6⃣
⚠️پایین صفحه اشتباه نوشته شده ست: یزدگرد دوم شانزدهمین شاه ساسانی بوده ست.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
7⃣تفاوت آیین مزدکی و مانوی
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
8⃣مجازاتِ مزدک و پیروانش
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
9⃣وقتی جمعی از مردمِ مملکت، در خفا دین دیگری داشته و در ظاهر مجبور به تقیه باشند و با قتل و زجر تعقیب شوند، وطن دوستی آنها خیلی ضعیف میشود و با دولت خود یکدل نمیشوند.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🔟پایان قسمتِ دوم از "ناگفته هایِ دوره ساسانیان و حمله اعراب به ایران"
امیدوارم بتوانم کنار هم آگاهی و سوادِ تاریخی مان را افزایش دهیم.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
Part01_شنا در رویا.mp3
25.28M
🍃هندزفری🎧
🎬نمایش صوتیِ "شنا در رویا"🕯
|داستانِ زندگی صدرالمتالهین ملاصدرای شیرازی|
قسمت 1⃣
⚠️روی هشتگ زیر کلیک کنید تا به سایر قسمت های این کتابِ صوتی بروید:
#شنا_در_رویا
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃هندزفری🎧 🎬نمایش صوتیِ "شنا در رویا"🕯 |داستانِ زندگی صدرالمتالهین ملاصدرای شیرازی| قسمت 1⃣ ⚠️روی هشت
📍نمایش صوتی " شنا در رویا"
بر اساس کتاب مردی در تبعید ابدی
"داستان زندگیِ ملاصدرا"
اثر زنده یاد نادر ابراهیمی
مردی در تبعید ابدی رمانی از نویسنده توانا و سرشناس ایرانی، زنده یاد نادر ابراهیمی است که بر اساس زندگی صدرالمتألهین، ملاصدرای شیرازی نوشته شده است. نادر ابراهیمی در این رمان بی همتا هم زندگی ملاصدرا و هم سیر تکوینی اندیشههای فلسفی و عرفانیاش را پیمیگیرد.
زمان در این رمان سیال است و ابراهیمی سعی کرده تمام ابعاد شخصیتی ملاصدرا را در متن کتاب بگنجاند. رمان از زمان تبعید ملاصدرا توسط شاه عباس آغاز میشود و ما او را میانه راه در حال مکالمه با همسرش می بینیم."مردی در تبعید ابدی" کتابی شیرین و جذاب است که در کنار خواندن زندگی ملاصدرای شیرازی، اطلاعاتی هم از زندگی سه فیلسوف نامدار معاصر ملاصدرا یعنی میرداماد، میرفندرسکی و شیخبهاءالدین عاملی (قاضیالقضات) به دست میآورید.
صدرالدین محمد بن ابراهیم قوام شیرازی یا مُلاصَدرا و صدرالمتألهین حکیم متأله و فیلسوف ایرانی سدهٔ یازدهم هجری قمری و بنیانگذار حکمت متعالیه است. کارهای او را میتوان نمایش دهندهٔ نوعی تلفیق از هزار سال تفکر و اندیشهٔ اسلامی پیش از زمان او به حساب آورد.
ملاصدرا جزء معدود اندیشمندانی است که تفکراتش همچنان رونقمند و پرطنین، هر روز صیقل می خورد و درخشان می شود و می پرورد و می پروراند، چنانکه حضرت امام (ره) را نیز صدرایی خوانده اند و انقلاب اسلامی را هم متاثر از این تفکر.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🍃🗂تابلو اعلانات شماره 2⃣
📝روی لینک زیر کلیک کنید و کلی یادداشتِ مفید و آموزنده را بخوانید👇
یادداشت هایِ برگزیده کانال میم.چمران
🎬📽سینما میم.چمران | معرفی فیلم هایِ مفید و تماشایی🎥💻👇
معرفیِ فیلم هایِ مفید و تماشایی
📚🎓کافه کتاب میم.چمران | معـرفیِ کتابهایِ مفید و خواندنی🍩☕️👇
معرفیِ کتابهایِ مفید و خواندنی
📚📻 لیست کتابهایِ صوتی کانال🎧🎙👇
هندزفری
💡🎤حوزه علمیه؛ مجموعه آثار اعتقادی، اخلاقی و مباحثِ تربیتی🧮📏👇
حوزه علمیه
🗺✈️انتشارات؛ سفرنامه ها و رُمان هایِ داستانی کانال🏕📜👇
انتشارات
🧑🏫🪖لیست محتوایِ آموزشیِ سریالی🧑💻⛑👇
محتوایِ آموزشی
🌳🌵🌲🌴🌳🌵🌲🌴🌳🌵🌲🌴🌳🌵
لینکِ جدید نظرسنجی، انتقادات و پیشنهادات (بهمن ماه):
https://harfeto.timefriend.net/17374012597521
✍سلام به شما| مکتب خونه و فرادرس چند دوره آموزشی برای مقاله نویسی دارند که در آن بهترین و بزرگترین سایت هایِ بین المللی را معرفی میکنند؛ اما تعدادی از سایت ها که خودم استفاده کردم:
Sciencedirect.com
Openlibrary.org
Springer.com
Scopus.com
Sid.ir
Irandoc.ac.ir
Civilica.com
Simorgh.net
Freepaper
کتابخانه مرکزی دانشگاه های مطرح ایران
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ ششم|براساس واقعیت! گوشی را دادم
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ هفتم|براساس واقعیت!
امید که با خودش فکر کرده بود سعید به
ما شماره داده بدون هیچ مقدمه ای یقه ی سعید را گرفت! در همین حین
لیلا برگه را از سعید گرفت و سریع
گذاشت داخل کیفش!
سعید متحیر و گیج مونده بود که چه اتفاقی افتاده! با دو تا دستش محکم دستهای امید را گرفته بود می گفت: آقا چرا یقه را گرفتی! ول کن ببینم قضیه چیه؟!
من شروع کردم به داد زدن که چکار داری میکنی؟!
صداش رو بلند کرد و به سعید گفت:
دیگه اینقدر پرو شدی شماره میدی!
مهلت ندادم سعید حرف بزنه گفتم : به
تو ربطی نداره ولش کن این آقای محترم رو...
امید که دیگه حسابی عصبی شده
بود و همینطور سعید را به دیوار
چسبونده بود گفت: عه! پس این آقا
محترم هستن! با یه ضربه ی مشت یکی محکم زد توی شکمش!
سعید که دیگه بدجوری داشت دست و پاش بسته می شد با اون جثه ی ریزش یک حرکت زد و امید نقش زمین شد...
آخ آخ امید خیلی بد خورد زمین!
سعید که دید امید بدجوری نقش زمین شد رفت سمتش بلندش کنه که امید این بار با پاش یه لگد زد که خورد به صورت سعید! اوه... اوه... خون از گوشه لبش جاری شد... معلوم بود خیلی عصبی شده مشتش را گره کرد بکوبه توی صورت امید اما نمی دونم چی شد با اینکه می تونست بی خیال شد! محکم یقه ی امید را گرفت و بلندگفت: چرا بدون اینکه بدونی قضیه چی دعوا راه می اندازی؟!
بچه های دانشگاه دورمون با فاصله جمع شده بودن...نمی دونستم باید چکار کنم! مستأصل شده بودم! خیلی وضعیت ناجور شده بود! توی همین حال و هوا دیدم لیلا از ته سالن نفس زنان با مامور حراست داره میاد!
اصلا نفهمیدم کی رفته بود که الان اومد! مامور حراست که رسید امید و سعید را از هم جدا کرد لیلا سریع دستش رو طرف امید نشونه رفت و گفت: این آقا مزاحم ما شده! من هم ادامه دادم تازه این آقای محترم رو هم بدون هیچ دلیلی کتک زدند!
مامور حراست در حالی که هردو نفرشون رو می برد گفت: بریم تکلیفتون رو مشخص کنم...
سعید و امید که با مامور حراست رفتند
منو لیلا هم رفتیم گوشه ایی از حیاط
دانشگاه روی یک نیمکت نشستیم...
خیلی ناراحت بودم به لیلا گفتم: دیدی چه بلوایی شد؟ به نظرت باهاشون چکار میکنن؟!
لیلا خیلی ریلکس سری تکون داد و گفت: هرکاری باهاش بکنن حقش! پسریه پرو! دیدی چکار کرد؟
گفتم: الان دقیقا کدومشون رو می گی؟
گفت: نازی تو منو می کشی! خوب
معلومه امید را میگم! دیدی چه جوری
سعید رو زد...
گفتم : آره خیلی بد شد صورتش خونی شد ولی سعید هم خوب جبران کرد با اون حرکتی زد امید نقش زمین شد! فکر کنم کاراته ای، تکواندویی چیزی بلد هست که اینجوری امید ضربه فنی شد!
لیلا همینطور که آدامسش را می جوید گفت: عه! پس امید هم خورد حیف شد من این قسمتش را ندیدم! بعد ادامه داد راستی نازنین سوالم خوب بود حال کردی ایندفعه؟!
تازه یادم افتاد چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیلا این چه سوال مسخره ایی بود پرسیدی با اون ضایع بازی که درآوردی؟!
گفت: اولا من علم غیب نداشتم بچه های مهندسی هم قسمت دانشکده شما هم میان! بعد هم حالا مگه چی شد مهم اینه ما ایندفعه به هدفمون رسیدیم!
گفتم: اولا عزیزم تو خودت دانشجوی دانشکده هنر قسمت ما چکار می کنی! بعد هم کلاس های عمومی بستگی به استاد داره دیگه ممکن داخل هر کلاسی برگزار بشه یعنی تو این رو نمی دونی! حالا این به کنار بماند! خداوکیلی یه نگاهی به قیافه خودت و خودم می کردی! قشنگ معلوم بود سوالت سرکاریه!
بعد هم ما هنوز به سعید نیاز داشتیم با این سوالی تو طرح کردی حالا باید بریم دنبال نخود سیاه...
اصلا لیلا فک کنم بهتر هم هست قضیه را تمومش کنیم! از اول هم این کارمون اشتباه بود من باید عاقلانه تمومش می کردم نه با این بلوا درست کردن!
لیلا اخم هاش را کشید تو هم و گفت: چرا؟! تازه رسیده به جاهای هیجان انگیزش اتفاقا خیلی هم خوب شد!
گفتم: بهر حال که تموم شد چون نه تنها برای تحقیقتون که به اندازه یک پژوهش بهتون کتاب معرفی کردن که جای هیچ سوالی باقی نمی مونه!
لیلا گفت: فکر شم نکن تا منو داری غم نداری!
دفعه بعد هم با خودم...
نگران انگشت های دستهایم را بهم گره زدم، احساس کردم قفسه ی سینه ام سنگینی می کند نفس عمیقی کشیدم و...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ هفتم|براساس واقعیت! امید که با خ
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ هشتم|براساس واقعیت!
گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟
همینطور که نمی شه هر کاری کرد! هر چیزی گفت!
لیلا گفت : اینطوری تو با این شدت می خوای حال امید را بگیری فکر کنم تا سر
سفره عقد با آقا سعید بریم جلو!
بعد هم بلند بلند زد زیر خنده...
که البته با اخم شدید من روبه رو شد! بعد ادامه داد: راستی نازی دقت کردی هر دفعه میریم پیش سعید باید خودمون رو معرفی کنیم! اصلا سرش را بالا نمیگیره اینقدر از این مدل پسرا لجم میگیره!
گفتم : آره اتفاقا دقت کردم ولی به نظر من اینطوری خیلی بهتره! حداقل من راحتر می تونم صحبت کنم برعکس امید که هر وقت باهاش صحبت میکردم تا انتهای شبکیه چشمم رو بررسی می کرد!
بیچاره من چقدر راحت بازی خوردم...
لیلا نگذاشت ادامه بدم گفت: دیدی نازی
خانم معلوم آقا سعید چشمت رو گرفته
برم باهاش صحبت کنم! عصبانی شدم و گفتم: بس کن لیلا این مسخره بازی ها رو! همیشه همه چیز را به شوخی میگیری! این نازنین دیگه اون نازنین قبلی نیست چه امید چه سعید همشون
سر و ته یه کرباسن!
کیفم را برداشتم و از رو نیمکت بلند شدم ....
لیلا هم بلند شد و گفت: باشه بابا چقدر
زود بهت بر میخوره شوخی کردم با جنبه! حالا کجا داری میری با این سرعت؟ صورتم رو بر گردوندم سمت لیلا و گفتم: دارم میرم دسته گل تو رو آب بدم! لیلا گفت : نازی راست میری، چپ میری یه چیزی به من میگیا ناراحت میشم میذارمت میرما!
نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم: کتابخونه!
برم کتاب بخونم برای #تحقیقعلمی درباره #محدودیتهای_حجاب !
آخه لیلا، لیلا من از دست تو چکار کنم اینم موضوع بود گفتی...
یکدفعه بلند زد زیر خنده و گفت : دیونه ایی بخدا ... نکنه میخوای بری ببینی سعید چه کتابهایی گفته! حالا من یه چیزیم بگم بهم اخم می کنی که! بیچاره امید!
دستم رو بردم بالا که دستهایش رو آورد
سپر صورتش کرد و گفت: غلط کردم!
شکر خوردم! دیگه حرف نمیزنم!
در همین حین یکدفعه اکرم مثل اجل
معلق از پشت سرمون ظاهر شد...
گفت: خانما تنهایی کجا؟
لیلا با یه حالت خاص گفت:عزیزم کتابخانه!
اکرم شروع کرد به تند تند حرف زدن وای بچه های درس خون! نکنه اگه نمرهاتون الف بشه شوهرمیدن ها!!راستی نازی جون زحمتت جزوه ی دیروز استاد سلیمی رو میدی من کپی بزنم خیلی از کلاس رو نتونستم بیام!
همینجور که حرف میزد گفت : بچه ها بریم هم من از جزوه کپی بگیرم هم یه
قهوه بزنیم کتابخونه دیر نمیشه! لیلا
هم همراه اکرم شد و برای من مقاومت
دیگه فایده ایی نداشت...
اکرم یک ریز داشت حرف میزد رسید به اینجا که خوب حالا از کتابخونه چه کتابی می خواستین؟ لیلا با شیطنت خاصی گفت: در مورد محدودیت های حجااااااب!
اکرم متعجب یه نگاهی به لیلا کرد و بعد رو کرد به من گفت: چی میگه این دختر!
گفتم: اکرم جون چی بگم لیلا خانم یه تحقیق مسخره انداخته رو دست ما! کاش لا اقل توی آینه یه نگاهی به قیافه خودش می انداخت! بعد موضوع رو انتخاب میکرد! لیلا گفت : نازنین جون خوبه بخاطر شما افتادیم تو این دردسر!
اکرم که از حرفهای ما سر در نمی آورد گفت: ولش کنین بچه ها! بی خیال حالا یه چیزی می نویسین میدین به استاد یه نمره ایی می گیرین تموم میشه خیلی خودتون اذیت نکنین ...
تا اکرم رفت جزوه ها را پرینت گرفت خیلی طول کشید، نشستیم پشت میز هنوز جرعه ی اول قهومون رو نخورده بودیم که یکدفعه اکرم گفت: وای بچه ها ساعت چند؟
گفتم: شما همتون یه چیزیتون میشه آخه ساعت پرسیدنم این شکلیه!!!
ساعت یه ربع به سه است عزیزم چرا؟ محکم تر کوبید به پشت دستش گفت: بچه ها بخدا شرمنده من یادم نبود فردا پنج شنبه است! لیلا گفت: اکرم خوبی تو؟ خوب پنج شنبه باشه چی میشه مگه؟!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran