش دادم و با دست خودم قندی را توی دهانش گذاشتم.
-بخور…واست خوبه.
انگشتانش را دور لیوان حلقه کرد و گفت:
-چرا لباساتون رو عوض نکردین؟سرما می خورین.
تحت هیچ شرایطی از مهربانی اش کم نمی شد.
-عوض می کنم..بذار خیالم از تو راحت بشه.
لبی به لیوان زد و گفت:
-من خوبم…برین لباستون رو عوض کنین..خیس خیسه.
وقتی برگشتم دیدم که پاهایش را روی مبل جمع کرده و شیر را هم نصفه کنارش گذاشته.
-چرا نخوردی؟
به سادگی جواب داد:
-از طعم شیر خشک خوشم نمیاد.
کمی جمع و جور شد تا منهم کنارش جا شوم.
-می خوای یه کم دراز بکشی؟
-نه..من بهتره برم خونمون…شما هم نباید اینجا باشین..عروسی برادرتونه مثلاً…حسابی شرمنده شدم.
یواش یواش هوش و حواسش داشت برمی گشت.
-تو با این سر و وضع هیچ جا نمی ری…معلوم نیست مامان بابات کی برگردن…نمیشه که تنها بمونی…شب رو همین جا هستی…با تبسمم هماهنگ می کنم که به مادرت بگن شب خونه اونایی…
من و من کرد.
-نمیشه که..درست نیست.
می دانستم دردش چیست.
-اگه از بودن تو خونه من می ترسی می گم افشین و تبسم بیان اینجا.خوبه؟
سریع جواب داد.
-نه به خدا…منظورم این نبود.
لبخند زدم و گفتم:
-خوبه؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
-آره.
این ترسش…ارزشش را هزار برابر کرد…هزار برابر…
-باشه الان زنگ می زنم…خودت با تبسم صحبت کن..بعدشم برو دراز بکش…اگه خواستی در اتاق رو هم قفل کن.
لبش را گاز گرفت و خجولانه گفت:
-من به شما اعتماد دارم آقا دانیار.
شماره افشین را گرفتم و گفتم:
– می دونم….!
گوشه ای ایستادم تا پتو را کنار زد و روی تخت نشست.
-میشه خواهش کنم برین؟آخه اینجوری تا آخر عمرم عذاب وجدان دارم که عروسی برادرتون رو خراب کردم…خواهش می کنم…به خدا من خوبم…بیشتر از این شرمنده م نکنین.
به عکس سه در چهار دیاکو که روی میز توالت گذاشته بود نگاه کردم و گفتم:
-تبسم و افشین تو راهن…اونا که برسن من می رم.
نفس راحتی کشید و گفت:
-ببخشید که اینجوری شد…!خیلی اذیتتون کردم…
دستانم را روی سینه قفل کردم و به دیوار تکیه دادم.
-آقا دانیار؟
-بله؟
چشمانش را دزدید.
-میشه کمکم کنین واسه ارشد مثه شما هیدرولیک قبول شم؟منم دلم می خواد از شهر دور باشم..مثه شما…میشه؟
تمام وجودم دوباره در آغوش گرفتنش را می طلبید.
-میشه..
لبخندش غمگین بود..اما به هیچی می ارزید.
-آقا دانیار؟
-بله؟
-میشه منو به خاطر امشب ببخشین؟
کاش زودتر افشین و تبسم از راه برسند.
-به شرطی که دیگه از من فرار نکنی..آره..میشه.
خنده اش وسعت گرفت.
-نمی کنم..منکه به جز شما دوست دیگه ای ندارم.
خدایا اجازه نده خبط کنم…خدایا…
-آقا دانیار؟
-بله؟
-من چجوری می تونم جبران کنم؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-فقط به یه شکل جبران میشه.
با اشتیاق نگاهم کرد و گفت:
-هرچی بگین قبوله.
نفسم را به بیرون فوت کردم و گفتم:
-هرچی؟
بدون فکر جواب داد:
-هرچی.
خندیدم.
-خوب نیست دخترا بدون فکر و نشنیده خواسته پسرا رو قبول کنن.ممکنه خطرناک باشه ها…
او هم خندید…هرچند مصنوعی…
-شما با بقیه پسرا فرق دارین.
خوب بود که از گذشته من خبر داشت و مرا پسر پیغمبر می دید…ابروهایم را بالا دادم.
-مطمئنی؟بگم؟
همان لحظه اعتراف کردم که عاشقم..همان لحظه که با وجود بی پناهی اش…مطمئن و راسخ توی چشمم نگاه کرد و بدون ذره ای تردید و مکث جواب داد:
-مطمئنم…بگین…هرچی باشه قبوله.
چند قدم جلو رفتم و گفتم:
-خب..شرطش اینه که…
نه ترسید…نه تکان خورد…انگار واقعاً به من اعتماد داشت.
-شرطش چیه؟
همان وسط ایستادم..او اعتماد داشت اما من به خودم مطمئن نبودم.دستهایم را پشتم مخفی کردم و گفتم:
-شرطش اینه که دیگه به من نگی آقا دانیار….!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۹
یک سال و هشت ماه بعد
دانیار:
با خونسردی به چشمان عصبی و خشمگینش زل زدم و گفتم:
-نه.
کیفش را برداشت و گفت:
-پس من از این شرکت می رم.
کمی با صندلی گردانم بازی کردم و گفتم:
-باشه…اگه فکر می کنی جایی هست که یه دانشجوی ترم اول ارشد رو که از قضا دخترم هست بفرسته سر سد…برو…به سلامت.
پایش را روی زمین کوبید و گفت:
-سر سد هم نفرستن مهم نیست…حداقل بهم دروغ نمی گن.
دستم را به طرف در گرفتم و گفتم:
-هرطور راحتی.
خشم از چشمش رفت و ناباوری جایش را گرفت.
-دانیار؟
هنوز هم بعد از اینهمه مدت…از دانیار گفتنش…دلم می لرزید.
-یعنی می گی برم؟
از ظرف روی میز شکلاتی برداشتم و گفتم:
-من نمی گم..خودت می گی.
نشست..می دانست که سر حرفی که زده ام می مانم.
-تو به من قول دادی…اصلاً من به عشق اینکار گرایش ارشدم رو هیدرولیک انتخاب کردم…چرا اون موقع کمکم کردی؟چرا اون موقع مخالفت نکردی؟چرا اون موقع هیچی نگفتی.
شکلات را توی دهانم چرخاندم.
-گفتم..همون موقع هم گفتم که این گرایش به دردت نمی خوره…اما بهت قول دادم هرجا خودم رفتم ببرمت..هرجا خودم باشم..هرجا خودم تشخیص بدم و هروقت خودم بخوام.الانم سر قولم هستم.اما این پروژه مال من نیست..در نتیجه با رفتنت موافقت نمی کنم.
انگشتانش را درهم قفل کرد.
-پروژه های خودت رو هم دیدم…یه جوری می ری که من اصلاً نمی فهمم.وقتی می رسی اونجا تازه بهم خبر می دی.
با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم..مدتها بود که سعی می کرد بدون اشک ریختن مشکلاتش را حل کند…اما هنوز هم در شرایط سخت مجبور بود بغضش را تند و تند قورت دهد.
-واقعیتش احساس می کنم تو با مستقل بودن من مشکل داری.یه جورایی دلت نمی خواد من کار اجرایی کنم..انگار از نظرت نهایت پیشرفت من تو همین کارای دفتری خلاصه میشه.باورت نمی شه که منم بتونم نظارت کنم…خط بدم..کنترل کنم…خب درسته..شاید الان نتونم..ولی دوبار که ببینم..دوبار که تو شرایطش باشم یاد می گیرم…اما تو بهم فرصت نمی دی…پر وبال نمی دی…استقلالم رو به رسمیت نمی شناسی.
در دل خندیدم…چه استقلال استقلالی می کرد برای من جوجه تازه از تخم درآمده…!مشتم را روی میز کوبیدم تا تمام حواسش جمع من شود.
-استقلال تو چه ربطی داره به رفتن توی یه محیطی بدتر از صدتا سرباز خونه؟تو اصلاًمی دونی شرایط اونجا چجوریه؟یه محیط کارگری…توی صعب العبور ترین مناطق…دور از تمدن و شهر…سر و کله زدن با کارگرای خسته و بی تفریح که بعضیاشونم آدمای صالح و درستی نیستند…خوابیدن توی کمپ بی در و پیکر و حتی ناامن…کار کردن زیر تیغ آفتاب یا سرمای زیر صفر.آخه دختر جون…منی که مردم به سختی تو اون شرایط دووم میارم…به سختی می تونم کارگرا رو کنترل کنم…وقتی شورش می کنن تا چند نفر رو لت و پار نکنن آروم نمی شن…گاهی حتی امنیت ما هم به خطر می افته…دست به یقه می شیم…کتکاری می کنیم…اخراج می کنیم..تنبیه می کنیم…می دیمیشون بازداشتگاه…بازم با این وجود گاهی نمی تونیم جمعشون کنیم…وای به حال روزی که ببینن طرفشون زنه…!
جلو آمد و با هیجان گفت:
-خب وقتی تو باشی که مشکلی نیست..منم کاری به کار کارگرا ندارم…به تو کمک می کنم..دستیارت می شم.سر و کله زدن با کارگرا مال خودت.
چرا نمی فهمید؟اخمهایم را در هم کردم و با جدیت گفتم:
-شبا رو چیکار می کنی؟
انگار که کشف مهمی کرده باشد با ذوق جواب داد.
-خب اون کانکسا قفل دارن حتماً…درش رو قفل می کنم.یه صندلی هم می ذارم زیر دستگیرش که باز نشه.
کی این دختر بزرگ می شد؟
-بعدشم…مگه دختر مهندس بزرگمهر نیست؟اسمش چی بود؟مهتا؟چطور اون می تونه دووم بیاره؟من نمی تونم؟
نخیر…چاره ای نداشتم.
-منو ببین…!
چشمان بازیگوش و هیجانزده اش را به صورتم دوخت…شمرده و محکم گفتم:
-دختر مهندس بزرگمهر…یا همون مهتا…توی پروژه هایی شرکت می کنه که پدرش حضور داشته باشه…تنها نمی ره..این یک! کسی جرات نمی کنه به دختر پیمانکار چپ نگاه کنه..این دو…!مهتا جاهایی می ره که نزدیک شهره و توی هتل اقامت می کنه..این سه…!حتی توی هتل هم با پدرش هم اتاقه…اینم چهار…!
برق امید از نگاهش رفت.
-خب منم جایی ببرین که هتل داشته باشه.
گردنم را مالیدم و پشتم را به پشتی مبل زدم و گفتم:
-فعلاً همچین پروژه ای نداریم.
در صورتش التماس موج می زد.
-یعنی هیچ راهی نیست؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-فقط یه راه…
قسم می خورم اوج گرفتن ضربان قلبش را شنیدم.
-چی؟
به زحمت رنگ شیطنت را از کلامم زدودم و گفتم:
-شبا رو هم پیش خودم باشی…تو کانکس من…
تمام تنش تکان خورد…با چشمان از حدقه در آمده گفت:
-بله؟
به زور خنده ام را مخفی کردم و گفتم:
-یه عقدنامه قلابی جور می کنیم…خرجش یه میلیون تومنه…در عوض هم خیال من راحت میشه هم تو به مراد دلت می رسی.
دهان بازش را بست و گفت:
-شوخی می کنی دیگه…!
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-نه…
زورکی خندید.
-همینم مونده…عقدنامه قلابی…
چشمکی زدم و گفتم:
-مشکلت با قلابی بودنشه؟نترس بابا…فقط عقدنامه ش الکیه..بقیه ش واقعیه…
تمام صورتش رنگ خون گرفت.جیغ زد:
-دانیار…!
با آرامش سیگاری از توی جیبم درآوردم و گفتم:
-ها؟چیه؟فکر کردی من از اون کارگرا کمترم؟یا سیب زمینی ام؟یا مسیح مقدسم؟
از جا پرید..کیفش را چنگ زد و با حرص گفت:
-یه کلمه بگو نه..بگو نمی ذارم بری…بگو از نظر من زن به درد عمران نمی خوره…بگو خوشم نمیاد کار یاد بگیری…چرا بهونه میاری؟
پک عمیقی به سیگار زدم و گفتم:
-بهونه نیست..تنها راه حل موجوده…
نزدیک در ایستاد و گفت:
-راه حلت بخوره تو سر…
نفسش را فوت کرد و با بغض ادامه داد:
-تو سر من…
و از اتاق بیرون رفت…با رفتنش به خنده ام اجازه رها شدن دادم و نفس راحتی کشیدم…حداقل تا مدتی از اصرارهایش خلاص شده بودم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۵۰
دستم را پشت سرم گذاشتم…کمرم را کشیدم و به خنده های ضعیف دایی لبخند زدم…صدایش با تاخیر می رسید…اما مهم این بود که هنوز صدایش می رسید.در حالیکه سرفه می زد و می خندید گفت:
-با این پیشنهاد بی شرمانه کلاً خودت رو خلاص کردیا…
با خیال راحت پاهایم را روی میز گذاشتم و گفتم:
-نه بابا…دو روز دیگه با یه راه حل جدید میاد سراغم.
جدی شد.
-آخرش که چی؟تو قول دادی و باید پاش وایسی.
چشمانم را بستم.
-آره…یه غلطی کردم و خودمم توش موندم.
-داری مته به خشخاش می ذاری پسر خوب…داری حقش رو پایمال می کنی.
پشت پلک های بسته پرده قرمزی کشیده شد…اینبار توی بیداری…
-نمی تونم دایی…نمی تونم اجازه بدم شاداب وارد همچین محیطی بشه..اونجا پر از مرده…همه هم تحت فشار و شرایط و سخت…مثل….
آب دهانم را قورت دادم.
-مثل سربازا…همونا…
نفسم برای ادامه دادن یاری نکرد و برید.دایی هم سکوت کرد.
-من دیگه ریسک نمی کنم دایی..دیگه روی ناموسم…روی کسی که دوست دارم خطر نمی کنم…اگه حتی یه نفر بد نگاهش کنه خونش رو می ریزم…به جبران همه خونهایی که باید می ریختم و نریختم…خون هرکسی رو که به شاداب نظر داشته باشه می ریزم.
مشتم را آهسته باز کردم…رگ مچم از شدت فشار گرفته بود.
-اگه بخواد بیاد اونجا…باید شب تا صبح پشت در اتاقش کشیک بدم…نمیشه که…یا باید کار کنم یا حواسم به شاداب باشه…نمی تونم.
-خب اگه واقعاً بره یه شرکت دیگه و اونجا مشغول به کار شه چی؟الان بهش کار نمی دن…اما بالاخره که پیدا می کنه…اون موقع می خوای چیکار کنی؟
رگ گردنم بیرون زد.
-مگه از رو جنازه من رد بشه.
میزان هشدار صدای دایی بالا رفت…!
-آخه تو چکاره ای که بخوای جلوش رو بگیری؟پدرشی؟برادرشی؟شوهرش ی؟با کدوم مجوز و قانون می خوای مانعش بشی؟
گاهی احساس می کردم حتی دانیار بزرگ هم مرا درک نمی کند.
-می گی چیکار کنم دایی؟
-اول اینکه باور کن که شرایط جنگ تموم شده…نه اون کارگرا سربازای عراقین و نه شاداب مادر تو.نمی گم نمیشه و محاله…اما تجاوز کردن به یه زن اونم تو یه کمپ دولتی…اونم با شرایطی که تو مراقبش باشی…خیلی بعیده…جرم سنگینیه..مجازاتش اعدامه…می دونم وضعیت امنیت ایران خراب شده..اما این دلیل نمیشه تو اینقدر بدبین باشی و همه رو به یه چشم ببینی…در ضمن نمیشه که یه قفس درست کنی و اون دختر رو بندازی داخلش…نه اونقدر بهش پر و بال بده که بپره نه اونقدر محدودش کن که خفه شه…بعدشم پسر خوب…تو چرا اینقدر دست دست می کنی؟بابا جون نزدیک به دو سال از عروسی دیاکو گذشته…نزدیک دو ساله که به قول خودت حتی اسمش رو هم نیاورده…دو ساله که لحظه به لحظش رو با هم بودین…کنار هم بودین…چرا اقدام نمی کنی؟چرا هیچی بهش نمی گی؟یه وقت به خودت میای و می بینی مرغ از قفس پریده ها.
با ناخن خطوطی را روی شلوارم طراحی کردم و گفتم:
-هنوز زوده…هنوز آمادگی پذیرش این موضوع رو نداره.
-عجبا…چند سال دیگه باید بگذره تا وقتش بشه؟زود و دیر بودن رو چی تعیین می کنه؟یعنی تو هنوز نتونستی بفهمی شاداب دوستت داره یا نه؟
خطوط درهم را رها کردم و بلند گفتم:
-نه…نتونستم…چون همونجوری که واسه سرماخوردگی من از جونش مایه می ذاره…واسه عطسه یه گربه هم ضعف می کنه…شاداب همه رو دوست داره…استثنا هم نداره…واسه همینم هیچ کدوم از رفتاراش رو نمی تونم به حساب عشق بذارم.
دایی قهقهه زد..آنقدر شدید که به سرفه افتاد.بریده بریده گفت:
-راه حلش یه سوال ساده ست پسرم…یعنی اینقدر سخته؟
سخت بود…ترس نه شنیدن…برای من..برای دانیار…از مرگ کشنده تر بود.
-سخته دایی…چون می دونم به همچین چیزی فکر هم نکرده.
-چون تو وادارش نکردی که فکر کنه…
من نمی توانستم..می ترسیدم..می ترسیدم همین رابطه نصفه و نیمه هم از دست برود…دایی از سکوتم وخامت حالم را فهمید به همین خاطر با ملایمت گفت:
-پسرم…عزیزم…بالاخره که باید این مساله رو مطرح کنی.تا کی می خوای کشش بدی؟بگو و خیال خودت رو راحت کن..تکلیفت رو معلوم کن…یا اینوری یا اونوری…مرگ یه بار شیونم یه بار…بذار رک بهت بگم..اگه تو این دو سال نتونستی شاداب رو به خودت علاقه مند کنی…تو روحش نفوذ کنی…فکرش رو درگیر کنی…بعد از اینم نمی تونی…پس قال قضیه رو بکن و همه چی رو روشن کن.
خم شدم…آرنجم را روی زانویم گذاشتم و پیشانی ام را به کف دستم تکیه دادم…
-واقعیتش خودمم از این وضع خسته شدم…از این تنهایی…تحت فشارم…بذار منم رک بگم دایی…من مرد این زندگی ریاضتی نیستم…ادعای پاکی و پیغمبری هم ندارم….
#اسطوره
#قسمت #۱۵۱
راحت نبود حرف زدن در این مورد…راحت نبود بی پرده بودن..آنهم با مردی مثل دایی…
-نمی دونم چجوری بگم..اما اینجوری ادامه دادن با شاداب داره اذیتم می کنه..هی باید به خودم نهیب بزنم که دستم به خطا نره…چشمم هرز نره…
عرق روی پیشانی ام نشست…اما فقط دایی بود که می توانست حرفم را بفهمد…بی قضاوت…بی شتابزدگی…
-خودت خوب می دونی دایی…استارت علاقه من به شاداب به خاطر نیازهای جسمی نبود…هنوزم به خاطر این چیزا نیست…اونقدر واسم ارزشمند بوده که قید همه دخترای دور و برم رو زدم…اما خب…
صدایم گرفت..گلویم را صاف کردم.
-من حرمت شاداب رو نگه داشتم دایی..همونجوری که گفتی…ولی دایی…شما خودتم مردی…می دونی چی می گم…هر مردی زن مورد علاقش رو تمام و کمال می خواد…نه اینجوری قسطی و …
از صورتم حرارت بیرون می زد.حرف نزدن دایی بدترش هم می کرد.سعی کردم توجیه کنم.
-می دونم الان داری به چی فکر می کنی…اما دایی اگه من دنبال نیازها و امیال خودم بودم..اگه اینقدر ضعیف و بدبخت بودم که نتونم تحمل کنم قید شاداب رو می زدم و برمی گشتم به زندگی سابقم…ولی…
بالاخره دایی به حرف آمد..همینکه صدایش را شنیدم راه نفسم باز شد.
-لازم نیست واسه یه مسئله طبیعی اینقدر دلیل و منطق بیاری یا اینجوری خجالت زده بشی…
عرق راه گرفته روی گردنم را پاک کردم.
-تازه یه جورایی خیالم راحت شد که احساست به این دختر درست و واقعیه…واسه یه ساعت و دو ساعت نمی خوایش…می خوای واسه ابد مال خودت بشه و این در مورد آدمی مثل تو عالیه.
خواستم اعتراض کنم..اما با خنده ادامه داد:
-من و تو که با هم تعارف نداریم…درسته؟من هیچ وقت فکر نمی کردم آدم بی بند و باری مثل تو بتونه پابند کسی بشه…اما تو ثابت کردی که می تونی…وفاداری رو بلدی..حرمت عشق رو می شناسی و همه اینا به خاطر خون پدرته که توی رگهات می جوشه…به هرحال…
چند لحظه مکث و سپس..
-به هرحال به نظرم وقتشه …یکی دو هفته رو که می تونی صبر کنی..مگه نه؟
منظورش چه بود؟
-وقت چیه؟
نفس عمیقش عمق نداشت.
-وقت ملاقات با این شاداب خانوم شما.
آنقدر شوکه شدم که نتوانستم حرف بزنم…اما او آرام بود.
-به نظر نمیاد از تو آبی گرم بشه…باید خودم آستین بالا بزنم…البه اینطوریم بهتره…هم به غرور شاهانه شما لطمه ای وارد نمیشه…هم اینکه وجود یه بزرگتر به مسئله رسمیت می ده…
دایی می آمد؟به خاطر من؟
-اما..شما…با این حالت…
احساس کردم سرفه اش را سرکوب می کند.
-نترس مرد بزرگ…من تا یه رقص کردی حسابی تو مراسم عروسی تو اجرا نکنم جون به عزرائیل نمی دم.
تمام آرامش دنیا…حتی آن دنیا…و تمام دنیاهای دیگر به قلبم سرازیر شد…نگرانی مثل یک روح خبیث جسمم را ترک کرد و رفت…چون دایی جن گیر بود…چون دایی پلیدی زدا بود…چون دایی معجزه بلد بود…چون دایی درستش می کرد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۵۲
شاداب:
مقابل کانتر پذیرش مسافر ایستادیم…قلبم از شدت هیجان توی دهانم بود…باورم نمی شد دانیار راضی شده باشد…هر چند دقیقه یکبار نگاهش می کردم…می ترسیدم پشیمان شود…اما مگر می شد از صورت او چیزی خواند؟بلیط و شناسنامه را از دستم گرفت و چمدان را تحویل داد و کارتهای پرواز را تحویل گرفت.کنار هم نشستیم.دلم می خواست حرف بزنم تا فرصت فکر کردن و پشیمان شدن را از ذهنش بگیرم.
-خیلی دوره؟
دستش را دراز کرد و روی پشتی صندلی من گذاشت و پا روی پا انداخت.
-از مرکز استان تا اونجا سه ساعتی راهه.
انگشتانم را درهم پیچیدم.
-چه جالب..یعنی باید تو کانکس بخوابیم؟
نگاه گوشه چشمی اش اصلاً دوستانه نبود.
-جالبیش رو وقتی رسیدی می فهمی.
لبخند من دوستانه بود.
-من تحملم زیاده..مطمئن باش دووم میارم.
زیرلب گفت:
-تو شاید..اما من نه.
تنه ام را کمی به سمتش کشیدم.
-قول می دم پشیمونت نکنم.
با بی حوصلگی جواب داد.
-به نفعته که همینطور باشه.
چرخیدم و به نیم رخ عبوسش خیره شدم…نیم رخ همیشه بداخلاق اما جذابش…
-وقتی تو باشی مشکلی پیش نمیاد.چرا اینقدر نگرانی؟
با دست آزادش..موهایش را شانه زد و گفت:
-همین دیگه…باید کار و زندگیم رو ول کنم و بیفتم دنبال جنابعالی.
با شیطنت گفتم:
-خودت اینجوری دوست داری…وگرنه من بلدم از خودم مراقبت کنم.
سرش را برگرداند و گفت:
-فکر نکن چون کارت پرواز گرفتیم کار تمومه…زبون درازی کنی…وسط زمین و آسمونم که باشیم از همون بالا پرتت می کنم پایین.
خندیدم و گفتم:
-دلت میاد؟
چند لحظه چشمانش را توی صورتم چرخاند و گفت:
-آره..اتفاقاً انگیزه های زیادی واسه کشتنت دارم.
دستانم را بغل زدم و با پررویی گفتم:
-مثلاً؟
پوزخندی زد و گفت:
-یکیش اینکه سر قضیه این سد..یه مدته که بدجوری رو اعصابمی.
عقب ننشستم.
-دومیش؟
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-دومیش اینه که تو هم بدتر از دیاکو…گیرنده ت تعطیله.
منظورش را نفهمیدم..اما برای اینکه کم نیاورم جواب دادم:
-شاید ایراد از فرستنده باشه…!
از حاضرجوابی ام خنده اش گرفت…لبخند هم زد…اما از آن لبخندهایی که فقط من می توانستم کشفشان کنم.
-باشه بهش می گم.
-به کی؟
نگاهش شیطان شد.
-به فرستنده.
-که چی بشه؟
-که امواجش رو…
صدای ظریفی حرفش را قطع کرد.
-به به آقای مهندس حاتمی…!
از گشت و گذار در عمق چشمانش…به دنیای بیرون پرت شدم…صاحب صدا دختر زیبای مهندس بزرگمهر بود…سلام کردم…جواب نداد…نگاهش به دست دانیار بود.
-چه تصادف جالبی…البته بابا گفته بود قراره برین سایت…اما فکر نمی کردم همسفر بشیم.
دانیار بدون اینکه تغییری در حالت نشستنش بدهد یا دستش را بردارد با تمسخر گفت:
-تصادف؟ههه…آره…جالب بود.
چرا طرز نگاه این دختر به دانیار را دوست نداشتم؟
-من به فال نیک می گیرمش…اونجا پر از خاطره های خوبه واسه ما.
خاطره؟خاطره مشترک با دانیار؟اشتراک دانیار با این دختر چه می توانست باشد جز…؟به دانیار نگاه کردم..دلم می خواست چشمانش سیاه باشد…همان گودال های تیره و بی احساس…
دانیار سرش را تکان داد و گفت:
-من به فال اعتقاد ندارم چه نیکش چه بدش..!
بوی عطرش را دوست نداشتم…زیادی خوش بو بود…!لحن حرف زدنش را هم دوست نداشتم…صلح طلبانه بود…!خنده ای کرد…خندیدنش را هم دوست نداشتم…دلبرانه بود.
-باشه…هرچی تو بگی…خانوم رو معرفی نمی کنی؟
به دهان دانیار زل زدم…چقدر این مراسم معارفه برایم مهم شده بود.
-مهندس نیایش…!
دختر ابرویش را بالا برد…نگاهش به خودم را هم دوست نداشتم…تحقیرآمیز بود و معنی دار…!
-مهندس نیایش؟تا اونجایی که یادم میاد ایشون منشی سعید بودن.ارتقا گرفتن؟
کف دستانم عرق کرد…اما سرم را استوار و برافراشته نگه داشتم و به جای دانیار خودم جواب دادم.
-از اون جایی که شما یادتون میاد..خیلی زمان گذشته…!من الان دانشجوی ارشد هیدرولیکم.
شاید اشتباه می کنم..اما احساس کردم دست دانیار برای لحظه کوتاهی شانه ام را فشرد…مهتا دستی به موهای مش کرده و بی قید و بندش کشید و گفت:
-آها…
و سمت دیگر دانیار نشست و زیرگوشش نجوا کرد.کمی عقب رفتم و چشم از آنها گرفتم و با موبایلم مشغول شدم…برخلاف چند دقیقه قبل گذشت زمان کند و ملال آور شده بود…به محض شنیدن شماره پرواز برخاستم و به دانیار گفتم:
-بریم؟
مهتا بلافاصله پرسید:
-شماره صندلیتون چنده؟
دانیار کیف لپ تاپش را برداشت و گفت:
-از تو خیلی دوره…فعلاً.
تا زمانی که جاگیر نشدیم تنهایمان نگذاشت…به من و صندلی ام به چشم غاصب نگاه می کرد…وقتی رفت سوالی را که توی گلویم گیر کرده بود پرسیدم.
-شما قبلاً با هم کار کردین؟
کمربندش را بست و با خونسردی پاسخ داد:
-کار؟نه…من با زنا کار نمی کنم.
کمی دست دست کردم و گفتم:
-ولی به نظر میاد خیلی وقته همدیگه رو می شناسین.
کارت ایمنی هواپیما را به دقت نگاه کرد و گفت:
-آره.
آخ..خدا لعنتت…نکند..دانیار…با این جواب دادنت…
-آها..از طریق پدرش می شناسیش؟
دیدم که گوشه چشمش چین خورد..اما لبخندی روی لبش نبود..کارت را به محفظه اش برگرداند و گفت:
-نه…!
دستم را مشت کردم…بیش از این پرسیدن جایز نبود…نفسش روی پوستم نشست..
-مهتا دوست دخترم بوده…به مدت طولانی…
احساس کردم هاله ای نامرئی قلبم را احاطه کرد و فشرد…از دهانم پرید:
-هنوزم هست؟
چشمانش قهوه ایِ قهوه ای بودند.درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
-فضولی کار خوبی نیست خانوم کوچولو.
خجالت کشیدم…لبم را گزیدم و سرم را پایین انداختم و در حالیکه مقنعه ام را مرتب می کردم گفتم:
-ببخشید.
این بغض برای چه بود؟
#اسطوره
#قسمت #۱۵۳
شب و دیرهنگام..بعد از یک راه طولانی و خسته کننده که مهتا به کامم زهرش کرده بود به سایت رسیدیم…دانیار چمدانم را توی کانکس کوچک اما جمع و جور و مرتب گذاشت و گفت:
-کانکس بغلی مال منه…در رو قفل کن…هر صدای عجیب و غیر طبیعی هم شنیدی با مشت بکوب به دیوار یا جیغ بزن.من سریع میام.
به No Service زشتی که به جای خطوط آنتن روی گوشی ام خودنمایی می کرد نگاه کردم و گفتم:
-گوشیمم آنتن نمی ده.
لبخند مهربانی زد و گفت:
-آره اینجا آنتن صفره…تا چند کیلومتر اونور تر هیچ وسیله ارتباطی وجود نداره.
آه کشیدم.
-گشنه نیستی؟
روی تخت نشستم و گفتم:
-نه..با همون ساندویچه سیر شدم.
کمی کمرش را به عقب خم کرد و خمیازه ای کشید و گفت:
-دستشویی چی؟نمی خوای بری؟
اگر هم نیاز داشتم قطعاً با او نمی رفتم.
-نه…مرسی.
گردنش را ماساژ داد و گفت:
-باشه…پس من می رم…فعلا هم بیدارم…اگه تنهایی حوصله ت سر رفت می تونی بیای پیش من.
خم شدم و چمدانم را باز کردم…ملحفه های سفید و تمیز را درآوردم و به دستش دادم و گفتم:
-واسه تو هم ملافه آوردم…یکی رو بنداز رو تشکت..یکی رو هم بکش روت بعد از پتو استفاده کن.
دستی روی پارچه ها کشید و گفت:
-باشه..اما اینجا این سوسول بازیا رو برنمی داره ها..!
دستانم را به کمر زدم و گفتم:
-سوسول بازی چیه؟بهداشته بابا…راستی…
پاکت آجیل را هم بیرون آوردم.
-اینم یه کم تنقلاته…می خوای کار کنی از اینا بخور که سرگرمت کنه.
خنده اینبارش بلند بود.
-من همین کانکس بغلی ام مادربزرگ…سربازی که نمی رم اینهمه بار و بندیل واسم بستی.
من حوصله خندیدن نداشتم..بی دلیل اخمهایم درهم بود.
-حال ندارم واسه چهار دونه پسته چادر چاقچور کنم و بیام بیرون.
کمی نزدیکم شد..
-واسه پسته نه..اما واسه چایی چرا…اون کتری رو ردیفش کن که بدجوری دلم می خواد.
دلم می خواست دراز بکشم…پاهایم درد می کرد..اما مگر جرات اعتراض داشتم؟
-باشه..آماده شه میارم واست.
سرش را تکان داد و رفت…پرده نصب شده مقابل پنجره کوچک را کشیدم و سریع مقنعه و جورابم را درآوردم و موهایم را باز کردم.صندل هایم را پوشیدم…ملحفه ها را روی تشک انداختم..با اکراه پتو را برداشتم و پتوی مسافرتی خودم را درآوردم و پهن کردم.با وسواس سینک رنگ و رو رفته را شستم و بعد به جان کتری و قوری افتادم.فندک گاز برقی را زدم و کتری را رویش گذاشتم و دراز کشیدم.با نامیدی دوباره گوشی ام را چک کردم..اما دریغ از حتی یک خط…احساس غربت داشتم..اولین بار بود که از مادرم اینهمه دور می شدم…به دانیار که نمی توانستم بگویم..اما از همین حالا دلم تنگ شده بود..برای مادر..برای پدر…برای شادی..برای خانه..برای اتاقم…این حس دلتنگی با حضور مهتا بیشتر هم شده بود..چون دانیار را از من دور می کرد…توجهش را می برد…می گفت دوست دخترش بوده…دوست دختر مهمتر از دوست معمولی نبود؟بود دیگر…از مدتها قبل با هم در ارتباط بودند…خیلی قبل تر از من مهتا را می شناخت…طبیعی بود با او صمیمی تر باشد..اما من چه؟من اینجا خیلی تنها بودم..به جز او کسی را نمی شناختم…اینجا جایی نبود که بتوانم دانیار را با کسی تقسیم کنم.
آب جوش آمد…برخاستم و چای دم کردم.لیوان هم به همراهم آورده بودم..هم برای خودم…هم برای دانیار…شستمشان…سینی پلاستیکی پشت شیر آب را برداشتم و لیوانها را درونش گذاشتم و به جای قند کمی شکلات توی ظرف ریختم..شالی روی موهایم انداختم و اتاقک را ترک کردم.با احتیاط از دو پله کانکس دانیار بالا رفتم…اما تا خواستم در بزنم صدای مهتا را شنیدم…دستم خشک شد و گوشهایم تیز…کمی گردنم را کشیدم و از گوشه پنجره داخل را پاییدم…دانیار ایستاده بود و مهتا نشسته..بی حجاب و البته…زیبا..!دستم کمی لرزید و چای توی سینی ریخت…آنجا ماندنم درست نبود..حق جاسوسی نداشتم…راه آمده را برگشتم…سینی را توی اتاقک خودم گذاشتم و به سمت سد رفتم.می دانستم اگر دانیار بفهمد کارم تمام است..اما واقعاً دلم گرفته بود…مادرم را می خواست.
#اسطوره
#قسمت #۱۵۴
چهره شب سد وحشتناک بود…یک غول بی شاخ و دم..با صدای خشمناک آب پر قدرتی که به شکل ترسناکی خودش را به در و دیوار می کوبید…با وجود گرمسیر بودن منطقه..باد خنکی می وزید…مچاله شدم و فکر کردم که اگر گذر نااهلی به این اطراف بخورد چه بلایی به سرم می آید.پشیمان شدم..خواستم بلند شوم که سایه ای را پشت سرم دیدم…قبل از اینکه داد بزنم دانیار را شناختم…توی آن هراس و تاریکی برق چشمان عصبی او را کم داشتم…!برخلاف نگاهش…صدایش آرام بود.
-اینجا چه غلطی می کنی؟
این شکل حرف زدن..یک سوراخ موش می طلبید.
-چیزه…اومدم یه هوایی بخورم.
-تو خیلی بیجا کردی.
با بهت نگاهش کردم…اولین بار بود با من اینطوری حرف می زد.صدایش اوج گرفت.
-مگه بچه ای که باید هرچیزی رو واست صدبار توضیح بدم؟عقلت نمی رسه؟شعورت نمی کشه؟نمی فهمی وقتی می گم اینجا امنیت نداره؟
حتی نتوانستم بلند شوم..خاک زیر پایم را چنگ زدم.
-اگه به جای من یکی دیگه پشت سرت ظاهر شده بود می خواستی چیکار کنی؟ها؟حتماً باید یه بلایی سرت بیاد تا هشدارام رو جدی بگیری؟
زبانم در اختیارم نبود.
-آخه…حوصله م سر رفته بود.
احساس کردم فریادش پایه های سد را لرزاند.
-شهربازی که نیومدی خانوم…حوصله ت سر می ره بشین نقاشی بکشی…چه می دونم با لپ تاپت فیلم ببین…تازه هنوز شب اوله…مگه من همه اینا رو بهت نگفته بودم؟مگه باهات اتمام حجت نکردم؟اینجوری می خواستی پشیمونم نکنی؟
قلبم توی گلویم شکست…دلتنگی و افسردگی و احساس تنهایی بی کسی اشکم را سرازیر کرد.
-ببخشید…دیگه تکرار نمیشه.
حتی عذرخواهی مظلومانه ام هم آرامش نکرد.
-اگه از پنجره ندیده بودمت..اگه دنبالت نیومده بودم..اگه نمی دونستم کجایی…می دونی چه بلایی به سرم می اومد؟می دونی؟
می دانستم داد و بیدادش از نگرانی است..از احساس مسئولیت است…اما من از صدای بلند بیزار بودم..می ترسیدم.با پشت دست اشکم را زدودم و تکرار کردم.
-ببخشید.
کف دستش را روی تمام صورتش کشید و نشست و بعد از چند نفس عمیق گفت:
-روی همین تپه من مردایی رو دیدم که با همدیگه ور می رن…منظورم رو متوجه می شی؟مرد با مرد…!خیلی از اینایی که اینجان تبعیدین…اونقدر بد و به دردنخور بودن که فرستادنشون اینجا بلکه آدم بشن.تو خیلی از کانکسا بساط مشروب و تریاک و هزار کوفت و زهرمار دیگه هم برپاست…اینجا هم نزدیک سرویس بهداشتیشونه…کافیه چشمشون به تو بیفته…می دونی چی میشه؟
نفسش تند و کلافه شد.
-می دونی چی میشه یا اینو هم باید واست تشریح کنم؟
اشکهایم از گوشه لبهایم نفوذ می کرد و به دهانم طعم شوری می بخشید.نگاهش کردم و گفتم:
-ببخشید.
به صورت خیسم خیره شد و پوفی کرد و گفت:
-خیله خب…اشکاتو پاک کن.
دلم مادرم را می خواست…نه این دانیار میرغضب را…
-من اگه چیزی می گم به خاطر خودته…ممکنه دو سال اینجا باشی و هیچ اتفاقی نیفته…ممکنم هست…
پر شالم را گرفت و کشید:
-هی دختره..بسه دیگه…گریه نکن…تموم شد…منو ببین…دیگه عصبانی نیستم.اصلاً..وایسا ببینم..مگه قرار نبود واسه من چای بیاری؟
هنوز گوشه های لبم از شدت بغض به پایین متمایل می شد.
-آوردم…اما مهمون داشتی…برگشتم.
دوباره شال را کشید…برای اینکه از سرم نیفتد گرفتمش و خودم هم به سمتش کشیده شدم.
-مهمون کدوم خریه؟تو چای آوردی و به خاطر مهتا به من ندادیش؟
دماغم را بالا کشیدم.
-نخواستم مزاحم بشم.
-شاداب؟
شال را از دستش بیرون کشیدم و کمی فاصله گرفتم.
-تو از چیزی ناراحتی؟
ناراحت بودم…خیلی زیاد..دروغ نگفتم..اما همه راست را هم به زبان نیاوردم.
-دلم واسه خونه تنگ شده.
انتظار داشتم بخندد…اما نخندید…نگاهش عجیب و مچ گیرانه بود.
-فقط همین؟
خودش یادم داده بود که روراست باشم و صادق…گفته بود هیچ چیز ارزش دروغ گفتن و بی ارزش شدن خودم را ندارد.
-نه..فقط همین نیست.
-پس چیه؟
من با دانیار هیچ راز مگویی نداشتم…کم جان نفس کشیدم و گفتم:
-از فکر کردن به روزی که ازدواج کنی و بری غصه م میشه.
زد زیر خنده.
-چی؟
دلخور نگاهش کردم.یعنی از عمق وابستگی من به خودش خبر نداشت؟
-نخند…جدی می گم.
-یعنی تو از غصه روزی که من ازدواج کنم و برم…سر به بیابون گذاشتی؟
صادقانه سرم را بالا و پایین کردم.
-زده به سرت نصفه شبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
-حالا کی خواسته زن بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم:
-بالاخره که این اتفاق می افته.
انگار موضوع برایش جالب شد.
-خب بیفته…تو از چیش ناراحتی؟
یعنی برای او دور شدن از من مهم نبود؟
-از اینکه دیگه نمی تونم ببینمت..از اینکه اگه نزدیکت بشم زنت چشمامو در میاره…از اینکه تو هم مثل تبسم سرت گرم زندگیت میشه و منو فراموش می کنی…از اینکه تو تنها دوست من هستی و…
اگر یک سانتی متر جلوتر می آمد دماغش به دماغ من می خورد.
-خب؟بقیه ش؟
رویم را برگرداندم و گفتم:
-همین دیگه.
-یعنی واسه عروسی منم میای رو به روی خونه و یه گوشه می شینی و گریه می کنی؟
از اینکه خودش را با دیاکو مقایسه کرده بود بدم آمد..من رفتن دیاکو را با وجود او تاب آوردم…اما رفتن او تحمل نمی کردم..دیاکو فقط عشق بود..اما دانیار تمام ابعاد زندگی ام بود.
#اسطوره
#قسمت #۱۵۵
-خیلی بدجنسی…دارم جدی حرف می زنم..یعنی اگه من شوهر کنم تو غصه نمی خوری؟
قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
-نه…غصه نمی خورم…
غصه ام شد…چشمک زد و ادامه داد.
-شوهرت رو می خورم…!
از شیطنت کلام و نگاهش تمام دلتنگی هایم فراموشم شد و از تصور حرفی که زده بود خنده ام گرفت…چند ثانیه به تماشای خنده هایم نشست و بعد گفت:
-پاشو بریم…چایی که بهمون ندادی..حداقل کپه مرگمون بذاریم.صبح باید زود بیدار شیم.
تا کنار کانکس شانه به شانه رفتیم…موقع خداحافظی گفت:
-نمی ترسی که؟می خوای بیای پیش من بخوابی؟
هوای خنک را به انتهایی ترین نقاط ریه ام فرستادم و گفتم:
-نه…نمی ترسم…اگه ترسیدم مشت می زنم.
لبخندی زد و گفت:
-باشه…چیزی لازم داشتی خبرم کن…خودت راه نیفتی تو سایت.
من اگر می مردم هم…محال بود بی اطلاع او جایی بروم…دیگر طاقت فریادهایش را نداشتم.دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم:
-چشم پسرم.
-آفرین..حالا دیگه برو..شب بخیر…
رفتم..صدایش را از پشت سرم شنیدم.
-قفل در یادت نره.
در را قفل کردم و روی تخت نشستم و فکر کردم:"یعنی پیشنهاد خوابیدن در کانکسش را به مهتا هم می دهد؟"
دانیار:
دستم را سایبان سیگارم کردم و فندک زدم.حوصله کانکس خودم را نداشتم.روی پله هایش نشستم و به چراغهای خاموش اتاقک های دیگر نگاه کردم.خواب از چشمم فراری بود.وجود شاداب اذیتم می کرد.تحت فشارم می گذاشت.فهمیده بودم که به مهتا حسادت می کند…بغ کردنش را از لحظه حضور مهتا متوجه شده بودم…بغض کردنش را به خاطر استرس ناشی از کم شدن توجه من…یا حتی ترسش از تنها ماندن و رفتن من…همه را حس کرده بودم…اما تا خواستم لب باز کنم..تا خواستم آرام و مطمئنش کنم..مرا با تبسم مقایسه کرده بود…به راحتی از ازدواجش با مرد دیگری حرف زده بود…از حساسیت های همسر آینده من ترسیده بود و اینها یعنی…او اصلاً به رابطه عمیق تر با من فکر نمی کرد…واقعاً فکر نمی کرد…چون شاداب هرگز نمی توانست احساسات واقعی اش را پنهان کند…حداقل از من…!
-چه عجب…بالاخره دل کندی…!
سرم را بالا گرفتم…مهتا شنلی دور خودش پیچیده و توی چهارچوب درِ کانکس من ایستاده بود.زیرلب گفتم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
روی پله…کنار من نشست.
-منتظرت بودم برگردی…اینقدر با عجله رفتی که انگار نه انگار من پیشت بودم.
پک محکمی به سیگار زدم و گفتم:
-خب..حالا که برگشتم..حرفت رو بزن و برو.
دستش را روی بازویم گذاشت.
-کجا برم؟من به خاطر تو اومدم تو این بیابون.
ههه…به خاطر من…!اجازه دادم پوزخندم را واضح و کامل ببیند.
-چیه؟دوست پسر جدیدت دلت رو زده که هوای قدیمیا به سرت افتاده؟
گرمای دستش از پیراهنم نفوذ می کرد و به گوشت و عصبم می رسید.
-خودتم می دونی که هیچ کسی نمی تونه جای تو رو واسه من پر کنه…اما آخرین برخوردت یادته؟داشتی منو می کشتی.
سرم را چرخاندم و میخ صورتش شدم.
-وقتی یادم میاد چه غلطای اضافیی کردی پشیمون می شم از اینکه نکشتمت.
با ملایمت فاصله بینمان را خزید و گفت:
-حق با توئه…من اشتباه کردم…نباید اون حرفا رو می زدم..هرچند که توام هرچی از دهنت اومد به پدر و مادر من گفتی..اما گذشته ها گذشته…تو عصبانیت که حلوا پخش نمی کنن…من یه چیزی گفتم…تو هم به بدترین شکل ممکن جواب دادی…دیگه فکر می کنم وقت آشتی رسیده.
خندیدم و سر تکان دادم و گفتم:
-تو دو تا گوش دراز رو سر من می بینی؟من صدتا مثل تو و پدرت رو لب تشنه از چشمه برمی گردونم.کاش حداقل صداقت داشتین و حرفتون رو رک و راست می زدین…کاش پدرت اونقدر غیرت داشت که از تو واسه رسیدن به اهدافش استفاده نمی کرد…به هرحال از قول من بهش بگو…گندی رو که تو سد داریان زده با صدتا دختر مثل تو نمی تونه درست کنه…من گزارشش رو رد می کنم…تو هم خودت رو خسته نکن…اونقدر واسه من ارزش نداری که به خاطرت چشمم رو همچین خیانت بزرگی ببندم.
بلند شدم و با حرص سیگار را روی زمین له کردم…چقدر سخت بود پذیرش مردانی که اینقدر راحت ناموسشان را به حراج می گذاشتند.برخاست و مقابلم ایستاد و به چشمانم خیره شد.
-آره…حق با توئه…پای بابام گیره…بدجورم گیره…شاید یکی از دلایل اومدنم به اینجا همینی باشه که تو می گی..اما مهمترینش نیست…من دنبال یه بهونه بودم واسه برگشتن پیش تو…این موضوع همون بهونه ای بود که می خواستم.من به بابا گفتم که محاله سر این قضیه کوتاه بیای.خودشم قبول داشت.واسه همینم اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر خودته.
جلو آمد.
-باور کن دنی…هیچ کلکی در کار نیست…من واقعاً دلم واست تنگ شده.
دستش را دور کمرم انداخت و سرش را به سینه ام چسباند.تا آمدم از خودم دورش کنم صدای سقوط جسمی به گوشم رسید…سریع به عقب برگشتم و شاداب را نقش زمین دیدم.بلافاصله مهتا را به عقب راندم و به سمتش دویدم.
-شاداب؟چی شد؟
کنارش زانو زدم…قوزک پایش را مالید و بدون اینکه نگاهم کند جواب داد:
-هیچی…پام پیچ خورد.
دستم را جلو بردم.
-بذار ببینم.
پایش را عقب برد.
-چیز مهمی نیست.
چرا نگاهم نمی کرد؟
-دوباره واسه چی اومدی بیرون؟
به سینی افتاده بر خاک اشاره کرد و گفت:
-امشب قسمتت نیست چای بخوری.
مهتا عصبی و خشمگین پرسید:
-واسه چایی اومده بودی یا فضولی؟
به او نگاه کرد…از نوع عاقل اندر سفیهش…دم حجیمش را فرو داد…دستش را به پایه کانکس گرفت و بلند شد..خواستم کمکش کنم…دستم را پس زد.
-خودم می تونم.
لنگ می زد…خم شد و سینی و استکانهای خالی و خاکی را برداشت و بی توجه به من به کانکسش رفت.پشت سرش رفتم..اما در را بست و قفل کرد.هرچه قدرت داشتم توی انگشتانم ریختم و موهایم را چنگ زدم.
-چیه بابا..چیزی نشده که…بزرگ میشه یادش می ره.
نیاز مبرمی به فریاد زدن داشتم…اما نمی خواستم کارگرها بیدار شوند…رخ به رخش ایستادم و آنقدر بازویش را فشردم تا آخش درآمد.
-یه لطفی کن و اینقدر دور و بر من نپلک…فعلاً تختم با بهتر از تو پره…هر وقت خالی شد خبرت می کنم…!
چشمانش مثل یک ببر زخمی درخشید..دست آزادش را بالا برد که توی صورتم فرود بیاورد…مچش را گرفتم و پیچاندم…جیغ آرامی زد و از شدت درد خم شد.منهم خم شدم و کنار گوشش گفتم:
-سری بعدی در کار نیست مهتا…یه بار دیگه با این دختر بد حرف بزنی قسم می خورم که با دستای خودم گردنت رو می شکنم.حالا از جلوی چشمم گم شو.
هولش دادم…چند عقب عقب رفت و درحالیکه مچش را می مالید گفت:
-تو بیماری…مریضی…مشکل داری…عوضی بی لیاقت…روانی…وحشی…
آنقدر گفت تا بغضش ترکید و دوان دوان دور شد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۵۶
شاداب:
سنگریزه های کف دستم را پاک کردم…پوستم خراشیده و ملتهب بود…بدتر از آن پایم امانم را بریده بود…دمپای شلوارم را بالا زدم و کمی ماساژش دادم.بدتر از آن قلبم بود که بدجوری سرناسازگاری داشت…بدتر از آن گلویم بود که با بغضی بی دلیل راه نفسش بند آمده بود…بدتر از آن مغزم بود که مرتب تکرار می کرد…"به تو چه..به تو چه..به تو چه…"بدتر از آن چشمم بود که هی پر و خالی می شد…بدتر از آن حافظه ام بود که مثل پرده سینما مرتب صحنه ها را تکرار می کرد…بدتر از آن احساسم بود که احساس سرخوردگی داشت…احساسم احساس بدی داشت…احساسم احساس غم مبهمی داشت.
-شاداب باز کن این در کوفتی رو.
باز نمی کردم…نمی خواستم باز کنم…از دانیار بدم آمده بود…بی دلیل بدم آمده بود…انگار تازه دانیار واقعی را به یاد آورده بودم…انگار تمام دانسته های گذشته ام در مورد او از قبر سر بلند کرده بودند و مثل زامبی های خونخوار چنگالشان را توی تمام اعضا و جوارحم فرو می بردند…
-شاداب با توام..در رو باز می کنی یا بزنم بشکنمش؟
باز نمی کردم..دلم نمی خواست باز کنم…از دانیار بدم می آمد…از برادرش هم بدم می آمد..از همه مردها بدم می آمد.
-شاداب…!
اما به من ربطی نداشت..داشت؟به من چه که دانیار دختری را بغل می کرد؟آنهم دوست دختر سابقش را؟مگر زندگی شخصی خودش نبود؟زندگی شخصی آدمها به من چه ربطی داشت؟دیاکو هم کیمیا را بغل کرده بود…دیاکویی که آنقدر معتقد به اصول اخلاقی بود…دانیار که دیگر…
ضربه محکم دانیار به در از جا پراندم…گفتم الان است که کل سایت را خبر کند…لنگ لنگان رفتم و در را باز کردم.چشمانش دو کاسه خون بود و رگ پیشانی اش می زد.بی اجازه من داخل شد..نفسهایش مثل نفسهای اژدها بود…آتشین و داغ.
-این مسخره بازیا چیه؟چرا در رو باز نمی کنی؟
حق داشت..مسخره بازی بود دیگر…چه جوابی داشتم بدهم؟می گفتم چرا مهتا را بغل کردی؟می گفت به تو چه…خب راست هم می گفت..به من چه؟
-می خوام بخوابم…نصفه شبه مثلاً…بعدشم اگه کسی تو رو اینجا ببینه خیلی بد میشه…من مثل تو بی خیال حرفای مردم نیستم.
این را خوب گفته بودم…مگر نه؟راست گفتم…من مثل او بی پروا نبودم.
چقدر خسته به نظر می رسید.
-الان اینی که گفتی متلک که نبود خدای نکرده؟
متلک؟متلک نبود…واقعیت بود.روی تخت نشستم و به کف دست های سوزانم نگاه کردم.
-بده ببینم چیکار کردی با خودت.
دلم نمی خواست ببیند…دلم نمی خواست باشد..بی هیچ دلیلی…از دستش ناراحت بودم.
-چندتا خراش کوچیکه…خوب میشه.
پیشم نشست..فاصله گرفتم…حس بدی داشتم…او هم داشت…از نفسهای عمیقی که برای کنترل رفتارش می کشید و از نگاه دلخوری که به فاصله مان کرد فهمیدم.
-پات چی؟
-اونم خوب میشه.
-بذار ببینمش…نکنه مشکلی داشته باشه.
با غیظ گفتم:
-مگه تو دکتری؟
ماتش برد…اما به روی خودش نیاورد.
-دکتر نیستم…ولی اینقدر از این چیزا دیدم می تونم تشخیص بدم.انگشتات رو می تونی تکون بدی؟
می توانستم.
-آره.
جلوی پایم نشست..دستش را که به سمت شلوارم برد پایم را بالا کشیدم.
-به من دست نزن و از اینجا برو…من مهتا نیستم…!
سریع دستم را روی دهانم گذاشتم..اما بی فایده بود…چیزی را که نباید می گفتم گفته بودم.سرش را بلند کرد…آتش چشمش سرد شد…نگرانی صدایش خاموش شد و روح واقعی دانیار به جسمش بازگشت.
-منظورت چی بود؟
منظورم را فهیمده بود…نیازی به حرف زدن من نبود..پس سکوت کردم.
-منظورت چیه هی می گی من مثل تو نیستم مثل مهتا نیستم؟چته هی عقب می ری؟مگه می خوام بخورمت؟
چشمانش در نهایت سردی سرخ بودند…!
-چرا با کنایه حرف می زنی؟رک و پوست کنده هرچی تو دلته بگو.
پای دردناکم را روی زمین گذاشتم و گفتم:
-منظوری نداشتم.
زهرخندی زد و بلند شد.
-منظوری نداشتی؟فقط بابت یادآوری بود که پامو از گلیمم درازتر نکنم یه وقت..درسته؟خوبه…خیلی خوبه که یادآوری کردی که تو کی هستی و من کی هستم…! اما من از چیزی که هستم ابایی ندارم…پنهونشم نمی کنم…بذار بگم تا بدونی که من نه فقط با مهتا بلکه با دخترای زیادی تا تهش رفتم…تهش می دونی یعنی چی؟
لبم را گاز گرفتم.
– یادت میاد گفتم شایعاتی رو که در مورد من می شنوی باور کن؟بهت گفتم من همونی ام که مردم می گن؟یادت میاد گفتم من آدم خطرناکی ام؟یادت میاد یا نه؟
یادم می آمد.
-ولی تو گفتی بهم اعتماد داری…گفتی از من نمی ترسی…حالا چی شده که بعد از اینهمه مدت یادت افتاده که تنها بودن با من خطرناکه؟که اگه به قوزک پات دست بزنم ممنکه حالم خراب شه و هزارتا بلا سرت بیارم؟که من دخترا رو فقط به خاطر یه چیز می خوام؟چرا تا امشب این چیزا یادت نبود؟یا بهتر بگم واست مهم نبود؟چرا تا امشب از من نمی ترسیدی؟آها…باورت نشده بود؟فکر نمی کردی همچین آدمای کثیفی هم پیدا بشن؟فکر می کردی همه از دم پاک و مطهرن… آره؟اما واقعیت اینه شاداب خانوم…