°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ ششم|براساس واقعیت! گوشی را دادم
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ هفتم|براساس واقعیت!
امید که با خودش فکر کرده بود سعید به
ما شماره داده بدون هیچ مقدمه ای یقه ی سعید را گرفت! در همین حین
لیلا برگه را از سعید گرفت و سریع
گذاشت داخل کیفش!
سعید متحیر و گیج مونده بود که چه اتفاقی افتاده! با دو تا دستش محکم دستهای امید را گرفته بود می گفت: آقا چرا یقه را گرفتی! ول کن ببینم قضیه چیه؟!
من شروع کردم به داد زدن که چکار داری میکنی؟!
صداش رو بلند کرد و به سعید گفت:
دیگه اینقدر پرو شدی شماره میدی!
مهلت ندادم سعید حرف بزنه گفتم : به
تو ربطی نداره ولش کن این آقای محترم رو...
امید که دیگه حسابی عصبی شده
بود و همینطور سعید را به دیوار
چسبونده بود گفت: عه! پس این آقا
محترم هستن! با یه ضربه ی مشت یکی محکم زد توی شکمش!
سعید که دیگه بدجوری داشت دست و پاش بسته می شد با اون جثه ی ریزش یک حرکت زد و امید نقش زمین شد...
آخ آخ امید خیلی بد خورد زمین!
سعید که دید امید بدجوری نقش زمین شد رفت سمتش بلندش کنه که امید این بار با پاش یه لگد زد که خورد به صورت سعید! اوه... اوه... خون از گوشه لبش جاری شد... معلوم بود خیلی عصبی شده مشتش را گره کرد بکوبه توی صورت امید اما نمی دونم چی شد با اینکه می تونست بی خیال شد! محکم یقه ی امید را گرفت و بلندگفت: چرا بدون اینکه بدونی قضیه چی دعوا راه می اندازی؟!
بچه های دانشگاه دورمون با فاصله جمع شده بودن...نمی دونستم باید چکار کنم! مستأصل شده بودم! خیلی وضعیت ناجور شده بود! توی همین حال و هوا دیدم لیلا از ته سالن نفس زنان با مامور حراست داره میاد!
اصلا نفهمیدم کی رفته بود که الان اومد! مامور حراست که رسید امید و سعید را از هم جدا کرد لیلا سریع دستش رو طرف امید نشونه رفت و گفت: این آقا مزاحم ما شده! من هم ادامه دادم تازه این آقای محترم رو هم بدون هیچ دلیلی کتک زدند!
مامور حراست در حالی که هردو نفرشون رو می برد گفت: بریم تکلیفتون رو مشخص کنم...
سعید و امید که با مامور حراست رفتند
منو لیلا هم رفتیم گوشه ایی از حیاط
دانشگاه روی یک نیمکت نشستیم...
خیلی ناراحت بودم به لیلا گفتم: دیدی چه بلوایی شد؟ به نظرت باهاشون چکار میکنن؟!
لیلا خیلی ریلکس سری تکون داد و گفت: هرکاری باهاش بکنن حقش! پسریه پرو! دیدی چکار کرد؟
گفتم: الان دقیقا کدومشون رو می گی؟
گفت: نازی تو منو می کشی! خوب
معلومه امید را میگم! دیدی چه جوری
سعید رو زد...
گفتم : آره خیلی بد شد صورتش خونی شد ولی سعید هم خوب جبران کرد با اون حرکتی زد امید نقش زمین شد! فکر کنم کاراته ای، تکواندویی چیزی بلد هست که اینجوری امید ضربه فنی شد!
لیلا همینطور که آدامسش را می جوید گفت: عه! پس امید هم خورد حیف شد من این قسمتش را ندیدم! بعد ادامه داد راستی نازنین سوالم خوب بود حال کردی ایندفعه؟!
تازه یادم افتاد چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیلا این چه سوال مسخره ایی بود پرسیدی با اون ضایع بازی که درآوردی؟!
گفت: اولا من علم غیب نداشتم بچه های مهندسی هم قسمت دانشکده شما هم میان! بعد هم حالا مگه چی شد مهم اینه ما ایندفعه به هدفمون رسیدیم!
گفتم: اولا عزیزم تو خودت دانشجوی دانشکده هنر قسمت ما چکار می کنی! بعد هم کلاس های عمومی بستگی به استاد داره دیگه ممکن داخل هر کلاسی برگزار بشه یعنی تو این رو نمی دونی! حالا این به کنار بماند! خداوکیلی یه نگاهی به قیافه خودت و خودم می کردی! قشنگ معلوم بود سوالت سرکاریه!
بعد هم ما هنوز به سعید نیاز داشتیم با این سوالی تو طرح کردی حالا باید بریم دنبال نخود سیاه...
اصلا لیلا فک کنم بهتر هم هست قضیه را تمومش کنیم! از اول هم این کارمون اشتباه بود من باید عاقلانه تمومش می کردم نه با این بلوا درست کردن!
لیلا اخم هاش را کشید تو هم و گفت: چرا؟! تازه رسیده به جاهای هیجان انگیزش اتفاقا خیلی هم خوب شد!
گفتم: بهر حال که تموم شد چون نه تنها برای تحقیقتون که به اندازه یک پژوهش بهتون کتاب معرفی کردن که جای هیچ سوالی باقی نمی مونه!
لیلا گفت: فکر شم نکن تا منو داری غم نداری!
دفعه بعد هم با خودم...
نگران انگشت های دستهایم را بهم گره زدم، احساس کردم قفسه ی سینه ام سنگینی می کند نفس عمیقی کشیدم و...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ هفتم|براساس واقعیت! امید که با خ
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ هشتم|براساس واقعیت!
گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟
همینطور که نمی شه هر کاری کرد! هر چیزی گفت!
لیلا گفت : اینطوری تو با این شدت می خوای حال امید را بگیری فکر کنم تا سر
سفره عقد با آقا سعید بریم جلو!
بعد هم بلند بلند زد زیر خنده...
که البته با اخم شدید من روبه رو شد! بعد ادامه داد: راستی نازی دقت کردی هر دفعه میریم پیش سعید باید خودمون رو معرفی کنیم! اصلا سرش را بالا نمیگیره اینقدر از این مدل پسرا لجم میگیره!
گفتم : آره اتفاقا دقت کردم ولی به نظر من اینطوری خیلی بهتره! حداقل من راحتر می تونم صحبت کنم برعکس امید که هر وقت باهاش صحبت میکردم تا انتهای شبکیه چشمم رو بررسی می کرد!
بیچاره من چقدر راحت بازی خوردم...
لیلا نگذاشت ادامه بدم گفت: دیدی نازی
خانم معلوم آقا سعید چشمت رو گرفته
برم باهاش صحبت کنم! عصبانی شدم و گفتم: بس کن لیلا این مسخره بازی ها رو! همیشه همه چیز را به شوخی میگیری! این نازنین دیگه اون نازنین قبلی نیست چه امید چه سعید همشون
سر و ته یه کرباسن!
کیفم را برداشتم و از رو نیمکت بلند شدم ....
لیلا هم بلند شد و گفت: باشه بابا چقدر
زود بهت بر میخوره شوخی کردم با جنبه! حالا کجا داری میری با این سرعت؟ صورتم رو بر گردوندم سمت لیلا و گفتم: دارم میرم دسته گل تو رو آب بدم! لیلا گفت : نازی راست میری، چپ میری یه چیزی به من میگیا ناراحت میشم میذارمت میرما!
نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم: کتابخونه!
برم کتاب بخونم برای #تحقیقعلمی درباره #محدودیتهای_حجاب !
آخه لیلا، لیلا من از دست تو چکار کنم اینم موضوع بود گفتی...
یکدفعه بلند زد زیر خنده و گفت : دیونه ایی بخدا ... نکنه میخوای بری ببینی سعید چه کتابهایی گفته! حالا من یه چیزیم بگم بهم اخم می کنی که! بیچاره امید!
دستم رو بردم بالا که دستهایش رو آورد
سپر صورتش کرد و گفت: غلط کردم!
شکر خوردم! دیگه حرف نمیزنم!
در همین حین یکدفعه اکرم مثل اجل
معلق از پشت سرمون ظاهر شد...
گفت: خانما تنهایی کجا؟
لیلا با یه حالت خاص گفت:عزیزم کتابخانه!
اکرم شروع کرد به تند تند حرف زدن وای بچه های درس خون! نکنه اگه نمرهاتون الف بشه شوهرمیدن ها!!راستی نازی جون زحمتت جزوه ی دیروز استاد سلیمی رو میدی من کپی بزنم خیلی از کلاس رو نتونستم بیام!
همینجور که حرف میزد گفت : بچه ها بریم هم من از جزوه کپی بگیرم هم یه
قهوه بزنیم کتابخونه دیر نمیشه! لیلا
هم همراه اکرم شد و برای من مقاومت
دیگه فایده ایی نداشت...
اکرم یک ریز داشت حرف میزد رسید به اینجا که خوب حالا از کتابخونه چه کتابی می خواستین؟ لیلا با شیطنت خاصی گفت: در مورد محدودیت های حجااااااب!
اکرم متعجب یه نگاهی به لیلا کرد و بعد رو کرد به من گفت: چی میگه این دختر!
گفتم: اکرم جون چی بگم لیلا خانم یه تحقیق مسخره انداخته رو دست ما! کاش لا اقل توی آینه یه نگاهی به قیافه خودش می انداخت! بعد موضوع رو انتخاب میکرد! لیلا گفت : نازنین جون خوبه بخاطر شما افتادیم تو این دردسر!
اکرم که از حرفهای ما سر در نمی آورد گفت: ولش کنین بچه ها! بی خیال حالا یه چیزی می نویسین میدین به استاد یه نمره ایی می گیرین تموم میشه خیلی خودتون اذیت نکنین ...
تا اکرم رفت جزوه ها را پرینت گرفت خیلی طول کشید، نشستیم پشت میز هنوز جرعه ی اول قهومون رو نخورده بودیم که یکدفعه اکرم گفت: وای بچه ها ساعت چند؟
گفتم: شما همتون یه چیزیتون میشه آخه ساعت پرسیدنم این شکلیه!!!
ساعت یه ربع به سه است عزیزم چرا؟ محکم تر کوبید به پشت دستش گفت: بچه ها بخدا شرمنده من یادم نبود فردا پنج شنبه است! لیلا گفت: اکرم خوبی تو؟ خوب پنج شنبه باشه چی میشه مگه؟!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🍃معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده:
«#مردم_در_سیاست_ایران» را از اپلیکیشن طاقچه دریافت کنید:
https://taaghche.com/audiobook/139286
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده: «#مردم_در_سیاست_ایران» را از اپلیکیشن طاقچه دریافت کنید: https://ta
📌معرفیِ کتاب1⃣
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📌معرفیِ کتاب1⃣ 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
📌معرفیِ کتاب2⃣
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📌معرفیِ کتاب2⃣ 🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران ✅@matinchamran
📌معرفیِ کتاب3⃣
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🌿معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده:
«#والفور؛ دسیسه گری از هلاس» را از اپلیکیشنِ طاقچه دریافت کنید:
https://taaghche.com/book/124852
📌این کتاب را امشب تورق کردم؛ فوق العاده ست! این رمان ویژه نوجوانان ست؛ اما پیشنهاد بنده این ست که حتماً جوانان بخوانند.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌿معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده: «#والفور؛ دسیسه گری از هلاس» را از اپلیکیشنِ طاقچه دریافت کنید: htt
📌معرفیِ کتاب
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌿معرفیِ کتابهایِ مفید و آموزنده: «#والفور؛ دسیسه گری از هلاس» را از اپلیکیشنِ طاقچه دریافت کنید: htt
📍این رمان از زبانِ ابلیس نوشته شده ست و فصول آن پیرامون خصلت ها و رذیلت هایِ انسانی ست...از آن جهت عرض کردم که حتماً جوانان آنرا بخوانند چون هم اکنون در جامعه با ادبیاتِ زیبا در حال تکثیر و انتشار ست! به جملات ابتدای این فصل دقت کنید:
*هیچگاه از آنچه فکر میکنید باید مال شما باشد، نگذرید!
*چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام ست!
*تا میتوانید در بخشیدن اموال خود دقت کنید!
*اگر خیلی دلتان برای شخصی سوخت، نهایتش این ست که با او فقط همدردی کنید؛ اما کمکش نکنید!
*یادتان باشد همه چیز از آن شماست، فقط شما!
✍این صحبت هایِ چه کسانی ست؟
اساتید انگیزشی در اینستاگرام و بیشتر کتابهایِ حوزه موفقیت در سرتاسر دنیا!
این حرف بدین معنا نیست که کتابهایِ حوزه موفقیت و توسعه فردی را نخوانید؛ بلکه حتماً بخوانید و از تجربیاتِ نویسنده استفاده کنید؛ اما مراقبِ این تفکرِ شیطانی باشید!
تن و بدنِ من که امشب لرزید...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞📽سکانسِ جذابِ فیلم "#غریب"
انگار شهید بروجردی برای این روزها صحبت کرده ست! اغلب ما در امر به معروفِ زبانی بسیار بدسلیقه ایم و این واکنشِ منفیِ مردم را به همراه دارد. اگر دنبالِ امر به معروفِ تاثیرگذار هستیم باید استراتژیِ هوشمندانه(غیرمستقیم) داشته باشیم؛ حالا هر جور صلاحه!
قشر خاکستریِ جامعه را با نشان دادنِ این سکانس ها تشویق کنید که فیلمِ غریب را تماشا کنند.
✍جالبه وقتی بعد از نهی از منکرِ در نهایتِ بدسلیقگی مان، واکنشِ منفیِ مردم را دیدیم؛ میگیم: مهم نیست ما برای خدا کار میکنیم!
برادر من؛ همان خدا هم گفته که مومن زیرک و باهوش ست. اگر در ادبیاتِ گفتاری ات دقت میکردی و نرم و مهربان صحبت میکردی، هم خدا خشنود میشد هم به اندازه ذره ای آن بنده خدا متنبه میشد!
در صحبت تان نباید طرفِ مقابل حس کند شما نگاه بالا به پایین و اجبار دارید! خواهش میکنم این لطافت هایِ گفتاری را رعایت کنید.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🍃📚معرفیِ کتابِ مفید و خواندنی:
"#ترور_در_نیمه_شب"
🔺صوتی 🔺رایگان 🔺تنها ۱ ساعت و ۱۵ دقیقه
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃📚معرفیِ کتابِ مفید و خواندنی: "#ترور_در_نیمه_شب" 🔺صوتی 🔺رایگان 🔺تنها ۱ ساعت و ۱۵ دقیقه 🪴کارخانه تو
📍معرفیِ کتاب👆
میتوانید با مراجعه به اپلیکیشنِ طاقچه این کتاب صوتی را گوش کنید.
*آیت الله مدرس درباره شخصیت کیخسرو شاهرخ گفته بود:
"در مجلس ما فقط یک مسلمان هست و اون هم همین ارباب کیخسرو زرتشتیه!"
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃📚معرفیِ کتابِ مفید و خواندنی: "#ترور_در_نیمه_شب" 🔺صوتی 🔺رایگان 🔺تنها ۱ ساعت و ۱۵ دقیقه 🪴کارخانه تو
*مدرسه سازیِ متعدد در کرمان و تهران
*ساختِ اولین قبرستانِ زرتشتیان در تهران
*خرید گندم از احمدشاه قاجار برای کمک به مردمِ قحطی زده تهران!!!
*برگزارکننده مراسم تاجگذاریِ احمدشاه با ۰.۱ رقم اعلام شده توسط دولت!
*نماینده مجلس از دوره دوم تا یازدهم اما یک قرون حقوق دریافت نکرد!
*راه اندازیِ کتابخانه و چاپخانه مجلس
*گرفتن تابلوهایِ نقاشیِ کمال الملک برای تاسیس تالارِ نقاشی و بازدید مردم
*مدیرعامل تلفن سراسری در ایران
*کاشفِ محل خاکسپاری ابوالقاسم فردوسی
*درباره دختر او فرنگیس شاهرخ(بنیانگذار صنایع دستی ایران) تحقیق کنید
*یکی از پسران او که باعث مرگ پدرش شد، شاه بهرام شاهرخ ست|گوینده رادیو برلین(آلمانِ نازی) در ایران|رادیو برلین بین مردم بسیار محبوبیت پیدا کرد و از آنجا که شاه بهرام در رادیو برلین و مجله مشهور آن زمان مدام علیه رضاشاه صحبت میکرد، رضاشاه مستبد همان کاری را کرد که همواره با مخالفانش انجام میداد!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🍃📚معرفیِ کتابهایِ مفید و خواندنی:
امروز سالگرد حمله قوای روس تزاری به مشهد مقدس و به توپ بستن حرم امام رضا(ع) ست. به همین خاطر کتابی با همین موضوع خدمت شما معرفی میکنم:
کتابِ "#رژیسور"
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🍃📚معرفیِ کتابهایِ مفید و خواندنی: امروز سالگرد حمله قوای روس تزاری به مشهد مقدس و به توپ بستن حرم ام
📍معرفیِ کتاب👆
این کتاب را میتوانید از اپلیکیشنِ طاقچه تهیه کنید.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍نقش سیاسیون در ابتذالِ فرهنگی|حجت الاسلام پناهیان:
کاری که سیاسیون بی شرف و رذل برای جمع کردن رای با مردم کردند، ماهواره نتوانست انجام دهد. لعنت خدا بر سیاسیونی که برای رسیدن به اهداف پلیدشون به انواع ترفندها متصل میشوند.
✍خیلی علاقه دارم بدانم در جلسه با اندیشمندانِ فرانسوی، علما و بزرگانِ حوزه علمیه دقیقاً چه نکات و راهکارهایی بیان کرده اند که خودشان در عمل و کفِ جامعه اجرا کرده اند؟ الحق و الانصاف شما به عنوان یک شهروند در این ۴۴ سال از عمرِ جمهوری اسلامی چه سلسله برنامه هایِ فرهنگی از حوزه علمیه در کفِ جامعه دیده اید که خروجی داشته باشد؟ بنده خدا طلبه میگفت من رفتم زبان خارجه با پول خودم یاد گرفتم، محتوایِ دینی هم خودم تولید میکنم. فقط کافیست حوزه علمیه رسانه در اختیارم قرار بدهد همین کار را نمیکند!
اون آقایِ جوانِ فرانسوی در آخر جلسه سوال میپرسد که شما با اینکه این همه کارهایِ فرهنگی انجام داده اید چرا وضعیتِ کف جامعه تان اینطوری ست؟ استاد پناهیان پاسخ میدهد به خاطر سیاسیونی که میخواستند رای بیاورند!
یعنی ایشان دلیل و سببِ یک جریانِ فرهنگی و فکری را سیاسیون میداند و بس! پس نقش شما در مقابله با این جریان چه بوده؟ بفرمائید لیست کنید کارهایی که کرده اید!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📍نقش سیاسیون در ابتذالِ فرهنگی|حجت الاسلام پناهیان: کاری که سیاسیون بی شرف و رذل برای جمع کردن رای ب
*بنده یکی از مهمترین دلایلی که این جریانِ فرهنگی و فکری از دهه هفتاد به مرور در بین جوانان گسترش یافت را |کم کاری، بی خیالی و عدم مسئولیت پذیریِ نهادهای فرهنگی از جمله حوزه علمیه| میدانم.
راستی تاکنون حوزه علمیه به مردم نسبت به عملکردش پاسخگو بوده ست؟
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🍃گاه از فعالیتِ یک شخص یا گروه
یک اتفاق یا جریانی رخ میدهد
و گاه از انفعال!!!
جریانِ فرهنگی و فکری که از دهه هفتاد در مقابل فرهنگِ ایرانی_اسلامی متولد شد ،
حاصلِ فعالیتِ سیاسیون و گروهک هایِ مبلغِ فرهنگِ غرب+انفعالِ نهادهایِ فرهنگیِ جمهوری اسلامی
بود...
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
Part02_شنا در رویا.mp3
14.67M
🍃هندزفری🎧
🎬نمایش صوتیِ "شنا در رویا"🕯
|داستانِ زندگی صدرالمتالهین ملاصدرای شیرازی|
قسمت 2⃣
#شنا_در_رویا
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ هشتم|براساس واقعیت! گفتم: آخه لی
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ نهم|براساس واقعیت!
تازه فهمیدم چی شد! گفتم وای پنجشنبه کتابخونه تعطیله!
اکرم سری تکون داد و با تاسف گفت: ببخشید واقعا من اصلا حواسم نبود! بعد با نگرانی ادامه داد حالا تا کی باید تحقیقتون رو تحویل بدید؟
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: اکرم جون اشکال نداره؛ لیلا خانم خودش کارا رو انجام میده!
لیلا ازحالت من فهمید منظورم چیه، سریع و خیلی شیک جواب داد و گفت: آره بابا اصلا نگران نباشین! چنان تحقیقی آماده کنم نازی جون نمره کامل رو بگیره! بعد هم فنجون قهوه اش را سر کشید...
گفتم: لیلا حالا جدی، جدی چکار کنیم ؟من که شنبه کلاس ندارم!
گفت: نگران نباش! خودم شنبه درستش می کنم. گفتم: لیلا خرابتر نکنی جون من! دیدی که امروزچه پروژه ای درست شد!
گفت: خیالت راحت!
توی ذهنم گفتم: دقیقا وقتی می گی خیالت راحت من باید نگران باشم!
از بچه ها خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه، وقتی فکر می کردم امروز چه بساطی توی دانشگاه درست کردیم، مو به تنم سیخ می شد! باید زودتر به با پدر ومادرم صحبت می کردم.پنج شنبه و جمعه فرصت خوبی بود.
می دونستم گفتنش خیلی سخته و اصلا توقع نداشتم راحت بپذیرند ولی خوب چاره ای هم نبود! باید زمان می گذشت تا به روال عادی برگردیم چه خودم چه خانوادم! و این جز صبر نمی طلبید خصوصا برای من...
یکشنبه صبح رسیدم دانشگاه. لیلا جلوی کلاسم ایستاده بود و داشت ناخنهای دستش رو می جوید،رفتم جلو سلام کردم. جواب سلام نداده برگشت گفت: معلوم هست کجایی؟
از دیروز هر چی زنگ میزنم به گوشیت میگه خاموشه! از حالتش فهمیدم یه چیزی شده گفتم: لیلا... نگو که دیروز خرابکاری کردی!؟
گفت: یعنی واقعا از قیافم مشخصه!
گفتم: تعریف کن ببینم...
گفت: نازنین راستش من با خودم کلی فکر کردم گفتم میرم به سعید میگم ما نتونستیم بریم کتابخونه،اگه امکانش هست شما یه وقته یک ساعته روز دوشنبه برای ما بذارید ما سوال هامون رو از شما بپرسیم دیگه هم مزاحم شما نمی شیم، اینطوری راحت میزدیم به هدف!
چون امید هم دوشنبه بود و ماجرا رو
می دید ولی...
با استرس گفتم: ولی چی لیلا خوب چی شد؟ راستش اصلا فکر نمی کردم سعید همچین حرکتی بزنه!
گفتم: لیلا میگی بالاخره چی شد؟
گفت: هیچی آقا سعید با یک لبخند ملیح گفت: خیلی دوست داشتم کمکتون کنم، اما متاسفانه من وقت ندارم!
بعد هم سریع یه برگه و خودکار از
کیفش بیرون آورد یه شماره تلفن و
آدرس نوشت و داد به من گفت این
شماره خانم حسینی ...
مطمئنم هر سوالی راجع به تحقیقتون داشته باشید، راهنمایی تون می کنن. فقط چون سرشون خیلی شلوغه من باهاشون تماس می گیرم همون دوشنبه صبح پیششون برید و بگید از طرف آقای صالحی اومدید...
لیلا آب دهنش را قورت داد ادامه داد: نازی به جون خودم من بهش گفتم نکنه بخاطر ماجرای چند روز پیش اتفاق افتاد ناراحت هستید ما واقعا معذرت میخوایم ولی دست ما نبود که!
گفت: نه اصلا اینطور نیست! من به خاطر یه اخطار کار خوب رو رها نمی کنم! اما چون وقت ندارم و اینکه مطمئنم ایشون کارتون رو راه می اندازه، خیالم راحته! اگر به مشکل خوردید من در خدمتتونم!
من همین جور هاج و واج داشتم لیلا رو نگاه میکردم!!! غر زدن که فایده ایی نداشت! قرار شد فردا با هم بریم به همون آدرس، چون دیگه نمی شد این یکی رو مثل کتابخونه پیچوند!
فردا صبح وقتی سوار ماشین شدیم نمی دونم چرا توی دلم آشوب بود. ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود!
انگار لیلا هم حال من رو داشت گفت: نازی من نگرانم...
بعد هم دستش را انداخت توی فرمون ماشین و دور میدون رو یه دور انگلیسی زد.با حرص گفت:عجب خودمون رو دستی، دستی انداختیم تو هچل!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ نهم|براساس واقعیت! تازه فهمیدم چ
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ دهم|براساس واقعیت!
نگاهش کردم. گفتم: انداختیم یا انداختی لیلا خانم!؟ نگاهی بهم کرد که چیزی بگه، اما نگذاشتم حرف بزنه. گفتم: آره می دونم من شروع کردم! دمت تو هم گرم که پایه بودی! تو شادیات جبران کنم، ولی لیلا منم می ترسم!
لیلا گفت: نازنین این جماعت از نزدیک انگار میخوان آدم رو بخورن!!!
از حرفش خندم گرفت، گفتم: یه چیزی میگا! بحث خوردن باشه تو ازهمه سبقت میگیری!
ولی ....
نمی دونم چی بگم، بریم ببینیم چی
میشه!
نزدیکترین محل به آدرسی که سعید داده بود، لیلا ماشین رو پارک کرد. پیاده که شدیم قلب جفتمون مثل گنجشک میزد! وقتی رسیدیم جلوی ساختمون با دیدن بازرسی جلوی ورودی شدت تپش قلبمون بالا رفت! لیلا با استرس گفت: مگه کلانتریه! عَه! نازی من نمیام اینجا یه جوریه! چرا بازرسی می کنن؟
گفتم: لیلا خودت رو لوس نکن. مگه بار قاچاق همرات داری اینقدر ترسی! جمع کن خودت رو! فک نمی کردم اینقدر ترسو باشی! همونطور که لبش را می گزید با حرص گفت: عزیزم من ترسو نیستم، این جماعت غول ان!
گفتم: در هر صورت چاره ای نیست! بیا بریم داخل فقط اینکه اون محدودیت ها رو فعلا بکن تو تا از این محدوده رد بشیم!
حالا هرچی شال نصفه نیمه اش رو میکشید جلو،از پشت موهاش می ریخت بیرون ،شال رو می داد عقب از جلو موهاش می ریخت بیرون!
خندم گرفت،در حالی که لیلا خیلی عصبی شده بود. وضع من بهتر بود. مقنعه پوشیده بودم. بالاخره خودم رو جمع و جور کردم ولی لیلا همچنان درگیر بود با خودش. غر می زد اینم موضوع تحقیق بود من فاقد شعور گفتم!!!
برای اینکه حالش رو عوض کنم،شروع کردم بخوندن...
چه بگویم نگفته ام پیداست...
غم این دل مگر یکی و دوتاست....
بهمت ریخته است گیسویی...
بهمت ریخته است مدتهاست...
با کنایه و حرص دستهاش رو توی هوا چرخوند و گفت: باشه بخون! منم به موقع برات دارم نااااااازی جون...
بالاخره با هر دردسری بود لیلا هم خودش رو جمع و جور کرد، ورودی ساختمان سرباز بلندقدی ایستاده بود. با صدای زمختی گفت: خانما با کی کار دارید!؟
لیلا که که کلا لال شده بود!
من گفتم: با خانم حسینی کارداریم... یه نگاهی به سر و وضع مون کرد و گفت: مستقیم انتهای سالن، سمت راست دفتر شون هست بفرمایید ...
یه نفس عمیق کشیدیم ولی هنوز نمی دونستیم قراره با چه کسی روبه رو بشیم!
تصوراتی که لیلا بیان می کرد غیر قابل
تحمل به نظر می رسید! مدام غر می زد خیلی استرس داشت!
من گفتم: لیلا اینقدر خودت رو اذیت نکن. چند تا سوال می پرسیم تموم میشه میره دیگه! اصلا می خوای موضوع تحقیق روعوض کنیم یه چیز دیگه بگیم آهان مثلا ضرورت حجاب در جامعه! اوووووف! چمیدونم یه چیزی توی این فازها!
یه نگاه عصبی کرد و گفت: این همه استرس دارم می کشم! حرص می خورم! بعد موضوع را عوض کنم! نه اتفاقا بذار بریم حالشون رو بگیریم، بلکه یه کم دلمون خنک بشه! چرا اینقدر حرف زور می زنن! بابا به پیر به پیغمبر هر کسی به دین خودش! اینا تو قبر هم حتما می خوان بیان به جای ما جواب بدن!
تو دنیا که ولمون نمی کنن! بذار حداقل حرف دلمون رو بزنیم! درک که هر چی می خواد بشه!
دستش را گرفتم و گفتم: لیلا باشه! باشه! حالا احساساتی نشو، حرص نخور ! بابا هنوز که این خانمه رو ندیدمش، شاید اصلا اینجوری نباشه!
لیلا سکوت کرد؛ اما مطمئن بودم ذهنش آشوبه! با اینکه خودم هم حسابی استرس داشتم ولی سعی کردم منطقی فک کنم! هر چند که فشار روحیم آمپر چسبونده بود!
رسیدیم پشت در اتاق...
لیلا بلند گفت: خدایا این جماعت استغفرا... جای تو بشینن ما رو قعر جهنم هم جا نمیدن! خودت به ما رحم کن... بدون اینکه چیزی به لیلا بگم آروم در زدم...
از داخل اتاق گفتند: بفرمایید داخل!
لیلا چنان آب دهنش را قورت داد که صداش کامل شنیده شد و با حالت گارد شدیدی در اتاق را باز کرد!
توی دلم گفتم: خدایش عجب غلطی کردیم...
رفتیم داخل...
منتظر هر واکنش بودیم...
طبیعی بود که هر کسی داخل اتاق هست با دیدن قیافمون متعجب بشه یا خیلی یه جوری برخورد کنه....
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ دهم|براساس واقعیت! نگاهش کردم. گ
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ یازدهم|براساس واقعیت!۷
اما خانم حسینی که پشت میز نشسته بود،با دیدن ما خیلی عادی یک لبخند زد و تعارف کرد بشینیم...
نشستیم روی صندلی و گفت: بفرمایید در خدمتم خانم ها...
از قبل به لیلا گفته بودم که ایندفعه خودم صحبت می کنم تا دوباره خرابکاری نکنه!
گفتم: ما از طرف آقای صالحی مزاحمتون میشیم، تا اسم سعید رو آوردم، گفت: به به، پس شما تحقیق داشتید.منتظرتون بودم دخترهای گلم! حتما از دانشگاه اومدید چای یا قهوه تا نفستون تازه بشه...
ما که اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتیم جا خوردیم وکمی مِن مِن کردیم و در نهایت گفتیم: چای خوبه...☕️
خانم حسینی گفت: خوب کمی از خودتون بگید! اسمتون چیه! چی می خونید؟ گفتم: من نازنین هستم، دوستم هم اسمش لیلاست من فلسفه می خونم و دوستم... که لیلا پرید وسط حرفم و گفت: منم حالا خودم رو با یک چیزی مشغول کردم بعد هم یکی از اون لبخندهای خبیثانش رو لبش نشست. خانم حسینی گفت: احسنت چقدر خوب! بعد ادامه داد: حالا چی شد این موضوع را انتخاب کردید؟!‼️
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: بعضی وقتها یک اتفاقاتی می افته که دست ما نیست! یا بهتر بگم هست،خودمون ناخواسته باعثش می شیم این تحقیق هم از همین نوعه!
خانم حسینی سرش رو تکون داد گفت: عجب پس توفیق اجباری نصیبتون شده! بهر حال در هر اتفاقی خوبی هایی هست که بعدها از اتفاق افتادن چنین چیزهایی آدم ها خوشحال میشن!🙂
سینی چای که رسید خودش هم اومد کنار ما نشست خیلی صمیمی! لیلا یه کم جمع و جورتر نشست و اخم هایش رو کشید تو هم! مثل برج زهر مار!
خانم حسینی شروع کرد به حرف زدن اینکه هیچ چیز بی حکمت نیست و حتما خیریتی بوده، بالاخره بعضی تحقیق ها هم نتایجش را بعدها نشون میده! لیلا بی توجه فنجون چایی را برداشت و قند را گذاشت توی دهنش...
خانم حسینی ادام داد: مثل داستانی که میخوام براتون بگم بعد هم نیم نگاهی به لیلا کرد و با لبخندی گفت: البته تا شما چای تون رو بخورید...
لیلا اما بی توجه چایش رو سر کشید!
منم به جای چای فقط حرص می خوردم و لبخند مصنوعی که روی لبم خشک شده بود!
خانم حسینی ادامه داد: میگن سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت، تکه کلام وزیر همیشه این بود که: هر اتفاقی رخ میده به صلاح ماست.
یه روز پادشاه برای پوست کندن میوه
کارد تیزی برداشت؛ اما از قضا در حین بریدن میوه انگشتش رو برید، وزیر هم که شاهد ماجرا بود مثل همیشه گفت: که اصلا نگران نباشید. تمام چیزهایی که رخ میده در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این حرف وزیر عصبانی شد و از رفتارش در برابر این اتفاق آزرده خاطر
شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد!
چند روز بعد پادشاه با همراهاش برای
شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه
در حالی که مشغول اسب سواری بود،
راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد
و از ملازمان خودش دور افتاد،در حالی که دنبال راه بازگشت بود، به قبیله ای رسید که مردم اونجا در حال تدارک قربانی برای مراسمشون بودند، وقتی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدن، خوشحال شدند؛ چون تصور کردند او بهترین قربانی در مراسم برای تقدیم به خدای آنهاست‼️!
بعد پادشاه را در برابر تندیس الهه بستند تا او را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد می زنه: چگونه این مرد را برای قربانی کردن انتخاب می کنید در حالی که او بدنی ناقص دارد، به انگشتش نگاه کنید!⁉️‼️
به همین دلیل از کشتنش منصرف شدن او را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را احضار
کرد و گفت: حالا فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میده به صلاح شماست چه بوده.زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات پیدا کند؛ اما در مورد تو چی؟⁉️ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!🙄🤔
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل همراه شما بودم. در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند، مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!🤗
لیلا فنجون چایی اش را که نصفه خورده بود،گذاشت داخل سینی و با حالت کنایه آمیزی به خانم حسینی نگاه کرد و گفت: بله حتما یه سری اتفاقات خوب می افته! شاید یکیش هم این باشه که بعد از این همه سال بفهمیم برای ما خانمها حجاب محدودیته!😉
بعد هم خیلی طلبکارانه پرسید....
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
📍دو ساعتی که تنها گوشه ای از حقیقت را گفت!
{یادداشتی بر فیلمِ #غریب ۱۰ فروردین ماه}
1⃣بنابر ملاحظاتِ همیشگی تغییراتی در واقعیتِ ماجرا ایجاد شده بود.
این فیلم با محوریت گروهکِ جنایتکارِ کومله|سپاه غرب|ارتش|مردمِ کُرد ساخته شده بود. 2⃣فیلم از برکنار شدنِ محمد بروجردی از فرماندهی سپاه غرب شروع شد. در اتاقی با لبخندِ همیشگی، محمد گفت: هر جایی باشه من میرم؛ تبلیغات، تدارکات، اطلاعات...
آخرش هم تصمیم گرفت به ارومیه برود و تا هنگام شهادت هیچ مسئولیت رسمی نداشت! انسان آتش میگیرد وقتی میبیند روزانه گزارشها از سپاه، دولت و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی علیه اش مینویسند؛ اما محمد تنها لبخند میزند، سکوت میکند و از کنارش عبور میکند.
3⃣فیلم به فروردین ماه ۵۹ برمیگردد. زمانی که بنی صدر رئیس جمهور ایران و فرمانده کل قوا، ابوشریف در سپاه کل کشور(مخالفِ جدیِ بروجردی) و نیروهایِ چفیه دار*(میتوانید در کتابِ "محمد مسیح کردستان" بخوانید این افراد چه کسانی بودند) نیرویِ کف میدانِ ابوشریف در سپاه غرب حضور داشتند.
4⃣به طور مرتب و سلسله وار انواعِ نامه ها و گزارشها علیه شخصِ محمد بروجردی(فرمانده سپاه غرب) میرسد؛ اما محمد بدون ذره ای توجه به آنها فقط به فکرِ نجاتِ مردمِ کُرد از دستِ کومله و دموکرات بود.
در سکانسی نزاع و درگیریِ لفظی بین نیروهایِ چفیه دار* و بچه هایِ سپاه غرب بر سر محمد بروجردی در مسجدِ قرارگاه مقدم باختران(کرمانشاه) بالا میگیرد و فرمانده نیروهایِ چفیه دار سیلی به صورتِ محمد میزند؛ اما واکنشِ محمد واضح ست!
اینطور که فیلم نشان میدهد، دلیلِ دعوا و قبول نداشتنِ محمد توسط نیروهایِ چفیه دار: الف.داستانِ ۱۰۰ میلیون تومان که در واقع دستور امام بوده ب.سیاسی بودن او به خاطر عضویت در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی(دقیقاً چون محمد از سیاست دوری میکرد به جبهه غرب آمد اما...)
جوابِ محمد یک جمله ست:
من باید خرجِ امام شوم نه امام خرجِ من!
نصیحت همیشگیِ محمد به نیروهایش صبر و صحبت با نیروهای چفیه دار* ست!
در این فیلم مدام کارشکنی علیه اقداماتِ محمد بروجردی مشاهده میشود.
5⃣جوانی در حین اذان صبح به مردمِ پناه آورده و خسته با صدایِ بلند و طلبکارانه میگفت: نمیفهمید انقلاب شده؟ اگر میخواین مثل این بی دین و ایمونا باشین اینجا جاش نیست.جوونای ما داره خونشون ریخته میشه شما برای اقامه نماز خوابیدین؟ و محمد بروجردی بهش گفت: مگه شما نکیر و منکرِ مردمی؟ امر به معروف یعنی حی علی خیر العمل تمام.
در طی یک عملیاتِ جنگ شهری، محمد وارد خانه ای شد که دو نیروی کومله در حال تیراندازی بودند؛ اما او آنها را غافلگیر و قصد داشت با گذاشتن اسلحه خود و فهماندن به آنها که اسلحه تان را زمین بگذارید تا با آنها صحبت کند؛ اما ناگهان همان جوان از پشت آمد و آن دو کومله را ترور کرد. محمد از این اقدام به شدت عصبانی شد، اسلحه اش را گرفت و دستور انتقالش را به پادگان داد. وقتی که باشگاه افسرانِ سنندج در محاصره بود، وانتی را پر از مهمات و آب کردند تا به محاصره شدگان برسانند؛ اما سر و کله آن جوان پیدا میشود و آن وانت را به دل دشمن میبرد! در نهایت زمانیکه آن جوان در حال تیراندازی از روی پشت بامِ مسجد بود و بچه هایِ سپاه به دلیلِ حرمتِ مسجد تیراندازی به آنها نمیکردند، محمد با یک تیر به سر آن جوان به درک واصلش کرد. به نظر بنده فردی که چنین نگاه افراطی در امر به معروف و نهی از منکر دارد را نباید یک نفوذی نشان میدادند. به نظرم نقشِ کسی که اطلاعات را لو میداد و وانت را به قلب دشمن میبرد را باید به فرد دیگری میدادند، چون در نگاه مخاطب این چنین نقش می بندد که: هر فردی نگاه افراطی داشته باشد، پس نفوذی ست. آیا در طول عمر ۴۴ سال انقلاب همواره چنین بوده؟ طرف میتواند یک انقلابیِ دو آتیشه باشد؛ اما در حوزه حجاب نگاه افراطی داشته باشد و مردم را بیزار کند و نفوذی هم نباشد.خلاصه نباید این نگاه تثبیت شود که هر کسی افراطی ست، نفوذی هم هست!
6⃣سکانسِ جالبِ فیلم، پخشِ قسمتِ فتحِ مکه و بخشیدنِ مشرکین توسط پیامبر اکرم(ص) فیلمِ محمد رسول الله و تماشای آن توسط محمد بود.
7⃣سپاه در طی عملیاتِ جنگ شهری تعداد بسیار زیادی از نیروهایِ عضو گروهک کومله را دستگیر کرد. از بس تعداد آنها زیاد بود، آسایشگاه را تبدیل به بازداشتگاه کردند و هر روز عده ای از آنها حکمِ اعدام میگرفتند. محمد گفت: "دو سال پیش از بالا به زندان اوین نگاه میکردم و میگفتم ما انقلاب کردیم که این زندانها خالی شه؛ اما الآن جا نداریم(از بس تعداد زندانی ها زیاده) هنوزم جا نداریم!خنده تلخ..." محمد تصمیم گرفت برود مثل یک برادر با زندانی هایِ گروهک کومله صحبت کند، درددل کند، حرفِ آنها را بشنود و کنار آنها هم بخوابد. در قدمِ اول هم نوجوانان و کودکانِ دستگیر شده را آزاد کرد.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
زمانی که برای اجرایِ حکمِ اعدام تعدادی از اعضای گروهک در حال رفتن به سمت چوبه دار بودند، یکی از بچه هایِ سپاه برای اینکه آن فردِ اعدامی تندتر راه برود، لگدی به پشتش میزند! محمد بلافاصله واکنش نشان میدهد و به آن سپاهی میگوید: حکمِ این زندانی چیه؟ گفت: اعدام. محمد جواب داد: پس لگدت چی بود؟ سرش را پایین انداخت... و به فرد اعدامی گفت باید مثل همان لگد را به آن فردِ سپاهی بزند. وقتی که آن فرد سپاهی خواست به بازداشتگاه برود، محمد بهش گفت: بجنگ، اما هیچ وقت تخمِ کینه نکار...
8⃣یکی از نکاتِ مثبت این فیلم، نمایش مظلومیتِ ارتش ست. فرماندهان و افسرانِ ارتشی که بدون هیچ چشم داشتی جانشان را فدای خاک ایران کردند. برای نمونه سرلشکر شهید ایرج نصرت زاد فرمانده تیپ یکم لشکر ۲۸ نیروی زمینی ارتش ست که در لحظاتِ پایانی پیام خود را توسط بیسیم اینگونه مخابره کرد: "من سرهنگ ستاد ایرج نصرت زاد، جانم فدای ایران، درود بر رهبر انقلاب، زنده باد ارتش جمهوری اسلامی ایران، زنده باد فرماندهان گردان تیپ یکم، خدا حافظتان"
9⃣جبهه غرب در این ۳۵ سال پس از پایانِ جنگ نسبت به جبهه جنوب همواره مظلوم بوده و مانده ست. کما اینکه شما در هیچ نقطه جبهه جنوب نمیتوانید به قساوتِ گروهکِ کومله و دموکرات ببینید! در سکوت تکه تکه شدند و در تاریخ به فراموشی سپرده شدند.
در انتها باید گفت: تا کتابِ "محمد، مسیح کردستان" را نخوانید، متوجه نخواهید شد چه ظلم هایی انقلابی ها علیه محمد بروجردی کردند! این فیلم سبب شد کتابِ "محمد، مسیح کردستان" را مجدد بخوانم و در سکوت گریه کنم.
✍میم.چمران
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
📌دیشب سریع کتابِ "محمد، مسیح کردستان" را تورق کردم و دیدم صفحاتی را که برایم خیلی مهم بوده علامت زدم. برای شما میفرستم تا بخوانید و کمی از عمقِ ماجرا باخبر شوید:
#غریب
#تنها_مظلوم_دفاع_مقدس
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran