eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😔خیلی‌ها این‌روزا خودشون ویا خانواده‌شون درگیربیماری منحوس کرونا هستن 😰تو روزایی که دستتون از همه جا کوتاه شده بود 🤒روزایی که دیگه امیدی به دارو و درمان نداشتید 😭روزایی که حال عزیزتون هر روز بدتر میشد 📿به درگاه چه کسی متوسل شدید? 📿از چه کسی کمک خواستید و دعا و انابه کردید❓ 💠همون خدای بزرگی که تو گرفتاری‌ها ازش یاری خواستید 💠همون خدای مهربون 📖از تو چیزهایی رو خواسته ☝️یکیش ... و عفته ... 🔅 حکم می‌کنه 🔅خدایی که تمام وجودمون ، از اوست 🔅و به احترام که در ما دمیده شده ✅از خواسته ش اطاعت کنیم ... ✅قطعا به نفعمون خواهد بود هرچند دلایل و حکمت اون رو ندونیم 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر بعضی از واجبات به سبب شرکت شخص در مجالس عزاداری از او فوت شود (مثلاً نماز صبح قضا شود)، وظیفه او نسبت به شرکت و یا عدم شرکت در اینگونه مجالس چیست؟ 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_سی_و_دو 💠#فصل_ششم_جنگ هنوز در حال و هوای #انقلاب بودیم که ناغافل، #جن
...🌲🍃 ما تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم. بابای مهران قصد داشت ما را به خانه ی تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه ی فامیل های پدری اش در رامهرمز ببرد. چند سال قبل از دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره ی تربیت معلم آمده بود آبادان و مدت زیادی پیش ما بود. من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم. مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد. منزل عموی بابای مهران در بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد و تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم. اوضاع شهر روز به روز خراب تر میشد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمیشد. نان گیر نمی آمد. حمله ی عراقی ها هم هر روز سنگین تر میشد. مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان ساخته بودند و در سنگر زندگی میکردند. ولی ما سنگر نداشتیم توی خانه شرکتی خودمان زندگی میکردیم. حیاط سیمانی خانه زیر دوده ی سیاه پیدا نبود. مخزن های پالایشگاه گرفته بود و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده ی سیاه آنها حیاط همه ی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود. یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد دوتایی با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید. من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت: شما که مخالفت میکنید، اگر ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه میکنید؟ من گفتم:توی باغچه گودال بکنید، ما را در گودال خاک کنید. آن روز مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند. مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم .با دخترها حرف میزدم که آنها را راضی به رفتن کنم اما دخترها مرتب گریه میکردند و اعتراض داشتند. مینا که عصبانی تر از بقیه دخترها بود شروع به داد و فریاد کرد و گفت: من از شهرم فرار نمیکنم و میخواهم بمانم و دفاع کنم. مهرداد که از دست دخترها عصبانی بودو غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد مهردا با عصبانیت آنچنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد. روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهرها و برادرها یک طرف دیگر اعصاب همه ی ما خورد شده بود. در طی همه ی سالهایی که آبادان زندگی کردیم،هیچوقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود، تا یادم می آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم می گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف میزدند و دخترها یک طرف. تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همه ی سالهای زندگیمان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همه خوشی ما همان خانه و محله و شهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانه اش برویم. تنها عمه ی بچه ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود در زندگی میکرد. او هشت تا بچه داشت ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه ی فامیلهای بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همه ی ما به عنوان و خانه از دست داده به جاهایی می رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم. ما دلخوشی به داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می شود و به خانه خودمان برمی گریم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند تا لحضه آخر کتاب در دست شان بود و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که یک اتفاقی بیفتد ، معجزه ای بشود که ما از بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت نشسته بود، حرفی نمیزد چون کوچکترین دختر بود به خودش اجازه نمی داد که خیلی مخالفت کند سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمیدهد. ... 🔶 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴▪️🏴▪️🏴 ▪️🏴▪️🏴 🏴▪️🏴 ▪️🏴 🏴 اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لأَِمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ سَلَّمَ می دانی طعم عمو داشتن چه شیرین است؟ مخصوصا که عمویت مهربان باشد!😭 دست نوازشش بر سرت و مِهرش بر دلت، قشنگ ترین رویای بچگی است. دلت قرص است از بودنش! از حمایتش! عمو جان تشنه ام..... تشنه بودنت داشنت تشنه ام... تشنه محبت ات!🖤 تشنه ی حرمت! فقط یک گوشه دنج می‌خواهم که بگویم دلتنگ ام یک گوشه مثل حرم ات مثل هیئت و روضه ات😭 دستم رابگیر تا از منجلاب گناه خارج شوم... 🏴 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیا از همسر و بچه های حضرت عباس(علیه السلام) خبر دارید⁉️ 🔸حضرت عباس(ع) تنها با یک زن ازدواج کردند. او لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود. لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود. او از بهترین زنان زمانه خود و از محبان امام علی (ع) بود. لبابه از حضرت ابوالفضل (ع) پنج پسر و یک دختر بدنیا اورد. او در کربلا حضور داشت و یکی از پسران او بنام قاسم در کربلا شهید شد﴿با این حساب حضرت عباس(ع)پدر شهید هم به حساب می‌آیند🙂✨﴾ خود او نیز اسیر شد و همراه با سایر اسرا زجر و شکنجه ها را تحمل کرد... 🔸پس از آزادی اُسرا او به مدینه برگشت. لبابه روز و شب گریه میکرد چندان که بیمار شد و در سن ۲۸ سالگی از دنیا رفت. خدای رحمتش کند...فرزندان او مدتی توسط مادربزرگ پاکشان حضرت ام البنین(سلام الله علیها)تربیت شدند اما او هم دوسال بعد از واقعه کربلا از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به امام سجاد(علیه السلام)منتقل شد. 🔸گفتنی است هر گاه یکی از فرزندان حضرت عباس(ع)نزد امام سجاد(ع)می آمد اشک بر گونه های حضرت جاری می شد...💔 صلواتی بر محمد و آل محمد هدیه کنید به پیشگاه مقدس قمر بنی هاشم‌ حضرت ابوالفضل العباس(ع)♥️ (سید بن طاووس اقبال الاعمال ص ۲۸)📚 🕌 @mediumelahi