eitaa logo
🇮🇷مذهبــیـــون🇮🇷
944 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
44 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹♥️ آمد که بگیرد ز علی نقطه ضعفی بیچاره ندانست "علی" نقطه ندارد... #غلام_حیدریم #باباعلی #110❤️ #مذهبیون🇮🇷 مدیر کانال♥: @abolfazl_m1880 @Akbary_88 انجام تمام تبادلات وتبلیغات 👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این خطرناک‌ترین گناهه. مراقب باشیم ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ @mazhabyun1y
یه‌ڪنج‌از‌حرم بهم‌جا‌بده...! دلم‌تنگته؛ خدا‌شاهده...! هوایِ‌حرم،هوایِ‌بهشٺ‌ ببر‌ڪربلا بجایِ‌بهشٺ‌🥺💔)! 🌿 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ @mazhabyun1y
😍😍😍پروفـــــــ جدیدمونــــ☺️
عیدکمـــــــ مبروکـــــ😍😍🍃
حسن یعنی تمام هست زهرا حسن یعنی کریم هردو دنیا❤️ حسن یعنی سکوت و رازداری حسن یعنی شب و دل بی قراری🌸 ولادت با سعادت ‎كريم_أهل_البيت ‎امام_حسن_مجتبی «ع» خجسته باد🌱🕊
وقتی‌حیــارفت؛ ایمان‌انسان‌هم‌میرود! چون‌حیا‌پوششۍ‌براۍ ایمان است؛آنوقت هرچہ‌شیطان‌میگوید انجام‌میـدهۍ... همہ رقم جنایت میکنی ...! ⟮🗓♥️⟯ ‌
چرا به امام حسن علیه السلام کریم اهل بیت میگویند...؟
به وقت رمان...
🌠 شب 66 "با پدرم حرف بزن" 💢 پشت سر هم زنگ می زد ... توانِ جواب دادن نداشتم ... 🔹 اونقدر حالم بد بود که اصلاً مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... 📴 توی حالِ خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد... –چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت... 👨‍⚕–در رو باز کن زینب ... من پشتِ درِ خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه... 🔷 –دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان.... یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمامِ وجود به مادرم احتیاج داشتم...😢 حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... 💕 تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم... 😭 –دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلاً کی بهت اجازه داده، من رو با اسمِ کوچیک صدا کنی؟... اشک می ریختم و سرش داد می زدم... 🔺–واقعاً ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعاً بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟... ✳️ پریدم توی حرفش... –باشه ... واقعاً بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسمِ ماست ...رضایتِ پدرم رو بگیری قبولت می کنم✔️ 🔵 چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود... –توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟...⁉️ 😳 🔸 آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توانِ حرف زدن نداشتم... 😞 👨‍⚕–باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم.... 🌷–پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... 🔷 به زحمت، دوباره تمامِ قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم..... ادامه دارد...