Part01_شنا در رویا.mp3
25.28M
🍃هندزفری🎧
🎬نمایش صوتیِ "شنا در رویا"🕯
|داستانِ زندگی صدرالمتالهین ملاصدرای شیرازی|
قسمت 1⃣
⚠️روی هشتگ زیر کلیک کنید تا به سایر قسمت های این کتابِ صوتی بروید:
#شنا_در_رویا
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃هندزفری🎧 🎬نمایش صوتیِ "شنا در رویا"🕯 |داستانِ زندگی صدرالمتالهین ملاصدرای شیرازی| قسمت 1⃣ ⚠️روی هشت
📍نمایش صوتی " شنا در رویا"
بر اساس کتاب مردی در تبعید ابدی
"داستان زندگیِ ملاصدرا"
اثر زنده یاد نادر ابراهیمی
مردی در تبعید ابدی رمانی از نویسنده توانا و سرشناس ایرانی، زنده یاد نادر ابراهیمی است که بر اساس زندگی صدرالمتألهین، ملاصدرای شیرازی نوشته شده است. نادر ابراهیمی در این رمان بی همتا هم زندگی ملاصدرا و هم سیر تکوینی اندیشههای فلسفی و عرفانیاش را پیمیگیرد.
زمان در این رمان سیال است و ابراهیمی سعی کرده تمام ابعاد شخصیتی ملاصدرا را در متن کتاب بگنجاند. رمان از زمان تبعید ملاصدرا توسط شاه عباس آغاز میشود و ما او را میانه راه در حال مکالمه با همسرش می بینیم."مردی در تبعید ابدی" کتابی شیرین و جذاب است که در کنار خواندن زندگی ملاصدرای شیرازی، اطلاعاتی هم از زندگی سه فیلسوف نامدار معاصر ملاصدرا یعنی میرداماد، میرفندرسکی و شیخبهاءالدین عاملی (قاضیالقضات) به دست میآورید.
صدرالدین محمد بن ابراهیم قوام شیرازی یا مُلاصَدرا و صدرالمتألهین حکیم متأله و فیلسوف ایرانی سدهٔ یازدهم هجری قمری و بنیانگذار حکمت متعالیه است. کارهای او را میتوان نمایش دهندهٔ نوعی تلفیق از هزار سال تفکر و اندیشهٔ اسلامی پیش از زمان او به حساب آورد.
ملاصدرا جزء معدود اندیشمندانی است که تفکراتش همچنان رونقمند و پرطنین، هر روز صیقل می خورد و درخشان می شود و می پرورد و می پروراند، چنانکه حضرت امام (ره) را نیز صدرایی خوانده اند و انقلاب اسلامی را هم متاثر از این تفکر.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🍃🗂تابلو اعلانات شماره 2⃣
📝روی لینک زیر کلیک کنید و کلی یادداشتِ مفید و آموزنده را بخوانید👇
یادداشت هایِ برگزیده کانال میم.چمران
🎬📽سینما میم.چمران | معرفی فیلم هایِ مفید و تماشایی🎥💻👇
معرفیِ فیلم هایِ مفید و تماشایی
📚🎓کافه کتاب میم.چمران | معـرفیِ کتابهایِ مفید و خواندنی🍩☕️👇
معرفیِ کتابهایِ مفید و خواندنی
📚📻 لیست کتابهایِ صوتی کانال🎧🎙👇
هندزفری
💡🎤حوزه علمیه؛ مجموعه آثار اعتقادی، اخلاقی و مباحثِ تربیتی🧮📏👇
حوزه علمیه
🗺✈️انتشارات؛ سفرنامه ها و رُمان هایِ داستانی کانال🏕📜👇
انتشارات
🧑🏫🪖لیست محتوایِ آموزشیِ سریالی🧑💻⛑👇
محتوایِ آموزشی
🌳🌵🌲🌴🌳🌵🌲🌴🌳🌵🌲🌴🌳🌵
لینکِ جدید نظرسنجی، انتقادات و پیشنهادات (دی ماه):
https://harfeto.timefriend.net/17347790492301
✍سلام به شما| مکتب خونه و فرادرس چند دوره آموزشی برای مقاله نویسی دارند که در آن بهترین و بزرگترین سایت هایِ بین المللی را معرفی میکنند؛ اما تعدادی از سایت ها که خودم استفاده کردم:
Sciencedirect.com
Openlibrary.org
Springer.com
Scopus.com
Sid.ir
Irandoc.ac.ir
Civilica.com
Simorgh.net
Freepaper
کتابخانه مرکزی دانشگاه های مطرح ایران
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ ششم|براساس واقعیت! گوشی را دادم
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ هفتم|براساس واقعیت!
امید که با خودش فکر کرده بود سعید به
ما شماره داده بدون هیچ مقدمه ای یقه ی سعید را گرفت! در همین حین
لیلا برگه را از سعید گرفت و سریع
گذاشت داخل کیفش!
سعید متحیر و گیج مونده بود که چه اتفاقی افتاده! با دو تا دستش محکم دستهای امید را گرفته بود می گفت: آقا چرا یقه را گرفتی! ول کن ببینم قضیه چیه؟!
من شروع کردم به داد زدن که چکار داری میکنی؟!
صداش رو بلند کرد و به سعید گفت:
دیگه اینقدر پرو شدی شماره میدی!
مهلت ندادم سعید حرف بزنه گفتم : به
تو ربطی نداره ولش کن این آقای محترم رو...
امید که دیگه حسابی عصبی شده
بود و همینطور سعید را به دیوار
چسبونده بود گفت: عه! پس این آقا
محترم هستن! با یه ضربه ی مشت یکی محکم زد توی شکمش!
سعید که دیگه بدجوری داشت دست و پاش بسته می شد با اون جثه ی ریزش یک حرکت زد و امید نقش زمین شد...
آخ آخ امید خیلی بد خورد زمین!
سعید که دید امید بدجوری نقش زمین شد رفت سمتش بلندش کنه که امید این بار با پاش یه لگد زد که خورد به صورت سعید! اوه... اوه... خون از گوشه لبش جاری شد... معلوم بود خیلی عصبی شده مشتش را گره کرد بکوبه توی صورت امید اما نمی دونم چی شد با اینکه می تونست بی خیال شد! محکم یقه ی امید را گرفت و بلندگفت: چرا بدون اینکه بدونی قضیه چی دعوا راه می اندازی؟!
بچه های دانشگاه دورمون با فاصله جمع شده بودن...نمی دونستم باید چکار کنم! مستأصل شده بودم! خیلی وضعیت ناجور شده بود! توی همین حال و هوا دیدم لیلا از ته سالن نفس زنان با مامور حراست داره میاد!
اصلا نفهمیدم کی رفته بود که الان اومد! مامور حراست که رسید امید و سعید را از هم جدا کرد لیلا سریع دستش رو طرف امید نشونه رفت و گفت: این آقا مزاحم ما شده! من هم ادامه دادم تازه این آقای محترم رو هم بدون هیچ دلیلی کتک زدند!
مامور حراست در حالی که هردو نفرشون رو می برد گفت: بریم تکلیفتون رو مشخص کنم...
سعید و امید که با مامور حراست رفتند
منو لیلا هم رفتیم گوشه ایی از حیاط
دانشگاه روی یک نیمکت نشستیم...
خیلی ناراحت بودم به لیلا گفتم: دیدی چه بلوایی شد؟ به نظرت باهاشون چکار میکنن؟!
لیلا خیلی ریلکس سری تکون داد و گفت: هرکاری باهاش بکنن حقش! پسریه پرو! دیدی چکار کرد؟
گفتم: الان دقیقا کدومشون رو می گی؟
گفت: نازی تو منو می کشی! خوب
معلومه امید را میگم! دیدی چه جوری
سعید رو زد...
گفتم : آره خیلی بد شد صورتش خونی شد ولی سعید هم خوب جبران کرد با اون حرکتی زد امید نقش زمین شد! فکر کنم کاراته ای، تکواندویی چیزی بلد هست که اینجوری امید ضربه فنی شد!
لیلا همینطور که آدامسش را می جوید گفت: عه! پس امید هم خورد حیف شد من این قسمتش را ندیدم! بعد ادامه داد راستی نازنین سوالم خوب بود حال کردی ایندفعه؟!
تازه یادم افتاد چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیلا این چه سوال مسخره ایی بود پرسیدی با اون ضایع بازی که درآوردی؟!
گفت: اولا من علم غیب نداشتم بچه های مهندسی هم قسمت دانشکده شما هم میان! بعد هم حالا مگه چی شد مهم اینه ما ایندفعه به هدفمون رسیدیم!
گفتم: اولا عزیزم تو خودت دانشجوی دانشکده هنر قسمت ما چکار می کنی! بعد هم کلاس های عمومی بستگی به استاد داره دیگه ممکن داخل هر کلاسی برگزار بشه یعنی تو این رو نمی دونی! حالا این به کنار بماند! خداوکیلی یه نگاهی به قیافه خودت و خودم می کردی! قشنگ معلوم بود سوالت سرکاریه!
بعد هم ما هنوز به سعید نیاز داشتیم با این سوالی تو طرح کردی حالا باید بریم دنبال نخود سیاه...
اصلا لیلا فک کنم بهتر هم هست قضیه را تمومش کنیم! از اول هم این کارمون اشتباه بود من باید عاقلانه تمومش می کردم نه با این بلوا درست کردن!
لیلا اخم هاش را کشید تو هم و گفت: چرا؟! تازه رسیده به جاهای هیجان انگیزش اتفاقا خیلی هم خوب شد!
گفتم: بهر حال که تموم شد چون نه تنها برای تحقیقتون که به اندازه یک پژوهش بهتون کتاب معرفی کردن که جای هیچ سوالی باقی نمی مونه!
لیلا گفت: فکر شم نکن تا منو داری غم نداری!
دفعه بعد هم با خودم...
نگران انگشت های دستهایم را بهم گره زدم، احساس کردم قفسه ی سینه ام سنگینی می کند نفس عمیقی کشیدم و...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ هفتم|براساس واقعیت! امید که با خ
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ هشتم|براساس واقعیت!
گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟
همینطور که نمی شه هر کاری کرد! هر چیزی گفت!
لیلا گفت : اینطوری تو با این شدت می خوای حال امید را بگیری فکر کنم تا سر
سفره عقد با آقا سعید بریم جلو!
بعد هم بلند بلند زد زیر خنده...
که البته با اخم شدید من روبه رو شد! بعد ادامه داد: راستی نازی دقت کردی هر دفعه میریم پیش سعید باید خودمون رو معرفی کنیم! اصلا سرش را بالا نمیگیره اینقدر از این مدل پسرا لجم میگیره!
گفتم : آره اتفاقا دقت کردم ولی به نظر من اینطوری خیلی بهتره! حداقل من راحتر می تونم صحبت کنم برعکس امید که هر وقت باهاش صحبت میکردم تا انتهای شبکیه چشمم رو بررسی می کرد!
بیچاره من چقدر راحت بازی خوردم...
لیلا نگذاشت ادامه بدم گفت: دیدی نازی
خانم معلوم آقا سعید چشمت رو گرفته
برم باهاش صحبت کنم! عصبانی شدم و گفتم: بس کن لیلا این مسخره بازی ها رو! همیشه همه چیز را به شوخی میگیری! این نازنین دیگه اون نازنین قبلی نیست چه امید چه سعید همشون
سر و ته یه کرباسن!
کیفم را برداشتم و از رو نیمکت بلند شدم ....
لیلا هم بلند شد و گفت: باشه بابا چقدر
زود بهت بر میخوره شوخی کردم با جنبه! حالا کجا داری میری با این سرعت؟ صورتم رو بر گردوندم سمت لیلا و گفتم: دارم میرم دسته گل تو رو آب بدم! لیلا گفت : نازی راست میری، چپ میری یه چیزی به من میگیا ناراحت میشم میذارمت میرما!
نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم: کتابخونه!
برم کتاب بخونم برای #تحقیقعلمی درباره #محدودیتهای_حجاب !
آخه لیلا، لیلا من از دست تو چکار کنم اینم موضوع بود گفتی...
یکدفعه بلند زد زیر خنده و گفت : دیونه ایی بخدا ... نکنه میخوای بری ببینی سعید چه کتابهایی گفته! حالا من یه چیزیم بگم بهم اخم می کنی که! بیچاره امید!
دستم رو بردم بالا که دستهایش رو آورد
سپر صورتش کرد و گفت: غلط کردم!
شکر خوردم! دیگه حرف نمیزنم!
در همین حین یکدفعه اکرم مثل اجل
معلق از پشت سرمون ظاهر شد...
گفت: خانما تنهایی کجا؟
لیلا با یه حالت خاص گفت:عزیزم کتابخانه!
اکرم شروع کرد به تند تند حرف زدن وای بچه های درس خون! نکنه اگه نمرهاتون الف بشه شوهرمیدن ها!!راستی نازی جون زحمتت جزوه ی دیروز استاد سلیمی رو میدی من کپی بزنم خیلی از کلاس رو نتونستم بیام!
همینجور که حرف میزد گفت : بچه ها بریم هم من از جزوه کپی بگیرم هم یه
قهوه بزنیم کتابخونه دیر نمیشه! لیلا
هم همراه اکرم شد و برای من مقاومت
دیگه فایده ایی نداشت...
اکرم یک ریز داشت حرف میزد رسید به اینجا که خوب حالا از کتابخونه چه کتابی می خواستین؟ لیلا با شیطنت خاصی گفت: در مورد محدودیت های حجااااااب!
اکرم متعجب یه نگاهی به لیلا کرد و بعد رو کرد به من گفت: چی میگه این دختر!
گفتم: اکرم جون چی بگم لیلا خانم یه تحقیق مسخره انداخته رو دست ما! کاش لا اقل توی آینه یه نگاهی به قیافه خودش می انداخت! بعد موضوع رو انتخاب میکرد! لیلا گفت : نازنین جون خوبه بخاطر شما افتادیم تو این دردسر!
اکرم که از حرفهای ما سر در نمی آورد گفت: ولش کنین بچه ها! بی خیال حالا یه چیزی می نویسین میدین به استاد یه نمره ایی می گیرین تموم میشه خیلی خودتون اذیت نکنین ...
تا اکرم رفت جزوه ها را پرینت گرفت خیلی طول کشید، نشستیم پشت میز هنوز جرعه ی اول قهومون رو نخورده بودیم که یکدفعه اکرم گفت: وای بچه ها ساعت چند؟
گفتم: شما همتون یه چیزیتون میشه آخه ساعت پرسیدنم این شکلیه!!!
ساعت یه ربع به سه است عزیزم چرا؟ محکم تر کوبید به پشت دستش گفت: بچه ها بخدا شرمنده من یادم نبود فردا پنج شنبه است! لیلا گفت: اکرم خوبی تو؟ خوب پنج شنبه باشه چی میشه مگه؟!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🍃معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده:
«#مردم_در_سیاست_ایران» را از اپلیکیشن طاقچه دریافت کنید:
https://taaghche.com/audiobook/139286
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده: «#مردم_در_سیاست_ایران» را از اپلیکیشن طاقچه دریافت کنید: https://ta
📌معرفیِ کتاب1⃣
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📌معرفیِ کتاب1⃣ 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
📌معرفیِ کتاب2⃣
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📌معرفیِ کتاب2⃣ 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
📌معرفیِ کتاب3⃣
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🌿معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده:
«#والفور؛ دسیسه گری از هلاس» را از اپلیکیشنِ طاقچه دریافت کنید:
https://taaghche.com/book/124852
📌این کتاب را امشب تورق کردم؛ فوق العاده ست! این رمان ویژه نوجوانان ست؛ اما پیشنهاد بنده این ست که حتماً جوانان بخوانند.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌿معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده: «#والفور؛ دسیسه گری از هلاس» را از اپلیکیشنِ طاقچه دریافت کنید: htt
📌معرفیِ کتاب
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌿معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده: «#والفور؛ دسیسه گری از هلاس» را از اپلیکیشنِ طاقچه دریافت کنید: htt
📍این رمان از زبانِ ابلیس نوشته شده ست و فصول آن پیرامون خصلت ها و رذیلت هایِ انسانی ست...از آن جهت عرض کردم که حتماً جوانان آنرا بخوانند چون هم اکنون در جامعه با ادبیاتِ زیبا در حال تکثیر و انتشار ست! به جملات ابتدای این فصل دقت کنید:
*هیچگاه از آنچه فکر میکنید باید مال شما باشد، نگذرید!
*چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام ست!
*تا میتوانید در بخشیدن اموال خود دقت کنید!
*اگر خیلی دلتان برای شخصی سوخت، نهایتش این ست که با او فقط همدردی کنید؛ اما کمکش نکنید!
*یادتان باشد همه چیز از آن شماست، فقط شما!
✍این صحبت هایِ چه کسانی ست؟
اساتید انگیزشی در اینستاگرام و بیشتر کتابهایِ حوزه موفقیت در سرتاسر دنیا!
این حرف بدین معنا نیست که کتابهایِ حوزه موفقیت و توسعه فردی را نخوانید؛ بلکه حتماً بخوانید و از تجربیاتِ نویسنده استفاده کنید؛ اما مراقبِ این تفکرِ شیطانی باشید!
تن و بدنِ من که امشب لرزید...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞📽سکانسِ جذابِ فیلم "#غریب"
انگار شهید بروجردی برای این روزها صحبت کرده ست! اغلب ما در امر به معروفِ زبانی بسیار بدسلیقه ایم و این واکنشِ منفیِ مردم را به همراه دارد. اگر دنبالِ امر به معروفِ تاثیرگذار هستیم باید استراتژیِ هوشمندانه(غیرمستقیم) داشته باشیم؛ حالا هر جور صلاحه!
قشر خاکستریِ جامعه را با نشان دادنِ این سکانس ها تشویق کنید که فیلمِ غریب را تماشا کنند.
✍جالبه وقتی بعد از نهی از منکرِ در نهایتِ بدسلیقگی مان، واکنشِ منفیِ مردم را دیدیم؛ میگیم: مهم نیست ما برای خدا کار میکنیم!
برادر من؛ همان خدا هم گفته که مومن زیرک و باهوش ست. اگر در ادبیاتِ گفتاری ات دقت میکردی و نرم و مهربان صحبت میکردی، هم خدا خشنود میشد هم به اندازه ذره ای آن بنده خدا متنبه میشد!
در صحبت تان نباید طرفِ مقابل حس کند شما نگاه بالا به پایین و اجبار دارید! خواهش میکنم این لطافت هایِ گفتاری را رعایت کنید.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🍃📚معرفیِ کتابِ مفید و خواندنی:
"#ترور_در_نیمه_شب"
🔺صوتی 🔺رایگان 🔺تنها ۱ ساعت و ۱۵ دقیقه
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃📚معرفیِ کتابِ مفید و خواندنی: "#ترور_در_نیمه_شب" 🔺صوتی 🔺رایگان 🔺تنها ۱ ساعت و ۱۵ دقیقه 🪴کارخانه تو
📍معرفیِ کتاب👆
میتوانید با مراجعه به اپلیکیشنِ طاقچه این کتاب صوتی را گوش کنید.
*آیت الله مدرس درباره شخصیت کیخسرو شاهرخ گفته بود:
"در مجلس ما فقط یک مسلمان هست و اون هم همین ارباب کیخسرو زرتشتیه!"
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃📚معرفیِ کتابِ مفید و خواندنی: "#ترور_در_نیمه_شب" 🔺صوتی 🔺رایگان 🔺تنها ۱ ساعت و ۱۵ دقیقه 🪴کارخانه تو
*مدرسه سازیِ متعدد در کرمان و تهران
*ساختِ اولین قبرستانِ زرتشتیان در تهران
*خرید گندم از احمدشاه قاجار برای کمک به مردمِ قحطی زده تهران!!!
*برگزارکننده مراسم تاجگذاریِ احمدشاه با ۰.۱ رقم اعلام شده توسط دولت!
*نماینده مجلس از دوره دوم تا یازدهم اما یک قرون حقوق دریافت نکرد!
*راه اندازیِ کتابخانه و چاپخانه مجلس
*گرفتن تابلوهایِ نقاشیِ کمال الملک برای تاسیس تالارِ نقاشی و بازدید مردم
*مدیرعامل تلفن سراسری در ایران
*کاشفِ محل خاکسپاری ابوالقاسم فردوسی
*درباره دختر او فرنگیس شاهرخ(بنیانگذار صنایع دستی ایران) تحقیق کنید
*یکی از پسران او که باعث مرگ پدرش شد، شاه بهرام شاهرخ ست|گوینده رادیو برلین(آلمانِ نازی) در ایران|رادیو برلین بین مردم بسیار محبوبیت پیدا کرد و از آنجا که شاه بهرام در رادیو برلین و مجله مشهور آن زمان مدام علیه رضاشاه صحبت میکرد، رضاشاه مستبد همان کاری را کرد که همواره با مخالفانش انجام میداد!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🍃📚معرفیِ کتابهایِ مفید و خواندنی:
امروز سالگرد حمله قوای روس تزاری به مشهد مقدس و به توپ بستن حرم امام رضا(ع) ست. به همین خاطر کتابی با همین موضوع خدمت شما معرفی میکنم:
کتابِ "#رژیسور"
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃📚معرفیِ کتابهایِ مفید و خواندنی: امروز سالگرد حمله قوای روس تزاری به مشهد مقدس و به توپ بستن حرم ام
📍معرفیِ کتاب👆
این کتاب را میتوانید از اپلیکیشنِ طاقچه تهیه کنید.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍نقش سیاسیون در ابتذالِ فرهنگی|حجت الاسلام پناهیان:
کاری که سیاسیون بی شرف و رذل برای جمع کردن رای با مردم کردند، ماهواره نتوانست انجام دهد. لعنت خدا بر سیاسیونی که برای رسیدن به اهداف پلیدشون به انواع ترفندها متصل میشوند.
✍خیلی علاقه دارم بدانم در جلسه با اندیشمندانِ فرانسوی، علما و بزرگانِ حوزه علمیه دقیقاً چه نکات و راهکارهایی بیان کرده اند که خودشان در عمل و کفِ جامعه اجرا کرده اند؟ الحق و الانصاف شما به عنوان یک شهروند در این ۴۴ سال از عمرِ جمهوری اسلامی چه سلسله برنامه هایِ فرهنگی از حوزه علمیه در کفِ جامعه دیده اید که خروجی داشته باشد؟ بنده خدا طلبه میگفت من رفتم زبان خارجه با پول خودم یاد گرفتم، محتوایِ دینی هم خودم تولید میکنم. فقط کافیست حوزه علمیه رسانه در اختیارم قرار بدهد همین کار را نمیکند!
اون آقایِ جوانِ فرانسوی در آخر جلسه سوال میپرسد که شما با اینکه این همه کارهایِ فرهنگی انجام داده اید چرا وضعیتِ کف جامعه تان اینطوری ست؟ استاد پناهیان پاسخ میدهد به خاطر سیاسیونی که میخواستند رای بیاورند!
یعنی ایشان دلیل و سببِ یک جریانِ فرهنگی و فکری را سیاسیون میداند و بس! پس نقش شما در مقابله با این جریان چه بوده؟ بفرمائید لیست کنید کارهایی که کرده اید!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📍نقش سیاسیون در ابتذالِ فرهنگی|حجت الاسلام پناهیان: کاری که سیاسیون بی شرف و رذل برای جمع کردن رای ب
*بنده یکی از مهمترین دلایلی که این جریانِ فرهنگی و فکری از دهه هفتاد به مرور در بین جوانان گسترش یافت را |کم کاری، بی خیالی و عدم مسئولیت پذیریِ نهادهای فرهنگی از جمله حوزه علمیه| میدانم.
راستی تاکنون حوزه علمیه به مردم نسبت به عملکردش پاسخگو بوده ست؟
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🍃گاه از فعالیتِ یک شخص یا گروه
یک اتفاق یا جریانی رخ میدهد
و گاه از انفعال!!!
جریانِ فرهنگی و فکری که از دهه هفتاد در مقابل فرهنگِ ایرانی_اسلامی متولد شد ،
حاصلِ فعالیتِ سیاسیون و گروهک هایِ مبلغِ فرهنگِ غرب+انفعالِ نهادهایِ فرهنگیِ جمهوری اسلامی
بود...
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
Part02_شنا در رویا.mp3
14.67M
🍃هندزفری🎧
🎬نمایش صوتیِ "شنا در رویا"🕯
|داستانِ زندگی صدرالمتالهین ملاصدرای شیرازی|
قسمت 2⃣
#شنا_در_رویا
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ هشتم|براساس واقعیت! گفتم: آخه لی
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ نهم|براساس واقعیت!
تازه فهمیدم چی شد! گفتم وای پنجشنبه کتابخونه تعطیله!
اکرم سری تکون داد و با تاسف گفت: ببخشید واقعا من اصلا حواسم نبود! بعد با نگرانی ادامه داد حالا تا کی باید تحقیقتون رو تحویل بدید؟
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: اکرم جون اشکال نداره؛ لیلا خانم خودش کارا رو انجام میده!
لیلا ازحالت من فهمید منظورم چیه، سریع و خیلی شیک جواب داد و گفت: آره بابا اصلا نگران نباشین! چنان تحقیقی آماده کنم نازی جون نمره کامل رو بگیره! بعد هم فنجون قهوه اش را سر کشید...
گفتم: لیلا حالا جدی، جدی چکار کنیم ؟من که شنبه کلاس ندارم!
گفت: نگران نباش! خودم شنبه درستش می کنم. گفتم: لیلا خرابتر نکنی جون من! دیدی که امروزچه پروژه ای درست شد!
گفت: خیالت راحت!
توی ذهنم گفتم: دقیقا وقتی می گی خیالت راحت من باید نگران باشم!
از بچه ها خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه، وقتی فکر می کردم امروز چه بساطی توی دانشگاه درست کردیم، مو به تنم سیخ می شد! باید زودتر به با پدر ومادرم صحبت می کردم.پنج شنبه و جمعه فرصت خوبی بود.
می دونستم گفتنش خیلی سخته و اصلا توقع نداشتم راحت بپذیرند ولی خوب چاره ای هم نبود! باید زمان می گذشت تا به روال عادی برگردیم چه خودم چه خانوادم! و این جز صبر نمی طلبید خصوصا برای من...
یکشنبه صبح رسیدم دانشگاه. لیلا جلوی کلاسم ایستاده بود و داشت ناخنهای دستش رو می جوید،رفتم جلو سلام کردم. جواب سلام نداده برگشت گفت: معلوم هست کجایی؟
از دیروز هر چی زنگ میزنم به گوشیت میگه خاموشه! از حالتش فهمیدم یه چیزی شده گفتم: لیلا... نگو که دیروز خرابکاری کردی!؟
گفت: یعنی واقعا از قیافم مشخصه!
گفتم: تعریف کن ببینم...
گفت: نازنین راستش من با خودم کلی فکر کردم گفتم میرم به سعید میگم ما نتونستیم بریم کتابخونه،اگه امکانش هست شما یه وقته یک ساعته روز دوشنبه برای ما بذارید ما سوال هامون رو از شما بپرسیم دیگه هم مزاحم شما نمی شیم، اینطوری راحت میزدیم به هدف!
چون امید هم دوشنبه بود و ماجرا رو
می دید ولی...
با استرس گفتم: ولی چی لیلا خوب چی شد؟ راستش اصلا فکر نمی کردم سعید همچین حرکتی بزنه!
گفتم: لیلا میگی بالاخره چی شد؟
گفت: هیچی آقا سعید با یک لبخند ملیح گفت: خیلی دوست داشتم کمکتون کنم، اما متاسفانه من وقت ندارم!
بعد هم سریع یه برگه و خودکار از
کیفش بیرون آورد یه شماره تلفن و
آدرس نوشت و داد به من گفت این
شماره خانم حسینی ...
مطمئنم هر سوالی راجع به تحقیقتون داشته باشید، راهنمایی تون می کنن. فقط چون سرشون خیلی شلوغه من باهاشون تماس می گیرم همون دوشنبه صبح پیششون برید و بگید از طرف آقای صالحی اومدید...
لیلا آب دهنش را قورت داد ادامه داد: نازی به جون خودم من بهش گفتم نکنه بخاطر ماجرای چند روز پیش اتفاق افتاد ناراحت هستید ما واقعا معذرت میخوایم ولی دست ما نبود که!
گفت: نه اصلا اینطور نیست! من به خاطر یه اخطار کار خوب رو رها نمی کنم! اما چون وقت ندارم و اینکه مطمئنم ایشون کارتون رو راه می اندازه، خیالم راحته! اگر به مشکل خوردید من در خدمتتونم!
من همین جور هاج و واج داشتم لیلا رو نگاه میکردم!!! غر زدن که فایده ایی نداشت! قرار شد فردا با هم بریم به همون آدرس، چون دیگه نمی شد این یکی رو مثل کتابخونه پیچوند!
فردا صبح وقتی سوار ماشین شدیم نمی دونم چرا توی دلم آشوب بود. ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود!
انگار لیلا هم حال من رو داشت گفت: نازی من نگرانم...
بعد هم دستش را انداخت توی فرمون ماشین و دور میدون رو یه دور انگلیسی زد.با حرص گفت:عجب خودمون رو دستی، دستی انداختیم تو هچل!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ نهم|براساس واقعیت! تازه فهمیدم چ
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ دهم|براساس واقعیت!
نگاهش کردم. گفتم: انداختیم یا انداختی لیلا خانم!؟ نگاهی بهم کرد که چیزی بگه، اما نگذاشتم حرف بزنه. گفتم: آره می دونم من شروع کردم! دمت تو هم گرم که پایه بودی! تو شادیات جبران کنم، ولی لیلا منم می ترسم!
لیلا گفت: نازنین این جماعت از نزدیک انگار میخوان آدم رو بخورن!!!
از حرفش خندم گرفت، گفتم: یه چیزی میگا! بحث خوردن باشه تو ازهمه سبقت میگیری!
ولی ....
نمی دونم چی بگم، بریم ببینیم چی
میشه!
نزدیکترین محل به آدرسی که سعید داده بود، لیلا ماشین رو پارک کرد. پیاده که شدیم قلب جفتمون مثل گنجشک میزد! وقتی رسیدیم جلوی ساختمون با دیدن بازرسی جلوی ورودی شدت تپش قلبمون بالا رفت! لیلا با استرس گفت: مگه کلانتریه! عَه! نازی من نمیام اینجا یه جوریه! چرا بازرسی می کنن؟
گفتم: لیلا خودت رو لوس نکن. مگه بار قاچاق همرات داری اینقدر ترسی! جمع کن خودت رو! فک نمی کردم اینقدر ترسو باشی! همونطور که لبش را می گزید با حرص گفت: عزیزم من ترسو نیستم، این جماعت غول ان!
گفتم: در هر صورت چاره ای نیست! بیا بریم داخل فقط اینکه اون محدودیت ها رو فعلا بکن تو تا از این محدوده رد بشیم!
حالا هرچی شال نصفه نیمه اش رو میکشید جلو،از پشت موهاش می ریخت بیرون ،شال رو می داد عقب از جلو موهاش می ریخت بیرون!
خندم گرفت،در حالی که لیلا خیلی عصبی شده بود. وضع من بهتر بود. مقنعه پوشیده بودم. بالاخره خودم رو جمع و جور کردم ولی لیلا همچنان درگیر بود با خودش. غر می زد اینم موضوع تحقیق بود من فاقد شعور گفتم!!!
برای اینکه حالش رو عوض کنم،شروع کردم بخوندن...
چه بگویم نگفته ام پیداست...
غم این دل مگر یکی و دوتاست....
بهمت ریخته است گیسویی...
بهمت ریخته است مدتهاست...
با کنایه و حرص دستهاش رو توی هوا چرخوند و گفت: باشه بخون! منم به موقع برات دارم نااااااازی جون...
بالاخره با هر دردسری بود لیلا هم خودش رو جمع و جور کرد، ورودی ساختمان سرباز بلندقدی ایستاده بود. با صدای زمختی گفت: خانما با کی کار دارید!؟
لیلا که که کلا لال شده بود!
من گفتم: با خانم حسینی کارداریم... یه نگاهی به سر و وضع مون کرد و گفت: مستقیم انتهای سالن، سمت راست دفتر شون هست بفرمایید ...
یه نفس عمیق کشیدیم ولی هنوز نمی دونستیم قراره با چه کسی روبه رو بشیم!
تصوراتی که لیلا بیان می کرد غیر قابل
تحمل به نظر می رسید! مدام غر می زد خیلی استرس داشت!
من گفتم: لیلا اینقدر خودت رو اذیت نکن. چند تا سوال می پرسیم تموم میشه میره دیگه! اصلا می خوای موضوع تحقیق روعوض کنیم یه چیز دیگه بگیم آهان مثلا ضرورت حجاب در جامعه! اوووووف! چمیدونم یه چیزی توی این فازها!
یه نگاه عصبی کرد و گفت: این همه استرس دارم می کشم! حرص می خورم! بعد موضوع را عوض کنم! نه اتفاقا بذار بریم حالشون رو بگیریم، بلکه یه کم دلمون خنک بشه! چرا اینقدر حرف زور می زنن! بابا به پیر به پیغمبر هر کسی به دین خودش! اینا تو قبر هم حتما می خوان بیان به جای ما جواب بدن!
تو دنیا که ولمون نمی کنن! بذار حداقل حرف دلمون رو بزنیم! درک که هر چی می خواد بشه!
دستش را گرفتم و گفتم: لیلا باشه! باشه! حالا احساساتی نشو، حرص نخور ! بابا هنوز که این خانمه رو ندیدمش، شاید اصلا اینجوری نباشه!
لیلا سکوت کرد؛ اما مطمئن بودم ذهنش آشوبه! با اینکه خودم هم حسابی استرس داشتم ولی سعی کردم منطقی فک کنم! هر چند که فشار روحیم آمپر چسبونده بود!
رسیدیم پشت در اتاق...
لیلا بلند گفت: خدایا این جماعت استغفرا... جای تو بشینن ما رو قعر جهنم هم جا نمیدن! خودت به ما رحم کن... بدون اینکه چیزی به لیلا بگم آروم در زدم...
از داخل اتاق گفتند: بفرمایید داخل!
لیلا چنان آب دهنش را قورت داد که صداش کامل شنیده شد و با حالت گارد شدیدی در اتاق را باز کرد!
توی دلم گفتم: خدایش عجب غلطی کردیم...
رفتیم داخل...
منتظر هر واکنش بودیم...
طبیعی بود که هر کسی داخل اتاق هست با دیدن قیافمون متعجب بشه یا خیلی یه جوری برخورد کنه....
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran