eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
از چه نوع امیدی باید دوری کرد!؟ چرا زندگی ما تغییر نمی کند؟ بی شک عوامل متعددی دست به دست هم می دهد تا زندگی ما تغییر نکند. یکی از مهمترین دلایل پدیده "امیدِ منفی" است. امید منفی نوعی "مثبت اندیشی انفعالی" ست. یعنی فرد دست روی دست می گذارد و برای تغییر زندگی قدمی اصلا بر نمی دارد. او صرفا امیدوار است فرجی حاصل شود ومعجزه ای رخ بدهد! افراد گرفتار در تله امید منفی عموما منتظر رسیدن یک فریادرس، فرشته، ابر قهرمان هستند تا روزی ظهور کند و او را به سرزمین موعود ببرد. اگر تکاپو ندارید و تنها سناریوی تان برای رسیدن به خوشبختی، بدست آوردن یک "عشق"، رابطه رویایی و بدون چالش یا ظهور یک ناجی است، بدانید در تله امید منفی گرفتارید شما مسئول ایجاد تغییر زندگی تان هستید.هیچ نا جی ای وجود ندارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
"ایستادگی کن" و به یادداشته باش که لشکری ازکلاغها جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد ندارند ! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مَردها خیلی هم خوبند... دوست داشتنی و مهربان، عاشقِ محبتِ واقعی. گاهی وقتا مثل یه بچه از تهِ دل خوشحالند... و گاهی مثل یک پیرمردِ خسته. اکثرشان تنهایی را تجربه کرده اند... بیشترشان درد کشیده اند... و اکثرا غمهایشان را در وجودشان مخفی کرده اند... خیلی از اشک ها را نگذاشته اند از چشمانشان بیرون بریزد... مَردها می روند قدم میزنند تا یادشان نرود که به جایِ گریه باید قدمهایِ محکم داشته باشند... همانهایی که اگر عاشق شوند، برایتان شاملو می شوند و بیستون می کَنند... و تو بهشت را رویِ زمین خواهی داشت... آری اینها مَرد هستند... روز مرد پیشاپیش مبارک ❤️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نسلی شدیم که حرفهایمان را با عکسهای پروفایلمان میزنیم ... خیلی عکس ها را دوست نداریم ! ولی میگذاریم تا شاید ، دلش تنگمان شود ; میگذاریم تا شاید ، رگِ غیرتش باد کند ; و ... برای آدم هایی که ترکتان کرده اند حرف نزنید ! چه خودتان ، چه با عکس هایتان ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خـــوشبختی بجز این نیست که تو فرصت این را داری یک روز دیگر نیز به همه عزیزانت ســـلام بگویی به آنها بگویی که دوستشان داری... عصرتون بخیر و شادی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🔆جراحات بدن على (ع ) ⚡️پس از جنگ احد، حضرت على (ع ) در حالى كه هشتاد زخم بزرگ به بدنش رسيده بود به بدنش رسيده بود به مدينه برگشت و بسترى شد. ⚡️پيامبر (ص ) به عيادت على عليه السّلام رفت ، آن حضرت مانند آن بود كه گوشت جويده شده را روى پوست چرمى قرار دهند، وقتى كه رسول خدا(ص ) او را در آن حال ديد، قطرات اشك از ديدگانش جارى شد... پس ‍ از احوالپرسى ، دو زن جراح كه از طرف پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) مأ مور زخم بندى بدن على (ع ) شده بودند به رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) عرض كردند: اى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ما در مورد على (ع ) احساس خطر مى كنيم ، چرا كه پارچه هاى زخم بندى را داخل هر زخمى كه مى گذاريم ، از شكاف زخم ديگر بيرون مى آيد. ⚡️عجيب اينكه : روايت شده : آن حضرت زخمهايش را كتمان مى كرد و به كسى نمى گفت ، و گفتارش اين بود: شكر و سپاس خداى را كه در جنگ نگريختم و پشت به دشمن نكردم . ⚡️و بعد از شهادتش ، آثار آن زخمها را شمردند كه از سر تا قدم او اثر هزار زخم وجود داشت قربان ايثار و اخلاص و شكرگذارى تو اى على بن ابيطالب . 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى نه ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى. محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم. وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم. بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است. 📚 شهید محمود رضا بیضایی ‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامِ این کلیپ خیلی آشناست ✅ما چیز هایی که میشنویم باور نمیکنیم ✅ما چیز هایی رو که باور کرده باشیم میشنویم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بجنگ تا داشته باشی بجنگ تا کم نیاری بجنگ تا دستت پیش هرکسی دراز نشه نوک بزن مثل دارکوب رفیق به امید فردایی پربرکت ❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 بند ۴ استغفار🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ۴-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ اسْتَمَلْتُ إِلَيْهِ أَحَداً مِنْ خَلْقِكَ بِغَوَايَتِي أَوْ خَدَعْتُهُ بِحِيلَتِي فَعَلَّمْتُهُ مِنْهُ مَا جَهِلَ وَ عَمَّيْتُ عَلَيْهِ مِنْهُ مَا عَلِمَ وَ لَقِيتُكَ غَداً بِأَوْزَارِي وَ أَوْزَارٍ مَعَ أَوْزَارِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند ۴: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که بنده ای از بندگانت را با فریب کاری به سوی آن کشاندم و با نقشه و خدعه او را فریب دادم؛ آنگاه گناهی را که نمی شناخت به او یاد دادم و جلوی دید او را از آنچه میدانست گرفتم و میدانم که فردای قیامت باید با وزر و وبال گناه دیگران، علاوه بر گناه خود، با تو ملاقات کنم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚♥❤🧡💙💖 شکرکردن یه نعمته اول خدا به یاد ما بوده و یاد خودشو تو دل ما انداخته✨ وقتی شکرش میکنیم با اضافه کردن نعمتها به ما یادآوری میکنه که صداتو شنیدم💖 بنده ی من✨ هرچقدرم که گنه کار باشی شکرکنی جواب میگیری خدا به اشتباهات گذشتت کاری نداره💖 خیلی کریمه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖💙🧡❤♥💚 یکی از نام های خدا کریم الصفح✨ یعنی طوری میبخشه که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده تو اشتباهی نکردی به شرطی که دیگه مرتکب اشتباهت نشی✨ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صدو_بیست مشکوک نگام کرد:مشکوک می زنی فرشته...نکنه...اره؟ گنگ نگاهش کردم وگفتم:چی اره؟...چی دار
... دیگه صبر نکردم و از ماشین پیاده شدم... شیدا سکوت کرد و فقط نگام کرد... تموم مدت که شیدا حرف می زد با بهت نگاهش می کردم..وقتی گفته های بابامو برام گفت اشک نشست توی چشمام..بعد هم راه خودشونو پیدا کردن و یکی یکی نشستن روی گونه هام...یعنی اینا رو بابام گفته بود؟اخه چرا؟مگه من چکارکرده بودم؟یعنی من نمی تونستم واسه اینده امم خودم تصمیم بگیرم؟خوشبختی حق من نبود؟خدایا این چه سرنوشتیه که من دارم؟ شیدا یه برگ دستمال کاغذی گرفت جلوم و گفت:اشکاتو پاک کن دختر..ناراحت نباش..منم از حرفایی که پدرت زد ناراحت شدم ولی چه میشه کرد؟پدرته و الان هم از فرارت ناراحته...مطمئنا واسه همین این حرفا رو زده. دستمال رو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و گفتم:نمی دونم چی بگم شیدا...اصلا از پدرم توقع این حرفا رو نداشتم..حالا باید چکار کنم ؟ شیدا کمی فکر کرد وگفت:من به این موضوع فکر کردم..اینطور که من از برخورد پارسا فهمیدم ادم درستی نیست و تا به اون چیزی که میخواد نرسه دست بردار نیست..حرفاشو با جدیت تمام می زد..مطمئنم بهشون عمل می کنه. با صدای گرفته ای گفتم:تو میگی چکار کنم؟..راهی ندارم... شیدا خیلی جدی گفت:چرا...یه راه هست..فقط یه راه... با تعجب نگاهش کردم: چه راهی؟.. چشماشو ریز کرد و توی چشمام خیره شد: اینکه...تا قبل از اینکه دست پارسا و پدرت بهت برسه...ازدواج کنی..حتی شده سوری..ولی باید اینکارو بکنی...باید متاهل بشی... دهانم از زور تعجب باز مونده بود... با صدای نسبتا بلندی گفتم:چی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! شیدا بی خیال تکیه داد به صندلیش و گفت:این نظر من بود..اگر ایده ی بهتری داری رو کن ما هم بشنویم. هنوز تو بهت حرفی که زده بود بودم..ازدواج سوری؟!!!...خدایا یعنی کارم به جایی رسیده که باید الکی الکی ازدواج کنم؟اخه مگه مسخره بازیه؟اینده ام چی میشه؟... شیدا خیره نگام می کرد و منتظر بود یه چیزی بگم... تک سرفه ای کردم و گفتم:هیچ می فهمی چی میگی شیدا؟ازدواج سوری؟مگه کشکه؟...اصلا چرا من باید به خاطر اون پارسای از خدا بی خبر برم ازدواج کنم؟اونم با یکی که نمی شناسمش... شیدا کمی به جلو خم شد واروم گفت:اینکه ازدواج سوری بکنی و بعد هم بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه ازش جدا بشی بهتر از اینه که زن پارسا بشی و یه عمر بدبخت بشی...دیوونه کی گفت طرفتو نشناسی؟خب وقتی انتخابش کردی روش شناخت پیدا می کنی دیگه ..بعدش هم.. خندید وگفت:بادابادا مبارک بادا.. دستمو گرفتم جلوشو گفتم:ساکت...خیلی خوش باوریا شیدا..مگه بچه بازیه؟من میگم اینجور تو میگی اونجور؟..من میگم نمی خوام اینجوری ازدواج کنم..به هیچ قیمتی حاضر نیستم ازدواج سوری بکنم..اونوقت تو میگی طرفو پیدا می کنم و من روش شناخت پیدا می کنم؟ شیدا نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خب پس منتظر باش تا پارسا پیدات کنه و به زور بنشونتت پای سفره ی عقد.. با اخم گفتم:غلط کرده مرتیکه...مملکت قانون داره...مگه الکیه؟... شیدا ابروشو انداخت بالا و گفت:نخیر الکی نیست..بله مملکت قانون داره ولی همین قانون میگه اجازه ی پدر برای ازدواجت لازمه و وقتی هم بابات به این امر راضیه شما هم باید بری کشکتو بسابی خانم..مثلا می خوای چکار کنی؟بری پیش پلیس شکایت کنی؟از کی؟بابات یا پارسا؟..بابات که خب بزرگترته و پدرته حق داره در قبالت تصمیم گیری کنه...پارسا هم که قصدش خیره و ازدواج...پس با قانون کار به جایی نمی بری.. سکوت کرده بودم و داشتم به تک تک حرفاش فکر می کردم..اینم حرفیه..تازه اگر الان من برم پیش پلیس یه راست منو تحویل بابام میدن..نه اینم راهش نیست.. کلافه به پیشونیم دست کشیدم :پس چکار کنم؟نه با ازدواج سوری موافقم..نه دلم می خواد زن پارسا بشم...تازه اگر هم بخوام سوری ازدواج کنم بازم اجازه ی بابام لازمه... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شیدا گفت:از اون بابت خیالت راحت باشه..الان محضرهایی هستن که با پول عقد موقت می کنند اون هم بدون اجازه ی پدر..فقط پول زیادی می گیرن.. سرمو بلند کردم و گفتم:نه اینکار درست نیست..نمی خوام اینجوری بشه..نمیشه بریم از این پارسا یه اتویی چیزی گیر بیاریم بدیم تحویل بابام تا اونم دیگه اصرار به این ازدواج نداشته باشه؟.. شیدا خندید وگفت:فرشته توهم زدیا...دختر بابای من کاراگاهه یا مامانم؟امکاناتشو نداریم..درضمن مگه به این اسونیاست؟خطرش خیلی زیاده..همونطور که گفتم به نظرم این پارسا نمی تونه ادم درست و حسابی باشه..یه جای کارش می لنگه...حس می کنم تمومه کاراش با کلکه...خودم هم خیلی دلم می خواد یه جوری سر از کارش در بیارم ولی امکانش نیست..اگر هم باشه شانس پیروزیمون خیلی کمه...به ریسکش نمی ارزه ..ممکنه اونطور که ما می خوایم پیش نره و بعد اون چیزی که نباید بشه اتفاق بیافته و تو زن پارسا بشی. سرمو گذاشتم روی دستامو نالیدم :وای نه اینو نگو..من عمرا زنش بشم..مغزم هنگ کرده شیدا...هیچ فکری به ذهنم نمی رسه... شیدا گفت:ولی به نظر من همون فکری که من کردم عالیه..یعنی تو شرایط فعلی ایده ی خوبیه...تازه می تونی از خانم بزرگ هم کمک بگیری.. با تعجب سرمو بلند کردم و نگاش کردم:چی؟به خانم بزرگ چی بگم؟... شیدا: همه چیزو بهش بگو..ازش کمک بخواه ..راهنمایی بخواه..به هر حال بزرگتره و فکرش بهتر از ما کار می کنه... فکر بدی هم نیستا...بهتر بود با خانم بزرگ هم یه مشورتی بکنم.. رو به شیدا گفتم:باشه قبوله..من امشب باهاش حرف می زنم..فردا خبرشو بهت میدم.. شیدا :باشه پس من منتظرما...بی خبرم نذاری... -نه مطمئن باش.. اون روز از شیدا خداحافظی کردم و برگشتم خونه باغ... توی راه مرتب حرفایی که می خواستم به خانم بزرگ بزنم رو چند بار مرور کردم تا یادم نره... *** بعد از شام خانم بزرگ طبق معمول هر شب رفت توی سالن و مشغول مطالعه شد..عادت داشت هر شب قبل از خواب یه چند دقیقه ای رو کتاب می خوند.. رفتم کنارش روی مبل نشستم..خانم بزرگ از پشت عینکش نگاه مهربونی بهم انداخت و لبخند زد.. من هم لبخند کوچیکی زدم و گفتم:خانم بزرگ..راستش می خواستم یه موضوعی رو باهاتون در میون بذارم و ازتون راهنمایی بخوام ولی اگر خسته هستید میذارم برای فردا... خانم بزرگ خندید وگفت:دخترجون وقتی داری میگی میخوای موضوعی رو با من در میون بذاری مگه من می تونم تا فردا راحت بخوابم؟بگو عزیزم..حالا حالا ها من خوابم نمی بره..
.. لبخند زدم و شروع کردم..همه ی حرفایی که امروز بین من و شیدا زده شده بود رو براش تعریف کردم از پارسا و تهدیداش گفتم از پدرم و حرفایی که زده بود و از شیدا و ایده ای که داده بود... در ادامه گفتم:خانم بزرگ واقعا توش موندم..نمی دونم باید چکار کنم..نمی خوام برای شما هم دردسر درست کنم..ولی ازتون راهنمایی می خوام..از طرفی همونطور که گفتم نمی تونم برم پیش پلیس چون مطمئنا منو یه راست تحویل پدرم میدن..از اونطرف هم نمی خوام با پارسا ازدواج کنم و یه عمر بدبخت بشم..ولی با ازدواج سوری هم موافق نیستم چون این از بقیه بدتره..نمی خوام با کسی ازدواج کنم که روش هیچ شناختی ندارم..حتی برای چند دقیقه هم حاضر نیستم چنین کاری بکنم حتی اگر سوری باشه... سکوت کردم و به خانم بزرگ نگاه کردم..منتظر بودم ببینم چی میگه..مطمئن بودم می تونه کمکم بکنه... خانم بزرگ چند لحظه سکوت کرد وبعد هم نفس عمیقی کشید وگفت:چی بگم والا...من هم با تو موافقم فرشته جان..ولی تو اگر بخوای ازدواج سوری هم بکنی باز به اجازه ی پدرت نیاز داری... خندیدم و گفتم:شیدا می گقت این کار با پول انجام میشه الان محضرهایی هستن که با مقداری پول عقد موقت می کنند...نیازی هم به اجازه ی پدر نیست ولی خب پول زیادی می گیرن... خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:ولی دخترم این کار درستی نیست... لبخند غمگینی زدم وگفتم:بله حرفتونو قبول دارم ولی اینکه پدرم بخواد منو به زور بده به پارسا به نظرتون کار درستیه؟.. خانم بزرگ کمی فکر کرد وگفت:خب نه...والا چی بگم؟..یه سوال ازت می پرسم صادقانه جوابمو بده باشه؟ سرمو تکون دادمو گفتم:حتما خانم بزرگ..بفرمایید. خانم بزرگ گفت: اگر بهت بگم بین ازدواج با اقای پارسا و ازدواج سوری با یه شخص مطمئن که بعد از مدتی هم مدت عقد تموم میشه و هیچ اتفاقی هم نمی افته یکی رو انتخاب کن...کدوم از این دو گزینه رو انتخاب می کنی؟ با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم...گزینه ی اول رو که کلا بی خیال.. دومی مشکوک بودا... چشمامو ریز کردم و با شک گفتم:خانم بزرگ منظورتون چیه؟... خانم بزرگ خندید وگفت:اول تو جواب سوالم رو بده تا من هم منظورمو بگم... سرمو انداختم پایین...خب با اولین گزینه که کلا مخالف بودم شکی درش نبود...و اما گزینه ی دوم که مشکوک می زد اساسی...اینجور که خانم بزرگ با لحن مطمئنی این رو گفت مجبورم بگم گزینه ی دوم... سرمو بلند کردم..خانم بزرگ منتظر چشم به من دوخته بود. اروم گفتم:خب من.به نظرم..گزینه ی دوم بهتره...البته اگر اینطور باشه که شما میگید.. خانم بزرگ لبخندش پررنگتر شد و به پشتی مبل تکیه داد و گفت:مطمئن باش که همین طوره..شک نکن... با تعجب گفتم:یعنی..شما هم با ازدواج سوری موافقید؟ خانم بزرگ : مگه چاره ی دیگه ای هم هست؟اگر هست خب بگو دخترم... - خب نه...هیچ فکری به ذهنم نمی رسه ولی اینکه بخوام اینجوری ازدواج بکنم برام سخته که قبولش کنم..اخه.. خانم بزرگ : میدونم دخترم..کاملا درکت می کنم.ولی اگر تو قبول کنی..من فرد مطمئنی رو سراغ دارم.. دیگه واقعا از زور تعجب نمی دونستم چی بگم..به به خانم بزرگ فکر همه جاشو هم کرده بود... وقتی تعجب منو دید گفت: تو فقط کمی صبر کن و همه چیزو به من بسپر...میدونم باید چکار کنم...اگر به من اعتماد داری پس صبر کن.. از بهت در اومدم و گفتم:این حرفا چیه خانم بزرگ..من به شما اعتماد کامل دارم. خانم بزرگ لبخند زد وبا اطمینان گفت:پس همه چیزو به من بسپر..خودم درستش میکنم دخترم.. دو دل بودم ... ولی لبخند زدم و گفتم:باشه چشم..هر چی شما بگید. خانم بزرگ هم لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد... ولی من هنوز دودل بودم..نمی دونستم قراره چه اتفاقاتی برام بیافته...
فرداش زنگ زدم به شیدا و تموم حرفای خانم بزرگ رو براش تعریف کردم..شیدا بعد از شنیدن حرفام گفت:ایول به خانم بزرگ..چه خوب شد موضوع رو بهش گفتیا..پس بادابادا مبارک بادا به همین زودی هاست دیگه اره؟ زد زیر خنده ... با حرص گفتم:ساکت...شیدا به خدا دودلم..می ترسم..از اینده می ترسم..خدا کنه خانم بزرگ بتونه کمک بکنه.. شیدا : شک نکن عزیزم..خانم بزرگ کارشو خوب بلده..از چی می ترسی اخه؟به خدا توکل کن همه چیز درست میشه... -من که همیشه توکلم به خداست.. شیدا : پس نگران نباش.. *** امروز عصر ویدا اومد اینجا..از دیدنش واقعا خوشحال شدم..دلم براش تنگ شده بود..بعد از روبوسی واحوال پرسی نشست توی سالن..ویدا کمی با خانم بزرگ حرف زد ...بعد از یکی دو ساعت دست منو گرفت و هر دو رفتیم توی اتاق... من روی تخت نشستم اونم روی صندلی نشست..با لبخند به اطراف نگاه کرد وگفت:چه خبر خانم خانما؟..خوش می گذره؟ خیلی دوست داشتم همه چیزو براش تعریف کنم...دوست داشتم باهاش درد و دل کنم... لبخند کمرنگی زدم و گفتم:خبری نیست...خوش هم اره خوش می گذره..مگه میشه در کنار خانم بزرگ به ادم خوش نگذره؟ ویدا خندید و گفت:نه والا...خانم بزرگ یه تیکه جواهره... خندیدم و سرمو تکون داد... ویدا نگام کرد وگفت:یادته اون بار گفتم دوست دارم یه روز بیام پیشت بشینم و مفصل همه چیزو برات تعریف کنم؟ لبخند زدم وگفتم:اره یادمه..خیلی دوست دارم باهام درد ودل کنی.. با خنده گفت:معاملهمون رو که فراموش نکردی؟حرف در مقابل حرف...درد و دل در مقابل درد و دل...من امشبم اینجام پس وقت زیاد داریم. با خوشحالی گفتم:واقعا؟خوشحالم کردی ویدا جون...این که خیلی خوبه...نه عزیزم یادم نرفته..من سر قولم هستم.. چشمک زد وگفت:افرین دختر خوب.. بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت:از کجاش برات بگم؟از زمانی میگم که هومن بعد از سالها وارد خانواده بزرگ نیا شد..یه پسر شاد و شیطون که سر به سر همه میذاشت..اون موقع هم مثل الان شیطون بود..خانواده ی دایی مهرداد توی زندگیشون سختی زیاد کشیدن...اولیش دزدیده شدن هومن بعد از پیدا شدنش هم مرگ پریا و بچه اش...پریا خواهر پرهام و هومن بود..دختر خیلی مهربونی بود..واقعا برای خاک حیف بود.. بعد از اون هم اعتیاد هومن...تموم این مصیبت ها زیر سر یه زن به اسم زیبا بود..من چیز زیادی ازش نمیدونم فقط همینقدر می دونم که از دایی بدجور کینه به دل داشته و تنها ارزوش نابودی دایی مهرداد بوده.. هومن اعتیادش رو ترک کرد ...پرهام هم خیلی کمکش کرد..بعد هم به درسش ادامه داد ومدرک مهندسیش رو گرفت..دایی براش شرکت زد و اون هم با کمک چند تا از دوستاش اونجا مشغول به کار شد. توی مهمونی ها مرتب سر به سرم میذاشت و با کارا و حرفاش حرصمو در می اورد..هر وقت می اومدم خونه ی خانم بزرگ اونم سر و کله اش پیدا می شد.. من از سوسک متنفرم یه بار یه سوسک انداخت توی کفشم وای همین که پامو گذاشتم روش همچین جیغ بنفشی کشیدم که فکر کنم تا 10 تا کوچه اونورتر هم صدای جیغمو شنیدن.. توی فامیل دختر زیاد بود ولی اون نگاهش با من بود و در عین حال که اذیتم می کرد همیشه هوامو هم داشت..تا اینکه کم کم عاشقش شدم..بی بهانه و با بهانه می رفتم خونه ی خانم بزرگ.. گه گاهی هم که دلم خیلی براش تنگ می شد می رفتم خونه ی دایی مهرداد... هومن روز به روز تو کارش پیشرفت می کرد..توی محیط کار جدی بود ولی توی خونه و فامیل شاد و شیطون بود..ولی همیشه یه غمی توی چشماش بود که هیچ کس جز من نمی تونست اون غم رو توی چشماش ببینه..البته دایی هم یه چیزایی می دونست و در جریان ناراحتی هومن بود ولی من به خوبی درکش می کردم.. این هم به خاطر علاقه ام بود..از ته قلبم دوستش داشتم..احساس می کردم نگاه اون هم به من یه جور خاصیه... تا اینکه پسر همسایه ی خانم بزرگ که اسمش کامران بود اومد خواستگاریم..پسره بدی به نظر نمی رسید..ولی من دلم با هومن بود..اونو دوست داشتم..هومن هنوز خبر نداشت که کامران اومده خواستگاریم.. یه روز توی بالکن خونه ی خانم بزرگ نشسته بودم که یه سطل اب یخ روم خالی شد..یه ضرب از جام پریدم شوکه شده بودم..مغزم تا چند لحظه هنگ کرده بود.. سرمو که بلند کردم دیدم هومن لبه پنجره نشسته و داره می خنده...وقتی دید با عصبانیت دارم نگاش می کنم گفت:وای تو اونجا چکار می کردی؟می خواستم گل ها رو اب بدم ببخش ندیدمت.. با حرص داد زدم:اولا تو اینجا گل می بینی که می خوای بهش اب بدی؟..دوما منه به این گنده ای رو اینجا نمی بینی؟
لباش نمی خندید ولی چشماش پر از خنده بود با لحن خاصی گفت:اولا نه بابا اونقدر ها هم که خودت فکر می کنی گنده نشون نمیدی ...دوما اره داشتم به گلا اب می دادم ولی یه گل بیشتر اینجا نبود..که خب یه اب درست و حسابی بهش دادم ..نوش جونش.. ابروشو انداخت بالا.. اولش نگرفتم چی گفت ولی بعد که متوجه منظورش شدم صورتم سرخ شد و دیگه چیزی نگفتم...همونطور که سرتا پام خیس شده بود نشستم لب پله ها..اومد کنارم نشست... گفت :خانم گل خوب اب خوردی؟.. با حرص زدم به بازوش گفتم:خیلی بدی هومن...چرا انقدر منو اذیت می کنی؟ لبشو گاز گرفت وگفت:کی؟من؟...وای نگو این حرفو ...اخه من دلم میاد تورو اذیت کنم خانم گل؟ لبامو کج کردم و گفتم:نه والا...تو که اصلا دلت نمیاد.. سرشو تکون داد وگفت:میگم بهت دیگه...پسر به این خوبی..این چیزا رو بهش نبند خانم گل... خنده ام گرفته بود..بی توجه به حسی که بهش داشتم.. به شوخی گفتم:حالا که اینطور شد..میرم زن همون کامران میشم تا لااقل از دست تو و اذیتات راحت بشم..اینجوری لااقل یکی هست جوابتو...بده.. تازه فهمیدم چی گفتم..وای خدا..سریع نگاهش کردم..صورتش سرخ شده بود و دستاشو مشت کرده بود.. سریع از جاش بلند شد و جلوم وایساد ..داد زد:اگر جرات داری یه بار دیگه بگو چی گفتی؟..کامران دیگه کدوم خریه؟...هان؟ خواستم براش توضیح بدم که نذاشت و داد زد:ببینم کامران همین پسره ی یالغوز..همسایه رو به رویی خانم بزرگ نیست که هر وقت نگاش به تو میافته گل از گلش می شکوفه؟...هان؟ سرمو انداختم پایین..بلندتر داد زد:با تو هستم ویدا..خودشه؟ اروم سرمو تکون دادم... رفت سمت در و داد زد:به ولای علی می کشمش پسره ی هیز و کلاش رو...چطور به خودش جرات داده بیاد خواستگاری؟.. سریع دویدم به طرفش و بازوشو گرفتم: کجا میری هومن؟..تو رو خدا شر درست نکن..ولش کن.. وایساد..یه دفعه برگشت سمت من و با اخم نگام کرد..خیلی عصبانی بود..تا حالا اینطور ندیده بودمش.. اومد جلو..منم عقب عقب می رفتم..با لحن مشکوکی گفت:ببینم نکنه بینتون خبرایی اره؟..تو هم دوستش داری اره؟راضی به این وصلتی؟.. پشتم خورد به درخت..نفسمو توی سینه حبس کردم..خیلی ترسیده بودم.. رو به روم وایساد...داد زد:مگه با تو نیستم؟جوابمو بده. با صدای لرزونی گفتم:چرا برات مهمه؟... زمزمه کرد : چی؟این جواب من نبود.. نفسمو دادم بیرون و گفتم:اول تو جواب منو بده..چرا برات مهمه که من با کی میخوام ازدواج بکنم؟.. نفس نفس می زد..دستشو محکم زد به درختی که بهش تکیه داده بودم..جیغ ارومی کشیدم و چشمامو بستم.. ولی با چیزی که شنیدم..سریع چشمامو باز کردم و نگاش کردم.. هومن : چون دوستت دارم دیوونه..یعنی تو هنوز اینو نفهمیدی؟... هنگ کرده بودم فرشته...باورم نمی شد..هومن به عشقش اعتراف کرده بود؟یعنی اونم منو دوست داشت..معمولا اینجور مواقع دخترا سرخ و سفید میشن ولی من به جاش لبخند بزرگی زدم... هومن تا لبخندمو دید اخماش باز شد وگفت:چیه کیف کردی؟منتظر یه همچین لحظه ای بودی نه؟.. سریع لبخندمو جمع کردم..پسره ی بی جنبه... زد زیر خنده و گفت:قربونت برم..حالا که جوابتو گرفتی قضیه ی کامران رو بگو.. نمی دونم چرا نفهمی کردم..چرا دیوونگی کردم..چرا با ندونم کاری ایندمو تباه کردم و گفتم: گفتم که خواستگارمه و منم قبول کردم زنش بشم.. اولش مات نگام کرد ولی بعد اخم غلیظی کرد و گفت:تو خیلی بیجا کردی ..اون کامران عوضی هم غلط کرده اومده خواستگاری تو...به چه حقی بهش جواب بله دادی؟
ای کاش ادمه نمی دادم ولی ابرومو انداختم بالا و گفتم:خب اون زودتر از تو اومده ..پسر بدی هم نیست.. اولش با تعجب نگام کرد..انگار باورش نمی شد دارم این حرفا رو بهش می زنم.. نگاهش پر از غم شد..نمی دونم چم شده بود..انگار عقده کرده بودم تا اینجوری اذیتش کنم..کارام دست خودم نبود..دوست داشتم داد بزنم منم عاشقتم هومن ولی دیوونگی کردم و این حرفای بیخود و پوچ رو تحویلش دادم...ای کاش اینکارو نمی کردم..ای کاش اینطور با احساسش بازی نمی کردم..غرورشو له کردم فرشته...من عاشقانه دوستش داشتم ولی نمی دونم چرا نمی خواستم اینو بهش بگم و به جاش دوست داشتم اذیتش کنم... نگاش روی من بود..عقب عقب رفت و با پوزخند گفت:هه..که اینطور..باشه..تو هم حرفای منو نشنیده بگیر...از الان به بعد هیچ عشقی توی قلبم نسبت به تو نیست..تو اونو کشتیش..نابودش کردی ویدا...تموم علاقه ای که بهت داشتمو زیر پا له کردی..دیگه وجود نداره..امیدوارم خوشبخت بشی... پشتشو کرد بهم و رفت سمت خونه.. خدایا..به غلط کردن افتاده بودم.. داد زدم: هومن..صبر کن..تو داری اشتباه می کنی..هومن... بدون اینکه برگرده به طرف خونه دوید و رفت تو.. ویدا سکوت کرد...اشک صورتشو خیس کرده بود..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و اشکاشو پاک کرد... نگام کرد و با صدای گرفته ای ادامه داد:فرشته به خدا نمی خواستم اینطور بشه..قصدم این بود که تلافی اذیت هایی که سرم در اورده بود رو بکنم..همین.به خدا عاشقش بودم..ارزوم بود یه روز به عشقش به من اعتراف بکنه...ولی من..منه دیوونه ..نفهمی کردم و اونو ازخودم روندم..راه بدی رو برای تلافی انتخاب کرده بودم..با غرورش بازی کردم فرشته..همهش تقصیر من بود.. با ناراحتی نگاش کردم..نمی دونستم باید چی بگم ..دلداریش بدم یا سرزنشش کنم؟...دلم برای هومن سوخت..بیچاره حتما توی اون لحظه خیلی اذیت شده... ویدا اشکاشو پاک کرد وگفت:کامران دست از سرم بر نمی داشت..بارها اومد خواستگاریم..مدتی بود هومن رو ندیده بودم..خانم بزرگ می گفت رفته شمال اب و هوایی عوض کنه..دلم براش تنگ شده بود..برای دیدنش..برای اذیتاش...خودم همه چیزو خراب کردم..خودم. تا اینکه از سفر برگشت ولی اون هومن سابق نبود..دیگه اصلا محلم نمی داد..باهام سرد شده بود..اگر هم باهام حرفی می زد همهش گوشه و کنایه بود..به کل رفتارش با من تغییر کرده بود...جلوی من با کتی گرم می گرفت..کتی هم از بس بی جنبه بود می رفت ور دل هومن می نشست و با هر حرف هومن می زد زیر خنده و براش عشوه می اومد... از کارای هر دوتاشون حرصم گرفته بود...اینو قبول داشتم که اگر الان هومن داره باهام اینطور رفتار می کنه مقصرش خودم هستم ولی چکار باید می کردم؟هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم این رفتارشو تحمل کنم.چند بار خواستم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم ولی اون مغرورتر از قبل شده بود و تا منو می دید ازم فرار می کرد..تا می دید من خونه ی خانم بزرگ هستم اونجا نمی اومد وقتی هم می رفتم خونشون به بهانه های مختلف از خونه می زد بیرون... من هم روز به روز بیشتر افسرده و ناراحت می شدم..از این طرف هم کامران دست از سرم بر نمی داشت..پسر خوش تیپی بود ولی از ظاهر و خوش تیپی به پای هومن نمی رسید..می دونستم سیگار هم می کشه چندبار دیده بودم..مامانم اصرار داشت با کامران ازدواج کنم..خب با مادرش دوست بود و می گفت که کامران پسر با لیاقتیه و منو خوشبخت می کنه...ولی من مقاومت می کردم و قبول نمی کردم..تا اینکه... سرشو بلند کرد و نگاه غمگینی بهم انداخت...ادامه داد:خونه ی خانم بزرگ مهمونی بود...کتی و پرهام و هومن هم بودن..کتی دستشو دور بازوی هومن حلقه کرده بود و با عشوه باهاش حرف می زد و می خندید...ناخداگاه نگام روی اونا زوم شده بود..توانشو نداشتم نگامو ازشون بگیرم..تا اینکه هومن سرشو چرخوند و نگاش افتاد به من ... نگاهامون تو هم قفل شده بود..چند لحظه همین طور گذشت تا اینکه کتی بازوی هومن رو تکون داد اونم به خودش اومد..یه نگاه به کتی و من کرد بعد نمی دونم توی گوش کتی چی گفت که اونم لبخند بزرگی زد و با ذوق سرشو تکون داد..
.. هر دو رفتن وسط سالن و بین بقیه ی جوونا شروع کردن به رقصیدن..هومن دستاشو محکم دور کمر کتی حلقه کرده بود و کتی هم دستاشو دور گردن هومن انداخته بود..نگاشون به هم بود و با اهنگ می رقصیدن.. فرشته با دیدن این صحنه قلبم اتیش گرفت..طاقت نداشتم هومن رو با یکی دیگه اون هم انقدر نزدیک ببینم..نمی تونستم.. هومن از همونجا یه نگاه بهم انداخت و پوزخند زد..دیگه طاقت نیاوردم..اشک نشسته بود توی چشمام...از خونه زدم بیرون و رفتم توی باغ...به طرف درختا دویدم وبینشون وایسادم..به یکی از درختا تکیه دادم و بلند زدم زیر گریه..صورتمو بین دستام گرفته بودم و زار می زدم..از کرده ام پشیمون بودم..ای کاش باهاش اون کارو نمی کردم..ای کاش اون حرفای مزخرف و چرتو تحویلش نمی داد... چند دقیقه ای گذشته بود که صدای پا شنیدم..سریع با پشت دست اشکامو پاک کردم وبرگشتم..ولی کسی اونجا نبود..از سمت راستم صدای خش خش اومد برگشتم ولی اونطرف هم کسی نبود..حسابی ترسیده بودم..پیش خودم گفتم نکنه یکی میخواد مزاحمم بشه؟.. داشتم به اطرافم نگاه می کردم که یه دست نشست روی شونهم تا اومدم جیغ بکشم یه دست دیگه هم جلوی دهنمو گرفت...انقدر ترسیده بودم که داشتم از حال می رفتم...قلبم تند تند می زد..تقلا می کردم از دستش خلاص بشم ولی هیچ کاری ازم بر نمی اومد... تا اینکه صدای اشناشو کنار گوشم شنیدم:کم وول بخور..همچین خوردنی هم نیستی که بخورمت..پس نترس کاریت ندارم.. صدای خودش بود..هومن بود..با شنیدن صداش دیگه تقلا نمی کردم..هر دومون طوری ایستاده بودیم که انگار من از پشت تو بغلش بودم..یه دستش روی شونهم بود یه دستش هم رو دهنم..از این همه نزدیکی بهش داغ شده بودم..قلبم تا چند لحظه پیش با ترس تند تند می زد ولی الان به عشق هومن بی محابا می زد.. هومن دستشو از روی دهانم برداشت...اروم به طرفش برگشتم...فضا نیمه تاریک بود ولی چشماش برق خاصی داشت...اومد نزدیک تر که من هم رفتم عقب و به درخت تکیه دادم...رو به روم وایساد..هر دو سکوت کرده بودیم و خیره شده بودیم به هم..انگار با نگاهمون با هم حرف می زدیم..کلمات پر از معنی بودن...نگاهش سرگردون روی صورتم می چرخید.. سرشو برگردوند و پوزخند زد بعد نگام کرد وگفت:چرا یه دفعه غیبت زد؟...راستی کامران جونت هم امشب دعوت بود پس چرا نیومد؟ ای کاش لال شده بودم ولی یه دفعه از دهنم پرید: رفته مسافرت..تا اخر هفته میاد. البته اینو از مامانم شنیده بودم و خودم حتی باهاش حرف هم نمی زدم. با اخم غلیظی نگام کرد و گفت:اوه اوه..چه امار همسر اینده شو هم داره...نه خوبه..خوشم اومد...معلومه خیلی دوستش داری
گنگ نگاش کردم..زمزمه کردم: کی رو؟ اولش نگام کرد بعد خنده ی عصبی و بلندی کرد وگفت:منو...نخیر انگار خیلی عاشقی..تازه می پرسی کی رو؟..تو که همه چیزو گفتی دیگه چرا می خوای اینکه عاشقشی رو انکار کنی؟ لبام قفل شده بود...نمی تونستم لب از لب باز کنم و یه کلمه بگم نه...یه جمله بگم دوستت دارم تو داری اشتباه می کنی.. ولی هیچ کدوم رو نگفتم..تا اون موقع منتظر یه فرصت بودم تا براش توضیح بدم ولی حالا خفه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم..جلو تر اومد..فاصله اش با من خیلی کم بود...فقط زل زده بودم توی چشماش و هیچ کاری نمی کردم... با حرص گفت:به اون هم از این نگاه ها انداختی که الان کشته مردت شده اره؟..با این نگاه خامش کردی؟...نگاهی که.. سکوت کرد وکلافه توی موهاش دست کشید..سرشو برگردوند... باید براش توضیح می دادم..نباید می ذاشتم اوضاع از این بدتر بشه.. گفتم:هومن.. تو ... دستشو گرفت جلومو داد زد:خفه شو ویدا...خفه شو..دیگه تمومش کن..نمی خوام دیگه حتی صداتو بشنوم..بسه.. اشک نشست توی چشمام...سرمو انداختم پایین...خیلی زود صورتم از اشک خیس شد...چند لحظه رو به روم وایساد..انگشت اشاره اش رو گذاشت زیر چونهمو و سرمو بلند کرد... توی چشمای اون هم اشک جمع شده بود و توی اون فضای نیمه تاریک چشماش برق می زد... لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:ایشاالله خوشبخت بشی...خداحافظ. برگشت که بره دستشو گرفتم..هق هقم بلند شده بود...بغض بدی نشسته بود تو گلوم و نمی ذاشت حرفمو بزنم...ای کاش برگشته بود و نگاه عاشقم رو می دید..ای کاش بر می گشت و می دید دارم با نگاه پر از التماسم میگم هومن نرو..پیشم بمون. ولی اون برنگشت...دستشو از توی دستم در اورد و رفت...سرجام وایساده بودم و رفتنشو تماشا می کردم..نشستم پای همون درخت و سرمو گذاشتم رو زانوهامو بلند بلند گریه کردم..به تموم حماقتام..به اینکه چه اشتباه بزرگی کردم و نتونستم توضیحی بهش بدم تا این سوتفاهم ها هم برطرف بشه..نمی دونم فرشته شاید قسمت و تقدیرم اینچنین بوده که من مال هومن نشم..نمی دونم.. اروم زد زیرگریه...رفتم کنارش و سرشو گرفتم توی بغلم..گفتم:اروم باش عزیزم..مگه با سرنوشت میشه جنگید؟.. سرشو بلند کرد وگفت:نه نمیشه جنگید ولی چرا ما ادما وقتی یه کاری رو انجام میدیم که مقصر هم خودمونیم میندازیم گردن سرنوشت؟من مقصر بودم فرشته..من هومن رو از خودم روندم..من... نگاش کردم..داشت با دستمال اشکاشو پاک می کرد.. گفتم:ویدا...تو هنوز عاشق هومنی درسته؟ با تعجب نگام کرد..نگاشو ازم دزدید و گفت:نه...من الان دیگه نامزد کامرانم..اخر هفته ی دیگه عقدکنونمه..دیگه نمی تونم به هومن فکرکنم.. -نگام کن ویدا... با تردید نگام کرد...
... -تو هنوز عاشقشی وگرنه اینطور برای از دست دادنش اشک نمی ریختی..تو هنوزم هومن رو دوست داری...انکار نکن. سرشو انداخت پایین...بعد از چند لحظه زمزمه کرد:اره..هنوزم عاشقشم..نمی تونم فراموشش کنم فرشته..به خدا نمی تونم. روی تخت نشستم و گفتم:میدونم..فراموش کردنش سخته ولی تو داری زن کامران میشی پس مجبوری فراموشش کنی.. سرشو تکون داد و با غم گفت:اره می دونم..دارم سعی خودم رو می کنم... لبخند کمرنگی زدم و گفتم:خب از اقا کامران نامزدت بگو..چطور شد نامزدش شدی؟ لبخند غمگینی زد وگفت:همه چیز یهویی شد..اینبار که اومد خواستگاری مامان قبول کرد..من راضی نبودم ولی با اصرار مادرم قبول کردم...پیش خودم می گفتم عشق هومن رو یه گوشه از قلبم میذارم تا همیشه بمونه...ولی وقتی اون دیگه منو نمی خواد..من دیگه چکار می تونم بکنم؟ به کامران جواب بله داد...انگشتر دستم کردن..الان مدتیه نامزدشم..ولی باور کن نمی تونم باهاش گرم رفتار کنم..دست خودم نیست ولی نسبت بهش کشش ندارم..همهش دوست دارم ازش دور باشم..هنوزم سیگار می کشه وقتی گفتم من از سیگار متنفرم گفت نمی تونه ترکش کنه... هه.. اون حتی حاضر نیست به خاطر من اینکارو بکنه.. بدتر از همه میدونی چیه؟چند روز پیش یکی از دوستام اونو با یه زن توی ماشینش دیده بوده که دوستم می گفت زنه تیپ درستی نداشته و زیادی با کامران گرم گرفته بوده...راستش خیلی نگرانم فرشته...می خوام تا قبل از عقدم اگر کلکی تو کارشه دستشو رو کنم تا کار به عقد و عروسی نکشه..می ترسم..از اینده می ترسم..می ترسم نتونم کاری بکنم و به عقدش در بیام...مادرم با عشق و علاقه داره برام جهزیه تهیه می کنه...نمی تونم ناراحتیشو ببینم..بدجور گیر کردم فرشته...نمی دونم باید چکار کنم... نمی دونستم باید چی بگم...مشکلات ویدا هم کم از مشکل من نبود.. گفتم:نگران نباش عزیزم..ایشاالله همه چیز درست میشه..فقط باید صبور باشی... نگام کرد وگفت:صبورم فرشته ولی زمان کمی رو وقت دارم تا یه کاری بکنم...وگرنه زندگیم با یه ریسک بزرگ شروع میشه...من اینو نمی خوام... سکوت کرده بودم..هیچ نظری نداشتم...ولی با این حرفش که می گفت باید تا قبل از عقدش سر از کار کامران در بیاره موافق بودم...ممکن بود اگر کلکی توی کارش باشه الان معلوم نشه و بعد از ازدواج براش مشکل ساز بشه... خیلی دوست داشتم بفهمم پدرو مادر پرهام و هومن چطور فوت کردن و چی به سر زیبا اومده بود...بهترین فرصت بود که از ویدا بپرسم..
ویدا سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت... گفتم:ویدا چی به سر پدر و مادر پرهام و وهومن اومد..اون زن..زیبا چی شد؟ ویدا سرشو بلند کرد و نگام کرد..نفس عمیقی کشید وگفت:دایی مهرداد و زن دایی عطیه برای مدتی رفته بودم مسافرت شمال..که تو راه برگشت تصادف می کنند و کشته میشن..اون ماشینی هم که بهشون زده بود همون شب بدون سرنشین توی دره پیدا میشه...هیچ وقت معلوم نشد کی این کارو کرد و مجرم چه کسی بوده؟..پرهام و هومن خیلی این در و اون در زدن تا پیداش کنند ولی هر بار به در بسته می خوردند.. .میدونی فرشته زیبا همون زنی که هومن رو تو کودکی دزدیده بود..هومن بعد از سالها به خانواده برگشت ولی تا اونجایی که من میدونم اون زن کینه ی بدی نسبت به دایی و خانواده اش داشت...زیبا هم چند ماه بعد از مرگ دایی و زن دایی فوت کرد..من که خبر نداشتم خانم بزرگ بهم گفت..ظاهرا سرطان داشته..دکترا جوابش کرده بودن..بعد از مدتی هم میمیره. ویدا سکوت کرد..ولی من به سرنوشت عجیب مهرداد و عطیه و زیبا فکر می کردم..مطمئن بودم کسی که باعث مرگ مهرداد و عطیه شده خوده زیبا بوده..اون تا پای نابودی مهرداد مونده بوده.. خدایا یه ادم چقدر می تونه خودخواه و بد باشه و چنین ذات پلیدی داشته باشه؟..دلم برای مهرداد و عطیه سوخت...مهرداد با وجود زیبا هیچ وقت نتونست به درستی خوشبخت باشه و در ارامش کامل زندگی کنه... ویدا با خنده گفت:خب خانم خانما...حالا نوبتی هم باشه نوبته شماست..پس یالا شروع کن که منتظرم. خندیدم و گفتم:باشه عزیزم ولی فکرکنم دیگه موقع شام شده.. من بعد از شام همه چیزو برات تعریف میکنم چطوره؟ ویدا لبخند زد و از جاش بلند شد :منم موافقم..پس بعد از شام.. یادت نره ها.. خندیدم و گفتم:چشم..حتما... *** بعد از شام من و ویدا و خانم بزرگ توی سالن نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم.. خانم بزرگ رو به ویدا گفت:ویدا جان..مهناز.. هنوز عمه مریمت رو می بینه؟ ویدا سرشو تکون داد و گفت:اره خانم بزرگ...اتفاقا همین 3 شب پیش با شروین شام خونه ی ما بودن... خانم بزرگ با لبخند گفت:حالشون چطور بود؟شروین جان چطوره؟ ویدا : خوب بودن..اتفاقا بهتون سلام رسوندند. خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:سلامت باشن...خب از شروین بگو..چکارا می کنه؟ ویدا رو به خانم بزرگ گفت:والا اینطور که خودش می گفت تازه همون روز برگشته بوده...خیلی هم خسته بود ولی با این حال دعوت مامان رو قبول کرده بود و اومده بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d