فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج_آسان
💞🕊#ازدواج را آسان کنید.
💠نگذاریم بالارفتن سن #ازدواج ادامه پیدا بکند
💞بنای #ازدواج، بر سازش دختر و پسر است.
💠#واسطهگرى، #ازدواجها را راه مىاندازد.
❌ سنتهای غلط #ازدواج را نقض کنید.
(جهیزیه سنگین، مهریه سنگین، تجملات زیاد، مراسمات پرخرج و...)
#سنت_پیامبر
#ازدواج_آسان
#جهاد_اکبر
#افتخار
#جمعیت_مولفه_قدرت
#فرزند_آوری👶
#قدمی_در_حل_بحران_کاهش_جمعیت 🕊
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5
💞🕊مهرورزی
بی منییّت
خالص ترین
محبت هاست🕊💞
#محبت_درمانی
#جمعیت_مولفه_قدرت
#فرزند_آوری👶
#قدمی_در_حل_بحران_کاهش_جمعیت 🕊
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5
جمعیت مولفه ى قدرت 🕊
#محبت_درمانی ۲۹
💞🕊آنان که #بی-منیّت و غرور
توانِ تحمّلِ رفتارها
و حرکات متضاد
و مخالف را دارند؛
در #مهرورزی خالص ترند. 🍃🌹
#مهروزی
#جمعیت_مولفه_قدرت
#فرزند_آوری👶
#قدمی_در_حل_بحران_کاهش_جمعیت 🕊
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5
جمعیت مولفه ى قدرت 🕊
💞🕊جرعه ای نور از کلام وحی💞🕊 .•﷽. 🍃 وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ 🍃رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى
💞🕊درمحضر نور🕊💞
در این فراز قرآن روشنگری میکند:
✅1- زنده كردن مردگان، از شئون ربوبيّت خداوند است. «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ»🍃
✅2- براى آموزش عميق، استفاده از نمايش ومشاهدات حسى لازم است. «أَرِنِي»🍃
✅3- كشف وشهود تنها براى كسانى است كه مراتبى از علم، ايمان واستدلال را طى كرده باشند. درخواست «أَرِنِي» ابراهيم پاسخ داده مىشود، نه هر كس ديگر.🍃
✅4- در پى آن باشيم كه ايمان و يقين خود را بالا برده تا به مرز اطمينان برسيم.
پژوهش و كنجكاوى يك ارزش است.
«لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي»🍃
✅5- ايمان، داراى مراحل و درجاتى است. «لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي»🍃
✅6- قلب، مركز آرامش است.
«لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي»🍃
✅7- اولياى خدا، قدرت تصرّف در هستى را دارند كه به آن ولايت تكوينى گفته مىشود.
«ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً»🍃
✅8- معاد، جسمانى است و در قيامت بازگشت روح به همين ذرات بدن خواهد بود.
«يَأْتِينَكَ سَعْياً»🍃
#ایمان
#عمل
#خودسازی
#جمعیت_مولفه_قدرت
#فرزند_آوری👶
#قدمی_در_حل_بحران_کاهش_جمعیت 🕊
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5
💞بسم الله الرحمن الرحیم💞
💠پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلّم :
خشنودى #خدا در خشنودى #پدر است و ناخشنودى #خدا در ناخشنودى #پدر .
(الترغيب والترهيب : 3 / 322 / 30 منتخب ميزان الحكمة : 614)
#جمعیت_مولفه_قدرت
#فرزند_آوری👶
#قدمی_در_حل_بحران_کاهش_جمعیت 🕊
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5
31.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #سه_اثر_مهم_ازدواج
💠دانلود کیفیت بالای این کلیپ از سایت اصلی
⏺http://panahian.ir/post/6412#gsc.tab=0
#قدمی_در_حل_بحران_کاهش_جمعیت 🕊
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5
جمعیت مولفه ى قدرت 🕊
💞#قصہ_دلبـرے💞 #قسمت_دھم خندهی پیروزمندانهای سر داد، انگار به خواستهاش رسیدهبود: یعنی این مسئل
💞#قصہ_دلبـرے 💞
#قسمت_یـازدھم
شب میلاد حضرتزینب(س)مادرش زنگزد برای قرارخواستگاری. نمیدانم پافشاریهایش بادکلهام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعایش. بهدلم نشسته بود. باهمان ریشبلند و تیپ سادهی همیشگیاش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، باخالهام از پنجره اورا دیدیم. خالهام خندید: مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست! باخنده گفتم: خب شهدا یکیمثل خودشون رو فرستادنبرام!
خانوادهاش نشستند پیش مادر و پدرم. خانوادهها با چشموابرو بههم اشاره کردند که" ایندوتا برن تویاتاق، حرفاشون رو بزنن! با آدمی که تادیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید باهم مینشستیم برای آیندهمان حرفمیزدیم. تاواردشد، نگاهی انداخت بهسرتاپای اتاقم و گفت: چقدرآینه! ازبس خودتون دو میبینین اینقدر اعتنادبهنفستون رفتهبالا دیگه!
ازبس هول کردهبودم، فقط با ناخنهایم بازی میکردم. مثل گوشی درحال ویبره،میلرزیدم. خیلیخوشحال بود. بهوسایل اتاقم نگاهمیکرد. خوبشد عروسک پشمالو و عکسهایم را جمع کرده بودم. فقط ماندهبود قابعکس چهارسالگیام. اتاق را گَز میکرد، انگار ردی مغزم رژه میرفت. جلوی همانقابعکس ایستاد و خندید. چهدر ذهنش میچرخید نمیدانم.
نشست روبهرویم. خندید و گفت: دیدید آخر به بهدلتون نشستم! زبانمبند آمدهبود. منکه همیشه حاضرجواب بودم و پنجتا رویحرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لالشدهبودم. خودش جواب خودش را داد: رفتممشهد،یهدهه متوسلشدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امامرضا از تویدلم بیرونتون کنه، پاکِپاک که دیگه بهیادتون نیفتم. نشستهبودم گوشهی رواق که سخنرانگفت: اینجاجاییهکه میتونن چیزی رو که خیرنیست خیرکنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دودههی دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!
نفسمبنداومدهبود قلبم تندتند میزد و سرم داغ شدهبود. تویدلم حال عجیبی داشتم. حالافهمیدم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوضشد. انگار دست امام(ع)بود و دلمن.
#ادامہ_دارد...💝
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5
جمعیت مولفه ى قدرت 🕊
💞#قصہ_دلبـرے 💞 #قسمت_یـازدھم شب میلاد حضرتزینب(س)مادرش زنگزد برای قرارخواستگاری. نمیدانم پاف
💞#قصہ_دلبـرے💞
#قسمت_دوازدھم
از نوزدهسالگیاش گفت کهقصدازدواج داشته و دنبال گزینهی مناسب بوده. دقیقاً جملهاش اینبود: راستِکارم نبودن،گیروگور داشتن! گفتم ازکجا معلوم منبهدردتون بخورم؟ خندید و گفت: تویاین سالا شمارو خوب شناختم!
یکیاز چیزهایی که خیلینظرش را جلبکردهبود، کتابهایی بودکه دیدهو شنیدهبود میخوانم. همان کتابهای پالتویی روایتفتح، خاطرات همسرانشهدا. میگفت:خوشممییاد شما اینکتابا رو نخوندین بلکه خوردین! فهمیدم خودشهم دستیبرآتش دارد. میگفت: وقتی اینکتابا رو میخوندم، واقعابهحال اونا غبطهمیخوردم که اگر پنجسال دهسال یاحتی یهلحظه باهم زندگی کردن، واقعاً زندگیکردن! اینا خیلیکم دیدهمیشه، نایابه!
منهم وقتی آنها را میخواندم، بههمین رسیوهبودم که اگر الان سختیمیکشند، ولی حلاوتیراکه آنها چشیدهاند، خیلیها نچشیدهاند. اینجمله را هم ضمیمهاش کرد که: اگه همینامشب جنگبشه، منم میرم، مثلوهب! میخواستم کمنیاورم، گفتم: خب منم میام!
منبرکاملی رفت مثلآخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیاش. از خواستگاریهایش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرد، حتی چیزهایی که بهآنها گفته بود. گفتم: مننیازی نمیبینم اینارو بشنوم! میگفت: اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوبتصمیم بگیرین! گفت: از وقتی شما بهدلم نشستین،
بهخاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم. میرفتم تا بهونهای پیداکنم یابهونهای بدم دستطرف! میخندید که: چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد اینشکلی میرفتم.اگه کسی هم پیدا میشد که خوششون میومد و میپرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین، میگفتم نه من همینریختی میچرخم!
#ادامہ_دارد...💝
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5
جمعیت مولفه ى قدرت 🕊
💞#قصہ_دلبـرے💞 #قسمت_دوازدھم از نوزدهسالگیاش گفت کهقصدازدواج داشته و دنبال گزینهی مناسب بوده.
💞#قصہ_دلبـرے💞
#قسمت_سیـزدھم
یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم مادرم در زد و چای و میوه را آورد و گفت: حرفتون که تموم شد، کارتون دارم.
از بس دلشوره داشتم دستم و دلم به هیچ چیز نمیرفت. یک ریز حرف میزد و لا به لایش میوه پوست میکند و میخورد. گاهی باخنده به من تعارف میکرد: خونه ی خودتونه بفرمائید.
زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود بعضی هم خنده دار. خاطرم هست که پرسید: نظر شما درباره حضرت اقا چیه؟ گفتم: ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن هم اطاعت میکنم.
گیر داد که چقدر قبولشون دارید؟ در اون لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید گفتم: خیلی. خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت: اگه آقا بگن من رو بُکشید، میکشید؟ بی معطلی گفتم: اگه آقا بگن، بله. نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
او که انگار از اول، بله را شنیده، شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد و گفت: دوست دارد برود در تشکیلات سپاه. فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود، طلبگی یا معلمی، هنوز دانشجو بود .
خندیدو گفت که از دار دنیا یک موتور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است. پررو پرروگفت: اسم بچه هامونم انتخاب کردم
امیر حسین،امیرعباس،زینبوزهرا. انکار کتریآبجوش ریختند روی سرم. کسی نبود بهش بگویند: هنوز نهبهباره نهبهداره!
یکییکی در جیبهایکتش دست میکرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون میآورد،تمامی نداشت. با همان هدیهها جادویم کرد: تکهایازکفن شهیدگمنام که خودش تفحص کردهبود، پلاک شهید، مهروتسبیح تربت با کلی خرتوپرتهایی که از لبنان و سوریه خریدهبود.
#ادامہ_دارد...💝
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5
بارهاگفتم
باردِگَرهم
میگویم...
#دیوانگےما
بهڪسی
ربطندارد
#مننوڪر
نوكراےحسینم...