~رمان ماموریت ویژه~
#پارت_هجده
~محمد~
یهو یادم افتاد نماز خونه رو نگشتم
سریع دوویدم توی نماز خونه و دیدم رسول داره نماز میخونه
اخیش خیالم راحت شد
همون موقع رسول نمازش تموم شد دوییدم جلوشو گفتم
+چرا گوشیتو جواب نمیدی نصف جون شدم☹️
نگاهی به گوشیش کرده و گفت
_ببخشید آقا میخواستم نماز بخونم گوشیم و سایلنت کردم حواسم پرت نشه
+عیب نداره حالا ولش کن نمازت تموم شده؟
+آره آقا دوتا شو خوندم
+باشه ببین میتونی با علی سایبری مکان اون خسرو ارژنگی رو پیدا کنی؟
_با علی سایبری😕
+آره غر نزن بچه😁
_چشم آقا الان میرم بش میگم
+آفرین پس من میرم
_باشه اقا خداحافظ
+خداحافظ
~رسول~
باز با علی سایبری😫
الان فک میکنم باز من دنبالشم🙄
به محض اینکه برم بهش بگم تیکه هاش شروع میشه😬😬
ولی چون آقا محمد گفته بود باید میرفتم😫
پاشدم و رفتم سر میزش
+علی پاشو کارت دارم
_گذر پوست به دباخونه می افته😏🤣
+اصلا حوصله شوخی ندارم بیا کارت دارم
_جلو جوابام دووم نمیاری دیگه😌
+پاشو وقت دنیا رو نگیر کارت دارم🙄
_اومدم😄😄
+ببین علی این اطلاعات خسرو ارژنگیه اقا محمد گفت اگه میتونیم جاشو پیدا کنیم
_باهم؟!
+اره دیگه
_باشه پس بیا شروع کنیم
+باش😉
~داوود~
اقا محمد اطلاعاتی که الکساندر اعتراف کرده بود رو داده بود به من تا مرتب و طبقه بندی کنم
ی دوساعتی طول کشید و بعد پاشدم که بدم به اقا محمد
+اجازه آقا؟
_عه سلام داوود بیا تو
+آقا اطلاعاتی که داده بودید رو طبقه بندی و مرتب کردم(اینجا داوود پرونده رو میزاره رو میز آقا محمد و میگه)بفرمایید
+ممنون داوود
_وظیفه مه اقا، کاری ندارید،من برم؟
+آره
_خدافظ آقا
+خدافظ
آیدی و ناشناس برای نظرات🤗
@bdbdjndndu
https://harfeto.timefriend.net/16372248060266
