🎤 رسولخدا صلیاللهعلیهوآله:
لَو أنَّ السَمواتِ وَالأرضَ وُضِعَت فی کفّة میزانٍ وَ وُضِعَ ایمانُ عَلیٍّ فی کفَّةِ میزانٍ لَرُجِّحَ ایمانُ عَلِیٍّ عَلَی السّموات وَالأرض
✳️ اگر آسمانها و زمین را در یک کفة ترازو بگذارند و #ایمانعلی(ع) را در کفة دیگر، ایمان علی(ع) بر آسمانها و زمین برتری خواهد یافت.
📚 کنزالعمال، ج 11، ص 617
#غدیری_ام
6روز مانده به عید بزرگ غدیر✅
🌸همه با هم مبلغ غدیر باشیم🌸
#رسانه_الهی 🕌
🔔#زنگ_تفریح😜
یکی میره خواستگاری😉
ازش میپرسن: شغلتون چیه⁉️
روش نمیشه بگه چوپونم🙊
میگه: دامنه کوه نمایشگاه گوسفند دارم 😳😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣
#رسانه_الهی 🕌
رسانه الهی
: #رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_هشتم آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابانهای تاریک
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_نهم
از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود.
پاکبانان شهرداری، جاروهای بلندشان را به زمین می کشیدند و تیز صدا میداد. آن شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه ی بیمارستانها سر بزنیم.
توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگی اش گفت: مامان، نکند او را #دزدیده باشند؟
مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم. فقط جواب دادم: ها،خدا نکند. انگار با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد. ناخداگاه فکرم سراغ حرف ها و کارهای زینب رفت.
یکدفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم: انی خود را باختم.
#اینجا_جای_من_نیست. باید بروم، باید بروم.
خانه ی زینب کجا بود؟ کجا میخواست برود؟
شهلا با ترس گفت: مامان، صبح که به حمام رفتیم، زینب به من گفت: حتما #غسل_شهادت کن!
مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که توی این موقعیت، این حرف ها چیست که می زنید؟ جای اینکه مادرتان را دلداری بدهید، بیشتر توی دلش را خالی میکنید؟
من باز هم جوابی ندادم،اما فکرم پیش #وصیت_نامه_های زینب بود؛ آن هم دو تا وصیت نامه. یعنی چه؟ تا آن شب همه ی این حرف ها و حرکات برایم عادی بود، اما حالا پشت هر کدام از اینها حرفی و حدیثی بود.
آن شب آن چنان در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به بیمارستان دیگر، چند بار صدایم کرد تا مرا به خودم آورد.
گاهی گیج بودم و گاهی دلم میخواست فریاد بزنم و تا می توانم توی خیابانهای تاریک بدوم و همه ی مردم را خبر کنم که دخترم را #گم کرده ام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم. وحشت همه ی وجودم را گرفته بود؛ از تاریکی، از سکوت، از بیمارستان، از اورژانس.
آن شب از همه چیز میترسیدم. سر زدن به بیمارستان ها نتیجه ای نداد. اذان صبح شد، اما ما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم.
آن شب سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی من، مادرم و بچه هایم بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی مراجعه کردیم؛ جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را می لرزاند. اما در آنجا هم رد و نشانی از #گمشده ی من نبود.
دختر#چهارده_ساله من در #اولین_روز_سال_جدید به #مسجد رفته و برنگشته بود.
زینب من آنچنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبوده است؛ هیچ وقت. دختری که تا بعد از ظهر بغلش می کردم، می بوسیدمش،باش حرف میزدم، نگاهش میکردم، آن شب مثل یک خیال شده بود؛ خیالی دور از دسترس.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
#رسانه_الهی 🕌
🌹🌱🌹🌱
#سبک_زندگی_شاد
♨️ به آدما چجوری نگاه میکنی؟
از بالا ... ؟
یا اونا رو جزئی از خودت میدونی؟😊
رنگِ شادی حقیقی رو وقتی می بینی که
خودت و از دیگران بالاتر ندونی😍
#انگیزشی
#رسانه_الهی
khotbe ghadir part2.mp3
2.19M
🎤خوانش #خطبه_غدیر پیامبر اکرم
2️⃣🔶بخش دوم خطبه : فرمان الهی برای اعلام ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام
همه باهم مبلّغ غدیر باشیم✅
#غدیری_ام
#رسانه_الهی 🕌
🔔 #زنگ_تفریح
وقتی به مهمون میگیم حالا کجا به این زودی؟ 😣
خیلی لحظه های پر استرسیه😂😂
چون تعارف الکی می تونه یه شام هم بندازه گردنتون😂😂🤣🤣🤣🤣
#رسانه_الهی 🕌
باانرژی وانگیزه بالا
بلندشیدو کارهای تازه ای رو
شروع کنید....🌱
بابرنامه ریزی👌 و
هدف گذاری✅
توی زندگی تون تغییرایجادکنید.😍
شما میتوانید✌️
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌