eitaa logo
°•|میم.چمران|•°
1.3هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
201 فایل
☕️🍩حقـیـقتـــ خــانهـ 🌳🏡 📋بیان حقایق بدون تعصب و جانبداری 📋دغدغه مند و پژوهشگر حوزه اجتماعی|تاریخی|سیاسی 📋فارغ التحصیل مهندسی عمران|عاشقِ تاریخ، نویسندگی و گیاه •°در جستجوی حقیقت و ایدئولوژی برتر جهان°• 👨‍💻نویسنده محتوا: 👷‍ @matin_chamran
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ای خدای بزرگ؛ محرکِ من در زندگی فقط عشق به تو ست. 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
♡‌‌﷽♡ 🌳📚#رُمان_داستانی_مزد_خون🍩☕️ ✍به قلم سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست و یکم گفت: مرتضی من سعیم ر
♡‌‌﷽♡ 🌳📚🍩☕️ ✍به قلم سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست ودوم ولی آخه شیخ مهدی بیراه حرف نمیزنه!!! تو حال خودم بودم که دوباره شیخ منصور با همون شدت زد روی کتفم و گفت: کجایی مرتضی؟! حدیث حاضر غائب شنیده ای! او در میان و جمع و دلش جای دیگر است... حال کتف من دیگه از نقص عضو گذشته بود که از دهنم در رفت و ناخودآگاه گفتم: اخوی اینجوری شما میزنی به جای خانمم الان باید خودم رو ببرم بیمارستان بستری کنم!!! تا این حرف رو زدم شیخ منصور خیلی سریع و تیز گفت: وااای مرتضی برای چی باید خانمت رو بستری کنی؟ انشاالله که خیره.... بگو چرا اینجا نیستی برادر! کاری از دست من بر میاد خداوکیلی بگو... پولی، چیزی کم و کسری نداری .‌... اصلا اگه خانمت همراهی چیزی میخواد بگو هماهنگ کنم خانم بچه ها بیان پیشش... بدون اینکه مجال بده ابراز لطف میکرد... و من مجبور شدم ماجرای وضعیت خانمم رو شرح بدم البته دست روی دلم گذاشتم و چیزی از اینکه لنگ پولم نگفتم .... یه کسی تو دلم می گفت: بهش بگو، اینا خدا سر راهت قرار داده... اما یادآوری حرفهای مهدی بهم می گفت نگو... اگه صبر کنی خدا مسیر رو بهت نشون میده ممکنه به مو برسه ولی نمیذاره پاره بشه!!! خیلی این کشمکش درونی برام سخت بود خیلی... رسیدیم به محلی که شیخ منصور جلسه داشت... شبیه دفتر علما بود... چند نفری که داخل بودن..‌ سه و چهار نفرشون وجهه ی مذهبی داشتن، دو، سه نفرشون هم روحانی بودن... حس کنجکاویم همه جا را بررسی می کرد... یه آقایی که جوان هم بود و عبا و عمامه ی شیکی هم داشت پشت یه میز نشسته بود توجهم رو جلب کرد... مشغول صحبت با دو نفر دیگه که خیلی خوش وجهه و چهرشون نور بالا میزدن بود... ما سرپا ایستاده بودیم و شیخ منصور با رفقاش حال و احوال میکرد، ولی من حواسم به اون آقا بود، یکدفعه رفت سمت گاو صندوقی که کنار میزش بود و درش رو باز کرد... از دیدن این همه پول و دلار خیلی جا خوردم!!! جالبتر اینکه مبلغ زیادی پول داد به همون دو نفری که باهاش داشتند صحبت می کردند، اونها هم خوشحال و با کلی اصرار که این مبلغ زیاده با نصفش مشکل ما حل میشه! اما اون آقا هم در نهایت گفت: بقیه اش شیرینی ما برای قدم نورسیده به شما!!! در حدی متعجب بودم که شیخ منصور متوجه حالت من شد و گفت: شیخ مرتضی این بنده خدا گیره، هر جا رفته به در بسته خورده! خیلی اسیرش نشو... داشتم با خودم فکر میکردم گیره!!! بعد چندین برابر بیشتر بهش دادن! چقدر دمشون گرم... با یک چهارم این پول مشکل من هم حل میشد... درگیر این تناقضات بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی یه چیزی میگم نه نگو!!! میخوام شیرینی عروسیت و بابا شدنت رو یک جا بدم! اگه بگی نه حسابی ناراحت میشم! بالاخره رفیق باید به فکر رفیقش باشه یا نه! ما همین روزها به درد هم میخوریم!!! میدونم الان اینقدر دغدغه سلامتی خانمت رو داری، بذار حداقل فکرت درگیر مباحث مالی نباشه رفیق... به لکنت کلام رسیده بودم! فرض کنید با موقعیتی من داشتم این بهترین فرصت بود! اما توی ذهن خراب شدم این ابیات نغزززز شیخ مهدی دست از سرم بر نمیداشت... ای گل گمان مکن به شب جشن می روی شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند توی چند دقیقه باید تصمیم می گرفتم ... وضعیت فاطمه خوب نبود.... اصلا چرا من این قضیه رو اینجوری می دیدم! چه بسا دیدن شیخ منصور یک مسیر جدیدی توی زندگی من بود که خدا سر راهم قرار داده بود! اومدم دل رو بزنم به دریا و به شیخ منصور بگم که گوشیم زنگ خورد... ادامه دارد.... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚زهد و کثرتِ ذکر و گرسنگی، از مهمترین راه هایِ گشوده شدن حقیقت به روی انسان ست... بخشی از کتابِ {} قسمتِ اول 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚ادامه کتابِ {} قسمتِ اول 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
♡‌‌﷽♡ 🌳📚#رُمان_داستانی_مزد_خون🍩☕️ ✍به قلم سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست ودوم ولی آخه شیخ مهدی بیراه
♡‌‌﷽♡ 🌳📚🍩☕️ ✍به قلم سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست وسوم نگاهم به شماره افتاد تعجب کردم!!! من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!چرا دوباره زنگ زده؟! سریع گوشی رو وصل کردم... گفتم: الو... جانم... صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!! گفت: سلام من همسایه ی طبقه ی بالاتون هستم، نگران نشید ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!! با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم کدوم بیمارستان بود؟ شیخ منصور که متوجه شد یه قضیه ای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت... وقت فکر کردن نداشتم... به سرعت راه افتادیم... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و داشتم حرص میخوردم و به خودم هر چی بد و بیراه بود می گفتم که اینقدر دست، دست کردم تا اینجوری شد.... در همین حین شیخ منصور مدام دلداریم میداد... رسیدیم بیمارستان... بدون اینکه صبر کنم با عجله رفتم داخل... از پرستار بخش که وضعیت فاطمه رو پرسیدم گفتن: الحمدالله خوبه، خداروشکر به موقع رسید وگرنه معلوم نبود چی میشه و از این حرفها... گفتم: کی خوب میشن و وضعیتشون مشخص میشه؟! لبخند تامل برانگیزی زد و گفت: حالا حالا ها پیش ما هستن دست کم، یه هفته ای باید باشن... بعد هم راهنماییم کرد که کارهای مربوط به پذیرش و اینجور چیزها رو انجام بدم... تا راه افتادم سمت پذیرش شیخ منصور هم بهم رسید... گفت: چی شد؟ گفتم الحمدالله بخیر گذشت... سرش رو برد بالا و خداروشکر کرد... برای تکمیل پرونده همراهم شد و رسید به جایی که خانم داخل پذیرش گفت: باید پنجاه درصد هزینه رو اول بدید... مونده بودم چکار کنم مبلغ کمی نبود که!!! حالا از یه طرفم منصور همراهم بود نمیخواستم بگم ندارم... خودم رو مشغول نوشتن و تکمیل پرونده کردم اما چاره ای نبود... انگار باید به شیخ منصور رو میزدم... اومدم حرف بزنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد... شیخ مهدی بود... نوشته بود: سلام مرتضی جان خداروشکر پول جور شد واریز کردم انشاالله که کارت راه بیفته... انگار کل دنیا رو یکجا بهم دادن... توی دلم گفتم: خدا هر چی میخوای از دنیا و آخرت بهت بده مهدی.... کارتم رو از داخل جیبم آوردم بیرون و دادم سمت مسئول حسابداری، که شیخ منصور دستم رو محکم گرفت و گفت: نه دیگه مرتضی قرارمون این نبود! گفتم: نه منصور جان دارم الحمدالله... دست درد نکنه تا همین جا هم زحمت دادم بهت... گفت: این چه حرفیه شیخ ما از همیم!!! جمله اش ذهنم‌ رو درگیر کرد: ما از همیم... یکدفعه فکرم جرقه ای زد و دیدم حالا که فاطمه یه هفته، ده روز باید بیمارستان باشه و من هم راه نمیدن که پیشش باشم، این بهترین فرصته برای جواب به خیلی از سوالهایی که در مورد شیخ منصور داشتم برسم..‌ لبخندی زدم و گفتم: معلومه که از همیم... بعد دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: حالا مزاحمت میشیم اما توی یه فرصت مناسب! لبخند خاصی زد و گفت: خلاصه همه جوره روی ما حساب کن مرتضی، من اینجوری بیخیالت نمیشم... بدون اینکه چیزی بگم لبخندی زدم.... حالا که خیالم از بابت فاطمه و بچمون و هزینه های بیمارستان راحت شده بود، تازه یادم افتاد و گفتم: وای منصور جلسه ات .... ادامه دارد.... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚این داستان: قهوه خانه و آسیدعلی قاضی بخشی از کتابِ {} قسمتِ دوم 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚این داستان: قهوه خانه و آسیدعلی قاضی2⃣ بخشی از کتابِ {} قسمتِ دوم 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚این داستان: قهوه خانه و آسیدعلی قاضی3⃣ بخشی از کتابِ {} قسمتِ دوم 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚این داستان: قهوه خانه و آسیدعلی قاضی4⃣ این بدنِ ما، حکم استر را برای ما دارد... بخشی از کتابِ {} قسمتِ دوم 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📍ادامه روز چهارم(طلائیه) ساعت ۱۴:۴۵ ظهر به مقصد یادمان طلائیه حرکت کردیم در مسیر پالایشگاه های نفت ع
امروز چهارم تیرماه سالروز شهادت علی هاشمی فرمانده قرارگاه سری نصرت ست...از او کم گفته اند. ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
پاسخ👆 در نامه میرزا جواد ملکی تبریزی به شیخ محمدحسین غروی اصفهانی(کمپانی) آمده ست... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
📍نظر شورای نگهبان در مورد طرح شفافیت قوای سه گانه ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
📍کاری که وعده هایِ بی عمل با اعتماد مردم و سرمایه اجتماعی میکند...نتیجه نظرسنجی را ببینید👆 قرار بود رئیس مجلس اسامی نمایندگانِ کم کار را منتشر کند! {مجلس انقلابی یازدهم} ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
📌حرف پایانیِ شب *آیت الله سیدعلی قاضی به شاگردانِ خود تاکید کرده بود که "حدیث عنوان بصری" را بنویسند، در جیب هایشان بگذارند، هفته ای چند بار آنرا بخوانند و سعی کنند به محتوای آن تا میتوانند عمل کنند... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🌿جالب ست بدانید دو ائمه از پیشوایانِ معصوم به مقام "مرتضی" و اوجِ رضا رسیده اند: 1⃣امیرالمومنین علی(ع) 2⃣علی بن موسی الرضا(ع) *اولیاء و بزرگان برای خودسازی و رسیدن به کمالاتِ معنوی هر چند کم در جوار این دو ائمه ساکن میشدند؛ آیت الله سیدعلی قاضی غالب در نجف اما مدت کوتاهی در مشهد مستقر بوده اند. 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
♡‌‌﷽♡ 🌳📚#رُمان_داستانی_مزد_خون🍩☕️ ✍به قلم سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست وسوم نگاهم به شماره افتاد
♡‌‌﷽♡ 🌳📚🍩☕️ ✍به قلم سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست وچهارم با آرامش گفت: نگران نباش تماس گرفتم گفتم کاری پیش اومده قرار شد عصر با یه سری از بچه های دیگه که از جاهای مختلف میان برم جلسه... گفتم: راستی شیخ منصور شما اصلا قم چکار میکنی؟! انتقالی گرفتی؟! زد زیر خنده و گفت: نه بابا ما از این توفیق ها نداریم که ساکن قم بشیم! البته توی فکرش هستم، ولی خوب بالاخره یکسری افراد هم باید باشن که توی شهرستانها کار کنن! ابروهام رو دادم بالا و گفتم: عجب پس قم سَنَنَه اخوی( چکار میکنی؟!) خندش بیشتر شد و با لحن خاصی گفت: چنان که می‌دانید این نوع مسافرت‌ها هم سیاحت است و هم زیارت، هم فال است و هم تماشا ! به قول گفتنی «زیارت حضرت معصومه(س) و دیدن یار»... اخم هام کمی رفت توی هم که گفت: حالا یار ما ممکنه یار جمکرانی باشه اخوی فکر بد نکنیا... و ادامه داد: البته شوخی میکنم ما کجا و یار جمکرانی، حقیقتا برای همین جلساتمون اومدم... اخم هام باز شد و گفتم: اگه کاربردیه و از طرف حوزه است منم بیام؟!😊 گفت: کاربردی که حتما هست! اما نچ داداش از طرف حوزه نیست بلکه در راستای اهدافم در حوزه هست! ولی شما که روی چشم ما جا داری... بالاخره ما همه‌مون باید بدرد بخوریم! باید برای اسلام یه کاری کنیم... گفتم: بعله اخوی اومدیم حوزه برای همین دیگه! دردی دوا کنیم و موثر باشیم... مگه غیر از اینجایی هستیم جای دیگه هم هست.... نفس عمیقی کشید گفت: جای دیگه که هست!!! ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! باید بیای ببینی! اصلا ببینم میتونی با این وضعيت خانمت عصر بیای با هم بریم؟! من که خیالم از بابت فاطمه راحت شده بود، خیلی قاطع گفتم: آره مشکلی نیست اینجا که بخشی خانمم بستریه من رو راه نمیدن، عملا میتونم صبح تا صبح وسیله ای، چیزی براشون بیارم، دیگه کاری ندارم... با همون شدت دوباره زد به شونم و گفت: پس یه هفته صفا کنیم باهم... دستم رو گذاشتم روی شونم و گفتم: منصور، خدا وکیلی اگه صفا کردنتون این شکلیه من بی خیال بشم چون با این وضعیت بعد از یه هفته جنازه ام رو باید تحویل خانمم بدن که!!! گردنش رو کج کرد و گفت: نگران نباش با ما بهت بد نمیگذره آقا مرتضی میگم خوب حالا با این‌حساب اینجا کاری نداری دیگه! بیا بریم چرخی بزنیم توی شهر، من باید یکسری وسیله بخرم برای شهرستان ... سری تکون دادم و گفتم: باشه بریم... هم زمان به این حواسم بود که باید به مهدی زنگ بزنم و تشکر کنم ولی نمی خواستم جلوی شیخ منصور زنگ بزنم، آخه با خودم فکر میکردم شاید خوب نبودن رابطشون با هم، بخاطر مسائل شخصی باشه نه مسئله ی دیگه! ترجیح دادم توی یه فرصت مناسب تماس بگیرم... سوار ماشین منصور شدیم و راه افتادیم... چند متری بیشتر نرفته بودیم که ضبط ماشین رو روشن کرد... صدای روضه حال دلم رو بهتر کرد و حس خوبی بهم داد... توی دلم از آقا تشکر کردم که نگذاشت شرمنده‌ی خانمم بشم... شیخ منصور متوجه شد حالم منقلب شده ... بدون اینکه نگاهم کنه گفت: من هر چی دارم از امام حسین(س) دارم....کل زندگیمو مدیونشم... بعد هم ساکت شد.... برای من هم غیر از این نبود... اصلا زندگی بدون حسین(س) برای من معنی نداشت... داشتن این حس مشترک حس خوبی بود که افکار پریشان من رو کمی سر و سامان بده، که اونطوری هم راجع به شیخ منصور فکر میکردم نبود! تا رسیدن به مغازه ی مد نظر منصور ساکت بود و صدای روضه ی ضبط که حال و هوای من رو کلا به ماه محرم برد... با دیدن مغازه ای که منصور جلوش ایستاد و گفت: رسیدیم مقصد اخوی پیاده شو ،کمی متعجب شدم.... ادامه دارد.... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚این داستان: سیدحسن مسقطی و سیدعلی قاضی بخشی از کتابِ {} قسمتِ سوم 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚این داستان: سیدحسن مسقطی و سیدعلی قاضی2⃣ بخشی از کتابِ {} قسمتِ سوم 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚این داستان: سیدحسن مسقطی و سیدعلی قاضی3⃣ بخشی از کتابِ {} قسمتِ سوم 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚این داستان: سیدحسن مسقطی و سیدعلی قاضی4⃣ بخشی از کتابِ {} قسمتِ سوم 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
🍃📚این داستان: سیدحسن مسقطی و سیدعلی قاضی5⃣ بخشی از کتابِ {} قسمتِ سوم 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃📚این داستان: سیدحسن مسقطی و سیدعلی قاضی5⃣ بخشی از کتابِ {#کهکشان_نیستی} قسمتِ سوم 🪴کارخانه تولیدِ
📌راستش این داستان را که خواندم یادِ ماجرایِ آب کشیدن کوزه ای که حاج آقا مصطفی نوشیده بود به خاطر فلسفه گفتن امام خمینی(ره) افتادم... 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran