فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍میدانید قشنگترین جای زندگی کجاست؟!
آنجاست که به دلتون فرصت میدهید🤍
🤍به دلتون این جرئت را میدهید
که دوباره به زندگی اعتماد کند،
بدی هارا فراموش کند،
دوباره منتظر یک اتفاق ناگهانی خوب باشد🥰
منتظر یک آدم تازه که به او فرصت میدهید
گذشته را باهمه ی بدیهایش ببخشد
و بگذارد اتفاقات گذشته، درگذشته بماند.
اینجا قشنگترین جای زندگی است🤍
جایی که از صفر شروع میکنید،
جایی که دوباره متولد میشوید😊🤍🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❄️به چشمی اعتماد ڪن ڪه
🌨به جاے صورت
❄️به سیرت تو مے نگرد ...
🌨به دلے بسپار ڪه
❄️جاے خالے برایت داشته باشد ...
🌨و دستی را بپذیر ڪه
❄️باز شدن را
🌨بهتر از مشت شدن بلد است ...🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://chat.whatsapp.com/IGW9fuCt05pCRNvdE0fYq8
میدونے چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتے یه سنگو تودریا میندازے🕊💕
فقط براے چند ثانیه اونو متلاطم
میڪنه و براے همیشه محو میشه🕊💕
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
سعی ڪنیم مثل دریا باشیم...🕊💕
فراموش ڪنیم سنگهایی ڪه به دلمون
زدن با اینڪه سنگینی شونو براے
همیشه توے دلمون حس می ڪنیم...🕊💕
دلاتـــــون دریـــــایــــی🕊💕🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای رفیق روزای سختت…♥️
یادآوری برای روزهای سخت:
هر چیزی که ذهنت بهت میگه رو باور نکن.
به بدنت گوش کن. ببین چه نیازهایی داره.
این هم میگذره.
داشتن روزهای سخت عادیه.
از پس این هم برمیای.
کلی آدم هستن که تو رو دوست دارن.
همیشه اینجوری نمیمونه.
تنهایی نجنگ. اگه شرایطت هست از کسی کمک بگیر.
غمخوار خودت باش حتی اگه کسی غمخوارت نیست.
نفس عمیق بکش. برای خودت شمع روشن کن.✨
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚#قاضی_یا_معلم
شخصی آشنا از معلمی پرسید :
شما که قاضی بوديد ،
چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد ؟!
ايشون جواب دادند :
چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من می آمدند دقيق ميشدم ،
ميديدم اکثرأ كسانی هستند كه يا آموزش نديده اند و يا دیدگاه درستی ندارند
بخودم گفتم :
بجايی پرداختن به شاخ و برگ ،
بايد به اصلاح ریشه بپردازیم
و ما به معلم دانا ،
بیش از قاضی عادل نیازمندیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد.
هی در آن میدمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک میرفت پسرک خوشحالیاش بیشتر میشد.
مادر بزرگ نیز از این که نوهاش را خوشحال میکرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت.
برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد.
پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج میگرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ شده است به دنبال بادکنکی است که نفسهای مادر بزرگ در آن حبس شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فقيري سه عدد پرتقال خريد...🍊🍊🍊
اولي رو پوست كند خراب بود
دومي رو پوست كند اونم خراب بود
بلند شد لامپ رو خاموش كرد
و سومي رو خورد.
گاهي وقتا بايد خودمون را
به نديدن و نفهميدن بزنيم
تا بتونيم زندگى كنيم...
وقتى گرسنه اى
يه لقمه نون خوشبختيه...
وقتى تشنه اى
يه قطره آب خوشبختيه
وقتى خوابت مياد
يه چرت كوچيك خوشبختيه…
خوشبختى يه مشتى از لحظاته…
يه مشت از نقطه هاى ريز
كه وقتى كنار هم قرار مى گيرن
يه خط رو ميسازن به اسم زندگى…
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📔باهم بخندیم 😄
حموم رفتن زمان ما :
میرفتیم تو حموم
یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما!
اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود!
یه عر میزدیم از سوزش،
مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر.
بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون
تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد!
یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم!
بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده
بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن!
بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود!
دو لایه از پوستمونو بر میداشتن،
فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن.
بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن،
یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش.
بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم، میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!😂😂😅
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍏قرص هارو از زندگیتون حذف کنید
فلفل قرمز = شربت دیفن هیدرامین
دم نوش آویشن = قرص سرما خوردگی
دم نوش دارچین = قرص استامینوفن و آنتی بیوتیک
البته به افرادی که دچار فشار خون بالا هستن اکیدا توصیه نمیشود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔰 #شیر_بادام
⚛ خواص درمانی⤵️
○ کاهش خطر بیماری های قلبی
● به کاهش وزن کمک میکند
○ استخوانها را قوی میکند
● مفید برای دیابت
○ مراقبت از پوست
● سلامت چشم
○ قدرت عضله
● سلامت کلیه
⚜✍خوردن روزانه یک لیوان شیربادام توسط بچهها موجب جبران کمبود آهن و کلسیم و همچنین افزایش قدرت ایمنی بدن میشه، این نوشیدنی مقوی که به اصطلاح بهش شیر بادام گفته میشه علاوه بر اثرات مقوی گفته شده موجب تقویت حافظه کودکان هم میشه.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️عصر زمستانی تون بخیر
🍊عصری دلنشین
☕️آرامشی بینظیر
🍊لطف همیشگی خدا
☕️لبخندی از سرخوشبختی
🍊آرزوی همیشگی ام برای شما🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸این گلهای زیبا
🍃💙تقدیم به شما خوبان
🍃🌸به پاس حضور
🍃💙و همراهی گرم تون
🍃🌸 زندگیتون قشنگ و رنگارنگ🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از چه نوع امیدی باید دوری کرد!؟
چرا زندگی ما تغییر نمی کند؟
بی شک عوامل متعددی دست به دست هم می دهد تا زندگی ما تغییر نکند.
یکی از مهمترین دلایل پدیده "امیدِ منفی" است.
امید منفی نوعی "مثبت اندیشی انفعالی" ست. یعنی فرد دست روی دست می گذارد و برای تغییر زندگی قدمی اصلا بر نمی دارد.
او صرفا امیدوار است فرجی حاصل شود ومعجزه ای رخ بدهد!
افراد گرفتار در تله امید منفی عموما منتظر رسیدن یک فریادرس، فرشته، ابر قهرمان هستند تا روزی ظهور کند و او را به سرزمین موعود ببرد.
اگر تکاپو ندارید و تنها سناریوی تان برای رسیدن به خوشبختی، بدست آوردن یک "عشق"، رابطه رویایی و بدون چالش یا ظهور یک ناجی است، بدانید در تله امید منفی گرفتارید
شما مسئول ایجاد تغییر زندگی تان هستید.هیچ نا جی ای وجود ندارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
"ایستادگی کن"
و به یادداشته باش که
لشکری ازکلاغها
جرات نزدیک شدن به مترسکی که
ایستادگی را
فقط به نمایش می گذارد
ندارند !
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مَردها خیلی هم خوبند...
دوست داشتنی و مهربان، عاشقِ محبتِ واقعی.
گاهی وقتا مثل یه بچه از تهِ دل خوشحالند...
و گاهی مثل یک پیرمردِ خسته. اکثرشان تنهایی را تجربه کرده اند...
بیشترشان درد کشیده اند...
و اکثرا غمهایشان را در وجودشان مخفی کرده اند...
خیلی از اشک ها را نگذاشته اند از چشمانشان بیرون بریزد...
مَردها می روند قدم میزنند تا یادشان نرود
که به جایِ گریه باید
قدمهایِ محکم داشته باشند...
همانهایی که اگر عاشق شوند، برایتان شاملو می شوند و بیستون می کَنند...
و تو بهشت را رویِ زمین خواهی داشت...
آری اینها مَرد هستند...
روز مرد پیشاپیش مبارک ❤️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نسلی شدیم که حرفهایمان را با عکسهای پروفایلمان میزنیم ...
خیلی عکس ها را دوست نداریم ! ولی میگذاریم تا شاید ، دلش تنگمان شود ; میگذاریم تا شاید ، رگِ غیرتش باد کند ; و ...
برای آدم هایی که ترکتان کرده اند
حرف نزنید !
چه خودتان ،
چه با عکس هایتان ...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خـــوشبختی بجز این نیست
که تو فرصت این را داری
یک روز دیگر نیز به همه
عزیزانت ســـلام بگویی
به آنها بگویی
که دوستشان داری...
عصرتون بخیر و شادی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_آموزنده
🔆جراحات بدن على (ع )
⚡️پس از جنگ احد، حضرت على (ع ) در حالى كه هشتاد زخم بزرگ به بدنش رسيده بود به بدنش رسيده بود به مدينه برگشت و بسترى شد.
⚡️پيامبر (ص ) به عيادت على عليه السّلام رفت ، آن حضرت مانند آن بود كه گوشت جويده شده را روى پوست چرمى قرار دهند، وقتى كه رسول خدا(ص ) او را در آن حال ديد، قطرات اشك از ديدگانش جارى شد... پس از احوالپرسى ، دو زن جراح كه از طرف پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) مأ مور زخم بندى بدن على (ع ) شده بودند به رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) عرض كردند: اى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ما در مورد على (ع ) احساس خطر مى كنيم ، چرا كه پارچه هاى زخم بندى را داخل هر زخمى كه مى گذاريم ، از شكاف زخم ديگر بيرون مى آيد.
⚡️عجيب اينكه : روايت شده : آن حضرت زخمهايش را كتمان مى كرد و به كسى نمى گفت ، و گفتارش اين بود: شكر و سپاس خداى را كه در جنگ نگريختم و پشت به دشمن نكردم .
⚡️و بعد از شهادتش ، آثار آن زخمها را شمردند كه از سر تا قدم او اثر هزار زخم وجود داشت قربان ايثار و اخلاص و شكرگذارى تو اى على بن ابيطالب .
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#متن_خاطره
🌷 در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى نه ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.
محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم.
وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم. بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است.
📚 شهید محمود رضا بیضایی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامِ این کلیپ خیلی آشناست
✅ما چیز هایی که میشنویم
باور نمیکنیم
✅ما چیز هایی رو که باور کرده
باشیم میشنویم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بجنگ تا داشته باشی
بجنگ تا کم نیاری
بجنگ تا دستت پیش هرکسی دراز نشه
نوک بزن مثل دارکوب رفیق
به امید فردایی پربرکت ❤️❤️❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷#متن بند ۴ استغفار🌷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۴-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ اسْتَمَلْتُ إِلَيْهِ أَحَداً مِنْ خَلْقِكَ بِغَوَايَتِي أَوْ خَدَعْتُهُ بِحِيلَتِي فَعَلَّمْتُهُ مِنْهُ مَا جَهِلَ وَ عَمَّيْتُ عَلَيْهِ مِنْهُ مَا عَلِمَ وَ لَقِيتُكَ غَداً بِأَوْزَارِي وَ أَوْزَارٍ مَعَ أَوْزَارِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۴: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که بنده ای از بندگانت را با فریب کاری به سوی آن کشاندم و با نقشه و خدعه او را فریب دادم؛ آنگاه گناهی را که نمی شناخت به او یاد دادم و جلوی دید او را از آنچه میدانست گرفتم و میدانم که فردای قیامت باید با وزر و وبال گناه دیگران، علاوه بر گناه خود، با تو ملاقات کنم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
12-Shab04Ramazan1400-04.mp3
3.23M
#صوت بند ۴ استغفار امیرالمومنین.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚♥❤🧡💙💖
شکرکردن یه نعمته
اول خدا به یاد ما بوده و یاد خودشو تو دل ما انداخته✨
وقتی شکرش میکنیم با اضافه کردن نعمتها به ما یادآوری میکنه که صداتو شنیدم💖
بنده ی من✨
هرچقدرم که گنه کار باشی
شکرکنی
جواب میگیری
خدا به اشتباهات گذشتت کاری نداره💖
خیلی کریمه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖💙🧡❤♥💚
یکی از نام های خدا کریم الصفح✨
یعنی
طوری میبخشه که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده تو اشتباهی نکردی
به شرطی که دیگه مرتکب اشتباهت نشی✨
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صدو_بیست مشکوک نگام کرد:مشکوک می زنی فرشته...نکنه...اره؟ گنگ نگاهش کردم وگفتم:چی اره؟...چی دار
#قسمت_صدو_بیستو_یک
...
دیگه صبر نکردم و از ماشین پیاده شدم...
شیدا سکوت کرد و فقط نگام کرد...
تموم مدت که شیدا حرف می زد با بهت نگاهش می کردم..وقتی گفته های بابامو برام گفت اشک نشست توی چشمام..بعد هم راه خودشونو پیدا کردن و یکی یکی نشستن روی گونه هام...یعنی اینا رو بابام گفته بود؟اخه چرا؟مگه من چکارکرده بودم؟یعنی من نمی تونستم واسه اینده امم خودم تصمیم بگیرم؟خوشبختی حق من نبود؟خدایا این چه سرنوشتیه که من دارم؟
شیدا یه برگ دستمال کاغذی گرفت جلوم و گفت:اشکاتو پاک کن دختر..ناراحت نباش..منم از حرفایی که پدرت زد ناراحت شدم ولی چه میشه کرد؟پدرته و الان هم از فرارت ناراحته...مطمئنا واسه همین این حرفا رو زده.
دستمال رو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و گفتم:نمی دونم چی بگم شیدا...اصلا از پدرم توقع این حرفا رو نداشتم..حالا باید چکار کنم ؟
شیدا کمی فکر کرد وگفت:من به این موضوع فکر کردم..اینطور که من از برخورد پارسا فهمیدم ادم درستی نیست و تا به اون چیزی که میخواد نرسه دست بردار نیست..حرفاشو با جدیت تمام می زد..مطمئنم بهشون عمل می کنه.
با صدای گرفته ای گفتم:تو میگی چکار کنم؟..راهی ندارم...
شیدا خیلی جدی گفت:چرا...یه راه هست..فقط یه راه...
با تعجب نگاهش کردم: چه راهی؟..
چشماشو ریز کرد و توی چشمام خیره شد: اینکه...تا قبل از اینکه دست پارسا و پدرت بهت برسه...ازدواج کنی..حتی شده سوری..ولی باید اینکارو بکنی...باید متاهل بشی...
دهانم از زور تعجب باز مونده بود...
با صدای نسبتا بلندی گفتم:چی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
شیدا بی خیال تکیه داد به صندلیش و گفت:این نظر من بود..اگر ایده ی بهتری داری رو کن ما هم بشنویم.
هنوز تو بهت حرفی که زده بود بودم..ازدواج سوری؟!!!...خدایا یعنی کارم به جایی رسیده که باید الکی الکی ازدواج کنم؟اخه مگه مسخره بازیه؟اینده ام چی میشه؟...
شیدا خیره نگام می کرد و منتظر بود یه چیزی بگم...
تک سرفه ای کردم و گفتم:هیچ می فهمی چی میگی شیدا؟ازدواج سوری؟مگه کشکه؟...اصلا چرا من باید به خاطر اون پارسای از خدا بی خبر برم ازدواج کنم؟اونم با یکی که نمی شناسمش...
شیدا کمی به جلو خم شد واروم گفت:اینکه ازدواج سوری بکنی و بعد هم بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه ازش جدا بشی بهتر از اینه که زن پارسا بشی و یه عمر بدبخت بشی...دیوونه کی گفت طرفتو نشناسی؟خب وقتی انتخابش کردی روش شناخت پیدا می کنی دیگه ..بعدش هم..
خندید وگفت:بادابادا مبارک بادا..
دستمو گرفتم جلوشو گفتم:ساکت...خیلی خوش باوریا شیدا..مگه بچه بازیه؟من میگم اینجور تو میگی اونجور؟..من میگم نمی خوام اینجوری ازدواج کنم..به هیچ قیمتی حاضر نیستم ازدواج سوری بکنم..اونوقت تو میگی طرفو پیدا می کنم و من روش شناخت پیدا می کنم؟
شیدا نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خب پس منتظر باش تا پارسا پیدات کنه و به زور بنشونتت پای سفره ی عقد..
با اخم گفتم:غلط کرده مرتیکه...مملکت قانون داره...مگه الکیه؟...
شیدا ابروشو انداخت بالا و گفت:نخیر الکی نیست..بله مملکت قانون داره ولی همین قانون میگه اجازه ی پدر برای ازدواجت لازمه و وقتی هم بابات به این امر راضیه شما هم باید بری کشکتو بسابی خانم..مثلا می خوای چکار کنی؟بری پیش پلیس شکایت کنی؟از کی؟بابات یا پارسا؟..بابات که خب بزرگترته و پدرته حق داره در قبالت تصمیم گیری کنه...پارسا هم که قصدش خیره و ازدواج...پس با قانون کار به جایی نمی بری..
سکوت کرده بودم و داشتم به تک تک حرفاش فکر می کردم..اینم حرفیه..تازه اگر الان من برم پیش پلیس یه راست منو تحویل بابام میدن..نه اینم راهش نیست..
کلافه به پیشونیم دست کشیدم :پس چکار کنم؟نه با ازدواج سوری موافقم..نه دلم می خواد زن پارسا بشم...تازه اگر هم بخوام سوری ازدواج کنم بازم اجازه ی بابام لازمه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_بیستو_دو
شیدا گفت:از اون بابت خیالت راحت باشه..الان محضرهایی هستن که با پول عقد موقت می کنند اون هم بدون اجازه ی پدر..فقط پول زیادی می گیرن..
سرمو بلند کردم و گفتم:نه اینکار درست نیست..نمی خوام اینجوری بشه..نمیشه بریم از این پارسا یه اتویی چیزی گیر بیاریم بدیم تحویل بابام تا اونم دیگه اصرار به این ازدواج نداشته باشه؟..
شیدا خندید وگفت:فرشته توهم زدیا...دختر بابای من کاراگاهه یا مامانم؟امکاناتشو نداریم..درضمن مگه به این اسونیاست؟خطرش خیلی زیاده..همونطور که گفتم به نظرم این پارسا نمی تونه ادم درست و حسابی باشه..یه جای کارش می لنگه...حس می کنم تمومه کاراش با کلکه...خودم هم خیلی دلم می خواد یه جوری سر از کارش در بیارم ولی امکانش نیست..اگر هم باشه شانس پیروزیمون خیلی کمه...به ریسکش نمی ارزه ..ممکنه اونطور که ما می خوایم پیش نره و بعد اون چیزی که نباید بشه اتفاق بیافته و تو زن پارسا بشی.
سرمو گذاشتم روی دستامو نالیدم :وای نه اینو نگو..من عمرا زنش بشم..مغزم هنگ کرده شیدا...هیچ فکری به ذهنم نمی رسه...
شیدا گفت:ولی به نظر من همون فکری که من کردم عالیه..یعنی تو شرایط فعلی ایده ی خوبیه...تازه می تونی از خانم بزرگ هم کمک بگیری..
با تعجب سرمو بلند کردم و نگاش کردم:چی؟به خانم بزرگ چی بگم؟...
شیدا: همه چیزو بهش بگو..ازش کمک بخواه ..راهنمایی بخواه..به هر حال بزرگتره و فکرش بهتر از ما کار می کنه...
فکر بدی هم نیستا...بهتر بود با خانم بزرگ هم یه مشورتی بکنم..
رو به شیدا گفتم:باشه قبوله..من امشب باهاش حرف می زنم..فردا خبرشو بهت میدم..
شیدا :باشه پس من منتظرما...بی خبرم نذاری...
-نه مطمئن باش..
اون روز از شیدا خداحافظی کردم و برگشتم خونه باغ...
توی راه مرتب حرفایی که می خواستم به خانم بزرگ بزنم رو چند بار مرور کردم تا یادم نره...
***
بعد از شام خانم بزرگ طبق معمول هر شب رفت توی سالن و مشغول مطالعه شد..عادت داشت هر شب قبل از خواب یه چند دقیقه ای رو کتاب می خوند..
رفتم کنارش روی مبل نشستم..خانم بزرگ از پشت عینکش نگاه مهربونی بهم انداخت و لبخند زد.. من هم لبخند کوچیکی زدم و گفتم:خانم بزرگ..راستش می خواستم یه موضوعی رو باهاتون در میون بذارم و ازتون راهنمایی بخوام ولی اگر خسته هستید میذارم برای فردا...
خانم بزرگ خندید وگفت:دخترجون وقتی داری میگی میخوای موضوعی رو با من در میون بذاری مگه من می تونم تا فردا راحت بخوابم؟بگو عزیزم..حالا حالا ها من خوابم نمی بره..
#قسمت_صدو_بیستو_سه
..
لبخند زدم و شروع کردم..همه ی حرفایی که امروز بین من و شیدا زده شده بود رو براش تعریف کردم از پارسا و تهدیداش گفتم از پدرم و حرفایی که زده بود و از شیدا و ایده ای که داده بود...
در ادامه گفتم:خانم بزرگ واقعا توش موندم..نمی دونم باید چکار کنم..نمی خوام برای شما هم دردسر درست کنم..ولی ازتون راهنمایی می خوام..از طرفی همونطور که گفتم نمی تونم برم پیش پلیس چون مطمئنا منو یه راست تحویل پدرم میدن..از اونطرف هم نمی خوام با پارسا ازدواج کنم و یه عمر بدبخت بشم..ولی با ازدواج سوری هم موافق نیستم چون این از بقیه بدتره..نمی خوام با کسی ازدواج کنم که روش هیچ شناختی ندارم..حتی برای چند دقیقه هم حاضر نیستم چنین کاری بکنم حتی اگر سوری باشه...
سکوت کردم و به خانم بزرگ نگاه کردم..منتظر بودم ببینم چی میگه..مطمئن بودم می تونه کمکم بکنه...
خانم بزرگ چند لحظه سکوت کرد وبعد هم نفس عمیقی کشید وگفت:چی بگم والا...من هم با تو موافقم فرشته جان..ولی تو اگر بخوای ازدواج سوری هم بکنی باز به اجازه ی پدرت نیاز داری...
خندیدم و گفتم:شیدا می گقت این کار با پول انجام میشه الان محضرهایی هستن که با مقداری پول عقد موقت می کنند...نیازی هم به اجازه ی پدر نیست ولی خب پول زیادی می گیرن...
خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:ولی دخترم این کار درستی نیست...
لبخند غمگینی زدم وگفتم:بله حرفتونو قبول دارم ولی اینکه پدرم بخواد منو به زور بده به پارسا به نظرتون کار درستیه؟..
خانم بزرگ کمی فکر کرد وگفت:خب نه...والا چی بگم؟..یه سوال ازت می پرسم صادقانه جوابمو بده باشه؟
سرمو تکون دادمو گفتم:حتما خانم بزرگ..بفرمایید.
خانم بزرگ گفت: اگر بهت بگم بین ازدواج با اقای پارسا و ازدواج سوری با یه شخص مطمئن که بعد از مدتی هم مدت عقد تموم میشه و هیچ اتفاقی هم نمی افته یکی رو انتخاب کن...کدوم از این دو گزینه رو انتخاب می کنی؟
با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم...گزینه ی اول رو که کلا بی خیال.. دومی مشکوک بودا...
چشمامو ریز کردم و با شک گفتم:خانم بزرگ منظورتون چیه؟...
خانم بزرگ خندید وگفت:اول تو جواب سوالم رو بده تا من هم منظورمو بگم...
سرمو انداختم پایین...خب با اولین گزینه که کلا مخالف بودم شکی درش نبود...و اما گزینه ی دوم که مشکوک می زد اساسی...اینجور که خانم بزرگ با لحن مطمئنی این رو گفت مجبورم بگم گزینه ی دوم...
سرمو بلند کردم..خانم بزرگ منتظر چشم به من دوخته بود.
اروم گفتم:خب من.به نظرم..گزینه ی دوم بهتره...البته اگر اینطور باشه که شما میگید..
خانم بزرگ لبخندش پررنگتر شد و به پشتی مبل تکیه داد و گفت:مطمئن باش که همین طوره..شک نکن...
با تعجب گفتم:یعنی..شما هم با ازدواج سوری موافقید؟
خانم بزرگ : مگه چاره ی دیگه ای هم هست؟اگر هست خب بگو دخترم...
- خب نه...هیچ فکری به ذهنم نمی رسه ولی اینکه بخوام اینجوری ازدواج بکنم برام سخته که قبولش کنم..اخه..
خانم بزرگ : میدونم دخترم..کاملا درکت می کنم.ولی اگر تو قبول کنی..من فرد مطمئنی رو سراغ دارم..
دیگه واقعا از زور تعجب نمی دونستم چی بگم..به به خانم بزرگ فکر همه جاشو هم کرده بود...
وقتی تعجب منو دید گفت: تو فقط کمی صبر کن و همه چیزو به من بسپر...میدونم باید چکار کنم...اگر به من اعتماد داری پس صبر کن..
از بهت در اومدم و گفتم:این حرفا چیه خانم بزرگ..من به شما اعتماد کامل دارم.
خانم بزرگ لبخند زد وبا اطمینان گفت:پس همه چیزو به من بسپر..خودم درستش میکنم دخترم..
دو دل بودم ... ولی لبخند زدم و گفتم:باشه چشم..هر چی شما بگید.
خانم بزرگ هم لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد...
ولی من هنوز دودل بودم..نمی دونستم قراره چه اتفاقاتی برام بیافته...
#قسمت_صدو_بیستو_چهار
فرداش زنگ زدم به شیدا و تموم حرفای خانم بزرگ رو براش تعریف کردم..شیدا بعد از شنیدن حرفام گفت:ایول به خانم بزرگ..چه خوب شد موضوع رو بهش گفتیا..پس بادابادا مبارک بادا به همین زودی هاست دیگه اره؟
زد زیر خنده ...
با حرص گفتم:ساکت...شیدا به خدا دودلم..می ترسم..از اینده می ترسم..خدا کنه خانم بزرگ بتونه کمک بکنه..
شیدا : شک نکن عزیزم..خانم بزرگ کارشو خوب بلده..از چی می ترسی اخه؟به خدا توکل کن همه چیز درست میشه...
-من که همیشه توکلم به خداست..
شیدا : پس نگران نباش..
***
امروز عصر ویدا اومد اینجا..از دیدنش واقعا خوشحال شدم..دلم براش تنگ شده بود..بعد از روبوسی واحوال پرسی نشست توی سالن..ویدا کمی با خانم بزرگ حرف زد ...بعد از یکی دو ساعت دست منو گرفت و هر دو رفتیم توی اتاق...
من روی تخت نشستم اونم روی صندلی نشست..با لبخند به اطراف نگاه کرد وگفت:چه خبر خانم خانما؟..خوش می گذره؟
خیلی دوست داشتم همه چیزو براش تعریف کنم...دوست داشتم باهاش درد و دل کنم...
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:خبری نیست...خوش هم اره خوش می گذره..مگه میشه در کنار خانم بزرگ به ادم خوش نگذره؟
ویدا خندید و گفت:نه والا...خانم بزرگ یه تیکه جواهره...
خندیدم و سرمو تکون داد...
ویدا نگام کرد وگفت:یادته اون بار گفتم دوست دارم یه روز بیام پیشت بشینم و مفصل همه چیزو برات تعریف کنم؟
لبخند زدم وگفتم:اره یادمه..خیلی دوست دارم باهام درد ودل کنی..
با خنده گفت:معاملهمون رو که فراموش نکردی؟حرف در مقابل حرف...درد و دل در مقابل درد و دل...من امشبم اینجام پس وقت زیاد داریم.
با خوشحالی گفتم:واقعا؟خوشحالم کردی ویدا جون...این که خیلی خوبه...نه عزیزم یادم نرفته..من سر قولم هستم..
چشمک زد وگفت:افرین دختر خوب..
بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت:از کجاش برات بگم؟از زمانی میگم که هومن بعد از سالها وارد خانواده بزرگ نیا شد..یه پسر شاد و شیطون که سر به سر همه میذاشت..اون موقع هم مثل الان شیطون بود..خانواده ی دایی مهرداد توی زندگیشون سختی زیاد کشیدن...اولیش دزدیده شدن هومن بعد از پیدا شدنش هم مرگ پریا و بچه اش...پریا خواهر پرهام و هومن بود..دختر خیلی مهربونی بود..واقعا برای خاک حیف بود..
بعد از اون هم اعتیاد هومن...تموم این مصیبت ها زیر سر یه زن به اسم زیبا بود..من چیز زیادی ازش نمیدونم فقط همینقدر می دونم که از دایی بدجور کینه به دل داشته و تنها ارزوش نابودی دایی مهرداد بوده..
هومن اعتیادش رو ترک کرد ...پرهام هم خیلی کمکش کرد..بعد هم به درسش ادامه داد ومدرک مهندسیش رو گرفت..دایی براش شرکت زد و اون هم با کمک چند تا از دوستاش اونجا مشغول به کار شد.
توی مهمونی ها مرتب سر به سرم میذاشت و با کارا و حرفاش حرصمو در می اورد..هر وقت می اومدم خونه ی خانم بزرگ اونم سر و کله اش پیدا می شد..
من از سوسک متنفرم یه بار یه سوسک انداخت توی کفشم وای همین که پامو گذاشتم روش همچین جیغ بنفشی کشیدم که فکر کنم تا 10 تا کوچه اونورتر هم صدای جیغمو شنیدن..
توی فامیل دختر زیاد بود ولی اون نگاهش با من بود و در عین حال که اذیتم می کرد همیشه هوامو هم داشت..تا اینکه کم کم عاشقش شدم..بی بهانه و با بهانه می رفتم خونه ی خانم بزرگ.. گه گاهی هم که دلم خیلی براش تنگ می شد می رفتم خونه ی دایی مهرداد...
هومن روز به روز تو کارش پیشرفت می کرد..توی محیط کار جدی بود ولی توی خونه و فامیل شاد و شیطون بود..ولی همیشه یه غمی توی چشماش بود که هیچ کس جز من نمی تونست اون غم رو توی چشماش ببینه..البته دایی هم یه چیزایی می دونست و در جریان ناراحتی هومن بود ولی من به خوبی درکش می کردم..
این هم به خاطر علاقه ام بود..از ته قلبم دوستش داشتم..احساس می کردم نگاه اون هم به من یه جور خاصیه...
تا اینکه پسر همسایه ی خانم بزرگ که اسمش کامران بود اومد خواستگاریم..پسره بدی به نظر نمی رسید..ولی من دلم با هومن بود..اونو دوست داشتم..هومن هنوز خبر نداشت که کامران اومده خواستگاریم..
یه روز توی بالکن خونه ی خانم بزرگ نشسته بودم که یه سطل اب یخ روم خالی شد..یه ضرب از جام پریدم شوکه شده بودم..مغزم تا چند لحظه هنگ کرده بود..
سرمو که بلند کردم دیدم هومن لبه پنجره نشسته و داره می خنده...وقتی دید با عصبانیت دارم نگاش می کنم گفت:وای تو اونجا چکار می کردی؟می خواستم گل ها رو اب بدم ببخش ندیدمت..
با حرص داد زدم:اولا تو اینجا گل می بینی که می خوای بهش اب بدی؟..دوما منه به این گنده ای رو اینجا نمی بینی؟