eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
دانیار: با ورود من به خانه…نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید.فیلم می دیدند…با یک ظرف آجیل روی پای هر دویشان…نشمین آهسته سلام کرد…بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد…جوابش را دادم..دیاکو گفت: -شام خوردی؟ نخورده بودم..اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را بهم نزنم. -گشنه نیستم..می خوام دراز بکشم.دایی کجاست؟ -حالش زیاد خوب نبود…خوابیده. سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم…اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد…لباسهایم را با یک دست گرمکن عوض کردم و روی تخت نشستم…نشستن فایده نداشت…بلند شدم و سیگاری آتش زدم…سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم…کشوی میز را بیرون کشیدم و از بین فیلمهایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توی درایور لپ تاپم گذاشتم…اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ..نه نمی شد..امشب از آن شبهایی بود که نمی گذشت…پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟مگر او دانیار نبود؟ از اتاق بیرون رفتم..دیاکو گفته بود خواب است…شاید بیدار باشد..شاید فقط دراز کشیده…فقط حالش را می پرسم و برمیگردم..با احتیاط در را باز کردم..اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده…برگشتم…اما هنوز در را نبسته صدای ضعیفش را شنیدم. -بیا تو پسر. انگار دنیا را به من بخشیدند..داخل شدم و گفتم: -بیدارتون کردم؟ نیم خیز شد و گفت: -مهم نیست…چراغ رو روشن کن. خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد. -نه..فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم. لبخندش را ندیدم..حس کردم…می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم.. -چراغ رو روشن کن پسر جون… کلید برق را لمس کردم..چشمهایش سرخ بودند. -شما باید بستری باشین…حالتون خوب نیست. پتو را از روی پایش کنار زد و گفت: -این حرفا رو ول کن..برو سر اصل کاری… حرف داشتم…اما گفتنم نمی آمد. -چیزی نیست..بهتره استراحت کنین. عقبگرد کردم… -بیا بشین اینجا…تو هیچی نگو..من می گم… این معامله بهتری بود…لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم.دستش را روی پایم گذاشت و گفت: -نشد…نه؟ می دانستم منظورش چیست. -نه نشد. ماسک اکسیژنش را روی دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت: -زودتر از اینا منتظرت بودم…فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاری. سرم را بالا گرفتم. -خیلی با خودم کلنجار رفتم..خیلی سعی کردم…به خاطر خودش…به خاطر آینده ش…اما نتونستم..امروز که بعد از یه هفته دیدمش…امروز که اونجوری… نفسم گرفت. -نتونستم. -امروز دیدیش؟ -آره..اومد شرکت…آخه… -نگرانت شده بود…یه هفته ازش دوری کردی و طاقت نیاورد. چقدر خوب بود که لازم نبود همه چیز را توضیح بدهم. -آره. -تو هم زدی تو پرش حسابی..درسته؟ سرم را بالا و پایین کردم. -چرا؟ -چون من به درد شاداب نمی خورم…چون زندگیش با من خراب میشه….چون… حرفم را قطع کرد. -یه دلیل دیگه بیار..دلیلی که به خودت مربوط بشه.یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره. فکر کردم…شاداب به درد من نخورد؟ -مشکل از اون نیست…از منه… دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت: -ببین پسرم…تو قرار نیست به جای اون تصمیم بگیری..اصلاٌ حق همچین کاری رو نداری..تو از طرف خودت به یه سری نتایج رسیدی…باید به اونهم این فرصت رو بدی…بالاخره یا جوابش مثبته یا منفی…هرچی که باشه تو حق دخالت نداری… لپهایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم: -خب الان معلومه که جوابش چیه. خندید. -الان قرار نیست اتفاقی بیفته…الان تو هم نمی تونی ازدواج کنی…هر دوی شما به زمان احتیاج دارین…اون واسه تفکیک احساسش نسبت به تو و دیاکو… و تو واسه اثبات احساست به اون… حرفش به دلم ننشست..من از زمان می ترسیدم. -اگه تو این مدت ازدواج کنه چی؟همین حالاشم نمی دونم جواب اون خواستگارش رو چی داده. خنده اش برای چه بود؟ -با این اخلاقی که تو داری…بعید نیست همین امشب مرغ از قفس بپره. راست می گفت…دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟ -مشکل منم همینه…اون یه دختر عاطفی و من… نگاهش کردم…خسته و ناامید. -من مثل بابام نیستم دایی….نیستم…نمی تونم باشم… دستی به موهایم کشید و گفت: -برو اون صندلی رو بیار و رو به روی من بشین. اطاعت کردم.با آن نگاه فرو رونده اش به عمق چشمم فرو رفت. -ببین دایی جون…من نگفتم تو مثل باباتی…گفتم پسر اونی..نگفتم مثل اون باش..گفتم مثل اون راهش رو پیدا کن…قرار نیست یه گیتار دستت بگیری و هرشب زیر پنجره اتاق اون دختر شعر عاشقونه بخونی…نه…دخترا ممکنه شعر عاشقونه رو دوست داشته باشن اما یه مرد محکم و قابل اعتماد رو به یه مرد عاشق پیشه ترجیح می دن…شاداب تو رو شناخته..می دونه با بقیه فرق داری..این تفاوت رو پذیرفته که باهات راه میاد…خصوصیات مثبتت رو پیدا کرده و پسندیده که بهت اعتماد داره و کنارته…هیچ چیز اونقدر که فکر می کنی وحشتناک نیست..قرار نیست شاخ غول رو
به سقف نگاه کردم..آخرش کجا بود؟ دراز کشید…خم شدم و پتو را روی تنش مرتب کردم…با چشمانش لبخند زد…نتوانستم جوابش را بدهم..راه خروج را در پیش گرفتم..قبل از اینکه پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم..ماسک را برداشت..چشمکی زد و گفت: -همه چی بین خودمون می مونه…بین من و تو… با این مرد…زبانم خسته نمی شد…! -راستی…زنگ بزن وخرابکاری امروزت رو از دلش در بیار… بالاخره توانستم لبخند بزنم…!به اتاقم برگشتم…مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم…صدای ظریفش که توی گوشم پیچید چشمانم را بستم… -سلام. دلخور هم که بود..باز برای سلام پیش دستی می کرد. -احوال خوشحال خانوم؟ آه کشید. -ممنون..شما خوبین؟ دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید. -خوبم…چه خبر؟چیکار می کردی؟ -هیچی..داشتم با تبسم حرف می زدم…قرار فردا رو کنسل کردم. دلخور هم که بود…نصف و نیمه حرف نمی زد…بچه بازی در نمی آورد. -کنسل واسه چی؟ -خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟ ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند…یادم نبود… -آها..آره…باید بری. دوباره آه کشید..یعنی خرید اینقدر برایش مهم بود؟چه خوب که لبخند مرا نمی دید. -اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی..خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت. برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم…باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد. -راست می گین؟ کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم. -آره. -ولی آخه… -آخه چی؟ -فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردی خوشتون بیاد..می ترسم اعصابتون خرد شه… پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم: -آره..خوشم نمیاد…اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم. با ذوق تکرار کرد: -راست می گین؟ کاش می توانستم نرنجانمش…کاش اینقدر با بزرگواری و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد. -مگه ما دوست نیستیم؟ خندید. -هستیم. مثل من نه فکر کرد…نه ترسید…نه تردید داشت… -پس پنج میام دنبالت. -کارای آخر سالتون چی میشه؟ به جای خودش شیطان هم بود. -برو بچه…به خودت متلک بنداز… خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند. -به آدمای بداخلاق بایدم متلک گفت. چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و برای خودم داشته باشم؟ -با آدمای بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد…چون اگه عصبانی بشن… حرفم را برید: -توپ تانک فشفشه… روی دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم…فقط به صدایش…نه به حرفهایش…دایی راست می گفت…آرامش با زن معنا پیدا می کرد…با زنی مثل شاداب..!
شاداب: چهره جدیدی از دانیار حاتمی…!مردی که تحمل و صبر فوق العاده ای داشت..می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید کردن متنفر است…خوب هم می دانستم…اما اصلاً نتوانستم این انزجار را درونش ببینم..خوش اخلاق نبود…نمی خندید…و گاهی آنچنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم…اما بردبارانه…پا به پایم…مغازه به مغازه آمد و حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت…احساس خوبی داشتم…حس وجود یک مرد که هرچند اخمو…اما مراقبم بود…مردی که علی رغم باورهایم…احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دری عبور نمی کرد…دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور نشوم و یا بازویی که با فاصله روی کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه ای که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه محفوظ بمانم.تجربه قشنگی بود…تجربه خرید با یک مرد..مردی که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند…از شامه تیز شده ام برای ذرت مکزیکی گرفته…تا نگاه شیفته ام روی یک مانتوی فیلی رنگ.جالب بود…بودن با مردی که چشم روی چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهای رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد…و جالب تر بود داشتن توجه مردی که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندی شده بود…! و تمام اینها..وقتی اسم دانیار را با خودشان یدک می کشیدند عجیب تر هم می شدند…حتی برای منی که اینقدر خوب می شناختمش. -با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه…برو بپوشش. با قاشق ذرت ها را بهم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود. -نه نمی خوام…لازم ندارم. لازم داشتم…خیلی چیزها لازم داشتم…تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی "یک" های دیگر گذرانده بودم…اما باید برای کنکور شادی پول پس انداز می کردم…برای کلاسهایش…کتابهایش…می خواستم بهترین را قبول شود..همان که آرزویش را داشت…دندان پزشکی.! سرش را نزدیک صورتم آورد…صدایش پر از وسوسه بود. -پوشیدنش که ضرر نداره.داره؟ قاشق پر از ذرت را توی دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن مانتوی فوق العاده هم فکر کردم…قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت..داشت؟ صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم..آخر روی شیشه چسبانده بودند"ورود با خوراکی ممنوع"…گاهی که وقت می کردم و سرم را بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روی لبانش می دیدم…نه اینکه لبخندش تازه باشد..نه…انتظارش را در چنین شرایطی نداشتم…که اینگونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جای غر زدن…اینطور زیر پوستی لبخند بزند.با دهان پر سرم را تکان دادم به این معنی که "چه شده؟به چه می خندی؟"ابرویی بالا انداخت و گفت: -ناهار نخورده بودی..درسته؟ یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته…! با دستمال دور دهانم را پاک کردم و گفتم: -چرا…ویفر خوردم. دستش به سمت مقنعه ام آمد..درزش را نشانه گرفته بود..اما پشیمان شد..دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد. -چرا هیچی نگفتی کوچولو؟ سختگیری اش را با این همراهی جبران کرده بود…به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم: -آخه خرید واجب تر بود. ظرف خالی را توی سطل زباله انداختم…دستمال را روی دستانم کشیدم و ادامه دادم: -بریم؟ این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم…این رنگی که حس سیاهچال های مخوف را به انسان القا نمی کرد. از بین رنگهای مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم: -این خوبه؟ پارچه اش را لمس کرد و گفت: -چرا مشکی؟فکر کردم اون رنگ رو دوست داری. کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم: -آره..ولی آخه خیلی تو چشمه..مشکی سنگین تره. دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روی رگال برداشت و گفت: -اول اینکه سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون…دوم اینکه این رنگ خیلی هم متینه…بعدشم مگه تو چند سالته که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟ ذوق کردم…مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم: -شما اصلاً شبیه کردا نیستینا…! خندید و گفت: -اینقدر حرف نزن وروجک…سایزت همینه؟ فروشنده ای آن نزدیکی ایستاده بود.بلند پرسیدم: -آقا این اندازه من میشه؟ پسر جوان جلو آمد…نگاهی به اندام من کرد و گفت: -نه خانوم…بزرگه…ماشالا شما هم که باربی…این سایزتونه… دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت: -یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟ با تعجب گفتم: -چی شده مگه؟ سرش را تکان داد و گفت: -مهندس مملکت رو ببین…! دم اتاق پرو چینی روی بینی ام انداختم و گفتم: -حرفم رو پس می گیرم…از صد فرسخی داد می زنین که کُردین! آهسته هلم داد و جدی و با تحکم گفت:
دانیار: به پشتی تکیه دادم..چشمانم را بستم و هر دو دستم را روی گردنم گذاشتم. -بازم گردنت درد می کنه؟آخه چرا یه دکتر نمی ری مادر جون؟ به نگرانی مادرانه اش لبخند زدم و گفتم: -چیزی نیست…فقط خستم. به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با حوله ای بیرون آمد و گفت: -بیا…حوله واست داغ کردم… کنارم نشست. -کجاش درد می کنه دقیقاً؟ با دست نقطه دردناک را نشانش دادم.حوله را همانجا گذاشت و گفت: -الان بهتر می شی. تشکر کردم و گفتم: -از پدر شاداب چه خبر؟ در حالیکه زانویش را می مالید گفت: -بی خبر نیستم پسرم…امشب برمی گرده. در بسته اتاق شاداب را پاییدم و گفتم: -به بچه ها سپرده بودم که حقوقش رو به حساب شما بریزن…نمی خوام پولی تو دست و بالش باشه.چک کردین ببینین ریختن یا نه؟ ظرف میوه را جلو کشید و گفت: -آره مادر..شاداب چک کرده بود…خیر ببینی الهی…خدا سایه ت رو از سر این خونه و این دوتا دختر کم نکنه به حق علی…فقط… برای گفتن "فقطش" مردد بود و یا شاید خجالت می کشید. -فقط چی؟ من و من کرد. -می گم اینکه هیچی پول نداشته باشه سخت نیست؟اگه یه چیزی دلش بخواد چی؟یا زبونم لال اگه مریض شه…خب..می دونی مرده دیگه..غرور داره…نمی خوام جلو چشم زن و بچه ش بشکنه. این زن رو به رویم بود و آنوقت من گاهی با خودم فکر می کردم که اینهمه خصلت خوب و مهربانی شاداب از کجا آمده؟! -اینطوری واسه خودش بهتره..پول یه عامل وسوسه کننده ست…غرورش بشکنه بهتر از اینه که اراده اش بشکنه..در ضمن به اندازه احتیاجش بهش می دن..اگه مریضم بشه پزشک کمپ هستش..شما نگران نباشین… چشمان نگرانش آرام گرفتند و خنده چروک های ریز کنار لبش را عمیق تر کرد. -اگه شما اینجوری صلاح می دونی حرفی نیست…بده حوله رو داغ کنم دوباره.. فشار انگشتانم را روی گردنم بیشتر کردم و گفتم: -نه..خوبه هنوز..ممنون… -پس بذار واست میوه پوست بگیرم. اجازه دادم..با این محبتهای به ظاهر کوچک هم من آرام می گرفتم..هم او…! شاداب و شادی با سر و صدا از اتاق بیرون آمدند.شادی مانتوی شاداب را پوشیده بود و داد زد: -مامان..ببین شاداب چه مانتوی خوشگلی خریده..از مال من خیلی قشنگ تره. مادر لبش را گاز گرفت و گفت: -اوا شادی؟بگو مبارک باشه دختر…بچه م بعد از یه سال یه مانتو واسه خودش خریده ها… شاداب چرخی دور شادی زد و گفت: -من نخریدم..آقا دانیار زحمتش رو کشیدن…بعدشم منکه گفتم..مال تو…اصلا به تن تو قشنگ تره…! چقدر راحت از چیزهایی که دوست داشت به خاطر عزیزانش می گذشت..شادی برگشت و دستانش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و گفت: -نه آجی جونم…مبارکت باشه..داشتم شوخی می کردم. شادی هم مثل آنها بود..با تمام بچگی اش…پر از مناعت طبع و قانع…صدایش زدم: -شادی..بیا اینجا… با اشاره دستم سرش را نزدیک دهانم آورد..آهسته توی گوشش گفتم: -عیدی تو از اینم قشنگتره. با برق چشمانش می شد یک شهر را روشن کرد…با هیجان گفت: -واقعاً؟ چشمانم را به معنای تایید باز و بسته کردم…شاداب معترض شد: -وایسین ببینم..چی می گین در گوش هم؟بلند بگین ما هم بشنویم. مادر خندید و لا اله الا الهی بر زبان راند و گفت: -می بینی تو رو خدا؟عین بچه هان..انگار نه انگار یکیشون سال بعد دانشجو میشه و اون یکی وقت شوهرشه. شاداب غر زد: -ا..مامان… مادر به تندی جواب داد: -مامان بی مامان..اصلاً چه خوب که آقا دانیار اینجاست. رو به من کرد: -تو رو خدا شما باهاش حرف بزن…خواستگار داره مثه دسته گل…خونواده دار…کار خوب..موقعیت خوب..تحصیلکرده..آقا…همه شرایط ما رو پذیرفتن..درس خوندن شاداب..کار کردنش…خلاصه هرچی بگم کمه..اما این دختره پاشو کرده تو یه کفش که من نمی خوام شوهر کنم…شما بگو پسرم..میشه همچین چیزی؟بهش بگو که موقعیت خوب همیشه نیست..به حرف من که گوش نمی ده..تا الان این بنده های خدا رو به بهانه اینکه پدرش اینجا نیست سر کار گذاشتم…دیگه نمی دونم چی باید بهشون بگم. خیالم از ظاهر خونسردم راحت بود..اما از درون داشتم می سوختم…اگر می شنیدم به خواستگارش جواب مثبت داده کمتر آتش می گرفتم.شاداب نمی خواست ازدواج کند..چون هنوز…هنوز دلش با دیاکو بود و این،حرارت درونم را لحظه به لحظه بالاتر می برد…!به شاداب نگاه کردم…با اخم سرش را پایین انداخته بود و با گل قالی ور می رفت.برای اینکه بتوانم خشم توی صدایم را کنترل کنم گازی به خیار پوست کنده زدم و گفتم: -جوابشون مشخصه..یه کلمه..نه..! مادر با تعجب گفت: -آخه چرا؟بابا بذارین یه جلسه بیان..پسره رو ببینین..شاید خوشتون اومد. با احساساتم جنگیدم..تا سرکوبشان کنم و بدون غرض حرف بزنم.بدون در نظر گرفتن خودم…!
شاداب: تمام اصرارمان برای ماندنش بی فایده بود…پاشنه های کفش را بالا کشید و گفت: -ممنون بابت پذیراییتون. مادر دستش را به چارچوب در زد و گفت: -اینجا خونه خودته پسرم..کاش می موندی. چادرم را روی سرم انداختم…از زیر دست مادر عبور کردم و به حیاط رفتم. -ممنون…شبتون بخیر. کنارش ایستادم و گفتم: -من تا پای ماشین همراهیتون می کنم. سرش را تکان داد و بعد ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد ضربه ای به پیشانی اش زد و رو به پدر و مادر گفت: -راستی…سوم عید عروسی دیاکوئه…اومده بودم کارت دعوت بهتون بدم که نزدیک بود یادم بره. برای لحظه ای دستم از چادر رها شد…حرکت تند چشمش را دیدم…دستش را توی جیب بغل کتش برد و کارت باریک و سفید رنگی را درآورد و به من داد…به من؟ -به به..به سلامتی..ایشالا خوشبخت شن…حتماً خدمت می رسیم. چه می گفت مادر؟کجا خدمت می رسیدیم؟عروسی دیاکو؟ -مرسی…منتظرتونیم.فعلاً. منظور دانیار از اینکار چه بود؟مگر نمی دانست من نمی توانم توی آن مراسم شرکت کنم؟چرا مرا مقابل خانواده ام قرار می داد؟کارت را توی بغل شادی انداختم و پشت سرش رفتم…به محض خروج از در طلبکارانه آستینش را گرفتم..بغض توی گلویم را عقب راندم و پرسیدم: -این چه کاری بود که کردین؟ برگشت…نگاهی به آستینش کرد و نگاهی به من… -چه کاری؟ حس کردم گوشه لبم می لرزد. -همین کارت دعوت…! محکم دستش را کشید…صورتش سخت و خالی از هر احساسی بود. -منظور؟نباید دعوت می کردم؟ باورم نمی شد اینقدر بی رحم باشد. -شما که می دونین من نمی تونم تو اون مراسم شرکت کنم…واسه نیومدنم چه دلیلی بیارم؟به مامان اینا چی بگم؟ چینی روی بینی اش انداخت…مثل تمسخر..مثل استهزا..مثل نفرت… -نه من هیچی نمی دونم…چرا نمی تونی بیای؟ شوخی اش گرفته بود؟سکوت کردم…چه می گفتم؟ چند لحظه صبر کرد و با اخم رویش را برگرداند و به سمت ماشین رفت..اما در نیمه راه ایستاد..چرخید و انگشت اشاره اش را توی هوا تکان داد و گفت: -توی اون مراسم شرکت می کنی…مجبوری…خودتم نیای من به زور می برمت…زیر سنگم باشی پیدات می کنم و می ذارمت روی نزدیکترین صندلی به عروس و داماد…آخر شبم تا خونه بدرقه شون می کنی…خونه که نه…تا خود حجله…! دهانم باز مانده بود…باورم نمی شد بخواهد همچین بلایی سرم بیاورد…شکنجه از این بدتر؟ -فردا صبحشم واسشون صبحونه عروسی می برین…تو و مامانت…ما که مادر نداریم…مادر تو میشه مادر ما…مطمئنم حتی اگه منم ازش نخوام انجام می ده…خودم میام دنبالتون..با هم می ریم و اولین روز زندگی مشترکشون رو تبریک می گیم…چطوره؟ گلویم خشک بود..به زور آبی در دهانم پیدا کردم و قورت دادم. -با توام..چطوره؟ زبانم را روی لبم کشیدم..تمام قدرتم را جمع کردم و به زحمت گفتم: -چرا؟ بیشتر منظورم از چرا این بود…"چرا اینهمه عصبانی هستی؟" جلو آمد…عقب رفتم..از این دانیار می ترسیدم…این همان دانیار ترسناکی بود که وصفش را شنیده بودم…همان دانیار شایعه ساز…! -چرا؟واسه اینکه دیگه به امید یه مرد زن دار..خواستگارات رو رد نکنی..واسه اینکه عشق رو تو چشمای زنش ببینی و دیگه شرمت بشه که بهش فکر کنی..واسه اینکه این دندون لق رو بکنی و بندازی دور…واسه اینکه خسته شدم از این احساس مسخره تو…دیگه حوصله تب و لرزت رو ندارم…از اینهمه ضعفت بدم میاد…از اینکه اینقدر بدبختی که نمی تونی از کسی که دوستت نداره دل بکنی حالم بهم می خوره. زانوانم خم شد…دانیار از من بیزار بود؟حالش را بهم می زدم؟ -میای اونجا..به چشم خودت می بینی که اون به یه زن دیگه تعلق داره…یه زن دیگه رو دوست داره…با یه زن دیگه ازدواج می کنه…اونوقت شاید دست از این عشق احمقانه ت برداری…شاید یاد بگیری اینقدر تو بروز احساست تابلو نباشی…یاد بگیری واسه کسی بمیری که واست تب کنه… به دیوار آجری تکیه دادم…شوک حرفهای دانیار خیلی بیشتر از عروسی دیاکو بود…اینکه می گفت حالش از من بهم می خورد…چرا تا به حال نگفته بود؟چرا با رفتارش این را نشان نداده بود؟دانیار که با کسی تعارف نداشت. نزدیک تر آمد…حتی توان گریختن هم در جانم نمانده بود. -چیه؟چرا بند رفتی؟مُردی؟حقیقت تلخه؟ قد بلندش…اندام نحیفم را پوشش داد…زیر سایه اش جمع شدم..مچاله شدم..گم شدم. دستانش را دو طرف سرم..روی دیوار گذاشت…هوای نفس کشیدنم قطع شد…حس کردم الان است که بمیرم..الان است که مرا بکشد…نفسهایش تند و داغ بود…پوست صورتم را می سوزاند. -هی می گی تمومه..هی می گی دیگه بهش فکر نمی کنم…هی می گی همین که سلامته واسم کافیه..اما تا اسمش میاد می میری…تا حرفش پیش میاد رنگ عوض می کنی…تا صداش رو می شنوی ضعف می کنی…بس نیست؟کی تمومش می کنی؟یعنی از اینکه به چشم خودت شب ازدواجش رو ببینی بیشتر هم هست؟خب بیا و ببین و دست بردار…دست بردار شاداب…دست بردار.
دانیار: دلم سوخته بود…اشکهای مظلومانه و صورت ترسیده اش کبابم کرده بود..اما پشیمان نبودم…لازم می شد تندتر از این هم برخورد می کردم…هرچیزی حدی داشت و شاداب از حدش خارج شده بود…چند خیابان بالاتر از محله آنها پارک کردم و شماره اش را گرفتم..طبق محاسباتم بعد از یک ربع باید آرام می شد..اما صدای گرفته و لرزانش محاسباتم را بهم زد…به سرعتی که در جواب دادن به خرج داده بود خنده ام گرفت. -تو هنوز داری گریه می کنی؟ حرف نزد.سعی کردم آرام باشم.به اندازه کافی امشب ترسانده بودمش. -میشه به جای گریه کردن و جواب ندادن حرف بزنی؟ صدای بالا کشیدن دماغش را شنیدم. -نمی تونم. کمربندم را باز کردم و توی صندلی فرو رفتم. -چرا نمی تونی؟ -… -شاداب خانوم…بسه گریه…بابا مگه چیکارت کردم؟ زوزه باد توی گوشی پیچید. -کجایی الان؟ -تو حیاط. وقتی جلوی دستم نبود چطور می توانستم آرامش کنم؟اصلاً چطور باید آرامش می کردم؟ -نمی خوای دلیل گریه ت رو بگی؟ هق زد.صدایش نا نداشت. -تا حالا کسی بهم نگفته بود ازم بیزاره یا حالش رو بهم می زنم…! دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای خنده ام را نشنود.به خاطر این گریه می کرد؟ -مگه من مجبورتون کردم که تحملم کنین؟چرا یه جوری حرف می زنن که انگار آویزونتونم؟من که به جز با خبر بودن از حالتون چیز دیگه ای نخواستم.همینم اگه اذیتتون می کنه تموم می کنم.دیگه حالتون رو هم نمی پرسم.دیگه زنگ هم نمی زنم. نه..اینبار واقعاً رنجیده بود… -یه طوری باهام رفتار می کنین انگار مزاحم زندگی برادرتونم..یا می خوام زندگیش رو خراب کنم…من چیکار دارم به آقای حاتمی؟اصلاً منو دور و برش می بینین؟یه تماس..یه حرف بی ربط..یه حرکت ناشایست…چی از من دیدین که اینجوری در مورد من فکر می کنین؟من آدمی ام که به مرد متاهل چشم بدوزم؟آدمی ام که بخوام مرد یه نفر دیگه رو بدزدم؟هنوز منو نشناختین؟من خیلی وقته که قید برادرتون رو زدم…اما اینکه توی دلم چی می گذره و چه حسی دارم به خودم مربوطه..اگه آسیبی هست به خودم وارد می شه نه به شما…من چه خطری واسه شما یا آقای حاتمی دارم؟ همه چیز را اشتباه برداشت کرده بود…همه چیز را.سکوت کردم و اجازه دادم خودش را خالی کند. -الانم اگه خیلی حالتون از من بهم می خوره برین و پشت سرتون رو هم نگاه نکنین.من فکر می کردم شما هم بودن با ما رو دوست دارین..نمی دونستم مزاحمتونیم…به خدا اگه می دونستم یه لحظه هم اذیتتون نمی کردم.من عادت ندارم خودم رو به کسی تحمیل کنم…از برادرتون که اونقدر دوستش داشتم به خاطر غرورم گذشتم..چه رسیده به… آمپر چسباندم…این تکه آخر حرفش غیر قابل تحمل بود…با تمام وجود داد زدم: -بسه…حرف نزن دیگه… صدای گریه اش که هیچ…صدای نفس کشیدنش هم قطع شد…!سرم را روی فرمان گذاشتم..گوشی را از صورتم دور کردم و شیر هوا را به سمت ریه هایم گشودم…دایی چطور از من می خواست خوونسرد باشم…آرام باشم؟مگر خودش مرد نبود؟مگر نمی دانست چقدر برای یک مرد سخت است این…این… -آقا دانیار؟الو..هستین؟آقا دانیار… عجیب نبود که دایی اسم این مرحله را بحران گذاشته بود…بحران پشت بحران برای من بحران زده…! -آقا دانیار؟ نمی شد…من اینقدر صبور نبودم تا بتوانم این آقا دانیار گفتن ها را درست کنم…تا فکر دیاکو را از سرش بیرون کنم..تا خودم را توی دلش جا کنم…اصلاً چه کاری بود؟به محض رفتن دیاکو از ایران دستش را می گرفتم و به خانه خودم می بردم.محال بود به خاطر دینی که به من داشتند جواب منفی بدهند.آنوقت کلی فرصت داشتم برای اثبات خودم.آنوقت مجبور می شد دوستم داشته باشد.اینطوری سخت بود…اینطور که حتی نمی توانستم لمسش کنم سخت بود…من آدم حرف زدن نبودم…حرف زدن را دوست نداشتم…چطور می توانستم بی حرف و بی لمس علاقه شاداب را متوجه خودم کنم؟ -آقا دانیار..جواب بدین..خوبین؟کجایین؟ درد گردنم به گلویم هم سرایت کرده بود…سیبش را فشار دادم و گفتم: -هستم. -وای..فکر کردم تصادف کردین.پشت فرمونین؟پارک کردین یا نه؟ گریه به کل فراموشش شده بود…با حرفهایش ریشه اعصاب مرا زده بود و… -اصلاً ببخشید..هرچی شما بگین..خوبه؟منم دیگه حرف نمی زنم..فقط عصبانی نباشین. من چه بدبخت بودم که تمام راههای زندگی ام از وسط جهنم می گذشت. -آقا دانیار؟ با دست روی چشمانم را پوشاندم و گفتم: -ببین دختر جون…اگه حرفی می زنم به خاطر خودته..من نه نگران دیاکوام نه نگران خودم…فقط دلم نمی خواد تو بیشتر از این بابت یه احساس اشتباه خودت رو اذیت کنی.به نظر تو اینا به خاطر اینه که من از تو بیزارم یا حالمو بهم می زنی؟اگه همچین چیزی بود که اول همه خودم بهت می گفتم.من با کسی رودروایسی ندارم.هنوز اینو نمی دونی؟
شاداب: دستم را روی دهانه گوشی گذاشتم و صدایم را پایین آوردم و گفتم: -نمی دونم..هرجایی که دست دانیار بهم نرسه. فریاد تبسم تمام زحمات مرا برای مخفی ماندن مکالمه ام خنثی کرد. -غلط کرده مردک سادیسمی…اون چیکاره ست اصلاً؟مگه عروسی رفتن زورکی هم میشه؟منم جای تو بودم نمی رفتم…فقط تو این بارون کجا می خوای بری؟آها…بیا خونه ما…منم نمی رم…افشین خودش بره. گوشی را بین صورت و شانه ام نگه داشتم و دکمه های مانتویم را بستم و گفتم: -نه…اونجا نمیام…یه فکری می کنم..تو نگران نباش. غر زد. -بابا تو بیخودی می ترسی.مگه شهر هرته که به زور متوسل شه؟بعدشم اون الان کلی سرش شلوغه.عروسی برادرشه نا سلامتی.مطمئن باش کلاً تو رو فراموش کرده. زمان داشت از دست می رفت…با عجله شالم را روی سرم انداختم و کاپشنم را بغل زدم و گفتم: -فقط اون نیست..باید یه جوری مامان اینا رو هم بپیچونم.برم دیگه.کاری نداری؟ شادی و مادر حاضر و آماده نشسته بودند…با دیدن سر و وضع من چشمانشان گرد شد.مادر پرسید: -کجا؟ موهایم را به زیر مقنعه راندم و گفتم: -از شرکت زنگ زدن..انگار یه مشکلی پیش اومده.باید برم اونجا؟ -الان؟بعدازظهر روز تعطیل؟چه مشکلی؟عروسی چی میشه؟ می دانستم نباید صبر کنم..سوالات رگباری مادر کار دستم می داد. -منم دارم می رم ببینم چی شده…واسه عروسی هم اگه رسیدم میام..اگرم نه که هیچی..خداحافظ. مادر دهانش را باز کرد..امان ندادم و به سرعت باد از خانه خارج شدم…باران فروردین ماه وحشتناک بود…کلاه کاپشنم را روی سرم گذاشتم و تا سر خیابان دویدم.می ترسم دانیار پیدایم کند..تمام این سه روز را در وحشت گذرانده بودم…وحشت شرکت در مراسم عروسی دیاکو…وحشت دست زدن و کل کشیدن برای عروسی دیاکو…وحشت عکس یادگاری گرفتن با عروس و داماد..در عوسی دیاکو..وحشت گیر کردن کیک عروسی در گلویم..کیک عروسی دیاکو…! می دانستم دانیار به تمام کارهایی که گفته بود مجبورم می کند…فکر کن…صبحانه بردن برای یک زوج خوشبخت…فردای عروسی دیاکو…! و امروز…امروز که قرار است شبش شب زفاف باشد و فردایش صبح وصال…امروز…روزی که یک مرد به اصرار، مرا به جشن گرفتنش فرا می خواند…امروز…این روز بارانی و دلگیر…سوم فروردین است و من…و من…و من…شاداب نیایش…امروز..همین سوم فروردین همرنگ ابرهای توی آسمان می شوم و می بارم…نه اینکه شاکی باشم…نه اینکه ناراضی باشم..نه اینکه حتی ذره ای در ته دلم به این ازدواج حسادت کنم…نه…من دیاکو را نذر سلامتی اش کردم…من او را به خدا بخشیدم تا خدا او را به برادرش ببخشد…من گذشته بودم از تمام اشتیاقم برای داشتن دیاکو…اما با همه اینها…شرکت در مراسمی که مدتها برای خودم صحنه به صحنه اش را می چیدم سخت بود…حسادت نمی کردم…آه نمی کشیدم…اما دیدن لباس سفیدی که به جای من بر تن یک زن دیگر نشسته بود را تاب نمی آوردم…سخت بود…نشستن در مجلسی که دست دلم برای دامادش رو بود…چطور می توانستم در چشمهایش نگاه کنم و تبریک بگویم؟مسخره بود..نبود؟او هم معذب می شد..نمی شد؟ بالاخره یک تاکسی عبوری..پیدا شد…که از سر دلسوزی مرا سوار کند…سوار شدم و آدرس را گفتم… امروز…همه چیز تمام می شود…امروز اگر شب شود…و این شب اگر صبح شود…و اگر این من ..این شاداب..تمام نشود…آنوقت همه چیز تمام می شود…امروز اسطوره من حمام دامادی می کند…قامت مردانه اش پذیرای خوش دوخت ترین کت و شلوارها می شود…و دستان بزرگ و قوی اش را حلقه ای از جنس تعهد در بر می گیرد…امروز که دیاکوی من…مرد من..اسطوره من…بله را به عاقد بگوید…میم مالکیت من پاک می شود…و شاداب بی قهرمان می شود…بی اسطوره می شود…امشب… سند آغوشی که نهایت آرزوی من…کعبه آمال من…مدینه آرزوهای من بود…به نام زنی دیگر زده می شود و من… امروز اسطوره می میرد…و مردی متولد می شود به نام دیاکو حاتمی…یک مرد مثل همانهایی که هر روز توی خیابان از کنار من عبور می کنند…امروز اسطوره می میرد..مثل تمامی اسطوره هایی که مردند و فقط یادی از نامشان به جا مانده…امروز من با دست خودم اسطوره ام را توی گورستان قلبم دفن می کنم…و دیاکو حاتمی را به زنش…به محرمش…به همسرش..می سپارم…نه اینکه حسادت کنم…نه…فقط سوختن چیزی را توی دلم حس می کنم…انگار قلبم میان سینه ام می سوزد…نه اینکه حسادت کنم…این سوزش از حسادت نیست…از بی اسطوره شدن است…از بی آرزو شدن است…از بی عشق شدن است… راننده گفت: -خانوم رسیدیم.همینجاست؟ نگاه کردم…درست بود…پاهایم سر بودند..کرخت…بی حس..اما ایستادند و مطیع و بی حرف به مسلخ رفتند…منهم کفشهای خیسم را همراهی کردم و رفتم….قرار نبود اینجا باشم…فرار کرده بودم که اینجا نباشم…اما همیشه مسلخ قربانی اش را فرا می خواند… باران بود یا من از اشک اینچنین خیس بودم؟پشت دیوار ورودی یک برج سنگر گرفتم…و زل زدم به خانه ای که…
دانیار: دلم می خواست دستهایم را رویگوشم بگذارم تا از آنهمه سر و صدا نجات پیدا کنم…حتی دلم می خواست از آن فضا بیرون بروم تا مغز سرسام گرفته ام را آرام کنم…اینهمه جیغ و داد برای چه بود؟یعنی نمی شد در سکوت و آرامش و بدون هیاهو جشن گرفت؟صدای باز و بسته شدن در بالکن را شنیدم..سریع برگشتم..به این امید که شاداب را ببینم…اما… -چرا اینجا ایستادی دایی جون؟ پوفی کردم و گفتم: -من با شلوغی مشکل دارم. آمد و شانه به شانه ام ایستاد. -با شلوغی یا با نیومدن شاداب؟ پنجه ام را توی موهایم فرو بردم. -هر دو. -باهاش تماس گرفتی؟ به ابرهای تیره ای که قصد رفتن نداشتند نگاه کردم. -هزار بار. با فشردن موها…سرم را به عقب کشیدم و ادامه دادم: -جواب نمی ده…طبیعی ام هست..از ترس من فرار کرده…از ترس من تو این هوا آواره شده…معلومه که جواب نمی ده. کج ایستادم و به نیمرخ متفکر دایی خیره شدم. -خراب کردم دایی…بدجورم خراب کردم…شاداب همیشه تو بدترین شرایط به من پناه می آورد..هرچی تو دلش بود به من می گفت..هرچی اشک داشت پیش من می ریخت…ببین چیکارش کردم که حالا داره ازم فرار می کنه…ازم ناامید شده…تنها پناهگاهش رو خراب کردم…دیگه باهام راحت نیست..به جایی که بهش نزدیک بشم دورش کردم…کاش… دایی قصد حرف زدن نداشت…دوباره رو به خیابان چرخیدم. -کاش به حرفت گوش داده بودم دایی…کاش این چند روز رو هم تحمل کرده بودم…حالا کجا دنبالش بگردم؟کجا برم؟الان کجاست؟تو این هوا کجا رفته؟ آرنجم را روی نرده ها گذاشتم و خم شدم و سرم را توی گردنم فرو بردم.سکوت دایی از صدبار مواخذه بدتر بود. -نمی خواستم اینجوری شه دایی..اما نتونستم…ناسلامتی مردم…خیر سرم غیرت دارم..چجوری می تونم اشک ریختن شاداب رو واسه یه مرد دیگه تحمل کنم؟اونم کی؟دیاکو…!سخته دایی…به خدا سخته… نه..حرف نمی زد…در شرایطی که بیشتر از هرکسی به حرفهای او احتیاج داشتم…به تاییدش..یا حتی به نکوهشش…لب فرو بسته بود. -اونقدر ترسیده بود که حتی نمی تونست نفس بکشه…فقط می لرزید…مثل این ابرای لعنتی اشک می ریخت…تا حالا ندیده بودم اینجوری وحشت کنه…حتی وقتی زنگ زدم بهش که مثلاً آرومش کنم..طوری سرش داد زدم که… چرا حرف نمی زد؟بدون اینکه تغییری در موقعیتم بدهم سرم را چرخاندم و گفتم: -چرا حرف نمی زنین دایی؟ نگاهش را از خیابان گرفت و به من داد…چشمانش از هر حسی خالی بود..حتی سرزنش.دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -با این شرایط..همون بهتر که نمی دونی کجاست.اون دختر الان به دلداری احتیاج داره نه چنگ و دندون نشون دادن. امیدم ناامید شد..همین؟تمام حرفش همین بود؟ -اگه می دونستم می تونی خودت رو کنترل کنی…کمکت می کردم پیداش کنی…اما این رگ بیرون زده گردنت فقط کار رو از اینی که هست خراب تر می کنه. کمرم را راست کردم…دایی می دانست شاداب کجاست؟ -شما ازش خبر دارین؟ سرش را بالا و پایین کرد و با خونسردی به چشمانم زل زد. -پس چرا هیچی نمی گین؟ گوشه لبش را گاز گرفت. -چون ترجیح می دم اون دختر زیر بارون سرما بخوره تا اینکه توسط تو قبض روح بشه… شاداب زیر باران بود؟دوباره خم شدم و تمام زیر و بم خیابان را بازرسی کردم. -کجاست دایی؟ در طول زندگی ام چند بار التماس کرده بودم؟حتی یک مورد را هم به خاطر نداشتم. -خواهش می کنم… چشمانش لجوج بودند…اما چون دانیار بود حالم را فهمید و کوتاه اومد. -باشه..بهت می گم…اما اینم می گم که برخورد امروزت سرنوشت سازه…می خوای درستش کنی..امروز وقتشه…می خوای خرابش کنی…بازم امروز وقتشه…دیگه خود دانی… دستش را دراز کرد. -دو تا آپارتمان اونورتر..رو به رو…پشت دیوار جلو اومده ی اون ساختمون مخفی شده. تا جایی که می توانستم تا شدم..پس چرا من چیزی نمی دیدم؟ -کو؟شما از کجا می بینیش؟از کجا مطمئنین اونه؟ شانه ای بالا انداخت و گفت: -کسی که تو این هوا..یه گوشه خودش رو قایم می کنه و گاهی یواشکی سرک می کشه و یه خونه ی خاص رو می پاد…یا دزده..یا عاشق…! حیرت زده نگاهش کردم.خندید. -یادت نرفته که…من یه سربازم… با عجله به سمت در دویدم…اما… -دیاکو رو چیکار کنم؟ چندین سرفه خشک زد و گفت: -اون با من…شاداب بیشتر از دیاکو بهت احتیاج داره. بی خیال آسانسور شدم و پله ها را یکی در میان پایین پریدم.تا رسیدن به خیابان خدا خدا کردم که نرود…!نرفته بود…پشت دیوار..روی زمین…نشسته و زانوهایش را بغل زده بود…آب از سر و رویش می چکید و دندانهایش صدا می داد…آه از نهادم بلند شد..این شاداب بود؟شاداب من؟انگار به بند بند تنم تیغ می زدند…به زور پله ها را بالا رفتم…مرا دید..اما عکس العملی نشان نداد..تنها چشمانش از فرط وحشت گشاد شدند…کنارش زانو زدم…به زور تنه اش را عقب کشید و بریده بریده گفت:
یک سال و هشت ماه بعد دانیار: با خونسردی به چشمان عصبی و خشمگینش زل زدم و گفتم: -نه. کیفش را برداشت و گفت: -پس من از این شرکت می رم. کمی با صندلی گردانم بازی کردم و گفتم: -باشه…اگه فکر می کنی جایی هست که یه دانشجوی ترم اول ارشد رو که از قضا دخترم هست بفرسته سر سد…برو…به سلامت. پایش را روی زمین کوبید و گفت: -سر سد هم نفرستن مهم نیست…حداقل بهم دروغ نمی گن. دستم را به طرف در گرفتم و گفتم: -هرطور راحتی. خشم از چشمش رفت و ناباوری جایش را گرفت. -دانیار؟ هنوز هم بعد از اینهمه مدت…از دانیار گفتنش…دلم می لرزید. -یعنی می گی برم؟ از ظرف روی میز شکلاتی برداشتم و گفتم: -من نمی گم..خودت می گی. نشست..می دانست که سر حرفی که زده ام می مانم. -تو به من قول دادی…اصلاً من به عشق اینکار گرایش ارشدم رو هیدرولیک انتخاب کردم…چرا اون موقع کمکم کردی؟چرا اون موقع مخالفت نکردی؟چرا اون موقع هیچی نگفتی. شکلات را توی دهانم چرخاندم. -گفتم..همون موقع هم گفتم که این گرایش به دردت نمی خوره…اما بهت قول دادم هرجا خودم رفتم ببرمت..هرجا خودم باشم..هرجا خودم تشخیص بدم و هروقت خودم بخوام.الانم سر قولم هستم.اما این پروژه مال من نیست..در نتیجه با رفتنت موافقت نمی کنم. انگشتانش را درهم قفل کرد. -پروژه های خودت رو هم دیدم…یه جوری می ری که من اصلاً نمی فهمم.وقتی می رسی اونجا تازه بهم خبر می دی. با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم..مدتها بود که سعی می کرد بدون اشک ریختن مشکلاتش را حل کند…اما هنوز هم در شرایط سخت مجبور بود بغضش را تند و تند قورت دهد. -واقعیتش احساس می کنم تو با مستقل بودن من مشکل داری.یه جورایی دلت نمی خواد من کار اجرایی کنم..انگار از نظرت نهایت پیشرفت من تو همین کارای دفتری خلاصه میشه.باورت نمی شه که منم بتونم نظارت کنم…خط بدم..کنترل کنم…خب درسته..شاید الان نتونم..ولی دوبار که ببینم..دوبار که تو شرایطش باشم یاد می گیرم…اما تو بهم فرصت نمی دی…پر وبال نمی دی…استقلالم رو به رسمیت نمی شناسی. در دل خندیدم…چه استقلال استقلالی می کرد برای من جوجه تازه از تخم درآمده…!مشتم را روی میز کوبیدم تا تمام حواسش جمع من شود. -استقلال تو چه ربطی داره به رفتن توی یه محیطی بدتر از صدتا سرباز خونه؟تو اصلاًمی دونی شرایط اونجا چجوریه؟یه محیط کارگری…توی صعب العبور ترین مناطق…دور از تمدن و شهر…سر و کله زدن با کارگرای خسته و بی تفریح که بعضیاشونم آدمای صالح و درستی نیستند…خوابیدن توی کمپ بی در و پیکر و حتی ناامن…کار کردن زیر تیغ آفتاب یا سرمای زیر صفر.آخه دختر جون…منی که مردم به سختی تو اون شرایط دووم میارم…به سختی می تونم کارگرا رو کنترل کنم…وقتی شورش می کنن تا چند نفر رو لت و پار نکنن آروم نمی شن…گاهی حتی امنیت ما هم به خطر می افته…دست به یقه می شیم…کتکاری می کنیم…اخراج می کنیم..تنبیه می کنیم…می دیمیشون بازداشتگاه…بازم با این وجود گاهی نمی تونیم جمعشون کنیم…وای به حال روزی که ببینن طرفشون زنه…! جلو آمد و با هیجان گفت: -خب وقتی تو باشی که مشکلی نیست..منم کاری به کار کارگرا ندارم…به تو کمک می کنم..دستیارت می شم.سر و کله زدن با کارگرا مال خودت. چرا نمی فهمید؟اخمهایم را در هم کردم و با جدیت گفتم: -شبا رو چیکار می کنی؟ انگار که کشف مهمی کرده باشد با ذوق جواب داد. -خب اون کانکسا قفل دارن حتماً…درش رو قفل می کنم.یه صندلی هم می ذارم زیر دستگیرش که باز نشه. کی این دختر بزرگ می شد؟ -بعدشم…مگه دختر مهندس بزرگمهر نیست؟اسمش چی بود؟مهتا؟چطور اون می تونه دووم بیاره؟من نمی تونم؟ نخیر…چاره ای نداشتم. -منو ببین…! چشمان بازیگوش و هیجانزده اش را به صورتم دوخت…شمرده و محکم گفتم: -دختر مهندس بزرگمهر…یا همون مهتا…توی پروژه هایی شرکت می کنه که پدرش حضور داشته باشه…تنها نمی ره..این یک! کسی جرات نمی کنه به دختر پیمانکار چپ نگاه کنه..این دو…!مهتا جاهایی می ره که نزدیک شهره و توی هتل اقامت می کنه..این سه…!حتی توی هتل هم با پدرش هم اتاقه…اینم چهار…! برق امید از نگاهش رفت. -خب منم جایی ببرین که هتل داشته باشه. گردنم را مالیدم و پشتم را به پشتی مبل زدم و گفتم: -فعلاً همچین پروژه ای نداریم. در صورتش التماس موج می زد. -یعنی هیچ راهی نیست؟ کمی فکر کردم و گفتم: -فقط یه راه… قسم می خورم اوج گرفتن ضربان قلبش را شنیدم. -چی؟ به زحمت رنگ شیطنت را از کلامم زدودم و گفتم: -شبا رو هم پیش خودم باشی…تو کانکس من… تمام تنش تکان خورد…با چشمان از حدقه در آمده گفت: -بله؟ به زور خنده ام را مخفی کردم و گفتم: -یه عقدنامه قلابی جور می کنیم…خرجش یه میلیون تومنه…در عوض هم خیال من راحت میشه هم تو به مراد دلت می رسی.
دستم را پشت سرم گذاشتم…کمرم را کشیدم و به خنده های ضعیف دایی لبخند زدم…صدایش با تاخیر می رسید…اما مهم این بود که هنوز صدایش می رسید.در حالیکه سرفه می زد و می خندید گفت: -با این پیشنهاد بی شرمانه کلاً خودت رو خلاص کردیا… با خیال راحت پاهایم را روی میز گذاشتم و گفتم: -نه بابا…دو روز دیگه با یه راه حل جدید میاد سراغم. جدی شد. -آخرش که چی؟تو قول دادی و باید پاش وایسی. چشمانم را بستم. -آره…یه غلطی کردم و خودمم توش موندم. -داری مته به خشخاش می ذاری پسر خوب…داری حقش رو پایمال می کنی. پشت پلک های بسته پرده قرمزی کشیده شد…اینبار توی بیداری… -نمی تونم دایی…نمی تونم اجازه بدم شاداب وارد همچین محیطی بشه..اونجا پر از مرده…همه هم تحت فشار و شرایط و سخت…مثل…. آب دهانم را قورت دادم. -مثل سربازا…همونا… نفسم برای ادامه دادن یاری نکرد و برید.دایی هم سکوت کرد. -من دیگه ریسک نمی کنم دایی..دیگه روی ناموسم…روی کسی که دوست دارم خطر نمی کنم…اگه حتی یه نفر بد نگاهش کنه خونش رو می ریزم…به جبران همه خونهایی که باید می ریختم و نریختم…خون هرکسی رو که به شاداب نظر داشته باشه می ریزم. مشتم را آهسته باز کردم…رگ مچم از شدت فشار گرفته بود. -اگه بخواد بیاد اونجا…باید شب تا صبح پشت در اتاقش کشیک بدم…نمیشه که…یا باید کار کنم یا حواسم به شاداب باشه…نمی تونم. -خب اگه واقعاً بره یه شرکت دیگه و اونجا مشغول به کار شه چی؟الان بهش کار نمی دن…اما بالاخره که پیدا می کنه…اون موقع می خوای چیکار کنی؟ رگ گردنم بیرون زد. -مگه از رو جنازه من رد بشه. میزان هشدار صدای دایی بالا رفت…! -آخه تو چکاره ای که بخوای جلوش رو بگیری؟پدرشی؟برادرشی؟شوهرش ی؟با کدوم مجوز و قانون می خوای مانعش بشی؟ گاهی احساس می کردم حتی دانیار بزرگ هم مرا درک نمی کند. -می گی چیکار کنم دایی؟ -اول اینکه باور کن که شرایط جنگ تموم شده…نه اون کارگرا سربازای عراقین و نه شاداب مادر تو.نمی گم نمیشه و محاله…اما تجاوز کردن به یه زن اونم تو یه کمپ دولتی…اونم با شرایطی که تو مراقبش باشی…خیلی بعیده…جرم سنگینیه..مجازاتش اعدامه…می دونم وضعیت امنیت ایران خراب شده..اما این دلیل نمیشه تو اینقدر بدبین باشی و همه رو به یه چشم ببینی…در ضمن نمیشه که یه قفس درست کنی و اون دختر رو بندازی داخلش…نه اونقدر بهش پر و بال بده که بپره نه اونقدر محدودش کن که خفه شه…بعدشم پسر خوب…تو چرا اینقدر دست دست می کنی؟بابا جون نزدیک به دو سال از عروسی دیاکو گذشته…نزدیک دو ساله که به قول خودت حتی اسمش رو هم نیاورده…دو ساله که لحظه به لحظش رو با هم بودین…کنار هم بودین…چرا اقدام نمی کنی؟چرا هیچی بهش نمی گی؟یه وقت به خودت میای و می بینی مرغ از قفس پریده ها. با ناخن خطوطی را روی شلوارم طراحی کردم و گفتم: -هنوز زوده…هنوز آمادگی پذیرش این موضوع رو نداره. -عجبا…چند سال دیگه باید بگذره تا وقتش بشه؟زود و دیر بودن رو چی تعیین می کنه؟یعنی تو هنوز نتونستی بفهمی شاداب دوستت داره یا نه؟ خطوط درهم را رها کردم و بلند گفتم: -نه…نتونستم…چون همونجوری که واسه سرماخوردگی من از جونش مایه می ذاره…واسه عطسه یه گربه هم ضعف می کنه…شاداب همه رو دوست داره…استثنا هم نداره…واسه همینم هیچ کدوم از رفتاراش رو نمی تونم به حساب عشق بذارم. دایی قهقهه زد..آنقدر شدید که به سرفه افتاد.بریده بریده گفت: -راه حلش یه سوال ساده ست پسرم…یعنی اینقدر سخته؟ سخت بود…ترس نه شنیدن…برای من..برای دانیار…از مرگ کشنده تر بود. -سخته دایی…چون می دونم به همچین چیزی فکر هم نکرده. -چون تو وادارش نکردی که فکر کنه… من نمی توانستم..می ترسیدم..می ترسیدم همین رابطه نصفه و نیمه هم از دست برود…دایی از سکوتم وخامت حالم را فهمید به همین خاطر با ملایمت گفت: -پسرم…عزیزم…بالاخره که باید این مساله رو مطرح کنی.تا کی می خوای کشش بدی؟بگو و خیال خودت رو راحت کن..تکلیفت رو معلوم کن…یا اینوری یا اونوری…مرگ یه بار شیونم یه بار…بذار رک بهت بگم..اگه تو این دو سال نتونستی شاداب رو به خودت علاقه مند کنی…تو روحش نفوذ کنی…فکرش رو درگیر کنی…بعد از اینم نمی تونی…پس قال قضیه رو بکن و همه چی رو روشن کن. خم شدم…آرنجم را روی زانویم گذاشتم و پیشانی ام را به کف دستم تکیه دادم… -واقعیتش خودمم از این وضع خسته شدم…از این تنهایی…تحت فشارم…بذار منم رک بگم دایی…من مرد این زندگی ریاضتی نیستم…ادعای پاکی و پیغمبری هم ندارم….
راحت نبود حرف زدن در این مورد…راحت نبود بی پرده بودن..آنهم با مردی مثل دایی… -نمی دونم چجوری بگم..اما اینجوری ادامه دادن با شاداب داره اذیتم می کنه..هی باید به خودم نهیب بزنم که دستم به خطا نره…چشمم هرز نره… عرق روی پیشانی ام نشست…اما فقط دایی بود که می توانست حرفم را بفهمد…بی قضاوت…بی شتابزدگی… -خودت خوب می دونی دایی…استارت علاقه من به شاداب به خاطر نیازهای جسمی نبود…هنوزم به خاطر این چیزا نیست…اونقدر واسم ارزشمند بوده که قید همه دخترای دور و برم رو زدم…اما خب… صدایم گرفت..گلویم را صاف کردم. -من حرمت شاداب رو نگه داشتم دایی..همونجوری که گفتی…ولی دایی…شما خودتم مردی…می دونی چی می گم…هر مردی زن مورد علاقش رو تمام و کمال می خواد…نه اینجوری قسطی و … از صورتم حرارت بیرون می زد.حرف نزدن دایی بدترش هم می کرد.سعی کردم توجیه کنم. -می دونم الان داری به چی فکر می کنی…اما دایی اگه من دنبال نیازها و امیال خودم بودم..اگه اینقدر ضعیف و بدبخت بودم که نتونم تحمل کنم قید شاداب رو می زدم و برمی گشتم به زندگی سابقم…ولی… بالاخره دایی به حرف آمد..همینکه صدایش را شنیدم راه نفسم باز شد. -لازم نیست واسه یه مسئله طبیعی اینقدر دلیل و منطق بیاری یا اینجوری خجالت زده بشی… عرق راه گرفته روی گردنم را پاک کردم. -تازه یه جورایی خیالم راحت شد که احساست به این دختر درست و واقعیه…واسه یه ساعت و دو ساعت نمی خوایش…می خوای واسه ابد مال خودت بشه و این در مورد آدمی مثل تو عالیه. خواستم اعتراض کنم..اما با خنده ادامه داد: -من و تو که با هم تعارف نداریم…درسته؟من هیچ وقت فکر نمی کردم آدم بی بند و باری مثل تو بتونه پابند کسی بشه…اما تو ثابت کردی که می تونی…وفاداری رو بلدی..حرمت عشق رو می شناسی و همه اینا به خاطر خون پدرته که توی رگهات می جوشه…به هرحال… چند لحظه مکث و سپس.. -به هرحال به نظرم وقتشه …یکی دو هفته رو که می تونی صبر کنی..مگه نه؟ منظورش چه بود؟ -وقت چیه؟ نفس عمیقش عمق نداشت. -وقت ملاقات با این شاداب خانوم شما. آنقدر شوکه شدم که نتوانستم حرف بزنم…اما او آرام بود. -به نظر نمیاد از تو آبی گرم بشه…باید خودم آستین بالا بزنم…البه اینطوریم بهتره…هم به غرور شاهانه شما لطمه ای وارد نمیشه…هم اینکه وجود یه بزرگتر به مسئله رسمیت می ده… دایی می آمد؟به خاطر من؟ -اما..شما…با این حالت… احساس کردم سرفه اش را سرکوب می کند. -نترس مرد بزرگ…من تا یه رقص کردی حسابی تو مراسم عروسی تو اجرا نکنم جون به عزرائیل نمی دم. تمام آرامش دنیا…حتی آن دنیا…و تمام دنیاهای دیگر به قلبم سرازیر شد…نگرانی مثل یک روح خبیث جسمم را ترک کرد و رفت…چون دایی جن گیر بود…چون دایی پلیدی زدا بود…چون دایی معجزه بلد بود…چون دایی درستش می کرد…!
شاداب: مقابل کانتر پذیرش مسافر ایستادیم…قلبم از شدت هیجان توی دهانم بود…باورم نمی شد دانیار راضی شده باشد…هر چند دقیقه یکبار نگاهش می کردم…می ترسیدم پشیمان شود…اما مگر می شد از صورت او چیزی خواند؟بلیط و شناسنامه را از دستم گرفت و چمدان را تحویل داد و کارتهای پرواز را تحویل گرفت.کنار هم نشستیم.دلم می خواست حرف بزنم تا فرصت فکر کردن و پشیمان شدن را از ذهنش بگیرم. -خیلی دوره؟ دستش را دراز کرد و روی پشتی صندلی من گذاشت و پا روی پا انداخت. -از مرکز استان تا اونجا سه ساعتی راهه. انگشتانم را درهم پیچیدم. -چه جالب..یعنی باید تو کانکس بخوابیم؟ نگاه گوشه چشمی اش اصلاً دوستانه نبود. -جالبیش رو وقتی رسیدی می فهمی. لبخند من دوستانه بود. -من تحملم زیاده..مطمئن باش دووم میارم. زیرلب گفت: -تو شاید..اما من نه. تنه ام را کمی به سمتش کشیدم. -قول می دم پشیمونت نکنم. با بی حوصلگی جواب داد. -به نفعته که همینطور باشه. چرخیدم و به نیم رخ عبوسش خیره شدم…نیم رخ همیشه بداخلاق اما جذابش… -وقتی تو باشی مشکلی پیش نمیاد.چرا اینقدر نگرانی؟ با دست آزادش..موهایش را شانه زد و گفت: -همین دیگه…باید کار و زندگیم رو ول کنم و بیفتم دنبال جنابعالی. با شیطنت گفتم: -خودت اینجوری دوست داری…وگرنه من بلدم از خودم مراقبت کنم. سرش را برگرداند و گفت: -فکر نکن چون کارت پرواز گرفتیم کار تمومه…زبون درازی کنی…وسط زمین و آسمونم که باشیم از همون بالا پرتت می کنم پایین. خندیدم و گفتم: -دلت میاد؟ چند لحظه چشمانش را توی صورتم چرخاند و گفت: -آره..اتفاقاً انگیزه های زیادی واسه کشتنت دارم. دستانم را بغل زدم و با پررویی گفتم: -مثلاً؟ پوزخندی زد و گفت: -یکیش اینکه سر قضیه این سد..یه مدته که بدجوری رو اعصابمی. عقب ننشستم. -دومیش؟ چشمانش را تنگ کرد و گفت: -دومیش اینه که تو هم بدتر از دیاکو…گیرنده ت تعطیله. منظورش را نفهمیدم..اما برای اینکه کم نیاورم جواب دادم: -شاید ایراد از فرستنده باشه…! از حاضرجوابی ام خنده اش گرفت…لبخند هم زد…اما از آن لبخندهایی که فقط من می توانستم کشفشان کنم. -باشه بهش می گم. -به کی؟ نگاهش شیطان شد. -به فرستنده. -که چی بشه؟ -که امواجش رو… صدای ظریفی حرفش را قطع کرد. -به به آقای مهندس حاتمی…! از گشت و گذار در عمق چشمانش…به دنیای بیرون پرت شدم…صاحب صدا دختر زیبای مهندس بزرگمهر بود…سلام کردم…جواب نداد…نگاهش به دست دانیار بود. -چه تصادف جالبی…البته بابا گفته بود قراره برین سایت…اما فکر نمی کردم همسفر بشیم. دانیار بدون اینکه تغییری در حالت نشستنش بدهد یا دستش را بردارد با تمسخر گفت: -تصادف؟ههه…آره…جالب بود. چرا طرز نگاه این دختر به دانیار را دوست نداشتم؟ -من به فال نیک می گیرمش…اونجا پر از خاطره های خوبه واسه ما. خاطره؟خاطره مشترک با دانیار؟اشتراک دانیار با این دختر چه می توانست باشد جز…؟به دانیار نگاه کردم..دلم می خواست چشمانش سیاه باشد…همان گودال های تیره و بی احساس… دانیار سرش را تکان داد و گفت: -من به فال اعتقاد ندارم چه نیکش چه بدش..! بوی عطرش را دوست نداشتم…زیادی خوش بو بود…!لحن حرف زدنش را هم دوست نداشتم…صلح طلبانه بود…!خنده ای کرد…خندیدنش را هم دوست نداشتم…دلبرانه بود. -باشه…هرچی تو بگی…خانوم رو معرفی نمی کنی؟ به دهان دانیار زل زدم…چقدر این مراسم معارفه برایم مهم شده بود. -مهندس نیایش…! دختر ابرویش را بالا برد…نگاهش به خودم را هم دوست نداشتم…تحقیرآمیز بود و معنی دار…! -مهندس نیایش؟تا اونجایی که یادم میاد ایشون منشی سعید بودن.ارتقا گرفتن؟ کف دستانم عرق کرد…اما سرم را استوار و برافراشته نگه داشتم و به جای دانیار خودم جواب دادم. -از اون جایی که شما یادتون میاد..خیلی زمان گذشته…!من الان دانشجوی ارشد هیدرولیکم. شاید اشتباه می کنم..اما احساس کردم دست دانیار برای لحظه کوتاهی شانه ام را فشرد…مهتا دستی به موهای مش کرده و بی قید و بندش کشید و گفت: -آها… و سمت دیگر دانیار نشست و زیرگوشش نجوا کرد.کمی عقب رفتم و چشم از آنها گرفتم و با موبایلم مشغول شدم…برخلاف چند دقیقه قبل گذشت زمان کند و ملال آور شده بود…به محض شنیدن شماره پرواز برخاستم و به دانیار گفتم: -بریم؟ مهتا بلافاصله پرسید: -شماره صندلیتون چنده؟ دانیار کیف لپ تاپش را برداشت و گفت: -از تو خیلی دوره…فعلاً. تا زمانی که جاگیر نشدیم تنهایمان نگذاشت…به من و صندلی ام به چشم غاصب نگاه می کرد…وقتی رفت سوالی را که توی گلویم گیر کرده بود پرسیدم. -شما قبلاً با هم کار کردین؟ کمربندش را بست و با خونسردی پاسخ داد:
شب و دیرهنگام..بعد از یک راه طولانی و خسته کننده که مهتا به کامم زهرش کرده بود به سایت رسیدیم…دانیار چمدانم را توی کانکس کوچک اما جمع و جور و مرتب گذاشت و گفت: -کانکس بغلی مال منه…در رو قفل کن…هر صدای عجیب و غیر طبیعی هم شنیدی با مشت بکوب به دیوار یا جیغ بزن.من سریع میام. به No Service زشتی که به جای خطوط آنتن روی گوشی ام خودنمایی می کرد نگاه کردم و گفتم: -گوشیمم آنتن نمی ده. لبخند مهربانی زد و گفت: -آره اینجا آنتن صفره…تا چند کیلومتر اونور تر هیچ وسیله ارتباطی وجود نداره. آه کشیدم. -گشنه نیستی؟ روی تخت نشستم و گفتم: -نه..با همون ساندویچه سیر شدم. کمی کمرش را به عقب خم کرد و خمیازه ای کشید و گفت: -دستشویی چی؟نمی خوای بری؟ اگر هم نیاز داشتم قطعاً با او نمی رفتم. -نه…مرسی. گردنش را ماساژ داد و گفت: -باشه…پس من می رم…فعلا هم بیدارم…اگه تنهایی حوصله ت سر رفت می تونی بیای پیش من. خم شدم و چمدانم را باز کردم…ملحفه های سفید و تمیز را درآوردم و به دستش دادم و گفتم: -واسه تو هم ملافه آوردم…یکی رو بنداز رو تشکت..یکی رو هم بکش روت بعد از پتو استفاده کن. دستی روی پارچه ها کشید و گفت: -باشه..اما اینجا این سوسول بازیا رو برنمی داره ها..! دستانم را به کمر زدم و گفتم: -سوسول بازی چیه؟بهداشته بابا…راستی… پاکت آجیل را هم بیرون آوردم. -اینم یه کم تنقلاته…می خوای کار کنی از اینا بخور که سرگرمت کنه. خنده اینبارش بلند بود. -من همین کانکس بغلی ام مادربزرگ…سربازی که نمی رم اینهمه بار و بندیل واسم بستی. من حوصله خندیدن نداشتم..بی دلیل اخمهایم درهم بود. -حال ندارم واسه چهار دونه پسته چادر چاقچور کنم و بیام بیرون. کمی نزدیکم شد.. -واسه پسته نه..اما واسه چایی چرا…اون کتری رو ردیفش کن که بدجوری دلم می خواد. دلم می خواست دراز بکشم…پاهایم درد می کرد..اما مگر جرات اعتراض داشتم؟ -باشه..آماده شه میارم واست. سرش را تکان داد و رفت…پرده نصب شده مقابل پنجره کوچک را کشیدم و سریع مقنعه و جورابم را درآوردم و موهایم را باز کردم.صندل هایم را پوشیدم…ملحفه ها را روی تشک انداختم..با اکراه پتو را برداشتم و پتوی مسافرتی خودم را درآوردم و پهن کردم.با وسواس سینک رنگ و رو رفته را شستم و بعد به جان کتری و قوری افتادم.فندک گاز برقی را زدم و کتری را رویش گذاشتم و دراز کشیدم.با نامیدی دوباره گوشی ام را چک کردم..اما دریغ از حتی یک خط…احساس غربت داشتم..اولین بار بود که از مادرم اینهمه دور می شدم…به دانیار که نمی توانستم بگویم..اما از همین حالا دلم تنگ شده بود..برای مادر..برای پدر…برای شادی..برای خانه..برای اتاقم…این حس دلتنگی با حضور مهتا بیشتر هم شده بود..چون دانیار را از من دور می کرد…توجهش را می برد…می گفت دوست دخترش بوده…دوست دختر مهمتر از دوست معمولی نبود؟بود دیگر…از مدتها قبل با هم در ارتباط بودند…خیلی قبل تر از من مهتا را می شناخت…طبیعی بود با او صمیمی تر باشد..اما من چه؟من اینجا خیلی تنها بودم..به جز او کسی را نمی شناختم…اینجا جایی نبود که بتوانم دانیار را با کسی تقسیم کنم. آب جوش آمد…برخاستم و چای دم کردم.لیوان هم به همراهم آورده بودم..هم برای خودم…هم برای دانیار…شستمشان…سینی پلاستیکی پشت شیر آب را برداشتم و لیوانها را درونش گذاشتم و به جای قند کمی شکلات توی ظرف ریختم..شالی روی موهایم انداختم و اتاقک را ترک کردم.با احتیاط از دو پله کانکس دانیار بالا رفتم…اما تا خواستم در بزنم صدای مهتا را شنیدم…دستم خشک شد و گوشهایم تیز…کمی گردنم را کشیدم و از گوشه پنجره داخل را پاییدم…دانیار ایستاده بود و مهتا نشسته..بی حجاب و البته…زیبا..!دستم کمی لرزید و چای توی سینی ریخت…آنجا ماندنم درست نبود..حق جاسوسی نداشتم…راه آمده را برگشتم…سینی را توی اتاقک خودم گذاشتم و به سمت سد رفتم.می دانستم اگر دانیار بفهمد کارم تمام است..اما واقعاً دلم گرفته بود…مادرم را می خواست.
چهره شب سد وحشتناک بود…یک غول بی شاخ و دم..با صدای خشمناک آب پر قدرتی که به شکل ترسناکی خودش را به در و دیوار می کوبید…با وجود گرمسیر بودن منطقه..باد خنکی می وزید…مچاله شدم و فکر کردم که اگر گذر نااهلی به این اطراف بخورد چه بلایی به سرم می آید.پشیمان شدم..خواستم بلند شوم که سایه ای را پشت سرم دیدم…قبل از اینکه داد بزنم دانیار را شناختم…توی آن هراس و تاریکی برق چشمان عصبی او را کم داشتم…!برخلاف نگاهش…صدایش آرام بود. -اینجا چه غلطی می کنی؟ این شکل حرف زدن..یک سوراخ موش می طلبید. -چیزه…اومدم یه هوایی بخورم. -تو خیلی بیجا کردی. با بهت نگاهش کردم…اولین بار بود با من اینطوری حرف می زد.صدایش اوج گرفت. -مگه بچه ای که باید هرچیزی رو واست صدبار توضیح بدم؟عقلت نمی رسه؟شعورت نمی کشه؟نمی فهمی وقتی می گم اینجا امنیت نداره؟ حتی نتوانستم بلند شوم..خاک زیر پایم را چنگ زدم. -اگه به جای من یکی دیگه پشت سرت ظاهر شده بود می خواستی چیکار کنی؟ها؟حتماً باید یه بلایی سرت بیاد تا هشدارام رو جدی بگیری؟ زبانم در اختیارم نبود. -آخه…حوصله م سر رفته بود. احساس کردم فریادش پایه های سد را لرزاند. -شهربازی که نیومدی خانوم…حوصله ت سر می ره بشین نقاشی بکشی…چه می دونم با لپ تاپت فیلم ببین…تازه هنوز شب اوله…مگه من همه اینا رو بهت نگفته بودم؟مگه باهات اتمام حجت نکردم؟اینجوری می خواستی پشیمونم نکنی؟ قلبم توی گلویم شکست…دلتنگی و افسردگی و احساس تنهایی بی کسی اشکم را سرازیر کرد. -ببخشید…دیگه تکرار نمیشه. حتی عذرخواهی مظلومانه ام هم آرامش نکرد. -اگه از پنجره ندیده بودمت..اگه دنبالت نیومده بودم..اگه نمی دونستم کجایی…می دونی چه بلایی به سرم می اومد؟می دونی؟ می دانستم داد و بیدادش از نگرانی است..از احساس مسئولیت است…اما من از صدای بلند بیزار بودم..می ترسیدم.با پشت دست اشکم را زدودم و تکرار کردم. -ببخشید. کف دستش را روی تمام صورتش کشید و نشست و بعد از چند نفس عمیق گفت: -روی همین تپه من مردایی رو دیدم که با همدیگه ور می رن…منظورم رو متوجه می شی؟مرد با مرد…!خیلی از اینایی که اینجان تبعیدین…اونقدر بد و به دردنخور بودن که فرستادنشون اینجا بلکه آدم بشن.تو خیلی از کانکسا بساط مشروب و تریاک و هزار کوفت و زهرمار دیگه هم برپاست…اینجا هم نزدیک سرویس بهداشتیشونه…کافیه چشمشون به تو بیفته…می دونی چی میشه؟ نفسش تند و کلافه شد. -می دونی چی میشه یا اینو هم باید واست تشریح کنم؟ اشکهایم از گوشه لبهایم نفوذ می کرد و به دهانم طعم شوری می بخشید.نگاهش کردم و گفتم: -ببخشید. به صورت خیسم خیره شد و پوفی کرد و گفت: -خیله خب…اشکاتو پاک کن. دلم مادرم را می خواست…نه این دانیار میرغضب را… -من اگه چیزی می گم به خاطر خودته…ممکنه دو سال اینجا باشی و هیچ اتفاقی نیفته…ممکنم هست… پر شالم را گرفت و کشید: -هی دختره..بسه دیگه…گریه نکن…تموم شد…منو ببین…دیگه عصبانی نیستم.اصلاً..وایسا ببینم..مگه قرار نبود واسه من چای بیاری؟ هنوز گوشه های لبم از شدت بغض به پایین متمایل می شد. -آوردم…اما مهمون داشتی…برگشتم. دوباره شال را کشید…برای اینکه از سرم نیفتد گرفتمش و خودم هم به سمتش کشیده شدم. -مهمون کدوم خریه؟تو چای آوردی و به خاطر مهتا به من ندادیش؟ دماغم را بالا کشیدم. -نخواستم مزاحم بشم. -شاداب؟ شال را از دستش بیرون کشیدم و کمی فاصله گرفتم. -تو از چیزی ناراحتی؟ ناراحت بودم…خیلی زیاد..دروغ نگفتم..اما همه راست را هم به زبان نیاوردم. -دلم واسه خونه تنگ شده. انتظار داشتم بخندد…اما نخندید…نگاهش عجیب و مچ گیرانه بود. -فقط همین؟ خودش یادم داده بود که روراست باشم و صادق…گفته بود هیچ چیز ارزش دروغ گفتن و بی ارزش شدن خودم را ندارد. -نه..فقط همین نیست. -پس چیه؟ من با دانیار هیچ راز مگویی نداشتم…کم جان نفس کشیدم و گفتم: -از فکر کردن به روزی که ازدواج کنی و بری غصه م میشه. زد زیر خنده. -چی؟ دلخور نگاهش کردم.یعنی از عمق وابستگی من به خودش خبر نداشت؟ -نخند…جدی می گم. -یعنی تو از غصه روزی که من ازدواج کنم و برم…سر به بیابون گذاشتی؟ صادقانه سرم را بالا و پایین کردم. -زده به سرت نصفه شبی؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -حالا کی خواسته زن بگیره؟ آهی کشیدم و گفتم: -بالاخره که این اتفاق می افته. انگار موضوع برایش جالب شد. -خب بیفته…تو از چیش ناراحتی؟ یعنی برای او دور شدن از من مهم نبود؟ -از اینکه دیگه نمی تونم ببینمت..از اینکه اگه نزدیکت بشم زنت چشمامو در میاره…از اینکه تو هم مثل تبسم سرت گرم زندگیت میشه و منو فراموش می کنی…از اینکه تو تنها دوست من هستی و…
-خیلی بدجنسی…دارم جدی حرف می زنم..یعنی اگه من شوهر کنم تو غصه نمی خوری؟ قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت: -نه…غصه نمی خورم… غصه ام شد…چشمک زد و ادامه داد. -شوهرت رو می خورم…! از شیطنت کلام و نگاهش تمام دلتنگی هایم فراموشم شد و از تصور حرفی که زده بود خنده ام گرفت…چند ثانیه به تماشای خنده هایم نشست و بعد گفت: -پاشو بریم…چایی که بهمون ندادی..حداقل کپه مرگمون بذاریم.صبح باید زود بیدار شیم. تا کنار کانکس شانه به شانه رفتیم…موقع خداحافظی گفت: -نمی ترسی که؟می خوای بیای پیش من بخوابی؟ هوای خنک را به انتهایی ترین نقاط ریه ام فرستادم و گفتم: -نه…نمی ترسم…اگه ترسیدم مشت می زنم. لبخندی زد و گفت: -باشه…چیزی لازم داشتی خبرم کن…خودت راه نیفتی تو سایت. من اگر می مردم هم…محال بود بی اطلاع او جایی بروم…دیگر طاقت فریادهایش را نداشتم.دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم: -چشم پسرم. -آفرین..حالا دیگه برو..شب بخیر… رفتم..صدایش را از پشت سرم شنیدم. -قفل در یادت نره. در را قفل کردم و روی تخت نشستم و فکر کردم:"یعنی پیشنهاد خوابیدن در کانکسش را به مهتا هم می دهد؟" دانیار: دستم را سایبان سیگارم کردم و فندک زدم.حوصله کانکس خودم را نداشتم.روی پله هایش نشستم و به چراغهای خاموش اتاقک های دیگر نگاه کردم.خواب از چشمم فراری بود.وجود شاداب اذیتم می کرد.تحت فشارم می گذاشت.فهمیده بودم که به مهتا حسادت می کند…بغ کردنش را از لحظه حضور مهتا متوجه شده بودم…بغض کردنش را به خاطر استرس ناشی از کم شدن توجه من…یا حتی ترسش از تنها ماندن و رفتن من…همه را حس کرده بودم…اما تا خواستم لب باز کنم..تا خواستم آرام و مطمئنش کنم..مرا با تبسم مقایسه کرده بود…به راحتی از ازدواجش با مرد دیگری حرف زده بود…از حساسیت های همسر آینده من ترسیده بود و اینها یعنی…او اصلاً به رابطه عمیق تر با من فکر نمی کرد…واقعاً فکر نمی کرد…چون شاداب هرگز نمی توانست احساسات واقعی اش را پنهان کند…حداقل از من…! -چه عجب…بالاخره دل کندی…! سرم را بالا گرفتم…مهتا شنلی دور خودش پیچیده و توی چهارچوب درِ کانکس من ایستاده بود.زیرلب گفتم: -تو اینجا چیکار می کنی؟ روی پله…کنار من نشست. -منتظرت بودم برگردی…اینقدر با عجله رفتی که انگار نه انگار من پیشت بودم. پک محکمی به سیگار زدم و گفتم: -خب..حالا که برگشتم..حرفت رو بزن و برو. دستش را روی بازویم گذاشت. -کجا برم؟من به خاطر تو اومدم تو این بیابون. ههه…به خاطر من…!اجازه دادم پوزخندم را واضح و کامل ببیند. -چیه؟دوست پسر جدیدت دلت رو زده که هوای قدیمیا به سرت افتاده؟ گرمای دستش از پیراهنم نفوذ می کرد و به گوشت و عصبم می رسید. -خودتم می دونی که هیچ کسی نمی تونه جای تو رو واسه من پر کنه…اما آخرین برخوردت یادته؟داشتی منو می کشتی. سرم را چرخاندم و میخ صورتش شدم. -وقتی یادم میاد چه غلطای اضافیی کردی پشیمون می شم از اینکه نکشتمت. با ملایمت فاصله بینمان را خزید و گفت: -حق با توئه…من اشتباه کردم…نباید اون حرفا رو می زدم..هرچند که توام هرچی از دهنت اومد به پدر و مادر من گفتی..اما گذشته ها گذشته…تو عصبانیت که حلوا پخش نمی کنن…من یه چیزی گفتم…تو هم به بدترین شکل ممکن جواب دادی…دیگه فکر می کنم وقت آشتی رسیده. خندیدم و سر تکان دادم و گفتم: -تو دو تا گوش دراز رو سر من می بینی؟من صدتا مثل تو و پدرت رو لب تشنه از چشمه برمی گردونم.کاش حداقل صداقت داشتین و حرفتون رو رک و راست می زدین…کاش پدرت اونقدر غیرت داشت که از تو واسه رسیدن به اهدافش استفاده نمی کرد…به هرحال از قول من بهش بگو…گندی رو که تو سد داریان زده با صدتا دختر مثل تو نمی تونه درست کنه…من گزارشش رو رد می کنم…تو هم خودت رو خسته نکن…اونقدر واسه من ارزش نداری که به خاطرت چشمم رو همچین خیانت بزرگی ببندم. بلند شدم و با حرص سیگار را روی زمین له کردم…چقدر سخت بود پذیرش مردانی که اینقدر راحت ناموسشان را به حراج می گذاشتند.برخاست و مقابلم ایستاد و به چشمانم خیره شد. -آره…حق با توئه…پای بابام گیره…بدجورم گیره…شاید یکی از دلایل اومدنم به اینجا همینی باشه که تو می گی..اما مهمترینش نیست…من دنبال یه بهونه بودم واسه برگشتن پیش تو…این موضوع همون بهونه ای بود که می خواستم.من به بابا گفتم که محاله سر این قضیه کوتاه بیای.خودشم قبول داشت.واسه همینم اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر خودته. جلو آمد. -باور کن دنی…هیچ کلکی در کار نیست…من واقعاً دلم واست تنگ شده. دستش را دور کمرم انداخت و سرش را به سینه ام چسباند.تا آمدم از خودم دورش کنم صدای سقوط جسمی به گوشم رسید…سریع به عقب برگشتم و شاداب را نقش زمین دیدم.بلافاصله مهتا را به عقب راندم و به سمتش دویدم.
شاداب: سنگریزه های کف دستم را پاک کردم…پوستم خراشیده و ملتهب بود…بدتر از آن پایم امانم را بریده بود…دمپای شلوارم را بالا زدم و کمی ماساژش دادم.بدتر از آن قلبم بود که بدجوری سرناسازگاری داشت…بدتر از آن گلویم بود که با بغضی بی دلیل راه نفسش بند آمده بود…بدتر از آن مغزم بود که مرتب تکرار می کرد…"به تو چه..به تو چه..به تو چه…"بدتر از آن چشمم بود که هی پر و خالی می شد…بدتر از آن حافظه ام بود که مثل پرده سینما مرتب صحنه ها را تکرار می کرد…بدتر از آن احساسم بود که احساس سرخوردگی داشت…احساسم احساس بدی داشت…احساسم احساس غم مبهمی داشت. -شاداب باز کن این در کوفتی رو. باز نمی کردم…نمی خواستم باز کنم…از دانیار بدم آمده بود…بی دلیل بدم آمده بود…انگار تازه دانیار واقعی را به یاد آورده بودم…انگار تمام دانسته های گذشته ام در مورد او از قبر سر بلند کرده بودند و مثل زامبی های خونخوار چنگالشان را توی تمام اعضا و جوارحم فرو می بردند… -شاداب با توام..در رو باز می کنی یا بزنم بشکنمش؟ باز نمی کردم..دلم نمی خواست باز کنم…از دانیار بدم می آمد…از برادرش هم بدم می آمد..از همه مردها بدم می آمد. -شاداب…! اما به من ربطی نداشت..داشت؟به من چه که دانیار دختری را بغل می کرد؟آنهم دوست دختر سابقش را؟مگر زندگی شخصی خودش نبود؟زندگی شخصی آدمها به من چه ربطی داشت؟دیاکو هم کیمیا را بغل کرده بود…دیاکویی که آنقدر معتقد به اصول اخلاقی بود…دانیار که دیگر… ضربه محکم دانیار به در از جا پراندم…گفتم الان است که کل سایت را خبر کند…لنگ لنگان رفتم و در را باز کردم.چشمانش دو کاسه خون بود و رگ پیشانی اش می زد.بی اجازه من داخل شد..نفسهایش مثل نفسهای اژدها بود…آتشین و داغ. -این مسخره بازیا چیه؟چرا در رو باز نمی کنی؟ حق داشت..مسخره بازی بود دیگر…چه جوابی داشتم بدهم؟می گفتم چرا مهتا را بغل کردی؟می گفت به تو چه…خب راست هم می گفت..به من چه؟ -می خوام بخوابم…نصفه شبه مثلاً…بعدشم اگه کسی تو رو اینجا ببینه خیلی بد میشه…من مثل تو بی خیال حرفای مردم نیستم. این را خوب گفته بودم…مگر نه؟راست گفتم…من مثل او بی پروا نبودم. چقدر خسته به نظر می رسید. -الان اینی که گفتی متلک که نبود خدای نکرده؟ متلک؟متلک نبود…واقعیت بود.روی تخت نشستم و به کف دست های سوزانم نگاه کردم. -بده ببینم چیکار کردی با خودت. دلم نمی خواست ببیند…دلم نمی خواست باشد..بی هیچ دلیلی…از دستش ناراحت بودم. -چندتا خراش کوچیکه…خوب میشه. پیشم نشست..فاصله گرفتم…حس بدی داشتم…او هم داشت…از نفسهای عمیقی که برای کنترل رفتارش می کشید و از نگاه دلخوری که به فاصله مان کرد فهمیدم. -پات چی؟ -اونم خوب میشه. -بذار ببینمش…نکنه مشکلی داشته باشه. با غیظ گفتم: -مگه تو دکتری؟ ماتش برد…اما به روی خودش نیاورد. -دکتر نیستم…ولی اینقدر از این چیزا دیدم می تونم تشخیص بدم.انگشتات رو می تونی تکون بدی؟ می توانستم. -آره. جلوی پایم نشست..دستش را که به سمت شلوارم برد پایم را بالا کشیدم. -به من دست نزن و از اینجا برو…من مهتا نیستم…! سریع دستم را روی دهانم گذاشتم..اما بی فایده بود…چیزی را که نباید می گفتم گفته بودم.سرش را بلند کرد…آتش چشمش سرد شد…نگرانی صدایش خاموش شد و روح واقعی دانیار به جسمش بازگشت. -منظورت چی بود؟ منظورم را فهیمده بود…نیازی به حرف زدن من نبود..پس سکوت کردم. -منظورت چیه هی می گی من مثل تو نیستم مثل مهتا نیستم؟چته هی عقب می ری؟مگه می خوام بخورمت؟ چشمانش در نهایت سردی سرخ بودند…! -چرا با کنایه حرف می زنی؟رک و پوست کنده هرچی تو دلته بگو. پای دردناکم را روی زمین گذاشتم و گفتم: -منظوری نداشتم. زهرخندی زد و بلند شد. -منظوری نداشتی؟فقط بابت یادآوری بود که پامو از گلیمم درازتر نکنم یه وقت..درسته؟خوبه…خیلی خوبه که یادآوری کردی که تو کی هستی و من کی هستم…! اما من از چیزی که هستم ابایی ندارم…پنهونشم نمی کنم…بذار بگم تا بدونی که من نه فقط با مهتا بلکه با دخترای زیادی تا تهش رفتم…تهش می دونی یعنی چی؟ لبم را گاز گرفتم. – یادت میاد گفتم شایعاتی رو که در مورد من می شنوی باور کن؟بهت گفتم من همونی ام که مردم می گن؟یادت میاد گفتم من آدم خطرناکی ام؟یادت میاد یا نه؟ یادم می آمد. -ولی تو گفتی بهم اعتماد داری…گفتی از من نمی ترسی…حالا چی شده که بعد از اینهمه مدت یادت افتاده که تنها بودن با من خطرناکه؟که اگه به قوزک پات دست بزنم ممنکه حالم خراب شه و هزارتا بلا سرت بیارم؟که من دخترا رو فقط به خاطر یه چیز می خوام؟چرا تا امشب این چیزا یادت نبود؟یا بهتر بگم واست مهم نبود؟چرا تا امشب از من نمی ترسیدی؟آها…باورت نشده بود؟فکر نمی کردی همچین آدمای کثیفی هم پیدا بشن؟فکر می کردی همه از دم پاک و مطهرن… آره؟اما واقعیت اینه شاداب خانوم…
تهران بی دانیار جهنم است…! این را روی یکی از صفحات جزوه ام نوشتم و به پشت خوابیدم و به سقف زل زدم. تهران بی دانیار جهنم بود…پایتخت بی دانیار کوچکتر از قفس بود…دیگر مطمئن شده بودم که زنگ نمی زند..که نمی آید…که مثل همیشه راست گفته و نبودن من برایش مهم نیست…روزهای اول با هر صدای زنگ و اس ام اسی از جا می پریدم و ضربان قلبم تند می شد و هربار ناامید تر از قبل چشم از صفحه گوشی ام می گرفتم…دانیار رفت و تنهایم گذاشت..به همین راحتی…چمدانم را گرفت…تا مرکز استان و فرودگاه همراهم آمد…برایم بلیط گرفت و روانه سالن ترانزیتم کرد…همه اینها بدون حتی یک کلمه..بدون حتی یک نیمه نگاه…هیچ…بعد از آن هم هیچ…واقعاً هیچ..انگار هرگز نبوده..انگار هرگز نبوده ام. روزهایم بد شده بود..اما امان از شبهایم…امان از گریه های خفه و بغض هایی که میهمان دائمی گلویم شده بودند و امان از اشک هایی که وقتی همه می خوابیدند قطره قطره می ریختند…بیشتر از نداشتن دانیار،عذاب وجدان اذیتم می کرد…عذاب وجدان دلی که شکسته بودم…من دل دانیار را با حرفم شکسته بودم..دانیار از بی اعتمادی من شکسته بود…اما فقط خدا می دانست که حرفهایم از زورِ…از زورِ…از زور غصه بود…و حالا که زمان گذشته و غم آن صحنه رفته بود..خودم را سرزنش می کردم…منکه دانیار را با تمام گذشته اش قبول داشتم..منکه برخلاف تمام شایعات یا واقعیات زندگی اش باورش کرده بودم..او که باور کردن مرا باور کرده بود…چرا همه چیز را به خاطر یک حسادت بچگانه خراب کرده بودم؟به خاطر کدام خطایش؟دانیار هرچه بود حریم مرا نمی شکست…اصلاً او که بود… دیگر با صدای زنگ موبایل از جا نپریدم…می دانستم دانیار نیست. -چیه تبسم؟ -زهرمار…یخمک…این چه طرز جواب دادنه؟ دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. -جونم عشقم؟بفرمایید. هین بلندی کشید و گفت: -با منی؟ بی حوصله جواب دادم. -تبسم حال ندارما…سر به سرم نذار. صدای سایش ناشی از خشم دندنانهایش را شنیدم. -اگه آخرش من دستمو به خون آلوده این دوتا برادر کثیف نکردم…حالا ببین.خبری از خبر مرگش نشد؟ انگار نیشتر به قلبم فرو کردند. -زبونت لال بشه الهی خاله جغده.چطور دلت میاد؟ -تو که اینجوری جونت واسش در می ره چرا نمی ری منت کشی؟ غلت زدم. -نمی تونم. -چرا؟ -نمی دونم..شاید چون گفت بود و نبودم واسش مهم نیست. -ای بابا…عصبانی بوده یه چیزی گفته.تو که کینه ای نبودی..! به خاطر کینه نبود..بحث را عوض کردم. -افشین خوبه؟ -آره بد نیست…طبق معمول پرایدوش رو برده تعمیرگاه. خندیدم. -باز خراب شده؟ -باز؟اینکه همیشه خرابه…می گم شاداب..می خوای بگم افشن دانیار رو دعوت کنه..بعد مثلاً تو خبر نداری..یهو بیای..اونجا همو ببینین آشتی کنین؟یه درختم واستون می ذاریم وسط پذیرایی دورش بچرخین و آواز بخونین..بعد تو بدویی..اونم دنبالت بیاد…فقط باید دامن بپوشیا..که باد بخوره همچی مواج بشه…اون زیر میرا هم اندکی معلوم شه… حرفش را قطع کردم. -باز توهم زدی تبسم؟ -خب می گی چیکار کنم؟دلم می ترکه وقتی تو رو اینجوری پنچر میبینم. -هیچی..خوب می شم..اصلاً اینجوری بهتره..بالاخره که این اتفاق می افتاد. آهی کشید و گفت: -راستش منم زیاد از این دوستی خوشم نمی اومد..شما دوتا هیچ سنخیتی با هم نداشتین…ولی تو خیلی وابستش بودی…اینجوری یهویی… سوز آه من بیشتر بود. -آره..حق با توئه… -تو می تونی فراموشش کنی..از دیاکو که سخت تر نیست. سخت تر بود..به خدا سخت تر بود. -بی خیال..تبسم پشت خطی دارم.خودم باهات تماس می گیرم. پشت خطی نداشتم…فقط نمی توانستم بیش از این ادامه دهم.سرم را زیر بالش بردم و…
دانیار: خوابالود و خسته کلید را توی قفل چرخاندم و وارد شدم.چمدانم را کنار دیوار گذاشتم و کتم را روی دسته اش انداختم.به شدت به یک استکان چای پررنگ احتیاج داشتم.تا آشپزخانه هم رفتم..اما پشیمان شدم…خواب واجب تر بود. -تو برو بشین من دم می کنم. هم ترسیدم..هم تعجب کردم…سریع برگشتم و با دیدن دایی از ته دل لبخند زدم. -دایی… دکمه چایساز را زد و گفت: -اینجوری مهمون دعوت می کنی پسر؟ پاهایم تحمل وزنم را نداشتند.به میز تکیه دادم و گفتم: -چرا خبر ندادین؟ تی بگی داخل لیوان انداخت و گفت: -چجوری خبر می دادم؟گوشیت خاموش بود…تلفن خونه رو هم جواب نمی دادی. -آره سر سد بودم…کی اومدین؟چجوری اومدین داخل؟ -دیروز..از دیاکو کلید گرفتم. آب جوش را توی لیوان ریخت و روی میز گذاشت. -حالتون چطوره؟ دستانش را از هم گشود و گفت: -احوال پرسیمونم شبیه آدم نیست. خندیدم و در آغوش کشیدمش و فکر کردم که چقدر نسبت به دو سال قبل لاغرتر شده. -چه خبر؟ می دانستم دنبال چه خبری ست. -هیچی…مثل همیشه فقط کار.دیاکو چطوره؟ به صورتم دقیق شد. -همیشه فقط کار نبود. سرم را به زیر انداختم. -چی شده؟ کاش می توانستم قبل از حرف زدن در این مورد کمی بخوابم. -خیله خب…اگه گشنه نیستی برو بخواب..بعداً حرف می زنیم. به اتاق رفتم…نتوانستم بدون دوش گرفتن به تخت بروم..آبی به تنم زدم و بیرون آمدم.صدای سرفه دایی نگرانم کرد. -خوبین؟ صورتش سرخ شده بود. -خوبم. کمکش کردم دراز بکشد. -داروهاتون رو خوردین؟ -آره…تو برو… لبه تخت نشستم. -می مونم تا بهتر شین. دستش را روی پایم گذاشت و هیچی نگفت. -دایی؟ -جانم؟ -اون قضیه منتفیه…باید بهتون می گفتم که اینهمه راه رو تا اینجا نیاین. -اما نگفتی. نمی توانستم توی چشمانش نگاه کنم. -فراموش کردم…ببخشید. فشار ضعیفی به پایم داد. -فراموش نکردی پسر خوب… نیم خیز شد. -ببین منو. دیدمش…چشمک زد. -من آخرین امیدتم..درسته؟ انکار کردم. -نه دایی…اون قضیه تموم شده…شاداب به درد من نمی خوره. هوشی که از چشمانش سرازیر بود معذبم می کرد. -چه جالب..تا همین چند وقت پیش تو به درد شاداب نمی خوردی.جریان چیه؟ جریان را برایش تعریف کردم.کمی از آئروسل های اسپری را توی حلقش خالی کرد و گفت: -الان دقیقاً مشکلت چیه؟ خواب از سرم پریده بود. -اینکه شاداب بهم اعتماد نداره…حقم داره…ولی من با این بی اعتمادی نمی تونم بسازم.تو این مدت همه حریما و فواصل رو حفظ کردم.مگه کم با هم تنها بودیم؟کوچیکترین حرکتی انجام ندادم که… از یادآوری حرفهایش دوباره آتش گرفتم… -دایی من به گذشته م افتخار نمی کنم…اما هیچوقتم مخفیش نکردم…شاداب رو واسه این دوست داشتم که علی رغم آگاهی کاملش نسبت به زندگیم..بازم بهم اعتماد داشت..چشم بسته وکامل…من از گوشه و کنایه و متلک خوشم نمیاد…از سین جیم شدن خوشم نمیاد…از مچ گیری خوشم نمیاد…اگه قرار باشه یه عمر بخوام بابت گذشته م جواب بدم و متهم بشم…ترجیح می دم قید احساسم رو بزنم و خودم رو تو این چاه نندازم…در واقع می دونی چیه دایی؟مشکل از شاداب نیست…از خودمه…من بازم برگشتم سر خونه اولم…من آدم ازدواج نیستم…به درد ازدواج نمی خورم…هم خودمو بدبخت می کنم هم طرف مقابلم رو. لبخند گوشه لب دایی از چیزی که بودم عصبی ترم کرد.با کف دست موهای خیسم را بهم ریختم و بعد با انگشتانم مرتبشان کردم. -برو بخواب پسرم…خسته ای مخت داغ کرده. من ذاتاً آدم خونسردی بودم…اما خونسردی دایی عجیب و غریب بود…! -مخم داغ نکرده دایی..شما خودت رو بذار به جای من…چیکار می کردی؟ خندید…وقت خنده بود؟ -لازم نیست من جای تو باشم…تو جای خودت باش و یه لحظه این چیزایی رو که می گم تصور کن…قول می دی بدون فکر کردن…و مثل همیشه رک جوابم رو بدی؟ نفسم را محکم از طریق بینی به بیرون فوت کردم. -آره. -خوبه..می خوام قشنگ صحنه سازی کنی.فکر کن تو سایتی…نصفه شب از کانکست میای بیرون…شاداب رو تو بغل مردی می بینی که از قضا قبلاً یه احساسی هم بهش داشته…مثلاً دیاکو…!تو از گذشته شاداب خبر داری…کاملاً بهش اعتماد داری…خیلی خوب می شناسیش..از علت این بغل کردن هم هیچ اطلاعی نداری…فقط می بینی که دختر مورد علاقت…تو بغل یه مرد دیگه ست…عکس العملت چیه؟ به جای جوشیدن،خون در عروقم یخ بست. -می کشمش. صدایی که این کلمه را گفت نشناختم…من بودم؟از خنده دایی به خودم آمدم. -پس چه شانسی آوردی که هنوز زنده ای. گیج بودم..دایی با من چه می کرد؟ -چیه؟مرگ فقط واسه همسایه خوبه؟فقط ما مردا غیرت داریم؟فقط ما حق داریم زنمون رو واسه خودمون بخوایم؟اونا حق ندارن؟ نگاه سرگردانم را توی صورتش چرخاندم…ضربه ای به بازویم زد و گفت:
شاداب: دانیار برگشته بود…! صدایش را شنیدم و یخ کردم…با مهندس سهرابی احوالپرسی کرد و من اینور دیوار..پشت در بسته…همزمان با ضربان های وحشی و بی ملاحظه قلبم سراپا گوش شدم…می خواستم دور و نزدیک شدن قدمهایش را بسنجم…آیا به اتاق من می آمد؟ نیامد…!اما نیامدنش باعث نشد که انقباض تنم از بین برود…دستانم بی حس و لرزان شده بود…سعی کردم سرم را به کار گرم کنم…اما آنقدر سرد بودم که با کار هم گرم نمی شدم…چند قدم توی اتاق راه رفتم..تا دانیار از این شرکت خارج می شد از شدت دلهره می مردم.نوای آرام موبایلم در فضا پخش شد…نفس عمیقی برای کنترل لرزش صدایم کشیدم و جواب دادم. -بله؟ -سلام. نمی شناختم..خودم را برای "نخیر اشتباهه" گفتن آماده کردم. -بفرمایید؟ -اسماعیلی هستم.می شناسی؟ -نه…با کی کار دارین؟ -با شما…شاداب خانوم. حافظه درگیرم جرقه زد…این صدا آشنا بود. -شما؟ -گفتم که..اسماعیلی هستم…دایی دانیار. رویش دو شاخ را روی سرم حس کردم. -شناختی؟ نشستم و پاهایم را به م چسباندم.با من چکار داشت. -بله. باید احوال پرسی می کردم؟ -می خوام باهات حرف بزنم.میشه؟ چرا اینقدر ترسیده بودم؟چرا از این مرد می ترسیدم؟حتی جرات نکردم بپرسم "در چه مورد"؟ -اگه می تونی بیا به این آدرسی که می گم. صدایم را صاف کردم. -الان؟ -آره..البته اگه می تونی. حتی اگر نمی توانستم هم می رفتم…کنجکاوی و استرس دست به دست هم داده بودند و … -آدرس رو بگم؟ یادداشت کردم. -منتظرتم..فقط این یه ملاقات خصوصیه…دانیار نباید خبردار بشه. چشمی گفتم و تماس را قطع کردم.برگه مرخصی را دستم گرفتم و به اتاق سهرابی رفتم.قبل از گشودن در دستی به مقنعه ام کشیدم وبسم اللهی بر لب راندم و وارد شدم. از دیدن خنده ی روی لب دانیار دلم گرفت…و باور کردم که نبود من واقعاً به چشمش نیامده.آهسته سلام کردم.به محض دیدن من اخمهایش در هم رفت…نگاهم را دزدیدم و رو به مهندس سهرابی گفتم: -ببخشید..من یه کاری واسم پیش اومده…اگه اجازه بدین می خوام برم. از نگاه تیز دانیار بدنم سوزن سوزن می شد.مهندس سهرابی برگه را امضا کرد و گفت: -خدانگهدار. زیرلب تشکر کردم و بدون حتی یک نیم نگاه به دانیار از اتاق بیرون آمدم و نفس خفه شده ام را آزاد نمودم. سفره خانه ای سنتی و دنج محل ملاقتم با دایی بود…چشم گرداندم و پیدایش کردم و با طمانینه به سمتش رفتم.بلند شد…با شرمندگی گفتم: -بفرمایین تو رو خدا. نشستیم…از آخرین باری که دیده بودمش مریض تر..خسته تر و نحیف تر به نظر می رسید…اما جذبه چشمانش همان بود…همان میدان مغناطیسی قوی که هیچ راه گریزی برای هیچ ذره باردار و بی باری باقی نمی گذاشت.چشمانی که شباهت عجیبی به چشمان دانیار داشت…همانقدر سرد..همانقدر خالی…همانقدر نافذ… -خوبی دخترم؟ "دخترم" گفتنش کمی دلم را گرم کرد و از نگرانی ام کاست. -ممنون.شما چطورین؟ شالش را دور گردنش محکم کرد. -خوبم. مثل دانیار جواب احوال پرسی را با "خوبم" می داد نه تشکر و تعارف. -چی می خوری؟ مگر چیزی از این گلو پایین می رفت؟ -فقط یه کم آب. برای خودش چای سفارش داد و برای منهم آب. -خب…حتماً کنجکاوی علت این ملاقات یه دفعه ای رو بدونی.درسته؟ انگشتانم را درهم قفل کردم. -بله. اشعه نگاهش از پوست و گوشت نفوذ می کرد و به اعصاب می رسید. -خودت نظری نداری؟ از لحظه ای که زنگ زده بود هزار جور فکر و خیال کرده بودم.اما گفتم: -نه متاسفانه. پوزخند ناباورش هم مثل دانیار بود. -خب پس بهتره بریم سر اصل مطلب. این قلب من تاب نمی آورد..این ضربات را تاب نمی آورد..این نگاه خیره و ترسناک را تاب نمی آورد. -هنوز دیاکو رو دوست داری؟ به صورت کاملاً ناگهانی گلویم قفل شد و آب دهانم به جای مری در نای ریخت…همه رفلکس ها برای برگرداندن این ماده اضافی از درون مجرای هوا، بسیج شدند و به تقلا افتادند.سرفه های شدید اشک به چشمم آوردند.لیوان آب را از دستش قاپیدم و به زحمت چند قلپ خوردم…و بالاخره آرام گرفتم. -بهتر شدی؟ به صورت خونسردش نگاه کردم…این موجود عجیب کی بود؟ -ممنون…بهترم. -خوبه…پس دوباره تکرار می کنم…هنوز دیاکو رو دوست داری؟ پدرزن دیاکو…پدر دختری که همسر دیاکو بود…عجیب ترین سوال دنیا را از من می پرسید. -منظورتون رو متوجه نمی شم. لبخند زد. -ببین دخترم…من نیومدم اینجا که اذیتت کنم یا بازخواستت کنم یا سرزنشت کنم یا هرچیز بد دیگه ای…آروم باش و جواب سوالام رو رک بگو..بدون حاشیه…بدون نگرانی.باشه؟تو هنوز دیاکو رو دوست داری؟ دوست داشتم؟ -بله…اما مثل یه برادر. لبخندش تمام تلاش مرا به استهزا گرفته بود. -البته بعد از ازدواجشون رو می گم…بعد از اون فقط یه برادر بودن واسه من.
لبه جدولی نشستم و پاهای خسته ام را دراز کردم…موبایلم را از جیب کیفم بیرون آوردم…دانیار زنگ زده بود..به اسمش لبخند زدم…اسمی که روز اول به نظرم عجیب و نامتعارف آمده بود و حالا آشناترین حروف دنیا را داشت…دیگر قهر نبودم…دلخور نبودم…مهم نبود که بودم و نبودم برایش اهمیت نداشت…مهم این بود که بود و نبودش برایم مهم بود…! حالا که می خواست برود…حالا که او را هم از من می گرفتند…نمی خواستم قهر باشم…دلِ تنگم از همین حالا تنگ تر هم شده بود…برای نگاه های گوشه چشمی اش…برای رک گویی های همیشگی اش…برای بودنهای مداوم و بی منتش…برای "خوشحال" گفتنهای شیطنت بارش…برای چک کردنهای از سر غیرتش…! می خواست برود…می خواستند او را هم از من بگیرند…از منی که به نفس کشیدنش زیر آسمان این شهر هم راضی بودم..حتی اگر نمی دیدمش..حتی اگر قهر بود..حتی اگر بداخلاق بود…اما بود…می دانستم هست…و آرامم می کرد…و حالا همین را هم از من…می گرفتند.دکمه تماس را زدم…با اولین و دومین بوق جواب نداد…و سومی را هم رد کرد.خوشبینانه اش این بود که نمی توانست حرف بزند.بدبینانه اش…نمی خواست حرف بزند. دستم را روی صفحه گوشی کشیدم و به روز اولی که دیدمش اندیشیدم…چقدر از نگاهش سردم شده بود…تبسم چه می گفت؟خفاش شب…با بغض خندیدم…گفته بود آدم توی تجاوز هم باید شانس داشته باشد…گفته بود اینکه قناری شب است…دستم را جلوی دهانم گرفتم…یاد روزی افتادم که برایم مسئله حل کرد…تشکر کردم..جواب نداد…هق زدم..پیرهنی که برایش دوختم…تولدی که برایش ترتیب دادم…آن شب چه حالی از من گرفته بود…یاد روزی افتادم که دیاکو کیمیا را بغل کرد و برد…و دانیار رسیدگی به حال خراب مرا به بودن کنار برادرش ترجیح داده بود…یاد روزی که مرا به کثیف ترین جگری شهر برد و خوشمزه ترین جگر دنیا را به من داد…یاد روزهایی که دیاکو بستری بود و ما روی نیمکت های بیمارستان کنار هم چرت می زدیم…یاد وقتی که دیاکو رفت…جاده کنار فرودگاه…آنجایی که ایستادیم و من برایش تمام زندگی ام را روی دایره ریختم…و او مردانه کمر به حل مشکلات زندگی من بست و یکی یکی گره های زندگی ام را از هم گشود…یاد روزی که دیاکو مرد…شوکری که به تنش زدم…شیشه هایی که تکه تکه از دستش بیرون آوردم…سری که در آغوش گرفتم…اشک هایی که کنارش ریختم…اشک هایی که با هم ریختیم…یاد روزهایی که با هم کوه می رفتیم…من از شدت دلتنگی سر به زانویش می گذاشتم و او برای آرام شدنم عکس دیاکو را هدیه می داد…یاد روزی که دیاکو برگشت…با نشمین…و او تنها برادرش را تنها گذاشت و به داد من از دست رفته رسید…یاد شبی که با مظلومیت گفت تو با دیاکو مشکل داری گناه من چیه؟یاد شبی افتادم که مجبورم کرد درس بخوانم…با زور و عصبانیت و فریاد و بهترین نمره عمرم را برایم به ارمغان آورده بود…!یاد روز عروسی دیاکو…و آغوشی که مثل دیاکو از سر تصادف نبود…آغوشی که برای امنیت دادن آمده بود…به نیت آرام کردن…کتی که به خاطر گرم کردن من دورم پیچیده شد…حمامی که به خاطر سرما نخوردن من آماده شد…شیر خشک بدطعمی که به خاطر من درست کرد…اشکهایم بی محابا می ریختند…دانیار در تمام عمرش برای چند نفر شیر گرم کرده بود؟فقط من…مطمئن بودم…فقط من…!یاد ساعتهایی که برای ارشدم..برای طرح کشیدنم..برای کار یاد گرفتنم وقت می گذاشت…دانیار برای چند نفر اینهمه صبور بود؟برای چند نفر از وقت خودش می زد؟هیچ کس…به خدا هیچ کس…!یاد سایت افتادم…یاد نگرانی اش..یاد فریادهای ناشی از مسئولیتش…یاد رگ بیرون زده غیرتش…سینه ام از شدت فشار درد گرفته بود…برایم پماد آورد…می خواست مطمئن شود خوبم…مهتا را هرچه که بود رها کرد و پیش من آمد…دانیار برای چند نفر نگران می شد؟برای چند نفر پماد می برد؟من چه کرده بودم؟از اتاقم بیرونش کردم…گفتم به من دست نزن…دست همیشه حمایتگرش را پس زده بودم..دلش را شکسته بودم…صورتم را با دستانم پوشاندم…من بدون دانیار چه باید می کردم؟چطور می خواستند او را از من بگیرند؟چطور می توانستند اینقدر بی رحم باشند؟شاداب بی دانیار چه می کرد؟چطور طاقت می آورد؟ گوشی ام لرزید…مثل چانه ام..مثل دستهایم…اشکهایم را پاک کردم…نمی خواستم بفهمد گریه می کنم…نمی خواستم بیشتر از این اذیتش کنم…نمی خواستم بیشتر از این… -سلام. دلم حتی برای نفسهای پشت تلفنش هم تنگ شده بود. -سلام. بداخلاق بود…با خود فکر کردم که دیگر خوش اخلاق ها را دوست ندارم…بداخلاق ها دوست داشتنی تر بودند….پرحرف ها را هم دوست نداشتم..کم حرفها قابل اعتمادتر بودند. -خوبی؟ -خوبم.زنگ زدم جواب ندادی.کجایی؟ کجا بودم؟ -یه پارک…نشستم لبه جدول…
به سقف نگاه کردم..آخرش کجا بود؟ دراز کشید…خم شدم و پتو را روی تنش مرتب کردم…با چشمانش لبخند زد…نتوانستم جوابش را بدهم..راه خروج را در پیش گرفتم..قبل از اینکه پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم..ماسک را برداشت..چشمکی زد و گفت: -همه چی بین خودمون می مونه…بین من و تو… با این مرد…زبانم خسته نمی شد…! -راستی…زنگ بزن وخرابکاری امروزت رو از دلش در بیار… بالاخره توانستم لبخند بزنم…!به اتاقم برگشتم…مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم…صدای ظریفش که توی گوشم پیچید چشمانم را بستم… -سلام. دلخور هم که بود..باز برای سلام پیش دستی می کرد. -احوال خوشحال خانوم؟ آه کشید. -ممنون..شما خوبین؟ دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید. -خوبم…چه خبر؟چیکار می کردی؟ -هیچی..داشتم با تبسم حرف می زدم…قرار فردا رو کنسل کردم. دلخور هم که بود…نصف و نیمه حرف نمی زد…بچه بازی در نمی آورد. -کنسل واسه چی؟ -خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟ ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند…یادم نبود… -آها..آره…باید بری. دوباره آه کشید..یعنی خرید اینقدر برایش مهم بود؟چه خوب که لبخند مرا نمی دید. -اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی..خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت. برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم…باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد. -راست می گین؟ کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم. -آره. -ولی آخه… -آخه چی؟ -فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردی خوشتون بیاد..می ترسم اعصابتون خرد شه… پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم: -آره..خوشم نمیاد…اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم. با ذوق تکرار کرد: -راست می گین؟ کاش می توانستم نرنجانمش…کاش اینقدر با بزرگواری و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد. -مگه ما دوست نیستیم؟ خندید. -هستیم. مثل من نه فکر کرد…نه ترسید…نه تردید داشت… -پس پنج میام دنبالت. -کارای آخر سالتون چی میشه؟ به جای خودش شیطان هم بود. -برو بچه…به خودت متلک بنداز… خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند. -به آدمای بداخلاق بایدم متلک گفت. چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و برای خودم داشته باشم؟ -با آدمای بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد…چون اگه عصبانی بشن… حرفم را برید: -توپ تانک فشفشه… روی دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم…فقط به صدایش…نه به حرفهایش…دایی راست می گفت…آرامش با زن معنا پیدا می کرد…با زنی مثل شاداب..!
شاداب: چهره جدیدی از دانیار حاتمی…!مردی که تحمل و صبر فوق العاده ای داشت..می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید کردن متنفر است…خوب هم می دانستم…اما اصلاً نتوانستم این انزجار را درونش ببینم..خوش اخلاق نبود…نمی خندید…و گاهی آنچنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم…اما بردبارانه…پا به پایم…مغازه به مغازه آمد و حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت…احساس خوبی داشتم…حس وجود یک مرد که هرچند اخمو…اما مراقبم بود…مردی که علی رغم باورهایم…احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دری عبور نمی کرد…دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور نشوم و یا بازویی که با فاصله روی کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه ای که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه محفوظ بمانم.تجربه قشنگی بود…تجربه خرید با یک مرد..مردی که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند…از شامه تیز شده ام برای ذرت مکزیکی گرفته…تا نگاه شیفته ام روی یک مانتوی فیلی رنگ.جالب بود…بودن با مردی که چشم روی چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهای رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد…و جالب تر بود داشتن توجه مردی که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندی شده بود…! و تمام اینها..وقتی اسم دانیار را با خودشان یدک می کشیدند عجیب تر هم می شدند…حتی برای منی که اینقدر خوب می شناختمش. -با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه…برو بپوشش. با قاشق ذرت ها را بهم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود. -نه نمی خوام…لازم ندارم. لازم داشتم…خیلی چیزها لازم داشتم…تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی "یک" های دیگر گذرانده بودم…اما باید برای کنکور شادی پول پس انداز می کردم…برای کلاسهایش…کتابهایش…می خواستم بهترین را قبول شود..همان که آرزویش را داشت…دندان پزشکی.! سرش را نزدیک صورتم آورد…صدایش پر از وسوسه بود. -پوشیدنش که ضرر نداره.داره؟ قاشق پر از ذرت را توی دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن مانتوی فوق العاده هم فکر کردم…قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت..داشت؟ صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم..آخر روی شیشه چسبانده بودند"ورود با خوراکی ممنوع"…گاهی که وقت می کردم و سرم را بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روی لبانش می دیدم…نه اینکه لبخندش تازه باشد..نه…انتظارش را در چنین شرایطی نداشتم…که اینگونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جای غر زدن…اینطور زیر پوستی لبخند بزند.با دهان پر سرم را تکان دادم به این معنی که "چه شده؟به چه می خندی؟"ابرویی بالا انداخت و گفت: -ناهار نخورده بودی..درسته؟ یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته…! با دستمال دور دهانم را پاک کردم و گفتم: -چرا…ویفر خوردم. دستش به سمت مقنعه ام آمد..درزش را نشانه گرفته بود..اما پشیمان شد..دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد. -چرا هیچی نگفتی کوچولو؟ سختگیری اش را با این همراهی جبران کرده بود…به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم: -آخه خرید واجب تر بود. ظرف خالی را توی سطل زباله انداختم…دستمال را روی دستانم کشیدم و ادامه دادم: -بریم؟ این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم…این رنگی که حس سیاهچال های مخوف را به انسان القا نمی کرد. از بین رنگهای مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم: -این خوبه؟ پارچه اش را لمس کرد و گفت: -چرا مشکی؟فکر کردم اون رنگ رو دوست داری. کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم: -آره..ولی آخه خیلی تو چشمه..مشکی سنگین تره. دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روی رگال برداشت و گفت: -اول اینکه سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون…دوم اینکه این رنگ خیلی هم متینه…بعدشم مگه تو چند سالته که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟ ذوق کردم…مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم: -شما اصلاً شبیه کردا نیستینا…! خندید و گفت: -اینقدر حرف نزن وروجک…سایزت همینه؟ فروشنده ای آن نزدیکی ایستاده بود.بلند پرسیدم: -آقا این اندازه من میشه؟ پسر جوان جلو آمد…نگاهی به اندام من کرد و گفت: -نه خانوم…بزرگه…ماشالا شما هم که باربی…این سایزتونه… دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت: -یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟ با تعجب گفتم: -چی شده مگه؟ سرش را تکان داد و گفت: -مهندس مملکت رو ببین…! دم اتاق پرو چینی روی بینی ام انداختم و گفتم: -حرفم رو پس می گیرم…از صد فرسخی داد می زنین که کُردین! آهسته هلم داد و جدی و با تحکم گفت:
شاداب: -مگه نگفتی جیگر؟اینم جیگر..چرا نمی خوری؟ اشتهایی برایم مانده بود؟اشتهایی برایم گذاشته بودند؟ -من سیر شدم..خودت بخور… گازی به لقمه توی دستش زد..چقدر خونسرد و راحت و بی خیال بود… -نمی دونستم با نگاه کردن به جیگر هم میشه سیر شد. من چه احمق و ساده بودم…چقدر راحت وابسته می شدم..چقدر راحت دل می دادم..چقدر با این احساسات رقیقم آسیب پذیر شده بودم. -خب تعریف کن ببینم..این ده روزه که من نبودم چیکار کردی؟ نان جلوی دستم را ریز ریز کردم و گفتم: -هیچی…درس..کار..مثل همیشه… نوشابه اش را سر کشید و گفت: -شوهر پیدا نکردی؟ هرچه رنجش داشتم توی چشمم ریختم و گفتم: -چرا..اونم نه یکی…ده تا… ابروهایش را بالا داد و گفت: -هوم..آفرین…اکتیو شدی…ملاکت واسه انتخاب این ده تا چی بود؟ با حرص گفتم: -اینکه شبیه تو نباشن. آنقدر بلند خندید که همه برگشتند و نگاهمان کردند. -نه..خوشم اومد…ملاکت کاملاً درسته.کار و بارشون چیه؟ چقدر بدجنس بود…چقدر بی عاطفه بود…چقدر بی احساس بود…چرا نمی فهمید که رفتنش را نمی خواهم؟چرا نمی دید چقدر حالم بد است؟ -واست دعوت نامه می فرستم…خودت بیا و ببین…البته اگه پیدات کنم! ظرف جلوی دستش را کنار زد و گفت: -وای چقدر خوردم…بریم یه کم قدم بزنیم. اصلاً حواسش به من و حرفهای پر کنایه ام بود؟ بی هیچ حرفی برخاستم و فکر کردم من هرگز اجازه ندادم از سر میزی گرسنه برخیزد..حتی اگر اشتها نداشت و او… -میشه بگی علت این اخما چیه؟ به زن و مردی که از کنارمان..خندان و دست در دست هم رد شدند نگاه کردم و گفتم: -هیچی… تنه ی آرام و نامحسوسی به تنه ام زد و گفت: -اگه دوست داری می تونم اجازه بدم واسه همین یه بار دستم رو تو خیابون بگیری…ممکنه دیگه هیچ وقت همچین افتخاری نصیبت نشه…! بخشنده شده بود…روشنفکر شده بود…قبل ترها دوست نداشت کسی آویزانش باشد…! -نه..نمی خوام…نگهش دار واسه اونایی که داری می ری پیششون…! نگاهش گزنده بود..مثل حرفهای من که این روزها بی اجازه از من تلخ شده بودند و بودار…! -تازگیا دست به متلکت خوب شده ها..! آه کشیدم…دیگر توان دعوا نداشتم. -بیا اینجا بشین ببینمت. نشستم تا ببیند…که نمی خواهم برود…. -منو نگاه کن. نگاهش کردم…دلم برای جزء جزء صورتش تنگ می شد. -چرا نمی گی چی تو دلته؟چرا نمی گی از چی ناراحتی؟ گفته بودم؟واضح تر هم مگر می شد؟من نمی خواستم دانیار برود. -به خاطر رفتن من ناراحتی؟آره؟ کف دستانم را روی پاهایم گذاشتم و گفتم: -عیبی نداره..عادت می کنم. -به چی عادت می کنی؟ چرا اذیتم می کرد؟چرا از عذاب دادن من لذت می برد؟ -به نبودنت. صدایش آرام شد..ملایم تر از هر وقتی. -به من نگاه کن. چه اصراری داشت که چشمان خیسم را ببیند؟ -شاداب با توام..تو چشمام نگاه کن. چرا امشب..همین امشب باید اینقدر رنگ قهوه ای چشمانش خودنمایی کند؟ -اگه یه راهی باشه واسه نرفتن من…یه راهی که شاید سختت باشه…شاید اذیتت کنه…اما تنها راه ممکن باشه…حاضری امتحانش کنی؟حاضری به خاطر من سختیش رو به جون بخری؟ چشمانم درگیر دو دو زدن مردمکهایش شد…راهی برای نرفتن دانیار؟ -حاضری به خاطر من اون راه رو بری؟ دهان باز کردم….دستش را نزدیک لبهایم آورد. -نه..فکر کن…زود جواب نده… آرام آستین تا خورده پیراهنش را گرفتم و دستش را پایین کشیدم و گفتم: -حاضرم..! چشمانش درخشیدند…برای اولین بار از زمانی که می شناختمش..درخشش چشمانش را دیدم. -مطمئنی؟ به قلبم رجوع کردم…من به دانیار اعتماد داشتم…مرا به بیراهه نمی کشید…شاید راهش سخت بود..اما بیراهه نبود…! -آره. بی توجه به آدمهای دور و برمان…نزدیکم شد و بازوهایم را در دست گرفت و نگاه نافذش را میخ کرد و توی چشمانم فرو برد. -ممکنه اذیت شی…ممکنه ناراحت شی..ممکنه بهت فشار بیاد…ممکنه چاله چوله های زیادی سر راهت باشه…با وجود اینا حاضری؟ نمی دانستم چه می گوید و از چه حرف می زند..فقط می دانستم یک راه است برای اینکه دانیار نرود. -خب…مگه تو نیستی؟ مهربان ترین لبخند دنیا را زد و گفت. -هستم. آرام گرفتم..دانیار که بود از هیچ جاده ای نمی ترسیدم….منهم لبخند زدم و گفتم: -حاضرم. فشار دستش را برداشت…اما نگاهش را نه…!پرسیدم: -حالا بگو باید… انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت و گفت: -هیش..هیچی نگو..الان نه…بعداً در موردش حرف می زنیم.فقط قول بده که بهم اعتماد می کنی… خنده از ته دلم محکم ترین قول بود…و نگاه گرم و خاص دانیار آرامش بخش ترین مسکن دنیا…دستانم را بغل زدم و به تهران نگاه کردم…تهرانی که با دانیار دیگر قفس نبود….زیر چشمی نگاهش کردم…او هم به تهران نگاه می کرد…هرچند بدون لبخند…اما او هم آرام بود…فاصله مان را کمی کمتر کردم…همین سانتی مترها را هم نمی خواستم… دستش را روی نیمکت گذاشت..پشت من…این لبخند تا کجا می توانست کش بیاید؟ -والله که شهر بی تو مرا حبس می شود…!
دانیار: دایی بلند خندید و گفت: -پس طاقت نیاورد و لو داد. حوله را روی موهای خیسم مالیدم و گفتم: -نه..اسمی از شما نیاورد…ولی من فهمیدم اون حال خراب از کجا آب می خوره.من موندم سربازای عراقی با چه جراتی با شما می جنگیدن…دختر بیچاره داشت سکته می کرد. دایی چشمکی زد و گفت: -تو هم دست کمی نداری…بهترین استفاده رو از بدترین شرایط اون کردی…استادی هستی و رو نکرده بودی..! حوله را دور گردنم انداختم…رو به رویش نشستم و گفتم: -چی شد که تصمیم گرفتین باهاش حرف بزنین؟مگه نگفتین این ازدواج رو قبول ندارین؟ با انگشت شست و اشاره گلویش را ماساژ داد و گفت: -اگه قرار باشه این طفل معصوم رو اذیت کنی…نه قبول ندارم…اگه ببینم داری بهش ظلم می کنی قول می دم خودم طلاقش رو بگیرم. خیسی صورتم را پاک کردم و گفتم: -شما هم به انجمن طرفداران شاداب پیوستین؟ به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت: -نگرانشم…! با حسرت به میز نگاه کردم..دلم می خواست پاهایم را رویش بگذارم. -نگران چی دایی؟سیخ داغ که نمی کنم تو چشمش. دایی پوزخند زد. -یعنی همینکه سیخ داغ نکنی تو چشمش، شوهر ایده آلی هستی؟هرچند که…می دونم به محض اومدن دیاکو به ایران این کار رو هم می کنی. این چیزی بود که خودم را هم اذیت می کرد. -دانیار تو واقعاً با این قضیه کنار اومدی؟ کنار نیامده بودم…کنارش گذاشته بودم. -نمی دونم دایی…سعی می کنم بهش فکر نکنم. -خب اینجوری که فقط صورت مسئله رو پاک می کنی…الان کله ت داغه…فقط می خوای شاداب رو بیاری تو خونه خودت…اما بعدش چی؟دیاکو بالاخره میاد ایران…اون موقع می خوای خون این دختر رو بریزی تو شیشه؟ دایی حال خوشم را زایل کرد…مگر خودش نگفته بود نباید به خاطر این مسائل از کسی که دوست دارم دست بکشم؟ -می دونم سخته دایی…اما من به دیاکو اعتماد دارم..به شاداب هم…حداقل مطمئنم این دو نفر بهم خیانت نمی کنن. -بحث خیانت نیست دایی…معلومه که دیاکو بهت خیانت نمی کنه…اما اون حس موذی درون خودت رو چیکار می کنی؟ببین…من امروز به بدترین شکل ممکن اون دختر بیچاره رو تحت فشار گذاشتم…فقط دنبال یه نشونه بودم که اونو به دیاکو وصل کنه…هرچی بهونه آورد به دلم ننشست…اما جمله آخرش خیالم رو تخت کرد…گفت حاضر نیست با مردی باشه که یه بار پسش زده…حس کردم اینو از ته دلش گفت…اما اینا باعث نمیشه که تمام حسش رو به دیاکو از دست داده باشه…اولین آدمی که دلت رو می لرزونه تا ابد تو ذهنت می مونه…همه تو زندگیشون این تجربه رو دارن…تجربه اولین طپشهای تند قلب…به کسی هم نمیشه ایراد گرفت…به هر حال هر سن و سالی حال و هوای خودش رو داره…ملاک های خودش رو داره…مشکل اینجاست که در مورد تو…اولین طپشهای تند قلب زنت واسه برادرت بوده…با اخلاقی که ازت سراغ دارم…و با اون دختر مظلوم و عاطفی که امروز دیدم…نگرانم…! اعصابم بهم ریخت…رسماً بهم ریخت… -دایی مگه خودت نگفتی… میان حرفم پرید. -من می دونم چی گفتم…الانم حرفم همونه…می گم مبادا اون تعصبات الکی باعث شه کسی رو که دوست داری از دست بدی..مبادا باعث شه کسی رو که دوست داری شکنجه بدی…مبادا باعث شه یه دختر پاکدامن رو به خاطر حساسیتات متهم کنی…می گم که حواست رو جمع کنی…می گم یه وقت از صبر و سکوت اون دختر سوءاستفاده نکنی..یه وقت به دور بازو و کلفتی گردنت متوسل نشی…یه وقت به اینهمه مظلومیت ظلم نکنی…حرفم اینه…چون وجدانم درگیره…چون پای منم گیره…چون اون دختر مثه تموم دخترای این کشور واسم عزیزه…نمی تونم اجازه بدم خواهر زاده من بدبختش کنه…اینایی که می گم اتمام حجته دانیار. نگرانی های دایی نگرانی های منهم بود…اما… -من شاداب رو دوست دارم دایی… بدون هیچ تعارفی گفت: -دیاکو رو هم دوست داشتی..اما پدرش رو در آوردی…تازه دیاکو مرده..قویه…تحملش نهایت نداره…اما این دختر عین شیشه شکننده ست..طاقت درشتی و بی توجهی و بی محبتی رو نداره…حتماً خودت اینا رو بهتر از من می دونی… نیشخندی زدم و سکوت کردم..چقدر تصور همه از من وحشتناک بود…حتی دایی…که خودش دانیار بود.بلند شدم و گفتم: -فعلاً که معلوم نیست جواب شاداب چی باشه…هنوز نمی دونه راه حل و پیشنهاد من چیه…بعیدم می دونم به این راحتیا قبول کنه… برخاست..دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -جواب مثبت گرفتن از اون با من…رو سفید کردن من با تو…قبوله؟ دایی چه می دانست که اینقدر نگران بود؟
شاداب: قبل ترها اینطور نبودم…به خاطر اضطراب، کف دستانم اینهمه عرق نمی کرد…اینطور خیس آب نمی شدم…لرزش بود..گریه بود…بغض بود اما این عرقهای کف دست..آنهم به این شدت نه…! دستمال را محکم به پوست دستانم کشیدم…از صبح که دانیار گفته بود دایی اش می خواهد مرا ببیند تا همین الان که رو به رویش نشسته بودم تمام آب بدنم حرام این عرق کردنها شده بود…کاش حداقل زودتر حرفش را می زد و راحتم می کرد این…این مرد مخوف. با چشمان منتظر نگاهش کردم..حرفم را خواند و ماسک را از روی دهانش برداشت و پرسید: -چقدر از جنگ می دونی؟ جا خوردم..انتظار هرچیزی را داشتم به جز جنگ..! دستمال را توی مشتم گلوله کردم و جواب دادم: -تا قبل از اینکه آقای حاتمی و دا…آقا دانیار رو بشناسم زیاد نمی دونستم. با کش ماسکش بازی کرد و گفت: -حوصله داری منم یه کم واست تعریف کنم؟ سریع گفتم: -خواهش می کنم…اختیار دارین. یعنی این ملاقات برای حرف زدن در مورد جنگ بود؟ -البته از روزای جنگ که نه…اون روزا دیگه گذشته..می خوام از روزای بعد از جنگ بگم که هنوزم ادامه داره.خوب گوش می دی؟ -بله..گوشم با شماست. با انگشت شست و اشاره چشمانش را مالید و گفت: -یکی از رفقای من…تهرانی بود اتفاقاً…موجی شد.می دونی که موجی چیه؟موج انفجار؟ با سر تایید کردم. -وقتی برگشت خونه…حدود یه ماه بعد…زنش طلاق گرفت…بچه هاشم با خودش برد و این دوست ما رو بی کس و کار ول کرد و رفت…پدر و مادرشم در قید حیات نبودن…بقیه اعضای فامیل تصمیم گرفتن بذارنش تو یه آسایشگاه روانی…من تا وقتی ایران بودم می رفتم بهش سر می زدم… چهره اش در هم فرو رفت..چهره ی همیشه خونسردش. -اونقدر بهش آرامبخش می زدن که هیچی نمی فهمید…یه بار از دکترش پرسیدم یعنی اینقدر حالش بده که نمی ذارین دو دقیقه بیدار بمونه؟اونم یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: -از یه آسایشگاه دولتی با اینهمه مریض و اینهمه کمبود نیرو چه انتظاری داری؟یه پرستار بیست و چهار ساعته رو نگهبان یه دیوونه کنم؟ دستش را روی دهانش کشید…پیشانی اش کم کم قرمز می شد… -حیف که نمی تونستم رو یه ایرونی شمشیر بکشم..وگرنه به ولای علی…همونجا… حرفش را خورد. -جوابش رو ندادم…چی می گفتم؟حرفی نداشتم…اگرم داشتم مثل میخ آهنی بود و سنگ…مثلاً اگه می گفتم این دیوونه به خاطر تو و زن و بچه ت اینجوری شده فایده ای هم داشت؟اگه می گفتم اون موقع که تو توی خونه خودت در آرامش بودی و غرب و جنوب ایران زیر رگبار خمپاره بود…این دیوونه وسط موج انفجار گیر کرد اما تانک دشمن را با آر پی جی زد…متحول می شد؟اگه می گفتم موشک دوازده متری رو توی کوچه نُه متری..رو سر غیر نظامیا آوار می کردن و تو فقط توی تلویزیون اخبار پیروزیهای پی در پی و موفقیتهای آنچنانی و شکست دشمن رو می شنیدی…غیرتش به جوش می اومد؟نه…فقط یه پوزخند می زد و مثل خیلیای دیگه می گفت می خواست نره…مگه مجبورش کرده بودن؟گیرم که خوزستانم مال عراقیا می شد.ما چی از دست می دادیم؟…اوف…بگذریم…اون بنده خدای دیوونه..زیاد دووم نیاورد…مرد…بهتر بگم..راحت شد..! هرچند منظورش را نمی فهمیدم..ولی دردی که در کلامش نشسته بود…دل مرا هم به درد می آورد.سرفه برای چند لحظه امانش را برید اما مقاومت کرد و ادامه داد. -یکی دیگه از رفقا وقتی اومد جبهه جوون بود و مجرد…چه قد و بالایی هم داشت…مثل هنرپیشه ها…چی می گین شما..مدل..مانکن…!اما وقتی برگشت از گردن به پایین فلج بود…فقط می تونست سرش رو تکون بده..اونم خیلی کم…خدا می دونه چقدر واسه اون همه جذابیت مردانه که اونجوری خاک شده بود حسرت خوردم…اما خبر عروسیش عین بمب تو سرم منفجر شد…نمیتونستم باور کنم.مگه می شد؟رفتم سراغش…دیدم نه بابا..انگار واقعیت داره…اتفاقاً خانومش خیلی هم کدبانو و با کمالات بود و از همه مهتر بدون هیچ نقص جسمانی و البته زیبا…!سر به سرش گذاشتم…گفتم ایولا مجید…خوب زرنگی…خانومش نذاشت جواب بده و بلافاصله گفت: -من زرنگتر بودم که تونستم راضیش کنم با من ازدواج کنه. دروغ بگم؟کلی ادعا داشتم که تا اونجایی که تونستم عراقی نفله کردم…به زور بازو و قدرت نشونه گیریم می بالیدم…انگار کل افتخار اون جنگ به نام من بود…اما اون دختر کم سن و سال…بدجوری منو زمین زد…بدجوری فتیله پیچم کرد…بدجوری دماغمو به خاک مالید…تازه فهمیدم غیرت یعنی چی…از خود گذشتگی…فداکاری یعنی چی! تازه فهمیدم جنگ یعنی چی..مردی و مردونگی یعنی چی…تازه فهمیدم دشمن اصلی خودمم…نفسم..غرورم…تازه فهمیدم باید جنگ رو اول از همه با خودم شروع کنم..خودمو نفله کنم…خودمو خاک کنم..شاید به مقام اینطور زنی برسم…شاید…!
این دیگر چه سوالی بود؟کمی دستپاچه شدم. -خب…من..شرایطم فرق داره..در این مورد نمی تونم نظر بدم. یه لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت: -چرا؟ به مردمک پیر شده چشمانش که به خاکستری می زد خیره شدم…این مرد چه می خواست؟حرف زدن در مورد خاطرات جنگ…حرف زدن در مورد مجروحین جنگی؟آنهم با من؟دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم: -میشه بگین علت این ملاقات چیه؟ گوشه لبش تکان خورد…مثل دانیار پوزخند نمی زد…اما مثل دانیار برای کشف خنده اش،میکروسکوپ الکترونی لازم بود. -علت ملاقات؟همین سوالی که پرسیدم.با دانیار ازدواج می کنی؟ پلک راستم پرید…دستم را رویش گذاشتم…نفسم هم…فکر کنم چند ثانیه ای بود که نفس می کشیدم. -می دونم خیلی بی مقدمه و ناگهانی بود…اما حرفی رو که باید می زدم گفتم…می تونی با یه مجروح جنگی…اونم از نوع روحیش..زندگی کنی؟ عضلات اطرافم دهانم یکی یکی منقبض می شدند. -شما چی دارین می گین؟ لبخند اینبارش را تمام افراد حاضر در رستوران دیدند. -دارم ازت خواستگاری می کنم…واسه دانیار..همین…! همین؟فقط همین؟بی اراده پرخاش کردم. -فکر می کنم سری قبل منو واسه برادر بزرگش خواستگاری کردین. گوشه چشمانش چین خورد…مثل دانیار…احساس بدی داشتم…تمام درونم پیچ می زد…دلم گواهی بد می داد. -هدفتون از این حرفا چیه؟دنبال چی هستین؟ چانه اش را خاراند و گفت: -هدف تموم حرفام همین بوده و هست…با دانیار ازدواج می کنی یا نه؟ می خواست مچم را بگیرد…مطمئن بودم…اما به چه نیتی و برای چه را نمی دانستم…چند روز پیش گفت با دیاکو ازدواج کن و حالا می گوید با دانیار…!از این بازی خوشم نمی آمد. -لازم نیست جواب قطعی رو الان بهم بدی…می تونی فکر کنی…من فقط می خوام بدونم می تونی به همچین چیزی فکر کنی؟ با حرص اما آهسته مشتم را روی میز کوبیدم و گفتم: -معلومه که نه..! دیگر دلم نمی خواست آنجا باشم..نمی خواستم با او حرف بزنم. -خب…یه دلیل می گی؟چرا نه؟ صدایم بالا رفت…نگاه بدگمان چند نفر را روی خودم حس کردم. -می دونین اگه دانیار بفهمه چه عکس العملی نشون می ده؟می دونین چقدر از این حرفا بدش میاد؟می دونین چقدر عصبانی میشه؟ با خونسردی انگشتش را روی ماسکش کشید و گفت: -نگران دانیار نباش…اون در جریانه. انگار با سوزن به تیوپم زدند. -منظورتون چیه؟ صندلی اش را جلو کشید و گفت: -به نظرت دانیار آدمیه که واسه انتخاب دیگران تره خورد کنه؟یا منتظر بشینه تا من واسش دختر پیدا کنم؟یا مثلاً اگه من بگم شاداب دختر خوبیه باهاش ازدواج کن..میگه چشم دایی جون..هرچی شما بگی؟ چرا نمی فهمیدم؟چرا حرفهایش را نمی فهمیدم؟چرا منظورش را نمی فهمیدم؟چرا اینقدر ذهنم کند شده بود؟چرا اینقدر گیج بودم؟ -دخترم…من به عنوان بزرگتر دانیار و به خواست دانیار اینجام.درخواست ازدواجش رو می پذیری؟ ازدواج؟با دانیار؟ مسخ و منگ گفتم: -ازدواج؟من و دانیار؟ عمیق نگاهم کرد. -آره…تو و دانیار… زمزمه کردم: -مگه میشه؟ خیرگی نگاهش اذیتم می کرد. -چرا نشه؟مگه نمی گی کنار اومدن با دانیار راحته؟مگه نمی گی خوب می شناسیش؟مگه نمی گی که همین الانم داری باهاش زندگی می کنی؟مگه شب و روزت رو باهاش نمی گذرونی؟مگه اینهمه وقت با کمترین تنش و مشکل کنارش نبودی؟خب!پس چرا رسمیش نکنیم؟ این بی انصافی بود…بی انصافی… -من و دانیار…با هم دوستیم…اون خودش می دونه که نمیشه. دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: -باشه..دوستین…ازدواج این دوستی رو محکمتر می کنه… مستاصل سرم را تکان دادم. -نمیشه…خودشم می دونه…نمیشه. بطری آب را به طرفم هل داد و گفت: -به خاطر دیاکو نمیشه؟ چشمم مثل گلویم خشک بود و می سوخت.صدایم مثل شمشیر مضرس شده بود. -نمیشه. گلویم را مالیدم و تکرار کردم. -نمیشه. از نگاه عجیبش می ترسیدم.ملایم و مهربان گفت: -باشه…نمیشه…خودت رو اذیت نکن. کیفم را برداشتم…نمی خواستم آنجا باشم. -فقط اگه بدونی اون راهی که دانیار در موردش حرف می زد همینه و اون دیگه حاضر نیست به این شکل دوستی ادامه بده…بازم همین جواب رو می دی؟ چانه ام لرزید…دانیار بی معرفت…دانیارِ… -آره. اینهمه آرامش و خونسردی را می توانستم بپذیرم..اما آن چین گوشه چشمش را نه…به چه می خندید؟ -یعنی به دانیار بگم شاداب نمی خواد با تو ازدواج کنه؟ چقدر شبیه دانیار بود…بی رحم…بی رحم..بی رحم… -بگین نمی تونه ازدواج کنه…! کش ماسک را پشت گوشش انداخت و گفت: -باشه دخترم…برو خدا به همرات…! متحیر بر جا خشک شدم…حتی اصرار هم نکرد…!
دانیار: یک هفته گذشت…یک هفته ای که دایی اولتیماتوم داده بود طرف شاداب نروم…یک هفته ای که او هم طرف من نیامد…در بی خبری کامل به سر می بردم…و البته در اضطراب…!دایی می گفت درست می شود…می گفت شوکه شده و برای پذیرشش زمان می خواهد…اما من..تمام مدت…تمام این یک هفته به اشکهایی که برای دیاکو ریخته بود…می اندیشیدم…به حال و روزش بعد از آمدن دیاکو…به جنون رسیدنش در روز عروسی دیاکو…!یک هفته فکر کردم که آیا بعد از دیاکو آن نگاه مشتاق و شیفته و عاشق را در چشمان شاداب دیده ام؟نه ندیده بودم..!شاداب هرگز به هیچ کس مثل دیاکو نگاه نکرد…دیگر نگاه نکرد. ماشین را مقابل خانه شان پارک کردم…نه به خاطر اینکه دایی گفته بود وقتش رسیده و الان بیشتر از هرکسی به من احتیاج دارد…نه حتی به خاطر به جواب رسیدن خودم….نه حتی به خاطر راضی کردنش…فقط به خاطر خود شاداب…که مادرش می گفت خودش را توی اتاق حبس کرده و از من کمک خواست. شادی در را باز کرد…سرحال نبود..از رنگ پریده اش فهمیدم…فقط زیرلب سلام کرد…مادرش از او بدتر…پرسید: -تو می دونی این دختر چشه؟ به در بسته اتاقش نگاه کردم و گفتم: -آره…فکر می کنم بدونم. چمانش ملتمس شد. -خب به منم بگو…یه هفته ست که می ره دانشگاه و شرکت و بعدش مستقیم توی اتاق…هیچی نمی خوره…هیچی نمی گه…با هیچ کس حرف نمی زنه… دلم برای نگرانی اش سوخت…دلم به نگرانی اش حسادت کرد… -من باهاش صحبت می کنم…بعد واستون توضیح می دم.خوبه؟ خوب نبود…از پایین افتادن سرش فهمیدم… در زدم…بفرمایید ضعیفی گفت…وارد شدم…پوشیده و مرتب میان اتاق ایستاده بود…سلام کرد…اما نگاه نه…! در را بستم و گفتم: -سلام. لاغر شده بود…ضعیف تر از همیشه.به دیوار تکیه دادم و دستهایم را پشتم گذاشتم. -خوبی؟ تند شدن حرکات قفسه سینه اش را دیدم. -مرسی. دایی با خودش چه فکر می کرد که مرا در چنین موقعیتی قرار داده بود؟ -خب؟فکراتو کردی؟ سرش را بلند کرد. -نظرت عوض شده یا جوابت همونه؟ بلافاصله اشک توی چشمان دلخورش حلقه زد و با ناراحتی گفت: -دانیار…! دستانم را از دو طرف گشودم و گفتم: -چیه؟چرا یه جوری رفتار می کنی که انگار قتل کردم؟ گوشه های لبش به سمت پایین کشیده شد. -تو چرا یه جوری رفتار می کنی که که انگار از همه چی بی خبری؟ تیزی یک خنجر زهرآلود را روی قلبم حس کردم. -اگه منظورت از همه چی دیاکوئه…مطمئن باش چیزی یادم نرفته. میان دو لبش فاصله افتاد…از ناباوری… -یعنی… حرف زدن در این مورد خلقم را تنگ می کرد. -بله..یعنی یادمه که عاشق برادرم بودی. عقب رفت…روی دیوار سر خورد و نشست…نباید اجازه می دادم فکر کند… -علی رغم همه اینا…بازم می خوام همسرم باشی…و می خوام جواب آخر رو به خودم بدی. زانوانش را بغل کرد و بی روح و دمغ پرسید: -چرا اینکار رو می کنی؟چرا دوستیمونو خراب می کنی؟چرا من؟اونهمه دختر دور و برت هست…چرا من؟ منهم نشستم…با همان فاصله ی زیاد. -چرا فکر می کنی می خوام دوستیمونو خراب کنم؟مگه قراره چی عوض بشه؟تو بهترین دوست منی…و می خوام بهترین دوستم بمونی. نزدیکش شدم… -مگه نگفتی بهم اعتماد داری و هر جایی که برم باهام میای و هر راهی که باشه امتحان می کنی؟پس چرا جا زدی؟ چشمان مشکی خیس و براقش را به صورتم دوخت.چقدر ناامید و خسته به نظر می رسید. -می دونم…من آدم خوبی نبودم و نیستم…می دونم چقدر اخلاقم گنده…می دونم تا این سن چقدر کثیف زندگی کردم…می دونم حق تو یه مرد نجیب و مهربون مثل خودته…می دونم کارم خودخواهیه…می دونم لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفاست…اما اگه می تونی منو ببخشی…اگه می تونی گذشتم رو فراموش کنی…اگه می تونی بهم اعتماد کنی…باهام ازدواج کن…! لبش را گاز گرفت. -نمی خوام مجبورت کنم…مجبور نیستی…تو به هیچ کاری مجبور نیستی…جوابت هرچی باشه من می پذیرم…مطمئن باش اگه بگی نه، نمی میرم…خودکشی هم نمی کنم…یه مدت سخت می گذره اما بعد دوباره زندگیم روال عادیش رو در پیش می گیره…ولی… به قطره اشکی که روی گونه اش افتاد نگاه کردم…گند زده بودم…کدام مردی اینطوری خواستگاری می کرد؟ دیگر نمی دانستم چه باید بگویم…شاید هم می دانستم اما نمی توانستم..!پاهایش را بیشتر درون شکمش جمع کرد و گفت: -اگه…اگه از منم مثل دخترای دیگه..بعد از یه مدت خسته بشی و ولم کنی..من چیکار کنم؟ حق داشت از بی وفایی آدمی مثل من بترسد.حق داشت…!با نوک انگشت اشکش را پاک کردم و گفتم: -میشه اینقدر خودت رو با اونا مقایسه نکنی؟ پلکهایش را پایین انداخت.می دانستم از تماس دستهایم خوشش نمی آید..اما چاره ای نداشتم…چانه اش را گرفتم. -شاداب…تو منو دوست داری؟ توی عمرم این سوال را از هیچ کس نپرسیده بودم.
شاداب: درپوش مخملی جعبه حلقه ها را بستم و روی میز گذاشتم…صفحه دوم شناسنامه ام را که هنوز سفید بود باز کردم و روی قسمت نام همسر دست کشیدم و زمزمه کردم: -دانیار حاتمی… باورم نمی شد..آنقدر این روزها به سرعت گذشته بودند…آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که هنوز گیج بودم…درک درستی از اتفاقی که داشت می افتاد نداشتم…دانیار و دایی اش آمدند…قبل از آن انگار با پدرم تلفنی صحبت کرده بودند…حرفها و صحبتهایمان شبیه خواستگاری نبود…انگار تنها در مورد یک نقل مکان ساده حرف می زدند…رفتن من از یک خانه به خانه دیگر…!مادر مرتب اشکهایش را می زدود و خدا را شکر می کرد…لبخند از لبهای پدر نمی رفت…آرامش را در چشمان هردویشان دیدم…مادر گفته بود از خدایش است دانیار دامادش شود…پدر گفته بود چه اتفاقی بهتر از این…چه مردی مردتر از دانیار؟شادی تقریبا از خوشحالی می رقصید…و من تنها فکر می کردم دانیار حاتمی؟ دانیار با نامزدی و صیغه محرمیت مخالفت کرده بود…می گفت فقط عقد محضری…بدون مراسم…ساده و خودمانی..اما هرچه سریعتر…همه پذیرفته بودند..انگار همه عجله داشتند..انگار همه از چیزی می ترسیدند..انگار همه نگران اتفاق بدی بودند…مادر برای جشن عروسی مهلت خواست…به خاطر جهاز…دانیار مهلت را پذیرفته بود…نه به خاطر جهاز…می گفت فکر می کند من به زمان احتیاج دارم…و من هیچی نگفته بودم…کسی چیزی از من نمی پرسید…همه سکوتم را به نشانه رضایت می دانستند…به نشانه شرم…اما نبود..سکوتم از رضایت نبود…از سردرگمی بود..دانیار حاتمی؟ چند روزی طول کشید تا کارها ردیف شود…آزمایش دادیم..حلقه خریدیم…با لباسهایی ساده…دانیار گفت خریدهای اصلی بماند برای بعد از عقد…به من نگفت…به مادر گفت…ما خیلی کم با هم حرف می زدیم…الان که فکر می کنم فقط "سلام…خوبی…مرسی…این قشنگه…خداحافظ…"بینمان رد و بدل می شد…!چند روز تمام..فقط همین…!حتی اس ام اس و زنگهای شبانگاهی هم قطع شده بود…تا مجبور نبودیم دستمان به سمت تلفن نمی رفت…تا مجبور نبودیم همدیگر را صدا نمی زدیم…تا مجبور نبودیم بهم نگاه نمی کردیم….احساس می کردم به اندازه قرنها از هم فاصله گرفته ایم…غریبه شده بودیم…نمی شناختمش…حواسش به من نبود…مرا نمی دید…فراموشم کرده بود… این چند روز بغض داشتم..هر روز قوی تر از دیروز…مثل یک ربات گوش به فرمان…به فرمان همه بودم…اما تا کمی خلوت می شدم…گوشه ای می نشستم و به تکاپوی عجیب مادر و شادی نگاه می کردم…همه عروسها مثل من افسرده و بلاتکلیفند؟ تبسم فهمید…غریبی حالم را…خوب نبودنم را فهمید…آمد و چندین ساعت حرف زد…گفت مگر دانیار را دوست نداری؟گفتم دارم.گفت مگر مجبوری؟گفتم نیستم.گفت اگر نمی خواهی هنوز دیر نشده…گفتم میخواهم.گفت از انتخابم..از تصمیم شوکه شده…گفتم می دانم.گفت دیاکو را چه می کنی…گفتم نمی دانم.و در آخر گفت این حال و احوال طبیعی ست…استرس قبل از ازدواج است…درست می شود..ومن لبخند زدم..اما فکر کردم اگر درست نشد چه؟ شبها توی خانه قدم می زدم…به در دیوار دست می کشیدم…و دلم می گرفت..تنگ می شد…از اینکه باید با تمام خاطراتم خداحافظی می کردم و به خانه ای می رفتم که هیچ چیزش را نمی شناختم…وحشت می کردم…تصور دور بودن از خانواده می ترساندم…فکر می کردم بودن کنار دانیار چگونه است…و بعد از تصور زن بودن مو بر تنم راست می شد و اشک در چشمم می نشست…و صبحها..صبح همان شبها…وقتی دانیار را می دیدم تا آنجایی که می توانستم از تیررس نگاهش خارج می شدم…شبها..همان شبهای وحشت زا و پر کابوس..به سرم می زد عطای دانیار را به لقایش ببخشم و فرار کنم…اما صبحها..صبح همان شبها…به محض اینکه صدایش توی خانه می پیچید…به محض اینکه تلخی بوی عطرش در مشامم می نشست…به محض اینکه نگاههای گوشه چشمی اش را می دیدم…دستِ دلم می لرزید و پای رفتن قلبم لنگ می شد…! چندبار مادر خواست برایم حرف بزند…از شوهرداری بگوید…قسمتهایی را تاب می آوردم…و قسمتهایی را بالا می آوردم…مادر می ترسید…می گفت ضعیف شدی…فشارت افتاده…آب قند درست می کرد…کمی هم نمک قاطی اش می ریخت…فشارم بالا می رفت…اما… مادر می گفت زندگی صبوری می خواهد…تحمل می خواهد…نمی شود همیشه من باشی…نیم من بودن می خواهد…می گفت نباید جا بزنی…نباید از زیر بار مشکلات شانه خالی کنی…نباید خانه ای را که خانمش هستی به هر بهانه ای بگذاری و بروی…باید بمانی و برای سقف خانه ات ستون شوی… می گفت مردها مثل بچه اند…حتی بدتر…با محبت رامند و با لجبازی چموش…می گفت همیشه طوری رفتار کن که مردت احساس قدرت کند…احساس کند نیروی برتر است…اجازه نده غرورش بشکند…چون مردی که غرورش به باد رود به باد می رود…
و…فردا جشن عقد بود…جشن که نه…بیشتر به یک میهمانی و دور همی شباهت داشت…اما همین دور همی ساده قرار بود آینده مرا تغییر دهد…همه چیزم را تغییر دهد…به نظرم شب قبل از عقد تبسم…تا صبح با هم حرف زده بودند…تلفنی…یادم می آید صبح روز عقدش چشمانش از بی خوابی باز نمی شد..اما خنده یک لحظه هم لبانش را ترک نکرده بود…می گفت پف چشم با آرایش درست می شود…اما شب قبل را دیگر نمی تواند بازسازی کند..دیگر تکرار نمی شود…و با هیچ چیز…حتی زیبا بودن در روز ازدواج..عوضش نمی کند…به صفحه گوشی ام نگاه کردم…دو نیمه شب بود…یک دوی نیمه شب ساکت و بی سر و صدا… توی آینه نگاه کردم…احتمالاً چشمهای منهم پف می کرد..آرایشگری هم در کار نبود تا ترمیش کند…دانیار گفته بود اگر می خواهی آرایشگاه بروی..برو..اما خودت را شبیه دلقکها نکن…!من اصراری نداشتم..اگر او دوست نداشت..منهم دوست نداشتم..هیچ وقت آرایش را دوست نداشتم…گفته بودم نمی روم…تبسم جیغ زده بود مگر می شود؟و در آخر تهدید کرده بود که هشت صبح خودش می آید و قیافه آویزان مرا قابل تحمل می کند. صدای بسته شدن در حیاط مرا از میان اوهام و افکار و ترسهایم بیرون کشید…پشت پنجره رفتم و پدرم را دیدم که با قدمهای آهسته و بی رمق به سمت پله ها رفت و نشست…تعجب کردم…کجا بود تا این وقت شب؟کی رفته بود که من نفهمیدم؟از اتاق بیرون رفتم..مادر کنار چرخ خیاطی خوابش برده بود…احتمالاً در انتظار پدر…شنلی دورم پیچیدم و به حیاط رفتم. -بابا؟ احساس کردم شانه هایش می لرزند..گریه می کرد؟با دلهره جلو رفتم و پیشش نشستم و باز گفتم: -بابا؟ آرام جواب داد: -جان بابا؟تو هنوز بیداری؟ گریه نمی کرد…اما رنگ لبهایش پریده بود. -کجا بودی؟چرا اینجا نشستی؟ سوال اول را جواب نداد. -می خوام یه کم هوا بخورم. با سماجت گفتم: -کجا بودی تا این موقع؟ چرخید و به صورتم خیره شد…نه چند لحظه و چند ثانیه…چندین دقیقه…در سکوت… -بابا؟خوبی؟ دستش را بالا آورد و روی گونه ام کشید. -تو کی بزرگ شدی بابا؟چرا من به جز نه سالگیت..به جز بازیای لب حوضت چیز دیگه ای یادم نمیاد؟چطور بزرگ شدنت رو از دست دادم؟چطور روزهای نوجوونی و جوونیت رو سوزوندم؟چطور؟ دستم را روی دستش گذاشتم. -تو منو بخشیدی شاداب؟می تونی منو بابت اون همه رنجی که بهت دادم..بابت اونهمه سرافکندگی..اونهمه خجالت..اونهمه فقر و فلاکت…ببخشی؟ انگار فقط منتظر همین تلنگر بودم برای منفجر شدن…! -می دونم…من بدترین پدر روی زمینم…بی لیاقت ترین پدر روی زمین…بی چشم و رو ترین..بی عرضه ترین..احمق ترین… دستم را روی دهانش گذاشتم..مگر این بغض گلوگیر اجازه حرف زدن می داد؟به نرمی مرا در آغوشش کشید و سرم را روی سینه اش گذاشت. -اما…الان دیگه هواتو دارم…درسته دیره…درسته خیلی چیزا رو باختم…اما الان دیگه پشتتم…دلت قرص باشه…هر موقع بخوای..بابات اینجاست..عین یه کوه…تا الان خونه دانیار بودم…بهش گفتم دختر من عین مادرش مظلومه..صبوره…گفتم اگه روزی هزار بارم شکنجه ش کنی صداش در نمیاد…چون دختر همون زنیه که یازده سال من کثافت رو تحمل کرد و دم نزد…بهش گفتم..حق گردنم داری درست…اما اگه بدونم دخترمو اذیت کردی…اگه بدونم از گل نازک تر بهش گفتی…با من طرفی…بهش گفتم بابا…خیالت راحت باشه…بهش گفتم دخترم جونمه…گفتم دارم جونمو دستت می دم…گفتم جونم عین فرشته معصومه…گفتم اشکش عرش خدا رو می لرزونه…گفتم اگه باهاش تندی کنی خود خدا حالت رو می گیره… صورتم را میان دو دستش گرفت…اشک، ته ریش سپیدش را خیس کرده بود. -بهش گفتم مبادا طعنه معتاد بودن منو به دخترم بزنی…مبادا واسه دست تنگیمون مسخره ش کنی…گفتم…مبادا دخترمو با من مقایسه کنی…با پدر معتاد به درد نخورش…گفتم دخترم شیره…باهوشه…نجیبه…هم درس خوند..هم کار کرد هم از مسیر مستقیم یه قدم منحرف نشد…گفتم داره منت می ذاره که زنت میشه..مبادا قدرش رو ندونی… هق هق هردویمان سکوت شب را شکسته بود… -گفتم این دختر با نون حلال سوزن زدن مادرش بزرگ شده…با کور شدن مادرش..با فلج شدن مادرش…گفتم مبادا دل اون مادر رو با رنجوندن این دختر بشکنی…مبادا کاری کنی نفرینت کنه..آه بکشه… او اشک مرا پاک می کرد..من اشک او را… -الانم به تو می گم بابا جون…در این خونه همیشه به روت بازه…اگه اذیتت کرد تحمل نکنیا…برگرد پیش خودم…جات رو چشمامه..تا عمر دارم نوکری شما سه نفر رو می کنم…غصه خرج و مخارجم نخور…بابات که نمرده…گیرم اون اخراجم کنه…خدا که هست..می رم کارگری..عملگی..باربری…ولی دیگه اجازه نمی دم شماها سختی بکشین…باشه بابا…قول می دی اگه اذیتت کرد برگردی؟قول می دی به اندازه مامانت صبور نباشی؟قول می دی؟
پدرم می لرزید..تمام تنش می لرزید…محکم بغلش کردم…کسی آمد..صدای شل زدنهایش را می شناختم…بوی دستانش را هم..مادر بود…کنارمان نشست…دستانش را باز کرد و ما را در آغوش گرفت و گفت: -قربونتون برم…دردتون به عمرم…دردتون به جونم… من میان سینه پدر نالیدم. -نه..من قربونتون برم..من فداتون شم..عاشقتونم…عاشقتونم… و پدر…تنها های های گریه کرد…! صدای بلند مادر ضربان قلبم را از کنترل خارج کرد. -بچه ها زود باشین…اومدین. از توی آینه به چشمان خیس تبسم نگاه کردم. -خیلی خوشگل شدی شاداب. سینه ام را چنگ زدم.از پشت دستش را دور گردنم انداخت. -معرکه شدی…محشر… دستم را روی گونه تبسم گذاشتم و گفتم: -خیلی زحمت کشیدی.شرمنده. ضربه آرامی به شانه ام زد و گفت: -برو بابا…چه لفظ قلمی واسه من حرف می زنه.پاشو یه چرخ بزن ببینمت. تعادل نداشتم…پاهایم متزلزل بودند. -چته؟چرا اینقدر هول کردی؟ آب دهانم را قورت دادم. -یه کم استرس دارم. دورم چرخید و گفت: -استرس واسه چی؟استرس اصلی مال شب عروسیه که خاک بر سرت میشه.الان می ری یه امضا می دی و والسلام. چپ چپ نگاهش کردم..نای اعتراض به بی ادبی اش را نداشتم. -ها؟چیه چشاتو بابا قوری می کنی؟با این غول بیابونی که تو به عنوان شوهر انتخاب کردی فاتحه ت خونده ست…می گی نه..بشین و تماشا کن. پالتوی نازکی روی لباسم پوشیدم و شالی روی سرم انداختم و گفتم: -خیلی بی شعوری تبسم…برو بیرون تا نکشتمت. کفشای پاشنه دار و تازه اش را به پا کرد و گفت: -لیاقت نداری که…الان وقتی عکس العمل کردک رو ببینی تازه می فهمی چه خدمتی بهت کردم…اگه من نبودم که قیافت مثل پی پیِ شب مونده، بود ضایع! با افسوس سری تکان دادم و از اتاق بیرون رفتم…دایی نشسته بود و با آرامش چای می خورد..دانیار ایستاده بود و این پا و آن پا می کرد…نگاهش به من فقط چند ثانیه بیشتر از همیشه طول کشید.از آن برقهایی که توی چشم داماد می درخشد…از آن لبخندهای مرموز و عاشقانه ای که نویسنده ها توی کتابهایشان می نویسند…یا از آن نجواهای زیرگوشی که توی فیلم ها دیده بودم…خبری نبود…!احساس کردم چیزی توی دلم شکست..اما سریع به خودم نهیب زدم: -دانیاره دیگه…چه انتظاری ازش داری؟جلو چشم همه بغلت کنه و واست شعر بخونه؟ مادر برایم اسپند دود کرد…دایی لبخندی زد و ماشااللهی گفت…پدر آه کشید و آرزوی سفیدبختی کرد…شادی به روش خودش کل کشید و دانیار… گفت: -داره دیر میشه ها…! و بعد رو به من کرد و گفت: -شناسنامه و حلقه ها رو آوردی؟ کیفم را بالا گرفتم و گفتم: -آره. انتظار داشتم در ماشین را برایم باز کند…اما دکمه ریموت را فشار داد…دور زد و پشت فرمان نشست…زیر چشمی به تبسم که زیر نظرمان داشت نگاه کردم و دلم را دلداری دادم و سوار شدم…شیشه را پایین کشید..سرش را از پنجره بیرون برد و به افشین گفت: -آدرس رو که می دونی…ولی پشت سر من بیا…محضره تو کوچه ست ممکنه پیدا نکنی. شیشه را بالا داد و پرسید: -سردت نیست؟ از بیرون نه..اما از درون یخ کرده بودم. -نه..خوبه. همین تنها مکالمه ما تا محضر بود…!هر دو در سکوت به رو به رو خیره شده بودیم…یکبار هم موبایلش زنگ زد که با چشمانی متفکر به صفحه گوشی نگاه کرد و جواب نداد. توی محضر کنار هم نشستیم…از شانس من..عاقد هم یک پیرمرد اخمو بود…تا جاگیر شدیم دفترش را باز کرد و خطبه را خواند…بار اول که پرسید وکیلم به مادرم نگاه کردم…با سر اجازه داد…بار دوم که پرسید به پدرم نگاه کردم…با لبخند اجازه داد…و بار سوم که پرسید به دانیار نگاه کردم…سرش را پایین انداخته بود و با انگشتانش بازی می کرد…نیمرخش هیچ حسی را نشان نمی داد…نه اشتیاق نه اضطراب…هیچی… عاقد با بی حوصلگی تکرار کرد: -خانوم شاداب نیایش وکیلم؟ صدای آهسته دانیار را شنیدم…بی آنکه سرش را بلند کند..بی آنکه نگاهم کند… -جواب بده دیگه…یا آره…یا نه…! نمی دانم چرا خنده ام گرفت…هیچ چیز امروز شبیه روز عقد نبود…هیچ چیز من شبیه یک عروس نبود…هیچ چیز او شبیه یک داماد نبود… -بله…! شنیده بودم همه دامادها بعد از گرفتن بله از عروس یک نفس راحت می کشند…اما دانیار هیچ عکس العملی نشان نداد…و فقط در جواب عاقد بله کوتاهی گفت. باز هم صدای دست و هلهله بود…تبسم حلقه ها را به دستمان داد و گفت: -عروس دومادو ببوس یالا… شادی هم با او همنوا شد…حلقه ها را به دست هم انداختیم…مادر و پدر آمدند که تبریک بگویند…تبسم مانعشان شد… -اول این دو تا باید همدیگه رو ببوسن…شاداب یالا… از شدت شرم نمی توانستم سرم را بلند کنم…نیشگون کوچکی از دست تبسم گرفتم..یعنی خفه…اما مگر خفه می شد؟ -نیشگون و لگد و جفتک فایده نداره…من تا صحنه بوسیدن شما دو نفر رو نبینم از اینجا تکون نمی خورم.