eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشیدنی چربی‌سوز خیار🥒 🔺یک عدد خیار، مقدار کمی جعفری به اندازه یک دسته‌ کوچک، یک عدد لیمو ترش، یک قاشق غذاخوری زنجبیل تازه‌ که آن را رنده می‌کنید یا اگر زنجبیل تازه در دسترس‌ نبود به عنوان جایگزین می‌توانید از مقداری پودر آن هم استفاده کنید. 🔺در ادامه تهیه نوشیدنی چربی‌سوز خیار، یک قاشق غذاخوری آب آلوئه‌ورا با مقدار نصف لیوان آب را با هم مخلوط کنید؛ برای بهتر مخلوط شدن مواد این نوشیدنی جادویی می‌توانید آنها را در مخلوط‌کن بریزید و خوب بهم بزنید. ✅ مصرف مداوم این نوشیدنی پس از یک ماه اثر واقعی خود را نشان می‌دهد و خواهید دید که چگونه با خوردن یک لیوان نوشیدنی خیار به همراه سایر مواد اولیه آن قبل از خواب، چربی‌های اضافه بدن خود را از بین برده‌اید. 💥در صورت احساس نیاز به ادامه مصرف نوشیدنی خیار جهت چربی سوزی بیشتر، یک هفته وقفه بیندازید و سپس استفاده آن را از سر بگیرید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کم‌خون‌ها، ترشی مصرف نکنند !❌ ▫️هر ماده غذایی که طعم ترشی دارد با خون‌سازی منافات دارد، لذا توصیه می‌شود افرادی که دچار کم‌خونی هستند از مصرف ترشی دوری نمایند + مصرف زیاد ترشی توسط زنان منجر به تشدید کم‌خونی و فقر آهن در آن‌ها شده و در ادامه افت فشار به همراه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
﷽ 💠حڪایتۍ ڪوتاه 🌸⇦•فردے نشسته بود و "ياربّ" ميگفت. شيطان بر او ظاهر ميشود و ميگويد: تا به حال اين همه ياربّ گفته‌اے فايده داشته است؟ 🌸⇦•مرد دلش شڪست و از دعا ڪردن منصرف شد و خوابيد. شب ڪسے به خواب او آمد و گفت چرا ديگر "ياربّ" نمی گويے !؟جواب داد : 🌸⇦•چون جوابی نمے شنوم و ميترسم از درگاه خدا مردود باشم ، پس چرا دعا بڪنم!؟ گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگويم اين ياربّ گفتن هایت همان لبّيك و جواب ماست! 🌸⇦•يعنے اگر خداوند نخواهد صداۍ ما به درگاهش بلندشود اصلا نميگذارد "ياربّ" بگوييم! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍مرحوم اسماعیل دولابی (ره) : عجب امانی است استغفار! امان خداست . ان شاءالله خدا استغفار به شما مرحمت کند . یادتان بماند که اگر توانستید در شبانه روز هفتاد مرتبه استغفار را سر جا نماز هیچ وقت ترک نکنید . این امان خداست . یعنی در امان خدا هستی... اگر در هر شبانه روز یک دفعه این کار را بکنی برای خودت دیوار چدنی گذاشته ای ، برای خودت و ذراریت. (جمع ذُریّه،) استغفار امان خداست. 📚طوبای محبت۵ ، ص۱۸۰ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
﷽ 💠حڪایتۍ ڪوتاه 🌸⇦•فردے نشسته بود و "ياربّ" ميگفت. شيطان بر او ظاهر ميشود و ميگويد: تا به حال اين همه ياربّ گفته‌اے فايده داشته است؟ 🌸⇦•مرد دلش شڪست و از دعا ڪردن منصرف شد و خوابيد. شب ڪسے به خواب او آمد و گفت چرا ديگر "ياربّ" نمی گويے !؟جواب داد : 🌸⇦•چون جوابی نمے شنوم و ميترسم از درگاه خدا مردود باشم ، پس چرا دعا بڪنم!؟ گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگويم اين ياربّ گفتن هایت همان لبّيك و جواب ماست! 🌸⇦•يعنے اگر خداوند نخواهد صداۍ ما به درگاهش بلندشود اصلا نميگذارد "ياربّ" بگوييم! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ 🔴خوشحالی شدید شیطان از دعوای زن و شوهر! ✍از پیامبر گرامی اسلام (ص) نقل شده است: 💠 زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره می‌کند، در همان لحظه در هر یک از زوایای منزل یک شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و می‌گوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است!! از نظر ابلیس بلند مرتبه ترین، نزدیک ترین و رفیق ترین با شیطان کسی است که میان زن و شوهر تفرقه و اختلاف بیافکند.  🌸پیامبر اکرم (ص) می فرماید: ابلیس تخت خویش را بر آب قرار می دهد، سپس سربازانش را گسیل می دارد. نزدیک ترین آنان از لحاظ رتبه و منزلت به ابلیس کسی است که فتنه بیشتری را پدید آورد، یکی یکی می آیند و می گویند: چنین و چنان کرده ام. (ابلیس) می گوید: کاری نکرده ای. سپس دیگری می آید و می گوید: او را رها نساختم تا وقتی میان وی و زنش جدایی انداختم. (ابلیس) او را نزد خود می خواند و می گوید: آری، تو! و او را (باخوشحالی) در آغوش می گیرد. » 💥بنابراین هر زن و شوهری باید بدانند که شیاطین اجنه و انسان درکمین آنان بوده و هرکدام از زوجین را تحت نظر دارند و در اندیشه ی ایجاد دشمنی و کینه در میان آنان هستند و اختلافات ساده ی آن ها را پیچیده و بزرگ می کنند تا آن ها را بیشتر و دشوارتر از آنچه در اصل بوده اند بنمایانند. تا جاییکه این اختلافات ممکن است به جدایی زن و شوهر نیز بیانجامد... 📚لئالی‌الأخبار، ج ۲، ص ۲۱۷ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺جوش زدن روی گوش ها مربوط به: کلیه ها وقتی از کلیه ها به خوبی مراقبت نشود، روی گوش ها جوش های بزرگ و دردناک می زند. مشکلات کلیه معمولاً از ننوشیدن آب کافی و خوردن مقدار زیادی نمک و کافئین ناشی می شود، پس روزانه 🔸 مقدار زیادی آب بنوشید. 🔸 کافئین را کم کنید. 🔸 با خوراکی های ادرار آور مثل آب و جعفری کلیه ها را تمیز کنید. 💥 اگر علائم زیر رو داشتید به احتمال خیلی زیاد سنگ کلیه دارید 👇🏻 🔹درد شدید موجی و نواسانی 🔹درد به هنگام ادرار 🔹ادرار صورتی، قرمز یا قهوه ای 🔹ادرار تیره و یا بدبو 🔹تهوع و استفراغ 🔹تکرر ادرار 🔹تب و لرز در صورت عفونت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادویه‌ای برای درمان هر دردی جز مرگ !👌🏻 ▫️تحقیقات نشان داده است مواد معدنی و ویتامین های موجود در سیاه دانه در درمان دیابت، سل، بیماری های قلبی و عروقی، کم خونی و میگرن مفید است. ▫️اسیدهای چرب ضروری فراوان موجود در سیاه دانه آن را به نوعی مواد غذایی ضد سرطان تبدیل کرده که در حفظ سلامت پوست و مو نیز مفید است. + سیاه دانه آهن و پتاسیم فراوانی دارد و علاوه بر تقویت سیستم ایمنی بدن، باعث رفع مسمومیت خونی و یبوست میشود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با مصرف روزانه یک عدد خیار، چه اتفاقی در بدنتان می‌افتد !؟🥒 خیار آب فراوانی در خود دارد که کمک می‌کند زودتر احساس سیری کنید. وقتی جلوی پرخوری شما گرفته شود، این مساله به کم کردن وزن‌تان کمک خواهد کرد. خیار هیچ نوع چربی ندارد و میوه‌ای کم کالری محسوب می‌شود ازین‌رو برای کسانی که قصد کم کردن وزن خود را دارند گزینه بسیار خوبی می‌باشد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ ✅بعضی دعاها عجیب به دل می شینه: ⬅️ خداوندا: نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی … میان این دو گم شده ام هم خودم و هم تو را آزار می دهم … هر چه تلاش کردم نتوانستم آنی شوم که تو می خواهی و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو رهایم کنی … ⬅️ خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ... " امین یارب العالمین " 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
،.𖠇𖠇࿐ྀུ༅ ❤️ 🦋 ❤️ ࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ 📚 🔴داستان کوتاه و غم انگیز😔 ☑️مرد در حال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر ۷ ساله اش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می اندازد. مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و ضربات محکمی را بر دست کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود. در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد . وقتی کودک  پدر خود را دید، با چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان  من کی دوباره رشد می کنند؟ مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین. و با این عمل کل ماشین را از بین برد. ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته شده بود :  👈 دوستت دارم پدر !💛 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کرونا به دندان‌ها هم آسیب می‌زند !🦷🦠 ▫️طبق تحقیقات دندانپزشک‌های ایالات متحده آمریکا، کرونا علاوه بر اعضای تنفسی به دندان‌های ما نیز آسیب می‌رساند. عدم قطعیت اطلاعات ما درباره‌ی کروناویروس و اثرات آن منجر به افزایش استرس، افسردگی، اضطراب و دیگر مسائل مربوط به سلامت روان شده است ▫️گاهی اوقات این مسائل می‌توانند خود را در رفتارهای ناخودآگاه نشان دهند، مانند ساییدن دندان‌ها به یگدیگر و قفل کردن فک، که می‌تواند منجر به آسیب‌های دندانی شود/ایرنا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کره را در یخچال نگه ندارید کره به دلیل داشتن حداکثر 16 درصد آب در برابر فساد بسیار حساس است و حتما باید آن را در فریزر با دمای منفی 18 سانتی‌گراد نگه داری کرد! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چرا باید هنگام خواب زیر زانو بالش گذاشت؟ این کار باعث بهبود جریان خون در تمام بدن میشود 👈همچنین باعث کاهش چین و چروک روی قوزک و کاهش درد ناشی از پیاده روی روزانه میشود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅هفت راز برای رسیدن به آرامش 🌸راز اول: با خدا ارتباط برقرار کنید 🌸راز دوم: مثبت فکر کنید 🌸راز سوم: قضاوت خود را به تاخیر بیندازید 🌸راز چهارم: برآرامش درونی تمرکز کنید 🌸راز پنجم: از آن چه هستید راضی باشید 🌸راز ششم: به دستورات اخلاقی احترام بگذارید. 🌸راز هفتم: دید جدیدی پیدا کنید. 🌸الهی زندگی همتون پراز آرامش باشه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این ۳ ماده غذایی را جایگزین شکر کنید عسل عسل سرشار ازویتامین گروه B. و C، و مواد معدنی مانند آهن، کلسیم، منیزیم، فسفر، پتاسیم، سدیم و روی است. عسل می‌تواند فشار خون را تنظیم کند.درمان زخم معده است.منبع انتی اکسیدان است بهترین عسلها :عسل موناکو. عسل درختی. عسل صخره ای شیره میوه‌ها و گیاهان شیره انگور بهترین و مغذی‌ترین ماده است. همچنین خونساز، تقویت‌کننده بدن و مفید برای سلامت دستگاه گوارش محسوب می‌شود. شیره توت، خرما و درخت افرا از دیگر شیره‌های مفید و مغذی هستند. مصرف شیره افرا به‌ویژه در آمریکای شمالی به‌شدت رایج است. شیره افرا سرشار از ویتامین گروه B. و مواد معدنی مانند آهن، منیزیم، منگنز، فسفر، پتاسیم و روی است 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ازعالمی پرسیدند برای خوب بودن کدام روزبهتر است؟ عالم فرمود: یک روزقبل ازمرگ گفتند: ولی مرگ راهیچکس نمیداند! عالم فرمود: پس هر روز زندگی راروزِآخرفکر کن و خوب باش شایدفردایی نباشد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
〽️ در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ آقا این بسته نون چند؟فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ نه، نمیشه!! ✿ دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. 💭 پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود...اون روز گذشت...شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ، با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم گُل میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ گفت دو هزار تومن داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... اشکال نداره، این یه گل رو مهمون من باش!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ این یه گل رو مهمون من باش!! ❗️ از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی گل فروش دوست داشت یه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت. ❗️ الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن" 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕برای برآوردن آرزوهایت روی هیچ کس غیرخودت حساب نکن! دیگران دنبال آرزوهای خودشان هستند از دیگران توقع اجابت آرزوهایت را نداشته باش! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
☑️نکنـه غُـصه بخوریـا! اگه بدونی چیزایی که بهت ندادم، و یا چیزایی که اَزَت گرفتم؛ چه نعمتهای عظیمی رو برات پس انداز کرده، هرگز به نعمتهای دیگران نمیکنی❗️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت125 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _واقعا برات ناراحت شدم عزیزم. من
🍂یگانه🍃 _جای زخمم عفونت کرده بود الان دیگه خوب شدم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _میخوای چی کار کنی؟ _برای چی؟ _زندگیت. نامزد سابقت. _باید پیدا شون کنم. آدرسی چیزی ازشون داری؟ بده من برم برات بگردم. _نه خودم باید برم. به ساعت نگاه کرد. _من دیگه باید برم. عموم حالش خوب نیست. ایستاد و روسری فیروزه ایش رو روی سرش انداخت با سوزنی که نگین های همرنگ روسریش ازش اوریزون بود پهلوی صورتش بست. کش چادرش رو مرتب کرد. _امیر مجتبی دو ساعت دیگه خونس. بهش نگو من ساعت چند و کجا رفتم. فقط بگو که خواهشا فردا رو کنسل نکنه. _باشه میگم. دستت درد نکنه که پیشم موندی. کفش هاش رو پوشید و دوباره خداحافظی کرد و رفت. به خونه نگاه کردم شاید بتونم محبت های امیر مجتبی رو کمی جبران کنم. خونه رو مرتب کردم چیزی تو یخچال جز تخم مرغ برای شام درست کردن نبود. چند تا سیب زمینی گذاشتم اب پز بشه. تا بتونم کوکو سیب زمینی درست کنم. تمام کار ها رو انجام دادم و کوکو ها رو توی قابلمه ی در بسته ای گذاشتم تا یخ نکنن مقدار و اندازه دستم نبود و اندزه پنج نفر درست کردم . به سفره ی خالی از نون نگاه کردم. فقط کمس نون سنگگ اضافه مونده از صبح داخلش بود. اصلا روم نمیشه زنگ بزنم بهش بگم نون بخره ولی اون که خبر نداره من شام درست کردم اگر بهش اطلاع ندم حتما دوباره از بیرون تهیه میکنه. خجالت زده گوشی رو برداشتم و شمارش رو که روی کاغذ کنار تلفن نوشته بود گرفتم. بعد از شنیدن چند صدای بوق جواب داد _بله. آب دهنم رو قورت دادم. از خجالت صدام در نمیاومد. _سلام آقای امیری. _سلام. چیزی شده. صدای گروپ گروپ قلبم و میشنیدم. انگار قصد داشت از سینم بیرون بزنه. _چیزی که نه...فقط... نگران و کمی عصبی گفت _کسی اومده اونجا _نه، من...ش...شام...درست کردم. کمی سکوت کرد که این سکوت سنگینی سرم شد. _دستتون درد نکنه. _ببخشید. خواستم محبت هاتون رو جبران کنم. _خیلی هم کار خوبی کردی. _فقط...فقط نون ندارید _سر راه میگیرم. اگر زحمتتون نیست یه لیست تهیه کنید هر چی لازم دارید بنویسید من بخرم. _چشم. _فقط سنا خانم غدا انقدر هست که من برای یه نفر ببرم. _بله هست. چون دفعه ی اولم بود بلد نبودم خیلی زیاد شده. _خب خدارو شکر. من نیم ساعت دیگه خونم. چیز دیگه ای لازم نداری؟ _نه. خدانگهدار. گوشی رو سرجاش گذاشتم. حرفی که زدم حرفی نبود که انقدر بابتش خجالتش بکشم. ولی حس مزاحمت و اینکه با خودش بگه این دختره فضوله یا پروعه؛ اذیتم میکنه. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 روبروی تلوزیون خاموش نشستم و به این فکر کردم که فردا چه جوری برم دفتر کار پدر سامان. نکنه هانیه به کسی از من حرفی بزنه یا از سامان به امیر مجتبی بگه. اصلا دلم نمیخواد برای خانواده امیری به خاطر من دردسری ایجاد بشه. این خانواده از اندازه ی خودشون هم مشکلاتشون بیشتره. صدای چرخیدن کلید توی در خونه اومد. ایستادم و به در نگاه کردم. امیر مجتبی یا الله گویان با سه تا نون وارد شد. با روی خوش سلامی کرد و جوابی گرفت نون ها رو روی اپن گذاشت. با دیدنم کمی جا خورد و خیره نگاهم کرد. خیلی زود نگاهش رو کنترل کرد و سر بزیر گفت _ اینا رو میزاری تو سفره. نگاهش که به خاطر تغییری که هانیه باعثش شده بود معذبم کرد. هر چند که بهم محرم هستیم ولی امیر مجتبی رو به چشم همسر نگاه نمیکنم. از کنارش رد شدم. کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم. در قابلمه رو باز کرد و نصف کوکو ها رو داخل ظرف دیگه ای گذاشت. یکی از نون ها رو داخل مشما گذاشت. _من اینا رو ببرم بدم به یکی زود برمیگردم. رفتنش رو تماشا کردم. قبلا هم از مکالمش با اون آقایی که همسرش من رو تو بالکن دیده بود شنیدم که سه تا غذا خریده بود. همون موقع هم برام سوال پیش اومد که غدای سوم برای کی بوده. اصلا به من چه؛ شاید کسی از همسایه هاشه که به هم علاقه دارن و امیر مجتبی حتی برای وعده های غدا هم فراموشش نمیکنه. بعد از برگشتش شاممون رو خوردیم. مثل رفتار های هانیه عمل کردم. ظرف ها رو شستم امیر مجتبی اصلا ادم سو استفاده گری نیست. مدام ازم میخواست که بشینم و بهم میگفت که لازم نیست اینجا کار کنم. ظرف ها رو جابجا کردم و خواستم به اتاق برگردم که ازم خواست چند لحظه ای کنارش بشینم. سینی چایی رو سمتم هل داد. _دستتون درد نکنه میگفتید من چایی هم میریختم. _تا همینجاشم من رو شرمنده ی خودت کردی. ماشالله دستپختت عالیه. ماکارانیت که محشر بود. کوکو امشبت هم دست کمی از ماکارانیت نداشت. شنیدن این حرف ها ی تکراری که بار ها از سامان شنیده بودم بر خلاف تصور امیر مجتبی حالم رو بد میکرد. لبخند بی جونی زدم و نگاهش کردم. این چند روز خیلی فکر کردم. این که شما همش تو خونه تنها باشید نمیشه. فردا زود تر از سرکار میام با هم بریم برای خونه یکم خرید کنیم. البته به این معنی نیست که شما باید شام و نهار درست کنید. من از بیرون میگیرم. فقط یکم تنقلات بگیریم که تو خونه باشه. _من خوشحال میشم اگر بهم این اجازه رو بدید. _از خدامه. از غذاهای رستورانی خیلی بدم میاد فقط نمیخوام اذیت بشید. _نه گفتم که دوست دارم. سرش رو پایین انداخت و با ترید گفت _یه حرف بهت میزنم بین خودمون باشه. کنجکاو نگاهش کردم. _به هانیه زیاد اعتماد نکنید. به خاطر کمک کردن از سر دلسوزی سرخود یه کار هایی میکنه که کار ادم رو خراب میکنه. _چشم. کلافه چاییش رو برداشت و ایستاد. _من میرم چاییم رو تو بالکن بخورم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d بعد از رفتنش چایی که برام ریخته بود رو خوردم. لیوانم رو شستم و زیر کنتری رو خاموش کردم. خواستم به اتاق برگردم که صدای در خونه بلند شد..نگتهم بین بالکن و در جابجا شد. سمت بالکن رفتم. امیر مجتبی ارنجش رو روی حفاظ بالکن گذاشته بود و بیرون رو نگاه میکرد. آهسته به شیشه چند ضربه زدم. فوری برگشت و در رو باز کرد. _چی شده؟ با پایین ترین صدایی که داشتم گفتم _در میزنن. داخل اومد و در روبست. _کی هست؟ _نمیدونم نپرسیدم. _خوب کردی. از کنارم رد شد و صداش رو خشک و جدی کرد. _بله. _نادرم امیر، باز کن دیگه خستم. _اومدم صبر کن رو به من گفت _به خاطر تو اومده. برو مانتو روسریت رو بپوش صدات کردم بیا. چشمی گفتم و به اتاق رفتم. مانتوم رو پوشیدم و روی تخت منتظر نشستم تا صدام کنه. _چه عجب باز کردی؟ _کم غر بزن تازه در زده بودی. _از دست تو با این قایم موشک بازی هات. خب برشدار بیارش بیمارستان دیگه. زود باش بگو بیاد. امشب خونه ی ماد زنم دعوتم تا الانم نازی کلی غر زده. _بشین یه نفس تازه کن. _نه دیره. بگو بیاد. چند ضربه به در اتاق زد . _سنا خانم. ایستادم _بله در نیمه باز شد و سرش رو داخل اورد. نگاهی به سر تا پام انداخت و در رو کامل باز کرد _بیا بیرون. از کنارش رد شدم. دکتر پشتش به من بود. _سلام. با شنیدن صدام اهسته سر چرخوند و با دیدنم چشم هاش از تعجب گرد شدن. ایستاد و با دقت بیشتری نگاهم کرد. رو به امید مجتبی گفت _این همونه؟! اخم کمرنگی بین ابروهای امیر مجتبی نشست. و با سر به مبل اشاره کرد و زیر لب به من گفت _بشین. دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم. بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد. _دیگه درد و تب ندارید؟ _نه روی زخمتون کامل بسته شده؟ _بله. چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست. _بلند شو برو تو اتاق. سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم. _شاید هنوز سوال داشته باشن. نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت _برو تو اتاق. نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم. ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم. چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم. _واقعا خودش بود. _آره _اون موقع خیلی ترکیده بود. با الانش زمین تا آسمون فرق داره. _دارو نوشتی براش. امیر مجتبی از حرف های دکتر خوشش نمیاومد و میخواست حرف رو عوض کنه. _اره. زخمش خیلی عمیق بوده یه هفته ی دیگه مصرف کنه که مطمعن شیم. _دستت درد نکنه. زحمت کشیدی _این یعنی برم؟ _مگه نگفتی شام دعوتی؟ صدای خنده ی دکتر بالا رفت. _بیا یه چی در گوشِت بگم. چند لحظه سکوت و دوباره صدای خنده ی دکتر و البته صدای کلافه امیرمجتبی اومد. _نادر این اخلاقت خیلی زشته. _مگه بد میگم. الان که تو خونته محرمتم که هست... امیر مجتبی عصبی حرفش رو قطع کرد. _یک کلمه ی دیگه بگی دیگه اسمت رو هم نمیارم. _باشه بابا تسلیم. فعلا خداحافظ. عرق سرد روی پیشونیم نشست. متوجه منظور دکتر شدم. دلم نمیخواد توی این شرایط از اتاق ییرون برم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 گوشه ی اتاق نشستم و منتظر اومدن امیر مجتبی شدم و استرس رو برو شدن باهاش رو به خاطر حرف های احمقانه ی دکتر داشتم. طبق عادت هر شبش یک کتاب از کتابخونه ی کوچیک گوشه ی اتاقش برمیداشت و قبل از خواب؛ میخوند. انگار اون هم از حرف دکتر خجالت زده شده و امشب قصد چشم تو چشم شدن با من رو نداره. صدای بسته شدن در خونه اومد. کسی که در نزد! حتما از خونه بیرون رفته. ایستادم و سمت در رفتم، آهسته در رو نیمه باز کردم و با چشم دنبالش گشتم. متوجه کاغذی که روی در چسبونده بود شدم. جلو رفتم و کاغذ رو برداشتم. _من رفتم مسجد تا صبح هم نمیام. در رو روی کسی باز نکن. حرف دکتر به قدری اذیتش کرده که ترجیح داده امشب رو تو خونه ی خودش نمونه. چقدر بعضی ها با شوخی های نسجیده و حرف های بی ربطشون اطرافیانشون رو ناراحت میکنن. روی مبل نشستم. فکرم سمت سامان رفت. الان که وضعیت صورت و پام بهتر شده میتونم برم دنبالشون بگردم. فقط خدا کنه پیمان در رابطه با نقل مکانشون دروغ گفته باشه. باید حواسم رو جمع کنم و به محض دیدن سامان یا پدرش جلو برم. از پیمان بعید نیست که سر بزنگاه ظاهر بشه. خواب چشم هام رو گرفت و همونجا روی مبل دراز کشیدم. صدای پارس های پی در پی رگسی، تنها صداییه که تو خواب های هر شبم میشنوم و آخر هم با حملش سمت خودم چشم باز میکنم. اگر چاره ای داشتم هیچ وقت پلک روی پلک نمیزاشتم. تا از این کابوس نجات پیدا کنم. چشم باز کردم و به ساعت نگاه کردم. همیشه این ساعت با صدای نماز خوندن امیر مجتبی بیدار میشدم، امروز طبق عادت بیدار شدم. دیگه خوابم نرفت و با چشم عقربه های ساعت رو که به نظرم با سرعت جلو میرفتن، دنبال کردم. احساس دلضعفه و گرسنگی به معدم فشار آورد. در یخچال رو باز کردم و تنها سیبی که داخلش بود رو برداشتم و شروع به خوردن کردم. چقدر خوبه که اینجا تنهام. اگر بابا خونه ی مامان رو نمیفروخت الان میتونستم با فروش اونجا یه خونه برای خودم بگیرم. اون شبی که حالش بد شد چقدر اصرار داشت من هم با آمبولانس همراهش برم ولی پیمان نذاشت. روز تشییع جنازه ی بابا هم ماجدی قصد داشت بهم نزدیک بشه و باهام حرف بزنه اما باز هم پیمان مانع شد. با خودم گفتم وقتی برگردیم خونه، تو جمع و جلوی مهمونا، میرم پیش ماجدی تا پیمان نتونه کاری کنه. ولی اون زرنگ تر بود مستقیم من رو به اتاق خودش برد و اجازه نداد تا بیرون برم. کاش بابا علت این همخونه شدنمون رو بهم میگفت. اینکه چرا از پیمان و مهراب میترسید نشستن و فکر کردن به این سوال ها و اون روز ها فایده ای نداره و فقط راه حسرت خوردن رو برام فراهم میکنه. دوباره روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم بین این همه سیاهی و تلخی چهره ی مامان حمیده رو توی ذهنم تصور کردم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d تنها چهره ای که آرامش مطلق رو بهم هدیه میده. همینکه توی خیال و تصوراتم باهاش حرف میزنم هم برام کافیه. توی این یک سال و دو ماه هر وقت سراغم اومده حرف از آرامش و صبوری زده. پشت پلک هام داغ شد و خوابیدم. با حس برخورد چیزی به دستم بیدار شدم و امیر مجتبی بالای سرم ایستاده بود و پتویی رو روم میکشید. _بیدارت کردم؟ معذرت میخوام. هوا سرده چرا بدون پتو خوابیدی؟ پتو رو کنار زدم و نشستم. _سلام. لبخند مهربونی روی لب هاش نشست. _سلام. صبح بخیر. حالا که بیداری شدی بلند شو صبحانه بخور. صدای تلفن همراهش بلند شد. همزمان که سمت اشپزخونه میرفت گوشی رو هم کنار گوشش گذاشت. _جانم هانیه _دیشب که بهت گفتم، ادرس بده خودم میرم میبینم. _نیازی نیست تو هم باشی. نیم نگاهی به من انداخت. _اره بیداره. _من خودم دیشب به بابا گفتم گفت خودم تنها برم. _باشه خداحافظ. با سینی که دو تا چایی داخلش بود برگشت و کنار سفره نشست. _سنا خانم امروز یکم زودتر میام. با هم بریم فروشگاه. _من دیگه برای چی بیام. _برای اینکه همش تو خونه باشی افسردگی میگیری. بیا بشین صبحانت رو بخور غروب که خلوته میام ونبالت میریم. روبروش نشستم. سرش رو پایین انداخت. سنا خانم من دیگه نادر رو دعوت نمیکنم اینجا. اما چون بهم خیلی خوبی کرده اگر بیاد نمیتونم راهش ندم. وقتی اینجاست شما تحت هیچ شرایطی از اتاق بیرون نیا. یاد حرف های مزخرف دیشب دکتر افتادم و خجالت زده لبم رو به دندون گرفتم _چشم. لقمه ای که دستش بود رو سمتم گرفت. ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم رو ناخواسته از لقمه به چشم هاش دادم کمی خیره نگاهش کردم و لقمه رو گرفتم و سربه زیر لب زدم: _خیلی ممنون. _اینجا رو در بایستی نکن. راحت باش. معذب بودنت من رو هم معذب میکنه. _چشم. چاییش رو یکجا سرکشید و ایستاد و سمت کتش رفت. _اگر تونستی یه لیست بنویس که تو فروشگاه راحت تر خرید کنیم. کفش هاش رو پوشید و سمت در رفت. _با من کاری نداری؟ _خدا به همراتون. در رو بست و رفت. برای خودش یه چیزی میگه. معلومه که من معذبم و نمیتونم چیزی بخورم. اخه من نسبتی باهاش ندارم. صبحانم رو خوردم سفره رو جمع کردم. فوری به اتاق رفتم و مانتو و روسریم رو پوشیدم. این بهترین فرصته از تنها بودنم استفاده کنم و به دفتر ماجدی برم. با عجله سمت در رفتم دستم به دستگیره در نرسیده بود که یاد جیب خالیم افتادم. با چه پولی برم اونجا؟ ناامید دستم رو توی جیب مانتوم فرو کردم. پول ندارم؛ کسی رو هم ندارم تا ازش بگیرم. امید مجتبی هم اگر بفهمه میگه خودم میبرمت و اجازه نمیده تنها برم. روی مبل نشستم. بغض توی گلوم فعال شد و اشک از روی صورتم ریخت. حالا باید چی کار کنم. سرم رو بالا گرفتم رو به خدا گفتم _از اینکه تمام در ها رو بروم میبندی چه هدفی داری. مگه من بنده ی تو نیستم چرا دستم رو نمیگیری. چرا کمکم نمیکنی. چرا انقدر گره کور تو زندگیم انداختی. دستم رو روی صورتم گذاشتم و گریه کردم. از شدت گریه شونه هام بالا و پایین میشد. نفس کم اوردم و پهلوم شروع به سوختن کرد. ایستادن و سمت بالکن رفتن درش رو باز کردم و داخل خونه روی زمین نشستم و اجازه دادم تا هوای تازه به ریه هام بره. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 تنها راه امیدم هم به بن بست رسیده. من موندم و یک دنیا خاطره از آدم های خوب زندگیم. سرم رو روی زانوم گذاشتم. تنها کاری توی این شرایط میتونم انجام بدم غصه خوردنه که ذهن و قلبم دریغ نمیکنن. صدای در خونه بلند شد و شوک کوچیکی بهم وارد کرد. نفس پر حسرتی کشیدم و اهمیتی به شخص پشت در ندادم. _سنا جان باز کن منم هانیه. حوصله ی هیچ کس رو ندارم اما باز نکردن درخونه ی برادرش کار درستی نیست. بی رمق ایستادم و سمت در رفتم. صدای در دوباره بلند شد و همزمان در رو باز کردم. سرش رو خم کرد و با نشاط گفت _چه عجب باز کردی! متوجه چشم های قرمز و اشکیم شد و ناراحت و نگران اومد داخل در رو بست. _چی شده؟ پست بهش کردم و نفسم رو سنگین رها کردن و روی مبل نشستم. _هیچی مهم نیست. طوری که حرفم رو باور نکرده چاررش رو دراورد و جلوی در به اویز جاکفشی آویزون کرد. _تو راه همش خدا خدا میکردم خونه باشی. آخه دیروز گفتی میخوای بری دنبال پدر نامزدت. داغی اشک رو توی چشمم احساس کردم و تیرگ بینیم شروع به سوختن کرد. کنارم نشست و دستم رو گرفت _یه جوری بغض میکنی آدم جیگرش کباب میشه. امیر مجتبی گفته نری؟ سرم رو بالا دادم و مواظب بودم اشکم پایین نریزه هر لحظه دیدم تار تر میشد. _پس چرانرفتی؟ من یگانه دختری که همیشه توی پول غرق بوده الان انقدر بیچاره شدم که محتاج کرایه ماشینم شدم. ناخواسته اشک جمع شده توی چشم هام پایین ریخت. سرش رو توی صورتم خم کرد _الهی بمیرم اونجوری گریه نکن. خب بگو چی شده. اشکم رو پاک کردم و بی صدا لب زدم. _هیچی. کلافه به مبل تکیه داد و به روبرو خیره شد. انگار که متوجه مساله ی مهمی شده تکیش رو برداشت و چرخید سمتم. _نکنه پول نداری؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم تا بیشتر از این تحقیر نشم. _گریه نکن. تقصیر منه باید ببخشی. همون دیروز باید به این فکر میکردم. من بهت پول میدم. با اینکه این کار رو اصلا دوست ندارم ولی نور کوچیکی ته قلب تاریکم روشن شد. دستم رو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم. _واقعا میدی؟ دستمالی از روی میز برداشت و اشکم رو پاک کرد. _اره عزیزم. من ماشین دارم اگر دوست داشته باشی خودم میبرمت اگرم هم ته بهت پول میدم. _به خدا بهت برمیگردونم. _این چه حرفیه. الان مبخوای بری؟ _به ساعت نگاه کردم از دو رد شده بود. ماجدی تا بیشتر توی دفترش نمیموند پس امروز رفتنم بی فایده بود. _نه دیگه دیره فردا میرم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 _بلند شو دست و صورتت رو بشور یکم با هم حرف بزنیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _چه حرفی _از خودت بگو، چه رنگی رو دوست داری چه غذیی رو دوست داری؟ متوجه بی میلیم برای حرف زدن شد. _میدونی سنا من خیلی تنهام. از صبح تا شب تو خونه کنار مادرمم. مادر زن مهربونیه دوستش دارم ولی با اخلاق هاش اذیتم میکنه. سراغ حنانه هم نمیتونم برم چون شوهرش خوشش نمیاد. امیر مطصفی هم که سنش به من نمیخوره اصلا اون پسره من دختر دغدغه هامون یکی نیست. فهمیه زن داداشمم قابل اعتماد نیست. هر چی بهش بگی یه جوری میپیچونه به امیر مرتضی میگه که همه چی بر علیه من میشه. وقتی تو رو دیدم و فهمیدم چرا اینجایی خیلی خوشحال شدم که یه هم صحبت پیدا کردم. غم دیگه تو صداش مشهود بود. _خیلی بده که با مادرت نتونی درد دل کنی. صداش بغض الود شد. _خیلی بده که هیچ کس درکت نکنه. هیچ کس نخواد بفهمت. من اگر به جمشید اجازه دادم زندگیم رو اینجوری ویرون کنه چون هم صحبت نداشتم. امیر مجتبی خیلی خوب بود ولی مامان با خودخواهیش نابودش کرد. اشکش رو پاک کرد. _بعد طلاقم خیلی تنها شدم. مثل الان تو نه حوصله حرف زدن داشتم نه حرف شنیدن. اگر امیر مجتبی هوام رو نداشت شاید الان یه ادم افسرده و گوشه گیر بودم. اما نذاشت. همه کار کرد از خرید کردن و بیرون بردن و شوخی و خنده گرفته تا آشنا کردنم با مسحد و کلاس های معرفتی و آشنایی با قرآن. همه ی اینا باعث شد تا خودم رو بشناسم علت خلقتم رو بفهمم. بابت این روزهای سخت شاکر خدا باشم. خیلی آرومم کرد الان خیلی ارومم؛ ولی یه بغضی ته گلومه که اگر حرف نزنم... سرش رو پایین انداخت شاید دلش نمیخواد شکسته شدنش رو به نمایش بزاره _اگر حرف نزنم دلم سبک نمیشه. دلم سنگینه. دونه های مرواریدی اشکش روی شلوار کرمی رنگش افتاد. _منم دلم سنگینه اما نمیتونم سفره ی دلم رو باز کنم. خوش به حال شما که کسی رو برای شنیدن حرف هاتون پیدا کردید. سر بلند کرد و نگاهش رو به نگاهم دوخت. _چرا نمیتونی حرف بزنی. نگاهم رو به به فرش زیر پام دادم. _ادمی که سینش پر رازه سنگ صبور خوبیه. حرف بزنید شاید اروم شید. _به شرط اینکه تو هم بگی _من نمیتونم بگم هانیه جان. پیگیر زندگی من نباش. فقط دعا کن نامزدم رو پیدا کنم. _گفتی بیست و دو سالته؟ سرم رو برای تایید حرفش پایین دادم. _دانشگاه هم رفتی؟ باز هم برای تایید سرم رو تکون دادم _خب حرف بزن دیگه. فقط با سرت نگو. بین این همه غصه و ناراحتی از سماجتش خندم گرفت. _چی بگم؟ _یکم از خودت بگو چی دوست داری چی کاره ای فانیلیت چیه _اسمم سنا شهرامی؛ بیست و دو سالمه ده آذر ماه هم تولدمه... حرفم رو با خوشحالی قطع کرد _یعنی پس فردا تولدته؟ خیره نگاهش کردم. انقدر تو خونه ی پیمان زندانی بودم که روز ها و هفته ها از دستم در رفته. هانیه با ذوق حرف میزد و من اصلا نمیشنیدم. هر حرفی میشنوم دهنم اماده ی سفر به خاطراته. خاطرات با سامان. با روزهای خوش زندگیم. خاطرات عاشقانه و بدون ناراحتی. خاطرات لحظه ای شیرین و فراموش نشدنی. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 تو فضای تاریک پله ها چیزی رو نمیدیدم. هر لحظه فشار دستم روی دست های سامان بیشتر میشد _سامان من میترسم. خب چرا با آسانسور نرفتیم. _گفت خرابه دیگه مگه نشنیدی؟ _اصلا وقتی برق نیست ما میخوایم اونجا چی کار کنیم. _بیا حالا؛ یکمم کمتر فشار بده انگشت هام شکستن. _تقصیر خودته آوردیم یه جای ترسناک. پله ها تموم شد و به خاطر نور ضعیفی که از دور میاومد متوجه شدم. داخل رستوران شدیم. _سامان به خدا تعطیله بیا بریم _اینجا برای دوستمه تو تعطیلی هم راهم میده. روی تختی نشستیم. _حداقل چراغ قوه ی موبایلت رو روشن کن. _یه دقیقه صبر کن. صدای موسیقی ملایمی باعث شد تا تو تاریکی دنبال کسی بگردم. یه دفعه همه جا روشن شد. با دیدن بابا و خانواده ی سامان شوک شده به سامان نگاه کردم که صدای بمب شادی و ریختن زرورق های رنگارنگ روی سرم به سپیده که با برف شادی سمتم میاومد نگاه کردم. _تولدت مبارک. عروسک خارجی. صورتم رو محکم بوسید. هر سال تولدم بابا و مامان برام جشن میگرفتن و فکر میکردم اولین تولد بدون مامان باید برام سهت باشه اما این زیبا ترین تولدی که تو خواب هم فکرش رو نمیکردم. اشک شوق تو چشم هام جمع شد و به سامان که عاشقانه نگاهم میکرد خیره شدم. روی تخت کنار بابا و خانواده ی سامان نشستیم. فقط شادی بود و حرف های قشنگ. سپیده با صدای تقزیبا بلندی گفت _سامان هدیه تو بده ببینم چی خریدی. ماجدی دستش رو دور گردن دخترش انداخت و صورتش رو بوسید. _الهی قربون دختر کم طاقتم برم. سامان زود باش. هر دو دستش رو روی چشم هاش گذاشت. _چشم. دستش رو توی جیبش کرد و بهم خیره شد. _شب هست باز دلم بهانه می‌گیرد غم غریب دلم را نشانه می گیرد هوای دیدن تو اي تولد خورشید تمام هستی من را شبانه میگرد . امشب شب تولد توعه و من هرروز بیش از پیش به این راز پی می برم که تو خلق شدی برای من؛ تا زیباترین لحظه ها رو برات بسازم... حعبه ای از جیبش بیرون اورد و گرفت سمتم _تولدت مبارک. سامان همیشه قشنگ ترین جملات رو برای گفتن پیدا میکرد. جعبه رو ازش گرفتم و درش رو باز کردم. پلاک و زنجیر زیبایی که عکس هر دومون رو روش نقاشی کشیده بودن. بابا با افتخار به من و سامان نگاه میکرد. زنجیر رو دور گردن انداختم. مادر سامان گفت _خیلی بهت میاد. عالی شدی. رو به سامان گفت: _به نظر من بهتره با یگانه برید روی تخت دو نفره حرف بزنید. سامان از خدا خواسته ایستاد و باهاش همراه شدم. _سنا اصلا حواست هست من دارم باهات حرف میزنم. نگاهم رو به چشم های هانیه دادم. _ببخشید. نه دلخور گفت: _همچین میری تو بهت ادم میگه با چشم های باز خوابیدی. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 _ببخشید. دست خودم نیست _عیب نداره برات چایی ریختم بخور سرد نشه. _تا کجای حرفم رو شنیدی؟ درمونده و شرمنده نگاهش کردم. _یعنی هیچیشو نشنیدی! نفس سنگینی کشید و ادامه داد _عیب نداره. گفتم مادرم خیلی اهل سرکوفت زدنه. فقط کافیه یه کاری بگه نکن ما بکنیم بعد اون کار بد از آب در بیاد. دیگه تا روزی که نفس میکشی میگه. امیر مجتبی هم از همین حرف هاش فرار کرد... صدای تلفن خونه بلند شد هر دو بهش نگاه کردیم. هانیه به خاطر اینکه به حرف هاش گوش نکرده بودم کمی ناراحت بود ایستاد و سمت تلفن رفت. _امیر مجتبی است. گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت. _سلام. _اره اینجام. نیم نگاهی بهم انداخت _خوبه. _اره _نه بابا گریم نکرده. _نمیدونم یه لحظه صبر کن. رو به من گفت _داروهات رو خوردی. باز هم فراموش کردم انقدر که بهم یادآوری کرده خجالت میکشم. لبم رو به دندون گرفتم با سر گفتم نه _اره خورده متعجب نگاهش کردم که با دست به سکوت دعوتم کرد. با ذوق گفت _منم بیام؟ _مرسی داداشی. _خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت. _گفت حاضر شیم بریم خرید. پاشو داروهات رو بخور بیاد ببینه نخوردی هم به تو گیر میده هم به من. داروهام رو خوردم و مانتو و روسریم رو سرم رو کردم و منتظر امیر مجتبی شدیم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d